غزل شمارهٔ ۳۴۰
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
خوانش ها
غزل شمارهٔ ۳۴۰ به خوانش فریدون فرحاندوز
غزل شمارهٔ ۳۴۰ به خوانش سهیل قاسمی
غزل شمارهٔ ۳۴۰ به خوانش محسن لیلهکوهی
غزل شمارهٔ ۳۴۰ به خوانش فاطمه زندی
غزل شمارهٔ ۳۴۰ به خوانش محمدرضا مومن نژاد
غزل شمارهٔ ۳۴۰ به خوانش عندلیب
غزل شمارهٔ ۳۴۰ به خوانش احسان حلاج
غزل شمارهٔ ۳۴۰ به خوانش افسر آریا
غزل شمارهٔ ۳۴۰ به خوانش شاپرک شیرازی
غزل شمارهٔ ۳۴۰ به خوانش محمدرضاکاکائی
آهنگ ها
این شعر را چه کسی در کدام آهنگ خوانده است؟
حاشیه ها
پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت
ناخلف باشم اگر من به جوی نفروشم
جو در این بیت دو معنا دارد یکی «دانهی جو» و دیگری «واحد پول در قدیم» که کمارزش بوده است.
«از نقد تو هر یک جو، دینار شود روزی» سیف فرغانی
به نظرم
من چرا ملک جهان را به جویی نفروشم
بیشتر جور در می اد
چون مثلا در مصرع
تو مرا بین که در این کار به جان میکوشم
حافظ در تلاش خودش در طلب لب جانان از جان مایه گذاشته
و اینجا هم می گوید برای رسیدن به جانان ملک جهان که به عنوان یک مانع است به جویی می فروشد و از ان دل می کند
پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت
ناخلف باشم اگر من به جوی نفروشم
نظر شخصی بنده:
ناخلف باشم اگر من به جوی نفروشم
معقول تر به نظر می آید.
ناخلف - لغت نامه دهخدا:
ناخلف . [ خ َ ل َ ] (ص مرکب ) کودک بدرفتار و بی ادب . نااهل . نالایق . (آنندراج ). شریر. بدذات . (ناظم الاطباء). *فرزند غیرصالح*
ناخلف - فرهنگ لغت عمید
1. نااهل.
2. [مجاز] فرزندی که از روش نیکوی پدر منحرف شود؛ فرزند ناصالح.
و اشاره حافظ به *پدر* در مصراع اول.
و در کل بیت اشاره ای ایست طعنه آمیز به حکایت آدم و هوا در بهشت.
با درود دوست عزیز فرزند از کدام روش نیکوی پدر منحرف شده ، مگر نه اینکه پدر بهشت خدا را به گندمی فروخته. اگر میفرمودید
برای ادامه راه و روش (فراغ از نیک و بد روش) بهتر بود .ضمناً شاعر فریاد میزند بدنبال خداجوی و رحمت اوست نه دنیا. عذر خواهم
مطلع غزل را بدین صورت دیده ام ، وگمان که با متن هم خوانی بهتری دارد:
گرچه از آتش دل ، چون خم می در جوشم........
در بیت اول پدر روضه ی رضوان رابه دو گندم فرخت
حال اگر بگوییم ناخلف باشم اگر من به جویی نفروشم:در جواب باید گفت که چه چیزی را نفروشی آیا روضه ی رضوان را؟آن را که قبلن پدر فروخته پس باید چیزی برای فروش بگزاری که در کفت باشد نه از کفت رفته باشد.پس صحیح آنست که بگوییم من چراملک جهان را جویی نفروشم.
من دلیل شما را متقن تر می بینم در ضمن حضرت آدم صاحب روضه رضوان شده بود و می توانست آن را بفروشد اما ما آدمیان نمی توانیم چیزی را که نداریم بفروشیم ما باید خریدار بهشت باشیم ما چیزی را که می توانیم بفروشیم همین ملک جهان است دنیایی که در آن هستیم. اینجا یاد کلام حضرت علی علیه السلام می کنیم که می فرمود: دنیای شما در نظر من از استخوان خوک «در دست شخص جذامی» پست تر است» پس من چرا ملک جهان را که چنین پست و بیمقدار است به چیزی مانند جو (معادل آن) نفروشم گویا این بیت می گوید دنیا و ملک جهان را بدهید و خود را از شر آن آسوده کنید کسی که دلبستگی به این دنیا نداشته باشد آسوده تر زندگی خواهد کرد و می تواند در پی بهتر از آن هم باشد. حضرت آدم فروشنده چیز با ارزشی بود من چرا ملک جهانی که ارزش یک استخوان خوک هم ندارد را نفروشم فروختن در این جا یعنی رهایی، آزادی و با رهایی و آزادی می توان در طلب چیز گرانبها قدم برداشت. عده ای می گویند مراد این است که نقد را بگیر و دست از نسیه بدار ! این بهشت آنقدر ها هم ارزشمند نیست، این حرف در وهله اول توهینی است به حضرت حافظ که او را فردی آینده نگر و عاقل معرفی نمی کند در صورتی که باید خواننده اشعار حافظ در تمام ابیاتش عقل و عقلانیت حافظ را نادیده نگیرد حافظ برای ملموس کردن سخنانش مجبور است از گل و بلبل، می و خم و خط و ابرو بهره ببرد من که از آتش دل چون خم می در جوشم، گفته می شود بهشت آنقدرها هم ارزشمند نیست خب جهنم را باید چه کرد؟اگر گفته شود که بهشت و جهنمی در کار نیست حافظ این گونه فکر نمی کند هست امیدم که علیرغمِ عدو روزِ جزا،فیضِ عَفوَش نَنَهد بارِ گُنَه بر دوشم، حافظ به شدت از ریا و تزویر بیزار است و آن را به خوبی به تصویر می کشاند و آن را بدتر از فسق و فجور معرفی می کند حاشَ لِلَّه که نیَم معتقدِ طاعتِ خویش،این قَدَر هست که گَه گَه قدحی مینوشم، خرقهپوشیِ من از غایتِ دینداری نیست، پردهای بر سرِ صد عیبِ نهان میپوشم
هرکاری کنید جای بهشت با ملک جهان عوض نمیشه منظور از این شعر اینه که ناخلف باشم اگر بهشت رو به جو ای نفروشم
در : پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت به نظر
ناخلف باشم اگر من به جوی ن
فروشم درست تر است ، زیرا اولا از نظر کلامی و رعایت زیبایی کلام ، این ترتیب، زیباتر به نظر می آید و دوم اینکه در این غزل صحبت از دین و دین داری است ، نه ملک و ملک داری ، توجه به ابیات قبلی و بعدی این ادعا را تصدیق میکند.
در پاسخ به آقای دکتر ترابی باید گفت :
منظور حافظ دقیقا همان روضه رضوان است که در مصراع دوم ، به قرینه معنی، حفظ شده.
حافظ میگوید که پدرم بهشت را به ازای دو گندم از دست داد، من ، فرزند ناخلف او باشم اگر آن را به ازای جوی از دست ندهم !
مراد از همه اینها این است که نقد را بگیر و دست از نسیه بدار ! این بهشت آنقدر ها هم ارزشمند نیست،
این در واقع کل حکایت و نظری است که حافظ ما سعی در بیان آن دارد.
خلاصه اینکه اگر پدر حافظ بهشت را به دو گندم فروخته است، هیچ ربطی به فروختن یا نفروختن ملک این جهان به جوی توسط او ، ندارد، اصلا صحبت از ملک این جهان و مادیات ، مقصود و منظور حافظ در این غزل نیست ، کاملا مشخص است آنها که از نگاه لا ادری حافظ خوششان نمی آمده، بیت او را این چنین تغییر داده اند. همان حکایتی که گاهی در مورد خیام هم روا داشته اند . )
با شرمندگی، باید تصحیح کنم که مخاطب من در کامنت بالاتر صائب بودند، و دکتر ترابی، به اشتباه ذکر شده.
ای کاش گزینه ای برای تصحیح وجود داشت.
به نظر من من چرا ملک جهان را به جویی نفروشم مناسب تره.
حافظ میفرماید پدرم (حضرت آدم) بهشت را با آن عظمتش به دو گندم بفروخت. پس چرا من این جهان بی ارزش را به جویی نفروشم. هر جور فکر میکنم میبینم این بهتره.
پدرم روضه ی رضوان به دو گندم بفروخت ناخلف باشم اگر من به جوی نفروشم
و منظور دقیقا همان روضه ی رضوان است.
دلیل:پدر ما بهشت را در ازای دو گندم به ملک جهان فروخت. من نیز فرزند ناخلفی هستم اگر به جوی بهشت را به دنیا نفروشم.
ایا اگر ما در بهشت بودیم عشق را می فهمیدیم؟ پس تکلیف این امانت الهی چه میشود؟ پس حافظ بهشت را نمیخواهد.
حتماً عشق را می توان در بهشت درک کرد اما در دنیا در کنار عشق ، خیانت و فسق و فجور و ظلم را می توان به خوبی درک کرد
نگران مباشید نازنین نازنین
من در کار خرید و فروش آدم نظری ندارم، اما در بارهی خواجه باید بگویم :
پسر کو ندارد نشان از پدر تو بیگانه خوانش مخوانش پسر
با آرزوی زندگی دراز و شادکامی بسیار
با سلام
به نظر بنده مصرع دوم شعر باید (( من چرا ملک جهان را به جوی نفروش )) باشد
در غیر این صورت ناخلفی قطعا ثابت می شود چون پدر روضه رضوان را به دو گندم فروخته این اگر به یک جو بفروشد که می شود نا خلف پس حافظ باید اینجا چیزی را به یک جو بفروشد که ارزشش کمتر از روضه رضوان باشد تا فرزند خلف پدر باشد این هم ملک جهان است
18.با سلام
به نظر بنده مصرع دوم شعر باید (( من چرا ملک جهان را به جوی نفروشم )) باشد
در غیر این صورت ناخلفی قطعا ثابت می شود چون پدر روضه رضوان را به دو گندم فروخته حافظ اگر به یک جو بفروشد که می شود نا خلف پس حافظ باید اینجا چیزی را به یک جو بفروشد که ارزشش کمتر از روضه رضوان باشد تا فرزند خلف پدر باشد این هم ملک جهان است
خیر مهدی جان!
حافظ میگوید:پدرم رضوان را به دو گندم فروخته پس من اگر به مقدار کمتری نفروشم ناخلفم.
یعنی باید به جوی بفروشم تا فرزند خلفی برای پدرم باشم.
چون پدر ما روضه ی رضوان را نمیخواسته خوب ما هم که روضه ی رضوان را نمیخوایم یعنی خودشو میخوایم.
راستی چرا آدم روضه رضوان را فروخت؟ شاید آدم واقعاً خود خدا را جستجو می کرد
چه جالب و یا چه وحشتناک
شعر حافظ رو دستکاری کردن!!
«من چرا ملک جهان را به جوی نفروشم»؟!؟!
کار سانسور و تفتیش عقاید به اشعار حافظ هم رسیده
بحث بر سر آنکه حافظ نغز پرداز قصد و آهنگ فروش چه را داشته فرو گذارید که او را هوای فروش بر سر نیست که به کنایه اندرز می دهد مراقب باش که عمر گرانمایه را ارزان نفروشی
نظر همه محترم و اشتباه است.
باید اینطور باشد:
پدرم روضه ی رضوان به دو گندم بفروخت______من موفق نشدم قطعه زمینی بخرم
dowlatkhah75@gmail.com
طبق معتبرترین نسخهی دیوان حافظ (قزوینی-غنی) مصرع دوم بیت مورد بحث "من چرا ملک جهان را به جوی نفروشم" است.
مفهوم آن هم میتواند این باشد که وقتی پدر من بهشت را به گندم فروخت، چرا من این دنیای دنی را به جو نفروشم؟ و ی هم میتواند این باشد که وقتی پدر من گنهکار بود از من چه توقعی میورد؟ یعنی گناه ذات من آدمیست.
با سلام خدمت دوستان عزیز
در مورد این بیت: «پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت/ ناخلف باشم اگر من به جویی نفروشم»
که برخی دوستان نیز مطالبی در مورد آن بیان داشتند؛ لازم به ذکر می دانم که حافظ در این بیت به موضوع اجتناب ناپذیر بودن احتمال وقوع گناه در موجود انسان سخن می گوید؛ و این یعنی احتمال ارتکاب گناه از سوی انسان امری خارق العاده نباید محسوب شود؛ و لذا کسی که مدّعای پاکی مطلق و طهارت محض را داشته باشد، در عالم آدمیّت فرزند ناخلف است؛ یعنی از جنس انسان نباید باشد!
