غزل شمارهٔ ۳۳۸
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
خوانش ها
غزل شمارهٔ ۳۳۸ به خوانش فریدون فرحاندوز
غزل شمارهٔ ۳۳۸ به خوانش سهیل قاسمی
غزل شمارهٔ ۳۳۸ به خوانش محسن لیلهکوهی
غزل شمارهٔ ۳۳۸ به خوانش فاطمه زندی
غزل شمارهٔ ۳۳۸ به خوانش سارنگ صیرفیان
غزل شمارهٔ ۳۳۸ به خوانش محمدرضا مومن نژاد
غزل شمارهٔ ۳۳۸ به خوانش عندلیب
غزل شمارهٔ ۳۳۸ به خوانش احسان حلاج
غزل شمارهٔ ۳۳۸ به خوانش افسر آریا
غزل شمارهٔ ۳۳۸ به خوانش شاپرک شیرازی
حاشیه ها
نقل می کنند ه روزی شش دختر زیبای شیرازی (بر سر موضوعی!) اختلاف پیدا می کنند و دعوی خود به نزد خواجه می برند و این غزل به تفأل باز می کنند:
...
شهری ات پر رشمه و خوبان ز شش جهت
چیزیم نیست ورنه خریدار هر ششم
...
جناب حافظ در این شعر یک سکولار کاملند...
آورده اند که حافظ
32
آورده اند که شش تن از خواتین معزز شیراز بی بی فلان و خاتون بهمان و بیگم بیسار و خانم تکپنهان که با هم عقد خواهری و "احوال کاف سین ددری و طاباقاف سعتری" داشتند و در شهر به "سته ی حسناء" یا "حسان سته" یعنی "زیبایان ششگانه" معروف بودند، و هر یک مزیتی خاص داشتند، از مال و منال و کمال و جمال و دلال و جلال، روزی بر سر مزار حافظ انجمنی کرده بودند. خوش می گذراندند، از هر دری سخن می راندند و بیعاری و لوندی می کردند.
عاقبت گفتگوشان به اینجا رسید که اگر حافظ زنده می بود، کدامیک از مارا با مزیتی که داریم، بیشتر می پسندید و بر می گزید! در این باب چنان که خصلت این جنس است، پر حرفی ها کردند. سر انجام یکی از ایشان گفت: "اگر در این داوری خود خواجه را به داوری طلبیم، بهتر است." چنین کردند.
فالی از دیوان گزارشگر رازهای نهان گرفتند، چنین آمد:
شیراز معدن لب لعل است و کان حسن
من جوهری مفلسم ایرا مشوشم
شهری ست پر کرشمه و خوبان ز شش جهت
دستم تهی ست ور نه خریدار هر ششم
ریحانةالادب و رشحات العبر
بر گرفته از
حریم سایه های سبز
مجموعه مقالات1
مهدی اخوان ثالث
م. امید
زیر نظر مرتضی کاخی
انتشارات زمستان
چاپ دوم، بهار 1372
شش جهت در این شعر اشاره به شش دروازه ورودی شهر شیراز دارد که هر دروازه ورودی یکی از محلات شهر بوده است.
مصرع اول بیت هفتم این گونه است:
شهریست پر کرشمه و خوبان ز شش جهت
شیراز معدن لب لعل است و کان حسن
من گوهری مفلس، ازاین رو مشوشم
شهریست پر کرشمه و خوبان ز شش جهت
وسعیم نیست ورنه ، خریدار هر ششم.
( وسع به معنا (مانا!؟) ی گشادگی دست و دارایی)
درود به دکتر ترابی درست می فرمایید
"چیزیم نیست ورنه خریدار هر ششم"
چیز در پارسی میانه به معنی مال و ثروت است. چیزیم نیست = مال و ثروتی ندارم
چیز هم امروز نیز به مانای ( به قول دکتر ترابی!)
مال و خواسته در بخشهایی از میهنمان به کار میرود.
