گنجور

غزل شمارهٔ ۳۶۱

آن که پامالِ جفا کرد چو خاکِ راهم
خاک می‌بوسم و عُذرِ قَدَمَش می‌خواهم
من نه آنم که ز جورِ تو بِنالم، حاشا
بندهٔ معتقد و چاکرِ دولتخواهم
بسته‌ام در خَمِ گیسویِ تو امّیدِ دراز
آن مبادا که کُنَد دستِ طلب کوتاهم
ذَرّهٔ خاکم و در کویِ توام جای خوش است
ترسم ای دوست که بادی بِبَرَد ناگاهم
پیرِ میخانه سَحَر جامِ جهان‌بینم داد
و اندر آن آینه از حُسنِ تو کرد آگاهم
صوفیِ صومعهٔ عالَمِ قُدسَم لیکن
حالیا دیرِ مُغان است حوالتگاهم
با منِ راه‌نشین خیز و سوی میکده آی
تا در آن حلقه ببینی که چه صاحب جاهم
مست بگذشتی و از حافظت اندیشه نبود
آه اگر دامنِ حُسنِ تو بگیرد آهم
خوشم آمد که سحر خسروِ خاور می‌گفت
با همه پادشهی بندهٔ تورانشاهم

اطلاعات

وزن: فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن (رمل مثمن مخبون محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

خوانش ها

غزل شمارهٔ ۳۶۱ به خوانش فریدون فرح‌اندوز
غزل شمارهٔ ۳۶۱ به خوانش سهیل قاسمی
غزل شمارهٔ ۳۶۱ به خوانش فاطمه زندی
غزل شمارهٔ ۳۶۱ به خوانش محسن لیله‌کوهی
غزل شمارهٔ ۳۶۱ به خوانش م. کریمی
غزل شمارهٔ ۳۶۱ به خوانش عندلیب
غزل شمارهٔ ۳۶۱ به خوانش محمدرضا مومن نژاد
غزل شمارهٔ ۳۶۱ به خوانش افسر آریا
غزل شمارهٔ ۳۶۱ به خوانش شاپرک شیرازی
غزل شمارهٔ ۳۶۱ به خوانش محمدرضاکاکائی

حاشیه ها

1394/04/12 19:07
کسرا

بسته‌ام در خم گیسوی تو امید دراز
آن مبادا که کند دست طلب کوتاهم

ذره خاکم و در کوی توام جای خوش است
ترسم ای دوست که بادی ببرد ناگاهم
در مصرع های دوم این بیت ها... نوعی تهدید عاشقانه و ادبی دیدم بنده... که مثلا * من میرم و ... *
جدا از زیبایی شعر لطفا اگر اشتباه برداشت کردم... مرا راهنمایی کنید...

1395/08/03 01:11
...

درود...
برداشت من از این غزل عاشقانه و عارفانه همان حس و حال همین حالایم است
حافظ این غزل رو برای معبود و معشوق لایزال سروده
حداقل از نگاه من اینه...
بسته ام در خم‌گیسوی تو امید دراز...
تهدید...تعبیر جالبیه همین طور قابل ستایش، نیز تامل..(اما اگر این غزل رو به معشوقی زمینی و عشقی مجازی نسبت بدیم)
نه خطاب به خدایی که نیازمند نیست...

1395/08/15 15:11

آن کـه پـامـال جـفـا کــــــرد چو خـاک راهـم
خاک می‌بوسم و عـُذر قـدمش می‌خـواهـم
شاعر از بابت دوریِ معشوق دچار زجر و اندوهی شدیدشده ومستأصل ودرمانده گردیده است. اما زیباییِ کارعاشق دراین نکته ی لطیف نهفته که غم ودردِ دوری معشوق را با جان و دل می پـذیرد و این غم و اندوه را دوست دارد .ضمنِ آنکه درلایه ی عمیق ترمعنا، نکته ی لطیف ترو ظریف تر دیگری متجلی هست وآن عذرخواهیِ عاشق ازقدوم مبارک معشوق است. عاشق بواسطه ی دوریِ یار ونازکردن وبی توجهیِ معشوق ، همچون خاک راه پایمال گشته و بی ارزش شده است.

