گنجور

غزل شمارهٔ ۳۸

بی مِهرِ رُخَت روزِ مرا نور نماندست
وز عمر، مرا جز شبِ دیجور نماندست
هنگامِ وداعِ تو ز بس گریه که کردم
دور از رخِ تو، چشمِ مرا نور نماندست
می‌رفت خیالِ تو ز چشمِ من و می‌گفت
هیهات از این گوشه که معمور نماندست
وصلِ تو اَجَل را ز سرم دور همی‌داشت
از دولتِ هجرِ تو کنون دور نماندست
نزدیک شد آن دم که رقیب تو بگوید
دور از رُخَت این خستهٔ رنجور نماندست
صبر است مرا چارهٔ هجرانِ تو لیکن
چون صبر توان کرد که مقدور نماندست؟
در هِجرِ تو گر چشمِ مرا آبِ روان است
گو خونِ جگر ریز که معذور نماندست
حافظ، ز غم از گریه نپرداخت به خنده
ماتم زده را داعیهٔ سور نماندست

اطلاعات

وزن: مفعول مفاعیل مفاعیل فعولن (هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

خوانش ها

غزل شمارهٔ ۳۸ به خوانش فریدون فرح‌اندوز
غزل شمارهٔ ۳۸ به خوانش سهیل قاسمی
غزل شمارهٔ ۳۸ به خوانش محسن لیله‌کوهی
غزل شمارهٔ ۳۸ به خوانش هادی روحانی
غزل شمارهٔ ۳۸ به خوانش مریم فقیهی کیا
غزل شمارهٔ ۳۸ به خوانش فاطمه زندی
غزل شمارهٔ ۳۸ به خوانش سارنگ صیرفیان
غزل شمارهٔ ۳۸ به خوانش پری ساتکنی عندلیب
غزل شمارهٔ ۳۸ به خوانش احسان حلاج
غزل شمارهٔ ۳۸ به خوانش افسر آریا
شرح صوتی غزل شمارهٔ ۳۸ به خوانش محمدرضا ضیاء

حاشیه ها

1389/10/18 23:01
شادان کیوان

این غزل برای من توأم با حال و هوایی دیگر است که با اجازهُ دوستان عرص میکنم.
در سال مادر مرحومم از روح پاکش جویای حالات و روحیاتش قبل از وفاتش شدم چرا که بواسطه دوری از ایران به دیدار آخر نایل نشده بودم. پس با خودم نیت کردم و از او خواستم که حالاتش را با خواجه در میان گذارد و از خواجه طلبیدم که رابط من با روح مادرم باشد. این غزل آمد که بسیار سوزناک بود و میدانم که بیت به بیت آن هم عین واقعیت بود. ضمن طلب مغفرت برای روح مادرم، از روح بلند خواجه هم بسیار سپاسگزار شدم که اینچنین روشن و روان این دوستدار حقیرش را مورد خطاب قرار داد.

1391/11/28 09:01

البته به اعتقاد من یه اشکال کوچک هست در تایپ این غزل؛ و آن مصرع "وصل تو اجل راز سرم دور همی داشت" هست که به اشتباه، تایپ کاراکتر فاصله بین حرف "را" و "ز" معنی مصرع رو دگرگون میکنه. یعنی اگر بخوانیم: "وصل تو اجل را ز سرم دور همی داشت" به اعتبار واژه "اجل" (به معنی صفت تفضیلی برتر و بهتر - به نحوی شایسته تر، به نحوی بهتر)، معنای منطقی مصرع دچار خدشه میگردد. اما اگر بین حرف "را" و "ز" فاصله ای تایپ نشود؛ میخوانیم "راز" بنابراین منطق معنوی مصرع محفوظ خواهد ماند.
برای صحت سنجی ادعای فوق، پیشنهاد میگردد، قرائت دکتر موسی گرمارودی، حافظ شناسی که به گواه استاد بهاء الدین خرمشاهی، صحیح ترین قرائت ممکن موجود در ایران را در نرم افزار لسان الغیب ارائه داده اند را گوش فرا دهید:
پیوند به وبگاه بیرونی