(اول از همه یادآوری به "خودم" و سپس به) خانم صدف:
هرکسی از ظن خود شد یار من
از درون من نجست اسرار من
سر من از نالهٔ من دور نیست
لیک چشم و گوش را آن نور نیست
تن ز جان و جان ز تن مستور نیست
لیک کس را دید جان دستور نیست
آتشست این بانگ نای و نیست باد
هر که این آتش ندارد نیست باد
آتش عشقست کاندر نی فتاد
جوشش عشقست کاندر می فتاد...
حسین خان کازرونی
آنکه این چنین گفته صاحب سخن نبوده ، صاحب مغز خشک بوده ، شیراز را می گوید :
شیراز معدن لب لعل است و کان حسن
من جوهری مفلسم ایرا مشوشم
از بس که چشم مست در این شهر دیدهام
حقا که می نمیخورم اکنون و سرخوشم
شهریست پر کرشمه حوران ز شش جهت
چیزیم نیست ور نه خریدار هر ششم
مگر قبر مطهر امام حسین(ع)جای رقاص بازی ست
درباره بیت ششم و جوابی که سیمین دانشور درباره شیراز به جلال میدهد و همان باب آشناییشان میشود این خاطره از آقای دانایی خواهرزاده جلال را بخوانید:
پیوند به وبگاه بیرونی
به نظرم همانطور که خود حافظ در شعر دیگری اشاره میکند منظور از شش جهت زیباییهای کامل شخص است.
فریاد که از شش جهتم راه ببستند
آن خال و خط و زلف و رخ و عارض و قامت
امروز که در دست توام مرحمتی کن
فردا که شوم خاک چه سود اشک ندامت
1- شش جهت=همه طرف ( چپ،راست،بالا،پایین،جلو و عقب) .در همین دیوان هم مکرر آمده.
2- این کلمۀ مانا به مانای معنا، مانا نخواهد بود چون قبل از اون یه مانا به مانای مانا داشتیم که هزارو پونصد سال مانا بوده.
مانا باشید!
من دوستدار روی خوش و مـوی دلـکـَشـم
مـدهـوش چشـم مـسـت و مـی صـاف بیغـشـم
حافظ بارها وبارها ثابت کرده که آدم خوش فکر، خوش سخن وخوش سلیقه است . دراینجانیز نشان می دهد که میل وتمایل درونی اوهمیشه به سمتِ خوشی ها وچیزهای خوش است.
"خوش" را در قدیم ؛ "خـَـش" تـلـفـّظ میکـردهاند .در اینجا هم باید "خـَـش" تـلـفـّظ شود تا قافیه ی میانی هم رعایت شده باشد.گرچه زیاداهمیّتی ندارد.
"مـدهوش" : حیرت زده، مست،از خود بی خبر. به حیرت افتادن اززیبائیها نعمتی ارزشمنداست . انسانهای باذوق،خوش فکروعاشق پیشه بامشاهده ی کوچکترین زیبائیها به وَجد وشَعف می آیند واحساساتشان دچارجوشش وغَلیان می گردد. همین به جوش آمدن ِ عواطف وبرانگیخته شدن ِ هیجان،آنهارابه خالقِ زیبائیها دلالت می کند.درپی این فرآیندِ روحانی وپدیدارشدن ِ حظّی لطیف درگستره ی جان،خودبخود زبان به ستایش،شکرگذاری وقدردانی می گشایند. این نوع سپاسگزاری که ازصمیم دل وجان برمی خیزد والاترین نوع بندگی وعبادت است.
"بیغش" : ناب ، خالص ، بدون آمیختگی .
