گنجور

غزل شمارهٔ ۳۶۲

دیدار شد مُیَسَّر و بوس و کنار هم
از بَخت شُکر دارم و از روزگار هم
زاهد برو که طالع اگر طالعِ من است
جامم به دست باشد و زلفِ نگار هم
ما عیب کس به مستی و رندی نمی‌کنیم
لعلِ بُتان خوش است و مِیِ خوشگوار هم
ای دل بشارتی دَهَمَت محتسب نماند
و از مِی جهان پُر است و بُتِ میگسار هم
خاطر به دستِ تفرقه دادن نه زیرکیست
مجموعه‌ای بخواه و صُراحی بیار هم
بر خاکیانِ عشق فشان جرعهٔ لبش
تا خاک لعل‌گون شود و مُشکبار هم
آن شد که چشمِ بد نگران بودی از کمین
خصم از میان بِرَفت و سرشک از کنار هم
چون کائنات جمله به بویِ تو زنده‌اند
ای آفتاب سایه ز ما برمدار هم
چون آب روی لاله و گل، فیضِ حُسنِ توست
ای ابرِ لطف بر منِ خاکی بِبار هم
حافظ اسیرِ زلفِ تو شد از خدا بترس
و از اِنتِصافِ آصفِ جم اقتدار هم
بُرهان مُلک و دین که ز دستِ وزارتش
ایام کانْ یمین شد و دریا یسار هم
بر یادِ رایِ انورِ او آسمان به صبح
جان می‌کُنَد فدا و کواکب نثار هم
گویِ زمین ربودهٔ چوگانِ عدلِ اوست
وین برکشیده گنبدِ نیلی حصار هم
عزمِ سَبُک عِنان تو در جنبش آورد
این پایدار مرکز عالی مدار هم
تا از نتیجه فلک و طور دور اوست
تبدیل ماه و سال و خزان و بهار هم
خالی مباد کاخِ جلالش ز سروران
و از ساقیانِ سَرو قَدِ گُلعِذار هم

اطلاعات

وزن: مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن (مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

خوانش ها

غزل شمارهٔ ۳۶۲ به خوانش فریدون فرح‌اندوز
غزل شمارهٔ ۳۶۲ به خوانش سهیل قاسمی
غزل شمارهٔ ۳۶۲ به خوانش محسن لیله‌کوهی
غزل شمارهٔ ۳۶۲ به خوانش فاطمه زندی
غزل شمارهٔ ۳۶۲ به خوانش محمدرضا مومن نژاد
غزل شمارهٔ ۳۶۲ به خوانش سارنگ صیرفیان
غزل شمارهٔ ۳۶۲ به خوانش عندلیب
غزل شمارهٔ ۳۶۲ به خوانش افسر آریا
غزل شمارهٔ ۳۶۲ به خوانش محمدرضاکاکائی

حاشیه ها

1389/09/25 19:11
جواد قربانی

این شعر به اعتقاد استاد زرین کوب زمانی سروده شده است که شاه مبارز یا همان شاهی که از زیادی اظهار به تشرع و سخت گیری به مردم در دین توسط پسرش شاه شجاع به شاه محتسب مشهور شده بود ، توسط پسرانش از حکومت بر کنار شده است

1392/01/21 01:03
امین کیخا

درست مینماید سقوط شاه سخت گیر بساط شادی باز گسترانده وشاعر از این شاد بوده است

1392/12/17 22:03
فرهود

درود . چرا این غزل 16 بیت دارد!؟ مگر نباید غزل بین 5 تا 12 بیت باشد؟!! کسی پاسخی برای این گونه غزل سرایی دارد؟ آیا به راستی این غزل از حافظ است؟

1394/04/12 18:07
کسرا

دیدار شد میسر و بوس و کنار هم
از بخت شکر دارم و از روزگار هم
کی قسمت ما میشه ایشالا این بیت که به یاد حافظ این شعر رو بخونیم...

1394/08/29 05:10
پویان

با سلام
در جواب دوست گرامی فرهود، باید عرض کنم که یکی از معیار های غزل بودن یک شعر تعداد ابیات آن است. که البته معیار دقیقی هم نیست، برای تمایز نهادن میان غزل و قصیده، باید به وزن، مضمون درونی شعر و... توجه کرد. ساده ترین تعریف از غزل آن است که در کتب ادبیات مدارس آمده و آن را بر اساس تعداد ابیات از قصیده متمایز کرده است.

1395/06/03 01:09
نادر

چه خوش است زمانی که بتوان این ابیات را از سر خوشی و به مناسبتی خواند نظیر امروز من که بناگاه و از سر خوشی دو بیت اول را زمزمه کردم. چنین حالی مکرر بر همگان روا بادا.
در طول عمر نچندان کوتاهم از هر چه رضایتمند نبودم بودم از این فارس زبان دیده به جهان گشودم همیشه مفتخر بوده و هستم.
ایکاش که از بابت دیگر موارد هم بتوان به چنین رضایتی رسید.

1395/12/26 01:02

دیــدار شــد مـُیـَـسـّر و بــوس و کـنـــــار هـم
از بـخــت شــکــــر دارم و از روزگـــــــــار هـم
"مـُیـَسـّر" : امکان پـذیـر ، مـمـکـن "بـوس و کـنـار" : یکدیـگر را در آغوش گـرفتن و بـوسیـدن .
دراین غزل یابه قول بعضی ازشارحان محترم قصیده،شاعر از بخت و روزگار شاکرو سپاسـگـزار است . زیـرا بخت و اقبال به او رو کرده و روزگار او را به وصـال رسانـده است.
مـعـنـی بـیــت : دیـدار وملاقات با یار امکان‌پـذیـر گـردیـدو وآرزوی ِ همآغوشی و بـوسـیـدن ِمعشوق نیزمحقّق شده است. به همیـن سبب هم ازبخت و طـالع ِخویش سپاسگزاری می‌کنم وهم ازوفق ِ مرادبودن ِروزگار شاکرهستم.

زاهـد بـرو که طـالـع اگــــر طـالـع مــن ســـت
جامـم بـه دسـت بـاشـد و زلـف نـگـــــار هـم
"زاهـد": پـارسا ، منظور صوفی ریـاکار است
"طـالـع":بخت و اقبال.
نگار : دلـبـر ِزیـبـا ، "نـگـار" در اصل از نگاشتن و نقاشی کردن است به معنای نـقـاشی و تصویر زیبا ، و از آن جهت که معشوق ِزیبا روی ،همانند نقاشی زیباست
"نـگار" گفته‌اند.مانند:صورتش مثل عکس است، یـا چشمانش مثل این است که نقاشی شده است .
مـعـنـی بـیــت : ای زاهد ریـا کار ! مـن ازاوّل بخت و اقبال خودم را می‌شناختم که آن همه امید وآرزوی ِ وصال درسرمی پرورانده ام. اکنون ببین چگونه به کام رسیده ام؟
بختم بـیـدار شده است و به منتهای ِ آرزو(وصال) رسیده‌ام . من در کنار محبوب به باده گساری مشغولم وزلف ِ اورا نوازش می کنم.
دستـرسی به زلفِ معشوق نـشـانه‌ی وصـال است که خواسته و آرزوی سالک عاشق می‌باشد. "حـافــظ" در یک دست جام باده و در دستی زلف یـار دارد و بـه زاهـدِ ریـا کار طعنه می‌زنـد که بـا آن همه چوب که لای چـرخ گـذاشتی ، بخت به من رو آورد و بـه خواسته‌ام رسیـدم .
ما عـیـب ِ کـس به مـستی و رنـدی نمی‌کنیم
لـعـل بـُتـان خـوش ست و می خوشگوار هـم
"رنـدی" : عاشق است ومیخواره،ظاهرش آلوده وگناه کاراست. به آداب ِشریعت پایبندنیست.امّا درونی پاک دارد،بزرگترین گناه رامردم آزاری می داند.ودرموردِ رفتارهای دیگران دخالت نمی کند.زاهد نقطه مقابل رندیست و عشق را اِنکارمی کند.
"لـَعـل" : استعاره از لب
"بـُتـان" : زیـبـا رویـان .
مـعـنـی بـیــت :ازنظر ِماتنهاچیزی که گوارا و لـذّت‌بخش است بوسیـدن لـب یـار (عاشقی) و شراب است (مستی). ما کسی را که عاشق است و مـیـگسـاری می کند سرزنش نمی کنیم ، عیـب‌جویی نمی‌کنیم.
مانگوئیم بَد ومیل به ناحق کنیم
جامه ی ِ کس سیه ودَلق ِخود ارزق نکنیم.
ای دل ! بـشـارتـی دَهمَت : مُحتَسِب نـمـانـد
و ز مِی جهان پـُر است و بـُتِ مـیـگـسـار هـم
"مـُحـتـسب":مـأمـور ِحکومتی مبارزه با مـُنـکـرات ، لـقـبـی ست که "حـافــظ" بـه "امیر مبارز الدین" نیز داده است. (امیر مبارز الدین خود در جوانی میگساری می‌کرده ، ولی وقتی به حکومت می‌رسد ، تظاهر به دیـنـداری و پـارسـایی می‌کند و دستـور می‌دهـد که مـیـخـانه هـا را بـبـنـدنـد) :
در ِمیخانه بـبـستـند ، خـدایا مـپـسنـد
که درِخانه‌ی تـزویـروریا بگـشاینـد
و اکنون که "امیر مبارز الدین" مـرده است ، در میخانه‌ها دوبـاره گشـوده شده و دیگر کسی از عشق و عاشقی و میگساری جلوگیری نمی‌کند.
"محتسب نـمـانـد": پـا برجا نماند واز میان رفت ، حکومتش سرنگون گردید.
مـعـنـی بـیــت : ای دل ! بـه تـو مـژده می‌دهم که حاکمیّت ِامـیـر مـبـارز الـدیـن (محتسب) متلاشی شدوازبین رفت. اکنـون جهان (مجازاً شـیـراز) پُـر از شرابِ ناب و معشوقـان ِسرمست و می‌گسار شده است.

