گنجور

غزل شمارهٔ ۳۳۵

در خراباتِ مُغان گر گذر افتد بازم
حاصلِ خرقه و سجاده، روان دربازم
حلقهٔ توبه گر امروز چو زُهّاد زنم
خازنِ میکده فردا نَکُنَد در، بازم
ور چو پروانه دهد دست، فَراغِ بالی
جز بدان عارضِ شمعی نَبُوَد پروازم
صحبتِ حور نخواهم که بُوَد عینِ قُصور
با خیالِ تو اگر با دِگری پردازم
سِرِّ سودایِ تو در سینه بماندی پنهان
چشمِ تَردامن اگر فاش نکردی رازم
مرغْ سان از قفسِ خاک هوایی گشتم
به هوایی که مگر صید کُنَد شهبازم
همچو چنگ ار به کناری ندهی کامِ دلم
از لبِ خویش چو نِی یک نفسی بِنْوازم
ماجرایِ دلِ خون گشته نگویم با کس
زان که جز تیغِ غمت نیست کسی دَمسازم
گر به هر موی، سری بر تنِ حافظ باشد
همچو زلفت همه را در قدمت اندازم

اطلاعات

وزن: فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن (رمل مثمن مخبون محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

خوانش ها

غزل شمارهٔ ۳۳۵ به خوانش فریدون فرح‌اندوز
غزل شمارهٔ ۳۳۵ به خوانش سهیل قاسمی
غزل شمارهٔ ۳۳۵ به خوانش محسن لیله‌کوهی
غزل شمارهٔ ۳۳۵ به خوانش محمدرضا کاکائی
غزل شمارهٔ ۳۳۵ به خوانش فاطمه زندی
غزل شمارهٔ ۳۳۵ به خوانش عندلیب
غزل شمارهٔ ۳۳۵ به خوانش محمدرضا مومن نژاد
غزل شمارهٔ ۳۳۵ به خوانش احسان حلاج
غزل شمارهٔ ۳۳۵ به خوانش افسر آریا
غزل شمارهٔ ۳۳۵ به خوانش شاپرک شیرازی

حاشیه ها

1391/10/12 20:01
علیرضا منتظر

در مصرع دوم بیت پنجم امید میرود که ((تر)) از ((دامن)) با ایجاد فاصله یا کاما فک شود تا در خوانش دچار اشتباه نگردد.

1393/03/01 19:06
سلحشور

به حای نگردی در مصرع دوم بیت پنجم « نکردی» صحیح می باشد

1393/11/26 19:01
مرتضی

تر از دامن جدا نیست بلکه تردامن به معنی گناهکار صفت چشم است که با گریه سرّ درون را آشکار کرده است. در ضمن تردامن را می توان تحت الفظی هم معنی کرد. چشم به خاطر اشکی که ریخته است دامنش تر است.

1393/11/26 19:01
مرتضی

تحت اللفظی

1396/09/04 21:12
فراهنگ

در معنی آن مصرع که میفرماید: «صحبت حور نخواهم که بود عین قصور» دکتر قمشه ای می نویسد:
این بیت تلمیح و تلویحی به یک آیه قرآن دارد که میفرماید «حور مقصورات فی الخیام» (آنجا در خیمه ها زیبارویان سیه چشمی هستند که چشمها را فرو گذاشته اند و جز در حریف نمی نگرند) (الرحمن: 72).
منبع: سیصد و شصت و پنج روز با حافظ - دکتر الهی قمشه ای

