گنجور

غزل شمارهٔ ۳۶۷

فتوی پیرِ مُغان دارم و قولیست قدیم
که حرام است مِی آنجا که نه یار است ندیم
چاک خواهم زدن این دلقِ ریایی، چه کنم؟
روح را صحبتِ ناجنس عذابیست الیم
تا مگر جرعه فشانَد لبِ جانان بر من
سال‌ها شد که منم بر درِ میخانه مقیم
مگرش خدمتِ دیرین من از یاد برفت
ای نسیم سحری یاد دَهَش عهدِ قدیم
بعد صد سال اگر بر سرِ خاکم گذری
سر برآرد ز گِلم رقص کنان عَظمِ رَمیم
دلبر از ما به صد امّید سِتد اول دل
ظاهرا عهد فرامُش نَکُنَد خلقِ کریم
غنچه گو تنگدل از کارِ فروبسته مَباش
کز دم صبح مدد یابی و انفاسِ نسیم
فکر بهبود خود ای دل ز دری دیگر کن
درد عاشق نشود به، به مداوایِ حکیم
گوهرِ معرفت آموز که با خود بِبَری
که نصیبِ دگران است نِصابِ زر و سیم
دام سخت است مگر یار شود لطفِ خدا
ور نه آدم نَبَرد صرفه ز شیطانِ رجیم
حافظ ار سیم و زرت نیست چه شد؟ شاکر باش
چه به از دولتِ لطفِ سخن و طَبع سلیم

اطلاعات

وزن: فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن (رمل مثمن مخبون محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

خوانش ها

غزل شمارهٔ ۳۶۷ به خوانش فریدون فرح‌اندوز
غزل شمارهٔ ۳۶۷ به خوانش سهیل قاسمی
غزل شمارهٔ ۳۶۷ به خوانش محسن لیله‌کوهی
غزل شمارهٔ ۳۶۷ به خوانش فاطمه زندی
غزل شمارهٔ ۳۶۷ به خوانش عندلیب
غزل شمارهٔ ۳۶۷ به خوانش محمدرضا مومن نژاد
غزل شمارهٔ ۳۶۷ به خوانش افسر آریا
غزل شمارهٔ ۳۶۷ به خوانش شاپرک شیرازی

حاشیه ها

به کارگیری عبارت عظم رمیم در بیت پنجم ، نشان انس زیاد حافظ با قزان داره و شاید اعتقاد او به معاد جسمانی هم بشود از این بیت استخراج کرد.به زیبایی هم مقصد عرفانی خودش را که بیان شدت عشق است که بعد از وفات هم ساری است ،را پرداخته و هم آنکه عقیده ی فلسفی خود در مورد معاد را که اعتقاد به معاد جسمانی است بیان کرده .

سلام چند نکته از این غزل زیبا هدیه به شما:
نکته ها: پیر مغان، استعاره از عارفان دل آگاه، مصرع دوم رندی این مرد بزرگ از ثبت فتوی به خوبی برمی آید. فتوا، شرطی دارد، عذر بدتر از گناه!
نوعی مدح شبیه به ذم! یار باید ندیم باشد تا می، روا شود!!
و باز هم سایه ی این رندی پررنگ تر می شود وقتی دلق ریایی را آزار دهنده می یابد.دلق ریایی بیانگر ظاهرسازی عبادی! رفتاری که برای عارف واصل، دردناک است. درد می آورد، شوری ندارد. روحِ لطیف نمی تواند ریا بسازد.
از بیت دوم صدایی لطیف از سکوت بلند است! روح از صحبت ناجنس در عذابی الیم به سر می برد. لطیف با لطیف می سازد و از ناسازی ِ ناساز، می رنجد. هم نشینی با ریا خشکی می آورد و نوری نیارد.
لب رمزی از عنایت دوست، که سالها رنج می خواهد تا به لب نجات رسد. سالها التماس و نگرشی الهی به دربار معبود، تا باشد که نظاره ای و التفاتی مگر جرعه فشاند .
آیات قرآن محفوظ نزد حافظ چهارده روایت! حتما و صد در صد در واژه های نرم او آشکارا خود می نماید. خدمت دیرین آدم بر درگاه دوست چیزی نیست که محبوب فراموش کند و بی توجّهی و روگردانی یار را حافظ بر نمی تابد. روا نمی دارد. و به مناجات سحرگاهی و شور اشک! یادآوری می خواهد از خدا. ای نسیم سحری یاد دهش عهد قدیم. و ظاهرا عهد فرامش نکند خلق کریم. چه کسی کریم تر از او؟ عشق معهود، از همان عهد الست در دل شیدا نهاده شده است. این بیت تعریض و کنایه ای رندانه و عاشقانه است که کرامت خدا را ریزبینانه به داوری می گذارد.
التفات بیت بعد، دلجویی شاعر است حافظ خود را دلداری می دهد که تنگ نباشدش دل . دم صبح و نسیم سحرگاه، مناجات را تا بر دوست همراهی می کند. میانجی گری می کند. دوست را دل ، به رحم می آورد و یاد عهد قدیم را زنده می کند.
شرطش این که، معرفت اندوزد. شعر بخواند! شیدایی کند، روح بپرورد.

1391/10/22 11:12
محمد رضا شایان مهر

این غزل شباهت های بسیاری با غزل :
امشب آن نیست که در خواب رود چشم ندیم ؛
از سعدی بزرگوار را دارد ، اما با در آمیختن با حال و هوای شعر حافظ ، جامعه ی نو به تن کرده است .

1392/03/05 00:06
امین کیخا

ندیم یعنی همدم و نیز کمی خدمتکار در فارسی می شود زوار یا زواره

1393/12/21 02:02
روفیا

تا مگر جرعه فشاند لب جانان بر من
سال ها شد که شدم بر در میخانه مقیم
کاربرد واژه مقیم بسیار شگفت انگیز است .
او نه تنها بر در میخانه ساکن است بلکه بر این کار پایداری می ورزد .
در دانشکده پزشکی نیز گذرانندگان دوره تخصص را resident یا مقیم می خوانند . یعنی چند سالی را باید در ان بخش مستقر باشند .
یعنی که نمی شود خلاصه گاهی سری به میخانه بزنی تا لب جانان جرعه ای بر تو فشاند . نمی شود هم سبدت را انجا بگذاری و خودت بروی بلکه باید انجا بمانی تا اگر روزی اراده کردند می افشانی کنند تو انجا باشی .

