غزل شمارهٔ ۳۴۳
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
خوانش ها
غزل شمارهٔ ۳۴۳ به خوانش فریدون فرحاندوز
غزل شمارهٔ ۳۴۳ به خوانش سهیل قاسمی
غزل شمارهٔ ۳۴۳ به خوانش محسن لیلهکوهی
غزل شمارهٔ ۳۴۳ به خوانش فاطمه زندی
غزل شمارهٔ ۳۴۳ به خوانش سارنگ صیرفیان
غزل شمارهٔ ۳۴۳ به خوانش عندلیب
غزل شمارهٔ ۳۴۳ به خوانش محمدرضا مومن نژاد
غزل شمارهٔ ۳۴۳ به خوانش احسان حلاج
غزل شمارهٔ ۳۴۳ به خوانش افسر آریا
غزل شمارهٔ ۳۴۳ به خوانش شاپرک شیرازی
حاشیه ها
ـ این غزل در مدح خواجه جلال الدین تورانشاه است.
ـ با آن که ممکن است عجیب به نظر برسد، اما در این غزل احتمالاً منظور از پیر مغان همان خواجه تورانشاه است. (علاوه بر آن معنای شاعرانه).
ـ من یزید: چه کسی اضافه میکند.
ـ من یزید فضل: معامله و حراج دانش
ـ بیت پنجم را به دو صورت سروده. در صورت نخست پیامی است به شاه و وزیر که چرا مرا از یاد بردهاید و در وجه دیگر یعنی: من به عالم ملکوت تعلق دارم، این چه وضعی است که دلبستگیها جایگاه اصلی مرا از یاد من برده است.
یا لطیف
دوست گرامی مهدی طهوری
جسارتا پرسشی دارم، اگر محبت کنید و مدت زمامداری خواجه جلال الدین تورانشاه را بفرمایید چند سال بوده که حافظ بیش از چهل سال لاف می زده است به چاکریش.
همواره شاد و سربلند باشید
م. طاهر
در جواب دوست خوبم جناب ناشناس
شاه شجاع در تاریخ 786 وفات می کند و در غزل هایی که قبلا شرح کردیم به عوام فریبی های شاه شجاع در دوره ی دوم حکومتش اشاره کرده ایم و بیشتر این عوام فریبی ها از جمله بستن در میکده ها به اشاره ی تورانشاه بود تا ظاهر حکومت دینی حفظ شود . تورانشاه وزیر از ممدوحان حافظ است و قدر مسلم حافظ کسی نیست که حقیقت را فدای دوستی کند . این است که ضمن اظهار دوستی به رسوا گری هم می پردازد ان جا که می گوید :
حافظ به زیر خرقه قدح تا به کی کشی
در بزم خواجه پرده ز کارت برافکنم
در خطاب به شاه شجاع و ریاکاری های او می فرماید که بزم خواجه تورانشاه هنگامی که مست شرابی ، رسوایت می کنم و این رسوایی پای خواجه را نیز می گیرد . بنابراین منظور از چهل سال چاکر پیر مغان بودن این نیست که چاکر تورانشاه بوده است منظور چهل سال است که ریاکاران را رسوا می کند واین چهل سال از زمان حکومت شیخ ابو اسحاق که حافظ نزدیک به ده سال در حکومت او خدمت دیوانی داشته است شروع می شود یعنی تقریبا از سال 744 و بیش از چهل غزل حافظ مربوط به این پادشاه سلسله ی اینجو هاست که در سال 758 تئسط امیر مبارزالدین منقرض می شود . تاریخ سرایش غزل 784 و دوسال قبل از مرگ شاه شجاع است . اما این که دوستمان پیر مغان را تورانشاه دانسته اند به خطا نرفته اند . در واقع روی سخن در لفافه ی پیر مغان با تورانشاه است که از سال 767 با حافظ رابطه ی دوستانه دداشته است و حافظ بیش از پنج شش غزل و یک دقطعه دارد که از او تعریف کرده است و تورانشاه وزیر با کفایت و کیاست بود تا آن جایی که اگر به دست زین العابدین جانشین شاه در زندان به قتل نمی رسید چه بسا تیمور جرات حمله به ایران را پیدا نمی کرد . بنابراین قسمتی از چهل سال یعنی نزدیک به 15 سال در خدمت تورانشاه بوده است . ولی مجموعا تا زمان کشته شدن تورانشاه در تاریخ 888 نزدیک به بیست سال در خدمت تورانشاه بوده است .