مطابقِ معمول و عرف رایج باید معشوق ازعاشق پوزش بخواهدکه سببپایمال شدنش رافراهم ساخته وباعبورِ مغرورانه ازرویِ او، چون خاک راه پایمالش کرده است، لیکن ازآنجاکه عاشقِ پامال در اینجا شخصِ حضرت حافظ است وباهمه ی عاشقان تفاوتهای اساسی دارد، اتفاقِ متفاوتی رخ می دهد عاشق پیش دستی کرده و بااشتیاقی خیال انگیز، خاک زیرپایِ معشوق را بوسه زده و پوزش می طلبد. چرا؟ چون معشوق را والامقامی می بیند که می بایست در زیرپاهایِ نازنین او گرانبهاترین و با ارزش ترین متاعِ دنیا پهن شده باشد نه جسم وجانِ کم بهایِ عاشق که اینک بـه جفای جدایی از معشوق مبدّل به خاک بی ارزش شده است. حافظ عاشقی نیست که اجازه دهد معشوق احساس گناه کرده و رنجشِ خاطر پیداکند.
حافظ اندیشه کن ازنازکیِ خاطریِار
برو ازدرگهش این ناله وفـریاد ببـر
به همین سبب است که بلافاصله خطاب به معشوق می فرماید:
مـن نـه آنـم کـه ز جـور تـو بـنـالـم ، حـاشــا
بــنــده‌ی مـُعـتــقــد و چـاکــر دولـت‌خـواهـم
من هرگز ازآن عاشقانی نیستم که ازرفتارتو وجور وجغای تو(بی توجهی وکناره گیری تو )شکایت کنم هرگزهرگز.....من بنده و غلام تو هستم و به ارباب بودن تو اعتقاد دارم و خادمی ارادتمندم که خیر و صلاح ونیکبختیِ تـورا ‌خواهانم.
بـستـه‌ام در خــم گـیـسـوی تـو امـّیــــد دراز
آن مـبــادا کـه کـنـد دسـت طـلـب کـوتـاهـم
بازخطاب به معشوق:من به گیسوان تو امیدبسیار بسته‌ام. عاشق دلِ خویش را به گیسوی معشوق دخیل بسته‌است تابه مرادوآرزویِ خویش برسد .مبادا اوضاع طوری رقم بخورد که من به کام نرسم!....عاشق گرچه امیددراز وطولانی به گیسوان یاردارد اما ازآنجا که از بلندیِ گیسوانِ یارخویش وکوتاهیِ دستانش خبردارد،نگران اینست که نکند دستانِ طلبش به گیسوان درازِ یار نرسدو کامروانگردد.
"بلندیِ گیسوی یار" اشاره به معنایِ جایگاهِ والاودست نیافتنیِ مقام یار و "کوتاهی دستانِ طلب" اشاره به قصوروناتوانی وعجز ودرماندگیِ عاشق دارد.
ذرّه‌ی خاکم و در کوی تـو ام جای خوش‌ست
تـرسم ای دوست ! که بـادی بـبـرد نـاگاهـم
همانگونه که درآغاز سخن، خودراخاک راه معشوق قلمدادکرده دوبارتأکیدمی کندکه گرچه مرابه بارگاه تو دسترسی نیست ومن جزذره ای خاک بیش نیستم لیکن همین که درکوی توساکن هستم نه تنهاازجایگاهِ خویش خوشحال وشادمانم بلکه بیم آن نیزدارم که ناگاه بادی وزیدن گیردومرا ازکوی تو به محلی دیگربراند.
باخاک کوی دوست به فردوس ننگریم
پـیــر مـیـخـانـه سـحـر جـام جهان بـیـنـم داد
و انــدر آن آیـنــه از حـُسـن تــو کـرد آگـاهـم
جـام جهان بـیـن کنایه از جام شرابِ معرفت وآگاهیست که دل عارف بواسطه یِ آن روشن وهمانند آینه یِ غیب نمامی گردد .سحرگاهی پیرمیکده ،جامی ازمعرفت وآگاهی به من عطانمود وبواسطه ی آن جام دلم غرقِ نـور معرفت وآگاهی گردید و من جهان بینیِ خاصی پیداکرده و نسبت به حُسن وزیباییِ تو(معشوق) واقف وآگاه شدم ، تجلّیِ حُسن تو را دریافتم سپس عاشقی وشیدایی پیشه کردم .
"پیر میخانه" درحقیقت پـیـر سالک و عارف کاملیست که اغلب حافظ بااحترام ازاویادکرده واورا راهنما ودلیلِ راهِ خویش معرفی می نماید.
