غزل شمارهٔ ۳۴۲
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
خوانش ها
غزل شمارهٔ ۳۴۲ به خوانش فریدون فرحاندوز
غزل شمارهٔ ۳۴۲ به خوانش سهیل قاسمی
غزل شمارهٔ ۳۴۲ به خوانش محسن لیلهکوهی
غزل شمارهٔ ۳۴۲ به خوانش اهورا هورخش
غزل شمارهٔ ۳۴۲ به خوانش فاطمه زندی
غزل شمارهٔ ۳۴۲ به خوانش عندلیب
غزل شمارهٔ ۳۴۲ به خوانش محمدرضا مومن نژاد
غزل شمارهٔ ۳۴۲ به خوانش احسان حلاج
غزل شمارهٔ ۳۴۲ به خوانش افسر آریا
غزل شمارهٔ ۳۴۲ به خوانش شاپرک شیرازی
غزل شمارهٔ ۳۴۲ به خوانش محمدرضاکاکائی
آهنگ ها
این شعر را چه کسی در کدام آهنگ خوانده است؟
حاشیه ها
چه سوزهاست نهانی درون سینه ام
بعضی جاها خوندم که همدرد آهوی ختنم (ناف ختنم)
بعضی جاها خوندم که همدرد آهوی ختنم (نافه ختنم)
توی دیوانی که من دارم یک بیت شعر کاملا متفاوته:
اگر ز خون دلم بوی مشک می آید
عجب مدار که همدرد آهوی ختنم
با درود این شعر در واقع شعریست که بر ستون های 8 گانه ارامگاه حافظ نوشته شده اند ، خوشنویسان نیز نام دارند خوشنویس اولی کسی است به نام افشار اذربایجانی و دومی میر عماد نامدار است ، اما رویهمرفته بنا ی کلی نارنجستان و گورستان مانده از کریم خان بزرگوار و دلیر است . خط ها نستعلیق و ثلث هستند .
بیت پنجم ، به گمانم بوی مشک به قرینه نافه ختن درست باشد
اگر زخون دلم بوی مشک می آید.
دکتر ترابی بزرگوار با درود همان بوی شوق درست است.میفرماید اگر از خون دل من آرزوی اشتیاق و بوی شوق می آیدجای شگفتی نیست چون که من هم همان درد نافه آهو رادارم و اشاره به ناف آهویختن شده که در آن خون تبدیل به مشک میشود و در اثر خارشیکه در پی این تغییر بوجود آمده آهو ناف خود را به سنگی میمالد و مقداری مشک خارج شده و آهو آرام میگیرد
این غزل را استاد شجریان با سه تار احمد عبادی ونی محمد موسوی در مایه دشتی اجرا کرده اند.
آهو است یا نافه
سلام به همه استادان ارجمند
عنایت بفرمایید که ختن سرزمین است و نافه ندارد بلکه آهو دارد . نافه ختن را به استعاره هم نمی توان به کار برد زیرا مخل معنی و فصاحت است
اهو درد ناف میکشد و هم دردی ایشان با اهوی ختن است .اگر ز خون دلم بوی مشک می اید عجب مدار که همدرد اهوی ختنم
بیت پنجم
اگر ز" کوی "دلم بوی شوق می آید
حـجــــاب چـهــــرهی جـــان مـیشــود ، غـبـار تـنـم
خــوشــا دمـی کـــه از آن چـهـره ، پـرده بـر فـکـنـــم
"حجاب" : پـرده ، پـوشـش ، در اصطلاح عرفانی : مانع میان عاشق و معشوق را گویـنـد .
"چهرهی جان" :جان به انسانی تشبیه شده که دارای چهره است .
"غـبـار تـن" :بدان علت که جسم انسان ازخاک آفریده شده،تـن به غبار تشبیه شده است.
"خـوشـا" : شبه جمله است به معنی : چه خوش
است.چه نیکو
"پـرده":همان حجاب است.
عـارف کسی است که همانند روح و جانـش از تـنـگـنـای قفس تـن و تعلّقات دست و پا گیر دنـیـا ناراحت است و همیشه در تلاش برای رفعِ آن هست و برای رهایی از نفس و آنچه حجاب و قفسِ جان است دعا و راز و نیاز میکند ، و از این راه است که به کمال میرسد . "فـنــا" درنظرگاهِ عارفان مرگ نیست ، رهایی از تعلّقات دنیا و نفس است.....