خاطر به دست تـفـرقـه دادن نـه زیـرکی ست
مـجـمـوعـه‌ای بـخــواه و صـُـــراحی بـیـار هـم
خاطربه دست ِتفرقه دادن" : ذهن ، فـکـر و انـدیـشه ی ِ پـریـشانی داشتن است.
"مـجـمـوعـه" : چندمعنا دارد : 1- "مجمعه" سینی بزرگ از جنس روی یا مس ،که در قدیم کاربـرد های بسیار داشت : به جای سفره استفاده می‌شد ، در دید و بازدیدها و مهمانی ها ظرفهای شیرینی و تـنـقـّلات در آن گذاشته و در وسط مجلس قرار می‌دادند ، در مراسم مختلف ازداوج از خواستگاری تا جهیزه بـران و .... شیرینی و آینه و لاله (شمعدان) و جهیزیه و ... در چندیـن مجمعه ی ِ بزرگ گذاشته و بر آن تـورهای سبز می‌کشیدند و افرادی آنها را بر سر می‌گذاشتند و رقصان و شادی کنان به طرف خانه‌ی عـروس می‌رفتند.
2-"مجموعه" به معنی : جـُنـگ ، کتاب شعر هم هست . سفینه و سینی ِ پـر از نـُقـل و نبـات و جام شراب
3-مجموعه می‌تواندآن آسایش خاطری بوده باشد که از زلفِ پریشان ِیار بردل ِ عاشق نشیند.دراینصورت جمعیت خاطر در مـقـابـل ِ"تـفـرقـه" که به معنی : پریـشـانی خاطر است قرارمی گیردو ایـن دو بـا هم آرایه "تـضـاد" یـا "طـبـاق" ایجاد می‌کنند.آرایه ای که دراغلبِ بیتها دیده می شود و موردِ علاقه ی ِحافظ است.
درخلاف آمد ِعادت به طلب کام که من
کسبِ جمعیّت ازآن زلفِ پریشان کردم.
4- مـنـظـور از "مـجـمـوعـه" می‌تـوانـد حلقه یا جمعی ازدوستان ِ همدل و مـیـگسـاران باشـد.
"صـُراحـی" : نـوع ظرف شراب که به شکل های مختلف می‌ساختند ، شـراب دان مثل گلابـدان.
مـعـنـی بـیــت : در ادامه‌ی بیت قبل می فرماید، حالا که محتسب پابرجا نماندو میکده ها دوباره رونق گرفته اند، فـکـرهای پـریشان راازسربیرون کن، ازتفرقه درآی،مشّوش بودن از روی ِ هوشیاری و رنـدی نیست ، کتاب شعری مهیـّا کن وزلفِ نگاری به چنگ آرو شیشه‌ی می را هم بـیـاور ودرحلقه ی یاران ِ میگسار به عیش وعشرت بپرداز!
براساس ِشناختی که ازحافظ داریم ،تمام ِ معناهای ِ مجموعه رامدِّ نظر داشته است.
هرآن کو خاطرمجموع ویاری نازنین دارد
سعادت همدم ِ اوگشت ودولت همنشین دارد.
بـر خـاکـیـان ِ عـشـق فـِشـان جـُرعـه‌ی لـبـش
تـا خـاک لـعـل گــون شـــود و مـُشـکـبـار هـم
"خاکیان ِعشق":ایهام دارد: 1- کسانی که در بـرابـر ِ عشق مـتـواضع و خاکـسـارهستننـد. 2- کسانی که در راه عـشـق فـدا شده و مـُرده‌انـد .
"جُـرعـه بر خاک افشاندن"همانگونه که درغزلهای پیشین نیزتوضیح داده شد، در میان ِ بـاده نوشان ِ زمان ِ "حافظ" و پیش از آن تا این زمان ، هنگام بـاده‌نوشی به یادِ همنشینان ، هم پیاله‌ها و دوستان ِ ازدنیارفته و نیز یـاران سفر کرده ، جرعه‌ای بـر خاک می‌ریزند و از نظر جوانـمردان این کار کـرَم کردن به خاک است.
از جرعه‌ی تـو خاک زمین درّ و لعل یافت
بـیـچـاره مـا که پـیش تـو از خاک کمتـریم
پیشینه ی این عمل بدین قراراست که در دوران بـسیار قدیم (عهد باستان) مـردم رسم داشتند پیش از مراسم قربانی ، عبادت ، یا به یاد مردگان خود و یا به احترام خدایان ، شراب ، شیر ، روغن ، عسل ، آب و . . . روی معبد ها و مجسمه های مورد پرستش خود می‌ریختند ، مـثــلن : قرنها پیش از میلاد مسیح "قوم یهود" هنگام عبادت "یهوه" این کار را می‌کردند ، حتی بر مقابر مردگان هم "جرعه افشانی" داشتند . "عاشوری ها" نیز بر مقابر پـدران و اجداد خود "جرعه افشانی" می کردند . "هندوها" هم برای تطهیر بت‌های خود این رسم را داشته و دارند . رسم "اعراب" این بـود که خون قربانی را بر بت‌ها و مقابر اجداد خود می‌ریختند.! "فینیقی‌ها" به جای خون از "شیر"، وبعدها از شراب ـ که آن را خون ِ انگور می‌دانستند،استفاده می‌کردند . در نمایشنامه‌ای از "ایسو خوس" شاعر یونانی به نام "پارس‌ها" ؛ خنیاگران به مادر خشایارشاه سفارش می‌کنند که به یادِ ارواح مردگان بر خاک "جرعه افشانی" کند . "سقراط" هم هنگامی که در زندان "جام شوکران" به دستش می‌دهند از زندان‌بان اجازه می‌گیرد تا قبل از نوشیدن برای یکی از خدایان از آن جام جرعه‌ افشانی کند و وقتی به او اجازه‌ی این کار را می‌دهد ، جام را کج کرده و چند قطره از آن را بر خاک ریخت . این رسم (جرعه افشانی) از آغاز جنبه‌ی مذهبی داشته و جزو عقاید اقوام و ملل مختلف بوده است و اگر چه در آغاز از مشروبات و مایعات مختلف استفاده می‌شده ، به تـدریج منحصر به "شراب" شده و آنان که شراب را حرام می‌دانند از "گلاب" استفاده می‌کنند.