این موضوع یکی از نظریّات بدیع و منحصر به فرد و از کشفیّات بسیار عمیق تفکّر حافظی است که نتایج جامعه شناختی و اخلاقی فراوانی را در دل خود حمل می نماید.
اما باید توجّه داشت که برخلاف نظر پاره ای از دوستان گرامی، این همجواری عمل گناه آلود با وجود آدمی به معنای این نیست که گناه یک جزئی از اجزای ذاتی وجود آدمی باشد؛ به نحوی که با نبود آن آدمی از جرگه ی انسانیّت بیرون رود! چراکه مفهوم «ذات» و یا «جوهر» از مفاهیم فلسفه ی یونانی و ارسطویی بوده که ایرادات عدیده ای نیز بر آن وارد است و حافظ هم اصلا در وادی بیان مقولات توهمّی مثل مفهوم جوهر و امثال آن هیچ گاه نبوده است. از همین روی تفکّر حافظی را با اوهام فلسفه ی یونان باستان و آنچه از این دست در حکمت و کلام اسلامی نیز پیگیری شده است؛ آلوده نفرمایید.
حافظ در این بین متذکّر این مفهوم فربه است که توقّع جامعه ی بی گناه و انسان صد در صد مطّهر توقعی بسیار بعید از جماعت حتّی پیامبرانه همچون حضرت آدم و حضرت یونس و حضرت داوود و... می باشد؛ چه رسد به جوامع متشکّل از انسان های متوسّط الحال!
لذا این مفهوم را در واقع به مثابه ی یک ابزار معرفتی به کار می گیرد تا از خشکی و عبوسی و تحجّر جامعه ی صوفیانه و مدّعیان دینداری زمانه ی خود بکاهد؛ همان جامعه ای که به زرق و ریا و نفاق تا بن دندان آلوده بود و خرقه پوشان سالوس و دینداران خشک مغز و متظاهر آن کوچکترین ارتکاب گناه را از کسی تحمّل نمی کردند و آن را به معنای لرزیدن عرش کبریایی می دانستند!
حافظ در مقابل این توبه فرمایانی که خود کمتر توبه می کردند مفهوم خطاکاری انسان را به عنوان یک اصل روانشناختی که متّکای درون دینی ای همچون «قرآن کریم» نیز داشت، به زیبایی بی بدیل شاعرانه ی خود بیان کرد! روحت شاد حافظ! روحت شاد!
من چرا ملک جهان را نفروشم به دو جو
سپاس درود
از دوستان خردمند اهل کتاب (نه کتب دینی) که اصلاح مطلع (گرچه از آتش دل ، چون خم می در جوشم) و بیت (ناخلف باشم اگر من به جوی نفروشم) و شور بختانه ذهنیت بنده اینه که سایت این مطلب رو به قصد تغییر داده . و از مراجعه های بعدی به این سایت بنده رو منصرف میکنه .شاید اینجور حرکات اهداف خاصی رو در جهت سمت سو دار شدن ادبیات فاخر ما دنبال میکنه
ببخشید ، ادبیات فاخر و به دست آورید.
با سلام ! من گیسوخانم نیستم
بنده آقای گیسوی خسته هستم
با عرض پوزش!!! منظور بنده از نوشته ی قبلی ام توهین به ادبیات ارزشمند (قیمتی در لفظ دری) نبود ؛ بلکه تنها میخواستم میزان تعصب هم میهنان را نسبت به زبانشان بسنجم و خوشحالم که می بینم همگی دوستدار این زبان شیرین هستیم
پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت
ناخلف باشم اگر من به جوی نفروشم
بهتر و درست تر به نظر میاد
بیت اشاره به داستان آدم و حوا دارد که به خاطر رسیدن به مقام دو گندم بهشت رو از دست داد
و حافظ میگه که من ناخلف باشم اگر بهشت رو به یک دانه جو نفروشم
منظور از "دو گندم" حضرت علی و حضرت فاطمه هستند
و مقصود از "جو" یکی از فرزندان اینها می باشد.
منظور از دو گندم بلال حبشی هست با عمار و یک جو هم منظور مختار هست! یاوه گویی را به کمال رسانده اند!بحث زندگی مطرح هست که گندم گرچه در بهشت بود ولی نماد زایش و زندگی روی این کره خاکی هست و جو را متقابلا در مقابل گندم آوردن از یکطرف نشان میدهد بهشت از ارزشش در پیش حافظ حتی از آدم هم کمتر بوده و از طرف دیگر بحث شراب است و معشوق و خرقه اجباری و آب جو هم آن وسط لازم است! سلامتی انگزیسون، خلخالی ها، توماس دترکمادها! یاهو
با سلام خدمت تمامی هم زبانان عزیز بدیهی است که "ناخلف باشم اگر من به جوی نفروشم" درست و مناسب است و حافظ اینجا در حقیقت نوعی طنز به کار برده است و آن قدر به آن شاخ و برگ ندهید حافظ می فرمایند پدر من (آدم) بهشترا به دو گندم فروخت ، من که فرزند خلف او هستم آن را به یک جو می فروشم درحقیقت از یک درون مایه طنز استفاده شده است
چهل بار، حج به جا آورده بود و در همه آنها، جز توکل زاد و توشهای همراه خود نداشت. در آخرین حج خود، در مکه، سگی را دید که از ضعف مینالید و گرسنگی، توش و توانی برای او نگذاشته بود. شیخ که مردم او را «نصر آبادی» خطاب میکردند، نزدیک سگ رفت و چاره او را یک گرده نان دید. دست در کیسه خویش کرد؛ چیزی نیافت. آهی کشید و حسرت خورد که چرا لقمهای نان ندارد تا زندهای را از مرگ برهاند. ناگاه روی به مردم کرد و فریاد کشید: «کیست که ثواب چهل حج مرا، به یک گرده نان بخرد؟» یکی بیامد و آن چهل حج عارفانه را به یک گرده نان خرید و رفت. شیخ آن نان را به سگ داد و خدای را سپاس گفت که کاری چنین مهم از دست او بر آمد.
آن جا مردی ایستاده بود و کار شیخ را نظاره میکرد. پس از آن که سگ، جانی گرفت و رفت، آن مرد نزد شیخ آمد و گفت: «ای نادان!گمان کردهای که چهل حج تو، ارزش نانی را داشته است؟ پدرم (حضرت آدم ) بهشت را با همه شکوه و جلالش، به دو گندم فروخت و در آن نان که تو از آن رهگذر گرفتی، هزاران دانه گندم است.»
سلام
بنده عادت دارم خودمانی بنویسم ولی بنا به توصه استاد گرانقدر سعی می کنم به شکل درست بنویسم. می شود به این شکل هم به قضیه نگاه کرد که حضرت آدم بهشت را برای ارضا نفس به دو گندم فروخته و خداوند آدم را به مرتبه ای پایین تر تنزل داده و بازگشت به بهشت را مشروط به اطاعت از فرمان خودش و سرکوب کردن نفس قرار داد. حالا حافظ می فرماید چرا من مانند پدرم نباشم و از لذت دنیا پرهیز کنم. من هم پیرو نفس می شوم و در نتیجه خدا از زمین بیرونم می کند و به جهنم میرم. اینجا در واقع حافظ از اهل بهشت نیست که بخواهد به گندمی بفروشد و یا به جویی. حافظ از اهالی ملک زمین هست و اگر پیرو پدرش باشد بازهم چیزی گرانبها راخواهد فروخت در قبال دنیایی پست تر.
و خیام که می فرمایند : گر عاشق و مست دوزخی خواهد بود فردا باشد بهشت همچون کف دست
یادم رفت این را اضافه کنم که « من چرا ملک جهان به جوی نفروشم» به نظرم درست تر هست. ولی در کل اهمیتی هم ندارد که چه کسی چه چیزی را به چه بهایی فروخته.
↙فک کنم منظور حافظ اینه که اگه بهشت مطاع گرانبهایی بود بابام با دوتا گندم تاخت نمی زد ماهم بهتره بی خیالی طی کنیم و این دنیای دون رو بفروشیم و دوتا بلیط واسه جهنم بگیریم که بازم به قول خیام اونجا پر از عاشق و مسته! ↗
حضرت آدم بی خیالی را طی نکرد و با توبه دوباره بهشت را به دست آورد. اگر بحث خلف و یا ناخلف بودن است باید در بقیه رفتارهای حضرت آدم هم خلف بودن خود را ثابت کرد اگر بحث فروختن به جویی هست باید در توبه و گریه و زاری و برگشت به سمت خدا هم خلف بودن خود را هم اثبات کنیم و نه اینگونه راحت از رفتن به جهنم سخن برانیم
توبه آدم علیه السلام
آن هنگام که آدم و حوا از بهشت رانده شدند آدم آنقدر گریست که چشمانش به خون نشست، آری آدم علیه السلام مدت یکصد سال تمام در فراق بهشت گریست و گفت؛ خدایا از لغزشم درگذر و گناهم را ببخش، مرا به همان خانه ای که بیرون کردی داخل ساز، خداوند نیز توبه او را پذیرفت و فرمود؛گناهت را آمرزیدم و تو را دوباره به همان خانه اوّلت باز می گردانم
حضرت آدم آنقدر گریه کرد که او جزو پنج نفری قرار گرفت که در تاریخ بسیار گریه کرده اند.
پنج نفر در تاریخ بسیار گریه کرده اند
حضرت ادم برای بهشت انقدرگریه کرد که رد اشک بر گونه اش افتاد
حضرت یعقوب به اندازه ای برای یوسف خود گریه کرد که نور دیده اش را از دست داد
حضرت یوسف در فراق پدر گریه کرد
فاطمه زهرا در فراق پدر و مصیبت های غصب خلافت انقدر گریه کرد که اهل مدینه گفتند ما را به تنگ اوردی با گریه هایت…یا شب گریه کن یا روز…
امام سجاد بیست تا چهل سال در مصیبت و عزای پدرش گریه کرد.هر گاه اب و خوراکی برایش میاوردند گریه میکردند ومی گفتند هرگاه قتلگاه فرزندان فاطمه را به یادمیاورم گریه گلویم رامی فشارد
می فرماید پدرم روضه رضوان را به دو گندم بفروخت من هم
ملک جهان را به جوی می فروشم! با پدر که صحبت رقابت نیست
یعنی پندار به نظر اینطور میاد.
به نظرمن این درسته
پدرم روضه رضوان به دوعالم بفروخت
ناخلف باشم اگر من به جوی نفروشم
با سپاس از ارجمندان
فروش ملک جهان در توان ما نیست و اگر هم باشد که حتی پس از فروش ما ناچاریم تا لحظه ی مرگ در دنیا بمانیم و زندگی کنیم ! پس با فروش ملک جهان هیچ اتفاقی رخ نمی دهد ... اما با فروش روضه ی رضوان ما مجوز ورود به بهشت را از دست می دهیم ...
پس:
پدرم روضه ی رضوان به دو گندم بفروخت
ناخلف باشم اگر من به جوی نفروشم
سلام..
جناب "کرم قلاوند" طبق فرمایش خداوند متعال ، انسان خلیفه و وارث زمین هست بنابر این صاحب اختیار ان نیز هست...پس یک انسان میتواند زمین را بفروشد
سخن بی معنی است که کدام ماسب تر است. مسئله این است که کدام صحیح است. این شعر قبلا سروده شده است و متاسفانه شاعر فرصت استفاده از نظرات شما را ندارد. پس به بزرگی خود او را ببخشید.طبق معتبرترین نسخهی دیوان حافظ (قزوینی-غنی) مصرع دوم بیت مورد بحث “من چرا ملک جهان را به جوی نفروشم” است.
سلام
با اجازه از اساتید گرامی: به نظر من حقیر که از ادبیات هم چیزی نمیدونم(اینا رو هم در حد دل خودم میخونم) مصرع «من چرا ملک جهان را به جوی نفروشم» بهتره.