پس تـن حجاب جان است :
این تـنِ خاکیِ من همانندِ غـبـاری بـر رخسـارِ جانم نشسته است و مانع تجلّی و تـلألـوِ روحم شده است ، چـه خوش است زمانی که این حجاب را از چهرهی جانم پاگ کنـم .
حجاب راه تـویی حـافــظ از مـیان برخـیـز
خوشا کسی که در این راه بی حجاب رود
چنـیـن قـفـس نه سـزای چو مـن خوش الحانیست
روم به گلـشـن رضــــــــوان کـه مــــرغ آن چـمـنــم
درادامه یِ بیتِ قبلی: "قـفـس" : استعاره از جسم آدمی است .
"الـحـان" : جمع لَـحـن به معنی صـدا و آواز است.
"خوش الحان" : خوش صدا ، خوش آواز ،
"حـافــظ" در جـاهای دیگر هم گفته که من پـرنـده یِ بهشتی هستم ،من از عالـَم قدس و مـلـکـوت هستم:
این جسمِ خاکی برای من همانند زندان وقفس است و این زندان شایستهی پـرندهی خوش آوازی مـثـل مـن نیست . من باید به باغ بهشت بروم که بلبل خوش آواز آن گلزار هستم .
طـایـر گلشن قـدسـم چه دهم شرح فـراق
کــه در ایــــن دامــگـهِ حادثـه چـون افـتــادم
عـیـان نـشـد کـه چـرا آمـــدم کـجـا رفـتــم ؟!
دریـــغ و درد ! کـه غـافـل ز کـار خـویـشـتــنــم
"عـیـان" : آشـکار
"غـافـل" : بیخـبـر
بـرایـم معلـوم نشد که چـرا آفریده شدم و برایِ چه کاری به دنیـا آمـده ام .معلوم نیست وقتی بمـیـرم به کجا میروم ؟!! افسوس که از سرانجام خودم بی خـبــرم.
"هستی" درنظرگاهِ حافظ معمّایی پیچیده هست که به حکمت ودانش حل نشده ونخواهدشد.تنها وظیفه ی ما شناورماندن درحیرانیِ حاصل ازمشاهده یِ زیباییها وعشق ورزی به خالقِ زیباییهاست.
حدیث ازمطرب ومی گو ورازِ دهرکمترجو
که کس نگشود ونگشاید به حکمت این معمّارا
چـگـونـه طـوف کـنـم در فـضــای عـالــَـم قــُــدس ؟!!
کـه در ســـــراچـهی تـرکـیـب ، تـخـتــه بـنــد تـنــم
تمام بیت های این غزل درهمین راستاست که شاعرازاصل خودجداشده ودرپی راهیست که دوباره به اصل خویش بازگردد.
"طـَـوْف" : گـردیدن ، گـردش کردن
"عالم قـُدس" : عالم پاک ، عالم ملکوت ،
"سـراچه" : خانهی کوچک
"سراچهی ترکیب" : کنایه از دنیاست ،
"تخته بند" : گـرفتـار ، زنـدانی ، در زمان قـدیم بـویـژه در زمان مغول نوعی مجازات بـوده که زندانی را برای اینکه فرار نـکـنـد به تختهی بزرگی میـخ میکـردند و یا به چوب یا درختی محکم میبستند .
چـگـونـه در عالم ملکوت به گـردش بـپـردازم وقتی که در این دنیا زنـدانیِ تـن خاکی هستم ؟!
طایرگلشن قدسم چه دهم شرح فراق
که دراین دامگهِ حادثه چون افتادم
اگــر ز خـونِ دلــم بــوی شــــوق مــی آیــــــــــــــــد
عـجــب مــدار ؛ کـه هـم درد نـافــهی خـُـتــنــــــــــم
"خون دل" : ایـهـام دارد : 1- استعاره از اشک خونین 2- استعاره از "رنج و اندوه فراوان"
"نـافـه" : مـُشـک
"خـُتـن" : چـیـن ، ناحیهای از چیـن بزرگ .
تناسب زیبایی بین "خون دل" و "نافهی ختـن" ایجاد شده است به این جهت که "نـافـه" یا "مـُشک" از خون تولید میشود و در غدّهای در نـاف نوعی آهـو در چین جمع میشـود و در بهـار شروع به سـوزش و درد میکند بطوری که آهو مجبور میشود تا ناف خود را بر سنگی تـیـز بـمـالـد که در نتیجه ،کیسهی حاوی مـُشـک پاره شـده و بر سنگ میریزد .
