گنجور

غزل شمارهٔ ۳۶۸

خیز تا از درِ میخانه گُشادی طلبیم
به رَهِ دوست نشینیم و مُرادی طلبیم
زادِ راهِ حَرمِ وصل نداریم مگر
به گدایی ز درِ میکده زادی طلبیم
اشکِ آلودهٔ ما گرچه روان است ولی
به رسالت سویِ او پاک نهادی طلبیم
لذتِ داغِ غمت بر دلِ ما باد حرام
اگر از جورِ غمِ عشقِ تو دادی طلبیم
نقطهٔ خالِ تو بر لوحِ بصر نَتوان زد
مگر از مَردُمَکِ دیده مِدادی طلبیم
عشوه‌ای از لبِ شیرینِ تو دل خواست به جان
به شکرخنده لَبَت گفت مَزادی طلبیم
تا بُوَد نسخهٔ عِطری دل سودازده را
از خطِ غالیه سایِ تو سوادی طلبیم
چون غمت را نَتَوان یافت مگر در دلِ شاد
ما به امّیدِ غمت خاطرِ شادی طلبیم
بر درِ مدرسه تا چند نشینی حافظ؟
خیز تا از درِ میخانه گُشادی طلبیم

اطلاعات

وزن: فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن (رمل مثمن مخبون محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

خوانش ها

غزل شمارهٔ ۳۶۸ به خوانش فریدون فرح‌اندوز
غزل شمارهٔ ۳۶۸ به خوانش سهیل قاسمی
غزل شمارهٔ ۳۶۸ به خوانش محسن لیله‌کوهی
غزل شمارهٔ ۳۶۸ به خوانش فاطمه زندی
غزل شمارهٔ ۳۶۸ به خوانش محمدرضا مومن نژاد
غزل شمارهٔ ۳۶۸ به خوانش عندلیب
غزل شمارهٔ ۳۶۸ به خوانش افسر آریا
غزل شمارهٔ ۳۶۸ به خوانش شاپرک شیرازی

حاشیه ها

1389/10/03 16:01

گشاد = انبساط خاطر
مراد = حاجت
مگر = همانا
زاد = توشه سفر
لوح بَصَر = صفحه چشم
مَزاد = زیاد کردن قیمت چیزی ، بیشتر
مداد = رنگ یا سیاهی
سَواد = رونوشت
داد = عدل ، لذت
عشوه = فریب دادن، شیوه و حالت
معنی بیت 1: برخیز تا از در میخانه فتح باب و فرجی بجوییم. خاکسار راه یار شویم و حاجتی ازدوست بخواهیم.
معنی بیت 2: همانا توشه راهی برای رسیدن به بارگاه وصال نداریم پس با گدایی از میخانه آنرا به دست آوریم.
معنی بیت 3: اگر چه اشک خون آلود ما روان و جاری است اما شایستگی لازم را ندارد که ازجانب ما بسوی محبوب رود پس برای پیام رساندن، قاصدی پاک سرشت جز اشک طلبیم . (یا برای رسیدن به او ، نهاد و درون خویش را پاک و مبرا سازیم.)
معنی بیت 4: لذت داغ غم تو بر دل ما حرام باد اگر از ستمِ غم عشقت، داد و امان بخواهیم.
معنی بیت 5: نقطه خال تو را نمی شود بر صفحه چشم تصویر کرد مگر اینکه از مردمک چشم مداد و مرکب بخواهیم که او شایسته این کار است .