1394/07/14 05:10
خسرو

بنظر میاید که در مصرع دوم بیت اول این غزل، عبارت "نه‌ یار است ندیم" معنی‌ مناسبی نمیدهد، یعنی‌ کلمه "ندیم" به اشتباه استعمال شده است، و بایستی در معنی‌ میبود "نه‌ یار است نه‌ ندیم است" اگر بخواهیم "ندیم" با "نه‌ یار است" همخوان باشد. یک تغییر کوچک در طرز نوشتن این کلمه، مصرع معنی‌ درستی‌ پیدا می‌کند و شاید منظور حافظ چنین بوده است: "که حرام است می‌‌آنجا که نه‌ یار است نه‌ دیم"، که دیم به معنای چهره و روی و رخسار می‌باشد. این تغییر کوچک در املای یک واژه بر زیبایی معنی‌ میافزاید، که نه‌ یار است و نه‌ رخسار یار. نظرتان چیست؟

1396/05/15 22:08
حمید

به نظرم همان ندیم صحیح است .چون حافظ این غزل را در جواب سعدی سروده است...امشب آن نیست که درخواب رود چشم ندیم..

1396/06/02 12:09
فرخ مردان

@خسرو
میشه گفت ندیم به معنی همنشین هست و معنی درست میشه. اما من یکی دیگه رو دارم:
در بیت سوم مصراع اول، منظور تف کردنه؟! شاید به ضرورت وزن حافظ بجای مثلا "دست" مجبور شده "لب" رو بیاره. در اونصورت هم اصلا "جرعه فشاندن بر کسی "یعنی چی؟ عجبین غریبا!

