گنجور

غزل شمارهٔ ۳۳۹

خیالِ رویِ تو چون بُگذَرَد به گلشنِ چَشم
دل از پِیِ نظر آید به سویِ روزنِ چَشم
سزایِ تکیه گَهَت مَنظَری نمی‌بینم
منم ز عالَم و این گوشهٔ مُعَیَّنِ چَشم
بیا که لَعل و گُهَر در نثارِ مَقْدَمِ تو
ز گنج‌خانه‌‌ دل می‌کشم به روزنِ چَشم
سَحَر سِرِشکِ رَوانم سرِ خرابی داشت
گَرَم نه خونِ جگر می‌گرفت دامنِ چَشم
نخست روز که دیدم رخِ تو دل می‌گفت
اگر رسَد خلَلی، خونِ من به گردنِ چَشم
به بویِ مژدهٔ وصلِ تو تا سَحَر، شبِ دوش
به راهِ باد نهادم چراغِ روشنِ چَشم
به مردمی که دلِ دردمندِ حافظ را
مَزَن به ناوَکِ دلدوزِ مردم افکنِ چَشم

اطلاعات

وزن: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن (مجتث مثمن مخبون محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

خوانش ها

غزل شمارهٔ ۳۳۹ به خوانش فریدون فرح‌اندوز
غزل شمارهٔ ۳۳۹ به خوانش سهیل قاسمی
غزل شمارهٔ ۳۳۹ به خوانش محسن لیله‌کوهی
غزل شمارهٔ ۳۳۹ به خوانش فاطمه زندی
غزل شمارهٔ ۳۳۹ به خوانش محمدرضا مومن نژاد
غزل شمارهٔ ۳۳۹ به خوانش عندلیب
غزل شمارهٔ ۳۳۹ به خوانش احسان حلاج
غزل شمارهٔ ۳۳۹ به خوانش افسر آریا
غزل شمارهٔ ۳۳۹ به خوانش شاپرک شیرازی
غزل شمارهٔ ۳۳۹ به خوانش محمدرضاکاکائی

آهنگ ها

این شعر را چه کسی در کدام آهنگ خوانده است؟

"آواز و پرواز"
با صدای مجتبی عسگری (آلبوم دریغ)

حاشیه ها

1392/09/08 11:12
ناشناس

نظرمن این است در بیت بیاکه لعل سوزن چشم صحیح است

1393/04/13 17:07
ناشناس

روزن چشم درسته.
منظور اینه که از گنج خانه (که معمولا پنهانه و هر کسی نمی تونه بره اونجا) که در اینجا مراد دل شاعره ، اشک مانند گوهر از دریچه ی دل که چشم باشه به پای معشوق ریخته میشه.

1393/05/31 10:07
ناشناس

فرمایش شماراهمه می گویندعرض من این است دانه های اشک که گاهی سفیدوگاهی خونین است یک یک وپیاپی ازجشم بیرون می ریزدحافظ ان هارابه گهرولعل تشبیه کرده وبرای جلوگیری ازپراکندگی ازسوزن چشم می گذراندوبه صورت رشته ای نثار مقدم دوست می کندمانعی هم درتشبیه چشم به سوزن نیست چون هم دوکی شکل است هم مردمک چشم به منزله ی سوراخ سوزن است ومعمولا هم دانه های قیمتی رابه صورت رشته تقدیم می کنندبااین معنی قافیه هم تکرار نمی شود

