غزل شمارهٔ ۳۷۹
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
خوانش ها
غزل شمارهٔ ۳۷۹ به خوانش فریدون فرحاندوز
غزل شمارهٔ ۳۷۹ به خوانش سهیل قاسمی
غزل شمارهٔ ۳۷۹ به خوانش محسن لیلهکوهی
غزل شمارهٔ ۳۷۹ به خوانش فاطمه زندی
غزل شمارهٔ ۳۷۹ به خوانش عندلیب
غزل شمارهٔ ۳۷۹ به خوانش محمدرضا مومن نژاد
غزل شمارهٔ ۳۷۹ به خوانش افسر آریا
غزل شمارهٔ ۳۷۹ به خوانش شاپرک شیرازی
آهنگ ها
این شعر را چه کسی در کدام آهنگ خوانده است؟
حاشیه ها
«عبوس» در بیت دوم مصدر عربی است به معنای ترشرویی و باید آن را به ضم عین (عُبوس ِ زهد) خواند و با عبوس به فتح عین (عَبوس) که صفت است به معنای ترشرو فرق دارد، معنی مصرع اینطوری میشود که: حتی خماری حاصل از مستی هم باعث نمیشود ترشرویی و بداخمی حاصل از زهد به آدم دست دهد ...
با درود به عزیزان
در «دیوان حافظ» به تصحیح «استاد احمد شاملو» بیت دوّم این غزل به این ترتیب آمده است:
عبوس زهد به وجه خمار ننشیند/مرید فرقه دردی کشان خوش خویم!
به نظر بنده نیز عبارت «فرقه» به جای «خرقه» مناسبت بیشتری دارد؛ چراکه عموما حافظ خرقه را متعلّق به صوفیه می شمارد و همواره نیز صوفیه و زهد عبوس آن ها را مورد انتقاد قرار می دهد.
هرچند که از منظری دیگر می توان در این بیت، این وجه را نیز لحاظ نمود که حضرت حافظ با آوردن لفظ «خرقه» به نوعی «دردی کشی رندانه ی حافظی» را در نقطه ای مقابل زهد صوفیانه و به مثابه ی طریقتی سلوکی مراد کرده باشد.
درود بر شما
نخست باید گفت که یکی از ضعیفترین تصحیحات(که چه عرض کنم) بر دیوان خواجه حافظ، روایت احمد شاملوست. سلیقهی شخصی را در آن دخیل کرده و در ابیاتی معانی مختل شدهاند.
دو اینکه واژهی فرقه را نخست کس جناب خانلری بوده که جایگزین خرقه کرده که آن هم فقط به استناد نسخهی ج اعصار گذشته بوده و در همان نسخهی ج فقط فرقه جای خرقه آمده
در دیوان حافظ به سعی سایه این بیت با کلمهی خرقه آمده که با هماهنگی با بیشاز ده دیوان عتیق است.
در کتاب موسیقی شعر و این کیمیای هستی، هر دو نوشتهی جناب کدکنی هم کلمهی خرقه چون همنشینی آوایی با خوشخو دارد و با سیاق عرفانی حافظ همطراز است مورد وثوق است.
این غزل رو استاد شجریان به همراه استاد فقید فرهنگ شریف و ناصر فرهنگ فر در یک اجرای خصوصی تحت عنوان مرید خرابات اجرا کردن/واقعا فوق العاده است
سرم خوش ست و بـه بـانـگ بـلـنـد میگـویـم
کـه مـن نـسـیـم حـیــات از پـیــالـه میجـویـم
"سرم خوش است" : سرمستم وشـادمـانم
"بـانـگ بـلـنـد" : ازته دل فـریـاد برآوردن ، بی پروا وآشکارا،
"نـسـیـم" :هوای خنک بادملایم،درقدیم به بـوی خوش نسیم می گفتند.
"حـیـات" :زنـدگـی
"پـیـالـه" : جام شـراب
مـعـنـی بـیـت : مـن سرمست هستم وآشکار بـا صـدای بـلـنـد میگـویـم کـه بـوی زنـدگی و شادی را ازجام شـراب میجـویـم.
شراب لزوماً شراب انگوری نیست که انسان وارسته وازبندتعلّق رهاشده ای مثل حافظ،بوی خوش زندگانی را ازآن بجوید. شراب درنظرگاه حافظ عشقورزی، مهرومحبت، دوست داشتن،وهمچنین باده ی انگوری ووووووهرآنچیزیست که راستی آورد وانسان را ازمصلحت گرایی وحساب وکتاب عقل خلاص کند.
"شراب" درمَسلکی که حافظ بنیانگذار و پیام آورآن است،یک "نماد" درتقابل وتضاد با ریاکاری،وخودنمائیست.ازآنجا که هیچ چیزدیگری بهترازاین نماد(شراب) نمی توانست حافظ را ازصفوف عابدان ومتشرّعین ریاکار،جداسازد،وازآنجایی که درآن دوره نسبت به گناه بودن شراب وشرابخواری،حساسیّت فوق العاده ای حاکم بودحافظ تعمّداً برروی این واژه تاکید فراوان دارد،تا دینداران ریاکار را دریکسو وخود را درمقابل آنها قرار دهد وبدین وسیله بستری فراهم گرددکه راحت تر توانسته باشد باورهای آزاداندیشانه ی خود را عرضه کند.
محض اطلاع ، درکتاب قانون در طب تالیف شیخ الرئیس ابوعلی سینا می بینیم که آن دانشمند بی همتا، شراب را نه حرام بلکه جایز برای سلامتی دانسته است تا آنجا که در شعری می گوید.
چو بو علی می ناب اَر خوری حکیمانه
به حقِ حق که وجودت به حق شود ملحق
حلال گشت به فتوای عقل بر دانا
حرام گشت به فتوای شرع بر نادان
ابن سینا درشرح سودمندی شراب می افزاید:
شراب سفید و رقیق برای کسانی که مزاج گرم دارند خوب است و سر درد نمی آورد و ممکن است بمناسبت رطوبت بخشی، سردرد ناشی از التهاب معده را از بین ببرد و یا سبک تر گرداند. شراب صاف شده همراه انگبین و نان نیزبویژه اگر قبل از نوشیدن به مدت دو ساعت با هم آمیخته گردند همان کار را انجام دهند.برای کسی که فربهی و نیرومندی آرزو می کند، شراب شیرین و غلیظ توصیه می شود، لیکن باید از بند آمدن ها بر حذر با شد.....
نوشیدن شراب باید با پیمانه های کوچک شروع شود و این روش بهتر از نوشیدن با پیمانه های بزرگ تر است. کسی که به شراب عادت داشته باشد چنانچه در هنگام غذا خوردن سه پیمانه سر کشد زیانی نمی بیند. ....
