گنجور

غزل شمارهٔ ۳۶۵

عمریست تا به راهِ غَمَت رو نهاده‌ایم
روی و ریایِ خَلق به یک سو نهاده‌ایم
طاق و رواقِ مدرسه و قال و قیلِ عِلم
در راهِ جام و ساقیِ مَه رو نهاده‌ایم
هم جان بِدان دو نرگسِ جادو سپرده‌ایم
هم دل بدان دو سُنبلِ هندو نهاده‌ایم
عمری گذشت تا به امیدِ اشارتی
چشمی بدان دو گوشهٔ ابرو نهاده‌ایم
ما مُلکِ عافیت نه به لشکر گرفته‌ایم
ما تختِ سلطنت نه به بازو نهاده‌ایم
تا سِحْرِ چَشم یار چه بازی کند که باز
بنیاد بر کرشمهٔ جادو نهاده‌ایم
بی زلفِ سرکشش سرِ سودایی از ملال
همچون بنفشه بر سرِ زانو نهاده‌ایم
در گوشهٔ امید چو نَظّارگانِ ماه
چَشمِ طلب بر آن خَمِ ابرو نهاده‌ایم
گفتی که حافظا دل سرگشته‌ات کجاست؟
در حلقه‌هایِ آن خَمِ گیسو نهاده‌ایم

اطلاعات

وزن: مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن (مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

خوانش ها

غزل شمارهٔ ۳۶۵ به خوانش فریدون فرح‌اندوز
غزل شمارهٔ ۳۶۵ به خوانش سهیل قاسمی
غزل شمارهٔ ۳۶۵ به خوانش محسن لیله‌کوهی
غزل شمارهٔ ۳۶۵ به خوانش فاطمه زندی
غزل شمارهٔ ۳۶۵ به خوانش عندلیب
غزل شمارهٔ ۳۶۵ به خوانش محمدرضا مومن نژاد
غزل شمارهٔ ۳۶۵ به خوانش افسر آریا
غزل شمارهٔ ۳۶۵ به خوانش محمدرضا کاکائی
غزل شمارهٔ ۳۶۵ به خوانش شاپرک شیرازی

حاشیه ها

1389/08/06 15:11

روی و ریا = خود نمایی، تظاهر
عمریست = روزگار درازی است
را ه غم = راه غم عشق
رو نهاده ایم = گام برداشته ایم
خلق = مردم
به یکسود نهاده ایم = ترک کرده ایم
نامـوس = آبرو
مه رو = زیبا روی معشوق
زنجیر و بند = حبس، گرفتاری
قیل و قال = بحث و گفتگو
رَواق = محراب ، پیش خانه ،مدرسه
اشارت = توجه
دو نرگس جادو = چشم هوس انگیز یار
دو سنبل هندو = زلف سیاه محبوب
سِحر چشم = افسون دیده محبوب
چه بازی کند = چه نقش خواهد زد، چه خواهد کرد
بنیاد = اساس کار
کرشمه = غمزه
گوشه ابرو = گوشه کمان ابرو
گوشه امید = کُنج خانه امیدواری
نَظّارگان ماه = تماشاگران ماه
چشمِ طلب = چشم درخواست
حافظا = ای حافظ ( منادا )
دل سرگشته = دل عاشق

1389/10/26 23:12

با سلام
شب یلدا بود و فال حافظی گرفتیم
این غزل آمد و من خواستم بدانم تفسیر چیست با تشکر

1392/04/28 03:06
نیلوفر

ما ملک عافیت نه به لشکر گرفته‌ایم
ما تخت سلطنت نه به بازو نهاده‌ایم
مفهوم این بیت چیست؟؟؟

1394/06/07 22:09
رضا

با سلام به نیلوفر
با نگاهی به اشعار حافظ، متوجه میشویم که او انسانی بسیار صلح طلب و عافیت اندیش بوده است. بر خلاف روح حاکم بر زمانه او -که جنگ و کشتار بر سر تصاحب تاج و تخت امری معمول بوده است- حافظ به صلح و آسانی امور می اندیشد، چنان که میگوید:
دولت آن است که بی خون دل آید به کنار*ورنه با سعی و عمل باغ و جنان ایهمه نیست
به همین طریق، در شعر حاضر نیز تخت سلطنت عشق با زور بازو بدست نمی آید بلکه با تسلیم در برابر معشوق و سرسپردگی و خواستن اوست که میتوان به وصال رسید. در وادی عشق هیچ چیز با زور و سرپنجگی بدست نمی آید.