1397/06/20 03:09

درخرابات مـُغـان گـرگـذر افـتد بـازم
حـاصـل خرقه وسجّاده روان دربـازم
"خرابات"ازواژه های ِ کلیدی دردیوان حافظ است. ستونهای اعتقادات سرحلقه ی رندان جهان خواجه ی شیراز برعرصه ی خرابات برافراشته شده وبنای میکده یِ او راچنان استوار نگاهداشته که قرنهاست ازگزند وآفاتِ دورانها دراَمان مانده است. حتّاپتک های کینه ونفرت تندروهای متعصّبین وجاهلان آن دوره تا به امروز نیز نتوانسته کوچکترین خللی براستحکام این بناواردکرده وآن رافروریزد. علاوه براین روزبروز نیزاین میکده ی عشق پررونق تر شده وانسانهای فرهیخته ورندان آزادمنش بیشتری راگِرد خود جمع وجذب کرده است. دراین میخانه ازمیهمانان باباده ی خوشگوارعشق ومحبت به رایگان پذیرایی می گردد وسازوکار شادمانی وکامروایی، مهربانانه وبی هیچ منّت وکِبروناز دراختیار آنان قرار می گیرد.
هرکه خواهد گوبیا وهرکه خواهد گوبرو
کِبرونازوحاجب ودربان بدین درگاه نیست.
خرابات همانگونه که ازمعنی ظاهری آن استنباط می گردد در اصل جایی برای تجمّع ِ ازشهررانده شدگان، میخوارن و قماربازان بوده است . امّا حافظ ِ خوش فکر وخوش ذوق، بانگره وجهان بینی خاصی که پیداکرده بود،دست به مهندسی زده وآن رابه سلیقه ی خویش بازسازی ،نوسازی وبِهسازی کرد. به معنای آن ژَرفای عمیق تری بخشید تااینکه درگذرزمان به مرور مبدّل به مکانی روحانی برای گردهم آییِ اهل دل وپاکباختگان ووارستگان گردید.
"خرابات" در هریک از غزلیّات ِ حافظ، به مقتضای مضمونِ بیت، معنای تازه ای به خود میگیرد.
دراینجا باتوّجه به کلمه یِ مُغان که درکنارخرابات نشسته، معنی "میخانه" ای رامی رساند که درمقابل مسجدی که جولانگاه زاهدریایی بوده قرارداشته واحتمالاًتوسط زرتشتیان اداره می شده است. شرابخوارانِ به ظاهر مسلمان! که ازمنظرشریعت مجازبه نوشیدن شراب نبودند بصورت پنهانی به این مکانها مراجعه کرده وازشرابهای نابی که زردشتیان برای مصرف خود درست می کردند تهیّه می نمودند. گاهاً نیزباروی کارآمدن دولتهای متشرّع ومتعصّب، در بهای این میکده ها تخته شده وشرابخواران درمضیقه قرارمی گرفتند.
"خرابات مغان"برای حافظ مکانی بی ریا و مقدّس است. حافظ دراین مکان مقدّس است که به باورها وعقایدِ خویش سروسامان می بخشد.
"م" در "بازم" پرش ضمیر (رقص ضمیر) است که به اقتضای وزن ، از انتهای "گـذر" به اینجا پریده است. در اصل "گذرم افتد باز" است.
حاصل : نتیجه ، درآمد
روان : بی درنگ ، سهل و آسان ،
"روان" یک معنای دیگر هم دارد به معنی جاری و با "نقد" که بیاید ؛ "نقد روان" به معنی پـول رایـج است.با این معنی "حاصل خرقه و سجاده" می‌تواند پولی باشد که از فروش خرقه و سجـّاده به دست می‌آید. البته "حاصل خرقه و سجاده" یعنی زهد و پارسایی که از طریق عبادت ریاکارانه حاصل شده باشد. از طرف دیگر،"حاصلِ خرقه و سجاده" معنیِ "تمام هستی ِ من" رانیزدربردارد. بنابراین بین "خرابات مغان" با درنظرگرفتن فقط معنی ِ ظاهری (مکان قماربازی ) با "روان دربازم" به معنای ِ "باختن ِ هرآنچه که دارم" تناسب وجود دارد. "دَرباختن" از دست دادن است و در اصطلاح عرفانی : "مَحو کردن اعمال گذشته ازذهن وخاطراست."