بهترین شراب که شراب شُسته نام دارد آن است که سه پیمانه پونه کوهی و یک پیمانه آب را هم به حدی بجوشانند که حجم آن به دو سوم اولیه رسد.کسی که از خوردن شراب احساس سوزش می کند باید بعد از نوشیدن آن انار و آب بمکد و فردای آنروز در ناشتا شربت افسنطین بنوشد و کمی غذا بخورد و استحمام کند…..
برومعالجه ی خود ای نصیحت گو
شراب وشاهدشیرین که را زیانی داد؟
عـبــوس زهــد بـه وجــهِ خــُمـار نـنـشـیـنـد
مـُریـد خـرقــهی دُردی کـشـان خـوش خـویـم
"عـَبـوس" : همیشه اخـمـو و تـرش رو وکج خُلق،
عبوس زُهد: زاهد اخم آلود وبسیارترش رو،
"وَجــه" :مانند، طرز،
"خـُـمـار" : پریشان خاطری و گـیـجـی که بـعـد از مـستـی رخ می دهد. کسی که به حالتی افتاده که "شراب لازم" شده است.معتادین موادمخّدر نیز همین وضعیّت را دارند،زمانی که به موادّمخدر دسترسی نداشته باشند،به خماری می افتند یعنی "مواد لازم" می شوند. بدن معتاد به شراب یاموادمخدر، دراثر مصرف مداوم، وابسته به مواد یاشراب می گردد واگر درزمان معیّن مصرف نکند خمارمی شود.
"مـُریـد" پـیـرو وتابع
"دُردی کش" : بـاده نـوش ، برخلاف عبوس زهد "خوش خُلق
"خوشخوی" : خوش اخلاق ، خـوش رو ، مـتـضـادِ عـَبـوس است.
به دلیل وجود اندکی پیچیدگی درکلام، متاسّفانه شارحان معنای قابل فهمی نتوانسته اندبرداشت وعرضه نمایند ودرحق این بیت زیبا جفا کرده اند.
مـعـنـی بـیـت :
زاهـد ِعبوس واخم آلـوده،مانندخماران ننشیند.!
مگرخمارچگونه وبه چه طرزی می نشیند؟
خمارباحالتی گرفته وپریشان خاطر درانتظار شراب یا مواد مخدر می نشیند.چون تمام سلولهای بدنش درحالتی قرارگرفته اند که در خواست شراب یامواد دارند ومنتظرهستند تابادریافت آن،توان خودرا بازیابند.
بنابراین خمار دووجه مشخص دارد یکی " اخم آلودگی" به سبب نرسیدن موادیاشراب، ودیگری "انتظار"که این مواد یاشراب کی می رسد؟
حالا زاهد که خودبخود کج خو واخم آلود هست،(چون ترشرویی حاصل زُهداست)پس برای چه انتظار می کشد؟ زاهد که معتاد به شراب یا مواد مخدرنیست؟!
نکته ای که پاسخ همین سئوال است و شارحان محترم بدان توّجه نکرده اند وبرداشت های بی معنی وغیرحافظانه ای ارایه داده اند.
اگرمابتوانیم به آن سئوال پاسخ درخورپیداکنیم همان کلیدِ حلّ معمّاخواهدبود.زاهد درانتظار چیست که حافظ می فرماید:
عبوس زُهد یازاهدِ عبوس منتظر نماند همانند خماران ننشیند چرا؟ پاسخ دردرون بیت و در مصرع بعدیست:
من مّرید وپیرو خرقه ی باده نوشان شده ام یعنی من دیگر راهم راپیدا کرده ام من دیگر به نزد زاهدان بازنخواهم گشت.(بانظرداشت اینکه حافظ درابتدای راه دوشادوش زاهدان وعابدان طی طریق می کرده وسپس ازآنان جداشده وبه راه دیگری رفته است.)
اگرامام جماعت طلب کند امروز
خبر دهیدکه حافظ به مِی طهارت کرد
چنانکه ملاحظه می شود حافظ هرروزبه نماز جماعت هم می رفته وبازاهدان نشست و برخاستی داشته است.بگونه ای که اگر یک روز غیبت می کرده،امام جماعت یاپیش نماز مسجد نیز سراغ اورا می گرفته اند .
بنابراین زاهد اخم آلود،منتظرحافظ است که برگردد،امّا چرا حافظ این انتظار را با انتظار خماران ادغام کرده است؟
زاهدان شراب رانجس می دانند ونوشیدن آن راگناهی نابخشودنی. حافظ بهترازهمه می داند که اگر به زاهدی که نسبت به شراب اینقدرحسّاس است بگوید:همانند خماران شرابخوار نشسته ای، چه طنزتلخی برای او خواهدبود وچه طعنه ی اثربخشی ازآب در خواهدآمد! حافظ هوشمندانه واژه ای انتخاب می کند که دیگر انتظاراورانکشند وبه اصطلاح خماراونباشند.
پیش زاهد ازرندی دَم مَزن که نتوان گفت
باطبیب نامحرم حال دردِ پنهانی
من "مریدِ خرقه ی دُردنوشانم"چیزغریبی نیست. یعنی من ارادتمنداین گروه هستم.بعضی ها ایرادگرفته اند که مگر می شود مریدِ خرقه ی کسی شد؟ پاسخ این است که آری می شود.حتّا امروزه هم این اصطلاح درمیان مردم جاریست وهمه ی ماازاین دست عبارات:(عاشق بندکیف اَت هستم،بندِکفشتم و...) شنیده ایم که برای رساندن ارادت به همدیگرمی گویند.وقتی حافظ می خواهد به گوش زاهد برساند که من دیگر مرید شمانیستم ،واژه ای انتخاب می کند که زاهد راابکوبد وبشکند،طعنه ای می زند که او راخوار وخفیف وخُرد کند.حافظ عمداً نمی گوید "مرید دُردنوشانم" ازقحطی واژه وتنگی قافیه نیست که "مّرید خرقه ی دُردنوشان راانتخاب کرده است.برای شاعری مثل حافظ، قحط واژه وعبارت معنی ندارد.اومی گوید مُریدی خرقه ی دُردنوشان ازتو(زاهدعبوس) سزاوارتر وباارزش تر است.یعنی اهمیّت ِاین خرقه برای من از خودِ زاهدعبوس والاتراست.
حافظ هم اوست که :
باغ بهشت وسایه ی طوبا وقصرحور راباخاک کوی دوست معاوضه نمی کند بنابراین تعجّبی ندارد که مُریدی خرقه ی دُردنوشان پاک دل رابه مریدی زاهد عبوس ترجیح دهد.
شـدم فسانـهی سـرگـشتگیّ و ابـروی دوست
کـشیـد در خَم چـوگا ن خـویـش چـون گـویام
"افسانه شدن" : بر سر زبانها افتادن ، وشهرتی پیداکردنست .