از طرف دیگر ؛ "نافه" بوی خوش دارد و بـوی وصال هم بـرای عاشـق خوشترین رایحه است .
اگر از اشک خونین و غصّه و اندوه من بـوی آرزومندی و اشتیاق به دیدار و وصال محبوب به مشام میرسد،هیچ جای شگفتی نیست ،زیـرا که من هم مانند نافه از محبوب (آهو استعاره از معشوق است) جـدا افتادهام .
درداکه ازآن آهویِ مشکین سیه چشم
چون نافه بسی خونِ دلم درجگرافتاد
طـرازِ پـیـــرهـن زر کـشـم مـبـیـن ، چـون شــمــــــع
کـه ســوز هـاسـت نــهــــانـی درون پــیــــــر هـنــم
"طـَـراز" : اصل آن فارسی و با "ت" بـوده به عربی رفته و با "طـ" تلفّظ شده ، در عربی ازآن واژه های دیـگـر هم ساختهاند مثلاً : "مـُـطـَـرّز" . خیلی از کلمات فارسی به عربی رفته و بعد عربی شدهی آن به زبانِ فارسی برگشته و به کار رفته است . "استاد" به عربی رفته ؛ "استاذ" و جمع آن "اساتیذ" شده امّا در فارسی "اساتید" به کار میبرند .
"تـراز" یا "طـَراز" به معنی : لبه و حاشیهی دامن و لباس است که با زر نقش و نگار شده است ، زمان قدیم در حاشیه لباس پادشاهان نام و توصیفات او را با نخ های طلایی و به خط کوفی یا نستعلیق مینوشتند و یا نقش و نـگارهای مشخصی را نقاشی میکردند.
به معنی یـراق یا حمایـلی زر بافت یا زر نـگاشتهای است که پاشاهان ، وزیران ، درباریان و فرماندهان بر دوش میافکندهاند هم آمده است .
"زر کش" : زربافت ، زری دوزی شده
بعضی هم گفتهاند : مـراد از "طرازِ زر کش" همان قطراتِ مذابِ شمع است که در پای شمع نقش و نگاری را به وجود میآورد ، چون در قدیم شمع را از مـومِ عسل که زرد رنگ است درست میکردند و "شـمـع" در عربی به معنی : "مــوم" است ، شــمــع های امروزی را از پـارافـیـن میسازند.
در قدیم هم مانند امروز شمع هایی را که برای پـادشاهان و بزرگان میساختهاند با نخ های طلایی که اطراف آن میپیچیدهاند تزیـیـن میکردهاند ، مثل همین شمع های امروزی که آن را با رشتههای رنگی و طلایی تـزیـیـن میکنند .
"طـَراز زر کش" کنایه از تجمّـلات ظاهری است . از "چون شمع" دو جور برداشت میتوانیم داشته باشیم :
یکی اینکه بـگـوییم ؛ طراز زرکشم مانند تزیینات شمع است و درونم مانند شمع سـوزناک و آتشناک است چون اصل شعلهی شمع از نخ آن است که در وسط شمع قرار دارد . یکی هم اینکه : شمع که روشن میشود حاشیه های زربافت لباس برق میزند و آشکار تر از قسمت های دیـگر لباس است ، یعنی تـو مثل شمع نباش که فقط تـزیـیـنـات و تجملات ظاهری مـرا ببینی و آشکار کنی .
مرا همچون شمع آراسته و زرنـگار مبین ، که من همانند شـمـع در درونم آتش عشق و سوز جدایی است و مرا میسوزاند.
یـا : همانند شمع تجمّلاتِ ظاهری مرا به چشم مردم برجسته مکن که آتشِ عشق و سـوزِ جدایی از درون مـرا شعلهور کرده است.
سرکش مشوکه چون شمع ازغیرتت بسوزد
دلبرکه درکفِ اوموم است سنگِ خارا
بـیــا وُ هـسـتـی حــافــــــــظ ز پـیــش او بــردار !
کـه بـا وجـود تــو کـس نـشـنـود ز مـن ، کـه مـنــــم
ای معشوق بـیـا وُ هستیِ حـافــظ را از دست اوبگیر، زیـرا که تا وجودِتوهست کسی از من نمیپـذیـرد که مـن وجود دارم ،پس وجودِمن مانعی جدّیست، بیا وجودمرا ازمیان بردار(برگشت به بیت اوّل).