تورانشه خجسته که در من یزید فضل
شد منت مواهب او طوق گردنم
دقت کنیم حافظ به هر کس و ناکسی خجسته نمی گوید ؟!
در توضیح مصرع دوم بیت پنجم ( کز یاد بردهاند هوای نشیمنم ) به نظر میرسد خواجه به موضوع خاطرات و حافظه عالم ذر اشاره می کند که تعمدا توسط ملکوتیان از انسان سلب کرده اند .
چِـل ســـال بـیـش رفــت کـه مـن لاف میزنــم
کـز چـاکـــــــــران پـیـــر مـغـان کـمـتـریـن مـنــم
"لاف زدن" : ادّعای بیهوده کردن ، خودستایی کردن
"پـیـر مغان" : پـیـرِ می فروش وراهنمایِ خیالیِ حافظ، در اصطلاحِ عرفانی ، پـیــر و مرشدِ کامل ، قطب و مرادِ مریـدان که از مسایلی باخبر است که دیگران ازآنها بی خبرنـد. باتوّجه به اینکه به پیشوایانِ زرتشتیان "مغان" گفته می شد و"باده یِ مغان" همان شرابیست که زرتشتیان بعمل می آورند،ممکن است که مقصودِ شاعر از"پیرمغان" همان "حضرت زرتشت"باشد.خاصه آنکه حافظ احترامِ ویژه ای به ایشان قائلندودرسراسرِدیوانِ خویش همواره به نیکی ازاویادکرده است. او در برابرِ پیر مغان متواضع بوده وفروتنیِ قابلِ تأملی دارد:
گرپیرمغان مرشدِمن شدچه تفاوت؟
درهیچ سری نیست که سرّی زخدانیست
گرچه بعضی ها بااستنادبه این ابیات معتقدندکه حافظ پس ازمدّتی صوفیگری به مذهبِ زرتشت گرویده است،لیکن باوجوداین همه ارادت به زرتشت ازسویِ حافظ،همانگونه که قبلن نیزتوضیح داده شده، بنظرِنگارنده یِ این شرح،وی یک آزاداندیش بوده وهرگز درقالبِ هیچ مکتب ومذهبی نمی گنجیده است. اوخود یک مکتب ومذهبِ خاص ومنحصربفرد است وتعریف وتمجیدِ اوازکسی به ویژه(زرتشت) نشانه یِ ارادت وحق شناسی وعلاقه به فرهنگ وآیینِ آباواجدادیست.
مــعــنـیِ بــیــت : بیش از چهل سال است که من به دروغ ادّعـا میکنم{نوعی شکسته نفسیست} که از کوچکتـرین خدمـتـگـزارانِ پیرِمغان هستم،درحالی که نمی توانم اعمال ورفتارم رامطابقِ خواستِ اوتطبیق دهم .
گرم نه پیرِمغان دربه روی بگشاید
کدام در بزنم چاره ازکجا جویم ؟
هـر گـــز به یـُـمـنِ عـاطـفـتِ پـیــر مــی فـروش
سـاغـر تـُهــی نـشـد ز مـیِ صـــــافِ روشـنــم
"یـُمـن" : مبارکی ، برکت
"پیـرِ می فروش" : همان پیرمغان است
معنایِ سطحیِ این بیت نیز اشاره به مجازبودنِ شرابخواری درمذهبِ زرتشت دارد:
به لطف ومرحمتِ پیرِ می فروش(حضرت زرتشت) ساغر وپیمانه یِ من هرگز ازشرابِ صاف وناب خالی نگردید.
امِا ازنظرگاهِ عرفانی "ساغـر" دراینجا کنایه از دلِ شاعراست که همواره به برکتِ عنایاتِ پیرِ خیالی، از شرابِ آگاهی بخش خالی نبوده وتاریکیهایِ دل وجانش را روشن نموده است. به میمنتِ راهنمایی هایِ آنحضرت ومحبت هایِ بیدریغِ او هیچگاه دل من از معرفت و حقیقتِ حق تعالی خالی نشده است.