1392/03/07 11:06
امین کیخا

گشادی طلبیدن یعنی فرج خواستن و فسحت حال خواستن و فارسی تر از هر دوست

1392/03/07 11:06
امین کیخا

لغت ارزنده دیگر گشادن ، فراگشادن و فراگشایی است یعنی تفصیل و به تفصیل گفتن

1395/10/01 02:01

خـیــز ؛ تـا از در مـیـخـانـه گشادی طـلـبـیـم
بـه ره دوست نـشیـنـیـم و مـرادی طـلـبـیـم
میـخـانـه:در اصـطلاح عـرفـان محفل پـیـر و مرشد ، جایی که مستانه و عاشقانه معشوق ازل را ستـایـش و پـرستـش کـنـنـد ، بـه دل عارف کامل هم اطلاق می‌شود.
"گـشـادی" انـبسـاط خـاطـر ، نجات از غم و غصّـه‌ی دنـیـا ، گشـایـش درکارها
"مـُراد" : کام ، خواسـتـه ، آرزو ، هـر آرزویی ازجمله : وصال (با تـوجـه بـه بـیـت بـعـد)
: بـلـنـد شـو تـا از درگاه میـخـانـه، راه نجاتی از غـصـّه و انـدوه دنـیـا به طلبیم ، بـر سـر راه دوست بـنـشیـنـیـم و از او کام و خواسـتـه‌ ای (وصال) بخواهیم.
زاد راه حـَــرَم وصــل نــداریــــم مـگـــر
بـه گــدایی ز در مـیـکــــــده زادی طـلـبـیـم
"زاد" : توشه
"زاد راه" تـوشه‌‌ی سفـر ، غذا و لـوازم سـفـر ، در قـدیـم مسافرتـهـا زمانی طولانی طول می‌کشیده ، بـه ویـژه سفر به مکّه بیش از یـکـسال طول می‌کشیده و به همین جهت ، برای گـذشتـن از بـیـابانـها نـیـاز بـه همراه داشتن آب و غـذای کافی و لباس و . . . داشته‌انـد.
"تـوشـه" در اینجا که سفر به حـرم وصال معشوق است ، حـتـمـاً شـراب عشق است که آن را از میـکـده طلب می‌کند.
"حـَــرَم" : گرداگرد کعبه ، داخل کعبه ، بـارگاه و مـرقـد بزرگان . با تـوجـه به این معانی کاربرد ظریف و خیال انگیزی در ایـنـجـا پـیـدا کـرده است.
"حـرم وصـل" : اضافه‌ی تشبیهی ، وصال (با توجه به زاد راه) به کعبه تشبیه شده است، کـوی معشوق.
"مـگـر" : معانی متفاوتی دارد ؛ در اینجا به معنی "از آنجا که" در اصطلاح خودمان می‌گـویـیـم : "از قضا"
"گـدایی" : تـکـدّی ،فقرو نـداری ، در اصطلاح عرفانی : "نیازمند کرشمه‌ی معشوق بـودن" است.
: از آنجا که برای رفـتـن بـه کـوی معشوق تـوشـه‌ی سـفـر نداریـم ، بـیـا تـا بـه عـنـوان گـدایی به در مـیـکـده‌ی عشق بـرویـم و تـوشـه‌ای برای این سفرطولانی طلب کنیم.
اشـک آلـــوده‌ی مـا گـر چـه روان ست ولـی
بـه رسالـت سـوی او پـاک نـهـادی طـلـبـیـم
"روان" : ایهام دارد : 1- جاری 2- راهی و سِیر کننده
"رسالت" : پـیـام رسـانی
"او" :معشوق
"نـهـاد" : سرشت و طینت
"پاک نهاد": در مقابل "اشـک آلـوده" آمـده ، چون اشک مـا پاکیزه نیست (به سبب آلـودگی بـه خون دل ویااحتمالن ریا) بنابراین شایستگی وتوانایی ِانتقال پـیـام ما به معشوق را ندارد، اگـر چـه اشـک مـا بـه سـوی معشوق راهی شده است،لیکن سزاواراین است که برای رساندن پیام خویش بـه معشوق، ذات بی آلایش و سرشت پـاک و بی ریـایی راطلب کنیم،تنهابااشگ ریختن به هدف نخواهیم رسید .
لــذّت داغ غـمـت بـر دل مـا بـاد حـــرام
اگـرازجـورغـم عـشـق تــودادی طـلـبـیـم
"غـم" غـم ِعشق است که بـرای عاشق،مبارک و لـذت‌بخش است.این غم ازجنس غـم دنـیـا و مـال دنـیـانیست.
عاشق حـقـیـقی از "فاصله ورنج ومشقتی که برای طیِ آن تحمل می کند" لـذّت می‌بـرد وبـلای معشوق را بـه دیده ی منّت نهاده وبه جـان می خرد.
"بـاد" :فعل دعایی از "بـُـوَد" ، "بـُـواد" ، بـاشد ، بـشـود است.
"جـور" : سـتـم ، بـیـداد
"داد" : انـصـاف ، عـدل ، "داد طلبیدن" : شـکـوه و شکایت کـردن
: لـذّت غم عشق تـو بـر دل مـا حـرام بـاشد اگـر از سـتـم غم عشق تـو گلایـه وشکایتی بکـنـیـم.هرگزدراین راه شکوه ای نخواهیم کرد .