بنظرمی رسدحافظ فردی رادرخیالِ خویش، مطابقِ سلیقه ومبانیِ فکری واعتقاداتِ شخصیِ خود به خصلتهایِ انسانیِ زیبا مزیّن ساخته وبه فضایلِ اخلاقی آراسته وسپس مرید اوشده است. چراکه بامطالعه ومرورِ دیوانِ حافظ،ملاحظه میگرددکه وی ازشخص خاصی پیروی نکرده ونام کسی رابعنوان پیروراهنمادراشعارخودنیاورده است . لازم به توضیح است که کیش حافظ ، ازنوع کیشِ عرفانی ابن عربی وبایزید بسطامی ویاحتا مولوی وشیخ شبستری وغیره نیست. کیشِ حافظ ،متاعی کاملن جدید، متمایزومتفاوت ازهمه بوده ودستآوردِشخصیِ آن نادره یِ روزگار است.
ابداع واژه ها یِ اثرگذاروتوجه برانگیززیادی مانند: پـیــر مـیـخـانـه-پیرمغان- پیرمی فروش-پیرخرابات، پیر طریقت و.... نوآوری، نوسازی وتوسعه وتعمیق معناهای بسیاری ازواژه ها -تبلیغ وترویج عشق ورزیِ بی قیدوشرط به بیانی نو وشیوه هایِ خیال انگیز وتحقیر وتخطئه یِ ظفرمندانه ی زاهدان متظاهر ومتکّبر ودروغگو،تنهابخش کوچکی ازتفاوت وتمایزِ تفکراتِ خواجه یِ شیراز باتفکراتِ عرفانیِ ماقبلِ خویش است.به عبارتی دیگر بنظرنگارنده ،کیش حافظ معجونی از عرفان –تصوف –شریعت –طریقت وفرهنگ وهنروادبِ اصیل ایرانیست که باسلیقه وهنرمندی خیال انگیزی درهم آمیخته شده وبنیادِمکتبِ انسانساز بی مانندی رابنانهاده است.
مرشدومرادِحافظ برکسی روشن نیست،بااین وجود اوگرچه دارای جهان بینی خاصی بوده و درچارچوب هیچ مذهبِ خاصی نمی گنجیده،اما نباید ازکناراین موضوع که او" ارادتی ویژه به مذهبِ زرتشت داشته" به
سادگی عبورکرد.
به باغ تازه کن آیین دین زردشتی
کنون که لاله برافروخت آتش نمرود
صوفیِ صـومـعـه‌ی عـالـَم قـُدســـم ، لـیـکـن
حــالــیــا دیــــر مـُغــان سـت حـوالـت‌گـاهـم
صوفی ، درویش، کسی که دل خود را با خدا صاف کرده باشد .
صومعه : دیر ، خانقاه ،محل ومکان عبادت
عالم قدس : ، عالم مجرّدات، جهان پاک و ازلی .
دیر مغان – محل عبادت وجایگاه موبدان و نگهبانان آتشکده یِ زرتشتیان
من ازعالم عرفان و عالم ملکوت آمده ام جایگاه من آنجا بود من دربارگاه کبریایی با خدا مأنوس بودم .ازریاوتکبروتظاهردوربودم دل وجانم صاف وپاکیزه بود.
حال که "ازبدحادثه ویا برای انجام مأموریتی"ناگزیرم مدتی رادراین جهان خاکی سپری کنم، تقدیرچنین رقم زده شده که در دیرمغان ، دل وجان ازریاوگناه وبدی هاصاف نموده وبه عبادت معبود پردازم و مشغول پرستش خداگردم. درادامه ی بیت قبلی دراین بیت نیزبه دیر مغان ومذهب زرتشت اشاره ای کرده وارادت خودرابیان نموده است.
لیکن روشن است که بااستنادبه تنهاچندبیت شعر ازیک شاعر هرگز نمی توان ونبایدچنین نتیجه گیری کردکه شاعرپیرو آن مذهب بوده است. به ویژه اظهارنظردرخصوصِ مذهبِ شاعری پررمز ورازهمانندحافظ که سخنان خویش رارندانه درلایه لایه های لفافه یایهام واشارات پیچیده تانامحرمان ومغرضان کمتر بدان دسترسی داشته باشند، امریست تقریبن غیرممکن ومحال. چنانکه خودفرموده:
تانگردی آشنازین پرده رمزی نشنوی
گوش نامحرم نباشدجای پیغام سروش
ویا:
من این حروف نوشتم چنانکه غیرندانست
توهم زروی کرامت چنان بخوان که تودانی
متاعی که حافظ بدان دست یافته عشقی پاک بااحساسی ناب وخواهشی فرامرزیست. متاعی که عقل و فرهنگ وادب و دانش وحتا شریعت و ….، در برابر آن ناچیز و حقیر به نظر می آیند.در مدرسه یِ عشق ،عقل وعلم ،دانش ودین، ومذهب وشریعت، جایگاهی پایین تردارند و مرزبندی های عقیدتی نظیر کفر و ایمان، شرک و توحید و حلال وحرام از میان می روند .