به جانِ پیرِ خرابات وحقِ صحبتِ او
که نیست درسرِ من جزهوایِ خدمتِ او
چراغِ صاعقه یِ آن صحاب روشن باد
که زد به خرمنِ ما آتشِ محبّتِ او
از جــاهِ عـشـق و دولـت رنـــــــدانِ پـاکـــــــبــاز
پـیـوستـه صــدر مـِـصـطـبـه ها بـــود مـسـکـنـم
"جـاه" : جایـگاه ، مقام و مرتبه
"دولت" : اقبال ، سعادت و نیکبختی
"پـاکـبـاز" : پاک باخته،و به کسی گفته میشود که تمام دار و نـدارش را یکباره ببازد ، در اصطلاح عرفان ؛ به سالکی گفته میشود که همهیِ هستیاش را فدای معشوق کند .
"مـِـصـطـَبه" : سـکـو ، تختـگاه ، در میکده ها و قهوه خانه های قـدیـم سکو هایی میساختند و روی آن را برای نشستنِ میگساران و مشتری ها فرش میکردند مثل قهوهخانه های سنّتی امـروز ، بعضی از این سکوها و تختــها بلندتر و جایـگـاهِ افراد خاص و پهلوانان بـوده که به آن "صـدر مـِصطبه" میگفتهاند .
"مـیـکـده" در اصطلاح عرفان ؛ محلِّ راز و نیازِ سالکان طریق معرفت و محفل و مجلسِ رندانِ عارف است .
درسایه یِ مقامِ والایِ عاشقی که بدست آورده ام و به لطف وبرکتِ همراهی،همدلی وهمنواییِ رنـدانِ پاکباخته، همیشه در میکدهیِ معرفت جایگاهِ مخصوص و مرتبهیِ بالایی داشتهام .
به صدرِ مَصطبه ام می نشانداکنون دوست
گدایِ شهرنگه کن که میرِ مجلس شد.
در شــأنِ مـن بـه دُرد کـشـی ظـَـنِّ بـد مـَـبـَــــر
کـــآلـوده گـشـت جـامـــــه ولی پـاکــــــدامـنـم
"شأن" : قـدر و مرتبه
"دُرد کشی" : شرابخواری ، "شراب را تا ته و با دُرد سر کشیدن"
دردکشان همان رندانِ پاکباخته ای بودندکه هرچه داشتندهزینهی شراب می کردند و دیگر پـولی برایشان باقی نمی ماند وازهمین رودر میکده ها پرسه می زدند و دُردِ تهِ جام ها را جمع میکردند ومی نوشیدند.
ظـَنِّ بدمبر : حدس و گـمـانِ بدمکن ،
به شرابخواریِ من وطرزِ اندیشه وجهان بینیِ من گمانِ بـدمـبـر،من رندم ،شایدظاهرآلوده وگناهکاری داشته باشم لیکن باطنِ پاکی دارم.من سالکِ راهِ عشقم وهرچه که پیرمغان فرمایدآن کنم وازسرزنشِ دیگران نیندیشم:
گفتم شراب وخرقه نه آیین مذهب است
گفت این عمل به مذهبِ پیرمغان کنند.
به می سجاده رنگین کن گرت پیرمغان گوید
که سالک بی خبرنبودزِ راه ورسمِ منزلها
شهـبازِ دست پادشهم ، این چه حالت ست ؟!
کــــز یـاد بـــردهانـد هـــــــــوایِ نـشـیـمــنـــم
"شـهـبـاز" : بـازِسفید ، (عقاب) پرنده ی شکاری
"پادشاه" : استعاره از پیرمغان است ،
در قدیم پادشاهان ، شهباز را دست آموز و برای شکار تربیت میکردند ، روی مچ دست چپ پاشاه دستبندی چرمی میبستند که نـشیـمنگاهِ شهباز بـود.
من درنزدِ پیرِمغان جایگاهِ ویژه ای داشتم،نمی دانم چرااینگونه رقم خورد....؟ این چه وضعیتی است که پیش آمده وتـمـایـل و آرزویِ رسیدن به نشمینگاه اصلی و مسکنِ مألوف را از یـادم بردهاند؟ .
"دست پادشاه" کنایه از نزدیک بودن،همدم وهمنفس بودن باپیرِمغان است.