واژه ی ِ "سـرگـشتـگی" همانندِ گوی درخمیدگی چوگان،درخَم بیت جاخوش کرده و معناهای زیادی تولیدکرده و تـنـاسب معنایی (ایـهـامی) زیبایی باسایرواژه هاخَلق کرده است :
1- سرگشتگی به معنای سرشدگی،تمام وجود من "سر" شده ،همانطور که می گویند تمام وجودش چشم شده،تمام تنش دهن شده بود.حافظ تمام وجودش سرشده تاشبیه "گوی" شود درخمیدگی چوگان دوست جای گیرد.
2-سرگشته به معنی (سرش بر گشته) سرش خـمـیـده ؛ متناسب با سرخمیده ی ابروان دوست و چـوگان که چوبی سرخمیده تقریباً شبیه عصا ست.
3- سرگشتگی به معنای دَربه دَری، آوارگـی ، حـیـرانـی ، مـعـمـولاً نـشـانـهی حـیـرانـی انـسان در چشم اوست و آدم حـیـران از شـکل چشمـهـایش پـیـداست ، چشم مانندتوپِ گوی گِرد است وابروی دوست همچون چوبِ چوگان خمیده واین چشم حیرت زده در خـم ابـرو همچون گـوی در خـم چـوگـان است.
در بعضی نسخـه ها به جای "ابـروی دوست" "گـیـسوی دوست" ضـبـط شـده که بـازهم "گـیـسـو" مـانـنـد "ابــرو" بـا چـوگان "ایـهـام تـنـاسب" یـا "مـُراعـات النـظیـر" دارد ودرخیال انگیزی معنا خللی ایجادنمی شود.
مـعـنـی بـیـت : ( ازبس که درخمیدگی حیرت آور ابروان دوست،متحیّرماندم)من به دربه دری وحیرانی شهرت پیداکرده ام،ابروی چوگان مانندِ معشوق، مـرا همچون چشم در خمیدگی ِ خود گـرفـتـه و به هر سـو که میخواهـد میکشاند.
من به سرگشتگی افسانه شدم ابروی چوگان مـانند معشوق ،تمام وجود مـرا که همچون سـر شده، همـانـنـد گـوی در خم خود گـرفـتـه است و به هر سـو که میخواهـد میکشاند.
اگرنه درخم چوگان اورود سرمن
زسرنگویم وخودسرچه کاربازآید
گـَـرَم نـه پـیـر مُغان در بـه روی بـگـشـایـد
کـدام در بــزنـم ؟! چـاره از کجا جـویـم ؟!!
حافظ باهمه ی پیچیدگی وتضاد وتناقضات اندیشه پروری که دارد،درچنداصل ثابت وپایداراست.یکی ازآنها اطاعت محض ازپیر مغان است ،هرجا که ازاویادکرده به احترامش ایستاده،هرچه اوفرموده به گوش جان شنیده وازغم واندوه روزگار ودرد ورنج فراق به آستان اوپناه برده است.امّا عجیب است که هیچکس نمی داند مشخصاً اوکیست! اسمی ازاونبرده وبا لقب هایی مانند: مرشد،راهنما،پیر میکده،می فروش، وپیرمغان با ادب واحترام یادکرده است.گرچه با کنارهم قرار دادن بیت هایی که درمورد پیرمغان سروده شده،می توان به نتایجی دست یافت.قبلن دراین مورد توضیحات مفصّل ارایه شده است.رجوعع شود به غزلیات پیشین.
مـعـنـی بـیـت : اگر پـیـر مـُغان آن انسانِ کاملِ نیک پندارنیکوخصال، مـرا پـنـاه نــدهــد و در بـه روی مـن نـگـشـایـد،هیچ کـسـی نیست که قادرباشد،تشویش وتـحـیـُّـــر مـرا چـاره کـنـد.
جزآستان توام درجهان پناهی نیست
سرمرابه جزاین درحواله گاهی نیست.
مکن در یـن چمـنـم سـرزنـش بـه خـود رویی
چـُنـان کـه پــرورشــم دادهانــد مـیرویــم
دراین جهان پهناور،انسان باهمه ی پیشرفت های حیرت انگیزدرهمه ی علوم،درمقابل معماهای حل نشده،همچون کودکی متحیّر انگشت بردهان مانده وازاسرارهستی بی خبرافتاده است.! انسانها درهرقدمی که درمسیر کشف مجهولات برمی دارند،هنوزیک به یک حقیقتی نرسیده صدهاسئوال بی پاسخ که چونان زنجیری به هم پیوسته اند،یکایک سربرمی آورند وبرحیرت آدمی می افزایند.!
یکی ازاین مجهولات حل ناشده،این است که آیا سرنوشت انسان ازقبل تعیین شده یا اینکه خود انسان سرنوشت خودرا رقم می زند؟این دونظریه ازقدیم به موازات همدیگر شکل گرفته وتازمان ما همچنان طرفداران ومنتقدانی داشته اند.
آنها که به جَبری بودن وغیراختیاری بودن سرنوشت معتقدند براین باورهستندکه سرنوشت ما ازقبل نوشته شده وتلاش وکوشش ما هیچ تاثیری برای تغییر سرنوشت نخواهد داشت:
گلیم بخت کسی را که بافتندسیاه
به آب زمزم وکوثرسفید نتوان کرد.
اما آنها که این نظریه را قبول ندارند معتقدندکه انسان دارای عقل وشعور واراده بوده وسرنوشت خودرا خودش رقم می زند.
باتوسعه ورشد علم ودانش بشری به ویژه روانشناسی،امروزه اغلب صاحبظران براین باورند که هردو نظریه هم درست هستند وهم خطا.!!
چراکه انسان دربسیاری ازامور مانند: انتخابِ پدر ومادروکشوری که به دنیامی آیدو..... هیچ اختیاری ندارد وناگزیراست باهرچه که قسمتش بوده باشد بسازد وبسوزد!هیچکدام ازما به اراده ومیل خویش به این دنیا پاننهاده ایم،مارا بی آنکه خودخواسته باشیم،راهیِ این جزیره ی اسرارآمیز کرده اند،برایمان پدرومادرانتخاب کرده اند،شکل وشمایل رقم زده اند، هوش وعقل مشخصی اعطانموده اند،خُلق وخوی خاصی وخصوصیّاتی درنهاد ماتعبیه کرده اندبرروی ما اسم گذاشته اند،نقطه ی جغرافیایی برای زندگی تعیین کرده اند وحتّا دین ومذهبمان نیز پیش ازآنکه به دنیا قدم بگذاریم مشخص نموده ودرشناسنامه هایمان درج کرده اند.ماناگزیریم وهیچ قدرتی والبته هیچ اختیاری درچنین مسایلی نداشتیم.چه بسا هریک ازما ممکن بود دریک نقطه جغافیایی دیگری به دنیا می آمدیم.درآنصورت پدرومادر،میهن، دین ومذهب وووووهمه چیزمتفاوت می شد..شانس واقبال چه تاثیرغیرقابل انکاری درزندگی ما دارد؟!؟
وامَا باتغییرزاویه ی نگاه،متوجه می شویم ما انسانهاقادریم به هرچیزی که می خواهیم برسیم.!فقط اراده وهمت وپشتکارمی خواهد!هیچ چیزی محال نیست وبرای اثبات این ادّعا(که ما می توانیم)هرروزمصداقهای روشن تری ازاینکه:"ماهرگونه بیاندیشیم همان خواهدشد" رُخ می نماید.......بنابراین ،این خود ماهستیم که داستان زندگی خودرا می نویسیم نه دیگران.