معنی بـیـت : من همیشه عاشق زیبائیهاهستم. عاشق رُخسار زیـبـا ،عاشق زلف وگـیـسـوی دلپذیر، وقتی چشم مست وخمار آلودهای می بینم به حیرت می افتم ودچارهیجان وشگفتی می شوم.همینطورطالبِ شرابِ زلال وخالص هستم که هیچ ناخالصی نداشته باشد.من ازخوردن ِ چنین شرابی همان حسّ وحظِّ روحانی رامی گیرم که به چشم ِ جادویی وفریبنده ی دلستانی نظرمی افکنم.
به مصداق این مثل که زیبااندیشان به زیبایی می رسند، حافظ بااین افکارزیباست که به زیبایی وجاودانگی رسیده است. وقتی که کارگاهِ خیال وذهن ِ کسی انباشته ازافکارمثبت،زیبا ودلپذیرمی گردد، روشن است که دیگرجایی برای افکارمنفی شامل: کینه،دروغ،حسد،ریا ونیرنگ وفریبکاری، کینه نوزی بدبینی وبدخواهی جایی نخواهد بود. سرچشمه گفتارآدمی افکار اوست. این افکارندکه بی تردید به گفتارتبدیل شده وگفتاررادلنشین وفرح فزا می کنند. گفتارنیزآرام آرام درگذرزمان تبدیل به رفتارشده وناگهان شخصی همانندِ حافظ ظهورپیداکرده وسلطان قلبها می گردد.
دل نشان شدسخنم تاتوقبولش کردی
آری آری سخن عشق نشانی دارد
گـفـتی ز سـرّ عـهـد ازل یـک سـخـن بـگــو
آنــگــه بـگـویـمـــــــت کـه دو پـیـمـانـه در کــشــم
"عهد" : پیمان، دوران ، روزگار
"ازل" : روزآفرینش
"دوپیمانه درکشم" : دوپیاله شراب بنوشم.
معنی بـیـت : از من درخواست کردی که از رازِ روزاوّل آفرینش سخن بگویم ، زمانی می توانم دراین موردصحبت کنم که دو پیاله شراب بنوشم !
امّا چرا مگردرآن روزچه اتّفاقی افتاده؟ وچراصحبت دراین مورد رابه بعداز مست شدن موکول می کند؟
درنظرگاه حافظ روزاَزل به انسان مسئولیّتِ عشقورزی عطاشده است. امّا زاهدان ومتشرّعین بااستناد به آیات وروایات این موضوع راانکارکرده ومعتقدند که عشق چشم وگوش انسان رابسته وبه انحراف ولغزش می کشاند.طریق درست خردورزی،پرهیزگاری وتقوا وعبودیّت وبندگی درچارچوب شریعت است. ازهمین روحافظ قصد دارد که بعدازمست شدن دراین مورد صحبت کند. زیرا آدم که مست شد بی هیچ ملاحظه ای هرچه دردل داردبه زبان می آورد وازهیچ چیزاِبایی ندارد. سرچشمه ی اختلاف ِ نظر حافظ بازاهدان درهمین نکته هست.
بروای زاهد وبردُردکشان خُرده مگیر
که جزاین تُحفه ندادند به ما روز الَست
مــــــن آدم بـهـشـتـیـم ، امـّا در یـن سـفــــــر
حـالـی ، اسـیـر عـشـق جـوانـان مَــهـــوشـــم
"من آدم بهشتی اَم" یعنی تااینجای داستان راقبول دارم وباشما هم عقیده هستم که آدم وحوّا دربهشت بودند تااینکه.....امّا ازتااینکه به بعد باشما اختلاف نظردارم! به نظرمن آدمیان برای عشق ورزیدن به این جهان خاکی فرستاده شدندوارتکاب گناه بهانه ای بیش نبوده است.!