1392/02/10 09:05
امین کیخا

شادان جان روانش به سایه سار بهشت همخور و دمساز اگاهان و پاکان باد و پروردگار امرزیدار دلجویی تو کناد و خواجه ما حافظ نکونام را جایگاه فرارون تر برین تر دهاد

1392/09/03 21:12
قاسم فطری

مصرع دوم بیت دوم "دور از رخ تو" به دومعنی است معنی اول : "از دوری تو چشمم بینایی را ازدست داده "ومعنی دوم ومعقول تر:"از روی تو دور باد یاهمان اصطلاح دور ازجان شما"

1395/03/22 08:05
میر ذبیح الله تاتار

سلام
این غزل حافظ در زمان جوانی ها وشوروعشق جوانی سروده شده است:
بیت مقطع آن خیلی زیباست
حافظ اندوهگین جزگریه به خنده روی نمی آورد برای ماتم زده شادی و سرور مفهومی ندارد.

1395/06/02 14:09

دور از رخ تو چشم مرا نور نمانده ست. بقول امروزی ها دور از جون شما...
بیت سوم خیال ِ مخاطب صحبت می کند. خیال ِ تو از چشم ِ من می گذشت و گفت ای دریغا که این گوشه (گوشه ی چشم) تبدیل به ویرانه شده است و هیچ چیز باقی نمانده است!
بیت چهارم و پنجم را به هم مرتبط تصور می کنم. یعنی دور نمانده ست ٍ بیت ِ چهارم می چسبد به نزدیک شد ِ بیت ِ پنجم.
می گوید وصل ِ تو اجل را از من دور می کرد. اما از صدقه سر ِ هجران ِ تو دیگه چیزی نمونده! نزدیک شد آن لحظه که مراقب ِ تو بگوید این خسته ی رنجور، از دوری ِ رخ ِ تو از دنیا رفت.
بیت ششم: می دانم که چاره ی هجران ِ تو صبر کردن است اما چگونه صبر کنم که دیگر طاقت ندارم.
اگر در هجر ِ تو از چشم ِ من اشک روان است به چشم من بگویید اشک فایده ندارد تو باید خون جگر بریزی چون دیگر بهانه ای برای هیچ چیز باقی نمانده.

1395/06/03 17:09
گمنام-۱

جناب قاسمی،
به گمانم ( دوراز جونتون) در تفسیر بیت :
دور از رخ تو ، چشم مرا نور نماندست.
به خاکی زده اید!
میفرماید : روشنی چشم من از دیدار تو حاصل بود
نک که تو نیستی نوری در چشم من نمانده است
"نور چشمی" شاعر بوده است، به همین آسانی!

