غزل شمارهٔ ۴۰۸
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
خوانش ها
غزل شمارهٔ ۴۰۸ به خوانش فریدون فرحاندوز
غزل شمارهٔ ۴۰۸ به خوانش سهیل قاسمی
غزل شمارهٔ ۴۰۸ به خوانش مریم فقیهی کیا
غزل شمارهٔ ۴۰۸ به خوانش فاطمه زندی
غزل شمارهٔ ۴۰۸ به خوانش محسن لیلهکوهی
غزل شمارهٔ ۴۰۸ به خوانش محمدرضا مومن نژاد
غزل شمارهٔ ۴۰۸ به خوانش سارنگ صیرفیان
غزل شمارهٔ ۴۰۸ به خوانش عندلیب
غزل شمارهٔ ۴۰۸ به خوانش افسر آریا
غزل شمارهٔ ۴۰۸ به خوانش شاپرک شیرازی
حاشیه ها
به نقل ازیکی از ملازمین مرحوم اشیخ جعفر مجتهدی رحمه الله علیه این غزل در وصف حضرت رضا علیه السلام سروده شده است. واز قدرت اقا در دستکیری از سالکین دربرخی ازمقامات عرفانی به هنکام سرکردانی در ان رتبه خاص بیان کرده است .این نقطه سیاه که امد مدار نور عکسیست در حدیقه بینش ز خال تو
بیت 5:
کشفته --> کآشفته
برخاست بوی گل ز در آشتی درآی
ای نوبهار ما رخ فرخنده فال تو
مبهوت کنندست ... خاصه اکنون که بهار سال 1396 از راه رسید
با سلام
بیت پنجم مصرع دوم به ظنم کشفته = کاشفته صحیح تر باشد
ز درِ آشتی در آی؟
برخاست بوی گل
حافظ
شاید این (رسم) خیلی کُهن باشد که آن اَبَر مردِ نازنین با انگشتِ اشاره ی ماهِ آسمان چشمِ ما را بدان رهنمون می سازد( داسِ مهِ نو=تا) در این فصلِ (بهار) با من "ز درِ آشتی درآی" و گوشه ی ابرویی به من بنمای تا بر آسمان فخر و مباهات بفروشم"ای نوبهارِ ماهرخِ فرخندهِ فالِ من" پس از این نمود و دولتِ {ماهِ نو} (تو) در {طاقِ } آسمانِ شبِ من(تا) آن {دو (تا)} غلامِ کمترین (با)شند" (تا) آسمان ز (حلقه) بگوشانِ ما شود"{(تا=حلقه)(آسمانِ شب=طاق و غلامِ سیاهِ حلقه بگوش)} و بهانه ی سر گردانی آن نازنین(حافظ) در آسمان، چشمِ سر گردانی او در ابروی پری رویان زمینی ست. یا سرنوشت و تقدیرِ آسمانی من دیدنِ رویِ تویِ فرشته خوست.
دیدنِ رویِ ترا دیده ی جان بین باید
وین کجا مرتبه ی چشمِ جهان بینِ من است
حافظ
و اگر این(ابروان) تو با من سرِ (تا) شدن نه، بلکه سرِ (تا) کردن داشته باشد دلِ مسکین من دیگر گونه می گردد.
در(چینِ.....) زلفش (ای) دلِ مسکین چگونه ای
کاشفته گفت بادِ صبا شرحِ حالِ تو
حافظ
و طنازی و شیرینی ماجرا در این است که او با چشمِ سر به دنبالِ آن (تایِ ) ابروان می گردد(کو؟)
(کو؟) مژده ای ز مقدمِ{(ع)ید}وصال تو
(تا) پیش بخت روم تهنیت کنان
حافظ
"دوستان از راست می رنجد نگارم چون کنم"؟
"عشوه ای فرمای(تا) من طبع را موزون کنم"
یا
(کو؟) عشوه ای ز (ابروی) همچون (هلالِ) تو
حافظ
"کدام در بزنم چاره از کجا جویم
شرح نیازمندی خود یا ملال تو"
و چه میشود که:
"پیشِ پایی به (چراغِ) تو ببینم چه شود"؟
ای پری رُخسار
مطبوع تر ز نقشِ تو صورت (نبست باز)
طغرا نویس ابروی مشکین مثالِ تو
حافظ
تو که (چراغ) نبینی به چراغ چه بینی
سعدی
تــو دوردســتِ امیــدی و پــایِ مـن خسته است
(چـراغِ چشمِ تو) (سبز) است و راهِ من بسته است
فریدون مشیری
در این بهار ای صنم بیا و آشتی کن
که جنگ و کین با منِ حزین روا نباشد
ملک الشعرای بهار
پس:
برخاست بویِ گل
ز درِ آشتی در آی
حافظ
میشه لطفا بیت این نقطه سیاه که آمد مدار نور... را معنی کنید؟!