منطوراز"دراین سفر" همان آمدن ما به کره ی خاکیست.حافظ براین باوراست که مابرایپیمودن طریق عشق آمده ایم. بنابراین نه تنها،عشقبازی بازیبارویان هیچ اشکالی نداردبلکه برای انتقال به عشق حقیقی لازم وضروریست. عشق زمینی ازنظرگاهِ حافظ پبشنیازضروری برای ورود درعشق آسمانی وحقیقیست.درست است که از بهشت بیرونم کردند و از معشوق دور افتاده ام ، امـّا همین خوبرویان ودلربایان،جلوه ای ازجمال حق هستند و شایستهی عشقورزی می باشند.چراکه این مَهوشان گلچهره ، جـمـال حقیقی را به یاد میآورند و مارابرای رسیدن به اوازخواب بیدارکرده وبه جاده ی عشق رهنمون می سازند.
معنی بـیـت : آری من ازاهالی بهشت بودم (زمان حال ِ مرامَبین که دراینجا زمینگیرشده ام) مسکن من بهشت بوده امّا فعلاًدرطریق عشق افتاده ام و به هوای معشوق ازل عاشق این خوبرویان ِ دلستان شدهام تادوباره به بهشت بازگردم لیکن نه آن بهشت که زاهدان به طمع آن بندگی می کنند بلکه به بهشت وصال دوست خواهم شتافت وسرمنزل من خود دوست است نه خانه ی دوست!
من ملک بودم فـردوس برین جایم بـود
آدم آورد در این دیـــر خــراب آبــادم.
در عـاشقـی گــُریـز نـبـاشـد زســــاز و ســــــوز
اسـتـادهام چـو شـمـــع ، مـتـرســان ز آتـشـــــــم
معنی بـیـت : پیش روی عاشق راهِ فراری از سـوخـتـن و سـاخـتـن نیست. عاشق هیچ اِبایی ازسوزوگدازندارد.عاشق مثل شمع می سوزد ومی سازد تا پروانه ی وصال درآغوش گیرد وکامیاب گردد. مـن نیزدراین راه پای گذاشته ام همانند شمـع ایستادهام و میسـوزم ، پـس ای زاهد مـرا به آتش تهدید نـکـن که من تـرسی از سـوخـتـن نـدارم .
زشوق روی توشاها بدین اسیرفراق
همان رسیدکه آتش به برگِ کاه رسید
شـیـــــــراز مـعـدن لـبِ لـعـل ست و کـان حـُسـن
مـن جـوهـری مـُفَـلَـّسـم ، ایـرا مـُشــوّشم
"لـبِ لـعـل" : لـب سـرخ رنگ همچون یاقوت
کان حُسن: معدن زیبائیها وخوبی ها
جوهری" : گـوهـری، گوهرشـنـاس ، گوهر فروش
"مـُفـلّـس" : کسی که به حکم قانون تهـیدستی اواثبات شده باشد. فقیر
"ایـرا" : از این جهت ، بـه همیـن سبب
"مـُشـوّش" : آشـفـتـه حال ، پـریـشـان خاطر
معنی بـیـت :درحالی که شـیـراز معدن لبـهـای همچون یـاقوت سرخ و مکان تمام نشدنی ِ زیبائیها ولطافت وخوبی هاست، من که گوهر شناسی ماهرهستم وارزش آنها رابیشتروبهترازهرکسی می دانم ،دراین میان تهیدست ترینم وهیچ دسترسی به هیچکدام ازآنها ندارم پریشانی وآشفتگیِ خاطرم به همین سبب است.
به سعی خودنتوان بُردپِی به گوهرمقصود
خیال باشدکاین کاربی حواله برآید.
از بـس کـه چـشـم مـسـت در ایـن شـهـر دیـدهام
حـقـّا کـه مـی نـمیخورم اکـنـون و سـر خـوشـــم
چشم مست" : چشم گیرا وجذّاب، خمار آلوده
"حـقـّـا" : به درستی ، درحقیقت
"سـرخـوش" :شنگول ،سرمست
معنی بـیـت : از بس که درشیرازچشم هایی مست وباغمزه وعشوه در شـیـراز می بینم به راستی که بی آنکه باده ای خورده باشم ازتاثیراتِ آنها شنگول وسرمست هستم.