1393/07/01 14:10
امین کیخا

خیال عربی است اما از لغت کولی در ملانوکولی درست شده است و از یونانی است . شن یا شان یا شانه همه به معنای خانه است .مانند هوشنگ یعنی کسی که خوب خانه می سازد . گلشن هم یعنی خانه ی گلها یا گلخانه . روز در فارسی یعنی روشن از این لغت روزن را هم داریم یعنی جایی که روشنی و نور است دیگر لغت ها اروس یعنی کسی که لباس سفید و روشن می پوشد و به اشتباه با ع نوشته می شود و از اوستایی به عربی رفته است . لعل همان لل پارسی است یعنی سرخ و دیگر دلیل آن لاله است یعنی گلی که لل رنگ است . آل و لل و لال و لاک و سهر همه یعنی سرخ . قرمز هم با crimson پیوسته است . سحر عربی است اما سه به معنای گفتار و سخن فارسی است یعنی مانند افسانه که سه در آن یعنی سخن . زنده یاد محمد مقدم سحر را از سه به معنای گفتن می داند و برای دلیل enchantement را آورده است که همین راه را رفته است . زیرا سحر بیشتر کلمه ای بوده که میخوانده اند . خله یعنی سوراخ و نیز سرکه عربی است ولی خلیدن یعنی سوراخ کردن پارسی است . مردم و مرد هر دو از مردن است ولی زن و فرزند هر دو از زیستن هستند فرزند ( فر + زند ) .ناوک به ناو و ناویدن و ناودان ربط دارد کویا ناوک تیری است که توی لوله ای ناویده و خمیده به بیرون بجهد مانند کمانهایی که قوس جلویشان افقی است و تیز در میان لوله ای پیش از پرتاب شدن پیش رانده می شود .

1402/10/03 08:01
رند تشنه لب

سلام و عرض ادب آقای کیخا

نکات ارزشمند و خواندنی ای نوشته اید. من به بحث های ریشه شناسی علاقه مندم. جسارتا می خواهم بپرسم شما از چه طریقی توانسته اید اینقدر در مباحث ریشه شناسی مسلط شوید؟ این موضوع، نه فقط از این حاشیه تان، بلکه با در نظرگیری بقیه ی حاشیه هایی که نوشته اید برای من سوال شده است. چون بنده هرگز نتوانسته ام منابع خوبی در این زمینه پیدا کنم، به همین خاطر است که می پرسم؛ و الّا جسارت هست‌.

>>>>>>>>>>>>>>>>
**************************************
**************************************
بیا که لعل و گوهر در نثار مقدم تو
ز گنج‌خانۀ دل می‌کشم به .........
مخزن چشم: 37 نسخه (801، 803، 813، 816، 818، 819، 821، 822، 823، 825، 836، 843 و 25 نسخۀ متأخر یا بی‌تاریخ) خانلری، عیوضی، نیساری، جلالی نائینی- نورانی وصال، سایه
روزن چشم: 1 نسخه (827) قزوینی- غنی، خرمشاهی- جاوید
38 نسخه غزل 331 و بیت فوق را دارند. از نسخ کاملِ کهنِ مورّخ، نسخۀ مورخ 824 فاقد غزل است.
*************************************
*************************************

1395/07/24 17:09
مسعود

سلام به همه ی دوستان گرامی
خواندن پست های عزیزان لذت غزل حافظ را بیشتر کرد.
آیا از شما استادان کسی وقت دارد اگر گهگاهی سوالی داشتم و معنی بیتی را نفهمیدم، کمکم کند؟ در پست ها معمولا جوابم را خوب نمی گیرم.

1395/07/24 23:09
مهناز ، س

مسعود خان گرامی
شما سؤال بفرمائید، حتماً استادان گرامی حاشیه نویس به کمک ما می آیند
مانا باشید

1395/07/25 20:09
مسعود

چشم مهناز خانم
خون جگر چطور جلوی اشک را می گیرد؟ خون گریستن یعنی چه؟

1395/07/26 13:09
مهناز ، س

مسعود خان گرامی
منتظر بودم از استادان جوابی بر پرسش شما بیآید ولی ،،،،
دوست گرامی ، خیال پردازی های شاعرانه را نمی توان با وسایل مادی اندازه گرفت ، شاعر ، تا ورای حقیقت به پرواز در می آید ، آنجا که :برتر اندیشه بر نگذرد ،
هیچ گریه ای خونین نیست و خون جگر نیز اصطلاحی ست برای غم فراوان ،
در زبان فارسی ازین دست تعارف بسیار داریم ، مثل انکه می گویند : قدمتان روی چشم ، یا خاک پای شما هستم
زیبایی شعر نیز اغلب در همین پرواز اندیشه است.
مانا باشید

1395/07/26 19:09
مسعود

تشکر از جوابتان مهناز خانم.
گفته ی شما متین، اما فکر کردم شاید ارتباطی به بیماریی به نام haemolacria داشته باشد که احتمالا در گذشته هم بوده و شاعران از آن بهره ی خود را برده اند. خصوصا که در جایی خواندم وقتی در کیسه ی اشک، اشکی نماند خون از چشم جاری می شود.