1396/10/23 19:12

بی مهرِرُخت روز ِ مرا نور نماندست
وزعمر مرا جز شب دیجور نماندست
مِهر: آفتاب
دیجور: تاریک، ظلمانی
معنی بیت: روزهای من که با آفتاب رخسارتو روشن بود، حال که رفتی، هیچ روشنایی درروزهای من نیست. وازعمر جز ظلمت وتاریکی،چیزی برای من باقی نمانده است. ازفراق تو درتاریکی فرورفته ام.
اگر به دست ِ من افتد فراق رابکُشم
که روزهجرسیه باد وخان ومان فراق
هنگام وداع ِ تو ز بس گریه که کردم
دورازرخ تو چشم مرا نور نماندست
دوراز رخ تو:ایهام دارد هم به معنی چشم بَد از رخ تو دورباد، هم به معنی درنبودِ روی تو.
وداع: خداحافظی
معنی بیت: هنگام رفتن تو، آنقدرگریه کردم که چشمانم نور خودرا ازدست داده است.
همانگونه که شاعراز" دور از رخ تو" دومعنی گرفته است، از"چشم مرانورنمانده "نیزدومعنی گرفته ومعنای بیت راغنی ترکرده وبه معشوق این نکته را می رساند که درحقیقت، تو نورچشم من بودی وبارفتن تو چشمانم نورخود را ازدست داد.
ازمن جدامشو که تواَم نوردیده ای
آرام جان ومونس قلبِ رمیده ای
می‌رفت خیال تو ز چشم من و می‌گفت
هیهات ازاین گوشه که مَعمورنماندست
معمور: آبادانی،رونق
هیهات: دریغ وافسوس
ازاین گوشه: کنایه ازاین چشم(اشاره به چشم عاشق)
دراین بیت شاعربه خیال ِ معشوق شخصیّتِ انسانی داده است. "خیال ِمعشوق" حرف می زند.
معنی بیت: خیال توازبرابرچشمم عبورمی کرد وباخود می گفت:
دریغاکه این گوشه(اشاره به چشم گریان عاشق) چقدر تخریب شده است! ازنورو رونق افتاده وتبدیل به ویرانه شده است.
سحرسرشکِ روانم سرخرابی داشت
گرم نه خون جگرمی گرفت دامن چشم
وصل تو اَجل را ز سرم دور همی‌داشت
از دولتِ هجر تو کنون دور نماندست
اجل: مرگ
دورهمی داشت: دورنگاه می داشت
معنی بیت: وصالِ تو موهبتی الهی بود ومرگ را ازوجود من دورنگاه می داشت حالا که درفراق تو بسر می برم مرگ رادروجود خویش احساس می کنم.
بسی نماندکه کشتیّ ِ عمرغرقه شود
زموج شوق تودربَحربیکران فراق
نزدیک شد آن دَم که رقیبِ تو بگوید
دورازرُخت این خسته ی رنجورنماندست
رقیب: نگاهبان،مراقب
"دور ازرخت" ایهام دارد: 1- چشم بد ازتو دور، درفراق تو(دورازروی تو)
معنی بیت: ای معشوق من، چیزی نمانده برای آن لحظه که مراقبِ توبگوید: این عاشق ِدلخسته ی ناتوان، ازدوری توازبین رفت ودیگروجود ندارد. یا چشم بد ازتو دورباد که این عاشق رنجور مُرد وازدنیا رفت.
صبر است مرا چاره هجران تو لیکن
چون صبرتوان کردکه مقدورنماندست
مقدور نماندست: میسّروامکانپذیرنیست
معنی بیت: می دانم که صبر وشکیبایی تنهاچاره وراهکاریست که من پیش رودارم. امّا چگونه صبرکنم که امکانپذیرنیست. درد ِ فراق بیش ازتاب وتحمّل من است.
کنون چه چاره که دربحرغم به گردابی
فتاده زورق صبرم زبادبانِ فراق
در هجرتوگرچشم مرا آب روان است
گو خون جگر ریز که معذور نماندست
درنبودِ تو اگر درچشمان من آب روان وجاری شده است، بگوتا دردِ فراقت بیشترفشارآورد وخون جگرم رانیز ازروزنِ چشم به بیرون ریزد که دیگرجای عذروبهانه ای باقی نمانده است . درد فراقت به حدّی رسیده که حق داردهرآنچه بتواند انجام دهد،مانیزآمادگی داریم.
ماکه دادیم دل ودیده به طوفان بلا
گوبیا ای سیل غم خانه به یکبارببر
حافظ زغم از گریه نپرداخت به خنده
ماتم زده را داعیه ی سور نماندست
ماتم‌زده: سوگوار، کنایه ازخودشاعر که داغ هجران دیده است.
داعیه: خواهش، انگیره، اراده،سبب.
سور: جشن،میهمانی،بزم
معنی بیت:
حافظ آنقدر غم واندوه وغصّه می خورد وگریه می کند که فرصتی برای خندیدن ندارد. حافظ ازرفتن توداغدارراست و شخص ِسوگوار، انگیزه ای برای شرکت درجشن وسرور شادمانی ندارد.
به زیر زلفِ دوتا چون گذرکنی بینی
که ازیمین ویسارت چه سوگوارانند!