حافظ جنابِ پیرمغان جایِ دولتست
من ترکِ خاکبوسیِ این درنمی کنم
حـیـف ست بلبلی چو مـن اکـنـون در این قفس
با این لـسـان عـذب کـه خـامـُش چو سـوسـنـم
"حیف" : ستم ، افسوس
"لسان عذب" : زبان فصیح و شیرین
"سـوسـن" : نام گل است ، چون پنج کاسبرگ و پنج گلبرگ دارد و کاسبرگها به رنگ گلبرگ هستند به گل "ده زبان" نیزمشهور شده است .
بسی مایهیِ ستم و جفاست که شاعرِ شیرین زبانی همچون من در این شرایط{وضعیّتِ بیتِ قبل}قرارگرفته ام.گویی که بلبلی رادرقفس زندانی کرده باشندواجازه یِ آوازخوانی راازوبگیرند. سوسن نیزبااینکه ده زبان دارد خاموش است وقادربه بیانِ احساساتِ درونیِ خویش نیست.من هم ناگزیرم ساکت باشم ونمی توانم آنچه راکه دردل دارم واضح بیان کنم.
دراین غوغاکه کس کس رانپرسد
من ازپیرِ مغان منّت پذیرم
آب و هـوای فـارس عـجـب سـِفـلـــه پـرور سـت
کـو همرهی ؟! کـه خـیـمـه از ایـن خاک بر کنـم
"سـِـفـلـه" : لـئـیـم ، پست و فرومایه
"خیمه برکندن" : کوچ کردن و سفر کردن همراه بادل کندن است.
شاعر ازشرایطِ حاکم برشهرِخویش و اوضاع و احوالِ جامعه، دلشکسته ودلگیراست،به حدّی که قصد دارد با همسفری همدل وهمفکر،مهاجرت کرده ودرجایِ دیگری رَحلِ اقامت بیافکند.
اوضاعِ فارس به کامِ فرومایگان است . کجاست همسفرِ هم رأیی که باهمراهیِ او از این دیار کوچ کـنـم .
دولتِ پیرِ مغان بادکه باقی سهلست
دیگری گوبرو ونامِ من ازیادببر
حـافـــظ به زیر خرقه قـدح تا بـه کی کشـی ؟!
در بــزم خـواجـــــــه پــرده ز کـارت بـر افـکــنــم
"قدح کشیدن به زیر خرقه" : جام وظرفِ شراب حمل کردنِ پنهانی تحتِ پوششِ خرقه
میدانیم که خرقهیِ زهدکه اسباب ووسیله یِ ریاوتظاهربوده، درنظرگاهِ حافظ بسیار ننگ آور و کثیف است .دراینجا خطاب به خودش میفرماید:
ای حافظ تاکی به زیرِ خرقه،پنهانی شراب حمل می کنی؟ این کارننگ است،پلیدیست وشیوه یِ شیّادان است.به عبارتی به دَر میگویـد تا دیـوار بشنود .
از طرفی دیگرمیخواهدبـگـویـد که درشرایطِ اختناق و خفقانی که حـکـومتِ وقت ایجاد کرده، ناگزیرم برخلافِ میلِ قلبی،من نیزهمانندِ ریاکاران وسالوسان،ظرفِ شراب را زیر خرقه پنهان کنم{ریاکاری کنم وعقایدم را نتوانم ابرازکنم}
"خواجه" : "خواجه جلال الـدین تـورانـشاه" از وزرایِ شاه شجاع و از ممدوحانِ حافظ است و حافـظ بسیار به او علاقهمند بوده است
"پـرده بر افکندن" : افشاگری و رسوا کردن است .
خودراتهدیدبه افشاگری کرده ومی گوید:
اینبار دربزمِ خواجه تورانشاه،همانندِ گذشته پرده پوشی وپنهانکاری نخواهم کرد.بی ریاابرازعقیده خواهم نمود وضمنِ پوزش ازپیرِمغان ازسرزنشِ دیگران اِبایی نخواهم داشت.
پیرِمغان زِتوبه یِ ماگرملول شد
گوباده صاف کن که به عذرایستاده ایم.
تـورانشـهِ خـجـسـتـه که در "مـَـنْ یـَزیـد" فضـل
شـد مـنـّـــت مـَـواهـِــــــب او طـــــوق گــردنــم
"مـَنْ یـَزیـد" : مخفّفِ "هـَلْ مـَن یـَزیدُ"است { آیا کسی هست که برقیمتِ پیشنهادی بیافزاید؟} این عبارت در مـزایـده وحراجِ یک کالا به کار می رود.