ریحان گرامی
این نقطه سیاه که آمد مدار نور
عکسیست در حدیقه بینش ز خال تو
می گوید :عکس خال تو در باغ چشم {بینایی}من همان مردم چشم من است که در دایره ای از نور می گردد
زنده باشی
لطفا تعبیری هم از بیت آخر بدهید. سپاس
مژگان گرامی
حافظ در این کمند سر سرکشان بسیست
سودای کج مپز که نباشد مجال تو
به خود می گوید : درین راه {کمند} بسیاری از سرکشان و دلاوران سر باخته اند ، خیال خام در سر مپرور که این میدان جولانگاه تو نیست .
در حقیقت حافظ با شکسته نفسی مقام معشوق را به اوج می رساند،
می گوید: ای مگس عرصه سیمرغ نه جولانگه توست.
زنده باشی
سلام
شعر حافظ همه بیت الغزل معرفتست
یعنی اینکه تمام اشعار حافظ در مورد عرفان و خداشناسی و سیروسلوک هستش و که کسی میخواد اشعار حافظ رو از خدا و اهل بیت و عرفان جدا کنه معلومه که اصلا شعر حافظ رو نمیشناسه.
در مورد اون بیت حافظ که حاج رضا فرمودند
ین نقطه سیاه که امد مدار نور
عکسیست در حدیقه بینش ز خال تو
من بعد از سالها تازه یه چیزهایی از اون رو فهمیدم . سالها تحقیق و مطالعه .
اشعار حافظ دارای مفهوم بسیار عمیق و ژرفی هستند.
مخلص کلام اینکه سالکین در منزل آخر باید خدمت حضرت رضا(ع) برسند (البته اگر کسی برسه )
ای آفتاب آینه دار جمال تو
مُشک سیاه مِجمره گردانِ خال تو
باتوجّه به لحن عاشقانه ی کلام ولطفِ سخنی که درهمه ی ابیات این غزل جاریست بی شک مخاطب غزل کسی جزشاه شجاع نمی تواند باشد. همان شهسوار خوش سیمایی که بیشترین غزلهای عاشقانه ی حافظ رابه خود اختصاص داده ومرغک بیقرار و عاشق پیشه ی حافظ رادرچین وشکن زلف عنبرین خویش گرفتارساخته است.
آینه دار: "آینه داری" درقدیم شغل دون پایه ای بوده وآرایشگران وسلمانی ها نیزآینه داربودند. امروزه نیز آرایشگران درآخرکار، آینه ای دردست گرفته وپشتِ سر مشتریان رابه آنها نشان می دهند تاهنر خودرا به آنها بنمایانند. همچنین در جلوی عروس نیزآینه نگه می دارند تا جمال او در آن منعکس نمایند.
دراینجا آفتاب با آن همه عظمت وشوکت، به عنوان آیینه دار درخدمت معشوق حافظ است وبه اوخدمتگری می کند.
مُشک یاهمان نافه ی آهو، ماده ای سیاه و بسیار معطّر که در درون کیسه ای بنام نافه در زیر شکم نوعی آهو ی نر قراردارد وقیمتی وباارزش است.
مِجمر: ظرف کوچک مخصوص که درآن موادمعطّر مانند عود و کندر و اسپند ریخته ومی سوزانند تابوی خوش آن فضاراعطرآگین کند. دراینجا مُشک سیاه که خودمعطّر وارزشمنداست به معشوق خدمتگری می کند وبرای خال سیاه او اسپند وعودمی سوزاندومجمره می گرداند.
معنی بیت: ای آنکه آفتاب به عنوان خدمتگری مشتاق، آیینه ای مقابل روی توگرفته وجهانی رابه نوررخسارتوروشن می کند مُشک سیاه نیزبا آن همه ارج وقیمتی که دارد بااشتیاق کمرخدمتگری تورابه کمربسته ومجمره گردان خال زیبای توست.
جلوه گاهِ رخ اودیده ی من تنها نیست
ماه وخورشید همین آینه می گردانند
صحن سرای دیده بشستم ولی چه سود
کاین گوشه نیست درخور خیلِ خیال تو
صحن: میان خانه، وسط حیاط، ساحت
خیل: لشکر، سپاه.
درخور:سزاوار
خیل خیال: خیال به سپاهی تشبیه شده است.