میانِ عاشق ومعشوق هیچ حایل نیست
توخودحجاب خودی حافظ ازمیان برخیز
اگر ما مرغ همان چمن(بهشت فردوس) هستیم که حافظ میگه، پس چه توفیر چون قبلان هم در بهشت بودیم
پس ما (وحدت روح جمیع انسان ها) در بهشت چیز والاتر طلب کردیم که حال در زمین(اسفل السافلین)
به دنبال شایستگی آن هستیم
اگر ما مرغ همان چمن(بهشت فردوس) پس چه توفیر که همان بهشت را طلب کنیم.
پس ما(وحدت روح یک انسان کامل) چیز والاتر طلب کردیم و حال در زمین(اسفل السافلین) یه دنبال شایستگی آن هستیم
این شعر با صدای خانم صبا کامکار(گروه ژاو) نیز اجرا شده به همه توصبه میکنم از دستش ندید معرکه است,
آفرینش دوم و تلاش برای رهایی هرمزدبغ
انسان دور افتاده از سرزمین نور همیشه در غصه و مویهٔ جهان نورانی و زادگاه و خاستگاه اصلی خویش است که درد هجران داشته و همیشه را در آرزوی وصال میگذراند.
بر گرفته از آئین مانوی
حجاب چهره جان میشود غبار تنم
خوشا دمی که از آن چهره پرده برفکنم
اشاره به قانون بقاء ماده و انرژی دارد. جسم ماده و روح انرژی است. رهایی از ماده (جسم) باعث آزادی روح در کائنات می شود.
جناب آقای امیر
خیلی سپاس گزارم.
شرح و تفسیر خوب و مفیدی بود.متشکرم
جناب آقای امیر
خیلی سپاس گزارم.
شرح و تفسیر خوب و مفیدی بود.متشکرم
حجابِ چهرهٔ جان می شود غبارِ تنم
خوشا دمی که از آن چهره پرده برفکنم
حافظ نه وجودِ جسمانی را بلکه درکِ نیازمندیِ انسان به شناختِ جهانِ مادی و هم هویت شدن با اجسام و ضروریاتِ زیستن در جهان را غباری می داند که پس از حضورِ هر انسانی در این جهان حجابِ جانِ اصلیش خواهد شد و اصولن بدونِ این غبارِ تن امکانِ چنین حضوری وجود نخواهد داشت، اما منظورِ اصلیِ حضورِ انسان در این جهان از نگاهِ عرفا پرده افکندن از جان است تا حدیثِ قُدسیِ کنتُ کَنزاََ را جامه ی عمل بپوشاند و گنجِ پنهانِ خداوند را در حالیکه در جسمِ خود بسر می بَرَد در جهانِ فُرم آشکار کند، بنابراین حافظ آن حجاب را به غباری تشبیه می کند که قابلِ شستشو و زدودن است، یعنی طرحِ زندگی یا خداوند برای اظهار و بیانِ خود در این جهان توسطِ هر انسانی کاملن شدنی ست، نکتهٔ دیگر اینکه غبارِ تن دارایِ ایهامی ظریف است که معنیِ اصلیِ آن غباری ست که بر روی تنِ انسان نشسته است و برداشتِ دیگر که غبار را همان تن بدانیم نکتهٔ انحرافی و خطاست به دلیلِ اینکه اگر قرار باشد تن و جسمِ انسان که تنها ابزارِ برداشتنِ حجاب است فروریزد و از جهانِ مادی رخت بر بندد که دیگر امکانِ دیده شدنِ چهرهٔ جان وجود نخواهد داشت و رسالتِ انسان به انجام نمی رسد پس با زدودنِ غبارِ دلبستگیها و هم هویت شدگی ها جسم و تنِ انسان نیز ارزشمند می شود تا به کارِ اصلیِ خود یعنی برداشتنِ حجاب از رخسارِ جان و جانان در جهان بپردازد. بیانِ حافظ در مصراع دوم نیز مؤیدِ همین مطلب است که اگر انسان پس از شناختِ نسبیِ جهانِ ماده با شروعِ کارِ معنوی حتی برایِ دَم و لحظه ای هم موفق شود این پرده را برفکند، چه خوش دَم و لحظه ای وصف ناشدنی خواهد بود، حال اگر بتواند با کوششِ مضاعف این دَم و لحظه ها را به یکدیگر پیوند زده و مانندِ عارفان و بزرگانی چون مولانا وحافظ حضوری حداکثری یابد که چه خواهد شد.