"مُغ" درلغت به معنای روحانی مذهبِ زردتشت آمده، مغان نیز جمع ِ مُغ وبه معنای پیشوایان این مذهب می باشد.
علاقمندیِ حافظ به "خراباتِ مغان، دیرمغان،پیرمغان"وبکاربردن مکرّر آنها به صحّت این شائبه قوّت بخشیده که شاید حافظ به مذهب زرتشت گرویده بوده است.
بنظرمی رسد چنین باوری صحّت نداشته باشد. اندیشه های ناب حافظ فراشمول،فراقومی وفرامذهبیست تاحدّی که خودیک مسلک مستقل ومنحصربفردمحسوب می شود. مَسلکی که منتقدان وموافقان جدّی وسرسخت خودرادارد.
بی تردید این برداشت نادرستِ گرایش حافظ به زرتشت، ازآنجا به وجودآمده که معتقدان به این گمان مشاهده کرده اند که حافظ هرگاه ازواژه ها واصطلاحات کلیدیِ "خراباتِ مغان، دیرمغان، وپیرمغان" رابکارمی گیرد آنقدر ادب واحترام وارادت را چاشنی کلام خویش می کند وعلاقه ی قلبی خویش به زرتشت رابروزمی دهد که گویی یکی ازپیروان پروپاقرص اوبوده است!
درحالی که این نشانه ها تنها بیانگر علاقه واحترام وناشی ازوسعت بینش حافظ وارادت به باورهای نیاکان خویش بوده وبیش ازاین نیست. تنهابااستنباط ازچندبیت شعر، نمی توان به مذهب وعقیده یِ شاعری که به ایهام گویی و درپرده سخن گفتن شهرت دارد بصورت قطعی پی برد. دراین مورد تنها می توان به این سخن اکتفاکرد که ارادت اوبه زرتشت انکارناپذیراست واین علاقه بی چیزی نیست و گویی،مَشعل آتش ارادت به زرتشت همیشه درخراباتِ جانِ شاعر مشتعل بوده که می فرماید:
ازآن به دِیر ِمغانم عزیز می دارند
کآتشی که نمیردهمیشه دردلِ ماست
یا:
به باغ تازه کن آئین ِ دین زرتشتی
کنون که لاله برافروخت آتش نمرود
بگذریم وبرگردیم به شرح غزل:
احتمالاًمنظورشاعراز"خرابات ِ مغان" دراین غزل، کنایه ازمیکده های شیرازبوده باشد. چراکه باتوجه به مطالبی که درغزل مطرح شده، بنظرمی رسد این غزل درزمان ِ تبعید به یزد سروده شده است. شاعر ازاینکه درشرایطِ اندوهبار تبعید، دلش سخت برای شیراز تنگ شده بوده،دست به آفرینش این غزل زده،تاهم مکنونات ِ قلبیِ خویش رابیان کرده باشدوهم فرصتی برای بیان باورها و اعتقادات ِ خویش بدست آورده باشد. باتوّجه به اینکه درجای جایِ شیرازشراب تولید می کرده اند وبادرنظرداشت ِ اینکه شیراز مهدِشعر وگل وبلبل بوده و وَارستگان ورندان ِ زیادی را درخود جای داده بود،به "خراباتِ مغان" تشبیه شده است.
معنی بیت :
(ازوقتی که به شهریزدتبعیدشده ام ازجمع رندان باده نوش جداافتاده ام) اگر دوباره به شیرازبرگردم و گذارم به میکده ی رندان بیافتد کاری خواهم کردکه هرچه از زُهدو پارسایی متشرّعانه در کارنامه ی خویش دارم زدوده شود. چنان به عیش وعشرت خواهم پرداخت گذشته ی خویش رابه فراموشی بسپارم.
گرزمسجد به خرابات شدم خُرده مگیر