معنی بیت: فضای میان خانه ی چشم رابااشک شستشو دادم ولی چه فایده که چشم من سزاوارسپاه عظیم خیال تونیست.
سه دلیل درسزاوارنبودن چشم عاشق برای لشکرخیال معشوق دراین مضمون زیبا جاسازی شده است. اوّل آنکه خیال معشوق دارای مقامی اشرافی واعیانیست وچشم عاشق خانه ای محقّر. دوّم اینکه خیال معشوق لشکری بی شماراست وچشم عاشق گوشه ای کوچک وحقیربیش نیست. سوّم اینکه چشم عاشق دایماً اشکباراست وتصاویرمعشوق درسیلاب اشک شستشوشده و محومی گردد.
امّا حافظ عاشقی نیست که به این بهانه ها ازخواسته ی خود دست بردارد وپا پس بکشد اوبه هرترفندی دست می زند تا صحن سرای چشمش پذیرای آن شهسوارنازنین باشد.
به پیش خیل خیالش کشیدم ابلق چشم
بدان امید که آن شهسوار بازآید.
دراوج نازونعمتی ای پادشاه حسن
یا رب مباد تا به قیامت زوال تو
معنی بیت: ای محبوب خدای راسپاس که برقلّه ی قدرت وشوکت تکیه زده ای وازمنتهای نعمت وناز برخوردارهستی ازخدا می خواهم که تاروزقیامت تاج وتخت توبرقرارماند وهرگزفرونریزد.
بگرفت کارحُسنت جون عشق من جمالی
خوش باش زانکه نبود این هردو رازوالی
مطبوع ترزنقش توصورت نبست باز
طُغرانویس ابروی مُشکین مثال تو
مطبوع تر: دلپذیرتر
نقش: تصویر،شمایل
صورت نبست باز: دوباره رقم نزد، دوباره نقشی نکشید.
طغری : امضا،خطوط وعلامتی که بربالای احکام سلاطین وپادشاهان می کشیدند
طُغرانویس: خطاط یانقّاشی که مسئولیت امضای نامه ها وکشیدن نشان پادشاهی بربالای نامه ها رابرعهده داشت. معمولاً این نشانها وعلامتها بصورت منحنی بوده وبه همین رو حافظِ خوش ذوق به کنایه ازابرو بکارگرفته است. به عبارتی دراینجا چهره ی پادشاه به صفحه ای تشبیه شده که درآن حکم خداوندی انشاشده وکمان ابروی اونیزهمان نشان وامضای پادشاه هردوجهان خداوندمتعال است که به وسیله ی طغرانویس رقم زده شده است.
مُشکین: مشک آلود.
مشکین مثال: مشکین مانند، مثل مشک سیاه.
معنی بیت: ابروان مُشکین تو همان امضا ونشان پادشاه هردوعالم خدای بی همتاست که توسط طغرانویس ِ بارگاه خلقت، برپیشانی صفحه ی زیبای رخسارتورقم خورده وازآن پس ، دیگرصورتی به این دلکشی باچنین نشان ِزیبایی خَلق نشده است.
هلالی شدتنم زین غم که باطُغرای ابرویش
که باشد مَه که بنماید زطاق آسمان ابرو
در چین زلفش ای دل مسکین چگونهای
کآشفته گفت باد صبا شرح حال تو
معنی بیت: ای دل تنها وبی کس، درمیان چین وشکن گیسوان معشوق حال وروز تو چگونه هست که بادصبا شرح حال تورا بسیارپریشان توصیف می کرد؟
زچین زلف کمندت کسی نیافت خلاص
ازآن کمانچه ی ابرو وتیرچشم نجاح
برخاست بوی گل زدرآشتی درآی
ای نوبهار ما رخ فرخنده فال تو
فرخنده فال: خجسته پی،خوش یُمن
معنی بیت: ای محبوب، حال که نوبهار فرارسیده وبوی دل انگیز گلها همه جا پیچیده، تونیزازدرآشتی وارد شو ومارا موردلطف وعنایت خویش قرارده توکه رخسارخجسته پی اَت نوبهارماست.
ای روی ماه منظرتونوبهارحُسن
خال وخط تومرکزحُسن ومدارحُسن
تا آسمان ز حلقه به گوشان ما شود
کوعشوهای زابروی همچون هلال تو
حلقه بگوش: درقدیم مالکان وصاحبان برده ها حلقه ای درگوش آنهابه علامت مالکیّت می بستند اشاره به همین مطلب است. کنایه ازخوشحالی زیاد واینکه آسمان دراختیارما قرارگیرد غلام حلقه بگوش ما می شود.