به عبارتی روشن تر پرسش کردن ازیک عاشق دررابطه باعشق و دین و مذهبِ او، عملی بیهوده بوده ودلیلی برجهل ونادانیِ پرسشگر خواهد بود. اگرکسی از یک عاشق بپرسد: عشق چیست؟ مسلمان هستی یا کافر؟ بت پرستی یا خداپرست؟ شیعه ای یا سنی؟ مؤمنی یا فاسق؟قطعن باچنین پاسخ هایی مواجه خواهدشد:
ابوسعید ابوالخیر :
عاشق به یقین دان که مسلمان نبود
در مذهب عشق کفر و ایمان نبود
و عطارنیشابوری:
جهانی است عشقت چنان پر عجایب
که تسبیح و زنار می‌برنتابد
نه در کفر می‌آید و نه در ایمان
که اقرار و انکار می‌برنتابد
وشیخ شبستری می گوید:
به ترسا زاده ای دل دِه به یک بار
مجرّد شو ز هر اقرار و انکار
چو عشق آمد چه جای عقل رعناست؟
که کارِ عشق بدمستی و غوغاست
در آن منزل که عشق آمد ستیزان
نباشد عقل آنجا جز گریزان
ویا:
خوشا آن دم که ما بی‌خویش باشیم
غنیِّ مطلق و درویش باشیم
نه دین، نه عقل ،نه تقوی، نه ادراک
فتاده مست و حیران بر سر خاک
حافظ همیشه از"پیرمغان ودیرمغان" با احترام وارادت یادکرده ودربرابر پیرمغان سر تعظیم فرودآورده است. امادرمقابل،واعظان وزاهدان ریایی راهمیشه ودرهمه حال به سُخره گرفته وتخطئه نموده است.
حافظ جنابِ « پیرمغان» جای دولتست
من ترک خاک بوسی ِ این در نمی کنم
مبوس جزلب ساقی وجام می حافظ
که دست زهدفروشان خطاست بوسیدن
گر مدد خواستم از « پیرمغان» عیب مکن
شیخ ما گفت که درصومعه همت نبود
گرمرشدمن پیرمغان شدچه تفاوت؟
درهیچ سری نیست که سرّی زخدانیست
نوای چنگ بدانسان زندصلاحی صبوح
که پیرصومعه راه درمغان گیرد
و درجایی دیگر با صراحت وتأکیدبیشتر می‌فرماید:
در خرابات مغان نور خدا می‌بینم
این عجب بین که چه نوری زکجا می ‌بینم
ازآن به دیرِمغانم عزیزمی دارند
که آتشی که نمیردهمیشه دردل ماست.
ما مریدان روی سویِ قبله چون آریم چون
روی سوی خانه ی خماردارد پیرما
درابیات زیرروشن تر وآشکارا اقرار می کند که در ابتدا از حقایق آگاه نبوده تا اینکه درپی آشنایی بااندیشه‌های پیرمغان در معنی بر او گشوده شده است:
اول از تحت وفوق وجودم خبر نبود
درمکتب غم تو چنین نکته دان شدم
آن روز بر دلم درمعنی گشوده شد
کز ساکنان درگهِ «پیر مغان» شدم
مغان در اصل قبیله ای از قوم ماد بودند که مقام روحانیت منحصرن به آنان تعلق داشت . آنگاه که آئین زردشت برنواحی غرب و جنوب ایران یعنی ماد و پارس مستولی شد مغان پیشوایان دیانت جدید شدند.
در کتاب اوستانام طبقه روحانی را بهمان عنوان قدیمی که داشته اند یعنی آترون می بینیم اما در عهد اشکانیان وساسانیان معمولا این طایفه را مغان می خوانده اند مغان جمع"مغ"است.مغ یعنی مردروحانی زرتشتی ، پیشوای ‌مذهبی زرتشتی، گود، ژرف،عمیق، به‌معنی رودخانه هم‌گفته‌شده است .
همچنین معنای باده ی مغان و شرابی که زردشتیان بعمل آورند :
زکوی مغان رخ مگردان که آنجا
فروشند مفتاح مشکل گشایی
ظاهرن چنین به نظر می آیدکه منظورحافظ ازپیرمغان همان زرتشت است، چراکه درجاهایی که ازواژه ی پیرمغان-پیرمی فروش-پیرخرابات استفاده شده سایر کلمات وعباراتِ پیرامونی، یادآورافکارزرتشتی وتبیین کرامات آن پیامبرایرانی تباربوده است:
ازآستان پیرمغان سرچرا کشیم؟
دولت درآن سرا وگشایش درآن دراست.
نوشیدن شراب درمذهب زرتشت روا بوده ودرمراسمات مذهبی مورداستفاده قرارمی گیرد.پس بی جهت نیست که می گوید:
بنده ی پیرخراباتم که لطفش دائم است
ورنه لطف شیخ و زاهد گاه هست و گاه نیست.