مجلس وَعظ درازاست وزمان خواهدشد!
حـلـقـه‌ی توبه گرامروزچوزُهّاد زنم
خـازن مـیـکـده فـردا نکـنـد دربـازم
"حلقه‌ی توبه زدن" استعاره از گرفتن حلقه‌ی در مکان مقدّس مذهبی مثل ثکعبه،مساجد ویاآرامگاه بزرگان دینی به منظور استغفارازگناهان است.
در داستان "لیلی و مجنون" می‌خوانیم که پـدر مجنون او را به کنار خانه‌ی کـعـبـه می‌برد و از او می‌خواهد که حلقه‌ی در کعبه را گرفته و توبه کند تا خداوند او را از مرضِ مالیخولیایی (عشق) که دارد نجات دهد، مجنون دست در حلقه‌ی ِ کعبه کرده ومی‌گوید : "خداوندا هرچه دارم از من بگیر و بر عمر لیلی بیـافزای ! " پدربامشاهده ی این وضعیت بکلّی ازدرمان اوناامید می‌شود.
"زُهـّاد" : زاهدان وعابدان
"خازن" : خزانه دار ، مامور ونگاهبان خزانه، دراینجا میکده به صورت پنهانی به خزانه محلّ نگاهداری گنج(شراب) تشبیه شده ومنظوراز"خازن ِمیکده" همان می‌فروش یا ساقیست.
برداشت اوّل:اگر امروز به مانند ِ زاهدها حلقه ی دَرِ توبه را بکوبم ودست ازشراب خواری بردارم بیم آن دارم که فردا نگاهبان میکده در برویم نگشایدبنابراین توبه نمی کنم تاپیش می فروش سرافکنده نگردم.
برداشت دوّم:
اگرمن هم مانند پارسایان ِ ریاکارکه هرروزازاعمال ورفتار زشت خود توبه کرده ودوباره مرتکبِ گناه می شوند، از نوشیدن ِشراب توبه کنم وبرگردم به عبادت ریایی بپردازم، بیم ِ آن دارم که پیر ِمی فروش در آینده مرا به میکده راه ند‌هدچون اطمینان دارم که قطعاً دوباره ازتوبه پشیمان شده وبه شرابخواری روی خواهم آورد.
هدف ازاین بیت،برجسته سازی ِ توبه ی ِ بی ثمر ِ زاهدان ریائیست. ضمن آنکه اعتقاداتِ خویش را نیز دراین برجسته سازی نمایان ساخته است. حافظِ رند بایادکردن ازباده فروش به عنوان (خازن میکده)نشان می دهدکه قصد توبه ندارد وهمچنان دوستدارشراب وعیش ونوش است.
حافظ حتّا یکبارنیزازشراب خوردن توبه نکرده وهرگاه که قصد توبه داشته وبدان پایبندبوده توبه اززُهد وریاکاری بوده است.
بشارت بر به کوی می فروشان
که حافظ توبه از زُهد ریا کرد
وُر چو پروانه دهـددسـت فـراغ بالی
جزبدان عارض شمعی نبـُوَد پروازم
"وَر" : مخفّف ِو اگر
"فراغ بال" : آسودگی خاطر، بال وپرزدن آزادانه وبی تشویش
"عارض" : چهره
"شمعی" : مانند شمع ، چهره‌ی برافروخته را به شمع فروزان تشبیه کرده است. ضمن آنکه "شمعی" یک نوع رنگِ بین سبز وزردنیزهست ودرآن روزگاران بیشتربکارگرفته می شد. بانظرداشتِ این معنا، "عارض شمعی" یعنی "عارض گندمگون" که پیش ازاین نیز حافظ درتوصیف ویژگی های ظاهری شاه شجاع بکاربرده است.
بین "شمع" ، "پروانه" ، "بال" و "پرواز" تناسب ظاهری وپیوند معنایی وجود دارد.
حافظ درانتخاب واژه ها حساسیت خاص و عجیبی دارد. اغلب واژه ها درهربیت ویا هرمصرع، هم تناسب ظاهری دارند هم همجنس وهم خویشاوندان یکدیگرند هم رابطه ی معنایی گاه درچند وَجه دارندوگاه متضاد یکدیگرند. مهندسیِ بی نظیر حافظ درانتخاب وبکارگیری واژه ها وهنرچیدمان کلمات درکناریکدیگر، یکی دیگرازاسرار ماندگاری وشیرینی اشعاراوست که تاکنون هیچ شاعری نتوانسته اینچنین هنرنمایی کند.