1398/11/02 21:02

باسلام خدمت دست اندرکاران سایت فرهنگی گنجور لطفاً قبل ازانتشاراین حاشیه،حاشیه قبلی را که دارای اشکال وایرادهست حذف واین شرح راجایگزین فرمائید پیشاپیش قدردان زحمات گرانقدرشما هستم . بااحترام سیدعلی ساقی
خیال روی تـو چـون بگذرد به گلشن چشم
دل از پـی نـظر آیـد بـه سـوی روزن چـشـم
"خیال": تصوّر ، تصویری که در ذهن آدمی نقش می‌بندد ودرچشمانش متجلّی می گردد.
"گلشن": گـلـزار ، گلسـتـان
"گلشنِ چشم": چشم به گلشن تشبیه شده است از آن روی که تصـاویـرِزیبایِ رخساره ی همچون گلِ معشوق، در چشم به نمایش درآمده است آن را به گلزاری تبدیل کرده است.
"ازپی نـظـرآید": به منظورتماشا کردن می آید.
"روزن": پـنـجـره ، دریچه
"روزن چشم": دل ِ شیدای خودرابه پشت پنجره‌ی چشم روانه کرده تاازطریق روزنه های چشم به تماشای تصاویرخیالی دلـبـر بپـردازد .
معنی بـیـت : وقتی تصاویر ذهنیِ رخسار زیبای تـو از مقابل چشمانم می گذرند چشمانم را به گلـزاری تـبـدیـل می‌کنند، دلـم مشتاق وبی قرارمی شودبه منظور تماشاکردن،از سینه به طرف پنجره‌ی چشمانم می‌آیـدوبه تماشای تصاویرخیالی تومی نشیند.
حافظِ شیدا به اندازه ای ازخیال رخساردوست لذت می برد که می فرماید:
درآتش اَرخیال رخش دست می دهد
ساقی بیا که نیست زدوزخ شکایتی
ســـــزای تـکـیـه گـهـت مـنـظـــــری نـمـی‌بـیـنـم
مـنـم ز عـالـم و ایـن گـوشـــه‌ی مـُـعـیـّن چـشـم
"سـزا" : درخور ، شایسته
"تکیه‌گه" : جای تکیه دادن و راحت نشستن
"مـنـظـر" : جای تماشا
"مـُعـَیـّن" : مشخـّص و ویژه ، . گوشه ی معیّن چشم معنای شاه نشین یابهترین نقطه ی چشم رانیزدارد.
معنی بیت:
تـمـاشـاگاهی که برازنده و شـایـسـتـه بوده باشد تا توبرآن تـکـیـه‌ بزنی سـراغ نـدارم ، من از تمام دنیا تنها این گـوشـه‌ی مشخص(شاه نشین چشمانم) را درخور تکیه زدن تومی بینم این من و این هم گوشه ی منحصربفردی که برای تکیه زدن توتعیین شده است.
شاه نشین چشم من تکیه گه خیال تو ست
جای دعاست شاه من بی تـو مباد جای تـو
بـیـا که لـَعــل و گــُهـر درنثار مَــقـدم تـــو
ز گنج خـانـه‌ی دل می‌کـشـم بـه روزن چــشم
"لـَعـل" : یاقوت سرخرنگ، استعاره از اشک خونین
"گـُهـر" : مـروارید ، استعاره از اشک
"مـَـقـدَم" محل قدم گذاشتن ، جای پـا ، پیش پـا
"گنج خانه‌ی دل" : دل را به گنج خانه تشبیه کرده که لعل و گهر (اشک) از آنجا بر می‌دارد و به چشم می‌آورد تا از طریق چشم نثار مقدم محبوب نماید.در ادبیات عاشقانه "دل" سرچشمه‌ی اشک است.
در نسخه‌ی جامع دیـوان ، تـألـیـف "مسعود فرزاد" و نـیـز نسخه‌ی "خانـلـری" به جای "روزن چشم" ، "مخـزن چشم" ضبط شده که بر متن ترجیح دارد ، زیرا هم با "لعل و گـهـر" و "گنج خانه" تناسب دارد و هم تـکـرار قافیه نـدارد .
معنی بـیـت : ای محبوب وای معشوق من بیا که از گنج خانه‌‌ی دلم، اشکـهـایی همچون یاقوت و مروارید را به چشمم می‌آورم تا به پـیـش پـای تـو نـثـار کـنـم .
بارم ده ازکرم سوی خود تابه سوزدل
