غزل شمارهٔ ۳۳۶
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
خوانش ها
غزل شمارهٔ ۳۳۶ به خوانش فریدون فرحاندوز
غزل شمارهٔ ۳۳۶ به خوانش سهیل قاسمی
غزل شمارهٔ ۳۳۶ به خوانش رضا شاهرخی
غزل شمارهٔ ۳۳۶ به خوانش محسن لیلهکوهی
غزل شمارهٔ ۳۳۶ به خوانش فاطمه زندی
غزل شمارهٔ ۳۳۶ به خوانش عندلیب
غزل شمارهٔ ۳۳۶ به خوانش محمدرضا مومن نژاد
غزل شمارهٔ ۳۳۶ به خوانش احسان حلاج
غزل شمارهٔ ۳۳۶ به خوانش افسر آریا
غزل شمارهٔ ۳۳۶ به خوانش شاپرک شیرازی
آهنگ ها
این شعر را چه کسی در کدام آهنگ خوانده است؟
حاشیه ها
با سلام و درود....خواستم بگم که این شعر زیبا با خطی زیبا بر روی سنگ مرمر مزار حافظ حک شده...
با سلام
بیت دوم این غزل از نظر محتوایی بسیار شبیه این بیت از سعدی است
بندگان را نبود جز غم آزادی و من
پادشاهی کنم ار بنده خویشم خوانی
وزن و بحر غزل : فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن ( بحر رمل مثمن مخبون محذوف )
تاریخ و شان نزول غزل :
تاریخ غزل در حدود سال 786 و قبل از وفات شاه شجاع است و حافظ در این سال نزدیک به هفتاد سالگی است و این است که به پیری خود اشاره می نماید و می فرماید :
گر چه پیرم تو شبی تنگ در آغوشم کش تا سحــــــرگه ز کنار تـــو جوان برخیزم
شاه شجاع که برای تصرف آذربایجان رفته بود و بعد از تصرف تبریز سپاهیان خود را برای تصرف ارمنستان می فرستد ولی به او خبر می رسد که شاه یحیی قصد تصرف شیراز را دارد و از این نظر پیروزی خود را ناتمام گذاشته و به شیراز باز می گردد و در بازگشت است که بیماری نقرس او شدت می گیرد و گفته ایم که دلیل آن افراط در نوشیدن شراب بود و این باعث می شود که پزشکان او را از سوار بر اسب شدن منع نمایند و شاه مجبور است به صورت خوابیده حرکت نماید و این باعث کندی حرکت شاه می شود و برای همین هم حافظ می فرماید :
خیز و بالا بنما ای بت شیرین حـرکات کز سر جـان و جهان دست فشان برخیزم
غزل به نظر می رسد که نوعی دلداری است که حافظ به شاه می دهد و این نشان گر آن است که طبیبان دست از معالجه ی شاه برداشته و دیگر امیدی به زنده ماندن او ندارند و این است که حافظ در بیت مقطع صریحا می فرماید :
روز مرگم نفسی مهلت دیــــدار بده تا چــو حافظ ز سر جان و جهان برخیزم
یعنی آرزو دارد قبل از مرگش او را ببیند . در ظاهر چنان به نظر می رسد که حافظ مرگ خود را می گوید ولی با کمی دقت متوجه می شویم که منظور مرگ شاه است و حافظ در واقع مرگ شاه را پیش بینی می نماید و مدتی نه چندان دور در همان سال یعنی 786 در شیراز فوت می نماید .
در پایان اشاره می کنم که این غزل بر روی سنگ مزار حافظ که از مرمر است حک شده است .
شرح غزل 336
بیت 1
مژده وصل تو کو کز سر جان برخیزم
طایر قدسم و از دام جهـــان برخیزم
شرح :
سعدی :
گفتی به غمم بنشین ، یا از سر جان بر خیز جانا برمت فرمان ، بنشینم و بــــــــــر خیزم
چنان که در مقدمه اشاره شد به دلیل دیر آمدن شاه شجاع به شیراز این غزل را سروده است و می فرماید :
آن لحظه ای که به وصال تو برسم جانم را به عنوان مژدگانی تقدیم خواهم کرد و به سوی مکان اولیه ی خودم که بهشت است و دار باقی خواهم رفت و این جهان فانی را ترک خواهم کرد . منظور حافظ این است که جز دیدار تو آرزویی ندارم .
بیت 2
به ولای تو که گر بنده خویشم خوانی
از سر خواجگی کـون و مکان برخیزم
شرح :
در ادامه ی بیت مطلع خواجه خطاب به شاه می فرماید :
به دوستی تو قسم که اگر مرا غلام خود بخوانی در همان لحظه از هر چه که دارم ، حتی اگر سرور جهان هم باشم دست می کشم و به سوی تو می آیم .
بیت 3
یا رب از ابر هــــدایت برسان بارانی
پیشتر زان که چو گــردی ز میان برخیزم
شرح :
روی سخن با خداوند است و می فرماید :
خداوندا قبل از این که مانند غباری دار فانی را وداع گویم و به سوی تو بشتابم این محبت را در حق من بنما و مرا به دیدار شاه نایل گردان .