ازآنجاکه درمذهب تسنّن وشیعه شراب وباده دراین دنیا حرام می باشد لیکن وعده داده شده که درآن دنیا به نیکوکاران شراب طهور اعطا خواهد شد. حافظ بصراحت خطاب به شیخ میگویدتووعده ی شراب می دهی اماپیرمغان درهمین دنیا به پیروانش شراب می نوشاند.
مرید «پیر مغانم» زمن مرنج ای شیخ
چراکه وعده تو کردی و او بجا آورد.
چل سال پیش رفت که من لاف می زنم
کز چاکران « پیرمغان» کمترین منم
منم که گوشه میخانه خانقاه من است
دعای « پیرمغان» ورد صبحگاه من است
امابنظرِنگارنده ، عباراتی مانند: پیرطریقت ،پیرخرابات ،پیرمغان ، پیر می فروش،وشیخ جام مصداق خارجی وواقعیّتِ وجودی نداشته واین عبارات وواژه ها به توسط شخصِ حافظ ابداع گردیده تابواسطه ی آنهایک تصویرِخیالی و ذهنی ازیک مرشد و مرادِعارف وکامل ،در قابِ ذهن مخاطبین نقش ببندد. وهمانادیرِمغان نیز کنایه ازمکانی خیالی و ذهنیست که وارستگان وعاشقان درآنجا به عشقبازی باخالق یکتامی پردازند.
من این حروف نوشتم چنانکه غیرندانست
توهم زروی کرامت چنان بخوان که تودانی
بـا مـن راه‌نـشیـن خیـز و ســوی مـیـکـده آی
تا در آن حلقه بـبـیـنی که چه صاحب جاهـم
من اگرچه بظاهردر این جهان، غریبه وبی چیز وبی کس وکار هستم ، برخـیـز بامن به سوی میکده ی آگاهی ومعرفت برویم تا ببینی من گـدایِ راه نشین در آنجا چقدر والا مقامم.
مست بگذشتی و از حـافــظت اندیشه نبود
آه اگــــر دامـن حـُسـن تـــو بـگـیـــــرد آهــم
با گلایه می فرماید سر مست ومغرور ازکنارحافظ عبورکردی و بی هیچ واهمه ای بگذشتی وهیچ به فکر حافظ نبودی.، مصرع دوم ایهام دارد:
وای برتو... آه از آن روزی که آتش آهِ سوزانِ من دامنِ حُسنت رافرا بگیرد......باتوجه به اینکه درمرام حافظ نیست که ازرفتار معشوق خویش اینگونه تهدیدآمیز وگزنده گلایه نماید به همین سبب سعی کرده گلایه یِ خویش رارندانه درلفافه ی ایهام بپیچدتامعنای لطیف تری نیزدرذهنِ معشوق ومخاطب تداعی نمایدوآن اینکه :
وای اگر آهِ دست به دامن توگرددو شکایت خودرابه دامنِ حسن توبازگویدوازرویِ عجز و درماندگی ، دست به دامن حسن توشود واز تو برتوشکایت کند!روشن است که درچنین شرایطی یار درمضیقه ی عاطفی قرارمی گیردوچه بساکه به ترحّم آیدومرحمتی نثارعاشق کند.
خوشـم آمـد که سحر خسرو خاور می‌گفت:
با هـمـه پـادشـهـی ، بـنـده‌ی تـوران‌شـاهـم
منظورازخسرو خاور خورشید است .
جلال الدین تـوران‌شاه وزیر شاه شجاع بود هم شاه شجاع هم تورانشاه هردو اهل شعروشاعری بوده وباحافظ انس والفتی داشتند. جهت ابرازارادت به تورانشاه بامبالغه وشوخی می گوید:
سحرگاهان ،بامداد خورشید هنگام طلوع می‌گفت: با اینکه پادشاه کل جهانم ولی من بنده ی تورانشاهم ودرخدمت او هستم.
حافظ هرگاه بنابه اقتضای زمانه ورسمی که درآن روزگار معمول بوده ،به هردلیلی:(اجبار،اکراه ویاتعارف وتمجیدو.....) پادشاه یاوزیری راموردِمدح قرارمی داده آنچنان غلّو ومبالغه می کرده که دربسیاری اوقات تعریف وتمسخر درهمآمیخته می شد.لیکن بگونه ای باهنرمندی و زیرکی "تعریف وتحقیر" راادغام می نمودکه ممدوح ،مسحورِسحرِقلم شاعرشده وقوه یِ تشخیص ازوی سلب می گردید.بیشتراوقات نیز مفاهیمی مانند عدل وداد وبخشش ومروت رادرمتن مدح می گنجانیدو پادشاهان راهمچون کودکان تشویق به نیکوکاری ودادگستری می نمود.
جویبارملک راآب روان شمشیرتوست
تودرخت عدل بنشان بیخ بدخواهان بکن