مـعـنـی بـیــت :هنگامی که شراب می نوشی،جُرعه ای ازشرابی که از لب ِ معشوق می چکد،برخاک ِ قربانیان ِ عشق نثارکن تـا خاکِ مزارشان سرخ شـود و بـوی مـُشـک بـگـیـرد.
مرجع ضمیر "ش" در "لـبـش" ممکن است معشوق یـا صُراحی باشد . جرعه‌ی شرابی از لب ِ یار یا لب ِ صُراحی بر خاک بریز.
تامگرجُرعه فشاند لبِ جانان برمن
سالهاشد که شدم بردر ِ میخانه مقیم
آن شـد که چـشم بـد نـگران بـودی از کـمـیـن
خصم از مـیـان بـرفت و سـرشـک از کـنـار هـم
"آن شـد" : آن زمان رفت ،آن روزگاران گذشت
"چشم بـد" : چشم بـدبـیـن مجازاً دراینجا مامورین ِمنکرات دردوره ی امیرمبارزالدین
"بـودی":می‌بـود
"خصم" : دشمـن ، منظور امیر مبارز الدین است.
مـعـنـی بـیــت : آن روزگاران که مامورین حکومتی با چشم بـدبینی از کمینگاهایشان دراموراتِ خصوصی ِ مردم تجسّس می‌کردند تا ببیند مردم چکارمی کنندبه ویژه اینکه چه کسانی شراب می‌خورند! سپری شد، امیـر مبارز الدین سرنگون گشت ودیگرچشم ها ازستم ِ اواشگبارنخواهدشد.
هرکجا "آن شد" بااین لحن آمده باشد به معنی ِ گذشت وسپری شدهست:
آن شد ای خواجه که درصومعه بازم بینی
کارما بارخ ِ ساقیّ ولب ِ جام افتاد.
چـون کــایـنــــات جـمـلـه بـه بـوی تـو زنـده‌انـد
ای آفـتــاب ! ســـایـــه ز مــــا بـر مـــدار هـم
"کاینات" : موجودات
"بـو" : ایهام دارد : 1- عطر و رایحه 2-امـیـد و اشتیاق
"آفتاب" : خورشید ، استعاره از معشوق یاکسی که مخاطب است.
"سایـه" در اینجا ضدونقیض ایجادکرده است،آرایه ای که موردِ علاقه ی ِ خاص حافظ است. آفتاب که سایه نـدارد! ازطرفی"سایه از سر ما بر نـدار" جمله یِ تمنّایی هست،وقتی این تمنّا را ازآفتاب که سایه ندارد می خواهی،پارادکس ایجادمی شود،پارادکس هم موتور ِ اندیشه راروشن می کند.
یعنی لطف و عنایتت را نسبت به مـا کـم نـکن .
مـعـنـی بـیــت : ای آفتاب تابان،آنـچـُنـان که همه ی ِ هستی وتمام ِموجودات به امید تـو و به اشتیاق تـو زنده هستند ، پس سایه‌ی عنایت و لطفِ خود را از سـر مـا هم بـر نـدار.
حافظ شاعر ِ پارودکس های زیبای زندگانیست :
ای که برماه ازخطِ مِشکین نقاب انداختی
لطف کردی سایه ای برآفتاب انداختی
چـون آب روی لاله و گل فـیـض حـُسن تـوست
ای ابـر لـطـف ! بـــر مـــنِ خــاکــی بــبــار هـم
"فـیـض" : جوشش ، بخشش و عطا "حـُسن" : جمال ، زیبایی
"ابر لطف": لطف به ابـر تشبیه شده است
منظور از"لاله و گل" خود ِ این دونوع گل نیست، این دونماینده ی همه ی ِ روئیدنی هاوتمام گیاهان و گلهاست .
من ِ خاکی،یعنی ارادتمند،یعنی توابرلطیفی من خاک ،که بابارش ِ لطف ِ تو،سرسبزمی شوم،خرّم وباصفا می شوم، خاک حکایت ازتواضع وفروتنی نیزهست.خاکی بیانگر ِسادگی وبی چیزی وفقرهم هست. خاک،نیازمندو تشنه ی ِ بارانست. خودراخاکی معرفی می کند تا ارزش ولطافت ِ توّجه ِ معشوق ،هرچه بیشتر،مشهودتر وملموس ترباشد.
درهمین دوره هم به کسی که بیشتر ساده و صادق ومتواضع است خاکی می گویند.
مـعـنـی بـیــت : ای کسی که لطافت وصفای ِگیاهان ودرختان نیز،بسته به بارش ِ باران ِ عنایت ولطف ِ توست. همانـطور که تمام گیاهان از جوشش کرم و جمال تـو شادابی و رونـق گرفته‌اند ، به مـن هم که خاکسار تـوام و غبار فقر و اندوه بر من نشسته عنایتی کن !
من ِخاکی که ازین در نتوانم برخاست
ازکجابوسه زنم برلب ِ آن قصر بلند؟