معنی بیت : اگر آسودگی خاطری برای من فراهم شود(اگرمیسّرگردد که من بتوانم آزادانه وبی دغدغه پروبالی بزنم) همانند پروانه جز گردِ آن چهره‌ی فروزان معشوق به پروازدرنخواهم آمد.
پروانه را ز شمع بود سوز دل ولی
بی شمع ِعارض تو دلم را بود گداز
صحبتِ حورنخواهم که بُوَدعینِ قصور
بـا خـیـال تـو اگــربا دگـری پـردازم
"صحبت" : هم‌نشینی ، مؤانست
"حور" : حوریه، زن سیاه چشم بهشتی "عیـن" : چشم ، چشمه ، درفارسی به معنی مانند ، اصل و خود چیزی ، در اینجا : محض
"قصور" : کوتاهی ، گناه ، خطا
"عین قصور" : کوتاهی محض
گرچه منظورشاعر از"عین ِ قصور" کوتاهی کردن ِ آشکاراست، لیکن همزمان تداعی کننده‌ی"قصور" که جمع ِ قصر وتداعی کننده‌ی "قصرهای بهشتی" نیزهست تاازلحاظ ظاهری وبامعنای قصرها پیوندی با "صحبت حور" داشته باشد. امّا ازلحاظ معنایی "قصور به معنای کوتاهی وخطا کردن" پیوندی با "صحبت حور" ندارد ومربوط به مصرع دوّم است.
معنی بیت: آرزوی هم نشینی با زنان سفیدپوستِ سیاه چشم ِ بهشتی را ندارم. چراکه می دانم حتّا باهمصحبت شدن با حوریان بهشتی، تمام فکر وخیال من باتوخواهدبود واگربه این اتّفاق تن بدهم مرتکب خطا وکوتاهی درعشق توشده ام. باوجودِ بودن خیالات تو در سرم، اگربادیگری بوده باشم حتّا باحوری، نشانه ی خطا کاری وکمال ِکوته نظری من خواهدبود من هرگزتن به همنشینی با دیگران نخواهم داد.
جالب است که حافظ حاضرنیست درقبالِ حوریان ِبهشتی حتّاخیال ِ معشوق رامعامله ومعاوضه کند. در حالی که آرزوی نهایی ِهرزاهد وهرعابد رسیدن به حوریان بهشتی به هرقیمت وبه هروسیله هست. اوبه داشتن خیال ِ روی دوست کامیاب است وحاضرنیست به چیزی دیگربیاندیشد.!
اگرچه موی ِ میانت به چون منی نرسد
خوش است خاطرم ازفکر ِاین خیال دقیق
سِـرّسودای تودرسینه بماندی پنهان
چشم ِ تردامن اگر فاش نکردی رازم
سودا: معامله، کنایه ازعشق واشتیاق
چشم تر دامن : 1- چشم ِ به گناه آلوده(گناه افشای راز) 2- چشم اشک آلود .
معنی بیت :
ای محبوب، راز ِاشتیاق وعشق من نسبت به تو،قطعاً مستور وپنهان می ماند اگرچشمان خطاکار وخیس ِ من مدارا می کرد ورازمرا افشا نمی ساخت.
معمولاً عاشق ومعشوق هردو دوست دارند عشق میان ِ آنها مستوروپوشیده باقی بماند وکسی ازاطرافیان ازسِرِّ آنها باخبرنشود. امّا هیچگاه موفق نمی شوند ودیر یا زودعشقشان برمِلا می گردد.عشق وسُرفه را نمی توان پنهان کرد.
تورا صبا ومرا آب دیده شد غمّاز
وگرنه عاشق ومعشوق رازدارانند.
مرغ‌ سان ازقفس خاک هوایی گشتم
به هوایی که مگرصیدکند شهـبازم
"مرغ سان" : همانند پرنده
"قفس خاک": زندان استعاره ازدنیا
"هوایی شدن": دو معنا دارد : 1- بی قرار شدن ، عاشق شدن 2-مثل ِ پرنده توان پروازپیداکردن و درهوا پریدن
در اینجا : "هوایی گشتن" یعنی آسمانی شدن وازدنیا دل بریدن(عاشق شدن)