باریدن باران سبب گل شدن خاک می شود و ذرات گرد و غبار در جای خود می ماند و به آسمان نمی رود و حافظ از خداوند می خواهد که تا آمدن شاه به او عمر دهد تا او بتواند شاه را ببیند .
بیت 4
بر سر تربت من با می و مطـرب بنشین
تا به بویت ز لحـد رقص کنان برخیزم
شرح :
روی سخن حافظ با شاه است و می فرماید :
اگر به شیراز آمدی و دیدی که من مرده ام بر سر گور من با می و مطرب بیا تا بوی تو مرا زنده کند و رقص کنان و دست زنان از گور بیرون بیایم .
بیت 5
خیز و بالا بنما ای بت شیرین حـرکات
کز سر جـان و جهان دست فشان برخیزم
شرح :
این بیت تاریخ دقیق سرایش غزل را نشان می دهد یعنی زمانی که شاه شجاع به دلیل بیماری نقرس و شدت یافتن آن زمین گیر شده است و حکیمان از سوار شدن بر روی اسب او را منع کرده بودند و این است که مجبور بود با حالت خوابیده حرکت کند و از این نظر حافظ می فرماید بلند شو و با حرکات شیرین خود ما را خشنود گردان که اگر چنین کنی ما دست افشان و پای کوبان به خاطر این حرکت تو از هر چه داریم دست بر می داریم . جان خود را تقدیم سلامتی تو می کنیم .
بیت 5
گر چه پیرم تو شبی تنگ در آغوشم کش
تا سحرگه ز کنار تـــو جوان برخیزم
شرح :
این بیت هم نشان گر این است که غزل در دوران پیری حافظ سروده شده است و چنان که در مقدمه ی غزل اشاره کرده ایم که حافظ در تاریخ سرایش غزل یعنی 786 نزدیک به هفتاد سال دارد و خطاب به شاه شجاع می فرماید :
هر چند که پیر و ضعیفم ولی تو یک شب مرا در آغوش بگیر تا هنگام صبح به صورت جوان از کنار تو بر خیزم .
غزل نشان گر این است که هم شاه و هم حافظ و دیگران دریافته بودند که کار شاه تمام است و شاه از این بیماری جان سالم به در نخواهد برد .
بیت 6
روز مرگم نفسی مهلت دیــــدار بده
تا چــو حافظ ز سر جان و جهان برخیزم
شرح :
روی سخن حافظ با شاه است و از شاه می خواهد که قبل از مرگش به بالین او بیاید تا او بتواند فقط برای یک لحظه او را ببیند و سپس جان داده و از جهان مادی چشم بپوشد . جان و جهان جناس اضافی می باشند .
نفسی مهلت دیدار بده یعنی به اندازه ی یک نفس کشیدن ...
چنان که در مقدمه ی غزل گفتیم غزل نوعی دلداری است که حافظ به شاه می دهد .
خیلی بد بود!
شاه شجاع رو حافظ تا صبح میخواست تنگ در آغوش بگیره!
شرح سرخی پوست خاییده است
در جواب امثال جناب سرخی قصد نوشتن پاسخی نسبتا طولانی را داشتم که متاسفانه یا خوشبختانه دوستی موضوع پیشانقد و ماقبلِ نقد را مجددا مطرح کردند و من نیز منصرف شدم.
فقط فکر می کنم بازگوکردن جمله اول نقد جناب سرخی بر غزل حافظ و اندکی تعقل و تامل در همین جمله، برای نشان دادن کیفیت نوشتار ایشان کافی است:
"تاریخ غزل در حدود سال 786 و قبل از وفات شاه شجاع است و حافظ در این سال نزدیک به هفتاد سالگی است و این است که به پیری خود اشاره می نماید" !!!!!!!!!!!!!!!! (عجب!)
لطفا خیلی ازین تفسیرهای سطح پایین رو در حاشیه این اشعار قدسی ننویسید!
از نگاه ما حافظ و اشعارش قدسی است دوست من!
اما از نگاه عده ای دیگر قدسی و عرشی نیست و زمینی و فرشی است.
از دیدگاه برخی دیگر هم گاهی قدسی است و گاهی غیر قدسی.
یکی از دوستان مجازی من به اسم همیشه بیدار، بدین مضمون می گفت نباید مانع از اظهار نظر افرادی شد که در عرفان تخصص ندارند. خب من هم چیزی نگفتم و گفتم فرمایش ایشان محفوظ بماند.
عارفان نیز فراز و فرود داشته اند ولی برای حافظی که ما می شناسیم فراز و فرود حاد روی نداده و به عقیدۀ باطل و الکی من اگر او را مجموعا قدسی تفسیر کنیم، مجموعۀ فکری و جهان بینی و انسان شناسی اش کم تناقض تر و یک دست تر است.