درپای دم به دم گهرازدیده بارمت
سـحـر سـرشــک روانــم ســـــر خـرابـی داشـت
گـرم نـه خـون جـگـر مـی‌گــــرفـت دامـن چـشـم
"سرشک" : اشک
"روان" : جاری
"سـرِ" : با کسر آخر یعنی قصد چیزی داشتن
"خرابی" : ویرانی ، ویران کردن
"خون جگر" : کنایه از غم و غصّه است ، امـّا در اینجا همان خون دل است که به صورت اشک خونین از گوشه‌ی چشم جاری می‌شود
"دامن کسی گرفتن" : کنایه از مـتـوسـّل شدن ، مانع و سـدّ راه کسی شدن .
معنی بـیـت : اشک قصـد داشت آنقدرازچشمانم بریزدتا (وجودم) را ویران کـنـد . سحرگاه اگر خون جگرم سـدّ راه اشک نمی‌شـدچه بساکه این اتّفاق رخ می داد. (خون وقتی بیرون آید لخته می‌شود و جلویِ روزنه های اشک را می‌گیرد و مانع از بیرون آمدن اشک می‌شود) اشک به سیلابی تشبیه شده که قصد داشته بنیاد وجود شاعرراویران کند لیکن خون جگرمانع شده است.
پاک کن چهره ی حافظ به سر زلف زاشک
ترسم این سیل دمادم ببرد بنیادم
نـخـسـت روز کـه د یـدم رخ تـو دل مـی‌گـفـت
اگر رسـد خـلـلـی خون مـن بـه گـردن چـشم
"خلـل" : آسیب
"خون من به گردن چشم" : مسئولیت ریخته شدن خون من بر گردن چشم است که بانظربازی سبب رخ دادن این حادثه شده است. .
معنی بـیـت : همان روز اوّل که چشمم به چـهـره‌ی زیبا و دلـربـای تـو افتاد ، دلـم گفت اگر در راه این عشق آسیبی به من برسد یاکشته شوم مسئولیتـش بر عـهـده‌ی چشم است.
دل بسی خون به کف آورد ولی دیـده بـریـخـت
الله الله ، کـه تـلـف کـــرد و کـه انـدوخـتـه بـود!
بـه بـو ی مـژده‌ی وصـل تـو تـا سـحـر شـب دوش
بـه راه بــاد نـهــــادم چـــــراغ روشـــن چـشــــم
"بـو" : ایهام دارد : 1- رایحه و عطر 2- امید و آرزو
"مـژده" : نـویـد ، خـبـر خوش
"شب دوش" : دیـشـب
"به راه بـاد نهـادن" رابعضی ازشارحین کنایه از دست دادن و ازبین بردن دانسته اند درحالی که چنین برداشتی باجهان بینی حافظ مطابقت ندارد حافظ هرگزحسرت چیزی راکه در راه معشوق داده نمی خورد وازدادن جان نیزدریغ نمی کند. دراینجا منظورازباد همان بادصباست که رابط میان عاشق ومعشوق است بوی معشوق رابه عشّاق می رساندو وپیغام عشّاق رابه معشوق.
"چراغ روشن چشم" : چشم به چراغی روشن تشبیه شده است .
معنی بـیـت : به امـیـد ایـنـکه مژده ی خوش وصال تو راازبادصبا دریافت کنم دیشب تاسحرگاهان چراغ روشن چشمانم رادرمسیربادصبانهادم و چشم انتظـاربودم تاشایدپیغامی ازتودریافت کنم.
گربادفتنه هردوجهان رابه هم زند
ما وچراغ چشم ورهِ انتظاردوست
بـه مـردمی ؛ کـه دل دردمـنـد حـافـظ را
مزن بـه نـاوک دلــدوز مردم افـکـن چـشــــم
"بـه" : حرف سوگند است
به "مردمی" : به آدمـیـّت سوگند.
"نـاوک" : تـیـر کوچک ، استعاره از مـژگان
"دلـدوز" : دلـخراش
"مردم افکن" :بسیارقوی و مردم کـُش
معنی بـیـت : به آدمـیـّت سوگندت می‌دهم که دل مجروح و درد کـشیـده‌ی مـرا باتـیـر دلخراش و آدم کـُشِ مـژگانت هـدف قـرار مده .
جان دارازیّ توبادا که یقین می دانم
درکمان ناوک مژگان توبی چیزی نیست