1395/06/22 22:08
بیژن سینا

در یک پارک در مرکز شهر " وایمار" واقع در شرق آلمان، جائی که " یوهان ولفگانگ گوته " قسمت اعظم زندگی خود را سپری کرد، دو صندلی سنگی مقابل هم به یاد حافظ و گوته روبروی یکدیگر و این غزل از حافظ روی لوحه مابین آنها قرار دارد.

1396/07/17 17:10

عمر یست تا به راه غمت رو نهاده ایم
روی و ریایِ خلق بـه یک سـو نهاده ایم
"عمری‌ست" : زمان درازی است
"به راهِ غمت رو نهاده ایم" : صورت بر خاکِ راهِ عشقت گذارده ایم.،غمت راپذیرفته ایم ازصمیم قلب و تسلیم شده ایم. عزم جزم کرده وگام براین راه گذاشته ایم .
"غـم"غم ِعشق است ، عزیزوگرامیست، غم ِ عشق برای عاشق دلـپـذیـرتر ازشادی ِ دنیویست.
"روی وریا" : تـظـاهـر و خود نمـایی ونمایش دادن های مردم
"روی و ریـایِ خَلق" یعنی : هرچه که مربوط به ریاکاری و مـردم فـریبی بوده باشد. دیگربه ریاکاری دیگران توّجهی هم نمی کنیم،آنهارابه حالِ خورهاکرده وتنها به عشق تو وغمِ عشقت می اندیشیم.
مـعـنـی بـیـت : مدّت زمانی به اندازه ی عمرانسانی،سپری شد که ما عاشق تـو شده‌ایم و غم عشق تـو راازصمیم ِ دل وجان پـذیـرفـتـه‌ایـم. باافتخار وغرور،غم عشقت را عـزیـز می‌داریـم. عشقت را نمایشی نپذیرفته ایم، دو رویی ومـردم فـریبی رابه کناری گـذاشتـه وتنهابه تومی اندیشیـم.
اَندرسرماخیال ِ عشقت
هرروزکه باد درفزون باد
طاق و رواقِ مدرسه و قیل و قالِ علم
در راه جـام و سـاقی مَهرو نهـاده‌ایـم
طـاق : چند معنی دارد : 1- سقف 2- تک در برابر جفت 3- ایـوان
"رواق" : پـیـشـگاه ، ایـوان
منظور از "طاق و رواقِ مدرسه"یعنی هرچه که به درس ومدرسه مربوط است.
"قـیـل و قـال": مجادلـه ومباحثه برسرموضوعاتِ علمی،آنچه که به درس ومشق مرتبط می شود.
از قیل و قالِ مـدرسه حالی دلـم گـرفت
یک چند نیز خدمت معشوق و مِی کنیم.
"سـاقـی" دراغلبِ غزلیّات ِ حافظ خودِمعشوق است. وقتی عاشق از بوی گیسو وعطرِتنِ معشوق وازکیفیّتِ چشم ولبِ لعل فامش سرمست می شود پس معشوق درحقیقت ساقی ِ عاشق است وازهمین دیدگاه حافظ معشوق را "ساقی" خطاب می کند.
چنان زند رهِ اسلام غمزه ی ساقی
که اجتناب زصَهبا مگرصُهیب کند!
"صُهیب" ازتیراندازان مشهورعرب وازسابقون لشکریان اسلام بود.
ره زند: مانع گرددوغارت کند.
عشوه وغمزه ی "ساقی" آن هنگام که بکارافتد وجلوه گری آغازکند، دل ودین همه راغارت می کند وکسی نمی تواند مقاومت کند. شاید،احتمالاً تنهاافرادی همانندِ صُهیب که تیراندازی ماهر وقوی وشجاع بود توانسته باشند ازخوردن ِباده خودداری کرده ودین ودلِ خودرا نگاهدارند!
حافظ به خود وعاشقان همدل ِ خود حق می دهد که مدرسه ودفترودانش اندوزی را رهاکرده وبه عشق بپردازند.
درنظرگاهِ حافظ عشق و معرفت، جایگاهی والاتر ازبحثِ مدرسه و علم آموخـتـن دارد. به باورِ حافظ، میدان ِهستی وعرصه ی آفـریـنـش، بستری برای ظهورِعشق است تا آدمی باپرداختن به آن به کـمـال رسد.
بخواه دفـتـر اشعار و راه صحرا گیر
چه وقت مدرسه وبحثِ کشفِ کشّاف ست؟!
معـنی بـیـت : مـا(عاشقان) مدرسـه و هرچه که به بحث ومباحثه های علم و دانش مربوط می شود رایکجا به کنار گذاشته‌ وآن را فدای باده و قربانی ِ معشوقِ دلستان ومَه روکرده‌ایم.
حافظ دراینجا بااطمینانِ خاطروبه روشنی، ازماهیّتِ مَسلک ِ رندی عاشقی و نظربازی، رونمایی می کند وبا شجاعت، اعلام می کند ازاین پس ، ما از درس ومدرسه روی گردانده وبه معشوق وباده وساقی روکرده ایم. ازپـرداخـتـن به علم به جایی نرسیدیم. به لطف ِ حق، راهِ تازه ای پیشِ رویمان گشوده شده وآن راهِ عشق است. مااینک براین باوریم وایمان داریم که تنهاراهِ رستگاری، عشق و سرمستی ورندیست واین طریق ومَسلک است که مـا را بـه کمال خواهدرساند.