1402/01/07 11:04
فاطمه دِل سَبُک (مهر۱۳۲۵ - تیر۱۴۰۲/یزد)

سپاس از رضایِ عزیز که عاشقانه و حافظانه نوشته است. بی گمان بواسطه یِ شرح هایِ برآمده از دلِ تو, خیلی ها مثلِ من با حافظ آشنا شدند;

 

نزدیک شد آن دَم که رقیبِ تو بگوید / دور از رُخَت, این خسته یِ رنجور نماندست 

 

به نظر واژه یِ "رقیب" درست موشکافانه بررسی نشده است, رقیب صرفا بمعنی نگهبانِ معشوق هیچ حسی را به خواننده انتقال نمی دهد ولی رقیب به معنایِ کسی که مراقب است که مبادا عاشق به معشوق برسد و در واقع معشوق را در زندانِ شرایطِ تحمیلی خویش گرفتار کرده, بهتر مفهوم را انتقال می دهد.

متاسفانه رقیب همیشه قدرتمند است! او می تواند پدر, برادر و یا  اقوامِ نزدیک باشد که پیوندِ خویشی با معشوق دارند یا جامعه, تعصبات مذهبی و قومی که دیگران و اطرافیان نقشِ رقیب را بازی می کنند و یا متاسفانه افرادِ پولداری که با تمکن مالی بالا و پیشنهادهای اغوا کننده به معشوق و خانواده یِ معشوق که در توانِ عاشقِ زار نیست, او را تصاحب می کند.

 

نمونه بارزِ این ادعا داستانِ لیلی و مجنونِ نظامی گنجوی است که در ابتدا پدرِ لیلی است که نقش رقیب را بازی می کند. حتی زمانی که نوفل, دوست مجنون, به قبیله یِ لیلی حمله می کند و بعد از کشتار بسیار, تنها شرطِ خاتمه جنگ را دادنِ لیلی به مجنون اعلام می دارد, پدرِ لیلی, یا همان رقیب در جواب اینچنین تهدید می کند: که سرِ لیلی (معشوق) را بریده و جلو سگ می اندازم ولی دخترم را به این مجنونِ بی آبرو,  که همان عاشق باشد, نمی دهم. که داستان را در یک بن بست لاینحل قرار می دهد, چون قرار نیست در این داستانِ سراسر عاشقانه حتی یک لحظه یِ شیرین به کامِ عاشق و معشوقِ ما باشد!

 

بعد از گذشتِ زمان, سر و کله "ابن سلام" بعنوان خواستگارِِ لیلی پیدا می شود, با اینکه خوب می داند و شنیده است که لیلی و مجنون عاشق یکدیگر هستند, ولی باز به خاطر زیبایی لیلی نمی تواند صرفنظر کند."ابن سلام" که هم خوش چهره,خوش قد و قامت و هم خوش اخلاق است همچون نُقل و نَبات شروع به پاشیدن درهم و دینار بر سر لیلی و خانواده لیلی و اطرافیان لیلی می کند! حالا مجنونِ بی سر و پا کجا و "ابن سلام" کجا.

بالاخره لیلی را به اجبار به "ابن سلام" می دهند و لیلی از دست پدرِ رقیب مآبانه به دستِ شوهرِ رقیب مآبانه  می افتد! خوب اولین اتفاقی که قاعدتا باید بیفتد شبِ زفاف است که رقیب, "ابن سلام" خواهان گرفتن کام از لیلی است! ولی دست درازی "ابن سلام" به همسر شرعی با واکنش تند و طپانچه ای (سیلی) محکم از لیلی مواجه می شود و تهدید می شود که در صورت تکرار خود را خواهد کشت, او نه خود به کام رسید و نه اجازه داد که مجنونِ بیچاره برسد!