نـقـطـه‌ی خـال تـو بـرلـوح بـصـر نـتْـوان زد
مـگـر از مـردمــک دیـده مـدادی طـلـبـیـم
"خـال" در اصطلاح عرفانی عبارت است از "وحدت ذات مطلق ، یـا نـقـطـه‌ی وحـدت که مـبـدأ و منتهای کثرت است."نماد وحدتِ ظهور صفات وزیبایی های خداوندیست.خال نقطه ی بسیار سرآلود وخیال انگیزاست.خال کانون توّجه وتکامل است.
خال دریک رخسارِ زیبا،چنانچه درجای خودنشسته باشدتکمیل کننده ی سایر زیبایی های اعضای رخسار خواهدبود.هر کس که بخواهددرصورت زیبایی بنگرد،اگرآن صورت دارای خال بوده باشد،همان نقطه یِ خال،هم درابتدای نظر وهم درانتهای نظر،خودبخودکانون توجّهات اوخواهدبود.به عبارت دیگر،نظاره گری ازنقطه ی خال شروع وپس ازسِیردرزوایایِ زیبایی های سایراعضا،درنقطه ی خال به پایان خواهد رسید. پس خال نمادو مظهر زیباییست وفی مابینِ زیبایی ها وجذابیت های چشم وابرو وگیسو وبناگوش ولب،وحدتی افسونگر وجادویی برقرارمی سازد.
"لـوح بـصـر" :
آدمی به غیرازدوچشم ظاهری،یک بصیرت درونی نیز دارد وبسیاری ازنادیدنیها ونامرئی ها را ازآنطریق دریافت می نماید . حافظ باخوش سلیقگی،نام این توانایی را" لوح بصر"گذاشته است. صفحه یاتخته ای که دریافت های بصیرت درونی درآن منعکس ودرج می گردد.
"مـردمـک" :ابهام دارد:
1- مردم کوچک و صغیر، 2- عدسی چشم ، دایـره‌ی کوچک وسـط عـنـبـیـّه که بی رنگ است امـّا بخاطر تـاریـکی پشت آن ، سیـاه دیـده می‌شـود ، قطر آن در انـسان بیـن 3 تـا 6 میلیمتر است ، در روشنایی تـنـگ و در تـاریکی گشاد می‌شود.(عمل تـطـابـق)
در شعر"حـافــظ"اغلب واژه ها وعبارات، غـالـبـاً همراه با ایـهـام است .
"مـردمک" از عجایب خلقت است مـردمک همه را می‌بـیـنـد ،ولی خودش رانمی‌بیند مردمک با همه‌ی کوچکی‌اش جهانی را در خود جای می‌دهدوازاین جهت به خال شباهت دارد.خال نیزدنیایی از زیبایی هارادرخودجای داده است.هم نشینیِ این دو واژه ی اسرارآمیز،دراین بیت،مفهومی عمیق وقابل تامل رقم زده است.
"مـداد" : مـرکـّب واسباب نوشتن
"مـداد" بـه معنی کمک ومدد هم هست.
مـعـنـی بـیـت : خطاب به خداوند(معشوق حقیقی): نـقـطـه‌ی خـال تـو را( صفات وزیبایی های تورا)درصفحه ی بصیرت درون نمی‌تـوان تـجـسـّم کـرد.عاجزیم ازدرک زیبایی های تو.ناگزیرهستیم ازمردمک دیدگان وچشمهای ظاهریِ خویش مددی جوییم، تابامشاهده ی زیباییهایِ ظاهریِ این دنیا،پی به اندکی از زیباییهایِ باطنیِ ذات خداوندی ببریم.تشبیه بسیارزیبایی دراین بیت وجود دارد، ازمردمک چشم مداد ومرکّب طلب می کند که توانسته باشدمشاهدات خودرادرلوح بصر(صفحه یِ باطنی) درج نماید."مداد"دراین بیت هم به معنی مرکّب ووسیله ی تحریروهم به معنی مددرسانی مورداستفاده قرارگرفته است.
عشوه‌ای ازلب شیرین تـودل خواست به‌جان
بـه شکر خنـده لبت گفـت : مـَزادی طـلـبـیـم
عشـوه : نـاز و غـمـزه
"بـه‌جـان": در اِزای جان ، در مـقـابـل جان ، به قیمت جان
"مـَـزاد" : زیـادت ، بـیـشـتـر
: دلِ عاشق، از لب تـو نـاز و غـمـزه‌ای (بوسـه‌ ای) را به قیمت جان تـقـاضـا کـرد ، لـب تـو بـا لـبـخنـد شـیـریـنـی گـفـت : نـاز و غـمـزه‌ی مـن بـیـشـتـر از جان قیمت دارد. (در ازای یک غـمـزه، زیـاده تـر از جـان می‌بایست پرداخت کنی.
تـا بـُـوَد نـسخـه‌ی عـطـری دل سـودا زده را
از خـط غـالیـه‌سـای تـو سـوادی طـلـبـیـم
"نـسـخـه" : نـوشـتـه ، فهرست نوشته‌ی دارو
در قـدیـم نـوعی دیـوانـگـی (سـودا زدگی) را بـا عـطـر مداوا می‌کـرده‌انـد.
"سـودا زده" : دیـوانـه ، عـاشـق ، مبتلا به بیماری عشق وجنون
"خـط" : ایـهـام دارد : 1- دست‌خـط ، نـامـه ،