به روشنی می بینیم که هردونظریه هم درست است هم خطا! امّاببینیم حضرت حافظ این فیلسوف صاحب مَسلک، این عاشق صادق واین رند زیرک واعجوبه ی تاریخ، دراین باره چه نظری دارد؟ آیا او جبریست یا به اختیار واراده باوردارد؟
بعضی ازصاحبنظران با استناد به اشعاری ازآنحضرت، او رادرردیف جبریّون قرارداده اند! ابیاتی مانند:
مکن در یـن چمـنـم سـرزنـش بـه خـود رویی
چـُنـان کـه پــرورشــم می دهند مـیرویــم
یا:
نیست بر لـوح دلـم جـز الف قامت یار
چــه کـنـم حــرف دگـر یـاد نـداد اسـتـادم
یا:
در پـسِ آیـنـه طوطی صفـتم داشتـهانـد
آنچه اسـتـادازل گـفـت بـگـومـیگـویـم
امّا اگر"جبری"گری حافظ درست بوده باشد،همه چیزخراب می شود.ازیک سو دلمان راضی نمی شود حافظ را ازدست بدهیم ودیوانش را به کناربگذاریم .ازسوی دیگرمیل نداریم به سخنان کسی گوش جان بسپاریم که جبریست وهمه چیز را ازقبل تعیین شده می پندارد.چنین راهنما ورهبری باچنین نگرشی،دست وپای مارا می بندد،اراده واختیار ازما می گیرد وبه مامی گوید چنانکه پرورشت می دهند می رویی!زیادتقلّانکن قسمت هرچی باشدگردن بنه ودَم برنیاور! اومارا ازسعی وتلاش بازمی دارد.!
وقتی به چنین تعارضی می رسیم،ندایی ازدرون بگوش می رسد! دیوان حافظ را بردار وفالی بزن شاید راه چاره ای بوده باشد تو ازآن بی خبری!.ناگاه دستمان به سوی دیوانش درازمی شود....نیّتی کرده وصفحه ای که پیش رویمان بازشده رامی خوانیم:
چرخ برهم زنم اَرغیر مرادم گردد
من نه آنم که زبونی کشم ازچرخ فلک
باورنمی کنیم،تردیدبه جانمان می افتد، مگرمی شود؟حافظ دارد باماسخن می گوید!
دوباره نیّتی کرده ودوباره اولین بیتی که به چشممان می آید می خوانیم:
بیاتاگل برافشانیم ومی درساغرانداریم
فلک راسقف بشکافیم وطرحی نو دراندازیم!
خوشحالی وجودمان رافرامی گیرد...به اندیشه ی حکیمانه ی حافظ مرحبایی می گوییم و دیوانش را ورقی می زنیم،بیتی دیگر می خوانیم ورضایت خاطرمان فراهم می گردد:
سعی نابُرده دراین راه به جایی نرسی
مزد اگرمی طلبی طاعت استاد ببر
هرچه بیشترورق می زنیم ودر دریای دیوانش غوطه ور می شویم درمی یابیم که حافظ نه جبریست نه مطلق به اختیار اعتقاد دارد.حافظ واقع گرای حقیقت جوییست که هوشمندانه همه ی جوانب رامدّ نظر داشته است.مگرمی شود حافظ را درچارچوب جبری گری ویا اختیار زندانی کرد؟ اوفراترازقالبهاست ودرهیچ چارچوبی قرارنمی گیرد! حافظ درآن روزگاران وبا آن دانش محدودِ بشری به چیزی رسیده بود که درحال حاضر، بشر با این همه توسعه ی دانش وانفجارعلم رسیده است!براستی که اوصدهاسال اززمان خویش جلوترمی زیسته است.!
باتوّجه به توضیحات بالا،نتیجه اینکه ناچاریم بپذیریم که بخشی اززندگانی همچون انتخاب پدرومادرو....جبری وغیراختیاری وبخشی دیگرمنوط به خرد وهمَت واراده هست.
حال دربیت موردبحث حافظ به بخش جبری بودن زندگانی اشاره دارد وکلّ زندگی مدّ نظر اونیست.پس کسانی که اورا به جبری گری متّهم می نمایند به این نکات توّجه نکرده وقضاوت عجولانه نموده اند.
معنی بیت:
چمن: کنایه ازدنیاست
"خـود رویی" : خودبه خود رویـیـدن (بـدون تعلیم و تـربـیـت رشد کردن) ، کـنـایـه از "هـرزه بـودن" ، "لا اُبالی بـودن" البته ازدیدگاه زاهدِ عبوس
مـرا بـه هـرزه و لا اُبـالـی بـودن سـر زنـش نـکـن ای زاهدِعبوس، آنـگـونـه کـه مـرا پـرورش میدهـنـد رشـد میکـنـم. (اشاره به بخشی اززندگانی که خارج ازاختیارمن است.شرایطی که تغییردادن آن مانند:درکدام نقطه ازدنیا زندگی کنم وزیردست کدام پدرومادری تعلیم وتربیت ببینم و...برای من میسّرنیست.
تـو خانقاهه و خـرابــات در مـیـانـه مـبـیـن
خــدا گــواه کـه هـرجـا کـه هـست بـا اویــم
خـانـقـاه" : در اصل "خـانگاه" به معنی جای خان بوده که در عربـی خـانـِقـاه تلـفّــظ شده (در تصوّف رهبر و مرشد را خان و شاه میگفتهاند.) "خـانـقـاه" محلی است که صـوفـیــان در آن جـمـع میشدهاند و محـفـل اُنـس و حلـقـهی ذکـرشان آنجا بـوده و مـراسم آیـیـن های خود رادرآنـجـا اجـرا میکردهانـد. "خـانـقـاه" در شعر "حـافـــظ" مـقـابـل و مـتـضـاد خـرابات و مـیـکـده است و بـار معناییِ مـنـفـی دارد.
حافظ مدّتی درخانقاه رفت وآمدکرده وپس ازپی بردن به ریاکاری وعقایدپوچ آنها، ازخانقاه خارج شده است.
ز خـانـقـاه به میخانه میرود حـافــظ
مگرزمستیِ زهدِ ریا به هوش آمـد؟!