راستی یک نسخل مشهور از حافظ هم داریم به نام حافظ قدسی. شما و ما بهتر است آن نسخه را داشته باشیم!
اصلاح:
نسخل!: نسخۀ
....
من دربارۀ کلیت شرح سرخی و شروح امثالش سخنی نمی گویم. چون متخصص نیستم. دست همه شان درد نکند حتی شاملو نیز! ولی با این عقل ناقص و سواد نداشته ام، وقتی شرح برخی ابیات حافظ را در شروح سرخی و امثالش می خوانم، آن اوقات جزو بدترین لحظات تمام زندگی ام است. از بس توضیحات مزبور و شروح مذکور در عرصۀ آن ابیات، نچسب و موهن و نازیبا به نظر می رسند و المعصوم من عصمه الله....
ایول به خواجه غزل
زیبایست بنده تفسیر
چندمصراع ازاین غزل
روازبرنامه زیبای تماشاگه،
رازمجری این برنامه رادیویی
سمع نمودم(تماشاگه راز)
کو جوی از عقل و شعور و فهم و ادراک تاکند فهم چنین معنی والای وصال معشوق -از کجا فهم کند سرخی بی ذوق در این ابیات کز میان هر کلامش هوهوی مستانه می آید بگوش.
محور و مفهوم اصلی پیام خواجه شیراز در این غزل بیت: یا رب از ابر هدایت برسان بارانی/ پیشتر زان که چو گردی زمیان برخیزم میباشد؛
واقع امر این است که اگر نقطه اتکا انسان دنیای فانی و مناسبات مادی باشد، انسان از اصل خود دور و دورتر میشود تا جائیکه انسان به مرز از خود بیگانگی میرسد و فرآیند سیر تکاملی انسان رو به زوال و اضمحلال میرود، متاسفانه سرنوشت محتوم اغلب جوامع بشری امروز حکایت از از خود بیگانگی انسان دارد، حال خواجه شیراز ، لسان الغیب که چنان پیامبری راستین مدام با منبع وحی در ارتباط بوده است در کمال خلوص خاضعانه دست به درگاه حضرت حق برده و نجات انسان را پیش از نابودی از خداوند عز وجل طلب نموده است.
@شرح سرخی بر حافظ:
1- در "تحلیل سیاسی" زوشن نکردید که در این بیت:
"گر چه پیرم تو شبی تنگ در آغوشم کش...تا سحرگه ز کنار تو جوان برخیزم"
از کی "تنگ در آغوش گرفتن" اونم تا صبح! اونم با شاه مملکت!! علامت "رو به مرگ بودن" بوده؟!! شاید هم این برای نقرس شاه شجاع خوب بوده!
2- هر چی به آیدی شما فکر میکنم بیشتر متعجب میشم. حافظ اهل مبارزه با کاپیتالیسم و اینا نبوده دوست عزیز.
مـژدهی وصل توکوکزسر جان برخیزم
طـایـر قــُدسـم و از دام جـهــان برخیزم
این غزل نابِ عرفانی برروی سنگ مزارسرحلقه ی رندان جهان حضرت حافظ حک شده است.
"مـژده" : نـویــد ، بشـارت ، خبر خوش "وصـل" : کامیابی عاشق ومعشوق، رسیدن ِ عاشق به معشوق
"از سر جان برخیزم " :جانم رانثارکنم
"طـایـر ِ قُـدس": پـرندهی ِ پاک، آسمانی ، مرغ عالم معنا وملکوت
"طایرقـدس" استعاره از پرنده ی بهشتیست. یعنی متعلّق به زمین نیستم.
"دام جهان" : جـهـان به دام تشبیه شده است. حافظ عاشقی ناآرامست.هیچیک اززیبائیهای جهان نتوانست اورا آرام کند! اوآرامش ِ حقیقی را آرمیدن درآغوش ِ معشوق ازلی(خالق هستی بخش) می جوید. ازهمین روخودراپرنده ا ی آسمانی می پندارد که دردام ِجهان به بندافتاده وگرفتارشده است. اوتازمانی که به وصال نرسدچونان پرنده ای درقفس خودرابه درودیوارقفس کوبیده وبی تابی خواهدکرد.
معنی بیت : خطاب به معشوق ِ اَزلیست(خالق بی همتا)
بشارت ومُژدی وصال ِ تـو را نمی بینم ونمی شنوم! همچنان درانتظارشنیدن ِ این خبرخوش ورهایی بخش بسرمی برم. اگراین اتّفاق بیافتد ومن مژده ی وصل تورا بشنوم دردَم ازخُرسندی ، جانم را به مژدگانی هدیه می کنم. من خاکی وزمینی نیستم،پـرنده ای بهشتی اَم که در این دنیا (دام) گرفتار شدهام.