1396/07/14 01:10

فـتـــویِ پــیـــر مـُـغـــان دارم و قـولــی ست قـدیـم
کــه حــرام سـت مــی آنجا که نـه یـار سـت نـدیـم
"فـتـوی": فـتـوا به معنیِ حـکـم شرعی است که "مـُفتی" یـا "فـقـیـه" صادر می‌کـنـد.
"پـیـرمـُغـان" :پیشوا وروحانیِ زرتشتی،امّاآیاحافظ پیرو زرتشت بوده است؟
قبلاً دراین مورد توضیحات کافی داده شده، حافظ دارای اعتقاداتِ فرامذهبیست. دریک تعریفِ ساده می توان چنین گفت که: به استنادِ باورهایی که داشته، اودرچارچوبِ هیچ یک ازمذاهب وفرقه هاقرارنمی گیرد. اوانسانی آزاداندیش ووارسته ازهرگونه تعلّقاتِ قومی وفرقه ایست. شایدحافظ شخصیّتِ زرتشت راازآن جهت که شعارپندارنیک،گفتارنیک وکردارنیک رامطرح ساخت دوست داشته وبه وی ارادت می ورزید لیکن ارادت داشتن دلیل زرتشتی بودنِ حافظ نیست. بنظرنگارنده احتمالاً " پیرمُغان" ازساخته ی ذهنیّاتِ حافظ است. اووجودِ خارجی نداشته،وحافظ به قصدِ پیروی ازیک شخصیّتِ خیالی که وابستگی مذهبی نداشته باشد اوراخَلق کرده است. اوپیرمُغان رانیزهمانندِ روحیّاتِ خود،بگونه آفریده که درهیچ مذهبی نگنجد!.
"قـول" : گـفـتـه ، سخن ، نـظـریـه ، بـاور
"قـولـی ست قـدیـم" = از باور های قدیم است .نـکـتـه و سخنی که از قـدیـم، سینه به سینه به مـا رسیـده است ،کـنـایـه از اعتبار و درستی سخن دارد.
"یـار" : محبوب ، دوست ، رفـیـق
"نـدیـم" : هـمـراز ، هـمـدل
معنی بیت: درموردِ شرابخواری وآدابِ آن، من یک فـتـوا و حکم ِ قدیمی وبااعتبارازجانبِ پـیـرمغان بـه یـاد دارم وآن اینکه: حرامست شرابخواری درجایی که یـارِ هـمـدل و هـمـراز و موافق طبع ِ تــوحضور نداشته باشد.
چنانکه ملاحظه می شود هرجا که حافظ ازجانبِ "پیرمُغان" مطلبی، حدیثی یابه قول خودش فتوایی بیان می کند،هیچ سند ومدرکِ رسمی ارائه نمی کند. ومادرهیچ کجا کتابی یاسندی تاریخی درموردِ پیرمُغان وزندگی نامه ی اونداریم. کاملاً روشن است که حافظ، باهنرمندی وبه مَددِ نبوغ خویش، دست به آفرینش اوزده تا باورها واعتقاداتِ خاص ومنحصربفردِ خویش رااززبانِ اونقل کند. چراکه این بهترین شیوه ی مبارزاتی درزمانِ بسته بودنِ فضای سیاسی جامعه است وحافظ به زیبایی این شیوه راابداع وباموفقیّت به انجام رسانده است.
در مـذهـبِ مـا بـاده حـلال ست ولیکن
بی روی تـو ای سرو گل‌اندام حرام است.
چاک خواهم زدن این دَلق ریائی چه کنم ؟!
روح را صحبت ناجنس عذابیست الـیـم
"چاک زدن" : پـاره پاره کـردن
"دَلق ریـائـی" : خـرقـه‌ پـشمیـنه که زاهدان وعابدان وصوفیان به سببِ خودنمایی می پوشیدند.
"چه کنم؟!" : چـاره‌ای نـدارم
"الـیـم" : دردنـاک
"نـا جنـس" : غـیـرهم جنـس
گفتیم که حافظ مدّتی هرچندکوتاه درجستجوی حقیقت، به هرخانقاهی وفرقه ای که ادّعای کشفِ حقیقت را داشتند سَرَک می کشیدوبه ظاهر همراهی می کرد تا ببیند واقعاً آنچه را که می جوید درآنجا می تواند بیابد یانه؟ ودیری نمی کشید که حافظ به پوسیدگی وبی اعتباری ِ اندیشه های فرقه های مختلف پی برده وبلافاصله خودرا کنارمی کشید. دراینجانیز درچنین وضعیّتی قراردارد. حافظ به هرجهت خرقه ای پوشیده ولی خیلی زود دریافته که این خرقه ی پشمینه، روح لطیفِ اورامی آزارد، انگاریک وصله ی ناجوری به قامتِ آزادگیِ اوخورده است! ازهمین رومی فرماید:
مـعـنـی بـیـت :
سرانجام من این خـرقه‌ی ریایی راکه روح مرامی آزارد پـاره پاره خواهم کرد ، زیـرا همنشینی با غـیـر هم جنس برای روح عـذابی دردنـاک است.
برای همگان همینطوراست. هرکس که باهمنشینی غیرموافقِ طبع ِخوداُفتدوبا چیزی یاکسی همراه شودکه بامرام وباورهای اودرتضادبوده باشد،روحش دچارعذاب وناراحتی خواهدشد.حافظ اگرچه ازروی تحقیق وکنجاوی اقدام به خرقه پوشی کرده لیکن باز می بینیم که همیشه ودرهمه جا ابراز ناراحتی می کند.
خرقه پوشیِّ من ازغایتِ دینداری نیست
پرده ای برسرصد عیبِ نهان می پوشم
تـــا مـگــر جـُـرعــه فـشـــانـد لـب جـانـان بـر مـن
سالـهـا شـد کـه مـنـم بـر در مـیـخـانـه مـُـقـیـم
"تـا مـگـر" : برای اینکه ، به امید اینکه
"جـُرعـه" : به انـدازه‌ی یـک بار آشامیدن ، حجمی از نـوشیـدنی ها که در دهان جا می‌گیرد و بـه یک بار بـلـعـیـدن فرو می‌رود.
درباره‌ی رسم و آیین "جرعه افشانی قبلاً توضیحاتِ کافی داده شده وبه همین مقداربسنده می کنیم که رسمی ازقدیم ازشرابخواران به جای مانده وآن این است که هنگام شرابخواری جُرعه ای نیز به احترام درگذشتگان وبه زیرخاک رفتگان،یابه نیّتِ کرم کردن به خاک، به زمین می ریزند. دراینجا حافظ به امید اینکه یارهنگام شراب نوشی اقدام به جرعه فشانی کند وجرعه ای نیز به اوببخشد درانتظار بسرمی برد.ضمن آنکه حافظ خودرا درپیش یارخاک فرض کرده است.
ازجُرعه‌یِ توخاکِ زمین درّولعل یافت
بیچاره ما که پیش تو ازخاک کمتریم
"بـر در میخانه مقیم بودن": همیشه درمیخانه خدمتگزاری کردن وخاک در میخانه شدن است.
مـعـنـی بـیـت : به این امید که معشوق، هنگام شرابخواری، دست به جرعه افشانی کند وازلبش جرعه‌ای شراب به منِ خاکی بیفشاند، سالـهـای زیادیست که خاک در میخانه شده‌ام.
حافظ معتقداست که هرکس انتظارلطف وعنایت ازطرف معشوق را دارد، باید خاکِ درمیکده ی عشق شود، خدمتگزاری کند، دربانی کند وووو تاشاید روزی موردِ عنایت واقع گردد.
تاابدبوی محبّت به مشامش نرسد
هرکه خاکِ درمیخانه به رُخساره نرُفت.
مـگــــرش خــدمـت دیــریـــن مــن از یــــاد بـــرفــت
ای نـســـیــم سـحـری یــاد دهـش عــهـــد قــدیــم
مَگـرش" : گـویی که او ، مثل اینکه او
"دیـریـن" : قدیمی ، گـذشته ، در اینجا به معنی ِ"خدمت چندین ساله" است.
"نسیم ِسحری" : بـاد ملایم صبحگاهی، همان بـاد صباست که قاصد و پـیـک عاشق و معشوق است ، از کوی یـار می‌آید و از احوال یـار خـبـر دارد و پـیـام عاشق را هم به معشوق می‌رسانـد.
"عـَهـد" : ایهام دارد : 1- پـیـمـان 2- روزگار ، دوران
منظور از "عـهـد قـدیـم" این است که پـیـمـان گـذشته‌ای که بـا هم بستهه‌بـودیم ، در ضمن می‌خواهد بـگـویـد که در قدیـم وفاداری بیشتر بـود ، امـروز هم این اصطلاح را به کار می‌بـریـم کـه : "دوست هم دوستـهـای قدیم" یـا مثلاً : "مـرد هم ، مـردهای قـدیـم"
مـعـنـی بـیـت : مثل اینکه معشوق خـدمـتـگـزاری، وفاداری وارادتِ چـنـدیـن ساله‌ی گـذشته‌ی مـرافراموش کرده است ، ای بادِ صباکه به بارگاهِ معشوق دسترسی داری! هنگامی که به حضوریارمی رسی،روزگار و پـیـمان قـدیـم را بـه یـادش بـیـاوروبه او:
گونام ما زیاد به عمدا چه می بری؟
خودآیدآنکه یادنیاری زنام ما