چُنین قفس نه سزایِ چو من خوش الحانی ست
رَوَم به گُلشنِ رضوان که مُرغِ آن چمنم
در اینجا نیز قفس همان غبارِ رویِ تن یا هم هویت شدگی های انسان است و نه خودِ تن که قفس و حجابی بر جانِ انسان است ، حافظ خود را مُرغِ خوش الحانی نامیده است که با غزلیاتش نغمه هایِ آسمانی سر می دهد اما اشاره می کند دیگران نیز چون او خوش الحان هستند که مُراد ناطق بودنِ انسان است و مزیتِ انسان نسبت به سایرِ مخلوقات که می اندیشد و سخن می گوید، در مصراع دوم حافظ این مرغِ خوش الحان را توصیف می کند که می تواند به آسانی غبارِ تن از خود بزداید و قفسِ تَنگش را شکسته و به گُلشنِ رضوان یعنی آن جایگاه و چمنی که به آنجا تعلق دارد باز گردد، بدیهی ست مرادِ از قفس نیز همین وجودِ جسمانیِ انسان نیست که با مُردن و از هم پاشیدنش مرغِ خوش الحان آزادانه پر کشیده و به گُلشن و باغِ رضوانی برود که از آنجا آمده بود، در اینصورت چه بسا کشتنِ خود برای رهاییِ هرچه زودتر از این قفس جایز می بود و اگر هم نه، که دیر یا زود همگان به این توفیقِ اجباری نائل می شوند و جایِ نگرانی برای بازگشت این مُرغ به مَرغزارِ موعود وجود ندارد. پس بدون شک لازمهی زدودنِ غبارِ تن و شکستنِ قفس و زندانی که شایسته ی چنین مُرغی نیست کار و کوشش و سلوکِ عارفانه است تا با زدودنِ غبارِ تن و درحالیکه در حیاتِ جسمانیِ خود است به گُلشنِ رضوان وارد شود.
عیان نشد که چرا آمدم، کجا رفتم
دریغ و درد که غافل ز کارِ خویشتنم
عیان یعنی آشکار شدن و حافظ به پرسشی دیرینه می پردازد که معنایِ زندگی و منظور از حضورِ انسان در این جهان چیست؟ پرسشی که خود در یکی دو مورد به آن پاسخ داده و سروده است" مُرادِ دل ز تماشایِ باغِ عالم چیست؟ / به دستِ مردُمِ چشم از رُخِ تو گُل چیدن" برخی نیز با استناد به حدیثی قدسی نقل کرده اند که مُراد آشکار نمودنِ گنجِ پنهانِ خداوند در جهانِ ماده است و بنظر می رسد حافظ در بیتِ نخستِ این غزل همین معنا را در نظر داشته است که می خواهد لااقل برای دَمی حجاب و پرده از چهرهٔ زیبایِ جان یا خداوند که با جانِ اصلی انسان یکی ست برفکند، پس در اینجا نیز با طرحِ دوبارهٔ این پرسش ذهنِ مخاطب را برمی انگیزد تا کارِ اصلیِ هر انسانی در این جهان را به او یادآوری کند، و در یک چهارمِ دومِ بیت می فرماید اما ببینید که او یا درواقع انسان به کجا رفته است، یعنی انسان که باید در اوانِ نوجوانی غبارِ دلبستگی ها را از چهار بُعدِ وجودِ خود می زدود تا حجاب از چهرهٔ جان بردارد از این کارِ مُهم و اصلیِ خود غافل شده است که جایِ بسی دریغ و افسوس دارد.
چگونه طوف کنم در فضایِ عالمِ قدس؟
که در سراچه ی ترکیب تخته بندِ تنم
پس حافظ که برفکندنِ حجاب و پرده از رُخسارِ جان را مترادف با طوف در عالمِ قُدس و فضایِ بینهایتِ یکتایی می داند به علتِ عدمِ موفقیتِ انسان در برطرف کردنِ غبارِ تَن پرداخته و می فرماید این گرد و غبارِ ساده بتدریج سخت شده و تبدیل به تخته بندِ انسان می گردد، سراچه ی ترکیب نیز حکایت از زمان و مکان و شش جهت دارد که با یکدیگر ترکیب شده و این جهانِ مادی و محسوسات را پدید آورده اند، فضایِ عالمِ قُدس یا همان رضوانی که جانِ اصلیِ انسان به آنجا تعلق دارد فارغ از ترکیبِ زمینیِ ذکر شده است، پس حافظ معتقد است آن غبارِ تن بتدریج مستحکم شده و انسان را به آن چهار میخ می کند بنحوی که رستمی باید تا بتوان از آن رستن.