هم جان بدان دو نرگس جادو سـپـرده‌ایـم
هـم ؛ دل بدان دو سـُنبل هندو نهاده‌ایـم
جان سپردن: عزیز وگرامی مثل جانِ خویش داشتن، مردن برای چیزی یابه خاطرکسی
نـرگـس : استعاره از چشم
"جادو" :صفتِ سِحرو افسونـگـریِ برای چشمان
"سنبـُل" : استعاره اززلفی که ازدوطرفِ صورت آویخته شده باشد.
"هـنـدو" : سـیـاه ، صفتی برای زلـفِ معشوق
"دل نهادن" : دلدادگی وعاشق شدن
این بیت، مضمون ِ زیبا وحافظانه ای ازلحاظ ِ ظاهری وباطنیی دارد. ازیک سو جانِ عزیزِعاشق به جادویِ دو دیده ی معشوق تقدیم شده، وازسویی دیگر دلِ عاشق به دوزلفِ دلبرشیدا وشیفته شده است.
مـعـنـی بـیـت : هـم جانمان را تقدیم ِ دو چشم سِحرانگیز ِمعشوق کـرده‌ایـم و هـم دل رابه دوزلفِ سیاه او سپرده ودودست ازدل وجان به عشق اوشُسته ایم.
من ازرنگِ صلاح آنگه به خونِ دل بشُستم دست
که چشم بادپیمایش صلا برهوشیاران زد.
عـمـری گـذشـت تـا بـه امـید اشارتی
چـشـمی بـدان دو گوشه ی ابـرو نهاده‌ایـم
اشارت" : حرکاتِ دلبرانه ی چشم ودلستاننده یِ ابـرو ازجانبِ معشوق،که جانِ عاشق راجَلامی بخشد. اشاراتِ معشوق غالباً با ناز وعشوه است که بخش عظیمی ازنیازعاشق رامرتفع می سازد.
"چشم نهادن": چشم انتظاری وخـیـره فروماندن
معنی بـیـت : روزگاری به اندازه ی یک عمرآدمی پشتِ سرگذاشتیم درانتظار اینکه غـمـزه و عشوه‌ی ای ازجانبِ معشوق به دو گـوشـه‌ی ابـروی او خـیـره مـانده و انـتـظـار می‌کشیم. امّا ماعاشقیم درهیچ شرایطی پاپَس نمی کشیم.
گربادفتنه هردوجهان رابه هم زند
ما وچراغ ِ چشم ورهِ انتظاردوست
ما مـُلک عافـیت نـه بـه لشکر گرفـته‌ایم
مـا تـخت سـلطـنـت نه به بازو نهاده ایم
"مـُلـک" : پـادشـاهی
"عـافیـت طلبی" به معنیِ خامُش نشینی، تعقیب نکردن ودخالت نکردن ِ کاردیگران، به مـنـظـور تزکیه وپالایش ِ روح وروان،دوربودن از مـحـیـطِ گـنـاه وتشویش ونگرانی و پـارسـایی پـیـشـه کـردن است. هـمـانـنـد "رُهـبـانـیـت" که در بینِ مسیحیان معمول است.
"مـُلـک عـافـیـت":عـافیت به معنیِ فارغ بالی وآزادی وتندرستی ِ روحی وجسمیست که درنظرگاهِ حافظ، به شکوه وجلالِ پـادشاهی پهلومی زند! حافظ ِ حکمیم وفرزانه،این عافیتی راکه به دست آورده،به "سلطنت" تشبیه کرده است.
حافظ ازوقتی که باعشق آشنا شده، براین باوراست که ازقید وبند وتعلّقاتِ دنیوی ودینی، آزادشده وبه رهایی رسیده است. خودرا پادشاهی می پندارد که درامنیّتِ کامل، بی دغدغه و باآرامش برتختِ عاشقی تکیه زده است. ضمن ِ اینکه بافخر ومُباهات وطعنه زدن به پادشاهان، اعلام می کند که ما این تاج وتخت را با زور ولشکرکشی به دست نیاورده ایم. پشتوانه ی این سلطنت، لشکر وسرباز وبازوانِ آهنین نیست. بلکه ضمانتِ پایداری این تختِ پادشاهی "عشق وَرزیست". نیرویی که بدونِ آن نه تنها هیچ تختی بلکه هیچ اندیشه ای را توان ایستادگی وماندگاری نیست.
حافظ دراینجا به مددِ نبوغ خدادادی ِ خویش، محـبـّت و عشق را در تـقـابـل با سـلـطنت و پـادشاهی، قرارداده وآن را پیروز این مقابله وبرتر ِ این مقایسه معرّفی کرده است.
مـعـنـی بـیـت : مـا این تختِ آرامش ِ "عافیت طلبی" را(به شرحی که گذشت) به مددِ عشق ومِهرورزی به دست آورده ایم. بی آنکه همانندِ پادشاهان، لشکرکشی کنیم،جنگ وخونریزی به راه اندازیم، وزور بازوبکارگیریم،تنها باقدرتِ اعجاب انگیز عشق به سلطنت رسیده ایم. سلطنتی که درقلمرودلهاست و هرگز زوال ندارد.
گوشه ی ابروی توست منزلِ جانم
خوشترازاین گوشه پادشاه ندارد.
روانشاد "شهریارشهرعشق" نیزدر غزلی زیبا در این باره می گوید:
زیرنگین ِهنرقلمروِ دلهاست
سلطنتِ شهریارشاه ندارد!
تـا سـِحر چـشم ِ یار چه بازی کند کـه باز
بـنیاد بر کـرشمه‌ی جادو نهاده‌ایــم