عشوه: اشاره ی دلبرانه با چشم وابرو
قوس وکمان ابروی یار به هلال ماه درآسمان تشبیه شده است. عاشق بادیدن اشاره ای ازاین ابرو احساس می کند آسمان مال اوست.
معنی بیت: اشاره ای ازابروی باریک و هلالی تو کو تابامشاهده ی آن احساس خوشبختی وسعادت کنم احساس کنم که آسمان غلام مطیع من است آسمان مال من است.
رحم آر بردل من کزمِهرروی خوبت
شدشخص ناتوانم باریک چون هلالی
تا پیش بخت بازروم تهنیت کنان
کو مژدهای زمَقدم عید وصال تو
"بخت" : کامیابی
تهنیت کنان: تبریک گویان، شادی کنان
مَقدم: پیش درآمده،پیش فرستاده، دراینجا نشانه واثر
معنی بیت: کومژده ای ازاثراتِ عید وصال تو تابادریافتِ آن ، شادی کنان به پیشگاه بخت بروم؟ کاش پیشاپیش نشانه ای دریافت می کردم واطمینان می یافتم که به وصال توخواهم رسید آنگاه باشادی وشعف ،کامیابی راجشن می پرگرفتم.
مرا امید وصال توزنده می دارد
وگرنه هردَمم ازهجرتوست بیم هلاک
این نقطه ی سیاه که آمد مدار نور
عکسیست درحدیقه ی بینش زخال تو
این نقطه ی سیاه: این مردمکِ چشم،اشاره ی شاعربه مردمک چشم خویش
مَدار: مرکز، دورزدن، گردش ومسیریک جریان
حدیقه:گلزار،بوستان، باغ.
حدیقه ی بینش: بینش وبینایی به باغ وبوستان تشبیه شده است.
معنی بیت: مردمک چشم من درحقیقت ،عکسی ازخالِ سیاه توست که درمرکزباغ بینایی من جاخوش کرده است. بنابراین خال سیاه توست که معجزه می کند ومرکزنورشده وبینش تولیدمی کند نه مردمک چشم من.
همیشه رخسار تومقابل چشمان من است رخسارتوچشمان مرامبدّل به گلزاری نموده ودرمرکز این گلزارعکس خال سیاه توقرارگرفته است.
مدارنقطه ی بینش زخال توست مرا
که قدرگوهریکدانه جوهری داند
درپیش شاه عرض ِکدامین جفا کنم
شرح نیازمندیِ خود یا ملال تو ؟
ملال: به ستوه آمدن، رنج واندوه،دل آزردگی
"ملال تو" هم می تواند به معنی رنج واندوهی که برمن ازتورسیده بوده باشد هم به معنی اینکه تو ازدست من دل آزرده شده ای.
معنی بیت: درمحضرپادشاه(شاه شجاع) کدام یک از جورجفاهای بی شماری که درحق من شده سخن بگویم ودادخواهی کنم؟ از نیازمندیهای شخصی،عاطفی وگرفتاریهای فردی؟ یا ازدلتنگی ها ودل آزردگیهایی که ازجانب تونصیب من می شود؟ (یا درمورد اینکه توازمن دل آزرده هستی سخن بگویم)
بیاکه باتوبگویم غم ملالت دل
که بی توندارم مجال گفت وشنید
حافظ دراین کمند، سرسرکشان بسیست
سودای کج مپز که نباشد مجال تو
"کمند" کنایه ازگرفتارشدن درعشق ودلدادگیست.
دراین کمند: دراین میدان،دراین ماجرا
سرکشان: گردن کشان، طغیانگران،کنایه ازعاشقانی که اطمینان دارند با اتّکا به سرسختی وسماجت بیشتر خواهندتوانست به وصال دست یابند.
سودا: فکروخیال
سودای کج: فکروخیال نادرست، بلندپروازی
مجال: فرصت
معنی بیت: ای حافظ دراین کمندعشقی که توگرفتارشده ای سرچه بسیارگردنکشانی که بربادنرفته است! توکه کمترین آنها هستی چگونه توقّع داری که جان سالم بدرببری ومجال وصال پیداکنی؟
سرکش مشو که چون شمع ازغیرتت بسوزد
دلبرکه درکف اوموم است سنگ خارا
از نظرم چهره دلربای مهدی فاطمه می گذرد.
-..-..-
تا آسمان ز حلقه بهگوشانِ ما شود
کو عشوهای ز ابرویِ همچون هِلالِ تو
"حافظ"
از غلامانِ حلقه بهگوشِ بستهکمر آغاز کنیم که در بندگیّ و خدمت قامتی دوتا و نِگون دارند.