1397/03/03 14:06
محمد شهاب

درود بر ادب دوست.
به نظر می رسد که متن غزل سیصدو شصت و یک مطابق کتاب مورد تصحیح دکتر خلیل خطیب رهبر باشد. بر اساس نسخه محمد قدسی شیرازی این غزل یک بیت دیگر هم دارد:
بر سر شمع قدت شعله صفت می لرزم؛ گر چه دانم که هوای تو کشد ناگاهم
علاوه بر آن ترتیب ابیات نیز در نسخه ذکر شده اندکی فرق دارد.

1398/05/03 10:08
مهدی ابراهیمی

-..-..-
(بَسته‌ام) دَر خَمِ گیسویِ تو (اُمّیدِ دِراز)
آن (مَبادا) که کُند (دَستِ طَلب) (کوتاهم)
"حافظ"
خوشا دست یازیدنِ چون بادی در بَرِ اوجِ تو به سربُلندی و غرور و مَبادا دستِ طلبِ کردنِ خَمان‌گونه‌ای به تا و پَستی چو گدایان در بَرِ رو و مویِ تو. بِماند آن باد و بَسته‌ام و خَمِ گیسوی‌ِ تو به اُمّیدِ دِرازِ من که او خود زِ اپتدا دَرَش را به بَسته‌ام بَسته است آنهم در خیال و به بازیّ و دِلدادِگی.
[زین (قِصّه) بُگذَرم که سُخن می‌شود بُلند]
منِ گِدا هَوسِ سَروقامتی دارم
که دَست دَر کَمَرَش جُز به سیم و زَر نَرَوَد
"حافظ"
در عالمِ واقع ما همواره و پیوسته این گونه دیده‌ایم که دستِ طلب در و بَر نوکِ پنجه‌ هایِ پا بوده است به غیر از این یک استثناء که آن ساحرِ افسون‌ساز دستی ز همه بُرده است.

1401/04/19 13:07
در سکوت

این غزل را "در سکوت" بشنوید:

پیوند به وبگاه بیرونی

1403/03/06 13:06
برگ بی برگی

آن که پامالِ جفا کرد چو خاکِ راهم

خاک می‌بوسم و عُذرِ قدمش می خواهم

پامال کردن یا لگد مال کردن در اینجا کنایه از پست کردنِ کسی است و با توجه به متنِ غزل بنظر می رسد داستانِ هِبوطِ انسان از عرش به فرش موردِ نظر باشد که به امرِ اِهبِطوی خداوند از عالمِ ملکوت و معنا همچون خاکِ راهی در این جهانِ خاکی فرود آمد، حافظ که در غزلی دیگر سروده است؛ "من مَلَک بودم و فردوسِ برین جایم بود/ آدم آورد در این دِیرِ خراب آبادم" در اینجا نیز این هبوطِ انسانِ ملکوتی را در قالبِ خاک و جسم جفایی می داند که با همکاریِ ملکوتیان و البته جهالتِ خودِ انسان ( بنا بر قولِ قرآن) در پذیرشِ بارِ امانت در عهدِ موسوم به الست بر او وارد شده است، یعنی وقتی همه مخلوقات و حتی کوه ها از پدیرشِ بارِ امانتی که بنا بر حدیث پذیرشِ حضور در جهانِ ماده و آشکار کردنِ گنجِ مخفیِ خداوند در زمین است سر باز زدند خداوند و ملکوتیان با همکاریِ یکدیگر خوردنِ میوهٔ ممنوعه را بهانه ای برای رانده شدنش از بهشت قرار دادند و همچون خاکِ راهی او را پامال کرده و در زمینِ خاکی فرود آوردند، اما حافظ که با وجودِ بی پروایی در بیانِ حقیقت در طریقِ ادب است آن گناه را گردن می گیرد، " گناه اگرچه نبود اختیارِ تو حافظ /  تو در طریقِ ادب باش و گو گناهِ من است" پس این خاک یا جهانِ ماده را بوسیده و گرامی می دارد و عُذرِ قدمِ خداوند که در ذاتِ انسان است را می خواهد که قدم رنجه کرده و همراهِ او به جهانِ ماده پای گذاشته است تا انسان گنجِ پنهانش را در جمیعِ صفاتِ او در خود آشکار کند.