"سـِحـر" : افسون ، جـادو
"بـاز" : دوبـاره
"بـنـیـاد" : پی وبَنا، اساس کار
"کـرشمه" : غـمـزه ، حـرکـات دلبرانه ی چشم و ابـرو
"جـادو" در ایـنـجـا منظور چشم جـادو است. چون قبل ازاین سخن ازنرگس جادو شده، برهمان اساس، صفت چشم را به جای چشم آورده است.
مـعـنـی بـیـت : تا بـبـیـنـیـم سرانجام چه پیش آید و جادوگری چشمانِ یـار، چـه اوضاعی را رقم خواهدزد وچه بازی خواهدانگیخت؟ ماکه اساس ِ کار خودرا بـر کـرشمه‌ی افسون ِ چشمان ِ یار قرار داده‌ایـم .
آه ازآن نرگس ِ جادو که چه بازی انگیخت
آه ازآن مست که بامردم هوشیارچه کرد!
بـی زلـفِ سـرکــشـش ســر ِ سـودایـی از مـَلال
همچـون بنفشـه بـر سـر زانو نهاده‌ایـم
"زلف ِ سـرکـش" : زلفی که رام ودر دسترس نیست نافرمان و عـصـیانگـر است. هم به معنی زلفی که دوسرآن کشیده وبلنداست.
"سرسـودایی" :سری که سـودا زده و عـاشـق است.
"مـَلال" : دلـتـنـگـی و انـدوه
: گل بـنـفـشـه ساقه اش کمی خمیده وبه اصطلاح گوژپشت است و مـعـمـولاً رو بـه پـایـیـن خـم می‌شـود گویی سـر بـر زانـو گـذاشتـه است.
حافظ این حالتِ بنفشه را،به سربه زانوگذاشتنِ عاشق تشبیه کرده و تصویـر بسیـار زیبایی به مخاطبین هدیه کرده است.
گل "بـنـفـشـه" یـا "ســوری" در ادبیات عرفانی مـا نـمـادِ گـوشـه نـشـیـنـی و سر در جیب تـفـکـّر فرو بـردن است.
معنی بیت: زلفِ یارسرکش است ودورازدسترس ماست.این اندوه وغم نبودنِ زلف بـلـنـدِ مـعـشـوق، مارارهانمی کند! ازشدّتِ اشتیاق ِ دسترسی به زلف یار،مُبتلا به درد وغم هستیم وهمیشه همانندِ گل بنفشه سر برزانوی غم نهاده ایم.
درنظرگاهِ لطیف ِ حافظ گل بـنـفـشـه هـم به خـاطـر دوری از زلف یـار سـر بـر زانـو دارد!. ضمن آنکه دردل ِ گل بنفشه سیاهی به چشم می خورد که حافظ درجایی دیگرآن رابه داغ دلِ خود تشبیه کرده است:
چنین که بردل ِ من داغ زلفِ سرکش توست
بنفشه زارشود تُربتم چودَرگذرم!
در گوشه ی امید چـو نظـّارگان ماه
چـشـم طـلـب بــر آن خـم ابرو نهاده ایم
"گوشه‌ی امـیـد" : امـیـد به کُنج عزُلت وتنهایی تشبیه شده است.
"نـظـّارگان": تـماشا کنندگان ، بسیار وبادقّت تماشا کردن را نظّاره گویند. نـظـّـارگان مـاه" یادآور کسانیست که درآخرین روزهای ماهِ رمضان، بـا دقـّت بسیار بـه آسمان نـگاه می‌کـنـنـد ، شـایـد مـاه شب اوّلِ شـوّال (عید فطر) را بـبـیـنـنـد.
"چشم طلب" چشم امیدوار،چشمی که با طلب و خواهش همراه بوده باشد .
حافظ بدان سبب که"خـم ابـرو"بـه "هـلال مـاه" شـبـیـه است، نظّارگان ِ ماه را آورده، تا هم تشبیهِ خمیدگی ِ ابروبه هلالِ ماه را یادآورشود واهمّیتِ اشتیاق ِ عاشقان برای دیدن ِ ابروان ِ یار را با اشتیاق ِ رویتِ ماهِ توسّطِ روزه داران برابرکند. یعنی "عشق" نیز برای خود همانندِ مذاهبِ بزرگ، مراتب ومراسماتی دارد.
مـعـنـی بـیـت : همانـنـد جویـنـدگان هـلالِ مـاه شب اول شـوّال که به امیدِ رویتِ ماه به آسمان خیره می گردند، ما(عاشقان) نیزبه امیـد دیـدنِ اشاره ای ازابروی ِ معشوق، درگوشه ی امیدواری خزیده وچشم ِ تمنّا وطلب، به گـوشـه‌ی ابـروی یاردوخته ایم .
حافظ اَرمیل به ابروی تودارد شاید
جای درگوشه ی محراب کنند اهلِ کلام
گفتی که حافظا ؛ دل سرگشته‌ات کجاست؟
در حلقه هـای آن خـَم گیسـو نهاده‌ایـم
خطاب به معشوق است.معشوق ازحافظ شاید به طنز ومزاح ممی پُرسد: این همه ازسرگشتگی وآوارگی دلت گفتی کو؟ کجاست آن دلِ عاشق وشیدایی که دَم ازآن می زنی!؟
حافظ درپاسخ می فرماید:
دلم را درمیان حـلـقـه های ِ زنجیر گـیـسـویت جا گـرفتاراست.
معشوق ِ حافظ به مانندِ خودِحافظ، زبانی شیرین،طنزپرداز ورندانه دارد:
گفتم آه ازدلِ دیوانه ی حافظ بی تو
زیرلب خنده زنان گفت که دیوانه ی کیست!