2- مـوی نرم و لـطیـفِ گرداگردِصورتِ معشوق (مـحـاسـِن) ، مـوی سر (زلف) و مـژه ها و ابروها و موی لـطـیـف صورت را هفت خــط می‌گـویـنـداین
موی لیطف صورت معشوق، در اثـر تـابش نـور بـه رنـگ های مختلف دیـده می‌شـود ، در ایـنـجـا سیاه رنـگ دیده شده، چون غـالـیـه سیاه رنگ است . در جایی دیگر ارغـوانی رنـگ دیده شده :
«بـُتـی دارم کـه گـِرد گل ز سنبل سایه‌بان دارد
بـهــار عـارضـش خـطـّی ز خـون ارغــــوان دارد»
وگاهی سبز:
«سبـزه‌ی خـطّ تـو دیدیم و ز بـُشتان بهشت
بـه طـلـب‌کاری ایـن مـهـر گـیــــاه آمـده‌ایـم»
"غـالـیـه" : مـخـلـوطی از مشک و عنبر ، هم مـُشـک و هم عـنـبـر سیـاه رنـگـنـد. غـالـیـه را هم به خاطر خوشبـویی و رنـگ سیاه آن برای رنگ کـردن محاسن و موی سر استفاده می‌کردند .
"حـافـــظ" جای دیـگـر می فرماید:
«گر غالیه خوش بو شد در گیسوی او پیچید
ور وسمه کمان‌کش‌شـددرابـروی‌او پیوست»
در اینجا تشبیه تفضیل آورده : "بوی خوش و سیاهی غالیه به خاطر این است که در گیسوی معشوق پیچ و تاب خورده و از آنجا گـذشته است . "وسـمـه" هم نـوعی غالیه است که برای رنگ کردن ابـرو به کار می‌رفـتـه است.
"غالیه سای" سـایـنـده‌ی مشک و عنبر ، غالیه ساز (خوش‌بـو و مـعـطـّر)
"سـواد" : سیـاهی ، نوشته ، رونـوشت
با تـوجـه به معنی دوگانه‌ی "خــط" مصرع دوم هم دو معنا پـیـدا می‌کـنـد.
مـعـنـی اول : برای ایـنـکه داروی عطری برای دل عاشق خودم پـیـدا کـنـم ، از دست نوشته ودست خـطِ عطرآگین تـو رونـوشتی می‌خواهم .
معنی دوم: برای ایـنـکه داروی عطری برای دل عاشق خودم پـیـدا کـنـم ، انـدکی از موهای لطیف و معطـّر صورت تـو (زلف معطّر تـورا) نیاز دارم.
چون غمت رانتـوان یـافت مگـر دردل شـاد
مـا بـه امـّیـد غـمـت خـاطــر شـادی طـلـبـیـم
"خاطر شاد" همان دل شاد است.
در ایـن بیت "پـارادوکس" داریـم : غـم در دل شـاد ؟!!
و ایـن غـم ، همان غـمِ عشق است که پیشتر گفتیم ؛ درد و غم عشق برای عاشق، خوشی و شادی است. این غـــم به غیرازغم و غـصـّه‌ی زجـرآورِدنیویست.
: بـه خاطر ایـنـکـه غـم عشق تـو را جـز در دلِ شاد پـیـدا نمی‌ توان کرد ، مـا بـه امـیـدِ داشتن غم عشق تـو،دلی شـاد طلب می‌کـنـیـم.
بـردر مـدرسـه تـا چـنـد نـشیـنـی ؟ حـافــظ !
خیـز ؛ تـا از در میخـانه گـشادی طـلـبـیـم
در ایـن بـیـت آرایـه "ردّ الـمـطـلـع" داریم . در قـدیـم گاهی مصرع اول را در مصرع آخـر تـکـرار می‌کـردنـد که به ایـن کار "ردّ الـمـطـلـع" می‌گـویـنـد ، در غـزل امـروز هم بسیار به کار می‌بـرنـد.
نـزد عـرفـا ؛ عشق ورزی وتحصیل معرفت بالاتر و والاتر از مدرسه و علم آموخـتـن است. هدف از هستی و آفـریـنـشِ آدمی کـمـال است و عـرفـا بر این باورند که عشق بـهـتـر و زودتـر انسـان را به کمال واقعی رهنمون می‌شود.
"حـافــظ" جاهای دیگری هم این مطلب را یـاد آور شده است :
«بـخـواه دفـتـر اشـعـــار و راه صـحـرا گــیــــر
چه وقت مدرسه و بحث کشف کشّاف ست؟!»
یــا :
«از قیل و قال مـدرسه حالی دلـم گـرفت
یک چند نیز خدمت معشوق و می کـنـیـم»
یــا :
«مباحثی که در آن مجلس جنون می‌رفت
ورای مدرسـه و قال و قیـل مسئـلـه بـود»
و . . . .
: ای حـافــظ ! تـا کی می‌خـواهی در مدرسـه بـه دنـبـال کسب عـلـم بـاشی تـا بـه جایی بـرسی ؟!! معرفت و عشق در مـدرسه به دست نمی‌آیـدپس بـلـنـد شـو تـا بـه مـیـخـانه‌ بـرویـم و از آنـجـا گـشـایش در راه کسب معرفت و عشق بـخـواهـیـم.
«بـشـوی اوراق اگر هم‌درس مـایی
که عـلـم عشـق در دفـتـر نـبـاشـد»