1399/08/30 15:10
فاطمه دِل سَبُک (مهر۱۳۲۵ - تیر۱۴۰۲/یزد)

سید علی ساقی/رضا ساقی/رضا گرامی
با درود و آفرین فراوان
در مدت 8 ماه به عشق خواجه حافظ شیرازی و به امید شرح های ساده, دلنشین و بدردبخور شما هر روز و شب به سایت گرانبهای گنجور مراجعه کردم و بی نهایت لذت و استفاده بردم.
با آرزوی تندرستی, شادابی و کامرانی برای شما و گنجوریان
سپاسگزارم

1402/10/03 16:01
Abbasrapper

درود ما هم به عشق تفسیرهای آقا رضا به این سایت میایم

1401/04/30 17:06
در سکوت

این غزل را "در سکوت" بشنوید

1401/09/26 12:11
سفید

 

خیلی زیباست..‌. تمام بیت‌هایش...

 

نخست روز که دیدم رخ تو دل می‌گفت

اگر رسد خللی، خون من به گردن چشم... 

به راه باد نهادم چراغ روشن چشم...

 

1402/12/13 18:03
دانش جو طالب

جناب ساقی گل  جام جانت مدام پر از نور باد 

1403/02/23 05:04
برگ بی برگی

خیالِ رویِ تو چون بگذرد به گُلشنِ چشم

دل از پیِ نظر آید به روزنِ چشم

خیال در اینجا به معنیِ اندیشه و آرزومندی آمده است، و گُلشنِ چشم کنایه از نگاهی ست که جهان را بُستانی خوش نقش و زیبا می بیند، حافظ می‌فرماید اگر چشمی جهان را همه زیبایی و جلوه ای از رویِ معشوقِ ازل ببیند و با این دید نگاهی گذرا بر این گلشن بیندازد در خیال و آرزویِ دیدارِ آن رخسارِ زیبایی می‌رود که در ورایِ جلوه هایِ شگفت انگیزش در این گُلشنِ زیبا قرار دارد، پس آنگاه دلِ آن شخص به منظورِ نظر یا دیدنِ جهان از منظرِ چشمِ خداوند به روزن یا مردمکِ چشمش می آید تا با چشمِ دل و یا چشمِ جان بین جهان را ببیند و نه بوسیلهٔ چشمِ حسیِ خود، عارفان این‌چنین دیدنی را چشمِ نظر نامیده اند. 

سزایِ تکیه گَهَت منظری نمی بینم

منم ز عالم و این گوشهٔ مُعَیَّنِ چشم

پس حافظ ادامه می دهد اگر انسان با چشمِ نظر و جان بینی که ذکر شد به گُلشنِ هستی بنگرد منظره دیگری نمی بیند که سزاوار و هماوردِ تکیه گاهِ تختِ سلطنتِ آن سلطانِ ازل باشد، یعنی هر چه در منظرِ چنین انسانی بیاید را جلوه ای از ذاتِ خداوند می بیند که قائم به ذاتِ اوست و تکیه گاهش خداوند است، مُعَیَّن یعنی تعیین شده و برگزیده که دارای ایهام است و معنایِ دیگرش جاری شدنِ آب است که با گوشهٔ چشم نیز مرتبط است و اشکِ چشم را به ذهن متبادر می کند و بنظر میرسد حافظ هر دو معنا را مدِ نظر داشته است، پس می فرماید من به عنوانِ انسان که از عالمِ دیگری پای به این گُلشن گذاشته ام نیز جزیی از این منظره هستم اما در گوشهٔ ای تعیین شده و برگزیده، و بنابراین انسان هم جلوه ای از خداوند در این جهانِ هستی ست و تکیه گاهش او با این تفاوت که دارایِ ویژگی و قابلیت‌هایی می‌باشد که می تواند به فعل درآید و او را از سایرِ جلوه هایِ خداوند در این جهان متمایز کند.