از غلامانِ سیهچُردهی حلقه بهگوشی نام بریم که در نشان و بخت سیهروی دولتی دارند!
از زرِ تا شدهی حلقهنشانی نام بریم که چون سندی سرنوشتِ نا کسِ سیاهِ شبی را در سیاههی فرمانِ او به بَند و پیوند به دستِ زرخرید وا میداشت آری آن جا که به زورِ حُکم حلقهی بندگی را به ماهی در گوشِ گردن بُردهاَند.
.
به غلامیّ تو مشهورِ جهان شد حافظ
حلقهی بندگیّ(زلفِ) تو در گوشَش (باد)
.
اندکی در شانهی راه به بادِ زُلفی خوَش گردیم.
.
حتا او نیز به پاداش و سزایِ این جهان شاهدیّ و غَلمانی در حلقه بهگوشی بدست و پا مهنّا کردَست، خیرَش باد.
_
.
(تا) {(آ)س(مان)} ز (حلقه) به{(گو)(شانِ)} (ما) شود
(کو) عشوهای ز {اب(رو)یِ} {هم(چو)ن} هِلالِ (تو)
.
از آهنگِ شان و مان در گوشوارهی جانِ حلقه بهگوشان و آسمان به تایِ شادی و رقص بهجلدی بگذریم و در لغتِ مااَش گردیم که در تا و نِگارشِ آن لُغت الفَش در حلقهی میم افتادَست، حتا در نوشتن وخواندنِ لُغاتِ گو، کو، رو، تو، چو، و نون، لب ها گرد و لول و غنچه میگردند.
_
.
کنون در حال و روزِ سِپهرِ بیچاره و فلکزدهی سیاهی باشیم که طاقِ جانَش به حُکمِ داغِ آن حلقهی ماه اَندرخَم و نگونیّ و دوتاایّ و روانی به شیدایی افتاده و لرزانیّ آن حلقهی ماهِ زرد شاهدِ آشکارَش باد ولیکن یک تایِ دِگر نیز در دوتایِ یار به خَمی اُفتادست که حافظِ او در اعتقادِ محکم و پابرجا میگوید که اگر تایی به گره ز ابروانِ تو در آسمانِ بخت و دولتِ ما بیفتد، آن نیز، چون بَند و گِرهی وا است، و ما از سرِ فَخر و افتخار آن اِقبال را در حلقه بهگوشی آستانبوسیم و در دولتَش پَرَکِ کُلاهی بهآسمان بالا میگردانیم.
.
و از فرازِ تماشایی او به آنی در گُذریم و در افسونِ فرودی گردیم که در شکارِ پیداییست، آری تایِ زمان!
.
به راستی که در شبِ سیاهِ حالِ ما یک سوسو و چراغ ز آنجا ز سِحْرِ لولو و ناوکیِّ چَشم و ابرویِ تا به تایِ تو ما را به تایی و غلامیِّ تو وا داشته و در عینِ حال کمرِ بختِ ما را نیز راست راست گردانیده.
.
و دریغا که عشوه و پیامی ز آن سو نمیآید تا آسمان بهگاه و بیگاه چون ماهِ نوّی ز حلقه بهگوشانِ ما گردد.
(تا)(سِحْرِ) چشمِ یار چه(بازی) کُند که(باز)
بنیاد بر کرشمهی جادو نهادهایم
"حافظ"
__
.
تا سرِ زلفِ تو در دستِ نسیم افتادست
دلِ سودازده از غصّه دو نیم افتادست
-..-..-
(تا) آسمان ز حلقه بهگوشانِ ما شود
(کو) عشوهای ز ابرویِ همچون هِلالِ تو
"حافظ"
آنگاه که سیه و تار دری میگُشایند و نور او را مییابد و در دِلَش جای و گاه میگیرد و بدان راه به رَخشانیّ و تابانیّ و جلاء تا تمامی میگردد و در مهرَش جان میبازاند.
[در هجر وَصل باشد و در ظُلمَت است نور]
.
.
حال چون جلایِ نور درو ره یابید باز و بستهاَش را خیالی نیست تارِ تار، بیغش و خَش، زُلال و خالصِ و محض، اکنون این خیالات را در گوشهای دَمِ دست و آنی بِگُذارید و در فُسونِ کِرشمه و غَمزهی خالص و نابی باشید که از گاهی آغاز و تا جایی به تیر رسیِّ چَشم میگردد.
__
.