داستانِ ازدواج "ابن سلام" با لیلی درسی است به ما که گلستانِ جهان, پُر است از گلهایِ رنگارنگ و نیازی نیست که به گُلعذارِ دیگران دست درازی کنیم! حاصل این ازدواج مرگ زودرس یا باصطلاحِ عامه دق کردن "ابن سلام" بود چرا که با اینهمه هزینه و تلاش حتی نتوانست مالکِ جسم لیلی باشد چه برسد به روحِ لیلی!

زِ رقیبِ دیوسیرت به خدایِ خود پناهم

مگر آن شهابِ ثاقب مددی دَهَد سَها را 

  

فَکّه>میسان>عراق {هفتم آوریل ۲۰۲۳}

 

1397/10/23 10:12
Behzad Behzadi

درود
بیت
وصل تو اَجل را ز سرم دور همی‌داشت
از دولتِ هجر تو کنون دور نماندست
رسیدن به تو باعث شده که من زنده باشم به عبارتی زنده ام برای رسیدن به تو.از اینکه نتواستم به تو برسم پیر شده ام و مرگم نزدیک است.به عبارتی به دلیل رنج و محنت و مشقت و سختی که برای رسیدن به تو کشیدم و نرسیدم از نای و پای افتاده ام و رنجور رو به موت شده ام و مرگم نزدیک است و این نتیجه عشق به تو است

1398/07/20 08:10

خورشید حقیقی وجودم تویی، از چهره ات دور شوم، شب تاریک پیش روست.
بیت2: وقتی تو مرا ترک می گویی آنقدر گریه می کنم که چشمانم تاریک میشود( چشمانم برای دیدن تو تعریف شده اند)
بیت3:دوران دوری به درازا کشید، خیالت در حالی که از چشم من دور می شد، می گفت این گوشه دیگر آباد نمی شود(چشمم آب گرفته و دور از نور چهره تو خراب شده)
بیت4:دیدار زندگی بخشت اجل را از من دور می داشت و زندگی ام بود ولی اکنون از دولت(طنز)هجرانت به من نزدیک شده(هجرانت مرگ من است)
بیت5: و نزدیک است که محافظ تو بگوید به دور از روی زیبایت چیزی از این زخمی عشق نمانده است.
بیت6: گرچه چاره این دوری صبر است ولی توان صبر بر دوری ات باقی نمانده است(هر چه شوق دیدار بیشتر بوده توان بیشتری بر هجران نیاز دارد)
بیت7: با این اشک روان معشوق عذرت را نمی پذیرد، به شوق این چهره باید خون بگریی.
بیت8:می دانی که از غم دوری ات هرگز نخندیدم و انگیزه جشن و شادی ندارم.
کانال و وبلاگ
آرامش و پرواز روح

 پیوند به وبگاه بیرونی

اینستاگرام:drsahafian

1398/10/18 07:01
کریم

بگذار تا بگرید چون ابر در بهاران
چشمی که در فراق مادر غریب مانده
بنده هم الان حال و هوایی مانند جناب شادان کیوان داشتم و در فراق مادر مرحومم اشک میریختم که تفالی به حافظ زدم و این شعر آمد.خداوند روح حافظ را قرین رحمت کند.

1399/03/16 06:06
فریدالدین

آقای صفا (حاشیه 2):‌ در گفتارش دکتر گرمارودی نیز بین را و ز به صراحت درنگی شنیده می شود که بیانگر همین فاصله است، که با نبود آن مصراع اول بی مفهوم می‌شود. و اینک دیدم که دکتر صحافیان و آقایان بهزاد و رضا در معنی آن به تفصیل نگاشته‌اند.
پیروز و استوار باشید.