"فـضـل" : دانش ،برتری ، شایستگی ، احسان ، لطف
"مـِنـَّت" : احسان ، نیـکی کردن
"مـواهـب" : جمع موهبت به معنیِ عطا و بخشش
"طوق گردن شدن" : مـدیـون شدن ،زیربارِدِینِ کسی قرارگرفتن وبدهکاراوشدن
از آنجا که تـورانـشـاهِ فرخنده پی وسعادتمند، در احسان کردن و بخشش همیشه دستان گشاده ای دارد وازهمگان دراینکاربرتر است و نیزبرای دانش و معرفت ارزشِ بیشتری قائـل میشود، با لطف و عنایاتی که درحقِ من کرده ، مرا مطیع و فرمانبرِ خودش کرده است.
خوشم آمدکه سحرخسروِخاورمی گفت
باهمه پادشهی بنده یِ تورانشاهم
سیدعلی ساقی عزیز، بسیار لذت بردم از شرحت که دور از جانبداری و خودنمایی است. یک حقیقت و تعادلی درش هست که فکر را رشد میده. ای کاش می شد با افرادی مثل شما هر از چند گاهی دور هم (آنلاین) جمع شد و حافظ خواند.
سید علی ساقی ممنون و سپاسگزارم از توضیحات کاملتون در معنی این شعر
نام او مهربانی و وجودش همه جود است
سپاس از توضیحات فراوان جناب اقای ساقی
محضر بزرگوار محترم می رساند که در ترجمه اشعار حافظ به مفاهیم نبایستی با زاویه و جهت دار نگاه کنیم ان جا که (پیر مغان را پیر و مراد خیالی حافظ ترجمه می کنید )کل محتوی شعری کلام حافظ رو دگرگون می کنید به روایت دیکانستراکتویست ها معنی در متن پنهان است و تا زمانیکه گوینده حاضر نباشد هر کسی به طبع خود پنداری خویش معنی را برداشت می کند برای رسیدن به معنی در شعر حافظ باید به بی زمانی و بی مکانی رسید باید به حضور لسان الغیب رسید و از او مدد جست و بدون تحقیق درونی و بیرونی این بزرگوار را سمت و سوی خاص نداد
ایشان یک سالک الی الله بودن که در مسیر شناخت خویش راهها و ازمون های مختلف رو پشت سر گذاشتند و با تمام سلوک نفسانی خویش به این تحقیق رسیده اند که با تمام صدر نشینی خویش عالم دارای خلیفه الهی است و نام ان خلیفه الهی را پیر مغان گذاشته اند چرا که فضای تحجر گرا وسفله پرور ان زمان حریم امن برای شناسایی خلیفه الهی نبوده و ایشان ناگزیر بوده از واژه مستعار و ایرانی برای ان استفاده کند امیدوارم مفاهیم شعر حافظ را با میزان چشم دل بسنجیم
ایشون میگه زرتشت شما میگی علی ! کجارفت پس بی مکانو بی زمانی تو؟
این غزل را "در سکوت" بشنوید
از جاه عشق و دولت رندان پاکباز
پیوسته صدرمصطبه ها بود مسکنم
طنز و لطافت زیبایی دراین بیت نهفته است. درزمانه ای که حتی مسلمانان نوشتن نام شراب را نیز حرام میدانسته اند، حافظ دیوانی درتوصیف می و معشوق منتشرنموده است !!😏
و او میداند که حاکمان زمانه نیز مانند خودش پیوسته به نوشیدن مشغولند اما آن را پنهان میکنند و حافظ را بسیار دوست میدارند و در مجالس عیش و نوش خویش پیوسته حافظ را در صدرمجلس و مصطبه با
عزت و جاه و شکوه احترام میکرده اند و البته این هم از نعمات دیگر خداوند بر ایشان است که ایشان از معدود نوابغ تاریخ هستند که در زمان خودشان نیز شناخته میشده اند.