"مگر" : شاید
"به هوایی" : در آرزوی اینکه ، به امیـد اینکه
"شهباز": عقاب شکاری،استعاره از معشوق که دلهای عاشقان راشکار می کند
معنی بیت : مثال ِ پـرنـده ای در زندان این دنیا هستم که هوایی وبی قرارم آسمانی شده ام (عاشق شده ام) و دل ازدنیا بُریده ام ومی خواهم به پروازدرآیم تنهابه این امید که شاید توجّه شهباز(معشـوق) به من جلب شود ومرا شکار کند و به دام خود بیاندازد.
عاشق چه چیزی بیشترازاین می خواهد که درزندان بازوان معشوق به اسارت کشیده شود؟ روشن است که چنین اسیری ازدودنیا آزاد خواهد بود.
حافظ ازجورتوحاشاکه بگرداند روی
من ازآن روز که دربندِ توام آزادم
همچوچنگ اَربه کناری ندهی کام دلم
ازلب خویش چونی یک نفسی بنوازم
"چنگ" : از سازهای بسیار قدیمیست که نوازنده هنگام نواختن می بایست آن را در آغوش می گرفت وباچنگ می نواخت بعدها درگذرِ زمان دچار تغییراتِ زیادی شد.
"کنار" :دربَروآغوش ، پهلو
"نواختن" : ایهام دارد : 1- ساز زدن 2- نوازش کردن
خطاب به معشوق:
معنی بیت : ای معشوق،اگر بَسان ِنوازنده ی ِ چنگ، مراصمیمانه درآغوش نمی‌گیری وکام دلم رابرآورده نکنی،حداقل همانندِ نی لبت را برلبم بگـذار وبا بـوسه‌ای مـرا نـوازش کن.
چنگ بنوازوبسازاَرنبُود عودچه باک
آتشم عشق وتنم عود ولبم مجمرگیر
ماجرای دل خون گشته نگویم با کـس
زآنکه جزتیغ غمت نیست کسی دَمسازم
"مـاجـرا": سرگذشت ، داستان ،
"ماجرا" معنی دیگری هم دارد که : "درتصوّف وقتی سالک، خطا و گناهی انجام داده باشد، به دستور مُرشد باید درمحل کفش‌کن روی یک پا ایستاده و دو دستش را مدتی بالا نگاه داردتاموردتنبیه قرارگیرد. این نوع تنبیه ِ درویشانه را "ماجرا" می‌گفتند.
"مـاجـرا" در عربی به معنی آنچه جریان دارد و جاریست نیز هست که می‌تواند به معنی اشک هم باشد.پس این معنی نیز مناسبت دارد وقطعاً مدِّ نظرشاعربوده است.
"دل ِخون گشته" : دلی که زجربسیار کشیده ، عاشق ، خونین
"تیغ غم": غم به تیغی تشبیه شده است.
"دمساز" : همدم و هم نشین
معنی بیت : داستان ِ غم وزَجر بسیاری راکه کشیده ام به هیچ کس نخواهم گفت زیرا که من یک هم نشین و مونس بیشترندارم،آن هم غم ِ توست ،غمی که چون تیغ بُرّان وآزارنده هست بنابراین من همیشه درآزارم ومشغول ِ زجرکشیدن هستم.
حافظ ِ گمشده راباغمت ای یار ِ عزیز
اتّحادیست که درعهدِ قدیم افتادست.
گربه هرموی سری برتن حافظ باشد
همچو زلفـت همه رادرقـدمت اندازم
درقدم انداختن" : نثار کردن ، فدا کردن
معنی بیت : همانگونه که گیسوانت نیزسر به پاهایت گذاشته (آنقدربلنداست که به روی پاهایت ریخته، یا آنقدرتورادوست دارد که سربه پایت گذاشته) من هم سرخویش رادرزیرقدمهای مبارک تومی اندازم حتّا اگربرسرهرمویی از بـدن من یک سر وجود داشته باشد، ازبس که عزیزی برای من،حاضرم همه‌ی سرهایم را نثار قدمت کنم. یعنی تمام وجودِ من برای توست.
بیا که باسرزلفت قرارخواهم بست
که گرسرم برود برندارم ازَقدمت