این غزل غزلی عارفانه واشاره به جهان بینی وباورهای ِ شاعراست. باورهایی که پس ازتحقیق وتفحّص ِ بسیاردروجودِ ناآرام ِ حافظ تکوین یافته وشکل گرفته اند. اوهمه ی راهها راطی کرد،مرتّب وضع موجودِ خودرانفی کرد،تابه وضع بهتری برسد. اودرهیچ حصاری باقی نماند وخودرادرهیچ تفکّرواندیشه ای محصورنکرد. همه وقت آزاداندیشی وکمال را بررکود وتوقّف وپوسیدگی ترجیح داد ونهایتاً به عشقی آسمانی وآبی دسترسی پیداکرد. اوثابت کرد که آزادفکری سرچشمه ی همه ی فضایل وسجایای اخلاقیست. وقتی ازهمه ی حصارها بیرون بیایی وازبندِ تعلّقات رهاشوی، عشق رامی بینی که نرم نرمک چونان دلبری دلرُبا باسبد گل بسویت می آید اوآنقدرزیباوخواستنی ست که حاضری برای کسی که مژده ی وصلتِ اورابه توآوَرد،جان ِعزیز وگرامی را نثارقدم های آن خوش خبر کنی.
آن خوش خبرکجاست که این فتح مژده داد؟
تاجان فشانمش چوزَر وسیم درقَدم
به وِلای توکه گـربنده ی خویشم خوانـی
از سـرخواجگی ِ کون و مکان برخـیزم
"وِلا" : محبّت ،دوستی
"بـنـده":غلام،مخلوق ،ارادتمند و خدمتگـزار
"خواجگی" : سلطنت وسروری ،آقایی ،
"از سر چیزی برخاستن" : ترک کردن و رها کردن.
معنی بیت : درادامه ی بیتِ قبلی،بازخطاب به معشوق ِ ازلی می فرماید: سوگـنـد به دوستی ومحبّتِ تو که برایم والاترین سوگنداست چنانچه تو مـرا غلام و خدمتگزار خودبخوانی ودرشماربندگانتِ قراردهی،ازپادشاهی بر دنیا که زیباترین لذتِ دنیویست چشم پوشی می کنم.
برای کسی که حقیقتِ عشق رادریافته باشد،دیگرهیچ چیزی به اندازه ی توّجهِ معشوق لذّت پذیر وگوارانخواهدبود. تمام ِ لذّت ِ عاشق دراین است که معشوق اورا درشمارخواهانش قراردهد.
به حاجبِ درخلوتسرای خاص بگو
فلان زگوشه نشینانِ خاک درگهِ ماست.
یـا رب از اَبرهـدایت بـرسـان بارانــی
پـیشترزان که چوگَردی زمیان برخیزم
ابـرهدایت": هـدایـت به اَبر تشبیه شده تا
"بارانی" ازفیض وتوجّهِ خداوندبرخاکِ تشنه ی وجودِ شاعرببارد. وجودی که به تعبیراو همچون گَردی بیش نیست وممکن است به کوچکترین وزش ِ نسیمی ازمیان برود.
معنی بیت :
خداوندا،همچون گردی ضعیف وناتوانم وبیم آن دارم که به بادی ملایم ازکوی ِعشق توخارج شده وازمیان بروم، قبل ازاینکه این اتّفاق رُخ دهد ازتومی خواهم بارانی ازرحمت وعنایت برسانی تا قوی ترشوم وبه اندک نسیمی ازمیدان بدر نروم.
سالک ازنورهدایت بِبَرد راه به دوست
که به جایی نرسد گربه ضلالت برود
برسرتُربـت مـن بی مِیْ و مـُـطـرب مَنشین
تـابه بویت ز لَحَد رقـص کنان برخیزم
"تابه بویت " ایهام دارد : 1-تابه عطر و رایحـه ی تو 2- تابه امیدوآرزوی دیدارتو
تااینجا روی سخن با معشوقِ آسمانی بود دراینجا حافظ بایک چرخش، خطاب به معشوق ِ زمینی می فرماید:
بعدازوفاتِ من، هنگامی که به مَزارمن می آیی، مست وغزلخوان بیا بی شراب و موسیقی مباش تا من هم بااستشمام عطر روح پرور تو(یابه امیدِ دیدارتو) رقص کنان برانگیخته شده ودوباره زنـده زندگی آغازکنم.
چرخش ِ روی سخن ازمعشوق ِ آسمانی به معشوق زمینی،رساننده ی این نکته هست که چنانچه عشق ازصمیم ِ دل وجان وعاری ازشهوت وکینه وبَدی ها بوده باشد،عشق زمینی نیز به همان میزان که عشقِ آسمانی حُرمت دارد ارزشمند خواهدبود وموازی ودرامتداد یکدیگرجریان پیدا خواهندکرد. عشق زمینی اگردرست هدایت شود وبه سجایای اخلاقی وفضیلت مُزیّن باشد متصّل به عشق حقیقی می گردد. ازهمین روست که حافظ مخاطبین خودرا دراغلبِ غزلیّاتش به سفر رفت وبرگشت ازعشق زمینی به آسمانی وبلعکس میهمان می نماید.