اگر ز خونِ دلم بویِ شوق می آید
عجب مدار که همدردِ نافه ی خُتَنَم
"بویِ" در اینجا به معنیِ امیدواری آمده که با عطر و بویِ مُشکِ خُتن در مصراع دوم قرابت معنایی دارد، خونِ دل کنایه از دردهایی هستند که انسان بواسطۀ غبارِ تن و حفظِ دلبستگیها متحمل می شود و اکنون حافظ یا مُرغِ آن چمن که هنوز امیدواری و شوقِ پرواز به فضایِ بینهایتِ قدسی در او زنده است با خونِ دل و دردی دیگر که برای رهایی از دلبستگی و هم هویت شدگی ها و در نهایت آزادی از تخته بندِ این جهان احساس می کند می فرماید عجب مدار و جایِ شگفتی نیست، زیرا حافظ نیز همچون آهویِ خُتن دلی پر خون و درد دارد و چون از این درد و خونِ دل رهایی یابد جهان از عطرِ مُشکِ او معطر خواهد شد چنانچه در جای جایِ این جهان عطرِ مُشکِ او به مشام می رسد، همانطور که دوستان نیز شرح داده اند مُشک که معطر ترین و گرانبها ترین عطر و موردِ استفادهٔ خاصِ پادشاهان و ثروتمندان بوده است از کیسه و نافِ آهویی کمیاب در سرزمینِ خُتن بدست می آید که از قضا آن هم نتیجهی خون و دردی ست که در ناحیهٔ دل و نافِ آن نافه بوجود آمده است و حافظ به زیبایی سرانجامِ رهایی از خونِ دل و دردی که منتهی به رهایی از تخته بندِ سراچه ترکیب و در نتیجه گشودنِ پرِ پرواز و طوف در عالمِ قدسِ بی ترکیب می گردد را با عطرِ دل انگیزِ مُشکِ نافه پیوند می زند.
طرازِ پیرهنِ زرکشم مبین چون شمع
که سوزهاست نهانی درونِ پیرهنم
در روزگارانِ قدیم شمع ها را بوسیلهٔ ترکیبِ مومِ حاصل از تنه درختان و قیر می ساختند که دارایِ فتیله ای در میان بود و چون می سوخت و نور و گرما تولید می نمود در دامنهٔ شمع مومِ آب شده تصویرِ پیراهنی را به ذهن متبادر می نموده است چنانچه شمع هایِ پارافینیِ امروزه هم چنین هستند، زرکش یعنی رگه هایِ زر که بر دامن و لباسِ پادشاهان می دوختند و شاید ترکیبِ موم و قیرِ آب شده در دامنهٔ شمع رگه هایی مشابه با زری دوزی هایِ لباس هایِ زیبا و گرانبها را ایجاد می نموده است، اگر چنین فرضی درست باشد حافظ از این تمثیل برایِ زیباییِ ظاهرِ عاشقی که به عشق زنده شده و عطرِ مُشکِ او در جهان افشان شده است بهره می بَرَد تا بگوید چنین انسانی علاوه بر باطنی زیبا، از ظاهرِ زیبا نیز برخوردار می گردد اما کسی که با چنین انسانهایِ بزرگی مانندِ مولانا و سعدی و حافظ مواجه می گردد باید بداند این زیباییِ بیرون بواسطۀ سوزِ عشقی است که آنان در درونِ خود دارند و چون شمع می سوزند اما نهان از چشمِ دیگران، یعنی سلوکِ معنویِ خود در طریقتِ عاشقی را پنهان می کنند. در غزلی دیگر سوختن از غمِ عشقش را چنین سروده است؛ خوش بسوز از غمش ای شمع که اینک من نیز/ هم بدین کار کمر بسته و برخاسته ام
بیا و هستیِ حافظ ز پیشِ او بردار
که با وجودِ تو کَس نشنود ز من که منم
پس حافظ که درونِ پیراهن و ظاهرِ زیبایِ خود همچون شمع در سوز و گداز است از فراقِ یار و معشوقِ خود، از او می خواهد تا بیاید که با وصالش حافظی برجای نمی ماند و هستیِ او از پیشِ روی برداشته می شود تا ادامهٔ راهِ بینهایتِ عشق بر او آسانتر شود، در مصراع دوم ادامه می دهد در اینصورت وقتی حافظ و معشوقِ ازلی به وحدت برسند و یکی شوند دیگر کسی از حافظ نخواهد شنید که منم، چرا که منِ حافظ در ذاتِ خداوند ممزوج و درآمیخته است، چنانچه قطره ای که به دریا میپیوندد پس از آن کسی از او نمیشنود که قطره است.