من نه آنم که ز جورِ تو بنالم حاشا

بندهٔ  معتقد و چاکرِ  دولتخواهم

حافظ ادامه می دهد که او نه آن کسی ست که از جور و جفایِ وارد شده بر خود بنالد، حاشا که چنین نیست و بلکه او بنده ای ست معتقد که سَرِ سرکشی ندارد تا این جور و جفای وارد شده بر خود را دستاویزی قرار دهد برای تمرد و نافرمانی از دستوراتِ خداوند، بلک او چاکری ست دولتخواه، یعنی مانندِ چاکری با تمکین و پذیرشِ دستوراتِ اربابِ خود چشمِ طمع به دولت و پاداشی دارد که از جانبِ خداوند به او داده شود، دولتی که می تواند او را از خاک بلند کرده و به جایگاهِ اولیه اش و چه بسا مرتبه ای رفیع تر باز گرداند.

بسته ام در خَمِ گیسوی تو امیدِ دراز

آن مبادا که کُنَد دستِ طلب کوتاهم

گیسویِ یار دراز است و امیدواریِ حافظ به آن دولتِ ذکر شده نیز دور و دراز، و او در حالیکه از جنسِ خداوند است و به خاک یا جسم درآمده است تنها ابزارِ رسیدنِ به دیدارِ دوبارهٔ رخسارِ را از طریقِ گیسوی معشوق یعنی همین جهانِ کَثَرات و ماده در می یابد که باید در آن چنگ زند، اما حافظ هنوز هم از بیانِ حقیقت در بیتِ نخست بیم دارد که مبادا موردِ خشم و عِتابِ خداوند قرار گرفته و دستِ طَلبش از این زلف کوتاه شود، که اگر پیش از زنده شدنش به عشق یا صفاتِ خداوندی چنین شود و از زندگی محروم گردد دستاویزِ دیگری برای بهرمندی از آن دولت و مکنت نخواهد داشت.

ذرّهٔ خاکم و در کویِ تو ام جای خوش است

ترسم ای دوست که بادی بِبَرَد ناگاهم

اما حافظِ دولت خواه نگرانیِ دیگری نیز دارد که مبادا دستش از آن دولت کوتاه شود، پس خطاب به حضرت دوست ادامه می دهد او یا انسان ذره ای خاک است و به آن خوشنود است که جایش در سرِ کویِ اوست، اما نگران است که به ناگهان بادی وزیده و او را با خود ببرد، این باد می تواند تند بادِ حوادثی باشد که در زندگیِ همهٔ ما می وزد که ناکامی هایِ انسان را به همراه داشته و منجر به خشم و ناسپاسی می گردد، و همچنین می تواند بادِ موفقیت هایی باشد که آن هم اگر موجبِ غرور شود دوریِ این خاکِ دولت خواه از سرِ کویِ حضرتِ دوست را در پِی خواهد داشت.

پیرِ میخانه سَحَر جامِ جهان بینم داد

و اندر آن آینه از حُسنِ تو کرد آگاهم

پس حافظ در می یابد برای در امان بودن از بادها لازم است از پیرِ میخانه مدد جوید تا با جامهایِ شرابِ عشق و آگاهی جهان بینیِ او را در سحرگاهِ زندگیش خداگونه کند، و پیرِ میخانه نیز چنین کرده و پس از اینکه حافظ یا انسانِ طالبِ دولت در آینهٔ جامِ شراب می نگرد خود را می بیند که به حُسن و صفاتِ زیبایِ خداوندی آراسته و در عمل گنجِ پنهانِ خداوند در او آشکار شده است. چنانچه در آن غزلِ معروف نیز فرموده است؛ "بعد از این رویِ من و آینهٔ وصلِ جمال/ که در آنجا خبر از جلوهٔ ذاتِ دادند".

صوفیِ صومعهٔ عالمِ قُدسم لیکن

حالیا دیرِ مُغان است حوالتگاهم

از معدود ابیاتی ست که حافظ در آن صوفی را در جنبهٔ مثبتش بکار بسته و بنا به فرمایشِ مولانا این صوفی یکی از آن هزاران است، پس از اینکه حافظ در آئینهٔ جامِ پیرِ میکده خود را هم او می بیند که در جسمِ خاکی و وجودی به نامِ حافظ زنده شده است بیاد می آورد که همان صوفیِ صومعهٔ عالمِ قُدس یا بینهایتِ عالمِ ملکوت است ولیکن در حالِ حاضر دِیرِ مُغان حوالتگاهِ اوست، یعنی برای نوشیدنِ شرابِ عشق او را به عالمِ ماده و دیرِ مُغانم حواله داده‌اند.