درایـنجـا نیزدومکانِ متضاد(خـانـقـاه و خـرابـات) را دریکجانشانده تا بـگـویـد خـانـقـاه و خـرابـات هردوظاهرکابوده ونبایست ازروی نام وظاهرقضاوت کرد. هیچکدام ازاینها وسیـلـهی وصـول بـه حـق تعالی نـیـستـنـد ،اصل باطن آدمیست که بایدپاکسازی شده وصیقل بخورد.دردرون هریک ازاینها که باشی،شرط اصلی،دل وجانست که بایستی تزکیه گردد،مهم نیست که جزو کدام دسته هستی.
همین نکته که خانقاه وخرابات تفاوتی باهم ندارند،یکی ازپایه های بنیادین جهان بینی حافظ است که اورا ازسایرین متمایز می کند.
معـنی بـیـت : ای زاهد عبوس ،بـه ظاهرمن نگاه نکن که درخانـقـاه هستم یا خـرابات. ازنظرمن اینهاهیچ اهمیّتی ندارند .( اینها واسطهی وصال نیستند).تومی خواهی باورکن می خواهی باورنکن. خـداوند خودش گـواه است کـه مـن هـرجـا بـاشم بـا او هستـم.
زاهدتنگ نظرانه چنین می پندارد که فقط راه ومسیر اودرست است وسایرین گمراه ومغضوبین هستند.امّا حافظ گرچه ازخانقاه بیزاراست لیکن بانگرشی متعالی،براین باوراست که حتّا درخانقاه هم باشی،امکان وصال هست فقط باید دل وجانت پاک باشد.به تعداد آدمیان راهی به خانه ی دوست هست.
همه کس طالب یاراست چه هشیاروچه مست
همه جاخانه عشقست چه مسجد چه کُنشت.
غـبـار راهِ طـلـب کـیـمـیـای بـهـروزی سـت
غـلام دولـت آن خـاک عـنــبــریـن بــویــم
غـبـار" : گـرد و خـاک
"غـبـار راه" : نشانه ی حرکت وبه راه افتادن وتحمّل سخـتـی و رنـج است.رنجی که درطی سـفـر متحمّل میشـونـد.
"راه ِطـلـب": مرحله ا ی ازمراحل سیرو سلوک عارفانه است.سالک دراین مرحله اشتیاق وافر برای رسیدن به معبود داردو شبانه روز چـه درخواب وبیداری،در خـلـوت و جلوت، در خـانـه وبـازار پـیـوستـه وبی وقفه، دراندیشه ی طلب باشد وجزاین به چیزی نیاندیشد.
"کـیمیا" : اکـسیـر ، مـادهای کـه کیمیاگران بـه دنـبـال کشف آن بـودنـد تا به وسیلهی آن فـلـزّات کم ارزش مثل مس و روی و آهن را بـه طــلا تـبـدیـل کـنـنـد.
غـبـارِ راهِ طلب، دراینجا بـه "کـیـمـیـا" تشبیه شده است.یعنی مس وجود را به طلا تبدیل می کند.
"غـبـار" بـا "کـیـمـیـا" تناسب هم دارد ، در کـیـمـیـاگـری غـبـار مخصوصی بـوده که به عنوان "عنصرمعین" (کـاتـالـیـزور) استـفـاده میکردهانـد.
"بـهـروزی" :سعادت و خوشـبـختـی
"دولـت" : بخت و اقبال
"خـاک" : ایـهـام دارد : 1- غبارراهِ طلب 2- خاک کوی معشوق
"عـنـبـریـن" :خوش بو مثل عنبر.
عـنـبـر مـادّهای سـت سیـاهرنـگ و خوشبـو که از شـکـم نـوعی ماهی به نام "عنبرماهی" یـا "مـاهی کاشالوت" که زیـستـگاه آن در آبـهـای سـاحـلـی هـنـد است به دست میآورنـد.
مـعـنـی بـیـت : درراهِ طلب ومسیر وصال تو،گرد وغباری که برسروروی من می نشیند،اکسیرسعادت ونیکبختی هست.همین
سختی و رنج راه ِ طلب که همچون گـرد و غباری برصحن دل وجان می نشیند اکـسیـر نـیـکبختی است.این اکسیر مس وجود مرا همچون طلا ارزشمند می کند.
سپاسگزارم و بـنـده و چاکر این ِدرگاه هستم خاک کوی دوست همچون عـنـبـرمشام جان ودل رامی نوازد.
دست ازمسِ وجودچومردان ره بشوی
تاکیمیای عشق بیابیّ و زَرشوی
ز شـوق نـرگـس مـست بـلـنــــــــــــد بـالایـی
چـو لالـه بـا قــــــدح افـتــــاده بـر لـب جـویام
شوق :اشتیاق وعلاقه ،امید و آرزو
"نـرگـس" : استـعـاره از چشم معشوق
"مـسـت" : نیمهخواب ، خـُمـارآلـود
"بلند بالا" : قـد و قـامـت بلند مثل سروکشیده
"قـَدح" : پـیـمانه ، جام پراز شـراب که درونش سرخ می شود به لالـه تـشبـیـه شده است.
شعروقتی زیبا وماندگارمی شود که تصویر روشن والبته زیبا وخیالپرورخَلق کند.بخشی ازتفاوت های فراوانِ حافظ باسایر شعرا،درهمین نکته نهفته است. یکی ازشگردهای خاص حافظ ،انتخاب واژه ها ی مناسب برای خَلق مضمون است. دراین بیت چنانکه ملاحظه می شود کلمات: نرگس، لاله، بلندبالا(سرو)،لب جوی، ازلحاظ مفهومی، همه خویشاوندان یکدیگرند.
"جـوی" : ایهام دارد : 1- جوی آب 2- جویبار اشک
مـعـنـی بـیـت :همچون لاله ی عاشق که قدح به دست، درکنارجویی،درآرزوی رسیدن به گل نرگس،افتاده است،من نیزقدح دردست، درکنارجویباراشک،ازاشتیاق دیدن چشمان شبیهِ نرگسِ تو افتاده ام.
شاعرخودرا به جای لاله که به گل عاشق معروف است فرض کرده،لاله گویی که قدح شراب دردست دارد وبرلب جو ازاشتیاق ِ معشوق خود(گل نرگس) افتاده است.
شاعربه جای لب جو،چشمان گریان خودرا جویبارفرض کرده وبه جای گل نرگس چشمان زیبای معشوق را درنظرگرفته است.
ازادغام این دوصحنه،تصویری خیال انگیز ازلاله ی خمیده برلبِ جویی که کمی آنطرف ترگل نرگسی به چشم می خورد،درقاب ذهن مخاطب نمایان می شود. دقیق که می شوی درپس زمینه ی این عکس،عکسی کمرنگ تر، مستی که پیاله به دست برلب جو افتاده به چشم می خورد. حافظ علاوه برشاعری،الحق که نقّاشی ماهراست.