حـافـــــظ اسیـر زلـف تـو شـد از خـدا بـتـرس
و ز انـتـصــاف آصـفِ جــم اقـــتـــدار هـم
"انـتـصـاف" :حقی را برکسی برگردانیدن، داد ستاندن ، حقّ کسی را از ستمگر گرفتن
"آصف" : آصف بن برخیا وزیر حضرت سلیمان ، در اینجا استعاره از وزیـر وقت است. اکتـراً به "خواجه جلال الدین تورانشاه" این لقب را داده است ، امـّا در اینجا با تـوجـّه به بیت بـعـد که اشاره بـه نـام وزیـر دارد ، مشخصـّاً منظورش : "خواجه بُرهان الدین ابو نصر ، فتح الله" وزیـر دانشمند و ادب پـرور و خوشـنـام "امیر مبارز الدین" بـوده که پـسـر "کمال الـدیـن ابـو الـمـعـالی" است .
"اسیـر زلـف شدن" کنایه از گرفتار عشق کسی شدن است ، ایـن بیت خطاب به معشوقه‌ است.
"جـَم اقـتـدار" تـوانا و نـیـرومـنـد همچون جمشید ، صفتی نیکو برای آصـف (وزیـر).
مـعـنـی بـیــت :حـافــظ اسیر ِزلف ِ توشده وسخت دلـبست یِ عشق تو هست، از خـدا به ترس،همچنین بترس ازقدرت ِ وزیـر باتدبیر که سابقه ی خوشی دربازپس گیری ِ حق ِ مظلومان وستمدیدگان دارد. بـتـرس و اینقدر به من جور وجفا و نـاز نـکـن.
بـُـرهــان ِمـُلـک و دیــن کــه ز دسـت وزارتــش
ایـّـام کــان یـمـیـن شـد و دریــا یـســــــار هـم
در این بیت نام وزیر (ممدوح) را که در بیت قبل گفته بـود ، مشخص کرده است.
"بـُرهـان" : دلـیـل و راهنما
"مـُلـک": حکومت و پادشاهی
ایّام: روزگار
بسیاری ازشارحان ِ محترم،یمین ویسار را چپ وراست درنظرگرفته اند و معناهای غیرقابل درک ونامفهوم ویا حداقل غیر ِحافظانه برداشت نموده اند.
بنظر ِنگارنده، اصلن معناهای "چپ وراست" ازیمین ویسار مدِّ نظر ِحافظ نبوده ومعنای دیگری را که در لایه ای عمیق ترپنهان گشته را، اراده نموده است.
باید دست به کالبدشکافی ِ واژه ها وکلمات زد وازارتباط ِنامرئی ِ واژه ها بایکدیگر رمزگشایی کرد تابه منظور ِ آن عزیز ِابهام گونزدیکترشد.
برای آشکارسازی ِ این معنا،می بایست
ابتدا معنای ِ ظاهری ِ "کان" (معدن) و"یمین"(چپ ) رابه کناری نهاد وازاین دو، ترکیب ِ "کان یمین"(کَن یمین) رامدِّ نظرداشت تادرمسیر ِبرداشت ِ صیح قرار گرفت.
بارجوع به لغت نامه،درمی یبابیم که یکی ازمعناهای ِ"کان یـمـیـن" دفع ِستم کردن واصلاح ِ امورات است.به همین راحتی بخشی از رمز ِ معمّا بدست آمد.چراکه هنوز فراموش نکرده ایم که دربیت ِ قبلی ،شاعر با واژه ی ِ "انتصاف" (حق رابه حق دار بخشنده وستم رادفع کننده)ازاین وزیر ِباکفایت یادکرده است.! بنابراین اطمینان حاصل می شود که برداشتِ معنی ِچپ وراست از"یمین ویسار" دراراده ی ِ شاعر نبوده است.
باتوّجه به اینکه "یمین ویسار"به مانندِ واژه های دوقلو،معمولن درعبارات وجملات کنار ِ یکدیگرهستند و کاربُردشان تقریباً همسان هستند،احتمال ِ اینکه در ذهن ِحافظ این دوواژه به یک نَحو تغییر ِشکل داده اند بیشتر وبیشتر می شود،امّا هنوز نباید عجله کرد وبه قطعیّت رسید.ابتدایک کپی از واژه ی ِ "کان" تهیّه ودر کنار"یسار"نیزمی نشانیم تاببینیم نتیجه چه می شود.
دراینصورت مرحله ی ِ اوّل ِ معنی چنین خواهدشد:
درسایه ی ِ وزارت ِ وزیر ِ مدیر ومدبّر وبه برکت ِ تدابیر ِاو،روزگار"کان یمین" گشت ودریا هم "کان یسار".....
امّا معنای ِ لغوی ِ "کان یسار" چیست؟ یعنی: غنی،توانگر و مالدار، صاحب جمعیّتِ بسیار. به کنایه یعنی بسیار بخشنده .
حال با این برداشت، مـعـنـی بـیــت این چنین می شود :
"خواجه برهان الدین" که رهبر و راهنمای حکومت و دیـانـت است بگونه ای وزارت می کندکه :
روزگاربه برکت ِ لطف ِ اوازآن روزهایی شده که درآن دفع ستم واحقاقِ حق ِ ستمدیدگان رقم میخورد. همینطور(ز ِدست ِ وزارتش) یعنی به لطفِ تدبیرهای او،دریا نیز غنی، توانگر وبخشنده وصاحبِ جمعیّت ِ بسیارشده است.!
امّا آیا ما اجازه داریم "کان"راخودسرانه به یسار اضافه کنیم ومعنای ِ دلخواه را ازآن بگیریم؟
باکمی دقّت وقتی متوّجه می شویم که روزگار،باقرارگرفتن ِ درکنار ِ "کان یمین " ، صفتِ بارز ِ وزیر (دفع ستم )رابرجسته ترونمایان ترمی سازد،خودبه خود فضا آماده می شود که چنانچه دریا نیزدرکنار ِ "کان یسار" بنشیند،همین اتّفاق صورت می گیرد ویکی دیگر ازصفت ِبارز این وزیر(توانگری) بارزتر می گردد.ازهمین روست که به قطعیّت می رسیم که منظور شاعر، برجسته سازی ِ معناهای ِ "کان یمین وکان یسار" وتلفیق ِآنها باصفاتِ بارز ِ وزیر ِ ممدوح است که دربیت ِ قبلی بیان شده است.
بنابراین،"کان"درکنار ِ"یسار"بصورت ِ نامرئی بوده وماخودسرانه اضافه نکرده ایم.مافقط درمعنا آن راآشکارسازی کرده ایم.
امّاچرا شاعر"کان " یساررانامرئی کرده است؟
شاعر باهوشمندی،وقتی می بیند "کان" در ابتدای ِ مصرع وجود دارد وقابلیّت ِ این را داردکه هردو واژه ی ِ یمین ویسار را تحت ِ پوشش قراردهد،"کان"ِ یساررا حذف کرده تاضمن ِ آنکه ازتکرار ِ دوبار ِ یک واژه دریک مصرع جلوگیری می نماید، معنا رانیز در لایه های عمیق تر فروبرد. وهم جویندگان ِ نکته،پس ازکمی تلاش به ماهیّتِ اشتراکی بودن ِ"کان"ِ یمین پی برده وازمعنای "چپ وراست" خارج وبه اصلِ معنا پی ببرند وعلاوه براینکه اززیبایی ِ مضامین لذت می برند،از رمزگشایی وکشف ِ مجهولات نیزحظّ ِ مضاعف برند.
بــریـادِ رٰای انـور او آسـمـان بـه صـبح
جـان می‌کـُنـد فــــدا و کـواکـب نـثــار هـم
"بریادِ": به یادِ
"رٰای" : اندیشه ، فـکـر
"انـور": نـورانی تر ، روشن تـر ، تـابـنـاک،
"کواکب" : ستارگان
مـعـنـی بـیــت : اندیشه‌ های ِ مدبّرانه ی ِ وزیـر ِلایق ( خواجه برهان الدیـن ) آنقدر همانند ِ خورشید،تابنده وفروزان است که
آسمان هرروز به یاد ِاین اندیشه ،جانـش و ستـارگانـش را فدامی‌کـنـد.!
امّامنظورازاینکه جانش رافدا می کندچیست؟
بایددانست که آسمان وستارگان در تاریکی ِشب زند ه هستند،درسیاهی ِ شب پیداهستند واظهار ِ وجود می کنند،شادمانی وغوغا می کنندو....ولی هنگامی که آفتاب می خواهد دَم ازتجلّی بزند وظهورپیداکند،آسمان وستارگان خود را ازاشتیاق وعلاقه،قربانی می کنند ودرمَقدم ِ خورشید فدا می شوند.
شاعردراین بیت، درتوصیف ِ صفات ِ وزیر، دست به مبالغه زده وآنقدرغلوّ می کند که پرنده ی ِ خیال ِ آدمی رادرآسمان ِ اندیشه به پروازوامی دارد.
می فرماید: آسمان اگر هر روز جان ِ خود را درمَقدم خورشید به قربانگاه می برد دلیلش این است که بادیدن ِ تابش ِ آفتاب،به یاد ِفروزندگی ِ اندیشه ی ِ آن وزیر ِ باکفایت می افتد وخودرا فدا می کند، ودرادامه ی این سخن می فرماید:ستارگان نیزهمانندِ آسمان به یاد فروزش ِ اندیشه ی این وزیرهست که بادیدن ِ خورشید، جان ِ خودرا نثارمی کنند.
مبالغه واغراق درتوصیف ِ صفات، یکی ازلطایف ِ شعریست وهرشاعری توانایی ِ خَلق ِ چنین اغراق هایی که باعث ِ انگیزش خیال گردد راندارد.
ز ِشمشیر ِسرافشانش ظَفرآن روبه درخشید
که چون خورشیدِ اَنجُم سوز،تنها برهزاران زدد.
گـوی ِ زمـیـن ربـــوده‌ی ِچـوگـان ِ عــدل او ست
ویـن بـَر کـشـیـده گـنـبـد ِنـیـلـی حـصــار هـم
"گوی" : تـوپ چوگان بازی
"گـوی ِزمیـن" : زمـیـن به تـوپ ِچوگان بازی تشبیه شده است .جالب است که ایـرانـیـان از روزگاران بسیارقدیم اعتقاد داشته‌اند که زمیـن گِـرد وکُرویست. در حالیکه بسیاری ازمذاهبِ بزرگ چنین می پنداشتند که زمین مسطّح است!! "گالیله" در قرن شانزدهم میلادی ثابت کرد که زمـیـن گرد است و کلیسا به خاطر این حرفـش سر او را به گیـوتـیـن سپرد!
"چوگان" : چوبی که سر ِآن خمیده است و سوار بر اسب تـوپ (گوی)را با آن می زنند.
"چوگان عـدل"عـدل به چوبِ چوگان بازی تـشبیه شده است.
"برکشیده" : بلند و رَفیع ، بَرافراشته "نـیـلی" : کـبـود ، آبیِ تـیـره
"گنبد ِنیلی" : آسمان ِکبود ، آسمان ِآبی ، آسمان را هم گرد و گنبدی شکل می‌دانسته‌اند
"حصار" : دیـوار ، بـُرج و بـارو
مـعـنـی بـیــت :بازهم بااغراق ِدیگری ازشاعربی بدیل درعرصه ی ِ مبالغه، روبرومی شویم.وزیری که ممدوح ِ حافظ است بسیارعادل است.عدالتِ اوهمانندِ چوبِ چوگان بازی، گوی ِ زمین راربوده است.(کُره ی زمین همچون گویی که درخمیدگی ِ انتهای ِ چوب ِ چوگان قرارمی گیرد،درخمیدگی چوگان ِ عدالتش قرارگرفته) یعنی عدالتش جهان رافراگرفته است.درمصرع ِ دوّم پارافراترگذاشته وبرمیزان ِ مبالغه می افزاید ومی فرماید: حتّا این آسمان برافراشته هم که مانندِ گنبدی با باروی آبی رنگی هست ، همچون تـوپ گِـرد (گوی) درخمیدگی ِ چوب ِ چوگان ِ عدالت این وزیرقرار دارد.یعنی عدالتش آسمان رانیزفراگرفته است.
خسروا گوی ِ فلک درخم ِ چوگان ِ توباد
ساحت ِ کون ومکان،عرصه ی ِ میدان ِ توباد
عــزم ِسَبـُـک عِـنـان تـــو در جــنـبـــش آورد
ایـــن پــایــدار مـرکـز عـالـی‌مـَـدار هـم
عـزم" : قـصـد و اراده
"سبک عنان": تـنـد رو،صفت برای "عـزم واراده" ، "عـزم واراده" به اسبی تندرو مانَندشده است.
"درجنبش آورد" : به حرکت در آورد.اشاره ای به این مطلب داردکه در قـدیـم بسیاری از گردونه ها از جمله کشتیها را با اسب ها به حرکت در می‌آوردنـد.
"مـَدار" : محورومسیر ِگردش ِسیـّارات و ستارگان
"عـالی" : بلند مرتبه
"عالی مـَدار" : دارای مَـداری بلند و وسیع،مَداری بلند تر ووسیع تر ازآن نباشد.
همچنان سخن درمَدار ِ مبالغه می چرخد وهمچنان اوج می گیرد،حافظ وقتی قصدِمبالغه می کند،غلوّ ِاوبرمَداری بلند ووسیع می چرخد.
مـعـنـی بـیــت :ای وزیر ِ باکفایت، عـزم و اراده‌ی تـو همانندِ اسبی سبک پا وتند رو، حرکت آفرین وحرکت بخش هست ،تاآنجاکه انرژی ِچرخ ِ فلک نیز ازعزم واراده ی ِ توتامین می شود.عزم واراده ی تو نباشد هستی ِ بلند مرتبه ازحرکت می ایستد!.
ذهن زیبا اندیش حافظ،دراین بیت فقط به مبالغه نیاندیشیده،بلکه به آرایه ی تضاد نیز گوشه ی چشمی داشته است.دراین بیت که سخن ازحرکت وجنبش وانرژی هست،واژه ی ِ "این پایدارمرکز" بسیاربا صلابت وخوش واستوارنشسته است، تاچرخش ِ پرگاروار ِ چرخ ِفلک رابر صفحه ی اذهان بنشاند.
مبالغه های حافظ واقعن تابلوهائی تماشائیست:
فلک جنیبه کش ِ شاه نصرت الدین است
بیاببین مَلکش دست دررکاب زده
تـا از نـتـیجه‌ی فـَلک و طوْر ِ دوْر او ست
تـبـدیـل مـاه و سـال و خـزان و بـهار هــم
خــالـی مـبـاد کـاخ ِجــلالــش زِ سَـروران
وَ ز سـاقـیـان ِسـَـرو قــد گــل عـِـذار هــم
این دو بیت آخر موقوف المعانی ودعاست.
"تا" :تازمانی که
"نتیجه" :حاصل
"فلک" : آسمان
"طـَور" : وضعیت،حالت ، چگونگی
"دوْر" : حرکت ، چرخش
"جلال" : عظمت
"سروران" : بزرگان
"سرو قـد" : بلند بالا
"گلـعِـذار" : سرخ رو،گل چهره ، گل رو
مـعـنـی دو بـیــت آخر : تا زمانی که تبدیل ماه به سال ، و هم چنین پـا یـیـز به بهـار نتیجه ی ِگردش ِچرخ ِروزگارو منوط به چگونگی ِ حرکتِ آن است ، کاخ ِ با شکوهِ جناب وزیـر از بزرگان و نـیـزازساقیان ِخوش قد وقامت و سرخ رو خالی مـبـاد.
گرچه خورشیدِفلک چشم وچراغ ِ عالمست
روشنائی بخش ِچشم اوست خاکِ پای تو