من نظرات قبلی رو خوندم.همه حق دارین و دلیل هم دارین.و دلیل من اینه که:
1- حضرت آدم که همون پدرمون باشن وقتی توی بهشت بود با مادرمون که حوا بود، بهشت رو به ازای گندم فروختن و اومدن زمین.پس اولا اونا تو بهشت بودن و دوما به گندم فروختنش
2- حالا حافظ و بقیه انسانها هم روی زمین دارن زندگی میکنن که کِشته ای داشته باشن و در آخرت چیزی درو کنن و نتیجه درو تعیین میکنه بهشت میرن یا جهنم.پس یک ما هنوز نه بهشتی در دستمون داریم نه هنوز وقت درو شده و کسی هم از عاقبتش خبر نداره.
3- حالا میایم سراغ حافظ که اگه مصرع «ناخلف .....» بیاریم اولا ما توی دستمون بهشتی نداریم که بخوایم بفروشیم و دوما حافظ هم روی زمین بوده وقتی اینو نوشته.البته دوستانی گفته بودن بهشت و اینا هست و جایی نرفته که چون پدرمون فروخته یعنی از دست ما هم رفته.ولی در کل من که بهشتی نمیبینم که داشته باشم(نسیه است.شرطو شروط داره بدست آوردنش).مگه اینکه حافظ اینقد از خودش مطمئن بوده که میره بهشت.
4- اگه مصرع « من چرا ملک ...» رو بیاریم اینجوری میشه گفت که ما الان که خودمون روی زمینیم پس ملک جهان در دسترس ودر اختیار ماست(خدا خودش هم گفته از من بخواه تا بهت بدم) و اینکه دنیای ما الان همینه(نقده و برای ما معادل بهشت برای آدم هست وقتی که توی بهشت بود) و میتونیم بفروشیمش.حالا اگه بخوایم خلف بودنمون رو هم اثبات کنیم همین دنیا رو میفروشیم دیگه.(حالا خافظ به جو فروخته که از نظرش نسبت به گندم کم ارزش تره و چرا داره به چیز کم ارزشتر از گندم میفروشه که برمیگرده به دیدگاه حافظ که زمین رو از بهشت کم ارزش تر میدونه)
5- در ضمن این رو هم در نظر داشته باشین که برای بدست آوردن بهشت ما باید تو این این دنیا تلاش کنیم و بعبارتی کار خوب کنیم که اگه این کار رو نکنیم یعنی داریم بی خیال بهشت میشیم به خاطر خوش گذرونی و ... این دنیا دیگه.یعنی اگه این دنیا رو بفروشیم مثل اینه که داریم بهشتمون رو میفروشیم.
حالا سرتون رو درد نیارم.خلاصه من با همین مصرعی که هست موافق ترم.حسش برام بیشتره.:)
سلام ،یک پرسش:مصرع دوم بیت سوم چگونه تلفظ می شود؟هندوی زلف بتی حلقه کند در گوشم:مابین زلف و بتی آیا ف ساکن است یا کسره دارد ؟
>>>>>>>>>>>>>>>>>>
**************************************
**************************************
پدرم .................. به دو گندم بفروخت
من چرا باغ جهان را به جوی نفروشم؟!
روضۀ جنّت: 29 نسخه (801، 813، 819، 821، 822، 823، 824، 825، 834، 836، 843 و 18 نسخۀ متأخر یا بیتاریخ) خانلری، عیوضی، نیساری، جلالی نائینی- نورانی وصال
روضۀ رضوان: 9 نسخه (814- 813، 816، 818، 827 و 5 نسخۀ متأخر یا بیتاریخ) قزوینی- غنی، سایه، خرمشاهی- جاوید
ضبط بحث برانگیزی در مصرع دوم:
من چرا باغ جهان را: 27 نسخه (801، 813، 814- 813، 816، 818، 819، 821، 822، 823، 825، 834، 836، 843 و 15 نسخۀ متأخر یا بیتاریخ) خانلری، عیوضی، نیساری، جلالی نائینی- نورانی وصال
ناخلف باشم اگر من: 6 نسخه (824 و 5 نسخۀ متأخر یا بیتاریخ) سایه، خرمشاهی- جاوید
من چرا ملک جهان را: 2 نسخه (827، 866) قزوینی- غنی
من که باشم که جهان را: 3 نسخه (2 نسخۀ بسیار متأخّر: 894 و 898 و 1 نسخۀ بیتاریخ)
39 نسخه با 40 ضبط غزل 332 را دارند. نسخۀ مورخ 827 دو بار ضبط کرده ولی بیت فوق و ابیات بعدی را ضمن ضبط نخست ندارد لذا در اینجا به ذکر همان «827» و 40 نسخه بسنده شد. نسخۀ مورخ 855 نیز بیت فوق را ندارند.
در باب مرجوح بودن ضبط «روضۀ رضوان» نوشتار زیر به رغم ایراد ادبی قابل توجه است:
پیوند به وبگاه بیرونی
***************************************
***************************************
سلام خدمت همه بزرگواران
پدرم روضه رضوان به دوگندم بفروخت
من چرادنیای دون را به جوی نفروشم
پدرم ............... به دو گندم بفروخت
من چرا باغ جهان را به جوی نفروشم
روضۀ جنّت: 29 نسخه (801، 813، 819، 821، 822، 823، 824، 825، 834، 836، 843 و 18 نسخۀ متأخر یا بیتاریخ) خانلری، عیوضی، نیساری، جلالی نائینی- نورانی وصال
روضۀ رضوان: 9 نسخه (814- 813، 816، 818، 827 و 5 نسخۀ متأخر یا بیتاریخ) قزوینی- غنی، سایه، خرمشاهی- جاوید
ضبط بحث برانگیزی در مصرع دوم:
من چرا باغ جهان را: 27 نسخه (801، 813، 814- 813، 816، 818، 819، 821، 822، 823، 825، 834، 836، 843 و 15 نسخۀ متأخر یا بیتاریخ) خانلری، عیوضی، نیساری، جلالی نائینی- نورانی وصال
ناخلف باشم اگر من: 6 نسخه (824 و 5 نسخۀ متأخر یا بیتاریخ) سایه، خرمشاهی- جاوید
من چرا ملک جهان را: 2 نسخه (827، 866) قزوینی- غنی
من که باشم که جهان را: 3 نسخه (2 نسخۀ بسیار متأخّر: 894 و 898 و 1 نسخۀ بیتاریخ)
39 نسخه با 40 ضبط غزل 332 را دارند. نسخۀ مورخ 827 دو بار ضبط کرده ولی بیت فوق و ابیات بعدی را ضمن ضبط نخست ندارد لذا در اینجا به ذکر همان «827» و 40 نسخه بسنده شد. نسخۀ مورخ 855 نیز بیت فوق را ندارند.
در باب مرجوح بودن ضبط «روضۀ رضوان» نوشتار زیر به رغم ایراد ادبی قابل توجه است:
در ایران بیش از نیم سده است که ضبط قزوینی- غنی (نسخۀ مورّخ 827) رایج است و البته قبلاً آن بود که نسخۀ مورّخ 824 دارد. اما بحث بر سر فروختن دنیاست نه بهشت. می فرماید پدرم بهشت را به دو گندم فروخت من چرا دنیا را (که بسیار کم ارزش تر است) به جوی نفروشم. ضبط 6 نسخه نقض غرض است.
ناخلف باشم اگر من به جوی نفروشم
بنظر من کاملا واضحه که اصل مصراع دوم به این شکل بوده حداقل به دو دلیل زیر.
1- اگر اصل بیت فروختن ملک جهان بوده دلیلی برای افراد بعد از حافظ وجود نداشت که آن به فروختن بهشت تغییر دهند. ولی در صورت عکس، کاملا واضح است که افراد مذهبی این مصراع حافظ را برنتابیده و مصراعی ملایم تر جایگزین آن کردند.
2- اگر مقصود فروختن ملک جهان باشد با مرگ اینکار امکانپذیر است نه با آبجو یا شراب و امثال آن. ولی فروختن بهشت برای هر انسانی با شراب و میگساری کاملا واضح است. چون منظور خواجه اینست که من میگساری میکنم و رفتن به بهشت را نمیخواهم یا آن را از دست میدهم.
درود خداوند بر روح بزرگ حافظ . . .
.
حرف دل می زند او با شعرش
احتمالا این بیت جز ابیاتی هستش که سالها پیش موقع تالیف معنای واقعی اون رو درک نکردند به همین دلیل یک مصرع از خودشون جای شعر حافظ گذاشتن از ترس اینکه مبادا کسی به حافظ بگه کافر اما غافل از اینکه این بیت عند عشق رو میرسونه ولی بدلیل اینکه درک این بیت نیاز به دانستن عرفان هم داره و فقط با نگاه ادبی نمیشه اون رو دریافت به چنین اشتباهی منجر شده . جناب حافظ در این بیت مشخصا میفرماید پدرم در حالی که روضه رضوان رو در دست داشت اونو به گندم فروخت پس من ناخلف هستم که اونو به جو نفروشم . هدف حافظ وصال یار (حق) هست . نه رسیدن به بهشت چون زمانی بهشت در کف پدر بود اما برای رسیدن به معشوق از اون گذشت .
پس : پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت .. ناخلف باشم اگر من به جویی نفروشم .
با عرض پوزش از همه بزرگواران که بنده جسارت کردم .
بنده هم فکر می کنم که " من چرا ملک... " درست تره چون اگه بخواهیم به تناسب نگاه کنیم حضرت حافظ منظورشان این می شود که حضرت آدم که بهشت جاویدان را که مقامش از ملک جهان بیشتر است به دو شاخه ی گندم فروخت پس من هم این حق را دارم که ملک جهان را به یک شاخه جو که چیزی به مراتب از گندم کم ارزش تر است را بفروشم.
سلام
با عرض معذرت از اساتید.
به نظر بنده همون شعر اصلی درست تره که در همه کتاب ها دیدم.
یعنی:
ناخلف باشم اگر من به جوی نفروشم.
معنیش هم به نظر این میاد که حضرت حافظ از این قضیه که حضرت آدم بهشت را به دو گندم فروخت استفاده کرده تا بگوید من هم بهشت را میفروشم ولی به چه میفروشم؟ به جوی! کمتر از گندم. چرا؟ چون
من فقط خدا رو می خوام.
بهشت واسه من ارزشی نداره، نه اینکه دنیا ارزش داره.
فقط خدا
یاعلی
و درمورد بیتی که بعضی از دوستان میگن صحیحه
(من چرا ملک جهان را به جوی نفروشم)
کاملا غلطه.
یعنی چی اصلا؟
فکر کنید ملک جهان رو به جوی فروخت. خب بعد در ازاش چی بگیره؟
اصلا این مصراع معنی نمیده.
با عرض معذرت از اساتید ادبیات.
سلام . ماشالله چقدر ادیب داریم. نظراتتون خیلی جالب بود . به نظرم هرکسی داره برداشت خودشو از شعر میگه و خوشبختانه بیشتر هم مفاهیم خوبی رو برداشت کردند. ای کاش میشد از خود حافظ پرسید واقعا چی گفته و منظورش چی بوده؟
در مورد مصراع ششم بیت دوم باید عرض کنم که "من چرا ملک جهان را به جویی نفروشم " مناسبتره
چون زمانی که حوا گندم رو خورد داخل بهشت بود
ولی حافظ هنوز وارد بهشت نشده که بخواد بهشت رو با جو معامله کنه.چون زمان حال حافظ در قید حیات بود و در جهان ساکن بود معقولانه ست که ملک جهان رو به جو بفروشه ضمنا به این طریق کم ارزش بودن دنیا نسبت به بهشت نیز مسجل میشه ایهام به اینکه وقتی پدرم (آدم)بهشت رو به گندم فروخت دنیا چیزی نداره که من نوام به جو بفروشم.در پایان من سه تا دیوان رو که دیدم همین ملک جهان قید شده بود به علاوه ی حافظ خوانی استاد موسوی گرمارودی
درود بر همه ی دوستان اهل تفکر
بنده نظر خودم رو عرض میکنم بدون مدعی بودن در عرصه ادبیات.ظاهرا اختلاف بین مصرع دوم بیت ششم هست.دو تصور ایجاد میشود یک اینکه نا خلف باشم اگر من به جویی نفروشم...اینجا معنی حمایتی میده...به این معنی که اگر پدرم بهشت رو به دلیل بی اهمیتی به دو.گندم فروخته است پس من باید به جو بفروشم تا فرزند خلف ان پدر باشم...که یعنی نفی اعتبار و ارزش بهشت.
تصود دوم .من چرا ملک جهان را به جوی نفروشم.اینجا معنی گله داشتن از پدر و جبران اشتباهاست .به این معنی که اگر پدرم این اشتباه رو کرد و اون جایگاه رو به دو گندم فروخت پس چرا من این جهان و این عقوبت و این مادیات و برای بازگشت به اصل خودم و جایگاه خودم به جوی نفروشم.