چشمم آن دَم که زشوق ِ تونَهدسربه لَحَد
تادَم صبح ِ قیامت نگران خواهد بود.
خیـزو بـالا بنما ای بـُت شـیـریـن حرکات
کزسر جان وجهان دست فـشان برخیزم
"خیزوبالابنما" یعنی به قدوقامت نشان بده، به تجلّی درآی وجلوه گری آغازکن. هم می تواندخطاب به معشوق زمینی باشد هم معشوق آسمانی.
انسانهای باذوق همیشه درآتش ِ اشتیاق ِ دریافت ِ جلوه های محبوب ِاَزلی می سوزند وهرگزسیراب نمی شوند.
دربرداشتِ عرفانی،شاعرازمعشوق حقیقی(خالق ِ زیبائیها) می خواهد بیشترجلوه گری کند تا مگرآتش ِ اشتیاق ِ درونی اندکی فروکش کند.
"بـُت" درادبیّاتِ عاشقانه استعاره از معشوق ِ زیباروی است.
"شیرین حرکات" : کسی که رفتارش دلـپـذیر است
"دست فشـان" :بانشاط و درحال رقص.
معنی بیت : ای معشوقِ خوش رفـتـارمن، عزم ِ جلوه گری کن و قـد و بـالای رعـنـای خودرا به من نشـان بـده تا من با مشاهده ی ِ زیبائیهای تو، بانشاط وسرور، رقص کنان دست ازهمه چیز(جان و جهان بشویم ).
همچوصبحم یک نفس باقیست تادیدارتو
چهره بنما دلبرا تاجان برافشانم چوشمع
گرچه پـیـرم تـوشبی تنگ درآغوشم کـش
تـا سحرگه زکنار تـوجوان بـرخیـزم
معنی بیت : هرچندکه من سالخورده و پـیـر شده ام ، امّا اگرتوای معشوق زیباروی من،عنایت کنی ویک شب مـرا ازروی مهرومرحمت،در آغوش بـگـیـری ، هنگام سحرکه از کنار تـو بـلـنـد می شوم،می بینی که جوان شده ام.
آری تنهادردنیای عشق است که چنین اتّفاقهای خارق العاده رُخ می دهد. عشق چنانکه زلیخا را جوان کرد نه تنها پیر وسالخورده راجوان می سازدبلکه ازمرگِ عاشق نیزجلوگیری می کند چنانکه حافظ هنوزازبسیاری بظاهر زندگان زنده تر است ! دردنیای عشق اسیری وبندگی آزادی ازهردوجهانست وگدای ِ کوی عشق، گوشه ی تاج سلطنت را ازسر فخرمی شکند!. عشق یک قصّه ای بیش نیست امّا ازهرزبان که بشنوی نامکرّراست!
عجب علمیست علم هیئتِ عشق
که چرخ هشتمش هفتم زمین است
روز مــرگـــم نـفــســی مُهلت دیدار بــده
تـا چـو حـافـظ ز سـر جـان و جـهــان بـرخـیــزم
"نـفـسـی" :لحظه ای، یک نفس ،
معنی بیت : هنگام مرگ یک لحظه رُخصتِ دیـدارعنایت فرمای تا همانندِ حافظِ عاشق پیشه، به شکرانه ی این لطف ومرحمت، جانم را تقدیم کنم و دودست از جهان وهرچه دراوست بشویم.
برای عاشق هیچ چیزدردناک وملال آورترازدوری معشوق نیست. عاشق فقط به لحظه ی دیدار ووصال می اندیشد وبس. اگرموقع جان سپردن دیدارمعشوق میّسرباشد مرگ نیزسهل وآسان خواهدبود.
روز مـرگـم نفسی وعـدهی دیـدار بـده
وانگهم تـا بـه لَحَـد فارغ و آزاد بـبـر
سلام.