خواجه غزلی دیگر دارد با معانی قریب به معنای این غزل.
مطلع غزل این است:
نماز شام غریبان چو گریه آغازم
به مویه های غریبانه قصه پردازم
به گمان این حقیر آن غزل دیگر بسیار پختهتر مینماید و با اشاراتی از خود خواجه به پیری او یقین بر پختگی و انتهای سلوک خواجه در غزل افزونتر میشود.
خرد ز پیری من کی حساب برگیرد
که باز با صنمی طفل عشق می بازم
در مصرع عجب مدار که همدرد نافه ختنم
نافه ختن نمی تواند صحیح باشد
چون درد مال آهو است که از خون نافش درد دارد
حافظ می گوید اگر از خون دلم بوی شوق می آید تعجب نکن چون من هم مثل آهوی ختن دردی دارم و این درد عشق به خوشبویی مشکی ختن تشبیه شده است.
صحیحش این است:
عجب مدار که همدرد آهوی ختنم
اگر ز خون دلم بوی شوق میآید
عجب مدار که همدرد نافه ختنم
در پاسخ یه یاران گنجوری که گفته اند: آهوی ختنم درست است نه نافه ی ختن:
نافه ی ختن شوق بازگشت به موطن اصلی خود ، ختن دارد چنانکه حافظ نیز آرزوی رفتن به گلشن رضوان دارد:
روم به گلشن رضوان که مرغ آن چمنم.
به قول مولوی:
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش
حافظ نیز درین غزل روزگار وصل را آرزو دارد، مانند نافه که هم درد اوست و در آرزوی وصل به مام وطن ش
با سلام درود به همه دوستان گنجور
چه آهوی ختن باشد و یا نافه ختن، به نظر می رسد در اشاره به معشوقی بسیار محبوب می باشد و این مفهوم بسیار بسیار والا که هم در زیبایی و هم در خوشبویی و هم در تک و تنهایی وهم در بی همانندی و هم در دردمندی به سان عاشق خود، همچون حافظ اهل راز و لسان الغیب خوش آواز و پرنده ی آماده پرواز است، مصداقی در عالم ملک و ملکوت نیست الا وجود مقدس و مبارک امام عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف... آری؛ هر کس با این شمع آفرینش همدرد باشد، می تواند حجابی از چهره جان ملکوتی خود بردارد و از وجود الهی خویش پرده برداری نماید و آنگاه در عالم قدس به پرواز درآید. اللهم ارزقنا شهادة فی سبیلک .... خوشا به حال کسانی که حتی یک دم از آن چهره پرده برمی افکنند... فطوبی لهم و حسن مآب(خوشا بحالشان که چه سرانجام نیکویی دارند)سوره رعد آیه 30.
به نظر می رسد در بیت دوم قفس نه سرای چو من 000باشد بیت به طور کلی در باره مکان صحبت میکنداین قفس خانه من نیست خانه من بهشت است وقتی قفس سرای من نباشد در حقیقت شایسته زیستن من هم نیست
این غزل خیلی شباهت به غزل منسوب به مولانا با مطلع: روزها فکر من این است و همه شب سخنم/ که چرا غافل از احوال دل خویشتنم. بیت دوم غزل حافظ تقریبا منطبقه با این بیت: مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک/ چند روزی قفسی ساختهاند ازبدنم حافظ کمتر از مولانا وام گرفته و ارادتی که به خواجو و سعدی و خیام و حتی نسبت به برخی شعرای کمتر مطرح زمان خود و قبل از خودش داره نسبت به مولانا نداره. شباهت این دو غزل خیلی زیاده و احتمال داره شاعری از روی این غزل حافظ، غزل معروف روزها فکر من... رو سروده باشه و به مولانا منسوب کرده باشه چون در نسخه فعلی دیوان شمس همچین غزلی نیست.