نظر بنده این است که تصور دوم درست است زیرا نصور اول به معنی نفی بهشت است و با مطالعه معانی ابیات قبل که به معنی قبول وجود گناه و عفو و جزا و پاداش(بهشت و.جهنم ) می باشد بنا براین نظر حافظ نفی بهشت نبوده.البته با فرض درست بودن تصور اول باز هم بایدگفت گه به همان دلیل معانی ابیات قبلی احتمالا با کنایه خواسته است بگوید.نا خلف باشم اگر دنیا و مادیات و ریا و تزویر را به جوی نفروشم نه اینکه ناخلف باشم اگر بهشت و اون جایگاه رو به جوی نفروشم.
معانی ابیات قبل و بعد هر بیت می تواند رمز گشای معنی واقعی هر بیت باشد.با سپاس.
... ناخلف باشم اگر ملک جهان به جوی نفروشم.
به نظرتون درست باشه؟
با توجه به دیگر ابیات به نظر میرسد حالا که هربار چیزی مرا در ملک جهان به خود مشغول میکند اینبار منم که باید تصمیم به دل کندن از مکانی که هستم وقطعا کمتر از بهشتی است که پدرم حضرت آدم بخاطر دلش از آن گذشت بگذرم
خر صید اهو کی کند ، خر بوی نافه کی کشد.....
با یه استدلال میشه فهمید که نا خلف باشم اگر من به جوی نفروشم صحیحه. اگه مصرع دوم من چرا ملک جهان.. می بود دچار تحریف و تغییر نمی شد چون دیگه همه چیز واضح بیان شده بود ولی چون نا خلف باشم.... کمی ابهام دارد آن را تغییر داده اند
دکتر عبدالکریم سروش اینگونه نقل کرده اند:
پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت
ناخلف باشم اگر من به جوی نفروشم
مـن که از آتـش دل چون خـُم مـی در جـوشـم
مـُهـر بر لـب زده ، خـون میخـورم و خـامـوشـم
"آتـشِ دل" همان آتش ِعـشـق" است که شاعررا به سوزوگدازانداخته است.
"چون خُم ِ می درجوشم " : یعنی اینکه همانندِ خُم ِ می که هنگام رسیدن به جوش می آید،من نیز برسرآتش ِ عشق درجوش وخروشم.
"مـُهـر بر لب زده وخاموشم":
همانگونه که سرخُم راباخمیر یا گل ومانندِ اینها می پوشانند تاازنفوذهواجلوگیری شود، دهان من نیز بنابه مسایلی(شرایطِ بدسیاسی- اجتماعی وخفقان واستبداد) بسته است وگویی که مُهر بردهان زده ام و خاموش هستم .
"خون دل خوردن" : زجـر کشیدن، همانگونه که دانه های انگور درداخلِ خُم ،دچارتحوّلات شده وگویی که درحال خون دل خوردن وزجرم کشیدن هستند،من نیزدچارحالی شبیه به آنها شده ودرحال جوشش وخون دل خوردن هستم.
مـعـنـی بـیـت : مـن به سببِ آتش عشقی که در دلم زبانه می کشد همانندِ خُم ِ شراب در جوشش و التهاب هستم.وهمانگونه که سرخمره را مُهروموم می کنند دهانم را بسته ام،سکوت اختیارکرده ام درحالی که درونم آتش زبانه می کشد وزجرم می دهد، خون دل می خورم وحرفی نمی زنم.
گویی اوضاع سیاسی واجتماعی چندان وفقِ مرادِشاعرنیست وعشقبازی شدیداً ازسوی متشرّعین ِ یکسویه نگر ومتعصّبِ سنّی، تحریم شده وعاشقی جُرم بزرگی محسوب می شود که شاعر نمی تواند ازعشقِ خویش حرفی بزند! امّا بازمی بینیم که شاعر دراین غزل که بظاهرنمی تواندحرفی بزند وسکوت اختیارکرده! بهترین حرفها را ازعشقبازی می زند،بهترین مضامین وعبارات رابخدمت گرفته وغزلی آبدار،نغز وزیبا تدارک دیده است. این همان پارادکس ظاهری وباطنیست که پیشترگفته شد حافظ علاقمندِ آن است. درعین حالی که سکوت اختیارکرده ومُهربرلب زده است سخنوری می کند.!
سینه ازآتش دل درغم جانانه بسوخت
آتشی بود دراین خانه که کاشانه بسوخت
قـصـد جـان سـت طـمـع در لـب جـانـان کـردن
تـو مـرا بـیـن که دریـن کـار بـه جـان میکـوشـم
"قصدِ جان است": خود کشی کردنست ، دست ازجان شستن است.
"طـَمـع" : هـوس ، آرزو
"طمع در لبِ جانان کردن" : آرزوی ِ وصال وهوس بـوسیدن لب یـار درسرپرورانیدن،
"به جان می کوشم":چه سعی وتلاش ِ جدّی وصمیمانه ای دارم
مـعـنـی بـیـت : دراین روزگارسیاه ووانفسا! عشق ورزیدن، آرزویِ وصال وهوس ِ بـوسیدنِ لب یـار ،باخودکشی ودست ازجان شستن یکی شده است. تودراین میان مرا ببین که برای خودکشی چه بادل وجان تلاش می کنم!
حافظ به طنزمی گوید که عجیب این است که مـن می دانم مجازاتِ عشق ورزی مرگ است امّاهمچون فرهاد که ازمرگ هراسی نداشت وبخاطرشیرین، ازجان ِشیرین گذشت، بادل وجان دراین راه نهایتِ کوشش خودم را میکنم .
گرچوفرهادم به تلخی جان برآیدباک نیست
بس حکایت های شیرین بازمی ماند
مـن کـی آزاد شــوم از غـم دل ؟! چـون هـر دَم
هـنـدوی زلـف بـُـتـی حـلـقـه کـنـد در گـوشـــم
من کی آزاد شـوم..." : بااین وضعیّتی که من دارم هر گز از غم دل رها نخواهم شد
"هـنـدوی زلـف" : غلام ،بنده وزرخرید. بیشتر به غلامان ِ سیاه اطلاق شده است و در مقابلِ ترک ، رومی و بابلی به کار رفته است . امّادراینجا فقط به معنای سیاهیست. یعنی سیاهیِ زلف
" حـلـقـه در گوش کردن" : اشاره به رسمی قدیمیست. رسمی که براساس ِ آن،برای تشخیص وتمایزبردگان،صاحبان آنهاحلقه ای درگوش برده یِ فرو می کردند وبدینوسیله اورا ازآن ِ خودمی نمودند. هرحلقه ای نشانه ی وابستگی ِ برده به صاحبِ مشخّصی بود. حلقه درگوش کردن بعدها به ادبیِات راه پیداکرد وکنایه از اسیر کردن وگرفتار کردن ووابسته نمودن عاشقان توسطّ معشوقان است.
"بـُت" : معشوق زیبا روی.
مـعـنـی بـیـت : درشرایطی که هرلحظه سیاهی زلفِ خوب رویی،حلقه ای درگوشم کرده ومرا گرفتار واسیرمی کند من هـرگـز از غم عشـق رهـایی نخواهم یافت وتاآخرعمرمی بایست به غلامی وبردگی آنها مشغول باشم.
حافظ یک عاشق پیشه هست. عاشق پیشه با دیدن هرزیباروی سیاه گیسو، دل ازکف داده وبی قراروبی تاب می گردد.
تاشدم حلقه بگوش ِ درمیخانه ی عشق
هردَم آیدغمی ازنو به مبارکبادم
حـٰاشَ لله کـه نـِیـَم مـعـتـقـدِ طـاعـت خـویـش
ایـن قـدرهست که گهگه قـدحـی مینـوشـم
"حـٰاشَ لله" یعنی :"پـنـاه بر خدا" ، "غیر ممکن و محال است" .
"قَـدح" : ظرف شرابِ بزرگ به اندازه ای که دونفر راسیرگرداند.
مـعـنـی بـیـت : اعتقادی به این نوع عبادت کردنِ خویش ندارم پناه برخدا! این کاری که من انجام می دهم (گه گاه قدحی شراب می نوشم) قابل قبول نیست اینکه عبادت نشد! باید مداوم ومستمر بنوشی وبه عیش وعشرت بپردازی تا عبادت توموردقبول واقع شود!
چنانکه ملاحظه می گردد عبادت ازنظرگاهِ حافظ،شادمانی،شادکردن وبه عیش وعشرت ِ مداوم پرداختن است. دراینجا حافظ گهگاه قدحی نوشیدن را کم کاری وگناه می شمارد ودربیت بعد امیدواراست که خداوند ازگناهان اوچشم پوشی کند:
هـسـت امـیـدم که علـٰی رغـم عـدو روز جـــزا
فـیـض عـفـوش نـنـهـد بـار گــُنــه بـر دوشــــم
"عـَلـٰی رغم ِ عدو" : بر خلاف مـیـل ِ دشمن
"جـزا" : روزقیامت وروز حساب
"فـیـض" : بهرمندی ، فَوَران وسرریزشدن
مـعـنـی بـیـت : برخلاف میـل دشمنان(مدّعیان،بدبینان،زاهدانِ متعصّب وریاکار،واعظآن بی عمل ووووو) من امـیدوارم که خداوند با رحمتِ فراوانش گـنـاهان مـرا ببخشد . یعنی بدبینان وبدخواهان انتظاردارند که من درروزجزا مجازات شده وبه آتش دوزخ بسوزم. درحالی که من به رحمتِ بی پایانِ خداوند امیدفراوان دارم واومراخواهدبخشید.
تفاوت دیدگاهِ حافظ وزاهد درهمینجاست. زاهدبه خدای انتقام گیرنده وقهّار وخشمگین معتقداست وحافظ به خدای بخشنده ی مهربان!
لطفِ خدابیشترازجُرم ماست
نکته ی سربسته چه دانی خموش
پـدرم روضـهی رضـوان بـه دو گـنـدم بـفـروخـت
نـا خـلـف بـاشـم اگـر مـن به جـوی نـفـروشـم
مـنـظـور از "پــدرم" اشاره به حضرت آدم است که بهشت را باهمه ی نعمتها و امکاناتش، به خوردن ِ میوه ی ممنوعه (گندم)ازدست داد.
"به جوی": به مقدار بسیار کم ، گندم درآن روزگاران ارزشمند تر و گران تر از جوبوده ، شایددراین دوره برعکس شده باشد.
"روضهی رضوان" : باغ بهشت
ناخلف: ناشایست
این بیت به نوعی توجیه کردن خطاها وگناهانست. توجیهی که می تواند چونان مشتی بردهانِ زاهدِ متشرّع ِ بدبین باشد.
مـعـنـی بـیـت : درصورتی که پدرمان زندگانی جاویدان در بهشت را با خوردن دو دانه گندم ازروی وسوسه وکنجکاوی از دست داد، من که فرزندِ اوهستم ووسوسه وکنجکاوی را نیزازاوبه ارث بُرده ام. بنابراین من اگرچنین نکنم که فرزند ناشایستی به حساب می آیم.حالا اگرهم مثل پدرمان نتوانستم به دوگندم بفروشم حداقل می بایست به دوجو بهشت را بفروشم تا ناخلف محسوب نگردم.
دراین بیت البته که توپخانه ی طنز وطعنه ی حافظانه، اتاق ِ فکری زاهد وعابدراهدف گرفته لیکن یک نکته ی اساسی وبنیادی دراین سخن نهفته وآن این است که خطا وگناه، زائیده ی حسّ کنجکاویست که خداوند درنهادِ بشریّت گذاشته تا راههای نرفته را بروند وجاهای بِکر ودست نخورده را کشف کنند ویا به قول حافظ، طریق عشق را انتخاب کرده وسر دردریای محبّت فروکرده وندانندکه ازکجاها سربَرخواهند نمود. ازنظرگاهِ حافظ، خداوندنیزمشتاق کنجکاوی انسانهاست وهرگز کسی رابه جُرم کنجکاوی وحتّا خطا مجازات نخواهد کرد. چراکه اویک بخشنده ی مهربانست.