شاهدِ ماهی را به مَثَل در کار کَشیم:
فرضِ آن که یاری چون ماهِ نو رو دررو از چادُرِ شب ابرو نموده و در جلوهگری برون زده است، در رو دررویی و چهره به چهرگی او تاکید مُکرر داریم، حال کِرشمه و غَمزهاَش را فرض بُگذارید که از رو دررویی به خمِ تایِ ابروان آغاز و با ناز و چرخشِ سر تا لالهی گوش پنهان مانده و پایان مییابد و حافظَش باز مُشتاق آن تا و کمان ابرویّست، و ماهِ نو نیز همین کارکرد را در کرشمه و غمزه به آسمانِ شب بازی میکُند، آری او با سرِ تا کردن و ابرو و اِفاده خوش تا این جا آمده است و ناگاه چون دُخترکان پُر ناز و ادا از رو دررویی به چرخَش سری تا پُشتِ گردن و لالهی بناگوش میگردد و میرود، آن جا که ماهِ نو را چون گوشوارهای در گوشِ گردن میدارند و ناگاه غیبَش میزند، و درستَش این است که حلقه بگوش پُشتِ آن کوه بُلند میگردد.
.
.
شیدا از آن شُدَم که نِگارَم چو ماهِ نو
ابرو نِمود و جلوهگری کرد و رو بِبَست "
_
.
در عشوه و غمزه شُدنِ سهیقَدانِ سیهچَشمِ ماهسیما، تایِ ابروانِ رُخ از گاهِ رو دررو آغاز و به چرخشِ سر تا به جایی ختم میگردد که در آن عیان جز گوشواره و لاله گوشِ چون ماهِ نوّی در آستان و آسمانش معلومی نیست که مردانِ آزموده و کاردان و هیزبین به بصیرت آن میدانند و از پیِ آن غمزهی جادُوِ جانی میکَشند، یعنی جانا بیا و بِکُش و یا این جانِ کشیده بگیر و برو.
_
.
آریکرشمهی چَشم و غمزهی سرِ آن ماهرُخ او را چون ماهِ شبِ آسمان به نازِ نازُکی و هِلالی و تمامی میبَرَد، پس به آب و جاروی دل کوش و به نَقلِ گیلکها( وَحَل) تا آن تا، دِلها بِبَرد.
(حافظ) ار (جان) طَلَبد (غَمزهی مَستانهی یار)
(خانه از غیر بِپَرداز) و (بهَل) (تا) بِبَرد
"حافظ"
___
.
کو عشوهای ز ابرویِ همچون هِلالِ تو
.
تا سِحْرِ چَشمِ یار چه بازی کُند که باز
ای آفتاب آینه دار جمال تو
مشک سیاه مجمره گردان خال تو
روی سخن حضرت عشق با انسان است و میفرماید ای انسان که آفتاب یا زندگی یا خدا ، آینه ای رو به خود گرفته است تا جمال روی تو را که در اصل جمال چهره خود وی هستی را در آن ببیند .
در این بیت حافظ میخواهد مقامِ انسان را به او یادآوری کرده بگوید تو دارای جایگاهی نزد خدا یا زندگی هستی که هرگاه بخواهد خود را تماشا کند آینه ای رو به خود گرفته و خویشتن را تماشا میکند و البته که این نگاه نه بخاطر ظاهر چهره انسان و زیبایی های صورت ، بلکه از نظر صفات خدایی انسان میباشد که با صفات او یکسان است یعنی انسان بالقوه همه صفات خداوند را دارد و عرفا را سعی بر آن است تا آن صفات را ابتدا در خود به فعل در بیاورند و سپس به راهنمایی دیگران بپردازند. در مصرع دوم خال نشانِ عشق و نشانهٔ یکی بودن جوهرِ هستی ست و درواقع این فقط انسان است که از طرف خدا یا زندگی برای امر مهمی نشان شده است تا در این جهان به او زنده شود، هیچیک از موجودات دیگر بر روی این کره خاکی توانایی و قابلیت این ماموریت راندارند و در قرآن کریم و سایر تعالیم دینی آمده است که کوه ها و سایر موجودات چنین مسولیتی را نپذیرفتند، یعنی اینکه به دلیل هشیاری پایین توانایی این کار را ندارند و به همین سبب خدا از انسان این پیمان را میگیرد که به عهد ازل یا پیمان الست آمده است و او را خلیفه خود بر روی زمین مینامد .