1396/11/30 02:01
مهدی ابراهیمی

تو که (چراغ) نبینی، به(چراغ) چه بینی
سعدی
(تا) سحرِ (چشمِ) یار چه (بازی) کند که (باز)
حافظ
از آغاز (قرار) بر این بود؟
"و اوّل کلمه بود" و آن کلمه نزد شاعرِ ساحرِ ما بود :
"(تا) سحرِ چشمِ یار چه(بازی) کند که (باز) بنیاد (بر) (کرشمه ی جادو) نهاده ایم"
این ترکیب خود عینِ کرشمه ی جادو می ماند، ذهن و زبان حافظ شنونده
را خیره و مفتون می کند.
چشمِ آن نازنین خیره و ناظرِ یک بازی  کرشمه ی جادویِ( چراغِ سبزِ) یار باز مانده، که آن نشانِ(چراغ) عینِ(تا) کردن می ماند. و او خود چشم انتظارِ بازی زندگی.
"در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود/ از گوشه ای برون آی ای کوکبِ هدایت"
با وجود اینکه چشمی خون افشان دارد از دستِ آن کمان ابرو (باز) به راه باد می نهد چراغِ روشنِ چشم را، با اینکه "دین و دل را همه دربازم و توفیر کنم"
یا:
"دل و دین می‌برد از دست بدان سان که مپرس"
با این حال این (بازی) را خوش دارد که چراغش را (باز) به چشمِ آن کمان ابرو و باد بسپارد.
براستی که غمزه و کرشمه ی آن جادو بنیادش بخواهد برد و اگر احیای آن ساقی شکر لبِ سرمست نبود، چگونه از این تخته بند تن خلاصی می یافت.
"لبم بر لب نه ای ساقی و بستان جان شیرینم"
چه ها که از آن چراغ ندیده و چه لحظه  از عمر که پشت آن چراغ عمر نباخته:
چراغ افروزِ چشمِ ما نسیمِ زلف جانان است/ما و چراغِ چشم و ره انتظارِ دوست/ مگر آن که شمع رویت به رهم چراغ دارد/ چراغِ روی ترا شمع گشت پروانه
با اینکه یار به کرّات او را چشم و چراغ همه شیرین سخنان دانسته از او می پرسد که:
گفتی که (حافظا) دلِ سرگشته ات کجاست؟
(در) (حلقه) هایِ آن خمِ  گیسو نهاده ایم
حافظ
از حیایِ لبِ شیرینِ تو ای چشمه ی نوش
غرقِ آب و عرق اکنون شکری نیست که نیست
حافظ