ازنامه ی سیاه نترسم که روز حَشر
بافیض ِ لطفِ اوصدازاین نامه طی کنم
خرقـهپـوشیّ ِ مـن از غایـت دیـن داری نیـست
پـردهای بـر سـر صـد عـیـب نـهـان میپـوشـم
"خرقه پوشیدن" ازمنظرحافظ نمایش دادن وریاوتزویراست. کسی که لباس ونمادِ دینداری،پرهیزگاری وتقوامی پوشد،قصداوتظاهر وفریبِ خلق است. حافظ همیشه ازخرقه وخرقه پوشیدن بیزاری می جوید.
خرقه لباس ویژه ی صوفیگری بوده ورنگهای آن نشانه ی درجه ومیزان تقوا وپرهیزگاری محسوب می شد. روشن است که کسی که ریگی به کفش ندارد بدون لباس ونشان نیز می تواندپرهیزگار وباتقواباشد.
"غـایـت" : نهـایـت
"غایت دینداری" : نهایت و اوج دینداری وتقوا
حافظ درحقیقت خرقه نمی پوشیده بلکه دراشعارش به جلدِ خرقه پوشان درمی آمده تا مشتِ آنها راواکند وپرده ازفریبکاری آنها بردارد.یعنی خودرا فدامی کند تادست به آگاهسازی زند.
مـعـنـی بـیـت : اینکه من خرقه پوشیده ام از کمالِ پرهیزگاری و دیـنـداری نیست اشتباه نکنید من این خرقه رابدان سبب پوشیده ام تـا عـیـب های خود را زیـر آن پـنـهـان کـنـم!
معلوم می شود که خرقه پوشان عیب های زیادی داشتند واین خرقه را چون لحافی برروی عیب ها وایراداتِ خویش می کشیدند تاخلق رابفریبند.
مـن ایــن مـُرقـّع پـشـمـیـنـه بـهـر آن پـوشـم
که زیر خرقه کشم مـی ، کسی گمان نـَبـَرد
مـن که خواهم که نـنـوشـم بـجـز از راوُق خـُم
چـه کـنـم گــر سـخـن پـیــر مـغـان نـنـیـوشـم
"راوُق" : شراب زلال
"پـیـرمـُغـان" : پـیـر می فروش ، مـُرشد کامل، راهنمایی که حافظ ارادتِ خاصّی به اودارد. اوتنها کسیست که حافظ قبولش دارد وازتوصیه های اوسرنمی پیچد. بنظربعضی ها اوهمان زرتشت است،چراکه درمذهبِ اوشراب خوردن حرام نیست. بنظرِبرخی دیگر پیرمغان شخصیّتی خیالیست که حافظ درکارگاه خیال آفریده است. لیکن هرکه هست حافظ اورابسیاردوست دارد.
"نـیـوشـیـدن" : شنیدن باگوش جان ودل ، گـوش دادن
مـعـنـی بـیـت : من که خودشخصاً تمایـل دارم غـیـر ازشـرابِ زلال خـُم را نـنـوشـم، ازطرفی پیرمُغان نیز که مرادعوت به خوردن ِ شراب می کند بنابراین راهی نمی ماند جـز اینکه سخن پـیـرمُغان را از جان و دل بـپـذیـرم وشراب بخورم.
گفتم شراب وخرقه نه آئین مذهب است
گفت این عمل به مذهبِ پیرمُغان کنند.
گر از ایـن دست زنـد مطربِ مجلس رهِ عشق
شعـر حـافــظ بـبـرد وقت سـَماع از هـوشم
"این دست": اینگونه وبااین طرز
"مـُطـرب" : نـوازنـده
"رَه" : آهـنـگ ، نغـمه
"سـمـاع" : نوعی رقص وشعرخوانی باآوازِ توسطّ صوفیان
مـعـنـی بـیـت : اگرمطرب و نـوازنـدهی مجلس این چنین قصد ماهرانه آهنگِ عشق "راه عشّاق" رابـنـوازد ومجلسیان را به شور ونوا وادارد قطع یقین در هـنـگام سـمـاع ،جادوی شـعـر"حافـظ" مراازخود بیخود خواهدساخت.
سرودِ مجلس اَت اکنون فلک به رقص آرد
که شعرحافظ شیرین سخن ترانه ی توست
درود بر شما اقا رضا خواستم تشکر کنم بابت زحماتی که تو سایت گنجور کشیدید، بنظرم بیت چهارم ایهام داره یه معنیِ دیگش هم اینکه داره میگه محال هست که من باورمند به خدا نباشم اگر گه گداری می مینوشم به خاطره قدر هست
در کوی نیک نامی ما را گذر ندادن
گر تو نمی پسندی تقدیر کن قضا را
سلام . متاسفانه باب سفسطه در وادی ادبیات و دیگر علوم نیز باز شده :
واضح هر کس از دید خودش و با برداشت زمانه تحلیلی ارایه میده اما هرگز این نباید منجر به رد و حذف یک اصل باشه همانطور که خود جناب حافظ میفرماید چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست
سخن شناس نه ای جان من خطا اینجاست .
منظور بنده این بیت هست که در اصل به این صورت بوده :
پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت
نا خلف باشم اگر من به جوی نفروشم
یعنی من بهشت را نیز نمیخواهم چرا که طالب خدا هستم و این موضوع در بسیاری ابیات دیگر هم هست :
از در خویش خدایا به بهشتم مفرست
که سر کوی تو از کون و مکان ما را بس .
و بسیاری ابیات دیگر که از پس زدن بهشت هستش اما عده ای منظور رو نفهمیدن و برای دفاع یا دوستی خاله خرسه با حافظ اومدن یک بیت من در اوردی اضافه کردن که شعر را به کل از معنای اصلی و بدتر از اون از ریتم مفهومی انداخته .
بیایید اصل سخن عرفا را حفظ کنیم حتی اگر به نظر ما جور دیگری درسته اجازه بدیم اصل بمونه نظر ما . مرسی .
به نظر من " من چرا ملک جهان را به جوی نفروشم" هم میتونه صحیح باشه...و اینطور معنی میشه که پدرم(حضرت آدم) بهشت را(که مالکش بود) با آن همه خوبی و عظمتش فروخت....دیگه زمین به این بی ارزشی را (که مالکش هستم) چرا نفروشم؟....همان معنی ناخلف بودن هم در بطنش داره...یا اینکه؛ پدرم که بهترین ملکو داشت در راه چیزی که میلش میکشید فروخت....منم امیالی دارم...این جان بی ارزشی که دارم هم فدای امیالم.
میگه اگه آدم بهشتو به لذت دو گندم فروخت. من ناخلفی کنم اگر لذت این دنیا رو با وعده بهشت عوض کنم
با سلام خدمت همه ادب دوستان
با در نظر گرفتن این سه نکته:
1-مضمون بیت قبلی و امید به عفو پروردگار
2-و اینکه بخشیدن ملک جهان ربطی به امید داشتن به رحمت خدا ندارد.
و 3-ارزش کمتر جو نسبت به گندم
تفسیر بنده از بیت به این ترتیب است:
که اگر پدرم با امید به رحمت پروردگار بهشت را با آن عظمت به گندم فروخت، پس من نیز اگر فرزند خلفی هستم مانند پدرم با امید بسیار به عفو و رحمت خدای مهربان، حتی به کمتر ازآن هم بهشت را می فروشم.
سلام خدمت همه سروران و صاحبنظران و دوستداران فرهنگ و ادب و به ویژه حافظ
پیشپایش پوزش حقیر را بابت جسارت و جولان در "عرصه سیمرغ" بپذیرید.
بنده قصد اظهار نظر یا داوری درباره معنای بیت مورد اختلاف ندارم.
اما به وضوح یکی از ریشه های این اختلاف و اختلافاتی از این دست را در تلقی های گوناگون افراد مختلف از «جهانبینی و شخصیت» صاحب سخن می دانم، که اینجا شخص حافظ است.
بنابرین نقطه ثقل سخن را بر این قسمت قرار می دهم.
مقدمه اول؛ اختلاف دیدگاه
آنچه مشخص است دست کم دو دیدگاه کلی در آراء حاشیه نویسان بر این شعر مشخص است:
1. دیدگاهی که حافظ را فردی مذهبی نمی داند. این دیدگاه شامل طیفی است متشکل از کسانی وی را فرا رفته از مذهب، رها شده از قیود مذهب، بی اعتنا به مذهب، و ضد مذهب می شمارند.
2. گروهی که حافظ را فردی مذهبی به شمار می اورند. این دیدگاه هم شامل طیفی است از کسانی که وی را مذهبی اما نه چندان مقید می داند که هر از گاهی به مانند همه انسانهای متعارف از چارچوب مذهب تخطی می کند و مرتکب گناه می شود، تا کسانی که وی را تا مقام پیر و مرشد و ولی الهی بالا می برند.
مقدمه دوم؛ اشتراک دیدگاه:
آنچه در میان این دو گروه عمدتا مشترک است و کمتر در آن اختلافی هست، خردمندی و عظمت روح حافظ است که سبب می شود هر دو گروه از وی به بزرگی و نیکی یاد نمایند. اپس انتظار نمی رود مشی و مرامی ابلهانه و سبکسرانه داشته باشد و انتساب چنین منشی به او غیرقابل قبول است.
اکنون با این دو مقدمه اشتراک و اختلاف، می خواهم دیدگاه اختلافی گروه اول را درباره حافظ بر اساس دو بیت قبلی همین شعر و مطالبی که در حاشیه آن گفته اند نقد کنم:
«حاش لله که نیم معتقد طاعت خویش
این قدر هست که گه گه قدحی می نوشم
هست امیدم که علیرغم عدو روز جزا
فیض عفوش ننهد بار گنه بر دوشم»
بر اساس دیدگاه گروه اول، معنای بیت اول این است که حافظ از اساس اهل طاعت و عبادت شرعی نیست، هیچ؛ بلکه طاعت و عبادت او در مذهب پیر مغان تعریف می شود که عبارت است از شرابخواری متعارف. حافظ در اینجا به قصور خود در عیش و عشرت و میخوارگی اعتراف می کند و از آن شرمنده است. شاهدی که بر این معنا از شرابخواری اقامه می شود، بیت دوم است که در آن از امید خود به عفو الهی در روز جزا و بور شدن دشمنان وی (مدعیان دین) سخن می گوید.
(همین جا داخل پرانتز عرض شود که بر اساس این برداشت حافظ نه تنها به خدا و روز جزا اعتقاد دارد، بلکه به دنبال غفران و رحمت اخروی است، و بر این اساس هرگز نمی توان مقصود وی از همانندی با پدر در «فروش روضه رضوان» را بی اعتنایی به سرنوشت اخروی، و یا خرسندی از رفتن به جهنم دانست.)
اما این برداشت با مقدمه دوم هم در تعارض است. ایا می توان پذیرفت که حافظ در عین اعتقاد به گناه بودن شرابخواری، نه تنها اظهار پشیمانی و ندامت و توبه نکند، بلکه بر حفظ آن به عنوان یک سیره دائمی که باید تشدید شود اصرار بورزد، و در عین حال به رحمت الهی هم امیدوار باشد؟! البته که رحمت الهی لایتناهی است، اما و مرام ایا مصداق خامی و نابخردی، و بی ادبی و جسارت در مقابل خداوند نیست؟ و ایا نسبت دادن به جناب حافظ رواست؟
با همین استدلال، دیدگاه ان طیف از گروه دوم که حافظ را مذهبی، اما نه چندان جدی می دانند، نیز زیر سوال می رود. زیرا این شخص نیز هیچ گاه به گناه خود آشکارا اصرار و مباهات نمی کند، بلکه قصور و تقصیر خود را می پذیرد، و به مانند حافظ «به عزم توبه سحر استخاره» نمی کند.
امیدوارم نکات فوق، سبب شود در اظهار نظر و انتساب دیدگاه به حافظ دقت و تامل بیشتری به عمل اوریم
سلام به همه دوستان عزیز . البته نظر شخص بنده که خالی از اشکال هم نمیتواند باشد این است که
پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت
ناخلف باشم اگر باب جویی (به آب جویی) نفروشم
که کنا یه از این است که آدم ابوالبشر که پیغمبر الهی بود به خاطر حبه ای گندم از بهشت رانده شد پس بر ما که انسانی عادی هستیم هرجی نیست اگر به خاطر نوشیدن آبجو که کنایه از ام المسکرات است از دیدار بهشت محروم شویم .