1395/12/20 04:03
خواجوی کرمانی

به نظرم در پایان این جمله :
"حتی آفتاب را هم معنی اش را برای ما نوشته اند " دست کم به ده شگفت نشانه ! نیاز است.

1395/12/20 06:03
خواجوی کرمانی

جناب وفایی
نیابتا از جانب جناب ساقی به عرض مبارک میرساند ؛ آری بخشهایی از کتابی است که تالیف کرده اند.

1396/01/21 00:03
وفایی

کسانی که به هنگام سخن گفتن به مخاطب فکر می کنند ، سعی می کنند از طولانی شدن کلام پرهیز کنند .
و کسانی کلام را طولانی می کنند که به هنگام سخن گفتن به خودشان فکر می کنند .

1396/06/02 08:09
فرخ مردان

دوستان،
من فکر میکنم از این آقای ساقی و علی الخصوص از نویسنده شرح ایشان( اگر یک نفر نیستند) باید قدردانی کرد.
شرح ها کمی به تفصیل هست ولی کسل کننده نیست و طوری نوشته شده که خودکفاست و احتیاجی به رجوع به نوشته های قبلی نویسنده نباشد.
ببینید که در متن بالا با چه پشتکاری دنبال معنی "کان یمین" و "کان یسار" بوده؟
اگر فکر میکنید جایی مطالبی را که می دانید و یا بدیهی بنظر میرسد، شرح داده اند، این را به حساب اشتیاق نویسنده به کامل بودن مطلب بگذارید و خیلی ساده از آن قسمت بگذرید.
شخصا از نویسنده این متن های پخته و دوراز تفسیرهای عجیب و غریب و همچنین نثر صحیح و عاری از غلط های رایج دستوری و املایی ایشان تشکر میکنم.

1396/06/15 23:09
مهران تکلو(شب)

غزل در مدحِ خواجه برهان الدین ابونصر فتح الله، پسرِ خواجه کمال الدین ابوالمعالی(از نسبِ خلیفه ی سوم اهل سنّت) سروده شده؛ که در شمارِ رجال نیکِ دورانِ حضرت خواجه به شمار می آمده و حافظ بی دلیل کسی را ممدوح خود نمی گرداند. برهان الدین به مدت ده سال (از 742الی 752) در یزد، وزیرِ امیر مبارزالدین محمد مظفّری بوده و در سال مذکور استعفانامه ی خود تسلیم مبارزالدین کرده، تا سنه ی 756 که از بخت بد امیر مبارزالدینِ قصی القب فارس را مسخّر خود نمود و برهان الدین را دوباره بر منصب وزارت خود، امّا این بار در فارس نشاند و چون در همین سال قاضی مجدالدین اسمعیل(از ممدوحین دیگر حضرت حافظ که پدرش، قاضی رکن الدین یحیی ممدوح شیخ اجل سعدی بوده) وفات یافت، منصبِ قاضی القضاتی فارس را هم بدو وانهاد. و به احتمال بسیار قوی این غزل و مدحِ دیگرِ برهان الدین در سال های بین 756 تا 760(وفاتِ) سروده شده.
چنانچه میدانیم امیر مبارزالدین منفور حافظ و کلّ شیراز بوده و اینکه وزیر چنین شخصی ممدوح حضرت خواجه قرار گیرد، تنها از بزرگمردِ روشن فکری چون حافظ و تنها از چشمانِ تیزبین و ذهنِ دور از تعصّب حضرت بر می آید. در دیوانِ خواجه دو غزل در مدحِ این شخص آمده که در هر دو، مدح، پس از بیتِ تخلّص جاری گشته. غزلِ دیگر غزلِ معروفِ:
یا مَبسما یُحاکی دُرجا من الّلآلی
الی آخر
*محتسب: اشاره به امیر مبارزالدین که گویا اصل غزل تا بیت تخلّص یعنی پیش از آغازِ مدیحه، در سرور و شادیِ برافتادنِ حکومت امیر مبارزالدّین سروده شده.