مستی به چشم شاهدِدلبندِماخوشست
زانروسپرده اندبه مستی زمام ما
شهـریسـت پـُر کـِرشـمـهی حـوران ز شش جهت
چـیــــزیـم نـیـسـت ، وَ ر نـه خـریـدار هـر شـشـم
"کرشمه" : غـمـزه ، ، حرکات دلـربایانهی چشم و ابرو
"حور" : زن سپید اندام و سیاه چشم بهشتی
"شش جهت" عبارتند از : 1- شـمـال 2- جـنـوب 3- مـشـرق 4- مـغـرب 5- بـالا 6- پـایـیـن "چیـزیـم نیست" :تهید ستم ومال و منالی ندارم
معنی بـیـت : درادامه ی بیت پیشین، شـیـراز شـهـری است که ازشش سو(ازهرطرف) که نـگـاه میکـنـی،غمزه ونازوعشوه زنـان ِ سپید اندام سیاه چشم است که مشغول دلبری ودلستانی هستند ، افسـوس که قدرتِ مالی نـدارم و گـرنـه تمایل دارم همه راتصاحب کنم ونـازشان رابکشم. امّا دریغا که میل دلبران بیشترباکسانیست که صاحب زروسیم هستند.
مـن گـدا هــوس ســـرو قـامـتـــــی دارم
که دست در کمرش جز به سیم و زر نـرود.
بـخـت اَر مـدد دهـد که کـشم رخت سوی دوسـت
گـیـسـوی حـور گــَرد فـشـانـد ز مـــِـفـْـرَشــــــــــم
بخت" : طالع ، اقبال، شانس
رخت کشیدن: اسباب کشیدن ،سفربه قصداقامت
"مَفرَش" : مکانی که فرش میاندازند ، جای نشستن و خوابیدن و استراحت کردن "مـِفرَش":تشک ، بستر ، زیرانداز ، به هر دو شکل چندان تفاوتی درمعنا ایجادنمی شود.
معنی بـیـت : اگر بخت و اقبالم یاری کند تا امکان وصال مهیّاگردد ومن بتوانم به سوی محبوبم سفروجواراواقامت کنم ،به اوج نازونعمت می رسم. وضعیّت چنان می شود که به حُرمتِ دوست، حوریان ِ گیسوبلند خدمتکاران من می شوندوهرروزبا گیسوی بـلـنـد خود بستر و زیر اندازم را جارو میکند!
مایه ی خوشدلی آنجاست که دلدارآنجاست
می کنم جَهدکه خودرامگر آنجا فکنم.
حــافـظ عـروس ِ طـبـعِ مـرا جـلـوه آرزو سـت
آئـیــنـهای نـدارم ، از آن آه مـی کـشـــم
"طبع" : قریحه ، استعداد ذاتی شعری
"عروس طبع" : طبع و قریحه به عروس تشبیه شده است.
"جـلـوه" : خودنـمـایی ، عرضه کردن
معنی بـیـت : ای حـافــظ عروس ِذوق واستعدادشعری من مـیـل جلوه گری و ابرازوجود دارد ، امـّـا افسوس من آئینه ای (معشوقی ،شاهدی یاروشن ضمیری که انعکاس دهنده ی عواطف واحساساتِ درونی اَم بوده باشد) ندارم که سخنانم رابااوبزنم و به همین جهت است که ازبی صحبتی وندااشتن ِ مجالِ جلوه گری آه میکشم و افسوس میخورم.
دل که آئینه ی شاهیست غباری دارد
ازخدامی طلبم صحبتِ روشن رایی
استاده ام چو شمع مترسان ز آتشم به یاد سید اصلاحات امیدوارم هرکجا هست شاد و خوشحال باشد
ضمن قدردانی از سید رضا ساقی فرزانه
در ادامه ی شرح ایشان از بیت سوم بیاد سخنی از عطار نیشابوری افتادم
«بیزارم از آن خدایی که به طاعت من از من خشنود شود و به معصیت من،از من خشم گیرد.پس او خود در بند من است،تا من چه کنم!...»