بیگفتگو و بحث و بیبرو برگرد، پیر میفروش امام علی علیه السّلام هستند و بس
اعجاز حافظ دقیق همینجاست که هرکس از ظن خود شد یار او
با عرض ادب من بیت ۵ ام رو اینگونه یافتم
شهبازِ دستِ پادشهم، یا رب از چه حال
از یا برده اند، هوای نشیمنم
سلام دوستان
نظر نیکومنش و شاهرخ منو به فکر فرو برده که:
چه ارتباطی بین پیر مغان و زرتشت و علی و خلیفه الهی وجود داره؟
چرا برای بعضی از شخصیت ها زمان و مکان وجود نداره؟
چگونه و با کدوم قرینه، بیت یا شعری رو به شخصیت های مذهبی یا ملی یا . . . نسبت بدیم؟
چرا بعضی ها از عشق و عشرت و شادی و . . . یا دین و عرفان و امام و . . . ناراحت می شن؟
آیا ممکنه نظریه شاعران و حکیمان و . . . مانند فرضیه منجمان و مورخان و . . . با گذر زمان عوض بشه؟
.
.
.
چل سال بیش رفت که من لاف می زنم
کز چاکرانِ پیرِ مغان کمترین منم
پیرِ مُغان که چه بسیار به ریشه هایِ زرتشتیِ آن پرداخته شده نمادِ انسانهایِ کامل و عارفانِ بزرگی ست که به عشق زنده شده و سالکانِ طریقت آنان را پیر و مُرشدِ خود قرار می دهند تا از راهِ حقیقت باز نمانند و انحراف نیابند، اما غزل در بارهٔ مدعیان و کسانی ست که هرچند لافِ عاشقی و معرفت می زنند اما از عشق تُهی هستند، پس حافظ از زبانِ مُدعیِ سلوکِ معنوی سخن می گوید که سالهایِ بسیار و چه بسا عُمری لافِ عاشقی و پیروی از پیرِ مُغان می زند و ریاکارانه و با تواضعِ دروغین همه جا اعلام می کند که بله، او از کمترین چاکران و ارادتمندانِ فلان رندِ پاکباز است و برای مثال حافظ و یا مولانا را پیر و مُرشدِ خود قرار داده است و از آنها پیروی می کند، درواقع سالکی اگر حقیقتاََ با خلوص به این کار مبادرت ورزد باید حداکثر پس از ده سالی کار و کوششِ معنوی به مرتبه ای از کمالِ معنوی برسد، چنانچه حافظ در غزلی دیگر سروده است؛ " بر لبِ بحرِ فنا منتظریم ای ساقی / فرصتی دان که ز لب تا به دهان اینهمه نیست " اما در ادامهٔ غزل می بینیم که چنین شخصِ مدعی و لاف زنی بیش از چهل سال (عُمری) سرِ سفره ی بزرگان نشسته است اما هیچگونه تحولِ درونی در او بوقوع نمی پیوندد.
هرگز به یُمنِ عاطفتِ پیرِ مَی فروش
ساغر تُهی نشد ز مِیِ صافِ روشنم
یُمن یعنی برکت و عاطفت از عطوفت و مهربانی ست، پس حافظ از زبانِ سالکی که لافِ عشق می زند ادامه می دهد از برکتِ مِهرورزیِ پیرِ مُغان یا مُرشد و راهنمایِ معنوی است که پیوسته و بلا انقطاع شرابِ صاف و زلالِ معرفت که موجبِ روشنیِ هر تیره دلی می گردد در ساغر می ریزد و او حتی برای لحظه ای هم بدونِ شراب نمی ماند، یعنی کمترین بهانه ای برای مدعیِ سلوکِ راهِ عاشقی باقی نمی ماند که بگوید به اندازهٔ کافی شراب از جانبِ پیرِ مِی فروش نرسید و همین امر موجبِ به درازا کشیده شدنِ بیش از چهل ساله راهی شده است که می توانست در زمانی بسیار کمتر از این به سرمنزل مقصود برسد.