1396/06/15 23:09
مهران تکلو(شب)

در پاسخ به دوستِ عزیز، جنابِ فرهود گرامی:
در این مورد حق با شماست و عُرفِ گنجاندنِ پنج تا دوازده بیت در آن است؛ این شرط لازم است ولی نه کافی و آنچه باعثِ تمیزِ غزل از قصیده می گردد درونمایه ی دو قالب است. چه در دیوانِ شمسِ مولانا غزلِ هفتاد بیتی و در دیوانِ ایرج میرزا قصیده ای هفت بیتی را شاهدیم.
از طرفی این غزل تا بیتِ تخلّص شاملِ ده بیت و شش بیتِ باقی مدیحه است و خودِ حضرتِ خواجه مدیحه را از اصلِ غزل جدا گردانده؛ چه پس از آوردنِ بیت تخلّص و اتمامِ غزل مدح را آغاز کرده. هر چند شاید این را با سبکِ پاشانیِ حافظ هم بتوان توجیه کرد امّا غزلِ بیش از دوازده بیت باز هم در دیوانِ خواجه سابقه دارد.

1397/06/13 21:09
مسعود

تعبیر: به زودی به هدف و آرزوی خود خواهی رسید و روزگار سعادت و نیکبختی فرا می رسد. بدخواهی و حسادت دیگران تأثیری در اراده تو نخواهد داشت. اعتماد به نفس خود را بیشتر کن. عشق و محبت را سرلوحه ی کار خود قرار بده.

1397/06/17 13:09
مولانا

کلمات فصیح و دلنشین جان انسان را متحول میکند
امید که باشند شعرایی که این گونه می جسرایند

1399/05/11 00:08
عمو سعید

از جناب ساقی تشکر می کنم بسیار عالی بود فقط یک نکته در قدیم نیلی به معنای خاکستری و تیره بود نه آبی

1399/06/26 15:08

سپاس از شروح زیبا و روان سید علی ساقی که قند مکرر است ذیل کلام حافظ
وفایی هم خسته شد نخواند ولی کاش جای غر زدن دو خط می نگاشت تا از دریای علم و دانشش محروم نمی شدیم

1399/08/02 10:11
ناصر

آقای ساقی عزیز
سپاس ازجنابعالی که اینگونه بی ریااطف می کنیدوبرداشت هایتان رادراختیارمان می گذارید.
بازهم منتظرتفاسیرزیبایتان دااین مجموعه کارآمدهستم .
دردود

1400/03/31 23:05
امیرکبیر

اینجا هم منظور بوسیدن معشوق الاهیه و شراب ، شراب نیست آیا ؟؟؟؟؟؟؟؟

1400/11/23 11:01
برگ بی برگی

دیدار شد میسر و بوس و کنار هم 

از بخت شکر دارم و از روزگار  هم

دیدار یعنی رسیدن به حضور، پس حافظ گنجِ حضورِ خود یا هر انسانِ عاشقِ بحضور رسیده ای را با بوسیدنِ لبِ معشوق و در آغوش گرفتن یا یکی شدن و یگانگی با حضرتِ دوست توصیف می کند، بوسیدن لب یار کنایه از کامیابی و لذتی ست که سالک عاشق از این حضور و دیدار برخوردار  میشود، عرفا  از نماد و استعاره هایی که ذهن ما در مقامِ مقایسه میتواند بهتر و سریعتر مفهوم مورد نظر شان را درک و تصور کند بهره می‌برند تا مفاهیمِ عالیِ معرفتی را برای ما تصویر سازی کنند که در اینجا بوس و کنار از آن جمله کنایه ها هستند، در مصرعِ دوم حافظ یا سالک باید قانون جبران را رعایت کرده و از دو عاملی که بدون آنها  این حضور و دیدار میسر نمیشود شکرگزاری و قدردانی کند ، ابتدا بخت و شانس یا به عبارتی تقدیر الهی ست که حافظ و یا سالک را با ارتباط یا حادثه ای و یا آشنایی با عارفی و یا شنیدن شعری عارفانه نسبت به چنین احوالاتی برانگیخته می کند ،( همه انسانها  به دلیل‌ ذات خدایی شان کم و بیش اینگونه سروش های غیبی را دریافت می کنند )و دیگری شکر از مساعدت و همکاری روزگار یا کائنات و کل هستی، که خداوند مساعدتِ روزگار را برای سالک راه عاشقی تضمین نموده و حافظ نیز قدردانِ اوست برای فرمانِ این مساعدت بمنظورِ رسیدن به حضور و دیدارِ حضرتش، اما شکرگزاری نیز تنها به لفظ و بیان نبوده و بلکه سعیِ عرفا برای انتقال مفاهیمِ عرفانی شُکر و قدردانیِ حقیقی میباشد.

زاهد برو که طالع اگر طالعِ من است 

جامم بدست باشد و زلفِ نگار هم 

طالع و سرنوشتِ همهٔ انسان‌ها  یکسان است یعنی مقرر شده در این جهان حضور یابند تا گنجِ پنهان خداوند توسط آنها آشکار شود پس اگر حافظ به طالعِ خود می‌بالد به این معنی نیست که بخت با دیگران یار نبوده و فقط به برگزیدگان عنایت و توجه دارد به همین جهت حافظ "طالعِ من" را بکار می برد، اکنون که طالعِ حافظ یا هر انسانی چنین رقم خورده است که بحضور رسیده و دیدارِ یار برای وی میسر شود تنها کاری که وظیفه‌ی اوست و باید به انجام رساند گرفتنِ جام در دست و طلب از آن یگانه ساقیِ هستی که با میِ ناب و زندگی بخشِ خود پیوسته آنرا پر کند، زاهد می تواند زاهدِ درونی یا خویشتنِ کاذبش باشد و یا بیرونی و همان زاهدانی که می شناسیم، پس حافظ خطاب به زاهدی که چنین توصیفاتی را بر نمی تابد از او می خواهد که دست از سرش برداشته و پیِ کارِ خود رود، زیرا که اگر طالع، آن طالعی ست که حافظ‌ با لطف و عنایتِ خداوند در شیوهٔ رندی برای خود رقم زده است، امکانِ بهرمندیِ همزمان از جامِ شرابِ عشق و معرفت و هم زلفِ نگار میسر است، زلف در اینجا می تواند مواهب و جذابیت های این جهانی باشد و در دست گرفتنِ "زلفِ نگار هم "یعنی که انسانِ عاشقی چون حافظ رندانه می تواند علاوه بر دریافتِ شرابِ عشق از عالمِ معنا، از دیگر مواهب و نعمتهایِ این جهانی نیز بهرمند شود، و قرار نیست تارکِ دنیا شده و با گوشهٔ گیری و بریدن از خلق، خود را از یک زندگیِ مرفه و لذاتِ دنیوی محروم کرده و به ریاضت بپردازد. عرفان و عاشقیِ حافظ بسیار به عرفانِ مولانا می ماند چرا که او نیز در بیتی که شهرهٔ آفاق است می فرماید؛ 

یک دست جامِ باده و یک دست زلفِ یار      رقصی چنین میانهٔ میدانم آرزوست

ما عیبِ کس به مستی و رندی نمی کنیم 

لعلِ بتان خوش است و میِ خوشگوار هم 

واژه رند را عرفای بزرگ دیگری نیز  بکار برده اند و حافظ بیشتر از سایرین و با معانی عمیقتر از این واژهٔ کاربردی برای توصیفِ انسانِ خردمند، وارسته و زیرک بهره برده است ، مستیِ موردِ نظرِ حافظ نیز مستیِ مدام و پیوسته است و نه مست شدن به شراب و چیزهای گذرا که لختی بیش نمی پایند، پس حافظ می‌فرماید اگر می بینید که انسانِ عاشق و رند در مستی دایم بسر می برد جای عیب جویی و سرزنش نیست یعنی حتی بر هر انسانی فرض و لازم است که مستی و رندی را پیشه و کار اصلی خود در جهان قرار دهد ، بوسیدن لب معشوق (کنایه از لحظه وصل)  خوشی و لذت وافری دارد که توصیف شدنی نیست همچنین شرابی که خداوند یا زندگی در جام و ظرفِ وجودیِ انسان می ریزد خوشگوار است یعنی شرابی ست که عاشق با اشتیاق می نوشد و مانند شراب های دنیوی نه تلخ است و نه تند، شرابی که خوشگوارِ خوش بوده و سرانجامِ نوشیدنش نیکبختیِ ابدی ست، اما چنانچه در بیتِ قبل نیز به آن اشاره شد مذهب و شیوهٔ رندیِ حافظ مانندِ عرفانِ عارفانی چون جُنیدِ بغدادی نیست که خود را از نعمتهایِ این جهان محروم کند، در کنجی خزیده و ریاضت کشد، چنانچه نقل کرده اند او حتی آب را در آفتاب قرار می داد و سپس می نوشید تا مبادا از خنکیِ آن لذتی ببرد، اما حافظ در عینِ طلبِ شرابِ خوشگوارِ عشق و معرفت، از کامیابیِ لعل یا قرمزیِ لبِ بُتان و زیبا رویانِ این جهان نیز چشم پوشی نمی کند و تضادی در برخورداریِ همزمان از آن شرابِ عشق و عشقهایِ این جهانی و یا دیگر مواهب و لذاتِ دنیوی نمی بیند، و چه بسا سالکِ عاشقی که از آن میِ خوشگوار می نوشد لذتِ لعلِ بُتان در این جهان را نیز بهتر درک کرده و قدر می داند. چنانچه در غزلی دیگر می‌فرماید؛ 