بهترین و زیباترین شرح و تفسیر و تعبیر و تاویل غزلیات خواجه شمس الدین محمد را سرور عزیزم رضا خان بیان داشته اند . دوست محترمی هم که بعنوان شرح سرخی بر حافظ ، اظهار لطف نموده در شرح غزل ، از ایشان هم ممنونم.دوستانی که صرف تعصب و تعلق خاطر کورکورانه به حافظ ، او را قدسی میدانند ، صد البته مختار بر این نظرند ولی تخطئه ی نظر دیگران بی دلیل و برهان فقط بواسطه ی علاقه به حافظ ، بهیچوجه پسندیدهی دوستداران حافظ نیست.تمام سعی حافظ بر مدار عشق به راستی و درستی ست . محدث گرامی در نوشته ی خود ، تلویحا خود را متخصص در عرفان معرفی نمودند یا لااقل بنده چنین استنباطی کردم.بسیار هم عالی ست.لطف کنند و از منظر عرفانی ، غزل فوق را برای دوستانی که خواجه شمس الدین را فردی زمینی با تمام مشخصات خاصه ی آدمیزاده میدانند ، شرح نمایند شاید نظرشان صائب باشد و این گروه از اشتباهی که در مورد حافظ دارند ، خارج شوند که اگر چنین شود خود بهترین خدمت به اهالب فرهنگ است.درود
سلام و درود
بر سر تربت من با می و مطرب بنشین
این مصرع به صورت دیگر در کتابی که دارم آمده است که به نظر من درست و زیباتر است:
بر سر تربت من بی می و مطرب منشین
بی ریا ، بی تعصب آنچه از ذهنم گذشت اعتقاد حافظ به معشوق زنده وغایب بود؛ یا صاحب الزمان
باسلام و درود
به نظر بنده جنبه های عرشی این غزل بر جنبه های فرشی آن کاملا برتری دارد
نمیتوانم بیت
گر چه پیرم تو شبی چند در آغوشم گیر
تا سحرگه ز کنار تو جوان برخیزم
را در هیچ تصویر و تصوری، فرشی قبول کنم ،نمیتوانم
با عرض سلام
در معنی بیت گر چه پیرم توشبی تنگ در آغوشم کش تا سحر گه.............. آغوشم مربوط به حافظ است و لی کش که همان کشیدن است مربو به طرف مقابل است پس آغوش من و کشیدن تو اندکی نا هماهنک است .
میم در آغوشم ضمیر ملکی نیست یعنی مضاف الیه نمی شود که آغوش متعلق به حافظ باشد بلکه ضمیر مفعولی است به معنی «مرا»
تو شبی مرا در آغوش کش
درود و سپاس از آقای رضا ساقی بزرگوار بخاطر تفاسیر خوبشان.
سخنی داشتم و آن اینکه من نمیفهمم چرا اغلب دوستان، عشق زمینی را امری بد میدانند؟؟؟ آن قدر در ذهنشان این مساله تابو، بد، پلید، و مرتبط با شهوت رانی است، که به شدت تمایل دارند و مصر هستند که از حافظ عزیز هرگونه عشق زمینی را بزدایند.
چشمها را باید شست جور دیگر باید دید.
شاید مشکل از شماست و شما رابطه جنسی را امری سطح پایین میدانید. در حالیکه باید به صراحت عرض کنم خدمتتان که تجربه عشق زمینی نیاز به روح بزرگ و از خودگذشتگی و بلوغ دارد. اینگونه رابطه ای بسیار هم سطح بالاست. کسی که عشق زمینی را پایین میبیند خودش سطح پایین است. فردی که از عشق ورزیدن به همسر خود ناتوان است و درگیر خودخواهی و مسائل مادی است، هرگز مفهوم یگانگی را درک نخواهد کرد. یگانگی با معشوق زمینی سعادتی است که نصیب هرکس نمیشود. اغلب زوج ها درگیر منیت هستند. متاسفانه اغلب در کشور ما رابطه جنسی را امری شهوانی و سطح پایین میدانند.
برای همین اگر بگوییم حضرت حافظ برای معشوق زمینی اش چنین گفته، بشدت منقلب میشوند و حالشان بد میشود و میگویند نه نه نعوذبالله و..... .
چرا اینگونه اند؟ بسیار واضح است چون همیشه عشق زمینی و رابطه جنسی را امری شهوانی قلمداد کرده اند.
اینگونه که این عزیزان از عشق زمینی به عنوان امری پایین می نویسند ، خواننده دانا و زیرک ، میگوید وای به حال همسران اینها.
خواننده زیرک میگوید وای به حال خامی و ناپختگی این عزیزان که عشق و رابطه جنسی بدون شهوت رانی ، نچشیده، از دنیا میروند.
به قول حافظ عزیز: در بساط نکته دانان خود فروشی شرط نیست
یا سخن دانسته گوش ای مرد عاقل یا خموش.
بهتر است قبل از اینکه از عشق زمینی بد بگوییم لحظه ای درنگ کنیم و بگوییم چرا؟ چرا حافظ در سر و مغز ما باید منزه از عشق زمینی باشد؟
چرا عشق زمینی سطح پایین است در مغز ما؟
آیا با گفتن این جملات خواننده ی دانا نمی گوید ما ناتوان از درک عشق و یگانگی هستیم و ما بی شک درگیر شهوت در رابطه زمینی هستیم؟؟
وقتی دروغ ، ریا، مکر، زرنگ بازی، سو استفاده ، طمع و... را در وجودمان نداشته باشیم، در رابطه با معشوقمان فقط به این فکر باشیم که عشق بدهیم نه اینکه بسنجیم چه منفعتی دارد و چه بده بستانی، اینگونه است که رابطه ی بدون شهوت داریم. اینگونه است که سطح رابطه ما پایین نیست و اینگونه است که رابطه جنسی و عشق زمینی را هم پایین نمی بینیم. حضرت حافظ را مبرا از عشق زمینی نمیکنیم و بلکه بر او صد آفرین میگوییم. درود بر شخصیت از خودگذشته، وارسته و بزرگ حافظ که توان عشق ورزیدن و صادق بودن و یگانه شدن با معشوق را داشت.