سلام
من این رو از دبیر شیمی آقای میرزاییان نقل می کنم که ایشان از عموی دوستشان نقل کردند که در حافظیه کار می کرد.
یک روز شش توریست زن خارجی در حافظیه که فال گرفتن ایرانیان را می بینند مشتاق می شوند که ببینند قضیه از چه قرار است.
و این فال برایشان می آید
قایل توجه دکتر ترابی عزیز.
اگر بخوانیم ( از این رو) وزن شعر به هم میریزد و یک هجا اضافه میشود.
بهتر است بخوانیم( من گوهری مفلسم ، از این، مشوشم)
ازیرا مشوشم
آقای دکتر روشن عزیز، آنچه شما نوشته اید:
( من گوهری مفلسم ، از این، مشوشم)
چه بعد از رکن دوم با مکث و چه روان بخوانی در هر دو صورت خارج از وزن است. حتی با در نظر داشت اختیارات شاعری. درود
درود به همه
یک بیت از این شعر در نسخه ی خوانساری موجود است بدین شرح:
واعظ زتاب فکرت بیحاصلم بسوخت
ساقی کجاست تا زند آبی بر اتشم
تعبیرات خوبی از ابیات در این حاشیه خواندم اگر ممکنه از این بیت هم برداشت شخصیتون رو بفرمایید
بخت ار مدد دهد که کشم رخت سوی دوست
گیسوی حور گرد فشاند ز مفرشم
بخت در اینجا علاوه بر معنی معمول خود ، هستی مطلق و زندگیست و کشیدن رخت بسوی دوست کنایه از رجعت انسان به اصل خدایی خود میباشد ،اما این اتفاق بر مبنای شانس و اقبال نخواهد افتاد ، بلکه با تبدیل مرکز و دل انسان از محدودیت جسمی به بینهایت خدا امکان پذیر خواهد بود . در مصرع دوم مفرش به معنی جامه دان و یا ظرف و بسته ای ست که رخت و لباس را در آن نگهداری میکردند (در اینجا توشه راه ) ، گیسوی حور نماد کثرت تجلیات حضرت دوست و کل هستی و کائنات است ، پس حافظ با بهره بردن از این مضامین میفرماید اگر همه چیز دست بدست هم داده تا انسان به خدا یا زندگی بازگشت کند ، یعنی اگر خواست خدا باشد و سالک توفیق طلب و پای نهادن در وادی عشق را بدست آورده و سپس با کار و سعی فراوان و بهره بردن از راهنما ، راه را ادامه دهد ، پس کل کائنات و هستی به کمک سالک آمده و با گرد افشاندن از مفرش او ، به یاریش خواهند شتافت تا او به مقصد نهایی که به وحدت رسیدن با خدا و زنده شدن به اوست برسد . گرد افشاندن از مفرش و جا رختی همچنین میتواند کنایه از زدودن اندک دلبستگی های باقیمانده جسمی از توشه راه سالک باشد .
حافظ ، عروس طبع ، مرا جلوه آرزوست
آیینه ای ندارم ، از آن آه می کشم
عروس طبع کنایه از حضرت معشوق است که لسان الغیب همه این ابیات و غزلیات عاشقانه را از او دانسته و حضرتش آرزویی جز جلوه گری در وجود حافظ و در واقع همه انسانها ندارد ، هدف از آفرینش انسان نیز همین است تا جلوه ذات خود را در انسانها ببیند و پیامبران نیز به همین انگیزه و آرزو مبعوث شدند .نداشتن آیینه یعنی که به دیدار روی حضرت معشوق نایل نشده است ، اما حافظ که خود آیینه شفاف و بدون زنگار است شکسته نفسی کرده میفرماید از اینکه آیینه ای ندارد تا خود را که جلوه حضرت معشوق است در خود ببیند افسوس خورده و آه میکشد ، آیینه حافظ و عارف ، جمال حضرت معشوق است و آیینه حضرت حق تعالی وجود انسان به کمال رسیده ، و این همان وحدت است .