یکی داره دنبال صاحب زمان میگرده ولی امام زمان پیدا کرده زیر بار نمیشه حاضر نمیشه میخواد جاش صاحب زمان بیاره که اونم چند بار اومد کسی راهش نداد وبرگشت و دنیا کلاف سر در گم ولی اون شخص استاد اسناد
حجاب چهره جان میشود غبار تنم
خوشا دمی که از آن چهره پرده برفکنم
کنت کنزاً مخفیاً فأحببت أن أعرف فخلقت الخلق لکی أعرف: گنجی پنهان بودم شما را آفریدم تا آشکار شوم... ولی انگار بازی قایم باشک است دوباره پنهان می شود که مورد بازشناسی قرار بگیرد ...
ــــــــ
نفحات صبح دانی ز چه روی دوست دارم
که به روی دوست مانَد که برافکند نقابی
زیباییِ پنهانی که به ناگهان آشکار می شود ابتدا در دست رَس نیست که بعدها در دست رس بودنش به چشم بیاید.
خودش، از خودش پرده بر می دارد البته وقتی که چشم ها را متوجه غیابش کرد... و به قول پرویز اسلامپور «پس باید در زیر یک نقاب آرایشی (دقیق) داشت» ... همه چیز حساب شده است.
این غزل را "در سکوت" بشنوید
بادرود بیکران به همه دوستان
واحترام به نظرات وحاشیه هایی که نوشتید
درمورد پیرهن زرکش باید عرض شود
طراز به نظر میاد کراوات باشه چون همانطورکه شما عزیزان هم حتمی درجریان هستید،
بنده هم
درجایی خواندم کراوات دراصل تاریخچه اش ابداعش درایران است که صرفاً هم بخاطرزیبایی نیست بلکه بخاطر درست نشستن فرد وافراد است به طوری اگر شخصی کراوت داشته باشد باید جوری بنشیند که کراوات چروک نخورد ومنحرف نشود وآن وقت یعنی درست نشسته وبرای سلامتی اش هم مفید است،
طراز پیرهن زرکش، طراز کراوت، زرکش پارچی یانواری که معمولاً از دیروقت تاهمین تابحال هم دور لباس وپوشاک میدوزند که بیشترجنبه زیبائی دارد،
منظورشاعر هم میتونه بیان گر این باشه شما فقط طراز این پیرهن قشنگم را، واین زرق وبرق رانبینید پس من هم میتونم از درون غم ورد و مشکلاتی داشته باشم، واگردیدیم که شخصی ظاهری آراسته وشیک دارد بدان معنانیست که همه چیز بر وقف مرادست بلکه اوهم میتواند غمی به مراتب بزرگ بدل داشته باشد
هرکسی از ظن خود شد یارمن
ازدرون من نجست اسرار من
(حق)
سپاس خداوند بزرگ که هنر زیبای نوشتن و خواندن را آموخت
چگونه شکر کنم، درک این همه زیبای که تو بر قلب حافظ در این ابیات گذاشته ای، چگونه میتوان شکر دیدن این همه زیبای و ظرفت که در گلی سرخ گذاشته ای، چگون میتوان شکر گذار این حواسی که در من گذاشته ای و میتوانم درک کنم این شکوه عظمت در خلقت زیبای، در، روح و اندام زنان
عیان نشد که چرا آمدم، کجا رفتم
دریغ و درد که غافل از کار خویشتنم
اونجای که ابو علی سینا میگه، ما که ابو علی سینا بودیم و از همه اینها بیشتر فهمیدم، آخرش حکمت آمدن و رفتن بر روی این زمین رو متوجه نشدیم
به نام او
حجاب چهره جان می شود غبار تنم خوشا دمی که از آن چهره پرده برفکنم
تن من غباری است که بر چهره جان نشسته است . من یک وجود بدون وجود هستم که آنچه که موجودیت من است در ظاهر این تن من می باشد که آنهم عاریه است و چون غباری است که بر چهره جان که وجود دارد نشسته و آنرا از دیدگان من پنهان داشته است!
به عبارت دیگر موجودیت من با دو عامل تن و جان تعریف می شود که یکی در دنیای ظاهر و دیگری در دنیای باطن است. تن مرا به دنیا وابسته کرده و جان مرا به عالم بالا می کشاند!
بهترین زمان آنهنگام است که این غبار تن را از روی جان برمی دارم و آزادانه در فضای یکتایی جان ها به پرواز در می آیم.
میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست
تو خود حجاب خوبی حافظ از میان برخیز
درود به سیدعلی ساقی. لذت بردم از تفسیر زیباتون. پاینده و سلامت باشید