بیا که لعل و گُهر در نثارِ مَقدَمِ تو 

ز گنج خانهٔ دل می کشم به روزنِ چشم

با عنایت به واژهٔ "مُعَیَّن" که در بیتِ قبل آمده است می فرماید اما انسان برای اینکه بتواند قابلیت‌های خود را به فعل درآورَد و شایستگیِ خود را برایِ گزینشِ خود به اثبات رساند لازم است اصلِ خود یعنی خداوند را طلب کند تا بارِ دیگر در این گُلشن با او یکی شود، پس باید اشکی که همچون لعل و گوهر ارزشمند است از گوشهٔ چشم مُعَیَّن و جاری گردد و به روزنِ چشم بیاید تا شاید او بیاید و درمردمکِ چشمش جای گیرد ، حافظ دل یا مرکزِ انسان را گنج خانه ای توصیف می کند که به ذات، سرشار از لعل و جواهر است یعنی عشق شالوده و سرشتِ انسان است و از الست در دل و بند بندِ وجودِ انسان قرار داده اند، پس اگر انسان که بالفطره برخوردار از گنجِ عشق است با زاری و ابرازِ نیاز به وصالش اشکِ گرانبهای خود را به پایِ حضرتش بریزد، باشد احتمالن آن یار می آید و با حضورش غم و رنجِ فِراق را از دل می زداید.

سَحَر سرشکِ روانم سرِ خرابی داشت

گَرَم نه خونِ جگر می گرفت دامنِ چشم

سرشکِ روان نیز به معنیِ گریستن است و خونِ جگر در فرهنگِ عارفانه کنایه از تحملِ عاشقانه‌ بمنظورِ رهایی از دردهایی نظیرِ حرص و طمع، رنجش، کینه، دشمنی، حسادت، غرور و امثال آن است، یعنی سالکِ عاشق باید بوسیله اشکِ زلالِ خود دردهایِ ذکر شده را که خون و چرک هستند از طریقِ مجرایِ چشمِ خود از درونش بزداید بنحوی که دامنه و گستره اش دامنِ چشمِ عاشق را در بر گیرد، در معنیِ دیگر این خونِ جگر دامنِ چشم را می‌گیرد، پس چشم باید عقوبتِ دیدنِ غلطِ خود که دیدن بر حسبِ جسم است را بپذیرد تا نگرشش به هستی در جهتِ مثبت تغییر کند و دیده اش جان بین شود، درواقع حافظ می فرماید قطعن انسان بوسیله‌ی نگاهِ جسمانی به اشخاص و همچنین اشیاء در این جهان تعلقِ خاطر و دلبستگی‌ پیدا می کند و چون نمی تواند از طریقِ چنین نگاهی به مرد و یا زنی به عنوانِ معشوقِ خود و یا حتی نگاهِ جسمانی به دارایی هایِ خود به خوشبختی دست یابد سرانجام درونش به دردهایِ ذکر شده مبتلا می شود ( برای مثال عشقش به انسانی دیگر که با نگاهی جسمانی شروع شد اکنون به نفرت تبدیل شده، پس این گناهِ چشم است و چشم باید تقاصش را پس دهد) اما اگر سالکِ طریقتِ عاشقی دردهایِ ناشیِ از رهایی از آنها را تحمل کرده و بصورتِ اشکیِ خونین از چشمش جاری کند نتیجه اش شستشویِ چشم و تغییرِ دیدِ او خواهد بود نسبت به جهان، و اگر این اتفاق نیفتد بدونِ شک در سحرگاهِ طلوعِ خورشیدِ درونِ عاشق، سرشکی دیگر و برآمده از روانِ ناآرامش که حاملِ دردهای ذکر شده است جاری می گردد که اشکِ حسرت نامیده می شود و سرِ خرابی یا ایجادِ اختلال در راهِ سلوکِ عارفانه او دارد، سَرِ کاری داشتن یعنی نیت و قصدِ آن کار را داشتن.