باسلام
دوستی می گفت:
درسال 62 طی سفری که به شیراز داشتیم دوسه روزی درشیرازبودیم قبل از هرچیز به زیارت بارگاه ملکوتی حافظ شتافتم پس از زیارت واهدای فاتحه پیرمردی که روی پله ها نشسته وبادیوانی که در دست داشت برای مشتاقان خواجه درقبال 50 ریال فال می گرفت نظرم را بخود جلب کرد صبر کردم سرش خلوت که شد اجازه خواستم درکنارش نشستم و ازاو خواستم اگر اشکالی ندارد از خودش و خاطراتش برایم تعریف کند ...
اوکه کسوت دراویش و قلندران را داشت باسوز خاصی گفت من از نوه نتیجه های خود خواجه حافظ شیرازی هستم فامیلی خانوادگی ماهم حافظ است کارمن گرفتن فال دوست داران حافظ است تنها حسرت من اینکه بعداز فوت من ازخانواده ما کسی نیست که کارمن را ادامه بدهد یک پسرم مهندس برق است و پسر دیگرم دبیر هنرستان های شیراز واصلأهیچکدام علاقه ای باینکار ندارندگفتم من از مریدان جدّشما هستم ازراه دوری آمده ام دلم می خواهد یکی از شیرین ترین و بیاد ماندنی ترین خاطراتت را برایم بازگو کنی ...
گفت واللّه خاطره که زیاد دارم ولی یک روز عصر شش تا دختر دانشجوی دانشگاه پهلوی شیراز پس از زیارت مقبره حافظ پیش من آمدند گفتند حاج آقا برای ما یک فال بگیر گفتم یکی یکی نیت کنید تابگیرم گفتند نه نیت کردیم شما یک فال بگیرید خوب است من پیش خودم گفتم شاید پول کافی ندارند گفتم آخر نمیشود اگر پول هم ندهید من برای هرکدام شما یک فال میگیرم آنها قدری پچ پچ کردند باز اصرار کردند که نه شما فقط یک فال به نیت همه ما بگیرید ممنون میشویم من بناچارقبول کردم وشروع کردم بخواندن این غزل وقتی بیت هفتم را خواندم صدای خنده آنها فضای حافظیه را پرکرد ، وقتی علت خنده را از آنها سؤال کردم یکی از دخترها گفت حاج آقا راستش را بخواهی ما باهم قرارگذاشتیم که بدانیم اگر حافظ الآن زنده بود با کدام یک ما ازدواج می کرد وقتی این بیت غزل را خواندی خوشحال شدیم که حافظ نه تنها خوش مشرب بلکه ماشاالله خوش اشتها هم هست که خواهان هرشش نفر مابود آنهابجای 50 ریال بمن 500 ریال دادند باشوخی و خنده ازحافظیه دور شدند!! ...
شهری است پرکرشمه و حوران زشش جهت
چیزیم نیست ورنه خریدار هرششم ...
این غزل را "در سکوت" بشنوید
مرا به باده چه حاجت که مست روی تو باشم
فقط میخام ببینم کی این غزل رو میتونه به عرفان و مذهب ربط بده !!!
سلام
آقا آرش خوبم!
روح و جسم، معنا و ماده، دین و دنیا همیشه با هم و همراه هستند و جدایی در کار نیست.
در همین غزل روی خوش و موی دلکش و چشم مست و . . . زمانی خواستنی و دلنشین هستند که زنده باشند یعنی روح و معنا داشته باشند. در غیر این صورت مجسمه ای بیش نیستند.
پس عرفان و مذهب همیشه و همه جا را در بر گرفته.