1400/04/01 09:07
بابک بامداد مهر

چون غمت را نتوان یافت مگر در دل شاد

ما  به   امید  غمت  خاطر شادی   طلبیم.

حافظ به قول استادرحیمی در"حافظ اندیشه" استادجمع کردن ناهمساز هاست وهمسازکردن تناقضات زندگی شگرداوست.البته معنایی کلیدی دراین بیت نهفته است وآن این است که ادامه زندگی وکشیدن بارغم دوستبدون شادی ونشاط ممکن نیست وباید افسردگی راازمیان بردو درابیات دیگر می گوید که بهره بردن ماازلذات و شادی طلبیدن همه به نیت کشیدن بارامانت وتحمل غم هجران است و ظرافت بیان دراین است که حافظ به شادی وغم آگاه است و ازنگاهی فراتراز غم وشادی به زندگی می نگرد و آن نگاه "عشق "است نه عقل.میکده درمقابل مدرسه است.

1400/08/12 18:11
رضا س

سه چهار بیت از ابیات این غزل به سبک خواجو گفته شده‌اند که معانی دیریاب دارند و با نگاه اول و آسان معنی نمی‌شوند. در مورد ابیات ۵ و ۶ این غزل چند نکته داشتم:

نقطه خال تو بر لوح بصر نتوان زد

مگر از مردمک دیده مدادی طلبیم

مداد در قدیم بیشتر به معنای جوهرِسیاه و مرکب و سیاهی به کار برده میشده. این بیت از خواجو رو ببینید:

«گهی که شرح فرافت کنم بدیده سواد/

شود سیاهی چشمم روان به جای مداد»

معنی بیت حافظ هم به نظر من اینه:

دیدن خال تو(یا رسیدن به وصال تو) به آسانی و راحت به چشم (یا دست) نمی‌آید، مگر اینکه انقدر اشک بریزیم که سیاهی چشم تغییر رنگ دهد. کلمه‌ی لوح در مصرع اول رو اگه به جای سفیدی چشم بگیریم، مداد هم سیاهی چشم رو تداعی می‌کنه. ضمن اینکه لوح(در اینجا سفیدی چشم)، بصر، مردمک، دیده، مداد(در اینجا سیاهی چشم) همه به دیدن و چشم اشاره دارند.

****

عشوه‌ای از لب شیرین تو دل خواست به جان

به شکرخنده لبت گفت مزادی طلبیم

مزادی به معنی بیشتر و زیادتر و همینطور مزایده و حراج هم هست.  دو جور میشه برداشت کرد:

۱- دل من عشوه یا بوسه‌ای از لب معشوق خواست و در ازایش حاضر بود جان خود را تقدیم کند که معشوق خنده‌ای کرد و گفت باید بیشتر پرداخت کنی و جان تو ارزش چندانی در ازای لب من ندارد.

۲- دل من با تمام وجود و جان خود خواهان لب معشوق شد که به شوخی جواب شنید که هرچقدر هم که از دل و جان خواهان باشی ولی افراد دیگری هم در نوبت هستند و حاضرند بیشتر هزینه کنند و باید در حراج و مزایده شرکت کنی!

1400/11/08 12:02
برگ بی برگی

خیز تا از در میخانه گشادی طلبیم

به ره دوست نشینیم و مرادی طلبیم 

خیز به معنی جهیدن  یا به یکباره بپا خاستن است که در زبانِ عرفان آن را قیامت فردی انسان‌ نامیده اند، و منظور از گشادی باز و گشاده کردنِ درون یا چنانچه در قرآن آمده است شرحِ صدر است، و  حافظ می‌فرماید منظور از این قیام و خیزش طلبِ گشادی ست، یعنی انسان درونِ خویشتن را تا بینهایت خداوند گشاده و باز کند و شروع این کارِ معنوی از درِ میخانهٔ عشق و خردِ ایزدی امکان پذیر  است، به رهِ دوست نشستن که در غزلهای دیگر از آن با عنوانِ مقیم شدن در میخانه یاد شده کنایه از طلبِ استمداد از آن یگانه ساقی ست تا با لطف و عنایتِ خاصِ خود مراد یا حاجتِ وی را برآورده کرده و شرابِ معرفتش را به او ارزانی کند تا در این کارِ بزرگ یعنی قرار گرفتن در طریقتِ عاشقی موفق شود .