من نمیدونم چرا اینقدر بعضی اسرار به متشرع بودن حافظ میکنند و اینقدر غزلیات و اشعار ایشان را راز آلود و پیچیده میکنند .در صورتی خودش همه واقعیات و زیبایی های جهان و عیش وعشرت را به سادگی و همه کس فهمی توضیح داده
من باتوجه به دنباله شعر و قبل ان باورم اینه که حافظ زیرکانه به خلقت خدا ایراد گرفته ولی نه در حدی که با تعصب خود را ناخلف بداند اگر بهشت را را نفروشد بساطش را برکند با محتوای فروتنانه شعر جور درنمیاد, اینجا حافظ همچنان سردرگم است که اراده خدا چرا این چنین باید باشد ولی چاره ای غیر از تسلیم در مقابل اراده خدا نمیبیند و به همان رضایت داده و طلب ارامش کرده
ناخلف باشم اگر من به جویی نفروشم
این درسته عزیز دل
بیاییم اصل سخن بزرگان و عارفان و عاشقان رو حفظ کنیم
هر چند اون متن شما از نظر معنی برابری میکنه ولی باز هم اصلش حفظ بشه بهتره
ممنون از سایت خوب شما
تصور من اینست که این مصراع اینگونه می بود ، بهتر بود .
پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت
ناخلف باشم اگر من به جوی نستانم
دوستان استدلال بنده این است که فروش روضه رضوان و گندم یک معامله معنی دار بین دو چیز متناقض هست.یکی جاویدان و معنوی و دیگری فانی و مادی، حال اگر ملک جهان و جو را بررسی کنیم هر دو هم خانواده هستند و هر دو فانی ، در نتیجه معنی بیت از دست می رود چرا که متاع فانی را با فانی تر معاوضه کنیم .مثل اینکه خانه را بفروشیم و پول بگیریم،کار ما کاملا مادی بوده،در نتیجه چون تمثیل حافظ در سرگذشت پدر بین امر مادی و معنوی بوده در نتیجه تمثیل خود حافظ نیز باید بین دو امر متضاد باشد.دلیل دیگر اینکه فضای حاکم بر غزل و حتی بیت بعد از این بیت فضای تحقیر زهد و خرقه پوشی و دینداری است در نتیجه این مصرع هم باید در همان راستا باشد.ضمن اینکه به لحاظ ادبی و زیبایی بسیار ناخلف باشم،زیباتر است
پدرم روضه رضوان ، به دو گندم بفروخت
ناخلف باشفم اگر ، ملک جهان را به جوی نفروشم
((( نسخه خطی )))
ناخلفم گر به جوی نفروشم.
سلام.من میخواستم چند کلمه بنویسم،وقتی اینهمه اظهار نظر دوستان که الحق و الانصاف هم خیلی،با تسلط به موضوع صحبت پرداخته بودن،رو دیدم ترجیح دادم با سکوت آبروی خودم رو حفظ کنم
به نظرم بیت اول مصرع دوم "مهر بر لب خون دل میخورم و خاموشم"قشنگ تره خون میخورم یه حالت غیر ادبی و دراکولا واری داره
بنظر من هر دو صورت زیباست اما باید تحقیقی شو. که کدام یک را حافظ سروده و "من چرا ملک جهان را به جوی نفروشم " ، مصرع قبل حسن تعلیلی ست برای فروختن ملک جهان به جوی چرا که پدرم روضه ی رضوان با اون ارزش رو به دو گندم فروخته و با بیت قبل و بعد هم تطبیق مناسبی داره
همچنین اگر حافظ فرزند خلف باشه پس باید مثل پدرش روضه رضوان رو به دو گندم بفروشه و پیروی کاملی از پدر داشته باشه
دوستی که فرمودند ملک جهان دست ما نیست که بخواهیم بفروشیم . بنظر من جناب حافظ در این غزل پیاپی می بفرمایند که خیلی آدم بزرگی از دید مردم این دنیا نیستند و آدمی اهل زهد و طاعت و فردی با خدا نیست هر چند که امید عفو از خدا داره در اون دنیا و اگر خرقه پوشم فکر نکنید که خیلی آدم بزرگی هستم و این حرف ها درواقع ملک جهان یعنی همین که من و شما بگیم حافظ چقدر عارف و عابد بوده و آدم مقدسی بوده و احترامی بسیار بار ایشون قائل باشیم و جناب حافظ این احترام و بزرگی متظاهرانه از من و شما رو با مستی و شراب خواری داره از خودش دور میکنه چرا که آدم مست و شرابخوار نمی تونه ملک جهان دار باشه و در نظر عموم به دیوانه ای می مونه که اختیاری در کلام و رفتار نداره پس احترامی هم در بین عموم نداره و حافظ با شراب خواری خود این نگاه رو به جون می خره و دچار نوعی هبوط در منظر عام میشه همونطور که پدرش با خوردن گندم دچار هبوط از منظر خالق شد
درود بر اساتید بزرگوار
ناخلف باشم اگر من به جویی نفدوشم
پدرم (آدم) بهشت را به دو گندم فروخت و خدا بازگشت ما را پس از مرگ به بهشت منوط به رعایت دستورات الهی و پرهیز از گناه کرده است.
پدرم که چنان کرد من چرا در بند رعایت باشم، چرا با خوردن شراب (آب جو
با سلام و تشکر از همگی
نظر من این هست که در واقع معامله ای که حضرت ادم با خدا داشته طبق دستور خداوند اگر گندم را بخورد بهشت را از دست میدهد
حال انکه چنین معامله ای در مورد زمین گفته نشده یعنی هرگز نگفته اگر جو بخورید زمین را ازت میگیرم
لیکن اگر جو را به همان ابجو یا شراب تفسیر کنیم دران صورت معامله درست میشود
و حافظ گفته منم که پسر همون پدرم در واقع بهشتی که نوید داده شده را با شراب معامله خواهد کرد
سلام چرا پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت رو اصلاح نمیکنین؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ( نا خلف باشم اگر من به جویی نفروشم)
درین جا "جوی" به معنی "شراب" است.
منظور از "من چرا ملک جهان را به جوی نفروشم" این است که من ملک جهان(نام و شهرت و محبوبیت و ثروت و...) را نمی خواهم و حاضرم به دو جو بفروشم. این مصرع بیانگر وارستگی و آزادگی خواهی حافظ است و از طرفی نشان از رندی حافظ و انزجار از ریاکاری و ظاهرپرستی دارد و از طرفی نه نقد(ملک جهان) ونه نسیه (بهشت) را نمی خواهد.
منظور از "ناخلف باشم اگر من به جوی نفروشم" این است که من هم مانند پدر گناهکارم(حضرت آدم) بهشت را به دانه جو می فروشم بدین معنا که گناهکار بودن من در اختیار من نیست و امری جبری است و من گناهکار بدنیا آمده ام و خواست خداوند بوده است که این چنین باشد. که می توان به مصرع "گناه اگر چه نبود اختیار ما حافظ" اشاره کرد و اگر هم به خاطر دانه جوی (هرچیز بی ارزشی) آخرت خود را سوزاندم، امید عفو و بخشش از جانب پروردگار دارم.
جمع بندی: هر دو مصرع می تواند صحیح باشد.
من دستی در شعر دارم و قلمی میزنم و بداشت من از شعر اینه که هرگز نمیتواند مصرع دوم این باشد (من چرا ملک جهان را به جویی نفروشم) و این بیت کاملا تحریف شده و نا همگون است از نظر آهنگ شعر که حافظ تبحر دارد و از نظر چینش که مطابق سبک حافظ نیست و مهتر از همه از نظر معنایی و کاملا واضح است که درصورت قبول این تحریف بارمعنایی به هم میخورد و بی ربط می شود (پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت) کاملا واضح است که اقرار به عمل آدم می باشد که محضر خداوند را و بهشت برین را با دو گندم معاوضه کردند در ادامه و مصرع دوم تحریف شده ( من چرا ملک جهان را به جویی نفروشم) ؟؟؟ چرا ملک جهان هستی را که آفرینش خداوند هست را به جویی بفروشد؟ جهانی که جای جایش پر از زیبایی و شگفتی است که میشود از این شگفتی ها به ذات خداوند رسید را باید داد جویی دریافت کرد ؟ بعد با آن یه دانه جو چه کرد ؟ رفت خدا را خرید ؟ این مضحک ترین تحریف است حقیقت این است ( ناخلف باشم اگر من به جویی نفروشم ) شاید تحمل ادامه حرفم برای متعصبین سخت باشد اما میگویم حافظ کنایه ای بر کل ماجرا و عقلانی نبودن ماجرا زده است و با کنایه ادبی همچنین اتفاق و داستانی را زیر سوال برده است که چگونه ممکن است آدم محضر خداوند و بهشت را درک کرده باشد و به دو گندم بفروشد؟ چنین چیزی نیست و من هم همچنین بهشتی را که شما نقل میکنید به جویی میفروشم چون اصل ماجرا یک افسانه ای بیش نیست و این افسانه برای من به اندازه جویی ارزش ندارد البته در جاهایی دیگر هم موضع مشابه گرفته اند که سروده اند ( من به صد خرمن اندیشه ز ره چون نروم چو ره آدم خاکی به یکی دانه زدند) باز هم کنایه و ایجاد شک به درست بودن اصل ماجرا و غیر عقلانی بودن ماجرا که متعصبین متوجه چنین موضع گیری حافظ شده اند و برای حل موضوع راحت ترین کار پاک کردن صورت مسئله هست و تحریف اما حقیقت این است و کاملا واضح و آشکار است.
با سلام خدمت دوستان گرامی
من خواهش دارم یکبار به ترجمه بنده توجه بفرمائید، احتمالا به نتیجه درست می رسیم (شاید دقیق و کامل نباشد ، اما مفهوم شعر به نظرم همین است)
شاعر میفرماید
من که از آتش دل چون خم می در جوشم(من که برای رسیدن به معشوقم،"منظور خداست "خیلی وقته تلاش میکنم و مثل می که در طول آماده شدن ،میجوشد ، میخواهم به او برسم و میجوشم)
مهر بر لب زده خون میخورم و خاموشم(اما از دست خودم دلم خون است و چیزی برای گفتن و دفاع از خودم در برابر گناهانی که مرتکب شده ام ندارم)
قصد جان است طمع در لب جانان کردن(رسیدن به خدا خیلی سخت است و کسی که بخواهد قصد خدا کند باید حتی از جانش بگذرد)
تو مرا بین که در این کار به جان میکوشم(تو ببین که من آنقدر در پی او هستم که تا حد جان دادن نهایت تلاشم را میکنم)
من کی آزاد شوم از غم دل چون هر دم(من از دست این نفس خود (گناهان خود)چگونه آزاد شوم؟در حالی که)
هندوی زلف بتی حلقه کند در گوشم(گناهی می آید و مرا در زنجیر میکند و اجازه نمیدهد به تو (خدا)برسم)(شاعر دارد از نفس خود شکایت میکند)
حاش لله که نیم معتقد طاعت خویش(به خدا قسم که من به عبادت های خود امیدوار نیستم که من را به تو برساند)
این قدر هست که گه گه قدحی می نوشم(عبادت های من خیلی اندک است و همان عبادت های اندک مرا مست رسیدن به تو میکند)
هست امیدم که علیرغم عدو روز جزا(امیدوارم که با وجود دشمن نفس و گناه و آلودگیها، در روز جزا)
فیض عفوش ننهد بار گنه بر دوشم(لطف بخشش او این بار گناهان را به حسابم نیاورد)
پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت(پدر من،رضوان را که خیلی پر ارزش بود را به دو گندم فروخت!!!)
من چرا ملک جهان را به جوی نفروشم(من چرا این ملک جهان بی ارزش و زندگی فانی را برای رسیدن به تو به جویی نفروشم؟)(منظور شاعر از جو ،جانش است)(و همین مصرع مطابق معانی شعر است)
خرقه پوشی من از غایت دین داری نیست(اگر می بینید من خرقه پوشم این نیست که من خیلی دیندارم،نه!!!)
پردهای بر سر صد عیب نهان میپوشم(میترسم پرده گناهانم بالا برود)
من که خواهم که ننوشم به جز از راوق خم(من که میخواهم به جز با می در حضور تو بودن مست نشوم )(که همچون سایر می ها آلوده ام نمیکند!!!)