با منِ راه نشین خیز و سویِ میکده آی

تا در آن حلقه ببینی که چه صاحب جاهم

پس از شناخت و کسبِ معرفتِ حافظ نسبت به خویش و رسیدن به وحدت و یگانگی با خداوند است که او حق دارد و باید که دیگران را نیز بسویِ میکدهٔ عشق دعوت کند، پس حافظ هم چنین می کند و با یادآوریِ اینکه علیرغمِ رسیدن به وحدت با زندگی یا خداوند، او همان راه نشین و خاک است که بود همهٔ ما را نیز به میکده فرا خوانده و می خواهد که از جای برخیزیم،‌ با او همراه شویم تا آنجا در جمعِ حلقه‌ی مستان حافظ را ببینیم که چه جاه و منزلتِ رفیعی دارد، تا شاید در ما نیز انگیزه و شوقی ایجاد شده و با برگزیدنِ او به عنوانِ پیرِ میخانهٔ خود در این راه قدم برداریم. نکتهٔ مهمِ بیت اینکه حافظ پس از رسیدن به یگانگی با خداوند و حضور به عنوانِ صوفیِ صومعهٔ عالمِ قدس خود را مجاز به فراخوانِ دیگران می بیند، چنانچه مولانا نیز می فرماید؛ 

چون به بُستانی رسی زیبا و خَوش         بعد از آن  دامانِ خلقان گیر و کَش

مست بگذشتی و از حافظت اندیشه نبود؟

آه اگر دامنِ حُسنِ تو بگیرد آهم

بسیار پیش آمده است که مُریدی از مُرادِ خود پیشی گرفته و در کسبِ فضیلت و معرفت گویِ سبقت را از اُستادِ خود برباید، اما آیا در اینجا نیز چنین مفهومی مورد نظر بوده است؟ یعنی آیا حافظ سالکِ مریدِ خود را می بیند که با پیمانه هایِ شرابش آنچنان مست و زیبا شده که بدونِ توجه به استاد از کنارش می گذرد و ترسی به دل راه نمی دهد که مبادا پیر و راهنمای او (حافظ) آهی از حسرتِ جا ماندن بکشد؟ بنحوی که این آه دامنِ حُسن و زیبایی او را گرفته و از آهنگِ سرعتش بکاهد، و پرسشِ دیگر اینکه اگر آن سالکِ پیمانه نوشِ حافظ براستی زیبا و مست شده است چرا رسمِ ادب بجای نمی آورد و تواضعی ندارد تا آهِ حافظ را از نهادش بر نیاورد؟ پس بنظر می رسد حافظ طعنه ای می زند به سالکی که هنوز به زیبایی نرسیده و مستِ شرابِ بزرگانی چون حافظ نشده است اما با توهمِ مستی و استادی، شتابزده می رود تا به آموزشِ دیگران بپردازد، و حافظ چنین سالکِ راهی را از این کار برحذر می دارد مگر اینکه واقعاََ به رُشدِ معنوی، زیبایی و مستی رسیده باشد. دو بیت از مثنویِ مولانا نیز می تواند در راستایِ همین معنا باشد؛

نازنینی تو ولی در حدِّ خویش       الله الله پا مَنِه از حَدّ بیش

گر زنی بر نازنین تر از خودت        در تَگِ هفتم زمین زیر آرَدَت

خوشم آمد که سحر خسروِ خاور می گفت

با همه پادشهی بندهٔ  تورانشاهم

این بیت که مدحِ تورانشاه است می تواند کنایه به سالکِ مستی باشد که از کنارِ حافظ گذشته است، در اینصورت می فرماید مرا خوش آمد از اینکه در سحرگاهِ طلوع و بیداری، خورشیدِ مشرق زمین می گفت با همهٔ پادشاهی و شکوهی که دارد باز هم بندهٔ تورانشاه است، تورانشاه در اینجا رمزِ پیرِ مُغان و یا بزرگی چون حافظ است، پس سالکی که مست می گذرد و از آهِ حافظِ صاحب جاه اندیشه و هراسی ندارد بهتر است از خورشیدِ عالم تاب بیاموزد و شرطِ ادب را رعایت کرده، اگر هم برای خود خورشیدی شده است و از عارف و بزرگی عبور می کند به آهستگی و متانت از کنارِ استادش بگذرد و با قدردانی از پیمانه هایِ او روزگارِ خاکِ راه نشینیِ خود را به یاد آورد .