زاد راه حرم وصل نداریم، مگر 

به گدایی ز در میکده زادی طلبیم 

پس از خیزش یا قیام به منظور پای نهادن در طریقتِ عاشقی و رسیدن به یگانگی با خداوند اولین قدم گشاده کردن درون تا بینهایتِ خداوند است که زمینه و مقدمهٔ ورود به حرمِ وصلِ الهی فراهم می‌شود، انسان با قدم گذاشتن در راهِ عاشقی پی می برد زاد و توشهٔ راهِ به‌این دشواری را در اختیار نداشته و بجز حسادت، کینه، خشم، دشمنی، استرس، ترس و سایر دردها چیز دیگری در درون بسته، منقبض و محدود خود ندارد، و حرکت در مسیرِ حرمِ وصل و عاشقی با حفظِ دردهای ذکر شده در مرکزِ انسان هیچگونه سنخیتی ندارد، پس اولین قدمِ انسانِ عاشقِ وصل به اصل خداییِ خود گشاده کردنِ فضایِ درونی میباشد، این گشاد کردنِ فضایِ درونی به تدریج و با کار و ممارست فراوان و البته با گداییِ شرابِ عشق از درگاهِ میکدهٔ عشق امکان پذیر میباشد که با عدم واکنش به منیتِ خود و دیگران و تمرینِ حلم و صبوری بدست می آید ،بنظر میرسد زادی در مصرع دوم در هر دو معنی توشه و همچنین زاده شدن دوباره بکار رفته است، یعنی با عنایتِ حضرتش و کار و ممارستِ مستمرِ خود ، زاد وتوشهٔ راه را بدست آورد  و یا  به خویشتنِ دروغینِ خود بمیرد تا  به اصل خداییِ حقیقیش  زاده شده و تولدی دوباره یابد،  خویشتنِ کاذب و توهمیِ انسان مانعی بزرگ برای بازکردن فضای درونی است و در مواجهه  با چالش‌های زندگی به دیگران و یا اتفاقات واکنش نشان داده، با ستیزه گری برای خود و مردم تولید درد و رنج میکند، پس با جایگزین شدنِ اصلِ خداییِ انسان با خویشتنِ دروغین است که انسان شرح صدر یافته و با حلم و بردباری رفتار کرده و مشکلاتِ خود را حل می‌کند، این امر ممکن نیست مگر با نوشیدن شراب خرد ایزدی برای بدست آوردن زاد و توشه راه حرمِ وصل جانان یا سیرِ الی الله. 

اشکِ آلوده  ما گر چه روان است، ولی 

به رسالت سویِ او پاک نهادی طلبیم 

آلودگی اشکها همان دردهای نهفته درونی ذکر شده هستند،  پس انسان با لطف خداوند و  کار پیوسته معنوی خود دردهای ذکر شده خود را بصورت اشک آلوده به خون از دیدگانش روان کرده و بتدریج به آرامش نسبی خواهد رسید ، حافظ در مصرع دوم میفرماید  اما این آرامش بدست آمده کافی نیست و هدف از حضور در میخانه حضرتش صرفآ  فراغت از آلودگی هایی مانند درد و رنج و خشم و استرس نبوده ، بلکه بنا به رسالت انسان بر روی زمین  ، باید پاک نهادی را نیز از خداوند طلب کند ، بنا بر عهد الست  رسالت و تنها وظیفه اصلی انسان بر روی زمین بازگشت به" سوی" او یا ورود به حرم وصلش میباشد ، یعنی یکی شدن و رسیدن به وحدت با خداوند که اصل و نهاد پاک  انسان نیز از همان جنس است ، غالب انسانها پس از ورود به عالم معرفت و اندکی کار بر روی خود ، با رهایی بخشی از دردهای خود به آرامش نسبی رسیده و گمان می برند هدف غایی رهایی از دردها بوده و با رسیدن به حال خوب ، کار را تمام شده پنداشته ، بتدریج  کار معنوی را رها می‌کنند،  حافظ میفرماید آزاد شدن از دردها  اتفاقی خوب است که با فضا گشایی و عدم تولید درد بدست آمده اما هدف نهایی از حضور در این راه و در میخانه عشق ، بالاتر از رهایی از دردها و یا روان شدن اشکهای آلوده ما ست و هنوز تا به سرانجام رسانیدن رسالتی که بر عهده هر انسانی  ست راه درازی در پیش است .