از جاهِ عشق و دولتِ رندانِ پاکباز
پیوسته صدرِ مصبطه ها بود مَسکَنَم
جاهِ عشق یعنی شوکت و مقام و اعتباری که عشق به معشوقِ ازل به عاشق می دهدو دولت نیز به معنیِ نیکبختی است که در اینجا برکاتِ حاصل از این سعادتمندی موردِ نظر است، پس حافظ میفرماید چنان سالکی که ذکر شد و راهِ کوتاهِ عاشقی را بیش از چهل سال است که میپیماید از دولتیِ سرِ رندانِ پاکبازی چون مولانا و حافظ و از جاه و اعتبار و منزلتی که آنان در میانِ مردم دارند سوء استفاده می کند و با حفظِ طوطی وارِ نکاتی چند از آن بزرگان پیوسته در صدر و بالاترین جایگاه ها در مجالس نشسته و با اظهارِ فضل خودنمایی می کنند، اما دریغ از تاثیرِ شرابِ روشن و زلالی که از آن پیرانِ مِی فروش برگرفته اند که اندک مستی هم در آنان به چشم نمی خورَد.امروزه هم با سهل الوصولیِ ارتباطاتِ جمعی بسیار کسانی را می بینیم که بر سرِ خوانِ گستردهٔ این بزرگان و در صدرِ مصبطه نشسته اند اما دریغ از دَمی مستی، درواقع مقصودِ اصلی بیانِ خویشتن و یا کسبِ منفعت و افزایشِ مخاطب است. حافظ در غزلِ ۱۷۷ به تفصیل در بارهٔ چنین افرادی که پندار و توهمِ کمال هم یافته اند زیبا سروده است؛
نه هرکه چهره بر افروخت دلبری داند نه هرکه آینه سازد سکندری داند
نه هرکه طرفِ کُلَه کج نهاد و تُند نشست کلاه داری و آیینِ سروری داند
در شأنِ من به دُرد کشی ظَنِّ بَد مَبَر
کآلوده گشت جامه، ولی پاکدامنم
شأن یعنی منزلت و دُرد کشی یعنی مِیگساری، و جامه در اینجا نمادِ ظاهر و جِلد است، حافظ با زبانی طنز گونه و با طعنه به چنین سالکانی ادامه می دهد آنان ظاهری دُرد کشانه دارند اما در شأن و منزلتِ این باده نوشان ظَنّ و گمانِ بَد مبر که آنان بدلیلِ اینکه اشعارِ عارفانه بزرگان را از حفظ و با احساسِ تمام بر زبان جاری می کنند لابُد مَستَند پس به وصالِ معشوقِ خود نیز رسیده اند، در مصراع دوم ادامه می دهد ابداََ چنین گمانی مَبَرید، چرا که آن سالکانِ معلوم الحال جامه و پیراهنشان آلوده است به شراب و پوسته یا ظاهری شراب آلود دارند اما دریغ از وصالِ معشوق، چشمِ بَد دور هیچ وصالی درکار نیست و دامانشان پاکِ پاک است و چنین وصله هایی هرگز به ایشان نمی چسبد.
شهبازِ دستِ پادشهم، این چه حالت است
کز یاد بُرده اند هوایِ نشیمنم
حافظ میفرماید سخنانی مانندِ اینکه انسان شهبازی است که جایگاهش رویِ ساعدِ دستِ پادشاه است سخنِ بزرگان و عارفانی در صدها سالِ پیش این است، پس آن سالکِ مدعی که خود را با تواضعی تصنعی از کمترین چاکرانِ پیرِ مُغان و آن رندانِ پاکباز می داند سخنانی اینچنین را تقلیدگونه بر زبان می رانَد و دیگران را شماتت می کند که چرا هوایِ نشیمنِ خود را از یاد" برده اند" و به شأنِ انسانیِ خود باز نمی گردند، و این چه حالتِ غریبی است که انسان قدرِ خود را نمی داند؟ هنوز هم حافظ از زبانِ آن سالکِ ریاکار و متظاهری سخن می گوید که بیش از چهل سال است از کمترین چاکران و پیروانِ پیرِ مُغان است اما دریغ از ذره ای خلاقیت و بیانِ سخنی نو و تازه از جانبِ خویش.