1399/08/12 17:11
سحر

.
حضرتِ صفای وجودم!
میسوزم از آتشی که در عمییییق ترین تاریکخانه‌ی وجودم برافروختی
اما
ز سوزِ عشق بهتر در جهان چیست؟!...
.

1400/12/08 04:03
برگ بی برگی

بی مهر رخت روز مرا نور نماندست 

وز عمر مرا جز شب دیجور  نماندست 

مهر در اینجا ایهام  داشته و علاوه بر معنی خورشید ،  معنی عشق را نیز تداعی  میکند و مخاطب حضرت دوست است که نور انسان نیز پرتوی از آن نور میباشد ، نور آن خورشید  به ذات است و نور انسان قائم به او  ، پس با حضور انسان در این جهان ماده ، لاجرم فراق و دوری از آن خورشید آغاز  شده و  بدون آن مهر ، روز و ایام زندگی انسان  در تاریکی فرو رفته ، همچنین عشق رخ حضرتش که از  روز الست در دل انسان بود جای خود را به عشق و دلبستگی  به چیزهای این جهان فرم و ماده میدهد که در نتیجه ، عمری  زیستن در تاریکی شب ذهن  بدون نور و عشق را  بدنبال خواهد داشت ، حافظ در ادامه به شرح این فراق و هجران می پردازد .

هنگام وداع تو ز بس گریه که کردم 

دور از رخ تو چشم مرا نور نماندست 

"هنگام وداع" میتواند لحظه تولد و  ورود انسان به این جهان باشد  که غالبن  با گریه نوزاد حیات مادی او شروع میگردد مانند اینکه مادری طفل خود را رها کرده و با او وداع کند  جان و هشیاری خدایی انسان نیز تا رسیدن طفل به بلوغ و رشد جسمانی و عقلی ، بطور موقت با او خداحافظی  میکند  ، عارفان در آثار خود این را جفای یار  یا جفای چرخ هستی و روزگار نامیده اند ، جفایی که  برای تطبیق شرایط جدید زیست انسان که از بی فرمی پای به جهان فرم گذاشته ، گریز ناپذیر  است ، از این لحظه چشم عدم بین انسان جای خود را به چشم حسی داده و او  دیگر نمی تواند رخسار حضرت دوست را با این چشم ببیند و با این ندیدن ، آن نور  یا جهان بینی چشم عدم که چشم خداوند است از دست رفته و نور یا بینایی حقیقی انسان نیز  پابرجا نمانده ،  نگرش انسان به جهان با چشم حسی و مادی شروع میشود .

می رفت خیال تو ز چشم من و می گفت 

هیهات از این گوشه که معمور نماندست 

با گذشت ایام و رشد جسمانی انسان، رفته رفته جز خیال و تصوری دور از آن رخسار زیبای خداوند به یاد آن چشم عدم بین نمانده و با دور شدن تدریجی این خیال ، سروش و پیغامی غیبی از سوی حضرتش با افسوس می گفت که صد حیف ، از این گوشه چشم که آبادان نمانده  یعنی  اکنون ای انسانی که به کمال جسمانی و خرد رسیدی  ، تو که از جنس عدم هستی ، میتوانی و این فرصت به تو داده شد که با حضور خود در این جهان با بینش و دیدن جهان از دریچه و گوشه چشم خدا به آبادانی چشم نظر خود بکوشی ، قدر مسلم منظور معماری مادی و ساختن آسمان خراش  و پل و جاده نبوده زیرا این کارها را که انسان از دیرباز با عقل و خرد جسمی خود انجام داده و می دهد ، بلکه عمارت کردن و آبادانی جهان بینی اوست که موجب پیشرفت مقام انسانی میشود که خواست آن خرد کل از انسان بوده و کار اصلیش در این جهان تعیین میگردد که اولین قدم  شناخت و کسب معرفت  نسبت به خود و جهان است .