بـیـار می،کـه بـه فـتـوای حافـظ از دل پـاک
غـبار زَرق بـه فـیـض قــدح فـرو شـُـویـم
"فـتـوا": حکـم شرعـی ،امّا دراینجا به معنی "نظر" است.حافظ که درمقابل ریاکاری وتظاهر زاهدان ِ عبوس مَسلک رندی رابنانهاده،حالا درمقابله بافتواهای شرعی زاهدان ریاکار،دست به مقابله به مثل می زند.آنهافتوای تکفیر وارتداد حافظ راصادرمی کنند وحافظ نیز به زبان خودآنها سخن می گوید.به همین سبب نمی گوید( به سفارش حافظ مِی بیاورید) بلکه درمقابله باآنها،به طنزوطعنه فتواصادرمی کند.!
"زَرق" : دو رنـگی ، تـزویر و ریـا
"غـبـار زَرق" : ریـا و دو رنـگی بـه غبار تشبیه شده است ." غبار" دربیت پیشین ارزش کیمیاراداشت،امّادراینجا چون "غبار" مربوط به دورویی وریاهست،چیزی آزارنده وکثیف است وبه لطفِ مِی بایدشُسته گردد.
"به فـیـض ِقدح":معنای زیادی دارد. دراینجابه لطفِ می،بامنافع واثراتِ مستی بخش مِی،ریزش عطا ازقدح.
"غـزالی" در رابطه بامنافع شراب، 10 منفعت شمرده است ، و ایـن "بـرطـرف کردن دو رنـگـی و ریـا" یـکـی از مـنـافـع شـراب است. شراب بـاعـث میشود که درون و بـاطن مست آشکار شود.
مـعـنـی بـیـت : بـنـا بـه فتوای حضرت حـافظ که از دل پاک و نـیـّت صافش برمی آید،باده بـیاورید تا بـه لـطف مِی، دورنگی و ریـا راکه همچون غـبـاری دل وجان راآزارمی دهد بـشـویـم.
امّامگر حافظ نیز دورویی وریاکاری می کند که گرد وغبار آن بردل وجانش نشسته وآزارش می دهد.
درپاسخ باید گفت که آری هرانسانی روزانه درهرلحظه درمعرض خطر ریاکاری هست وحافظ نیزهماننددیگران ممکن است که دچارلغزش وخطا باشد.لیکن فرق ِعُمدیِ حافظ بادیگران دراین است که حافظ وسواس خاصی درمورد ریاکاری دارد وهرروزکارنامه ی اعمالش رابازنگری کرده وسعی می کند هرروز بهتراز دیروزباشد.به محض مشاهده ی ذرّه ای گرد وغبارِریاوخودنمائی،دست به اصلاح و بازسازی زده وآن راپاکسازی می کند.
طریق عشق بسیارخطرناک است ومواظبت وهوشیاری مداوم نیازدارد تا سالک به مقصدبرسد.
طریق عشق طریقی عجب خطرناک است
نعوذبالله اگر ره به مقصدی نبری
پیوند به وبگاه بیرونی
سلام جناب آقای محمد کریمی فر
ضرب این اثر از استاد فرهنگفر نیست
از استاد جهانگیر ملک است
شرح جلالی بر حافظ – دکتر عبدالحسین جلالی
شرح غزل شماره 379: سرم خوش است و به بانگ بلند میگویم
معانی لغات غزل (379)
سرخوش : با نشاط، شادی حاصل از مستی .
نسیم : بوی خوش، دمِ خوش .
عبوس : ترش رویی، اَخمو، تکبّر .
وَجه : روی، چهره ، صورت .
خُمار : شخص خمار، مــی زده .
عبوس زهد به وَجِه خمار ننشیند : حالت تروشرویی ناشی از زهد ( که در چهره زاهد نمودار است ) در چهره یک نفر می زده پدیدار نمی شود .
فِرقه : دسته، گروه .
فسانه : افسانه، شهره .
سرگشتگی : سرگردانی، آشفتگی، حیرانی .
در این چمن : کنایه از این دنیا .
خود رویی : رشد و نموّ خودسرانه گیاه و انسان بدون تعلیم باغبان و معلّم و مربّی .
غبار : گَرد، گردِ راه ، گَردِ مخـصوصی که در صنعـت کیـمیـا گری آن را عامل اصلـی تبدیل مـسّ به طلا می دانسته اند !
غبار راه طلب : گرد راهی که سالک در مرحله جست و جوی معشوق یکتا می پیماید، گَردِ طریق سلوک و طلب معرفت .
کیمیا : اکسیر .
کیمیای بهروزی : اکسیر بهروزی، آنچه مایه و سبب سعادت و خوشبختی است .
نرگسِ مست : کنایه از چشم مست معشوق .
فتوی : فتوا، رأی شرعی، دستور فقهی .
زرق : ریا، دورنگی، نیرنگ .
فیض : سر ریزِ آب از رودخانه به زمین های اطراف، آب روان شده و زیاد از چشمه و رود به اطراف .
معانی ابیات غزل (379)
1) سر مستم و با صدای بلند می گویم که من دَمِ خوش زندگی را از لب پیمانه شراب جسته و بدست می آورم .
2) حالت تروشرویی ناشی از زهد (که در چهره زاهد نمودار است)، در چهرهِ می زده پدیدار نمی شود، (از این رو) من مرید و هوادار گروه میخواران مستمند و دُردنوشان گشاده رویم .
3) از آن که گیسوان محبوب، مرا مانند گوی، در خَمِ چوگان خود گرفت به سرگردانی مشهور شدم .
4) اگر پیر میکده در برویم باز نکند دَرِ چه کس دیگری را بزنم و برای چاره جوییِ کار خود به کجا بروم؟
5) چنین مپندار و سرزنشم مکن که چون گُلی خودرو و خودسر در این چمن (دنیا) روئیده ایم . (زیرا) همانطور که مربّیان مرا می پرورند رشد می کنم .
6) تو درباره من به خانقاه صوفیان و خرابات مغان کار نداشته باش . خدا شاهد است که هرجا او هست من هم همانجا با او هستم .
7) گَـردِ راه سلــوک و طلب معرفت اکسیر بهروزی و خوشبختی است و من بنده درگاه آن خاک آستانه ام که بوی عنبر می دهد .
8) از شوق دیدار چشم مست نگار بلندبالایی مانند لاله با جام باده در دست در کنار جویی افتاده ام .
9) باده بیاور که بنا به رأی شرعی حافظ ! با آب روان باده، گَردِ ریا را از دل پاک خود بزدایم .