مولانا نیز در این رابطه میفرماید؛
هین سخنِ تازه بگو تا دو جهان تازه شود وا رهد از حدِّ جهان بی حَد و اندازه شود
خاکِ سیه بر سرِ او کز دَمِ تو تازه نشد یا همگی رنگ شود یا همه آوازه شود
حیف است بلبلی چو من اکنون در این قفس
با این لسانِ عَذب، که خامُش چو سوسنم
پسسالکِ چهل ساله و لاف زنی که بقولِ مولانا "حرفِ درویشان را بدزدیده بسی تا گمان آید که هست او خود کسی" اکنون با بیانِ تقلیدیِ تمثیلِ عرفانی مانندِ آنچه در بارهٔ شهبازِ دست و ساعدِ پادشاه بودنِ انسان را که در بیتِ قبل ذکر می کند، امر بر او مشتبه می گردد که او عجب بلبلی سخنور و سخن شناس است، پسحیفِ اوست که در چنین قفسی عُمر را تلف کند، او که اینچنین عَذب و خوش آهنگ و نواست نباید همچون سوسن خاموش باشد و باید که سخنوری کند، حافظ با طنز به چنین شخصی طعنه می زند که بیش از چهل سال است خود را پیروِ بزرگان می داند و از خود سخنِ تازه ای ندارد که بگوید اما داعیهی بلبلی و نغمه سرایی دارد. در حالیکه بزرگانِ نغمه سرایی چون حافظ در جوانیِ خود نغمه سرا شدند و البته که از عارفان و حکیمانِ پیش از خود مانندِ حکیم سنایی و فردوسی و عطار و مولانا و سعدی و دیگران فرا گرفتند اما هیچگاه تقلید نکرده و بلکه بواسطه اینکه به دریا متصل شدند از مَکمَنِ بینهایتِ غیب نوشیده و پُر شدند، پس به دیگران نیز می نوشانند. باز هم مولاناست که می فرماید؛
ترکِ معشوقی کن و کن عاشقی ای گمان برده که خوب و فایقی
ای که در معنی ز شب خامُش تری گفتِ خود را چند جویی مشتری
متصل چون شد دلت با آن عدن هین بگو مهراس از خالی شدن
آب و هوایِ فارس عجب سِفله پرور است
کو همرهی؟ که خیمه از این خاک بر کَنَم
در اینجا لاف زنِ مدعیِ سلوک پس از اینکه خود را بلبلی در قفس می بیند که دارد حیف می شود پا را فراتر گذاشته و ادعا می کند حتی در تمامیِ اقلیمِ فارس همچو اویی یافت نمی شود، پس می گوید چقدر این خاکِ فارس سِفله پرور است و انسانهایِ لئیم و پستی پرورش داده است که حتی یک نفر پیدا نمی شود تا در سلوکِ معنوی شایستگیِ همراهی وی را داشته باشد، که اگر یافت می شد او با یک حرکت خیمه را از این عالمِ خاکی بر می کَند و به عالمِ ملکوت پرواز می نمود! حافظ ضمنِ به سُخره گرفتنِ چنین لاف زنی که مُدعیِ پیروی از پیرِ طریقتِ عاشقی است آنهم برای مدتی بیش از چهل سال به این مطلب اشاره می کند که از بدیهیاتِ سلوکِ معنوی حرکت بصورتِ انفرادی است اما این مدعی هنوز پس از یک عُمر هنوز به این مطلبِ مهم واقف نگشته است و یافت نشدنِ همراه را بهانه ای برای جمود و توقفِ چهل ساله خود عنوان می کند.
حافظ به زیرِ خرقه قَدَح تا به کِی کشی؟
در بزمِ خواجه پرده ز کارَت بر افکنم
حافظ از زبانِ چنین مدعیِ سیر و سلوکی سخن می گوید تا موجبِ رنجشِ کسی نشود ولی بدون تردید چنین شخصیتی را از نزدیک می شناخته است، و اکنون از اینهمه لاف و گزافه گویی به تنگ می آید چرا که عنقریب است فراتر رفته و بگوید در کُلِ جهان نیز کسی همتایِ او نیست، پس با کنایه و حفظِ آبرویِ او می گوید تا کجا قصدِ ریاکاری و تظاهر داری؟ قدح نوشی زیرِ خرقه پرهیزکاری و سلوک ریاکارانه ترین کاری ست که می تواند از انسانِ مدعی سر بزند و حافظ با چنین تهدیدی که در بزمِ خواجه پرده از کارِ او می افکند و رسوایش می کند قصدِ توقفِ آن سالکِ دروغین و لاف زنِ حرفه ای را دارد. در اینجا که بیتِ تخلص نامیده می شود غزل به پایان می رسد و بیتِ الحاقی به احتمالِ قوی مدحی است در مجلسِ تورانشاه که حافظ قصدِ بیان و ارائه غزلِ زیبا و انتقادیِ خود را دارد.
تورانشهِ خجسته که در من یزیدِ فضل
شد مِنَّتِ مَواهبِ او طوقِ گردنم