وصل تو اجل را ز سرم دور همی داشت 

از دولت هجر  تو کنون دور نماندست 

حافظ میفرماید  شروع کار معنوی با طلب آغار می شود ، یعنی درخواست وصل  و دیدار رخسار زیبای حضرت دوست  ، و این شوق وصال است که اجل یا مرگ  جان اصلی انسان را از سر وی دور می دارد ، یعنی پس از دریافت آن سروش و پیغام  ، اگر انسان  هرچه  زودتر طلب وصل نداشته و در تاریکی شب ذهن به زندگی مادی خود ادامه دهد تا مرگ جسمانی او فرا رسد ، خیال آن رخسار زیبای حضرت دوست بکلی از او دور شده و آن نور و خورشید رخسار  در او غروب میکند . حافظ  در مصرع دوم میفرماید اما انسانی که غم هجران و فراق حضرت دوست را درک نموده و با شناخت خود تشخیص دهد که از جنس خداوند و عدم بوده  ، پس در این جهان غریب و نیازمند بازگشت  و وصل به اصل خود  میباشد ، از دولتی و برکت این تشخیص  ، آن خورشید و نور کل اکنون از چنین انسانی دور  نمانده و جای امیدواری برای دیدن دوباره آن رخسار زیبا وجود دارد. اجل در مصرع اول به معنی  مرگ و نیستی ، و در مصرع دوم به معنی موعد و هنگام آمده است ، موعد دیدار دور نماندست .

نزدیک شد آن دم که رقیب تو بگوید 

دور از رخت این خسته رنجور نماندست 

رقیب در اینجا همان دید حسی و جسمی ست که با وداع آن یار مهر رخ از مرکز و درون انسان ، جای وی را اشغال کرده و به دروغ خود را بجای همان یار یا اصل انسان جا زده و انسان که تصور و خیالی بعید از آن رخ و مهر  را در خاطر دارد نیز باور میکند که این بینش جدید حسی و جسمی  ، خود وی است ، پس این خود کاذب را  خود اصلی پنداشته و مناسبات خود  با جهان را با این نگاه و  بینش حسی و جسمی  تنظیم می کند  ، حافظ میفرماید شناخت این هجران و احساس  غم فراق آنقدر به درازا کشید که نزدیک بود دم و لحظه ای فرا رسد که این رقیبت  او یا هر انسان دیگری که در شب دیجور ذهن بسر میبرد را نا امید کرده و بگوید که دیگر کار از کار گذشته و زمان بازگشت انسان به اصل خود سپری شده است ، نکته مهم در مصرع دوم خسته و زخمی شدن انسان در  نتیجه دوری از رخسار  زیبای  حضرت دوست است ، که از دریچه چشم رقیب به جهان نگریسته و ثمری جز رنجوری و بیماری برای وی به همراه نداشته و اکنون  با شناخت و معرفت خود و لطف خداوند به این بینش رسیده است که برای رهایی از این زخم و دردها  و رنجوری و بیماری ، راهی جز بازگشت به اصل خدایی خویشتن و نگریستن دگرباره جهان با  دید آن عقل کل  ندارد . مولانا  نیز در این باره میفرماید  : 

دیده ما چون بسی علت دروست  / رو فنا کن دید خود در دید دوست 

دید ما را دید او نعم العوض / یابی اندر دید او کل غرض 

طفل تا گیرا و تا پویا نبود / مرکزش جز گردن بابا نبود 

چون فضولی گشت و دست و پا نمود / در عنا افتاد و در کور و کبود  

صبر است مرا چاره هجران تو لیکن 

چون صبر توان کرد  که مقدور نماندست 

حافظ میفرماید  اما حال که با لطف و عنایت  حضرت دوست  ، انسان به غم هجران و فراقش دست یافته و به این آگاهی رسیده  که علاج رنجوری و بیماریش وصل و دیدار دوباره آن خورشید رخ  است چاره ای جز صبر ندارد که الصبر مفتاح الفرج  ، اما  چگونه می‌توان صبر را پیشه کرد ؟ اکنون که انسان به عشق دیدار رویش از شب ذهن بیدار شده صبر و شکیبایی کاری ست که برای عاشق مقدور نیست ، انسان عاشق برای وصل بی تابی کرده  و هر لحظه بر او سالی میگذرد .