بــعـــد صـد سـال اگـــر بــر سـر خـاکـم گــذری
سـر بـر آرد ز گِــلم رقـص کنان عَـظـم رمـیــــم
"خـاک" : تربت ، خاک گـور ، قبر
"گِل" : خاک باقیمانده از جسدِ مرده ، جسد پس از 30 سال پـوسیـده و تبدیل به خاک می‌شود ، "صـد سـال" اشاره به ایـن دارد که حتی استخوانـهـا نـیـز به خـاک تـبـدیـل شده باشند.
"عـَظـم" :اسـتـخوان
"رَمـیـم" : پـوسـیـده
مـعـنـی بـیـت : خطاب به معشوق است. حتّا اگر بعد از صـدسـال به خاکِ مزارم گـذری کنی، استخوان پـوسیـده‌ام با شادی و رقص از مزارم سر برمی آورند وبه پایکوبی می پردازند. به بیانی دیگرتوعیسی دَمی وباآمدنت روح تازه ای برکالبدم می دَمی ومن دوباره زنـده می‌شـوم.
سایـه قـدّ تـو بـر قـالــبــم ای عـیـسـٰـی دم
عکس روحی ست که بر عَظم ِرَمیم افتاده‌ست
دلـبــــر از مــا بـه صــد امـّیــــد سـِــــتـَـــــــد اوّل دل
ظـاهـراً عـهــــد فـرامـُـش نـکـنـد خــُـلــق کــــــریــم
"سـِتـَد" :ستاند، گـرفـت
"خـُلـق" : خوی ، اخلاق،طبع و فطرت
"کـریـم" :بزرگوار، آزاده ، جـوانـمـرد
الـبـتـه "خـُلـق" را بافتحه "خـَلـق" هم می‌تـوانـیـم بخوانیم ، یـعنی "مـردم بـزرگـوار و آزاده، عـهـد و پـیـمـان را فراموش نمی‌کـنـنـد."
مـعـنـی بـیـت :
معشوق درابتدای عاشقی، بگونه ای رفتارکرد که دردلهای ما امیدواری زیـادی ایجانمود.اوباماعهدوپیمانی بست او دل مارا ازماگرفت وبعدازآن دیگربه مابی اعتنایی کرد! چنین انتظاری ازاونبود. اوبزرگوار وعطابخش است وماازقدیمیان،چنین شنیده ایم که بزرگواران هرگزعهد وپیمانشان رافراموش نمی کنند.
حافظ دراین بیت ازرفتارمعشوق گله می کند. امّاروشن است که بااحتیاطِ زیاد سخن می گوید! مبادامعشوق دلگیرشود وخاطرنازکش مُکدّرگردد!
البته حافظ مثل همیشه رندانه صحبت می کند وبایادآوری اخلاق کریمانه ،ازمعشوق می خواهد که ازخود ملایمت وملاطفت نشان دهد وباعاشقانش به مهربانی وعطوفت رفتارکند.
چه بودی اَردلِ آن ماه مهربان بودی؟
که حال مانه چنین بودی اَرچنان بودی
غنچه گـوتنگ دل از کـار فـرو بـسـتـه مباش
کـز دمِ صـبـح ، مــدد یـابـی و انـفـاس نـسـیـم
"غـنـچـه" نمادِفروبستگیِ کار واستعاره از دل غمگین و گـرفته ، یـا انسان غمگین و دلـتـنـگ است.
"فرو بسته" : گـِره خـورده و بسته شده
"دَم" : ایهام دارد : 1- نـفس 2- ابتدا و آغاز
"دم صبح" : طلوع فجر ، نفس صبح که همان نسیم بامدادی است.
درنظرگاهِ حافظ سحرخیزی و"نسیم صبحگاهی" جایگاهی ویژه دارد. نسیم سحری باعثِ شکوفندگیِ غـنـچـه می گردد. وبه همین سان انسانهای سحرخـیـز هم با نسیم صبحگاهی دلشاد وبانشاط وکامروا می‌شوند و گره از مشکلاتـشان بـاز می‌شود.
مـعـنـی بـیـت : بـه غنچه ی دلـتـنـگ بـگـو از اینکه گـره درکارت افتاده غصّه مخورواندوهگین نباش ،به زودی درسحرگاهان،نفس های جانبخشِ مسیحایی، خواهدپیچید و شکوفایی رابه توارزانی خواهدداشت. ای عاشق غمناک، امیدوارباش تونیز همانندِ غنچه، اگردرکارت گِرهی افتاده، باسحرخیزی می توانی ازنـسیـم کمک بـگـیـری وبه شکوفندگی ونشاط و کامیابی برسی.
دلاچوغنچه شکایت زکاربسته مکن
که بادصبح نسیم ِ گرهگشا آورد.