چه کنم گر سخن پیر مغان ننیوشم(چه کار کنم که سخن پیشوایان دین را نمیشنوم و آلوده میشوم؟؟)
گر از این دست زند مطرب مجلس ره عشق(اگر از این شیوه های عشق و عاشقی در راه عشق برقص آیی)
شعر حافظ ببرد وقت سماع از هوشم(داستان عاشقی و دور شدن از معشوق حافظ،" که شنیدید" از غم، هر رقاص راه عشق را بیهوش میکند)
بدون شک ،این شعر یک راز و نیاز و دعای بسیار بسیار زیبا به درگاه خدا است.التماس دعا دارم ،این شعر حال دل من است
با توجه به بیت قبلی که صحبت از روز جزا و عفو خداست و خود این بیت که ازش اینطور برداشت میشه: پدرم که پدرم بود روضه ی رضوان رو به دو گندم فروخته ( منظور حضرت آدم و ماجرای از بهشت رانده شدنشه)، من کی باشم که بخوام برای بهشت بهای بیشتری بپردازم و ریاضت بکشم. از طرفی کلیت شعر هم راجع به بیارزش دونستن ملک جهان و بیتوجهی به دنیا و مافیها نیست، اتفاقا برعکس، درونمایهی شعر راجع به بیخیالی نسبت به بهشترفتنه، خیالش راحته که اولا انسانها از ازل گناهکار بودن پس طبیعیه که به غایت دینداری نرسند ثانیا به بخشش خدا هم امید هست. پس به نظرم ناخلف باشم اگر من به جوی نفروشم درسته.
در دیوانهای حافظ قدیمی، مصرع دوم این بیت معروف و به روضه رصوان به این شکل بود.
پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت/ناخلف باشم اگر من به جوی نفروشم.
اما در بسیاری از نسخه های چاپ جدید نه تنها این مصرع بلکه در خیلی موارد دیگر یا واژه ها تغییر کرده یا مصرع را دستکاری کردند و یا بکلی یک بیت را حذف یا با بیت دیگری جایگزین کردند.
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام علیکم
در بین نظرات گفته شده در موضوع بیت " پدرم روضه ...." فقط چند مورد اندک، دارای ارزش علمی بود و بقیه ی مناقشات از روی تسلط به علوم لازم برای اظهار نظر در این زمینه نبود این که آیا مصرع دوم "ملک جهان "درست است یا" نا خلف باشم " یک بحث تخصصی در حوزه کتاب شناسی و نسخه شناسی تاریخی است . خیلی جاهلانه و احمقانه است که افرادی فقط از روی سلیقه شخصیشون با قاطعیت در مورد این موضوع اظهار فضل می کنند و نظر بقیه رو مردود می دونند . افراد آزادند که نظر شخصیشون و سلیقه شون رو به اشتراک بگذارند ولی برای صدور رای و نظر قطعی و نقد آرا دیگران باید کارشناس بود .
ان شاءالله سطح تفکر در جامعه از این پر مدعایی پوچ به اظهار نظر های دقیق و کارشناسانه مبدل شود .
من که از آتش دل چون خم می در جوشم
مهر بر لب زده خون می خورم و خاموشم
آتشِ دل کنایه از عشقی ست که پوینده ی راهِ معرفت در دل داشته و این عشق او را به درک و جهان بینی عمیقتر از هستی سوق میدهد، دلِ عاشق همانند خمره شراب در جوش و خروش است تا این درک جدید و معرفت نسبی کسب شده را به دیگران عرضه کند، تشبیه معرفت به میِ درون خمره بسیار زیبا و معنا دار است زیرا شراب درون کوزه نیز برای سیراب و سرخوش کردن طالبش بی تابی نموده و در جوش و خروش بسر میبرد . حافظ در مصرع دوم میفرماید اما سالک باید مهر خاموشی بر لب زده و سکوت اختیار کند، یعنی به کار خود پرداخته و سعی در بیان معرفت نسبی خود ننموده و نخواهد که دیگران را نیز به این وادی فراخواند، این عدمِ بیانِ عاشقی و پنهان کردنِ شناخت و درک جدید از هستی نیازمند صبر و تحمل درد آگاهانه است که در اینجا تعبیر به خون خوردن شده است و همین خاموشی و عدم بیان و اظهار خود، موجب رشد و تعالی بیشتر سالک خواهد شد . مولانا نیز در رابطه بااین مطلب میفرماید ؛
صبر و خاموشی جذوب رحمت است ،،،، این نشان جستن نشان علت است
قصد جان است طمع در لب جانان کردن
تو مرا بین که در این راه به جان می کوشم
بوسیدنِ لب جانان یا حضرت معشوق کنایه از خواستِ سالک برای دیدار روی و یکی شدن با حضرت معشوق است و این طمع بهایی دارد که سالک راه عاشقی باید بپردازد و آن مردن به خویشتنِ کاذب و بر آمده از ذهن است تا به اصل خدایی خود زنده شود و سالک برای رسیدن به این منظور و در این راه باید به جان کوشا باشد یعنی کم کاری نکند و با تمام وجود سعی و تلاش کند تا به مقصد نهایی برسد .
من کی آزاد شوم از غم دل چون هردم
هندوی زلف بتی حلقه کند در گوشم
غم دل در اینجا نتیجه دلبستگی به چیزهای بیشمار مادی این جهان است و حافظ میفرماید برای رسیدن به مقصد که یکی شدن و وحدت با خداست ، رها شدن از غم ناشی از دلبستگی ها بسیار دشوار است زیرا هر دم و هر لحظه انسان دلبسته و غلام حلقه بگوش بتی از چیزهای مادی و فکری این جهان میشود ، دمی انسان ممکن است بت زیبا رویی را در دل و مرکز خود جای دهد و همان لحظه به ویلا و مستغلات بیندیشد و لحظه ای بعد جایگاه و مقام دنیوی یا علمی و هنری خود را برانداز کند و دمی دیگر به موفقیت فرزندان خود ببالد ، هیچ پایانی برای این سلسله زلف هندو تصور نمیشود ، و این غم دل همچنان ادامه داشته ، مانعی اساسی برای کار معنوی انسان خواهد بود .حافظ میفرماید با این اوصاف محال است انسان از این غم دل آزاد شده و پای در وادی عشق بگذارد ، شرط اولیه کار معنوی آزاد شدن از این غمهاست .
حاش لله که نیم معتقد طاعت خویش
این قدر هست که گه گه قدحی می نوشم
طاعت در اینجا به معنی تسلیم شدن است که از شرط های دیگر ورود سالک در راه معرفت میباشد، حافظ در این بیت به شرط دیگر ورود به راه عاشقی پرداخته ، خدا را گواه میگیرد که به طاعت و تسلیم امر خدای خود مغرور ، غره و فریفته نشده ، اما تغییر محسوس خود را دریافته ، میفرماید به اندازه ای در کار معنوی خود پیشرفت کرده است که گه گاه قدحی از دست آن یگانه ساقی دریافت کرده و می نوشد . یعنی سالک در کار معنویت نباید با اندک پیشرفتی مغرور شده خود را بیشتر از چیزی که هست ببیند و یا به عکس توقع بسیار از خود داشته و از عدم پیشرفت خود مایوس و سرخورده گردد .
هست امیدم که علیرغم عدو ، روز جزا
فیض عفوش ننهد بار گنه بر دوشم
میفرماید اگر او یا سالک کوی حضرت معشوق گمان میبرد پیشرفت معنوی کمی داشته است این به دلیل وجود عدو یا دیو درون و خود کاذب ذهنی او میباشد که مانع پیشرفت شگرف و سریع انسان میشود ، و در روز جزا یا هنگامی که قرار است پاداش کار معنوی خود را ببیند خداوند به وجود این دیو درون انسان آگاه است ، پس خیلی بر انسان خرده نخواهد گرفت و فیض عفو حضرتش شامل انسان و سالک کویش خواهد شد و این گناه کم کاری را بر انسان می بخشاید . حافظ در غزل ۲۵۵ میفرماید ؛
حال ما در فرقت جانان و ابرام رقیب ،،، جمله میداند خدای حال گردان غم مخور
در این غزل عدو و در آنجا رقیب، هر دو دیو درون و خویشتنِ کاذب و ذهنیِ انسان هستند که طرح خداست برای امکان زیست انسان که از جنس بینهایت و جهان معناست در جهان فرم و ماده، پس بدون شک خداوند به این ضعف انسان آگاه بوده و بر اساس توانایی و اختیار انسان فیض عفو و بخشش خود را شامل او میگرداند و البته که این بخشش و مغفرت شروطی دارند که تشخیص آن فقط با حضرتش میباشد و بس .
پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت
من چرا ملک جهان را به جوی نفروشم
در باره این بیت و صورت دیگر مصرع دوم دوستان به تفصیل شرح نوشته اند که جای سپاس و قدردانی دارد و این کمترین تنها چیزی که میتوانم برآن شرح ها بیفزایم با توجه به بیت قبل ، وسوسه شیطان یا عدو است که موجب عصیان پدر و خوردن از آن میوه ممنوعه یا گندم و در نتیجه رانده شدن او از بهشت گردید، بنظر میرسد حافظ علاوه بر بیان معنای معمول این داستان قرآنی در صدد است به ما یادآوری کند که خالق شیطان و دیو درون انسان نیز خداوند است ، پس با لحاظ اینکه انسان دارای اختیار است برای پرهیز از نبایدها ، اما خداوند نیز به این ضعف انسان واقف بوده و به همین لحاظ گذشت و رحمت و مغفرت بینهایت او شامل حال انسان میشود و صد البته که رحمت و مغفرت خدا را نیازی به برهان و استدلال نمیباشد . در مصرع دوم سالک کوی حضرتش باید همانند پدر، با ارزشترین چیزهای این ملک هستی را به جوی بیشتر ارزش گذاری نکند تا غم دل از او رخت بر بسته و سالک به مقصد نهایی خود که بازگشت به خدا و یکی شدن با اوست برسد.
خرقه پوشی من از غایت دینداری نیست
پرده ای بر سر صد عیب نهان می پوشم
صد در اینجا نشانه کثرت و بی اندازه بودن عیبهای پنهان انسان است که بواسطه همان شیطان یا عدو بر انسان تحمیل شده اند و حافظ میفرماید اینکه انسان خرقه ای به نشانه دینداری ولی در واقع به منظور ریا کاری بر تن میکند، در حقیقت برای پنهان نگاه داشتن عیبهای بیشمار انسان است و انسان درصدد برطرف نمودن این عیوب بر نیامده و به معالجه خود بر نمی خیزد، بلکه با خرقه دینداری قصد پاک کردن صورت مسئله را داشته و دردها و عیوب خود را پنهان میکند ، سالک کوی حضرت معشوق باید عیوب خود را که ناشی از خود کاذب و دیو درون است برملا و در معالجه و درمان خود بکوشد .
من که خواهم که ننوشم به جز از راوق خم
چه کنم گر سخن پیر مغان ننیوشم
در ادامه میفرماید اگر سالک واقعا قصد رسیدن و زنده شدن به خدا را داشته باشد نباید آب حیات و خوشبختی را در چیزهای این جهانی جستجو کند و تنها باید از راوق خم و آن شراب روحانی بنوشد ، پس شرط دیگر این کار معنوی گوش جان سپردن به سخنان پیر مغان ویا راهنما و مرشد خود میباشد و چاره ای جز این نیست، بزرگانی مانند عطار ، مولانا ، حافظ و عرفای بزرگ دیگر و اولیای خدا همگی پیر مغان و راهنمای بشریت در همه عصرها میباشند .
گر از این دست زند مطرب مجلس ره عشق
شعر حافظ ببرد وقت سماع از هوشم
حافظ شکسته نفسی کرده و او خود گشاینده راه عشق است و نه راه زن سالک طریق معنوی ، بلکه این برداشت های شخصی شنونده موسیقی مطرب مجلس است که او را به وادی ذهن و گمان میبرد ، و درست هنگامی که باید انسان از اینهمه ظرافت ، معرفت و طبع روان به وجد آمده و سماع( و کار معنوی ) را آغاز کند ، هوش واقعی را رها کرده و به هوش و ذهن جسمی خود مراجعت میکند . شاید مراد تکیه بسیار زیاد برای دریافت معنی ادبی و صنعی واژه ای و یا تغییر به دلخواه بیت یا مصرعی از غزل سروده شده توسط مطرب مجلس باشد و نه پرداختن به اصل مطلب مورد نظر شاعر که طرب انگیزی و ایجاد نشاط و شادی بی سبب پس از دریافت معانی معرفتی کلی غزل میباشد .
به نظر من هم « من چرا ملک جهان را » درست است.