 
 

1399/02/14 13:05
زهرا

اون قسمت (بی زلف سرکشش...) به صورت (بی ناز نرگسش...)هم درسته ؟!

1401/04/22 14:07
در سکوت

این غزل را "در سکوت" بشنوید

1403/03/09 05:06
برگ بی برگی

عُمری ست تا به راهِ غمت رو نهاده ایم

روی و ریایِ خلق به یک سو نهاده ایم

عُمری ست در اینجا یعنی از وقتی که، غم نیز غمِ عشق است و بدیهی ست که راهِ غم نیز همان راهِ عشق و طریقتِ عاشقی باشد، حافظ که از روی و ظاهر سازی هایِ خلق که منجر به ریاکاری می‌شود خسته و دلزده شده می اندیشد که مردمِ روی نگر عُمری را در این کارهایِ سطحی سپری کردند و با سوادانِ خلق با فریب و ریا کاری نامِ آن را دین گذاشته اند اما سرانجامش چه شده و چه دستاوردی برای خلق به همراه داشته است؟ ظهورِ ادیان به منظورِ سعادتمندیِ نوعِ بشر بوده است، پس چرا تأثیرِ آنها تا کنون نتیجه بخش نبوده و بلکه ظهورشان مخرب بوده و به جنگهایِ خانمانسوز بینِ معتقدانش منجر شده است؟ چند قرن یا چند هزار سالِ دیگر باید بگذرد تا انسان دریابد که از این روی یا سطح نگری ها و ریاکاری های بی ثمر آبی گرم نمی شود و انسان و بدنبالِ آن بشریت به سعادتمندی نمی رسد؟ پس حافظ مصمم می شود پس از عُمری بی حاصلی از روی و ریایِ خلق روی برگردانیده، آن را به کناری گذاشته و در طریقتِ عاشقی گام بردارد، باشد که از این طریق در راهِ کمال و سعادت به پیش رود. 

طاق و رواقِ مدرسه و قال و قیلِ علم

در راهِ جام و ساقیِ مَه رو نهاده ایم

طاق و رواق ایوان هایِ بلند و مرتفع را گویند، که عُمدتاََ در مدارسِ مذهبی و همچنین دِیر و  کلیسا و مسجد بر آسمان کشیده می شوند، مدارسی که قیل و قال هایِ طُلاب در بارهٔ علومِ مختلفِ مذهبی بویژه فلسفه در این طاق و رواق ها پیچیده و سر به فلک می گذارند، و خروجیِ همهٔ این گفت و شنیدها جز روی و ریاکاریِ خلق چیزی نبوده است، پس‌ حافظ با یک خداحافظی عطایِ چنین مدرسه ای را به لقایِ آن بخشیده و آن را در راهِ جام و ساقیِ ماه روی بر جای می گذارد و خود را از این معرکه‌گیریِ بی حاصل می رهاند، باشد که جامهایِ شرابِ عشقی که ساقیانِ ماه رویی همچون سنایی، فردوسی، سعدی، عطار و مولانا بر جانِ عاشقان می فشانند مثمرِ ثمر واقع شده و حقیقتِ دین را که عشق است بر او بنماید. راهی که فلسفه و علومی از این قبیل در آن راهگشا نیستند چنانچه مولانا نیز سروده است؛ "اندر این رَه گر خرد ره بین بُدی/ فخرِ رازی راز دانِ دین بُدی".

هم جان بدان دو نرگسِ جادو سپرده ایم

هم دل بدان دو سنبلِ هندو نهاده ایم

نرگس را می دانیم که نمادِ چشم است و بینایی، پس‌ اولین نکته ای که حافظ در راهِ عاشقی بر آن تأکید می کند جان سپردن به نرگسِ جادو ست، یعنی دیدنِ جهان از مردُمَک و دریچه‌ی چشمِ خداوند با تمامِ وجود است، و هَم اینکه عاشق باید دل به آن دو سُنبلِ هندو بگذارد، سُنبُل استعاره از زلفِ معشوق است که هندو و سیاه است، یعنی تمامیِ رنگها را در خود دارد، و زلف کنایه از جهانِ هستی با همهٔ جمال، زیبایی ها و نعمت هایِ آن است که تنها یک جلوه از فروغِ رخسارِ معشوق یا نقاشِ ازل است. دل نهادن به زلف به این معنی نیست که عاشق دل بستهٔ آن شود، بلکه حافظ معتقد است باید از این جهان بهرمند شود اما سوی و تایِ دیگرِ زلف را که وجهِ جلالیِ خداوند است نیز در دست بگیرد تا ازطریقِ این دو سنبل به دیدارِ رخسارِ زیبایِ معشوق که در پسِ زلف نهفته است نایل شود. 