فکربهبـودِخـود ای دل زدری دیگر کن
دردعـاشــق نـشـود بـه زمـداوای حکیم "حـکـیـم"دراینجا به معنیِ چاره گر وطبیب است.
در ادامه‌ی بیت قبل خطاب به عاشقِ فروبسته کارِدلتنگ است:
مـعـنـی بـیـت :
ای عاشق و مبتلای به درد عشق، بـرای بهبودی خود به سراغ طبیب وچاره گرمباش وبه این در وآن درمزن!تنهایک دَراست که درمانِ توآنجاست. چرا که دردِعاشق دردی نیست که بـا دارو و درمان طبیب و معالجه گرمداوا و درمان پذیرد.دردِ توازدوست ومعشوقست ودرمانِ تـو نیزنزدِاوست :
حافظ ازآبِ زندگی شعرتودادشربتم
ترکِ طبیب کن بیا نسخه ی شربتم بخوان
گـوهر مـعـرفـت آمـوز کـه بـا خـود ببـری
که نصیب دگرانسـت نصاب زرو سیم
"گوهرمعرفت": معرفت ودانش وآگاهی به گوهر تشبیه شده است.
"معرفت" درنظرگاهِ حافظ به معنای کسبِ آگاهی ،ایجادپرسش ،پرهیز ازخرافه پرستی، وشناخت ِ عشق، ومِهرورزیست. اگرامکان ِ انتقال ِ چیزی به آنسوی هستی وجهانِ پس ازمرگ میسّربوده باشد، بی گمان همین معرفت وآگاهیست که درکارنامه ی رفتارما انعکاس پیداخواهدکرد. وحتّااگراین امکان نیزوجودنداشته باشد وپس ازمرگ همه چیزفانی گردد، بازهم ازارزش واهمیّتِ معرفت وآگاهی چیزی کم نمی شود. زیرا معرفت به روح ودل وجان تعلّق دارد وچیزی متمایزازجسم ِ خاکیست. ازهمین رو "معرفت" واژه ی دوست داشتنیِ حافظ است وهرجاازآن نام برده، آن راگوهری زوال ناپذیرو ارزشمند توصیف کرده ومخاطبینش راهمواره به کسبِ معرفت، تشویق وترغیب نموده است.
دربیشترنسخه ها : "گوهر معرفت اندوز" آمده ، "انـدوخـتـن" بـا "گـوهـر" متناسب تر است. بنظرهردوخوانش صحیح وحافظانه است.
"نصیب" : بهره ، سهم
"نـصـاب" : سرمایه ، اصل هر چیز
مـعـنـی بـیـت :
تامی توانی، به کسبِ علم ودانش و آگاهی (معرفت ) بپرداز،معرفت همچون گوهری گرانبهاست، گوهری متمایز ومتفاوت ترازسیم وزَرومُروارید.! آن را بدست آور ودرگنجینه ی ِدل ذخیره کن. متفاوت ازآن جهت که هنگام سفربه آن سویِ هستی، زَروسیم نصیبِ دیگران خواهدشد وتونخواهی توانست آنهارابا خودببری! تنهاچیزی که همراهِ توخواهدبود،مقدارمعرفت ودانشی است که توتوانسته ای تحصیل کرده واندوخته باشی.
این بیت نیزهمانندِ سایرغزلیّاتِ حافظ، بیت الغزلِ معرفت است، بیت الغزلی که بی هیچ تردید،تواناییِ متحوّل ساختن ِ هرنوع زندگانی رادارد. درسی بزرگ وکلیدی برای رسیدن به کمال.
حافظ چه زیبا درس می دهد! ابتدا به ملموس ترین وآشناترین مسائل مردم اشاره می کند،سپس خطاها واشتباهاتی راکه متاسّفانه غالبِ مردم مرتکب می شوندنمایان می سازد ودرقدم بعدی راهکار برون رفت وجبران خطاها را مطرح وسخن راتمام می کند.
حرص وطمع وثروت اندوزی، یک بیماریِ همه گیراست،همه یِ ما شاهدهستیم که گهگاه یکی ازاطرافیان مابه بهانه ای رَخت ازجهان بسته وبه ناکجاآبادسفرمی کند،وباچشمانِ خویش می بینیم که این عزیزسفرکرده، هرچه اندوخته ونخورده برای دیگران باقی می گذارد ونمی تواندیک سرسوزن باخودببرد! دریغا که مایه ی عبرت نمی شود وکسی به خودنمی آید که به فکراندوختنِ چیزی باشدکه امکانِ انتقالِ آن به آن سوی هستی میسّرباشد! وبازهمان داستان تکرارمی شود!
حافظ دراینجا راهکارروشنی ارایه می دهد،راهکاری که به ماآموزش می دهد گوهرمعرفت اندوزیم تا سودِ آن اندوخته ،هم دراین دنیا وهم درآن دنیابه حسابمان واریزشود ومارا بهرمندسازد.
معرفت گوهر گرانبهائیست که دل راصیقل می بخشد وازآن آئینه ای پاک می سازد تامحلّ تجلیگاهِ فروغ ِ دوست ومعشوق ازلی گردد.
شعرحافظ همه بیت الغزل معرفت است
آفرین برنفس دلکش ولطفِ سخنش
دام سـخـت ست ، مـگــــر یـار شـــــــود لـطـف خــدا
و ر نـــه آدم نـــبــــــرد صــَـرفـه ز شـیـطــــــان رجـیــم
"صـَـرفـه" : نـفـع ، سـود
"رجـیـم" : : بسیار سنگ زده شده ، رانـده شـده
مـعـنـی بـیـت :
دراین دنیا دام های متفاوت، پیچیده،ورنگارنگ درمسیرانسان شدن،تکامل وپیشرفت، معرفت آموزی وعشق ورزی وجود دارد. اگرلطفِ خدا شامل حالمان نشود وخدادستگیری نکند، هرگزتوفیقی حاصل نمی شود. باید بستری فراهم ساخت، بایدزمینه ی جذبِ لطف خدارامهیّانمود تابسلامتی بتوان ازمسیرپُرازدام وتله عبورکرد. شیطان باتمام توان وکینه ای که دارد تلاش می کند تاباوسوسه ها،حرص ها وطمع ها ماراازعشق ورزی و اندوختنِ گوهرمعرفت بازدارد.مگر ایـنـکـه لطف خداونـد در ایـن مسیـر انسان را یـاری کـنـد و گـر نـه بی تردید انـسان از تـلـه‌های گوناگون ِ شیطان رجـیـم دراَمان نخواهدبودو زیانها وخسارات ِ زیادی متحمّل خواهدشد.
توباخدای خوداندازکار ودل خوش دار
که رحم اگرنکند مدّعی خدابکند.

حافظ ! اَر سیم وزَرت نیست چه شد؟! شاکر باش
چـه به ازدولـت لـطـف سـخـن وطبع سـلیم
"چـه شـد؟!" : چه اتفاقی افتاده است ؟! هیچ اشکالی ندارد، طوری نشده است ،باکی نیست.
"دولت" : بـهـره‌مـنـدی
"لـطف" : فضل و بخشش ، مهربانی ، در اینجا به معنی : لطیف بودن ، لـطـافت است.
"طـبـع" : قریـحـه ، استعداد هنری ، استعداد شعر سُرودن.
مـعـنـی بـیـت : ای حافـظ اگرثروت فراوان نداری،اگرطلا وجواهرات ومال بسیار نـداری،اتّفاقی نیافتاده، هیچ اشـکالی ندارد، سپاسگزارخداوند بـاش، زیـرا هیچ چـیـزی بهتر ازاین نیست که انسان سخنش سرشاراز لطایف وظرایف باشد وهمگان سخنانش رابپذیرند وعاشقش باشند. ای حافظ گله مندمباش ،خداوند اگربه توثروت نداده، درعوض طبعی چون آب روان به توبخشیده وهیچ چیزبهترازاین نیست.
حافظ ازمَشربِ قسمت گله ناانصافیست
طبع چون آب وغزلهای روان مارابس