1401/05/25 01:07
جهن یزداد

از کجا دانستید هنگام سرودن این در یزد بوده  و 
دلش برای میکده های شیراز تنگ شده - اری زمانی یزد بوده  مگرانکه مگر در این سرود هیچ نشان از انچه گفتید نیست و چه بسا که دوری جاها را نمیگوید

1397/10/13 19:01
مهدی ابراهیمی

{همچو (چنگ)} {ار (به کناری) ندهی} {(کامِ) دلم}
{از (لبِ) خویش} (چو نی) {(یک نفسی) بنوازم}
"حافظ"
آن راد‌مرد در نگه‌بانی و پاسداری و عفتِ جانِ کلام چون استادَ ش فردوسی بزرگ به طرزِ وسواس‌گونه‌ای کوشنده و کوشا بود، تا جایی که آن دو سه نُدرت نیز چون گنج در آبادی‌اش پنهان است.
-------------
پاک و پرهیزگار و عَفیف در عینِ سُرخ‌
ی و بُرّانی به آب‌ و آبرو.
-------------
هرگاه زُلفِ سخن را به نوازشِ قلمی در نازِ شانه بُرد بُرد.
-------------
بلندی آنِ آن کَمَند و سیاهه یِ روشنی بَخشَ ش را تا آینه ی اکنون به چشمِ سر و دیده به رُخِ مان کشیده، تا نمکِ ذوقَ ش را زیرِ زبانِ مان به حس و جان ی بِچِشیم.
-------------
به راستی که صدا می‌ماند.
اصوات ی از غنچه ی لبانِ نازنینَ ش.
طنینِ آهنگِ صوتی و بل که سوت ی باستان‌ ی از لولِ لبانی دَم‌سرد و آه‌آلود در خیالِ بی‌خیالی به غم.
پژواکِ نفیر و ناله ی دَمِ لب به آه و غم و کشیده‌گی و صوتِ قلم بر برگِ دفترَش.
-------------
1): لب ها را غنچه کرده و برهم زنید و به غم، دهن ی و دَم‌ی بنوازید، چون آن نوایِ کُهن به وام و یادگار به ما رسیده است، پژواکَ ش را در نفسی بو که بشنوید.
-------------
2): اگر چون چنگ، مرا به کناری، در بَر نمی کشی و به کامِ دلَ م نمی‌رسانی، اقلَ ش‌ چون نـی، با لبِ خود یک نَفَس مرا بنواز (یک بوسه بده) .
3): بها و بهانه‌ای در نظّاره غنچه ی لبانَ ش به خواهان‌ ی.
خیز و جهدی کُن چو حافظ تا مگر
خویشتن در پایِ معشوق افگنی
"حافظ"

1398/04/17 12:07
سهراب

آقا پس چرا از صوت استاد موسوی گرمارودی استفاده نکردید؟!!

1398/12/17 21:03

تر از دامن جدا نیست بلکه تردامن به معنی گناهکار صفت چشم است که با گریه سرّ درون را آشکار کرده است. در ضمن تردامن را می توان تحت الفظی هم معنی کرد. چشم به خاطر اشکی که ریخته است دامنش تر است.

1399/01/17 05:04
تنها خراسانی

یکی از واژه های پر بسامد در غزل حافظ "خرابات" است.
برخی خرابات را محل فسق و فجور و برخی دیگر معنای عارفانه ان "مقام عشق و محبت و پیشگاه پیر طریقت"معنی نموده اند.
ابولمفاخر باخرزی خرابات را عبارت و کنایت از تغییر رسوم و عادات طبیعت و ناموس و خویشتن نمایی و خود بینی و ظاهر آرایی،یعنی تبدیل اخلاق بشریت به اخلاق مودت و محبت و خرابی هوس ها به طریق حبس وقیدو منع او از عمل خویشتن! دانسته است.
به عبارتی معنای جمله این است.فراغت از خود و خود بینی تا راه یافتن به کوی نیستی که هستی همه اوست.
حافظ برای رهایی از ریا و خودنمایی از خانقاه به خرابات پناه می برد.که همانا کار صاحبدل ، رهایی از خانقاه و گذر در کوی خرابات معنی است.
خراباتی شدن از خود رهایی است
خودی کفر است ور خود پارسایی است
نشانی داده‌اندت از خرابات
که «التوحید اسقاط الاضافات»
خرابات از جهان بی‌مثالی است
مقام عاشقان لاابالی است
خرابات آشیان مرغ جان است
خرابات آستان لامکان است
خراباتی خراب اندر خراب است
که در صحرای او عالم سراب است
خراباتی است بی حد و نهایت
نه آغازش کسی دیده نه غایت
اگر صد سال در وی می‌شتابی
نه کس را و نه خود را بازیابی
گروهی اندر او بی پا و بی سر
همه نه مؤمن و نه نیز کافر
شراب بیخودی در سر گرفته
به ترک جمله خیر و شر گرفته
شرابی خورده هر یک بی‌لب و کام
فراغت یافته از ننگ و از نام
حدیث و ماجرای شطح و طامات
خیال خلوت و نور کرامات
شیخ محمود شبستری/گلشن راز