شرح ابیات غزل (379)
وزن غزل : مفاعلن فعلاتن مفاعلن فع لن
بحر غزل : مجتّث مثمّن مخبون اصلم
*
سعدی : مـن آن بدیـع صفـت را بـه تَـرک چـون گـویم
که دل ببُـرد بـه چــوگـان زلـف چـون گـویم
*
با خواندن این غزل برای این ناتوان چنین استنباطی دست می دهد که حافظ این سروده را به هنگامی که سرش خوش بوده با چنین صراحت لهجه و بیان شیرینی سروده است و مقدّر چنین بوده که درباره بیت دوم این غزل، حافظ پژوهان محترم بیش از ده شرح و تفسیر بنویسند . از میان اظهار نظرهای اساتید محترم به نظری برمی خوریم که چنین اظهار عقیده شده است :
(… در هر حال هیچــکدام از این ها (یعنی اظــهار نظرهای متعدّد حافظ شناسان) قانع کننده نمی باشد . علت این تشتّت آراء را بدون تعصب باید در بی معنی بودن شعر دانست . باز حافظ نتوانسته است از عهده ی بیان مطلب به خوبی برآید .) !
شادروان دکتر خانلری با مراجعه به نسخ می نویسند : در همه نسخه ها ننشیند آمده و در همه نسخه ها به جز (ج) فرقه آمده و تنها در نسخه (ج) خرقه ثبت شده است .
اما هم ایشان و بعضی دیگر از اساتید محترم از آنجا که درباره کلمه (عبوس) و (وجه) که هر دو کلمه عربی است تسلیم معنای این کلمات در زبان محاوره فارسی شده ، از معنای اصلی و ساده این بیت به دور افتاده اند .
توضیح آنکه به حکم ثبت نسخه ها ( ننشیند) و (فرقه) صورت صحیح این دو کلمه است و از آنجا که حافظ مسلّط به زبان عربی و نحوه مکالمه آن بوده است به طور مسلّم کلمه عبوس را با ضمّ اول به کار برده است و چون در زبان فارسی این کلمه را با فتح اول به کار می بریم اکثراً در معنای این کلمه دچار سرگشتگی شده اند. عبوس به ضمّ اول به حالت ترش رویی مفرط یعنی در کمال ترشرویی گفته می شود و کلمه ( وجه ) در این بیت به معنای لغوی آن یعنی : روی و چهره و صورت به کار گرفته شده است و کلمه (خُمار) به معنای مــی زده و شراب خورده است و با کلمه مخمور تفاوت معنا دارد .
در این صورت شاعر می خواهد بگوید از آنجایی که حالت تروشرویی و تکبّر و اَخم مفرطی که در چهره زاهد به واسطه غرور زهد او مشهود است هیچ وقت در صورت یک نفر مـی زده و شراب خورده دیده نمی شود بنابراین من بنده و ارادتمند گروه دُردکشان و باده نوشان مستمند خوش رو و خوش خو هستم . و مشاهده می شود که برخلاف نظریّه آن حافظ شناس حافظ به خوبی از عهده بیان مطلب برآمده است .
شرح جلالی بر حافظ – دکتر عبدالحسین جلالی
سرم خوش است و به بانگ بلند می گویم
که من نسیم حیات از پیاله می جویم
سرم خوش است یعنیمست و سرخوش هستم ، از نوعِ آن سرخوشی و شادی که از درون و بدون سببهای بیرونی است، انسانهایِ زنده شده به عشق یا اصلِ خود غم و دردی بجز درد فِراق از معشوق ندارند و حافظ میفرماید که او و چنین انسانهای عاشق و مست به بانگ بلند یا اطمینانِ قلبی بر روی این مطلبِ مهم تاکید میکنند که نسیم یا نفخهٔ الهیِ زندگی بخش از پیالهٔ میِ خرد و معرفتِ ایزدی که طریقت عاشقی ست به مشام میرسد و راههای دیگر مانند زهد و پرهیزکاری های از رویِ ذهن راه به جایی نبرده و موجبِ رستگاریِ انسان نخواهند شد .
عبوسِ زهد به وجهِ خُمار ننشیند
مریدِ خرقهٔ دردی کشانِ خوش خویَم
عبوسی زهد و پرهیزکاری این بیت در مقابل شادی و سر خوشی انسان عاشق و مستِ بیتِ قبل آمده است و مؤیدِ این مطلب است که چون خداوند از جنسِ شادی بوده و انسان نیز از جنس خداوند است بالطبع باید همواره شاد و سرخوش زندگی کند و همین امر اثبات کننده حقانیتِ طریقت عاشقی و خماری نسبت به طریقِ زهد و گوشه نشینی و عبادات بر مبنای فکر میباشد، زاهد به دلیل اینکه همواره دیگران را در اشتباه و گناه تصور کرده و خود را به حق میداند عبوس و بد خُلق است نسبت به خَلق، اما این عبوسی به وجه یا چهرهٔ خمار یا انسانهایِ عاشق و طالبِ شرابِ عشق نمی نشیند، یا به عبارتی انسانِ عاشق با عبوسی و بدخلقی بیگانه بوده و شادیِ بدون علتهای بیرونی در چهرهٔ او نمایان و با همه انسانها فارغ از اعتقادات آنها مهربان بوده و با روی خوش مواجه میشود، دردی کشان انسانهای بزرگی مانند مولانا و حافظ هستند که دُردِ شرابِ عشق را کشیده و آنرا خالص و بدون هر غم و دردی به انسانها عَرضه میکنند، دُردِ شراب در اینجا همان سوء برداشت از کلام الهی ست که زاهد مغزِ مطالب را رها کرده و به ظاهر و پوستهٔ آن چسبیده است، این ظاهر علاوه بر ایجاد غم و درد در شخص زاهد، نتیجه آن عبوسی را که غم و درد است در بین سایر انسانها منتشر می کند. خرقهٔ زاهد پوششی از ریا، تظاهر و عبوسی ست اما خرقهٔ انسانِ عاشق و مشتاق شرابِ عشق که دُردِ شراب را کشیده و شرابِ خالص و صافی را به دیگران نیز می چشاند خرقهٔ پاکی و صداقت است و حافظ مریدِ چنین عاشقانی ست که نتیجهٔ اندیشه و کارِشان خوش خویی و انتشارِ شادی در بینِ سایر انسانها می گردد و نه بدخلقی و ترس و غم. دردی کش به معنی شراب خوار نیز آمده است اما در این بیت بنظر میرسد کشیدن درد یا صاف کردنِ شراب از رسوبات مورد نظر باشد .