لذت داغ غمت بر دل ما باد حرام 

اگر از جور غم عشق تو دادی طلبیم 

درواقع جور از طرف خود کاذب انسان است اما بدلیل اینکه خداوند برای وصل دوباره انسان به خود ، او را جبرن به عالم ماده و تشکیل خود کاذب ذهنی و مادی وارد نمود ، پس این جفا و ستم را از جانب او می دانیم ، از دید ذهنی ما بهتر بود چنین جدایی و فراقی صورت نمی پذیرفت و انسان همچنان در جوار خداوند بسر می برد  ، اما نکته اینجاست که قرار بر این نبوده این خود کاذب تشکیل شده در ذهن برای همیشه و تا آخر عمر جسمانی ، حاکم مطلق انسان باشد و بلکه پیغامهای هستی کل یا خدا که توسط پیامبران و عرفا بصورت وحی نازل و به انسان میرسند پیوسته او را برای رهایی از این خود کاذب و بازگشت به اصل خود رهنمون میگردند .حافظ می‌فرماید داغ غم عشق حضرتش که انسان جدایی از اصل خدایی خود را دریافته و پیوسته رسالت خود را در جهان  بازگشت به او می داند بسیار لذت بخش است و گوارا ، اما اگر انسان عاشق بخواهد از جور غم عشقش که ذکر شد شکایت داشته باشد ، پس لذت آن غم  بر او حرام باد  ، یعنی ادعای عاشقی او بی پایه است زیرا  جور غم عشقش که حضور جبری انسان بر روی زمین و جهان فرم است لازمه رسیدن و بازگشت انسان به خدا یا هستی کل میباشد ، بنظر میرسد اشاره ایست به کلام خدا در قرآن که هر انسانی برای ورود به بهشت ناگزیر از عبور از جهنم میباشد و از نگاه عرفا در این کار هیچ جور وجفایی نبوده و دادخواهی جایز نمیباشد  ، جهنم همان ذهن و تشکیل خود کاذب است که برای ادامه حیات انسان که در ابتدا جسم نبوده و بلکه از جنس نور یا هشیاری بوده  ضروری و لازمه بقا در جهان مادی میباشد ، رسیدن انسان به حرم وصلش از طریق حضور در جهان فرم وجه تمایز انسان از فرشته است . 

نقطه خال تو بر لوح بصر نتوان زد 

مگر از مردمک دیده مدادی طلبیم 

لوح بصر کنایه ایست از نگاه و جهان بینی انسان ، نقطه خال رسیدن به وحدت وجود  با مرکزیت هستی کل یا خداوند است ، مداد به معنی سیاهی ست یعنی دیدن از منظر چشم خداوند که در برابر سفیدی چشم یا همان کوری و عدم بینایی قرار دارد ، حافظ میفرماید پس از گشایش درون و فضا گشایی بمنظور رسیدن  و  راهیابی به حرم وصل حضرتش برآوردن شرط دیگری نیز لازمه کار معنوی سالک میباشد و آن دیدن جهان از منظر چشم خداوند است که کل هستی را یک نور و هشیاری می بیند ، پس انسان عاشق نیز برای ورود به فضای بینهایت یکتایی خداوند باید جهان را یک نور دیده  و جدایی و تفرقه در جهان بینی او جایی نداشته باشد ، و این امر بینایی و بصیرتی همانند نگاه خداوند به جهان را طلب میکند که زاد و توشه راه رسیدن به معشوق است، دیدن خداوند در یک طرف و انسان یا سایر باشندگان  عالم در سوی دیگر کوری و فقدان دید صحیح  را میرساند و مانعی بزرگ برای رسیدن انسان به حرم وصل الهی میباشد ، باور و اعتقادات  مذهبی  عاریتی برآمده از ذهن انسان که خدایی ذهنی را پرستش میکند همان سفیدی چشم است 

عشوه ای از لب شیرین تو دل خواست به جان 

به شکر خنده لبت گفت مزادی  طلبیم 

خواستن دل عمومآ  تاثیر پذیرفته از ذهن انسان است که چیزها را در دل یا مرکز خود قرار داده و طلب میکند اما حافظ در اینجا میفرماید  به جان خواست ، یعنی این خواستن مانند چیزهای این جهان نبوده است که عاشق از او طلب کرده و بخواهد به داشته های خود بیفزاید،  بلکه خواستی واقعی و به جان بوده است ، عشوه ای از لب شیرین ، کنایه از زنده شدن به یکباره انسان  یا رسیدن بدون معطلی به حرم وصل حضرتش میباشد ، گویی سالک صبوری را پیشه خود قرار نداده و راه طولانی رسیدن به معشوق برای وی دشوار می نماید که چنین درخواستی می کند ، پیامبران و اولیای خاص خدا و برخی بزرگان عالم عرفان  اینچنین راه چند ده ساله را یک شبه پیموده و با عشوه ای از لب شیرین حضرت معشوق  به حرم وصالش راه یافتند ، اما حضرت معشوق  که میداند سالک به جان چنین درخواستی را مطرح می‌کند نه با قهر و عتاب ، بلکه با شکر خنده و مهربانی پاسخ میدهد که این دیگر زیاده طلبی ست ، و بدون کار و سعی وافر در ایجاد شرایط ذکر شده ، یعنی فضا گشایی و دیدن جهان از منظر چشم خداوند امکان راهیابی  به ملکوت و  حرم وصلش میسر نیست .