عمری گذشت تا به امیدِ اشارتی 

چشمی بدان دو گوشهٔ ابرو نهاده ایم

حافظ ادامه می دهد اما کارِ عاشقی نیز به این سادگی ها نیست، بلکه علاوه بر سعی و کوششی که سالکِ عاشق در این راه از خود نشان می دهد باید عُمری را در انتظارِ اشارت و گوشهٔ چشمی از آن معشوقِ ازل بنشیند و چشم به دو گوشهٔ ابروی حضرتش بدوزد تا کِی لطف و عنایتش شاملِ عاشق شود و گوشهٔ چشمی به او بنماید. 

ما مُلکِ عافیت نه به لشگر گرفته ایم

ما تختِ سلطنت نه به بازو نهاده ایم

اما پس از لطف و عنایتِ خداوند است که اگر شاملِ حالِ عاشقان شود می توانند اینچنین ادعا کنند که مُلکِ عافیت و سلامت را که به آن دست یافته اند به لشگرِ  قیل و قالهای علومی که در مدرسه تعلیم می دهند نبوده است، همچنین تختِ سلطنت و تاجِ پادشاهیِ خود را به زورِ بازو یا عبادتهایِ ذهنیِ خود بنا ننهاده است، برخی این بیت را اثبات کنندهٔ عدمِ پایبندیِ حافظ به انجامِ فرایضِ دینی می دانند اما چنانچه می دانیم در بیتی فرموده است؛ فرضِ ایزد بگزاریم و به کس بد نکنیم/ وآنچه گویند روا نیست نگوییم رواست" یا در بیتی دیگر خود را معتقد می خواند، ( بندهٔ معتقد و چاکرِ دولت خواهم) اما حافظ به این سادگی تکلیف را معلوم نمی کند چرا که در جایی دیگر آورده است ؛ "دولت آن است که بی خونِ دل آید به کنار / ورنه با سعی و عمل باغِ جنان اینهمه نیست" اما با اینهمه بنظر می رسد منظور همان روی و ریایی ست که نتیجهٔ آموزش هایِ اشتباهِ آمیخته با خرافاتِ مدرسه است و تاثیری در ایجادِ تختِ سلطنت‌ِ عاشقانی که به عشق زنده شده اند نداشته و درست به همین دلیل است که حافظ از آن چشم پوشی می کند.

تا سِحرِ چشمِ یار چه بازی کند که باز

بنیاد بر کرشمهٔ جادو نهاده ایم

چشمِ ساحرِ یار پیش از این با جادویِ خود از روح و جانِ بینهایتِ خود در جسم و تنِ خاکیِ محدودِ انسان دمید و عشق را در او بنیاد نهاد،( کاری که تنها بوسیلهٔ چشمِ جادویِ خداوند امکان پذیر است) پس‌حافظ اکنون باز هم از او چشمِ یاری دارد و بنیاد و اساس را بر آن کرشمهٔ جادو گذاشته است تا یک بارِ دیگر در انسان دمیده و او را  در حالیکه در این جهانِ ماده و جسمِ خاکیِ محدودیت اندیش قرار داد به بینهایتِ عشق زنده کند.