چون شاعر در این بیت اشاره به بریدن از دنیا و پست بودن دنیا در نظرش اشاره میکنه « از خصیصه های بارز شعر عراقی »
حالا شاعر در این بیت می فرماید : پدر من ( حضرت آدم ) بهشت با اون همه دبدبه و کبکبه رو به دو تا دونه گندم ارزانی داشت ( اشاره به گول خوردن آدم و حوا ). این «دنیای پست» که دیگه به یک جو هم ارزش نداره.
«ناخلف باشم اگر» دقیقا به دنیا اشاره نمیکنه .
این غزل را "در سکوت" بشنوید
در مصرع :
"هست امیدم که علیرغم عدو روز جزا .."
آیا وزن شعر بهم نخورده است ؟!
البته جسارت به ساحت حضرت حافظ نباشد ، مثلا این مصرع اینگونه بود بهتر و روان تر نبود ؟ :
هست امید، علیرغم عدو روز جزا ...
بحث نظر شخصی نیست بحث نسخ قدیمی هست بنده نسخ قدیمی حافظ را دارم
ناخلف باشم اگر من به جویی نفروشم صحیح است
در بیت
من چرا ملک جهان را به جوی نفروشم
از زبان حضرت علی علیه السلام است که فرمودند اگر تمام دنیا را به من بدهند از دهان مورچه جوی را نمیگیرم
و حضرت دنیا را به جوی نمی دهند
پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت
سوال آیا این کار پدر در نظر شاعر کار درستی بوده یا کار درستی نبوده است؟ حافظ در جای دیگه میگه که
سایه طوبی و دلجویی حور و لب حوض(اشاره به بهشت) /به هوای سر کوی تو برفت از یادم. یعنی آن بهشتی که من در آنجا بودم سر کوی معشوق نبود و من بخاطر رسیدن به سر منزل مقصود که سر کوی دوست باشه طی طریق کردم و دلجوی حور و لب حوض و سایه طوبی انقدر در نظرم بی ارزش آمد که فراموشش کردم.
با اینکه حافظ میخواد بگه من فرزند همان پدر هستم و کلمه ناخلف هم خیلی دلپسند تر هست ولی بنظر شخص بنده هم در مصراع دوم اشاره به فروختن دنیا دارد.یعنی یک چیز پست تر از روضه رضوان دارم که میخوام بفروشم.
پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت
ناخلف باشم اگر ملک جهان را به جویی نفروشم
پدرم روضه رضوان را بخاطر یک چیز والاتر به دو گندم فروخت(به هوای رسیدن به سر کوی دوست)
من هم باید برای رسیدم به چیز بهتر و والاتر، داشته پستتر خود را بفروشم
حافظ دو تا انتخاب داره یا آخرت را به دنیا بفروشه یا دنیا را به آخرت بفروشه که از نظر بنده حقیر ،با توجه ابیات قبل و بعد از این بیت حافظ دنیا را میفروشد برای رسیدن به آخرت
هرچند میدونم که مصراع دومی که نوشتم با توجه به فرموده دوستان در هیچ نسخهی خطی که در نظرات ذکر شد ، نبوده است.
پدرم با ارزشترین چیز در دنیا را بخاطر زندگی در لحظه با عشقش به پشیزی فروخت. مشخصه بودن با حوا به بهشت می ارزید... منم که فرزند همون پدرم هم باید به چنین مرحله ای برسم.....زندگی در عشق و کنار یار بالاترین لذت دنیاست.... پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت......
مگر حوا در بهشت کنار حضرت آدم نبود؟!
زمین نقد به از بهشت نسیه.....
هست امیدم که علیرغم عدو...فیض عفوش ننهدبارگنه بردوشم.....
چه آرامم میکنداین شاه بیط توحافظ
نسخ خطی موجود متعلق به قرن ۸ و ۹ نا خلف باشم هست که منطبق با رندی شاعر هست بخصوص که من چرا ملک جهان را به جویی نفروشم نه بلاغت خاصی داره نه نکتهی نغز و زیبایی.
فقط چرا «دو» گندم!؟ چرا یک یا سه یا چهار نه!؟
مساله فقط وزن بوده!؟
عزیزی نوشته منظورش حضرات علی و فاطمه هستند :)))) اون هم از حافظ اهل سنت!
حضرت آدم صاحب روضه رضوان شده بود و می توانست آن را بفروشد اما ما آدمیان نمی توانیم چیزی را که نداریم بفروشیم ما باید خریدار بهشت باشیم مگر اینکه ما چیزی را که می توانیم بفروشیم همین ملک جهان است دنیایی که در آن هستیم، پس،
پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت
من چرا ملک جهان را به جویی نفروشم
حضرت علی علیه السلام می فرمود: دنیای شما در نظر من از استخوان خوک «در دست شخص جذامی» پست تر است پس من چرا ملک جهان را که چنین پست و بیمقدار است به چیزی مانند جو (معادل آن) نفروشم، گویا بیت اینگونه است:
پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت
من چرا جیفه دنیا به جویی نفروشم
گویا این بیت حافظ می گوید دنیا و ملک جهان را بدهید و خود را از شر آن آسوده کنید کسی که دلبستگی به این دنیا نداشته باشد آسوده تر زندگی خواهد کرد و می تواند در پی بهتر از آن هم حرکت کند. حضرت آدم فروشنده چیز با ارزشی بود من چرا ملک جهانی که ارزش یک استخوان خوک هم ندارد را نفروشم، فروختن در این جا یعنی رهایی، آزادی و با رهایی و آزادی می توان در طلب چیز گرانبها قدم برداشت. عده ای می گویند مراد از این شعر این است که نقد را بگیر و دست از نسیه بدار ! این بهشت آنقدر ها هم ارزشمند نیست، این حرف در وهله اول توهینی است به حضرت حافظ که او را فردی آینده نگر و عاقل معرفی نمی کند در صورتی که باید خواننده اشعار حافظ در تمام ابیاتش عقل و عقلانیت حافظ را نادیده نگیرد حافظ برای ملموس کردن سخنانش مجبور است از گل و بلبل، می و خم و خط و ابرو بهره ببرد، او از تمثیل ها،طنزها و حکایت ها هم استفاده می کند، من که از آتش دل چون خم می در جوشم، اگر بهشت آنقدرها هم ارزشمند نیست، خب جهنم را باید چه کرد؟ اگر گفته شود که بهشت و جهنمی در کار نیست باید گفت حافظ این گونه فکر نمی کند.
هست امیدم که علیرغمِ عدو روزِ جزا
فیضِ عَفوَش نَنَهد بارِ گُنَه بر دوشم
حافظ به شدت از ریا و تزویر بیزار است و آن را به خوبی به تصویر می کشاند و آن را بدتر از فسق و فجور معرفی می کند
حاشَ لِلَّه که نیَم معتقدِ طاعتِ خویش
این قَدَر هست که گَه گَه قدحی مینوشم
خرقهپوشیِ من از غایتِ دینداری نیست
پردهای بر سرِ صد عیبِ نهان میپوشم
اگر گفته می شود:
پدرم روضه رضوان را به دو گندم بفروخت
ناخلف باشم اگر من به جویی نفروشم
حضرت آدم معامله زیان باری داشت شاید بهتر بود فرزندان آدم اینگونه می گفتند:
پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت
ناخلف باشم اگر من به جویی پس نخرم
نه اینکه راه خسارت پدر را در پیش بگیرند و اما اگر خلف بودن را پیمودن طریق پدر می دانیم و بحث خلف و یا ناخلف بودن را همین می دانیم باید در بقیه رفتارهای حضرت آدم هم خلف بودن خود را اثبات کرد اگر بحث فروختن به جویی هست باید در توبه، گریه و زاری و برگشت به سمت خدا هم خلف بودن خود را هم ثابت کنیم و نه اینگونه راحت از رفتن به جهنم سخن رانده شود.
توبه آدم علیه السلام
آن هنگام که آدم و حوا از بهشت رانده شدند آدم آنقدر گریست که چشمانش به خون نشست، آری آدم علیه السلام مدت یکصد سال تمام در فراق بهشت گریست و گفت؛ خدایا از لغزشم درگذر و گناهم را ببخش، مرا به همان خانه ای که بیرون کردی داخل ساز، خداوند نیز توبه او را پذیرفت و فرمود؛گناهت را آمرزیدم و تو را دوباره به همان خانه اوّلت باز می گردانم.
حضرت آدم آنقدر گریه کرد که او جزو پنج نفری قرار گرفت که در تاریخ بسیار گریه کرده اند.
پنج نفر در تاریخ بسیار گریه کرده اند:
1-حضرت ادم برای بهشت انقدرگریه کرد که رد اشک بر گونه اش افتاد.
۲–حضرت یعقوب به اندازه ای برای یوسف خود گریه کرد که نور دیده اش را از دست داد.
۳- حضرت یوسف در فراق پدر گریه کرد.
۴-فاطمه زهرا در فراق پدر و مصیبت های غصب خلافت انقدر گریه کرد که اهل مدینه گفتند ما را به تنگ اوردی با گریه هایت…یا شب گریه کن یا روز…
۵_ امام سجاد بیست تا چهل سال در مصیبت و عزای پدرش گریه کرد.هر گاه اب و خوراکی برایش میاوردند گریه میکردند ومی گفتند هرگاه قتلگاه فرزندان فاطمه را به یادمیاورم گریه گلویم رامی فشارد.
آری، حضرت آدم با هبوط به جیفه بودن دنیا پی برد، و آن را کنار زد و با گریه، توبه مجدداً به روضه رضوان رسید. جیفه دنیا ؛ مال و منال دنیا: الدنیا جیفة و طالبها کلاب.
کاین جهان جیفه ست و مردار رخیص
بر چنین مردار چون باشم حریص ؟ مولوی
پس اگر بحث فروش است و خلف بودن، کاش گفته می شد:
پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت
ناخلف باشم اگر جیفه دنیا به جویی نفروشم
برای دریافت این سروده باید با زمینهی اندیشار حافظ مهرآئین و «رازهای میترآئی» آشنا بود.
بر دلم گرد ستمهاست خدایا مپسند که مکدر شود آیینه مهرآیینم
حافظ خود این کلید را در «سخن پیر مغان» داده است. و ما میدانیم
از آن به دیرِ مغانم عزیز میدارند که آتشی که نمیرد همیشه در دلِ ماست
واین همان آتش است که در بند نخست این سروده آمده است.
من که از آتشِ دل چون خُمِ مِی در جوشم مُهر بر لب زده، خون میخورم و خاموشم
مُهر بر لب زده نشان از رازهای سربه مهرمیترائی است و همه چیز در «عشق » خلاصه میشود « مهر» را تنها در عشق میتوان دید
از آستانِ پیرِ مغان، سر چرا کشیم؟ دولت در آن سرا و گشایش در آن در است
یک قِصّه بیش نیست غمِ عشق، وین عجب کز هر زبان که میشنوم، نامکرّر است
در آئین مهرهمه باورها و کبشها پذیرفتنی و افسانههائی از «عشق» برای رسیدن به «دلدار» میباشند.
جنگ هفتاد دوملت همه را عذربنه چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند
این همان «عشق» در بند آخر این سروده است :
گر از این دست زَنَد مُطربِ مجلس رَهِ عشق شعرِ حافظ بِبَرَد وقتِ سماع از هوشم
این عشق همان است که در روز ازل با پرتو حسن «دلدار» پیداشد و «آدم» و «حوا» با آن روبروشدند:
در ازل پرتوِ حُسنت ز تجلی دَم زد عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
جلوهای کرد رُخَت دید مَلَک عشق نداشت عینِ آتش شد از این غیرت و بر آدم زد
مدعی خواست که آید به تماشاگَهِ راز دست غیب آمد و بر سینهٔ نامحرم زد
این تماشاگه راز میترائی را استادم گیتی نوین بر من برگشود . و به من نشان داد که چرا «آدم» روضه رضوان را از برای «آتش» این «عشق» به دوگندم بفروخت و چرا ناخلف باشم اگرمن به جوئی نفروشم . و به یادداشته باشیم که «ملک جهان» خود در برابر «روضه رضوان» به پشیزی نمیارزد چون :
نقدِ بازارِ جهان بِنگر و آزارِ جهان گرشما را نه بس این سود و زیان ما را بس
پس به انجام اوست که میگوید :
از درِ خویش خدایا به بهشتم مَفرست که سرِکویِ تو از کون و مکان ما را بس