ببخشید شعرم اشتباه تایپ شد
دانسته گوی
مژده وصلِ تو کو کز سرِ جان برخیزم
طایرِ قُدسم و از دامِ جهان برخیزم
مژده یعنی رسیدنِ خبری خوش که در اینجا لطفِ معشوق در دعوتِ عاشق را نیز به ذهن متبادرمیکند، از سرِ جان برخاستن یعنی از جانِ خود گذشتن یا بعبارتی گذشتن از هر چیزِ بیرونی حتی اگر همچون جان عزیز باشد، پس حافظِ عاشق در جستجو و در انتظارِ دریافتِ خبر و نشانه های رسیدنِ مژده ی وصال است، سالکِ عاشق با احساسِ تغییرِ احوالِ روحیِ خود که نتیجهٔ سعی و کوشش در راهِ عاشقی ست می تواند چنین مژده ای را دریافت کند و امیدوار شود به وصالِ معشوق، اما این چگونه وصالی ست که او حاضر است با دریافتِ نشانه ای از دعوتِ معشوق از سرِ جانِ خود برخیزد؟ در مصراعِ دوم علت را شرح داده و می فرماید زیرا که او یا انسان طایرِ عالمِ قدس یا چنانچه در غزلی دیگر میفرماید طایرِ گُلشنِ قُدس است و ذاتِ او متعلق به این جهانِ خاکی نیست، چنانچه مولانا نیز سروده است ؛ " مرغِ باغِ ملکوتم نیم از عالم خاک/ چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم " پس حافظ نیز بمنظورِ رهایی از دام هایِ این جهان و بازگشت به عالمِ قُدس که مأوا و مسکنِ اصلیِ انسان است (به بیانی دیگر) حاضر به تقدیمِ جانِ خود به عنوانِ مژدگانیِ آورنده ی این خبر می باشد.
یا وفا یا خبرِ وصلِ تو یا مرگِ رقیب/ بُوَد آیا که فلک زین دو سه کاری بکند؟
به ولای تو که گر بنده خویشم خوانی
از سر خواجگی کون و مکان برخیزم
ولا در اینجا به معنی پادشاهی ست و خویش یعنی آشنا یا از یک جنس. خواجگی یعنی سروری و مهتری، کون و مکان یعنی مُلک و ملکوت یا زمین و آسمانها
مخاطبِ حافظ خداوند یا پادشاهِ مُلک و ملکوت است و در این بیت شکوه و جلالِ پادشاهی آن یگانه را ضمان قرار داده، عرضه میدارد که اگر حضرت حق انسان را بنده خویش (نقطه مقابل بیگانه ) و از جنس خود بخواند چه موهبت بی مانندی را به انسان هدیه داده است و با این موهبت الهی سزاوار است انسان به عنوان سروریِ کُون و مکان از جای برخیزد، این سخن گزافی نیست زیرا که این خواجگی را پیش از این و در الست از حضرتِ دوست که انسان را خویش و از جنسِ خود نامیده بدست آورده است و حافظ با گنجاندن واژه بنده، و یکی دانستنِ جانِ جانان با جانِ انسان بر بندگیِ انسان تاکید می ورزد تا در عین این یگانگی، جایگاه و شأنِ انسان را نیز به او یادآوری کند و این خواجگی یا سروری ذکر شده انسان را به وهم سوق ندهد .
یا رب از ابرِ هدایت برسان بارانی
پیشتر زان که چو گردی ز میان برخیزم
پس از بلا گفتنِ انسان به پرسشِ خداوند که فرمود "الستَ بربکم؟" و سپس هبوط به عنوانِ جانِ جانان بر رویِ زمین، حافظ از رَبّ و پروردگار می خواهد تا این انسان را بوسیلۀ ابرِ هدایت زیرِ چترِ حمایت و لطفِ خود قرار دهد و آبِ رحمتش را بر وی ببارد زیرا انسان بر روی زمین آن عهد و بلی گفتنش را از خاطر برده و می خواهد تا همچون گرد و خاکی که قبل از الست و درآمیختن با شرابِ عشق بود از میان برخیزد و " من" باشد، حافظ از پروردگار می خواهد تا پیش از چنین اتفاقی و بازگشتِ انسان به فُرمِ اولیه اش که گرد و خاک یا جسمی بیش نبود ابرِ هدایتش را بر سرِ او قرار داده و آبِ رحمتش را بر وی جاری کند تا الست را به یاد آورده و بر عهدِ خود مبنی بر هم جنسی با ربِ خود باز گردد.