ز میوه هایِ بهشتی چه ذوق دریابد؟    کسی که سیبِ زنخدانِ شاهدی نگزید

ای دل بشارتی دهمت محتسب نماند 

از مِی جهان پر است و بُتِ  میگسار هم 

محتسب در اینجا یعنی محاسبه گر یا همان زاهدی که در بیت ماقبل ذکر آن رفت، که می تواند خویشتنِ کاذب و ذهنیِ انسانِ هم هویت شده با باورهای مذهبی خود باشد که سود حاصل از انجام مناسک دینی خود را محاسبه  کرده و رؤیای پاداش یا بهشت را در سر می پروراند، چنانچه انسانِ دلبسته به مادیات و تعلقاتِ ذهنی نیز از مقام و اعتبارات دنیوی و ثروتِ خود توقع خوشبختی و کامیابی دارد، اما حافظ که زاهد درون و محتسب مآب خود را جواب کرده و از او خواسته که زحمت را کم کند، به خود و چنین انسانهایِ عاشق و رند و زیرکی بشارت میدهد که با رفتنِ محتسب، اکنون که به اصل خدایی خود زنده شده و خدایِ حقیقی را در جای جایِ این هستی مشاهده میکنند، پس‌بشارت باد بر آنان چرا که اکنون با آسودگی می توانند از مواهب و زیبایی هایِ این جهانی نیز لذتی حقیقی ببرند، جهان پُر است از مِی یا نعمتهای بیشمارِ خداوندی که برای بهرمندیِ انسان آفریده شده اند و همچنین پُر است از بُتانی که آنان نیز میگسار هستند و مستِ جلوه هایِ خداوند در این جهان. درواقع حافظ می فرماید عاشقانی که به عشق یا خداوند زنده شدند با ارتعاش عشق بر بُتان و زیبا رویان، آنان را نه بصورتِ جسم و زیباییِ ظاهر، بلکه از جنسِ خداوند می بینند که آنان نیز قابلیتِ مستِ شدن به مِیِ الست را دارند و در اینصورت است که انسانِ عاشق در کنارِ بُت و معشوقِ این جهانی می تواند به سعادتمندی و خوشبختیِ حقیقی در این جهان نیز دست یابد. همچنین جهان پُر است از مِی هایی همچون؛ جوانی، رخسار و اندامِ قوی و زیبایِ انسان، همسر، فرزندان، ثروت، خانهٔ بزرگ و زیبا، اتومبیلِ لوکس، قدرت و مقامِ دنیوی و امثالهم که همگی بُتهایِ این جهانی هستند و انسان می تواند با شرطی که حافظ در انتها به آن می پردازد از مِی و شرابِ آنها بهرمند شده و لذتشان را ببرد.

خاطر به دستِ تفرقه  دادن نه زیرکی ست 

مجموعه‌ای  بخواه و صراحی بیار هم 

تفرقه یعنی جدایی و دو دیدن، همانطور که زاهد در خاطرِ خود گمان می برد او در یک سوی قرار دارد و خداوند در سوی دیگر و او را مکلف به کارهایی کرده است که اگر انجام دهد پاداش بهشت نصیبِ  وی خواهد شد و گر نه با شدیدترین شکل ممکن مجازات می گردد، و این یعنی خدایی ذهنی که حافظ میفرماید این تفرقه نشانگرِ خرد و زیرکیِ زاهدِ محاسبه گر نیست و بلکه مجموعه ذکر شده در بیت قبل، یعنی بُتان و جمیعِ زیبایی هایِ جهانِ مادی که کل هستی را در بر میگیرد خدای حقیقی ست که با شناخت و عشق ورزی به آن، انسان میتواند مانند خضر سبز و جاودانه شده، به خوشبختی ابدی دست یابد، پس انسانِ رند و آزاده باید اینچنین جهان بینی را از خداوند بخواهد و ضمنِ اینکه صراحی به همراه می آورَد تا از می و شراب ایزدی برخوردار شود، بتانِ این جهانی از هر نوعش را نیز جلوه ای از جلوه هایِ خداوند ببیند و این همان رسیدن به مجموع یا وحدتِ وجود است و اَنَ الحقی که حلاج از آن دم می زد. امروزه برخی چنین خدایی را همان خدایِ اسپینوزا  تصور می کنند که می گفت طبیعت و جهان همان خداست، و البته که خدایِ مجموعه ای که عارفان و حلاج و بایزیدِ بسطامی  از آن دَم می زنند خدایی دیگر است و جهان با همهٔ بُتان و زیبایی های زلف تنها جلوه ای از تنها "یک فروغِ رُخِ ساقی ست که در جام افتاد" .

بر خاکیانِ عشق فشان جرعه لبش

تا خاک لعل گون شود و مشکبار  هم 

منظور از خاکیان همه انسان‌ها و موجوداتِ جهان فرم است و عشق یعنی خداوند یا هستیِ مطلق، جرعهٔ لبش به معنی  پیغام هایی هستند که از لبِ حضرت معشوق به منظور تغییر نگرش انسان از دیدِ مادی به جهان‌ بینیِ الهی پیش از این توسط اولیای خدا و بزرگان به جهانیان نازل شده و جرعه های شرابی ست که ساقیِ هستی همواره در صراحی عرفا و انسانهایی که  به دیدار حضرتش زنده می شوند می ریزد. پس حافظ در ادامه بیت قبل می‌فرماید اکنون که سالکِ کوی عشق زاهد و محتسب را از درون خود بیرون رانده و خداوند را در مجموع جستجو می کند و نه در تفرقه و جدایی، پس چنین انسانی به مقام بالای عرفانی رسیده و میتواند پیغامهایِ عالم معنا را که جرعه ای از لب حضرتش میباشند نثار خاکیان  یا زمینیان کند ، مولانا  نیز در این رابطه میفرماید  :

متصل شدن چون دلت با آن عدن      هین بگو مهراس از خالی شدن 

امر قل زین آمدش کای راستین        کم نخواهد شد بگو ، دریاست این 

انصتو یعنی که آبت را به لاغ         هین تلف کم کن که لب خشک است باغ

 یعنی انسان تا پیش از آنکه دید خود به هستی را تغییر نداده و خداوند را در جمع ببیند و نه در فرد، و مادامی که جهان را زیبا و عاشقانه ننگرد پس انسانِ زیرک و خردمندی نبوده و شایستهٔ راهنماییِ دیگران نیست و بفرمودهٔ مولانا خود وی خشک لب و تشنه تر از دیگران است و بهتر است خاموش باشد، حافظ میفرماید اما عارفی که به مُقام رسیده و صراحی در دست منتظرِ شرابِ ایزدی ست و بُتان یا زیبایی هایِ این جهان از هر نوعش را نیز جدای از خداوند یا هستیِ کُل نمی بیند و به آنها عشق می ورزد میتواند پس از دریافت آن آب حیات، جرعه ای نیز بر خاکیان فشاند یا پراکنده کند تا خاکیان و انسانهای با دید جسمی و مادی نیز لعل گون شوند یعنی به عشق زنده شوند و این کاری ست که لسان الغیب با شرابی که از عالم غیب دریافت می کند و در قالبِ غزلهای عرشی خود می ریزد کار رابه انجام رسانیده و علاوه بر فشاندنِ عشق در جهان، جویندگانِ عشق را مُشکبار هم میکند تا عطرِ دل‌انگیز و مُشک وار آنان به جهان ساتع شود واین همان شُکری ست که در بیت مطلع غزل به آن اشاره شد . 