1396/11/21 21:01
نیکومنش

درود بیکران بر دوستان جان
-فتوی پیر مغان دارم و قولیست قدیم
که حرام است می آن جا که نه یار است ندیم
آن پیر صاحب نظرمرا فتوایی داده است که عهد ازلی بر آن استوار شده که به هنگام کامیابی از می محبوب می بایستی یاران هم کیش خویش را یاد کنی (یعنی یک تنه جام وجود را از می پر نکنم و از آن بهره ای به یاران برسانم )
2-چاک خواهم زدن این دلق ریایی چه کنم
روح را صحبت ناجنس عذابیست الیم
این اموخته های ظاهری من چون دلقی ریا کارانه بر روحم سنگینی می کند و در پی آنم که این لباس ریایی را چاک زنم و روحم را از عذاب این علم ظاهری نجات دهم
3-تا مگر جرعه فشاند لب جانان بر من
سال‌ها شد که منم بر در میخانه مقیم
شاید در اینصورت که سال‌های زیادی است بر در میخانه عشق مقیم
شده ام نگارم نظری به من افکنده و جام وجودم را به جرعه ای از می هستی بخشش لبانش سیراب کند(رسیدن نفخه ای از محبوب به جان عاشق)
4-مگرش خدمت دیرین من از یاد برفت
ای نسیم سحری یاد دهش عهد قدیم
من سال‌های زیادی است که خدمتگذاری محبوب نهانی خویش را می‌کنم ولی محبوبم کامیابی را برای من روا نمی دارد ای نسیم پیام رسان سحری به هنگام بازگشت به سوی دوست این پیغام را به او برسان
5-بعد صد سال اگر بر سر خاکم گذری
سر برآرد ز گلم رقص کنان عظم رمیم
که حتی اگر صد سال بعد بر سر خاک من گذرد کند و مرا یاد کند استخوان‌های پراکنده ام از شمیم جان افزایش رقص کنان زنده شده و به سویش به استقبال خواهند آمد
6-دلبر از ما به صد امید ستد اول دل
ظاهرا عهد فرامش نکند خلق کریم
آن نگار جفا پیشه در ابتدا با دادن صد ها امید و ارزو دل از ما ستاند و بعد همه وعده ها را فراموش کرد و فقط جفا پیشه کرد پس ظاهرا اینطور بوده که نگار بخشنده سیرت، وفا دار به عهد می باشد و دروغین بوده این وعده وعیدها(عشق آسان نمود اول ولی...)
7-غنچه گو تنگ دل از کار فروبسته مباش
کز دم صبح مدد یابی و انفاس نسیم
ای دل چون غنچه به خود پیچیده از جفای یار دلتنگ مباش چرا که به همت شب زنده داری و سحر خیزی انفاس محبوب به صبحگاهان فرا خواهد رسید و چون گل کامیاب خواهی شد
8-فکر بهبود خود ای دل ز دری دیگر کن
درد عاشق نشود به به مداوای حکیم
واین را بدان که این اشفتگی و دل پریشی که تو داری به داروی حکیم مداوا نخواهد شد چرا که آن درد ،درد عشق است و مداوای دیگری دارد
9-گوهر معرفت آموز که با خود ببری
که نصیب دگران است نصاب زر و سیم
تو ای دل پر درد من سعی کن که به گوهر دانش و معرفت خود را روشن سازی چرا که مال و اندوخته طلا و نقره در قسمت دیگران است که باید زحمت زکاتش را هم بکشند
10-دام سخت است مگر یار شود لطف خدا
ور نه آدم نبرد صرفه ز شیطان رجیم
در راه عشق دام های زیادی را ابلیسیان گسترانیده اند که عاشق به معشوق خویش نرسد مگر خداوند کریم یاری نماید که عاشق بتواند از شیاطین پیش افتاده وخلاصی یابد .
-حافظ ار سیم و زرت نیست چه شد شاکر باش
چه به از دولت لطف سخن و طبع سلیم
حافظ اگر به ظاهرسرمایه دنیایی چون طلا و‌نقره نداری اتفاقا شاکر باش
و ‌بدان هیچ چیز برای تو بهتر از طبع هنری و لطافت سخن نیست .
سربه زیرو کامیاب

1401/04/25 16:06
رومینا

سپاس فراوان از تفسیر شما بزرگوار 

1399/02/26 11:04
تنها خراسانی

«فکر بهبود خود ای دل ز دری دیگر کن
درد عاشق نشود به به مداوای حکیم»
فوق العاده است...
واما عطار نیشابوری چگونه دیده است عشق را!
گر تو هستی اهل عشق و مرد راه
درد خواه و درد خواه و درد خواه
***
سه راه دارد جهان عشق اکنون
یکی آتش، یکی اشک و یکی خون

1401/05/23 11:07
در سکوت

این غزل را "در سکوت" بشنوید

1403/03/11 02:06
برگ بی برگی

فتویِ پیرِ مُغان دارم و قولی ست قدیم

که حرام است مِی آنجا که نه یار است ندیم

منظور از پیرِ مُغان یا پیرِ خرابات راهنمایِ معنوی ست که در اینجا از نگاهِ حافظ در مذهبِ رندی به درجهٔ اجتهاد رسیده است و می تواند فتوی صادر کند، پس می‌فرماید فتوای پیرِ مُغان را در جیب دارد و اصلاََ به فتوی هم کار نداشته باشیم قول و سخنی از قدیم بر سرِ زبان‌هاست که می گویند نوشیدنِ شراب در آنجایی که یارَت همنشین و هم صحبتِ تو نیست حرام است. البته که مراد شرابِ روحانی ست و بهرمندیِ پویندگانِ راهِ عشق از سخنانِ عرفا و بزرگان که همچون شرابِ ناب انسان را مست می کند، اما منظورِ از بیانِ شاعرانه‌ی چنین سخنانی مستی و لذتی ست که سرانجام منتهی به حضورِ یار یا معشوقِ ازل در کنار گردد درحالیکه  بسیاری از عاشقان برای مثال از شرابِ غزلهای حافظ مست می شوند اما هیچگونه سعی و کوششی نمی کنند تا آن آموزه ها را بکار بسته و بوسیله‌ی این ابیات و غزل‌ها یار یا اصلِ زیبا رویِ خود را به عنوانِ بهترین ندیم و همنشین در مجلسِ بزمِ خود داشته باشند، که در اینصورت پیرِ مُغان فتوی داده است و از قدیم هم چنین گفته اند که بهتر است چنین سالکانی میگساری را فراموش کنند.