نخست روز که دیدم رُخِ تو، دل می گفت

اگر رسد خِللی، خونِ من به گردنِ چَشم

نخستین روزِ دیدار همان روزِ الست است که خداوند از انسان پیمان گرفت تا از دریچه‌ی چشمِ او که جانِ محض است جهان را ببیند و نه بر حسبِ دیدِ جسمانیِ خویشتن، چنانچه مولانا نیز سروده است؛ "دیدنِ رویِ تو را دیده ی جان بین باید/ این کجا مرتبه‌ی چشمِ جهان بینِ من است" و حافظ می‌فرماید اینکه چشمِ انسان مسؤلِ نوعِ نگاهش به جهان است پیمانی دیرینه است زیرا دل یا مرکزِ انسان در آن روز پذیرفت که اگر خللی در دیده‌ی جان بینِ او ایجاد شود مسؤلیت و عواقبِش با همان چشم و یا جهان بینیِ انتخابیِ چشم است، پس خونِ این دل نیز به گردنِ چشم است چرا که هر خونی ریخته شود مستوجبِ قصاص است،‌ و چنین چشمی قصاص می شود تا چشمِ جان بینِ اولیه اش تولدی دوباره یابد.

به بویِ مژده ی وصلِ تو تا سَحَر شب دوش

به راهِ باد نهادم چراغِ روشنِ چشم

بویِ در اینجا به معنیِ بودن و آرزومندی آمده، شب نمادِ تاریکی و ناآگاهی ست و دوش یعنی هر لحظه، باد در مصراع دوم کنایه از تُندبادِ حوادث است که در زندگیِ هر انسانی خواهد وزید، و چراغِ روشنِ چشم همان بیناییِ اولیه و یا چشمِ جان بینِ انسان است، پس‌حافظ می فرماید اگر او یا هر انسانی دوش یا هرلحظه در تند بادِ اتفاقات و حوادثِ زندگیِ خود از چراغِ راه که چشمِ جان بینِ اوست کمک بگیرد تا بتواند از آن باد و طوفان جانِ سالم بِدَر بَرَد، پس مژده ی وصال به معشوقِ ازل به او داده می شود تا شبِ تاریکش سَحَر گردد.

به مردمی که دلِ دردمندِ حافظ را

مَزَن به ناوَکِ دلدوزِ مردم افکنِ چشم

مردمی در قدیم همان انسانیتِ امروز است، دلِ دردمند در اینجا دلی ست که با دردِ عشق آشناست، ناوک تیرهایِ کوچکی بوده است که در جنگها با وسیله ای بنامِ زنبورک به سمتِ دشمن پرتاب می کردند و در شعرِ فارسی آنرا به مُژگانِ بلندِ معشوق تشبیه کرده اند، مردم افکن نیز شیر افکنِ امروزی ست، پس حافظ خطاب به حضرتِ معشوق ادامه می دهد اکنون که حافظ نورِ چشمانِ خود را چراغی قرار داده است تا در باد و طوفانِ راهِ زندگی او را به سرمنزلِ مقصود هدایت کند نشان دهنده‌ دردمندیِ دلِ و آشناییِ او با دردِ عشق است، پس حافظِ عاشق را از ناوکِ مژگانِ چشمت که دل دوز است و دردآور و شیر افکن مصون بدار، درواقع حافظ می‌فرماید هر انسانی اگر دلی درد آشنا نداشته و با عشق بیگانه باشد در معرضِ ناوکِ مژگانِ خداوند قرار می گیرد تا دلِ دوپارهٔ او را به یکدیگر بدوزد و به وحدت برساند، یعنی با اجبار و قهراََ همان که در الست بود بشود، این کار با ایجادِ دردِ فراوان انجام خواهد شد که حافظ و عاشقان ترجیح می دهند پیش از آنکه خداوند یا زندگی به چنین کاری مبادرت ورزد، خود با پذیرشِ دردِ عشقِ داوطلبانه دل را یکدله کنند، دردی که نه تنها قابل تحمل، بلکه خوشایند است.

این بیت مصداقِ غزلِ ۳۲۲ مولاناست که می فرماید؛

آمده ام که تا به خود گوش کشان کشان

بی دل و بی خودت کنم، در دل و جان نشانمت

یعنی اگر انسان با میلِ خود داوطلبانه چشمانِ جان بینِ خود را چراغِ راه قرار ندهد زندگی یا خداوند گوش کشان او را بسمتِ بی دلی و عاشق می کشاند تا در دل و جان نشاندش.