بر سرِ تربتِ من با مِی و مُطرب بنشین
تا به بویت ز لحد رقص کنان برخیزم
حافظ در ادامهٔ بیتِ قبل و پس آنکه ابرِ هدایتِ پروردگار بر وی یا هر انسانِ دیگری بارید و خاکِ وجودش بار دیگر در این جهان آغشته به شرابِ عشق و تبدیل به تُربت شد( یعنی تقدیس شد) از جانی که امتدادِ جانان است و بارها از وی با عنوانِ یار نام برده است میخواهد تا بر سرِ این تربت بنشیند( در وی حلول کند) و البته که چنین جانی شرابِ عشق و طرب و شادی را که خصیصه جانان است با خود برای حافظ به ارمغان میآورد چنانچه حافظ به بویت(بودنت) از میانِ لحد یا گرد و خاکِ خشکِ خویشتن بیرون آمده و به عنوانِ خویشِ اصلیِ جانان بر می خیزد، چنین مضمونی میتواند تأویلِ حافظ از بیرون کشیدنِ زنده ی انسان از مُرده ی او که در قرآن آمده است باشد.( یخرج الحیِ من المیت).
خیز و بالا بنما ای بُتِ شیرین حرکات
کز سرِ جان و جهان دست فشان برخیزم
پس از بودنِ آن بُت و صنم با مِی و مطرب و برخاستنش به عنوان امتدادِ جانان که سراسر شادی و طرب است و نمایشِ قد و بالایِ همچون سروِ خود است که حافظ نیز خود را از جنسِ هم او تشخیص داده و از سرِ جان و جهان شادی کنان و دست افشان بر می خیزد، جان در اینجا یعنی باشندگانِ عالمِ معنا و جهان همین جهانِ فُرم است، یعنی همانی می شود که مولانا فرمود " ... تا برآرم از ملائک بال و پر" یعنی دست فشان از سرِ جهان و حتی از سرِ جان و عالمِ روح و ملائک نیز فراتر می رود .
گرچه پیرم تو شبی تنگ در آغوشم کش
تا سحرگه ز کنارِ تو جوان برخیزم
پیر در اینجا فقط پیرِ سال و ماه نیست، بلکه انسانی ست که هنوز گرد و خاکِ وجودش به آبی که از ابرِ هدایتِ پروردگار می بارد آغشته و سرشته نشده است، پس حافظ میفرماید انسان در هر شرایطِ سنی که باشد اما بُتِ شیرین حرکاتِ خود یعنی اصلِ ربانیِ خویش را ندیده است باید هرچه زودتر او را به عنوانِ الست و خداییت تشخیص دهد که در اینصورت آن بُت که با می و مطرب بر سرِ تربتِ انسان در انتظار نشسته است شب یا در لحظه ای تَنگ او را در آغوش می کشد، یعنی او که جدای از انسان نیست در وجودِ جسمانیِ او امکانِ ظهور و بروز می یابد، حافظ در مصراع دوم میفرماید در اینصورت است که او یا انسان عاشق گویی زندگیِ تازه ای یافته و سحرگاه یا صبحِ دولت و زندگیِ حقیقیِ او شروع شده است، پس از آغوش و کنارِ آن بُت در حالیکه جوان شده است بر می خیزد، یعنی انسان به عنوانِ الست و ادامهٔ خداوند یا زندگی هرگز پیر نخواهد بود و بلکه جاودانه است.
روزِ مرگم نفسی مهلتِ دیدار بده
تا چو حافظ ز سرِ جان و جهان برخیزم
حافظ به این نگارنده و آنان که عمری همچون گَرد از میان برخاسته و جهان بینیِ جسمانی و بر مبنایِ ذهنِ خشکِ خود داشته و خود را از ابرِ هدایت و بارانِ رحمتش محروم نمودند توصیه می کند که حتی اگر به دورانِ پیری و سالخوردگی رسیده اید از خداوند بخواهید تا یک نفسِ آخر هم که شده مهلتِ دیدارِ رویش را بدهد و رخسار بنماید که اگر حتی در آن دَمِ آخر چنین توفیقی حاصل شود همچون حافظ می توانید بُتِ شیرین حرکاتِ خود را دیده و دست افشان از سرِ جان و دامِ جهان برخیزید، یعنی گرچه در سحرگاهِ عمر و جوانی بهترین وقتِ دیدارِ بُت است اما تا آخر عمر نیز امکانِ بارشِ باران بر گردِ وجودِ انسان وجود دارد و آن بُتِ شیرین حرکات می تواند انسان را تنگ در آغوشِ خود کشد تا در صبحدمِ زندگیِ حقیقی جوان برخیزد.
این غزل را "در سکوت" بشنوید
از زرنگی های حافظجان است که چنان روی مرز زمین و آسمان حرکتت میده که ندونی در زمینی یا در آسمان. ندونی بحث یک معشوق زمینی است یا معشوق آسمانی
کل وجود حافظ، راز و رمز و مستوری است.
ساقیا مِی ده که رندیهایِ حافظ فهم کرد
آصِفِ صاحبقرانِ جرمبخشِ عیبپوش
باور کنید الآن روحش اینجا داره به این دعواهای اختلافی نگاه می کند و می خندد. می گوید یعنی هنوز شما مرا نشناختید که برای سخنم حکم جزمی صادر می کنید؟