و این انسان نشان شده از سوی حق تعالی همواره عطر و بویی مشک گونه دارد که او را از سایر موجودات متمایز میکند و آن مشک و عطر عقل اوست که هم عقل جزیی معاش اندیش و هم عقل کل خرد ورز را شامل میگردد اما چه پیش آمد که انسان عهد خود را فراموش کرده و عقل کل او در لایه های عقل جزیی پوشیده می ماند؟
صحن سرای دیده بشستم ولی چه سود
کین گوشه نیست در خور خیل خیال تو
میفرماید من چشمان خود را شستم و این مطلب را دریافتم که برای چه مقصود پای به این جهان نهادم اما چه سود ؟ هبوط در این جهان ماده و فرم انسان را از اندیشه تفکر درباره پیمان الست و زنده شدن به تو باز میدارد چرا که این گوشه (جهان مادی) در حد و قواره معرفت و معنویت نیست و انسان لاجرم درگیر چیزهای این جهانی و مادیات خواهد شد .
در اوج ناز و نعمتی ای پادشاه حسن
یا رب مباد تا به قیامت زوال تو
حافظ ادامه میدهد ای انسان که در عنفوان جوانی هستی و نعمت به تو تمام گشته است اکنون که تو مالک همه گونه حسن و خوبی های جوانی هستی روا مباد که با این چیزهای این جهانی هم هویت شوی و تا لحظه قیامت تو ، این اصل خدایی خود را حفظ کن و نشاید که زوال یابد .
اشاره حافظ به این مطلب مهم است که انسان برای حفظ و بقای خود نیازمند شناخت این جهان مادی است و تا زمانی محدود خدا یا زندگی این کار را مجاز میداند ولی پس از مدتی کوتاه و پس از شناخت جهان ماده باید به اصل خود بازگشته و به پیمان خود با زندگی وفای به عهد نماید . قیامت انسان لحظه ای هست که انسان برای وفای به عهد بپا می خیزد و کار بر روی خود را آغاز میکند . بهتر که این قیامت از آغازین سنین جوانی اتفاق بیفتد ولی تا سالهای پایان عمر انسان نیز امکان پذیر میباشد مشروط بر اینکه این وجه خدایی انسان زوال نیافته باشد .
مطبوع تر ز نقش تو صورت نیست باز
طغرا نویس ابروی مشکین مثال تو
میفرماید ای انسان دیگر هیچ موجودی در این جهان مطبوع تر و شایسته تر از تو وجود ندارد چرا که تو را اشرف مخلوقات نامیده اند و صورت در اینجا بجز معنی ظاهر فیزیکی انسان معنای وجه خدایی او را نیز در بر میگیرد و بلکه بیشتر تاکید بر آن میباشد و گواه این مطلب را نیز طغرا نویس یا وجودی که این امر را مقدر نموده و سرنوشت انسان قرار داده است میباشد . ابروی مشکین تجلی خداوند در کلیه موجودات زیر این گنبد کبود است و بدیهی است که این تجلی در انسان نمود و جلوه بیشتری نسبت به سایر موجودات را دارد . در این بیت حافظ به شرح علت گزینش انسان برای این مقصد مهم پرداخته است .
در چین زلفش ای دل مسکین چگونه ای
کاشفته گفت باد صبا شرح حال تو
حافظ رو به انسانی که قرار بود چند صباحی بیش با چیزهای این جهانی هم هویت نشود و تنها برای شناخت زندگی مادی با این چیزها آشنا شود سوال میکند که اکنون گرفتار این جهان فرم شده ای در چه حال هستی ؟ و او به نیکی میداند دلبستگی به دنیای ماده چقدر درد آور و هزینه بر میباشد ، هم برای بدست آوردن آنها انسان اندوه فراوان میخورد و هم در از دست دادن آنها غمگین ، افسرده و خشمگین میشود و باد صبا خبر از آشفتگی تو داد و یا اینکه باد صبا با آشفتگی شرح حال غم انگیز تو را به من داد . چین زلف استعاره است از جهان ماده که زیبا و فریبنده است ومتنوع و فراوان و دل مسکین انسان همواره فقیر به این چیزهای مادی این جهان .باد صبا نماد گونه ابزار ارتباطی بین عارف و اصل زندگی یا خدا ست .
برخاست بوی گل ز در آشتی درآی
ای نو بهار ما رخ فرخنده فال تو
حافظ دوباره رو به انسان آشفته حال میفرماید از باد صبا بوی گل و سبزه یا عطر زندگی و خدا می آید که نسیم آن به انسان روح و زندگی میبخشد و مردگان را زنده میسازد پس برخیز و ستیزه
نکن و با زندگی آشتی کن ای انسانی که در بهار زندگی هستی و اصل تو ماه رخ و زیباست و فال و سرنوشت تو نیز فرخنده و سراسر خوشبختی میباشد .البته نو بهار زندگی و در عنفوان جوانی بهترین زمان برای بازگشت بسوی خدا یا اصل خدایی انسان میباشد ولی هر زمان برای انسان این امر امکان پذیر است ولی هرچه دیرتر شود رها شدن انسان از دلبستگی های دنیوی دشوارتر خواهد بود .