بی زلفِ سرکشش سرِ سودایی از ملال 

همچون  بنفشه بر سرِ زانو  نهاده ایم

زُلف چنانچه بیان شد نمادِ کَثَرات و جذابیت هایِ زیبایِ این جهانِ مادی ست و روزگار یا چرخِ هستی بوسیلهٔ عقلِ کُل مسؤل آن است و اداره اش می کند، پس حافظ ادامه می دهد بر سرِ تحققِ دگربارهٔ آن جادوی یار که می خواهد با دمیدنِ در جسمِ بدونِ جان و روحِ انسان او را به عشق زنده کند مانعی وجود دارد که همان زلف است، یعنی سرِ سودایی و مالیخولیاییِ انسان می خواهد تا از جاذبه هایِ رنگارنگِ زلفِ سیاه شرابِ توهمی بنوشد، پس آنها را در مرکز یا دل خود قرار داده و دلبستهٔ آنها می شود، چیزهایی مانندِ ثروت و مقام یا خانواده و فرزندان  و یا حتی باورها و اعتقاداتی که بوسیلهٔ قیل و قالهایِ ذهنی کسب کرده است که همگی آفل و گذرا هستند و انسان با سَرِ توهمی که دارد از آنها طلبِ سعادتمندی می کند، حافظ می‌فرماید زلفِ سرکش یا روزگار چنین عمل و خواسته ای را بر نمی تابد و قصدِ سازش در این مورد را ندارد، پس با سرکشی از خوشبخت کردنِ انسان بر مبنایِ ثروت و مقام و فرزندان یا هر داشتهٔ مادیِ دیگر و حتی علومِ مختلف و یا باورهایش، موجبِ ملال، غم و آزردگیِ او می شود، و پس از این ناکامی ها ست که انسان افسرده و غمگین می شود و همچون بنفشه زانوی غم بغل می گیرد، اما بدونِ این زلفِ سرکش نیز انسان ملالی مضاعف خواهد داشت، پس چاره چیست؟ و حافظ در بیتِ بعد به آن می پردازد.

در گوشهٔ امید چو نظّارگانِ ماه 

چشمِ طلب بر آن خَمِ ابرو نهاده ایم

کمی گیج کننده است، حافظ که در چند بیتِ پیش از این گفت " هم دل بدان دو سنبلِ هندو نهاده است " اکنون زلف را سرکش خوانده و انسان را از دل بستن به سرِ زلف برحذر می دارد در حالی که بی زلفِ سرکشش نیز زندگی سخت و ملال انگیز خواهد بود، پس حافظ روشنگری کرده و ماهِ شوال را مثال می زند که روزه داران به امیدِ  برآمدنش آسمان را نظاره می کنند تا پس از دیده شدنِ ماه بار دیگر از انواعِ نعمت‌ها و برکاتِ این جهان متنعم شوند، و ناچار چشمِ طلب بر ابروی یار می نهند که اگر خَمِ ابرویش باز شده و رضایت دهد ماهِ شوال هر چه زودتر دیده شود تا امساک کنندگان عید و جشن برپا کرده و بدونِ هیچ مانعی بخورند و بیاشامند، پس حافظ و عاشقان نیز چنین کرده و به امیدِ برآمدنِ ماهِ زیبایِ درونِ خود چشمِ طلب بر خمِ ابروی دوست می نهند و پس از لطف و عنایتِ اوست که اگر ماهشان برآید هرچه از نعمتها و برکاتِ زلف یا جهانِ مادی بهره ببرند گناهی بر آنان نیست و زلف در سعادتمند شدنِ عاشقانی که زیبا شده اند سرکشی نمی کند. یعنی اجازهٔ می دهد عاشقانِ ماه روی از مقام و ثروت،‌ یا دانشِ خود، همسر و فرزندان و حتی از اعتقاداتی که روی و ریا نیستند و هر برکتی که در این جهان وجود دارد بیشترین نصیب و لذت را ببرند. مولانا در دفترِ اولِ مثنوی بیتی در راستایِ این معنی دارد؛ " آب در کشتی هلاکِ کشتی است /  آبِ اندر زیرِ کشتی پُشتی است" و حافظ که در غزلی دیگر می‌فرماید؛ "آشنایانِ رَهِ عشق در این بَحرِ عمیق / غرقه گشتند و نگشتند به آب آلوده" .

گفتی که حافظا دلِ سرگشته ات کجاست

در حلقه هایِ آن خَمِ گیسو نهاده ایم

حلقه هایِ خَمِ گیسو که هر یک از آنها به حلقه‌ی زنجیر شبیه است باید یک به یک گشوده شو تا سالک به رازِ عشق پِی برده و رخسارِ حضرت دوست خود را بر او نمایان کند، پس‌احتمالن کسی به حافظ بگوید دلِ سرگشته ی او کجاست، ما که دو سُنبلِ هندو را در نوردیده و اثری از دلت نیافتیم، و حافظ پاسخ می دهد البته که قرار نیست شما دلِ سرگشته اش را ببینید، چرا که آنرا در خیلِ حلقه هایِ خَمِ گیسوی حضرتِ دوست گذاشته ایم و اکنون معلوم نیست مشغولِ گشودنِ کدامیک از هزاران رازی است که در هستی یا گیسویِ حضرتش وجود دارند. یعنی سخنانی که در این غزل بیان شد تنها رمز گشایی از یکی از این حلقه هاست، باشد تا این دلِ سرگشته و عاشقِ حافظ وقتِ دیگری از رازِ دیگری خبر بیاورد.