در هجر تو گر چشم مرا آب روان است 

گو خون جگر ریز که معذور نماندست  

گریه در غم هجران و فراق همان طلب و ابراز نیاز و فقر است که مانند آب زندگانی چشمان حسی انسان عاشقی چون حافظ  را شستشو  میدهد تا دید و چشمان حضرت دوست جایگزین آن دید ونگرش سابق شود ، اما گریه در برابر اینهمه جور و ستم رقیب چیست ؟ انسان عاشق باید خون جگر بریزد زیرا  که عذری برای ادامه طولانی مدت خواب در شب دیجور  از او پذیرفتنی نیست ، خون جگر کنایه از تحمل درد آگاهانه برای زدودن دلبستگی هایی ست که در طول این سالیان دراز  جسم و روح انسان را رنجور کرده و انسان خوش باورانه از آن تعلقات ، خوشبختی و امنیت را می طلبید .

حافظ ز غم از گریه نپرداخت به خنده 

ماتم زده را داعیه سور نماندست 

میفرماید با اینکه پسندیده است تا پس از شرح هجران و فراق  به وصل پرداخته شود که همه شور و شعف و خنده است یعنی پایان خوش ، اما بدلیل  اینکه حالات روحی که در هنگام سرودن این غزل به او دست داده  توام با اندوه بسیار است ، پس به وصال نپرداخته‌ است  ، یعنی که بدان پس از این غم فراق برای عاشقانش مژده وصل است  پس دل خوش دار و اندوهی به خود راه مده ، اکنون او ماتم زده است از داغ این هجران و داعیه ای برای سرودن ابیات بزمی ندارد ، شاید وقتی دیگر .

 

 

 

 

1400/12/17 23:03
در سکوت

این غزل را "در سکوت" بشنوید

1401/08/03 18:11
گیو

دوست دانا، برگ بی برگی. شرح شما برای من بیش از تمامی توضیحات دیگر منسجم و مناسب با روح عارفانه حافظ آمد. آیا برای چنین تحلیل عمیقی منبع رجوع خاصی در اختیار دارید؟ اگر دارید لطف فرموده نام ببرید بی اندازه سپاسگزار خواهم بود. و اگرنه که نظرات شما واقعا قابل تحسین است. 

پیشنهاد من در استفاده از اصطلاح فُرم به کاربردن «قالب» است که در نوشته های عرفا (مثلا نجم الدین رازی در مرصاد العباد) به همان‌منظور شما به کار برده شده است. 

با سپاس و درود‌. 

1402/01/10 20:04
فاطمه دِل سَبُک (مهر۱۳۲۵ - تیر۱۴۰۲/یزد)

سپاس از خوانش های محسن لیله کوهی و خانم افسر آریا که سوز و دردِ حافظ رو به درستی منعکس کردند.

به نظرم این غزل تلخ ترین و سوزناک ترین غزلِ حافظ باشد. حافظِ همیشه امیدوار در این غزل کاملا تسلیم و بیچاره است. گریه امانِ انسان را می برد. خدا نصیبِ هیچ کس نکند.

 

فَکّه>میسان>عراق {دهم آوریل ۲۰۲۳}

1402/05/18 18:08
علیرضا

با سلام در تصحیح استاد مرحوم ه.ا.سایه (هوشنگ ابتهاج) این بیت هم هست:

من بعد چه سود ار قدمی رنجه کند دوست 

کز جان رمقی در تن رنجور نمانده ست

1402/06/31 14:08
سفید

 

از زیباترین غزل‌های حافظ...

 

1402/08/01 21:11
Elahe Rad

چقدر قشنگ بود

صبر است مرا چاره ی هجران تو لیکن....