تا آسمان ز حلقه به گوشان ما شود
کو عشوه ای ز ابروی همچون هلال تو
اما حافظ میداند تا عنایت آن کریم نباشد هیچ کاری میسر نیست پس برای اینکه آسمان یکتایی در راستای زنده شدن انسان به خداوند به خدمت درآید و من اصلی انسان به من کاذب و متوهمش فایق آید توجه و عنایت خدا از الزامات است تا به عشوه ای از ابروی دوست امور در مسیر درست خود قرار گیرند .
تا پیش بخت باز روم تهنیت کنان
کو مژده ای ز مقدم عید وصال تو
حافظ ادامه میدهد پس از طی این مراحل که ابتدا خواست انسان و سپس لطف و عنایت خدا میباشد به سوی سرنوشت خود با شادمانی باز گردیم حتما خبری از نشانه های این عید وصال پدیدار خواهد شد و حق تعالی مژده این عید و نو شدن را به ما خواهد داد .
این نقطه سیاه که آمد مدار نور
عکسیست در حدیقه بینش ز خال تو
انسان در آغاز خلقت نقطه سیاه و مبهمی بیش نبود و اکنون که آسمان در خدمت او قرار گرفت و عنایات خدا نیز مشمول حال وی شد در مدار نور یعنی جایگاه اصلی خود قرار گرفت و در واقع از نگاه خدا یا زندگی عکس و آیت و نشانه ای از خود او میباشد .
در پیش شاه عرض کدامین جفا کنم
شرح نیازمندی خود یا ملال تو ؟
حال که انسان به حضور زنده شد و با تمام وجود خدا را در خود یافت و هیچ من دیگری جز من اصلی وجودش را فر نگرفته است
از کدامین جفا سخن براند ؟ اینکه نیازمند ره یافتن به ذات حق تعالی میباشد و البته که هیچکس را به آن ذات راه نیست و البته که خدا از این خواهش ملول و آزرده خواهد شد .
انبیاء و به حضور رسیدگانی چون حافظ و مولانا پس از آن در این خواهش در سوز و گدازند ولی خوب میدانند که اندازه انسان بیشتر از این نیست . حافظ میفرماید ؛
با هیچکس ندیدم زان دلستان نشانی
یا من خبر ندارم ، یا او نشان ندارد
مولانا میفرماید ؛
پرده بردار و برهنه گو که من/می نخسبم با صنم با پیرهن
گفت ار عریان شود او در عیان/ نه تو مانی نه کنارت نه میان
آرزو می خواه لی اندازه خواه/ برنتابد کوه را یک برگ کاه
آفتابی کر وی این عالم فروخت /اندکی گر پیش آمد جمله سوخت
در هر صورت به ذات کبریایی او هیچکس را راه نبوده و نخواهد بود
حافظ در این کمند سر سرکشان بسیست
سوادی کج مبر که نباشد مجال تو
در بیت پایانی میفرماید ای انسان پندار واهی نکن که تو را از این
مفر گریزی هست و میتوانی با قراردادن چیزهای این جهانی و نگاه داشتن رنج و دردهایت مجال این را داشته باشی تا به خوشبختی و آرامش برسی که اگر خوب بنگری خواهی دید سرهای سرکشان فراوانی در این کمند خدا یا زندگی گرفتار شدند . سرکشان کسانی هستند که در این راه مقاومت و ستیزه میکنند که سرانجام توسط خدا شکار شده ، سرهای هم هویت شدگی هاشان در کمند او گرفتار شده و به او زنده میشوند و چقدر زیباست که انسان بدون مقاومت و با شادمانی و خیلی زود خود را در مسیر کمند او قرار دهد .
مولانا میفرماید ؛
آنکه ز زخم تیر او کوه شکاف میکند
پیش.گشاد تیر او وای اگر سپر برم
در ظرفی از مشهد به سال 878 ق. بیت دوم این شعر آمده است
برخاست بوی گل ز در آشتی درآی
ای نوبهار ما رخ فرخنده فال تو
احساس میکنم یک حرف ه در کتابت های گذشته حذف شده و صحیح ماهرخ میباشد که معنی و ضرب آهنگ صحیح به خوانش بیت میبخشد:
برخاست بوی گل ز در آشتی درآی
ای نوبهار ماهرخ ، فرخنده فال تو
این غزل را "در سکوت" بشنوید