آن شد که چشم بد نگران بودی از کمین 

خصم از میان برفت و سرشک از کنار هم 

آن شد یعنی گذشت آن زمان، و چشم بد یعنی نگاه و جهان بینیِ ذهنی و زمینیِ برآمده از زاهد درونیِ انسان که همواره نگران است تا دیگرانی که آنان را خصم و دشمن می بیند بر باورها و اعتقادات  مذهبی یا سیاسی او تاثیر نگذاشته و آن باورهای عاریتی را از وی نگیرند و به همین جهت ستیزه کرده و بر اعتقاداتِ خود متعصبانه پافشاری میکند، پس حافظ میفرماید انسانی که خصم خود یعنی زاهد و محتسب  درونی خود را شناسایی و مرخص کرده روزگاری نو برای او آغاز شده است، دورانی که با نگاهِ بد به جهان هستی می نگریست سپری شده و این چشم یا دیدِ بد به جهان است که انسان همه کس و همه چیز را دشمن و خصم دیده و پیوسته آنها را در کمینِ خود برای ربودن چیزهای با ارزش این جهانی و یا صدمه زدن به اعتقاداتش می بیند غافل از اینکه خصمِ واقعی در درون هر انسانی نهفته که دارایی و گنجِ حضورش را به یغما میبرد، پس انسانی که از زاهدِ محتسب مآب یا خویشتنِ کاذبش که دشمنِ حقیقی او محسوب  میشوند رهایی یافته است در می یابد که سرشک یا غمهای فراوان مرتبط با چیزهایی مانند پول ، مقام، شهرت و اعتبار، اعتقاداتِ عاریتیِ مذهبی و غیر مذهبی و هر چیزِ دیگری که انسان سعادتمندیِ خود را از آنها طلب میکند نیز از کنار (میان ) رفته است و عارف کمترین نگرانی از بود و نبود آن چیزها نداشته ،سرشک و غم هیچ راهی به دل و مرکزش ندارد .

چون کائنات جمله به بوی تو زنده اند 

ای آفتاب ، سایه زما بر مدار هم 

پس عارف با خصوصیات ذکر شده در ابیات قبل که به خداوند زنده شده و تمایزی بین او و عشق یا بتان وجود ندارد با جرعه افشانی به کل هستی، جهان یا کائنات نیز به بوی مُشکینِ وی زنده میشوند، برکاتِ دیدارِ حضرت دوست یا رسیدن به حضورِ حتی یک انسان نصیبِ کلِ هستی نیز میگردد همانطور  که بزرگان و عارفانی مانند عطار ، فردوسی ، مولانا  و حافظ در گوشه گوشه جهان تاثیر خود را داشته و تا ابد خواهند داشت و نه تنها انسانها، بلکه کلِ هستی از این بویِ مشک برخوردار خواهند شد ، پس حافظ که در  چنین انسانی عشق یا هستی و خدا یا آفتابی را می بیند که جهانی از پرتو نور و گرمای او میتوانند بهرمند شوند میخواهد و تمنا میکند که سایه اش را از سر ما انسانهای خشک لب و تشنه بر ندارد، یعنی ما  بایستی خود را  زیر سایه چنین بزرگانی قرار داده و با بکارگیری آموزش هایشان از وجود سبزشان بهره ببریم . 

چون آب روی لاله و گل فیض حسن توست 

ای ابر لطف بر من خاکی ببار هم 

لاله نمادِ عشق است که در ذاتِ هستی نهفته و گُل نماد انسان است که آب رویِ این دو بواسطه فیضِ حُسن و زیباییِ حضرت معشوق است، هستی بدون عشق و همچنین انسانِ بدون آب رو یا ذاتِ خدایی اش که لاله هم محسوب میشود نچیزی هستنند در زمره فنا و نیستی، پس حافظ دست به دعا برداشته و از حضرت حق میخواهد تا او که ابر لطف و رحمت است هرچه بیشتر  بر او و همه اهل زمین و خاکیان ببارد تا انسانهای مرده نیز به مانند گلها و گیاهان تشنه به آب زنده شده و رشد و تعالی  یابند .

حافظ اسیر زلف تو شد از خدا بترس 

و از انتصاف آصف جم اقتدار هم 

اما نکتهٔ مهمِ دیگری هست که از نگاهِ عاشق نباید از آن غفلت کرد اسارتِ انسان در زلف یا جذابیت و زیبایی هایِ این جهانی و جلوه هایِ خداوند در  زمین است، پس حافظ خود را مثال زده و با فروتنی می فرماید حافظ دلبسته و اسیرِ بُتان و زیبایی ها و جذابیت هایِ ز لف شد، پس باید از انتقامِ خداوند بترسد و همچنین از انتصافِ آصفِ دوران که اقتدارش همچون آصفِ وزیرِ جمشید است. انتصاف یعنی داد خواه و جم در اینجا جمشید است که به باورِ بسیاری همان سلیمانِ نبی ست و آصفِ جم یعنی همان وزیرِ مقتدر و دانشمندِ حضرت سلیمان. یعنی اگر انسانی حتی سالک و عارف باشد می تواند از زیبایی ها و بتان و مواهبِ این جهانی بهرمند شود بشرطِ اینکه در دستی جامِ شرابِ خوشگوارِ عشق را بگیرد و در دستِ دیگر زلفِ معشوق را، اما اگر بخواهد دلبسته و اسیرِ زلف یا بتان و زیبایی هایِ زلفِ معشوقِ ازلی شود بت پرست خواهد بود و غیرتِ حضرتش تاب نیاورده، دمار از روزگارش در می آورد و چه بسا که این کار را به آصفِ دوران بسپارد، یعنی انسان نمی داند که از کجا می خورد، پس بهتر است اسیر و وابستهٔ چیزهایِ این جهانی نشود. حافظ در غزل و بیتی دیگر می فرماید؛ 

در مذهبِ ما باده حلال است ولیکن    بی رویِ تو ای سروِ گُل اندام حرام است

و در غزلِ مورد بحث نیز حافظ برخورداریِ بدونِ ترسِ انسان از مواهب و زیبایی هایِ زلف را منوط به نوشیدنِ شرابِ عشق و دیدارِ و بوس و کنارِ معشوقِ ازل می داند.

این بیت درواقع بیتِ تخلص و پایانیِ غزل است، و هر آنچه پس از این بیت آمده الحاقی و مدح است.

1403/04/28 14:06
سحر

🌹

1400/11/30 16:01
Mahmood Shams

با سلام و درود ، ابتدا از دست اندرکاران و طراحان سایت بی نظیر گنجور که همواره با تلاش بدون مزد و منت با بروز رسانی و بهتر شدن سایت ما را غرق در لذت می کنند صمیمانه سپاسگزاری می کنم ، در ادامه جا داره از عزیزان و بزرگوارانی که با صدای دلنشین و زیبا و بیان عالی و‌ گاهی با استفاده از موسیقی کلاسیک و سنتی و اصیل ایرانی به خواندن اشعار می پردازند تشکر کنم که لذت ما را دو چندان می کنند همچنین از عزیزان و بزرگوارنی که به معنی و تفسیر می پردازند از جمله جناب ساقی و برگ بی برگی گرامی و دیگر عزیزان که کمک می کنند تا با آگاهی بیشتر و درک و فهم کامل تر صمیمیت و علاقه بیشتری به سلاطین ادبیات پیدا کنیم و لحظات مفرح و با نشاطی را تجربه کنیم و از دریای عمیق و پر نشاط و البته آموزنده و انسان ساز شعر و ادبیات کلاسیک ایران بهره ببریم و غرق در لذت شویم ( ارادتمند و قدر دان زحمات همه عزیزان هستم و آرزوی سلامتی و بهترین ها رو دارم برای تک تک شما بزرگواران ❤️🙏 ) 

زاهد برو که طالع اگر طالع من است /

جامم به دست باشد و زلف نگار هم / 

مصرع دوم از بیت دوم حضرت حافظ برایم یادآور بیت دیگری ست از حضرت مولانا با همین مضمون و زیبایی و البته با شور و نشاط بیشتر : 

یک دست جام باده و یک دست جعد یار / 

رقصی چنین میانه میدانم آرزوست

1401/04/19 13:07
در سکوت

این غزل را "در سکوت" بشنوید