چاک خواهم زدن این دلقِ ریایی، چه کنم

روح را صحبتِ ناجنس عذابی ست علیم

دلق جامه ای ست که دراویش بر تن می کنند و حافظ در ادامه به چراییِ حرام بودنِ آنچنان می نوشی از ابیات و سخنانِ بزرگان پرداخته و می فرماید اینکه پویندهٔ طریقتِ عاشقی مدعی باشد که برای مثال سالها شرابِ حافظ را نوشیده است اما می بینیم هنوز بدگوییِ دیگران را می کند و یا هنوز هم خشم و کینه و حرص و حسادت دارد بیانگرِ این مطلب است که از میگساریِ خود بهره ای نبرده و درواقع شراب را ضایع کرده است چرا که موجبِ تبدیل و تحولی در او نگردیده و درنتیجه از حضورِ و همنشینیِ یارِ خود محروم است، پس ادعایِ او نشانهٔ ریاکاری ست، و حافظ می‌فرماید اگر او باشد این دلق و جامهٔ ریاکاری را چاک خواهد زد و از تن بیرون می کند، چرا که اصولن روحِ انسان با ریاکاری آزرده می شود و برایش عذابی دردناک است، از نظرِ روانشناسی نیز انسانهایی که با خود روراست بوده و گفت و فعلشان یکی ست آسوده تر هستند پس به قولی یا زنگیِ زنگ،‌ یا رومیِ روم  یعنی تا کِی انسان می تواند نقش بازی کرده و با شنیدنِ غزلهایِ حافظ وانمود کند که مست شده و حظِّ روحانی می بَرَد اما در حقیقت دلش‌ به عشق زنده نشده است وگرنه که یار را در کنار می داشت و رفتار و گفتارش نیز متأثر از همنشینی با آن یارِ زیبا روی می بود. پس عاشقان باید دل را یکدله کنند تا با حضورِ یار، شراب بر آنان حلال شود.

تا مگر جرعه فشاند لبِ جانان بر من

سالها شد که منم بر درِ میخانه مقیم

پس‌حافظ خود را مثال می زند که سالهاست با اخلاص و پایداری در راهِ عاشقی مقیمِ میخانهٔ عشق گشته است تا مگر جانان یا معشوقِ ازل جرعه ای از آن شرابِ ناب را از لبانِ خود برفشانده و بر حافظ جاری کند تا به این وسیله سِرّی از اسرارِ عشق بر او فاش گردد، شاید این معنی هم موردِ منظور بوده باشد که پس از اینهمه سال مرارت و اقامت بردرِ میخانه برای طلبِ شراب، آنوقت مخاطبین و خوانندگانش این شراب را که از سرچشمه‌ی لبِ جانان تراوش کرده است یعنی این ابیات و غزلهایِ زیبا را تلف می کنند و مستِ آن نمی شوند. درحقیقت هم اگر بشریت مستِ این شراب می شد که حال و روزِ جهانی که در آن زیست می کنیم بگونه ای دیگر می بود.

مگرش خدمتِ دیرینِ من از یاد برفت

ای نسیمِ سحری، یاد دهش عهدِ قدیم

خدمت در اینجا یعنی بندگی، و عهدِ قدیم همان عهدِ موسوم به الست است،‌ و حافظ همانطور که از دیگران می خواهد تا بی یارمِی ننوشند خود نیز سالکِ عاشقی نیست که به شراب بسنده کند،‌ بلکه می خواهد تا به وصالِ آن یگانه ساقی رسیده و با وحدت و یگانگی با زندگی به او زنده شود، پس می فرماید بر همین اساس در عهدِ الست پاسخِ بلی داده و ربوبیتِ خداوند را پذیرفت که معنایِ آن می شود خدمت یا بندگیِ او، اما اکنون سالهاست که بر درِ میخانه مقیم است و آنقدر وصالش به درازا کشیده است که بیمِ آن می رود او بندگیِ دیرینِ من و عهدِ قدیم را فراموش کرده باشد؟ پس ای بادِ صبا آن عهد را به آن یار یادآوری کن تا پس از اینهمه عنایتش در پر کردنِ جامهایِ شراب اکنون اگر مصلحت بداند رخساره بنماید.

بعدِ صد سال اگر بر سرِ خاکم گذری

سر برآرد ز گِلم رقص کنان عَظمِ رَمیم

عَظمِ رمیم یعنی استخوان‌های پوسیده و معنایِ ظاهر بیت این است که اگر پس از صد سال بر خاکِ گورم گذر کنی استخوان‌های پوسیده ام زنده شده و رقص کنان از قبر بیرون می آیند. اما می دانیم که بزرگان تأکید کرده اند که چنین فرصتی برای انسان فقط در این جهان وجود دارد و باید پیش از اینکه جان به جان آفرین تسلیم کند به عهدِ خود وفا کرده و به عشق زنده شود، پس منظور از گِل همین وجودِ جسمانیِ انسان است که از منظرِ عرفا  تا پیش از اینکه به وصالِ معشوق برسد خاک و  استخوان‌های پوسیده ای بیش نیست، و حافظ هم پیش از این فتوی داده است تا نمرده بر چنین انسانی نماز کنند، پس حافظ می فرماید اگر صد سال هم که بگذرد بر درِ میخانهٔ عشق می ماند تا سرانجام معشوق بر خاکش گذری کند و سرانجام این وجودِ جسمانی که بدونِ عشق استخوانهایِ پوسیده ای بیش نیست از گورِ ذهن رقص کنان برخاسته و زنده گردد.