تا بود نسخه عطری دل سودازده را 

از خط غالیه سای تو سوادی طلبیم 

عطری به معنی عطر فروش و یا عطار و دل سودا زده به معنی دلی ست که با  وهم و خیال چیزهای این جهانی را طلب و گمان بر تملیک آن چیزها دارد ، و در بیت قبل اگر سالک به جان درخواست عشوه ای از لب شیرین حضرت معشوق  نمی کرد چه بسا با قهر خداوند مواجه می شد ، زیرا دل انسان بنا بر عادتی مالیخولیایی و متوهم  حتی خدا را برای تکمیل داشته های خود و قرار دادن در دل دلبستگی هایش طلب میکند،  حافظ  دل چنین انسانی را سودا زده یعنی متوهم و بیمار میداند که نیازمند نسخه عطری یا عطار  است تا شاید شفا یابد ، اما نسخه عطار  که همان دارو ساز  امروزیست برای چنین انسان  بیماری چیست ؟ در مصرع دوم پاسخ داده و میفرماید  خط یا فرمان الهی که غالیه سای میباشد ، یعنی عطر شفا بخش زندگی از آن به مشام میرسد موجب سواد و آگاهی انسان میشود تا دل سودا زده اش درمان و شفا یابد ، خرد و عقل خداوند که در انسان به ودیعه  گذاشته  شده است قرار دادن چیزهای جسمی و ذهنی را در دل و طلب خوشبختی و آرامش از آنها را کاری عبث و بلکه مضر به حال انسان میداند ، غالیه سای به معنی غالیه گونه یا عطر آگین است که نوازشگر روح انسان بوده و خط یا فرمانهای خداوند که توسط پیامبران و بزرگان به انسان  میرسند برای نیکبختی نوع بشر میباشد مولانا  نیز در باره خط و فرمان سلطان یا خداوند میفرماید  : 

بخط خویش فرمان بدستم داد آن سلطان / که تا تختست و تا بخت است او سلطان من باشد

چون غمت را نتوان یافت مگر در دل شاد

ما به امید غمت خاطر شادی طلبیم 

غمت همان داغ غمیست که در چند بیت قبل بیان شد و میفرماید  این غم لذت بخش را در جایی بجز دل شاد نمی توان یافت ، این شادی بدون علت های بیرونی و ذهنی همان ذات خداوند است که در انسان نیز به امانت گذاشته شده است اما بیشتر ما انسانها با دل سودا زده خود  از چیزهای بیرونی طلب خوشبختی و شادی میکنیم که اگر هم بخت با خواسته های ما یار بوده و به آن چیزها و تمناهای دل خود برسیم ، شادی حاصل از آن بسیار زودگذر خواهد بود ، اما حافظ خاطر و اندیشه شاد را از خدا طلب میکند زیرا اندیشه شاد موجب شادی بی سبب دل خواهد شد و بویژه  که خداوند از جنس شادی ست پس انسان عاشق نیز میخواهد که هرچه  بیشتر  شبیه معشوق  خود باشد و این شادی پایدار و خلل ناپذیر  توسط عوامل بیرونی میباشد و این خاطر شاد نیز یکی دیگر از شروط  پای نهادن انسان در راه عاشقی و تجربه کردن غم لذت بخش فراق  است .

بر در مدرسه تا چند نشینی حافظ 

خیز تا از در میخانه  گشادی طلبیم 

مدرسه محل آموزش علوم کتابی از انواع دینی و غیر دینی ست و حافظ میفرماید  مطالب و شرایط  ذکر شده در این غزل برای راهیابی به حرم وصل معشوق را توسط علوم عقلی جستجو کردن کاری ست بیهوده و موجب اتلاف وقت ، پس از جا برجه و بدون اتلاف وقت  کار معنوی خود را با گشایش درون خود از در میخانه  عشق  شروع کن .

1401/05/23 20:07
در سکوت

این غزل را "در سکوت" بشنوید

1401/11/03 03:02
احسان چراغی

حافظ مضمون بیت آخر را در ابیات دیگری نیز آورده است:

 

از قیل و قال مدرسه حالی دلم گرفت

یک چند نیز خدمت معشوق و مِی کنم

 

بـخـواه دفتر اشعار و راه صحرا گیر

چه وقت مدرسه و بحث کشف کشّاف ست؟!

 

مباحثی که در آن مجلس جنون می‌رفت

ورای مدرسه و قال و قیل مسئله بود

 

بـشـوی اوراق اگر هم‌درس مایی

که علم عشق در دفتر نباشد