شدم فسانه به سرگشتگی و ابروی دوست
کشید در خمِ چوگانِ خویش چون گویم
پساز آنکه حافظ یا سالکِ کویِ عشق راه عاشقی را برگزید، به سرگشتگی شهره میگردد یعنی شخص تشخیص داده است که از جنس خداوند بوده و باید بسوی او رجعت کند اما راه را نمیداند، گاه با این مکتب و گاه به مکتبی دیگر گرایش پیدا کرده و راه هایِ مختلف را می آزماید که برخی از آن راهها خطرناک بوده و احتمال لغزش و انحراف بسیار بالایی وجود دارد، در اینحال ابرویِ دوست که در اینجا نمادِ هستی و کل کائنات است، کلیه امورِ این انسانِ عاشق را بر عهده گرفته، او را مانند گویِ چوگان به هر سوی که مصلحت بداند به گردش در می آورد، این همان کن فکانِ الهی ست که سالکِ عاشق نیز باید مانند گویِ چوگان، بدون مقاومت و ستیزه خود را در اختیار چوگانِ حضرتش قرار داده و تسلیمِ محض شود. گوی هرگز به سوار کار اعتراضی نمیکند که چرا در این جهت خاص او را به گردش درمی آورد زیرا میداند شاهِ چوگان باز کار خود را بدرستی و بهترین نحو انجام داده و غالباً نیز سالک را به سویِ بزرگ و پیرِ راهنما رهنمون میگردد که حافظ در بیت بعد به آن می پردازد.
گرم نه پیرِ مغان در به روی بگشاید
کدام در بزنم ، چاره از کجا جویم ؟
معنی بیت کاملأ واضح بوده و در ادامهٔ بیت قبل میفرماید که اگر انسان تسلیمِ محض نشده و برای رهایی خود به پیر مغان یا همان پیر می فروش مراجعه نکند و یا پیر دربِ میکدهٔ عشق خود را به روی او باز نکند و پذیرایی نباشد دربِ دیگری وجود نداشته و راهِ چارهٔ دیگری برای نجات و رسیدن به ساحلِ امن وجود ندارد، مسجد و سجاده و زهد یا مکانهای مذهبی ادیان که جز عبوسی سرگشتگی بیشتر ارمغان دیگری برای انسان نداشته و انسان را به وحدت با خدا نمی رساند پس کدام در دیگر را میتوان زد ؟ هیچ در و راه دیگری جز راه عاشقی و استمداد از پیر معنوی وجود ندارد.
مکن در این چمنم سرزنش به خود رویی
چنان که پرورش میدهند می رویم
حافظ میفرماید اگر او را در این چمنِ زندگی و سبز اندیشی می بینی که هرکجا پای بگذارد همانندِ جای پایِ خضر چمن و سبزه می روید، گمان مبَر به خودی خود به این رشد و رویش رسیده است ، بلکه هستی یا خدا و پیرمغان هستند که او را پرورش داده اند ، یکی از دلایل این پرورشِ نیکو، تسلیم شدن مانند گوی در برابر چوگانِ خداوند یا زندگی ست که امورِ معنوی و دنیویِ سالکِ عاشق را در دست گرفته و او را تا این مقام رسانیده اند .
تو خانقاه و خرابات در میانه مبین
خدا گواه که هر جا که هست با اویم
در میانهٔ ابیات و غزلهایِ بسیاری حافظ از خانقاه و خرابات سخن به میان آورد است بگونه ای که مخاطب می اندیشد خداوند را در جایِ دیگری نمی توان یافت و یا اینکه مگر خداوند در زمان و مکان است؟ البته که خداوند در مکان نمی گنجد و اگر حافظ از چنین تمثیل هایی بهره می برد چاره ای جز این نیست که بوسیلهی تمثیل با ما سخن گوید، پس می فرماید همان خدا گواه است که هرجا او هست حافظ نیز همان جا با اوست، درواقع خداوند همه جا هست، پس حافظ نیز پیوسته با اوست چرا که خود فرموده است از رگِ گردن به انسان نزدیکتر است.
غبارِ راه طلب ، کیمیای بهروزیست
غلام دولت آن خاک عنبرین بویم
انسانِ سالک در راه طلب یا در آغاز و اولین مرحلهٔ راهِ عاشقی قطعأ با سختی هایی روبرو خواهد شد که حافظ از آن به عنوان غبارِ راه نام برده است، این غبار و سختیِ راه کیمیایِ بهروزی و خوشبختیِ انسان است، یعنی اکسیر گونه مس وجود انسان را به طلا تبدیل کرده او را به خوشبختی و سعادتِ حقیقی میرساند، یکی از این سختی ها دل بریدنِ انسان از تعلق خاطر به چیزهایِ ذهنی و مادی میباشد، در مصرع دوم میفرماید در راه عاشقی و رسیدن به حضرت معشوق و خاک معطر عنبرین او ، این غبارها که چیزِ مهمی نبوده ، او یا سالک عاشق غلام و بندهٔ چنین دولت و نیکبختی ست.
ز شوقِ نرگسِ مستِ بلند بالایی
چو لاله با قدح افتاده بر لبِ جویم
نرگس یا چشمِ مست در اینجا استعاره ای ست از جذبهٔ اسرار آمیزِ حضرت معشوق و انسانِ عاشق از شوقِ رسیدن به چنین مقامِ بزرگِ معرفتی و برخورداری از جذبه و عنایاتِ حضرتش همچون لالهٔ داغ دیدهٔ عاشق قدح در دست بر لبِ جوی نشسته و در انتظارِ جاری شدنِ آبِ حیات و زندگانی در این جویِ هستی بسر میبرد تا با با برخورداری از این آب جهان را از منظرِ نرگسِ مستِ آن بلند بالا و رفیع مرتبه ببیند .
بیار می که به فتویِ حافظ از دل پاک
غبار زرق به فیض قدح فرو شویم
در این بیت حافظ به کاربرد و فایده آن می یا آبِ زندگانی پرداخته و میفرماید قدحی از این شراب و آبِ حیات میتواند غبارِ زرق و نفاق را از دلِ پاکِ انسانِ عاشق بزداید و او را بطورِ کامل به وحدت با خداوند یا زندگی برساند، زرق در اینجا به معنیِ نفاق یا دوگانه دیدنِ انسان و خداوند میباشد ، برطرف شدنِ غبارِ زرق سالک را به مرتبه اعلا میرساند که در آنجا کل هستی را نورِ واحد می بیند و نفاق و جدایی برای همیشه از وجود او رخت بر می بندد .
عبوس زهد به وجه خمار ننشیند
مرید خرقه ی دردی کشان خوشخویم
ترشرویی زاهدانه مثل چهره ی دچار می زدگی قرار ندارد.(همانطوربداخم است)
من ارادتمند طایفه سیراب از ته مانده ی باده که خوش اخلاق و شادندهستم.
خمار صدشبه دارم شرابخانه کجاست.
عبوس زهد به وجه خمار ننشیند
نظرات را خواندم و بسیار استفاده کردم اما هنوز در ذهن من مفهوم مصرع این است.
ترشروییِ حاصل از زهد مثل خماریِ حاصل از مستی نیست که فروکش کند
این غزل را "در سکوت" بشنوید