دلبر از ما به صد امّید سِتَد اول دل

ظاهراََ عهد فرامُش نکند خُلقِ کریم

اما سببِ تأخیر چیست، حافظ یا سالکِ عاشق تا به کِی باید بر درِ میخانه نشسته و به نوشیدنِ شرابش اکتفا کند و چه وقت زمانِ وصل فرا می رسد؟ می فرماید دلدار ابتدا در عهدِ الست دلِ انسان را ربود و با صدها امیدواری به او دلگرمی داد که پس از حضور در جهانِ ماده در صورتی که از شرابِ عشقش بهرمند شود معشوقِ ازل در همین جهان‌ رخساره به او می نماید و ظاهراََ بنا بر شواهد خداوند که خُلقِ کریم است هیچ عهدی را فراموش نمی کند، پس چرا دیدار اینچنین به درازا کشیده است؟

غنچه گو تنگدل از کارِ فروبسته مباش

کز دمِ صبح مدد یابی و انفاسِ نسیم 

غنچه استعاره از عاشقی ست که مدتی مدید است بر درِ میخانهٔ حضرتش نشسته و از شرابِ حافظ یا دیگر بزرگان می نوشد اما هنوز به دیدارِ معشوق نائل نشده و از این تأخیر در شکوفایی و تبدیل دلتنگ شده است،‌ پس‌ حافظ می‌فرماید به غنچه بگویید از کارِ فروبستهٔ خود دلگیر و نومید نباشد زیرا که بدونِ شک خداوند عهد را فراموش نمی کند و بلکه شاید " مصلحتِ وقت نمی بیند"پس مطمئن باشد با استمرار در باده نوشی سرانجام در سحرگاهی با مددِ دَمِ صبح و انفاسِ نسیم غنچهٔ فروبسته اش شکفته و تبدیل به گُل خواهی شد. در قدیم اعتقادِ عموم این بود که نسیمِ صبحگاهی که بر غنچه می وزد موجبِ شکفته شدنت می گردد، انفاس در اینجا به معنیِ نَفَس هایِ بزرگان و عارفان است که آموزه هایِ آنان همچون نسیمی در صبحدم بر عاشقان دمیده و آنان را شکوفا می کند، و حافظ می‌فرماید به غنچه بگویید در اتفاقِ این رُخداد جایِ هیچ شک و شبهه یا دلتنگی و نا امیدی نیست.

فکرِ بهبودِ خود ای دل ز دری دیگر کن

دردِ عاشق نشود به، به مُداوایِ حکیم

اما غنچه یا عاشقی که دردِ عشق دارد احتمالن بر اثرِ تنگدلی و نومیدی به میخانه هایِ دیگری سرَک می کشد تا شرابِ آنان را نیز بیازماید که یکی از آنها دل بستن به مداوایِ حکیم است، حکیم در اینجا با ایهامی که دارد ابتدا معنایِ طبیب را به ذهن متبادر می کند اما بنظر می رسد معنایِ مورد نظرِ حافظ حکیمی باشد که حکمت و فلسفه می داند، و حافظ در ادامهٔ بیتِ قبل خطاب به غنچهٔ عاشق می فرماید دردِ عشق دردی نیست که با نسخهٔ حُکما و فلاسفه که بر مبنایِ استدلال‌های عقلی نسخه می پیچند بهبودی حاصل کند، پس برای رهایی از این درد و بهتر شدنِ حال درِ دیگر را پیشنهاد می کند که همان درِ میخانهٔ حافظ است، یعنی باز آی که بهتر از حافظ که طبیبِ عشق است طبیب و حکیمی نخواهی یافت.

گوهرِ معرفت آموز که با خود ببری

که نصیبِ دگران است نِصابِ زر و سیم

پس‌حافظ که در بیتِ پیشین به ضرورتِ مراجعه به  پیر و طبیبِ عشقی پرداخت که می تواند موجبِ بهبودیِ عاشق گردد در اینجا نیز همهٔ انسان‌ها را به کسبِ گوهرِ  معرفت از پیشگاهِ آن طبیبان توصیه می کند چرا که تنها گوهری را که انسان می تواند از این جهان با خود ببرد همین گوهرِ حضور و معرفت است، در مصراع دوم نِصاب یعنی مقدارِ مُعین و کم و زیاد، پس حافظ می فرماید این گوهر را بدست  بیاور و کم و بیشِ زر و سیمِ این جهان را به اهلِ دنیا واگذار کن، یعنی بگذار آنان سرگرمِ کارِ جمع آوریِ سیم و زرهایِ این جهانی باشند تا تو آسوده خاطر به کارِ جمع آوریِ گوهرِ اصلی که گو معرفت است بپردازی و سرانجامِ کار نیز صَرفه با توست زیرا که آنان نمی توانند آن سیم و زر را با خود ببرند اما تو می توانی آن گوهرِ ارزشمند را تا ابد به همراه داشته باشی.

دامِ سخت است مگر یار شود لطفِ خدا

ور نه آدم نَبَرد صرفه ز شیطانِ رجیم

اما چرا انسان با اینکه این مطالب را می داند بازهم در دامِ این جهان می افتد و دل در گروِ سیم و زر بسته و برای دستیابی به چیزهایِ این جهانی از قبیلِ ثروت و قدرت از هیچ ستمکاری نسبت به دیگران رویگردان نمی شود؟ شیطانِ رجیم یا ابلیسِ رانده شده از درگاهِ خداوند نمایندگانی در درونِ هر انسانی دارد که آنرا نَفسِ امّآره یا خویشتنِ مولودِ ذهن نامیده اند که لحظه ای از فکرِ نِصابِِ زر و سیم آسوده نمی شود، زیرا که افزایشِ آنها را موجبِ سعادتمندیِ خود می داند، پس حافظ می‌فرماید این دامی سخت است که برای انسان در این جهان گسترده اند که تنها با لطفِ خداوند می توان از آن رهایی یافت وگر نه انسان قافیه را به شیطانِ رجیم یا رانده شدهٔ درگاهش خواهد باخت و صرفه یا منفعت نصیبِ او که دشمنِ انسان است دشمن خواهد شد.

حافظ ار سیم و زرت نیست چه شد؟ شاکر باش

چه به از دولتِ لطفِ سخن و طَبعِ سلیم

در انتها حافظ می‌فرماید اگر طلا و نقره یا ثروت و مقام نداری چه می شود؟ درواقع هیچ اتفاقی نمی افتد و بلکه حافظ از این فقدان شکرگزاری می کند چرا که اگر او نیز در چنین دامِ سختی گرفتار می شد و مشغول به این ظواهرِ دنیوی می گشت بدونِ تردید از دولت و ثروتِ لطافتِ سخن و طبعِ سلیمی که دارد باز مانده و محروم می شد، و چه دولتی بهتر از این دو که حافظ را جاودانه کرد.