1399/01/17 06:04
تنها خراسانی

«توحید اسقاط الاضا فات»اشاره است به« قل هو والله احد»
باید که اضافه ها ساقط شود تا توحید متجلی گردد. به زبان ساده است و در عمل بشی دشوار!
چیست توحید خدا آموختن
خویشتن را پیش واحد سوختن
چیست تعظیم خدا افراشتن
خویشتن را خوار و خاکی داشتن
(بعید می دانم" من ذهنی "اجازه دهد)
گر همی خواهی که بفروزی چو روز
هستی همچون شب خود را بسوز
هستی ات در هست ان هستی نواز
همچو مس در کیمیا اندر گداز
در من و ما سخت کر دستی دو دست
هست این جمله خرابی ها از دو هست
مولانا /مثنوی معنوی /دفتر اول کبودی زدن قزوینی
باری! لسان الغیب ان ترجمان اسرار به خرابات پناهنده میشد تا:
در خرابات مغان نور خدا می بینم
این عجب بین که چه نوری زکجا می بینم
...
سوز دل اشک روان آه سحر ناله شب
این همه از نظر لطف شما می بینم

1399/01/17 06:04
تنها خراسانی

بسم الله الرحمن الرحیم
«قل هو الله احد» تصحیح می کنم.

1400/03/12 11:06
برگ بی برگی

در خرابات مغان گر گذر افتد بازم 

حاصل خرقه و سجاده روان در بازم 

خرابات مغان لامکانی ست که سالک در آن به عقلِ جزویِ خود مست و خراب می‌شود تا به اصلِ خداییِ خود آباد گردد. توصیف خرابات از زبان بزرگانی مانند مولانا را مرور میکنیم : 

چه دانی تو خراباتی که هست از شش جهت بیرون 

خرابات قدیم است آن  و تو  نو آمده اکنون 

یعنی این خراباتِ مورد نظر همان لامکان است و از شش جهت بیرون، این خرابات از آغازِ خلقت وجود داشته و ازلی ست، یعنی قدیم است و فاقد زمان ولی انسان جدید و حادث میباشد.

در خراباتی که در آن نور خداست  ،،،  ماضی و مستقبل و حال از کجاست 

ماضی و مستقبلش نسبت به توست ،،،  هر دو یک چیزند ، پنداری که دوست 

از این لامکانی که در آن نورِ خداست به میکده نیز یاد کرده اند که سالک با دریافتِ بادهٔ خردِ ایزدی، هشیاریِ جسمیِ خود را از دست داده و به خرد و هشیاریِ خداییِ خود باز خواهد گشت،"گذر افتد بازم" نشان دهنده این مطلبِ مهم است که انسان پیش از این نیز در خراباتِ مغان بوده و نسبت به آن معرفت دارد و آن هنگامِ پیمان گرفتنِ خداوند از انسان بوده است که موسوم به عهد الست میباشد، در آن هنگام انسان هشیاریِ جسمی نبوده و عقل جزوی را نمی شناخت، بلکه تنها شناخت و معرفتِ او نسبت به جهان، همان خرد و هشیاریِ خدایی بود و پس از ورود انسان به این جهانِ فُرم، بنا برضرورتِ نیازمندیِ انسان به امکاناتِ مادی از قبیل تغذیه و نیازهای دیگر به ناچار نسبت به هشیاریِ جسمی شناخت پیدا می کند، این نظریهٔ عرفا تا پیش از ملاصدرای فیلسوف است که نظریه ای متفاوت را مطرح  کرده و می‌گوید انسان هنگامِ ورود به این جهان فاقدِ هرگونه هشیاری و خردِ الهی ست و هرچه هست همین جسمِ خاکی و یا شیمیایی می باشد و سپس می تواند با حرکتِ جوهری ذره ذره به کمال و جوهر یا عشق دست یابد، نظرِ ملاصدرا این بود که هشیاری الهی که بینهایت است در محدودیت نمی گنجد، چنانچه مولانا نیز می فرماید؛ "هرکسی در عجبی و عجبِ من اینست   کو نگنجد به میان چون به میان می آید" و البته صاحب‌نظران اشکالاتی به نظریهٔ صدرا وارد میدانند که اگر قرار بر این است که بینهایتِ خداوند در محدودیتِ جسم نگنجد، پس به مرور زمان و در طول عمرِ انسان نیز چنین اتفاقی نخواهد افتاد، و این درحالیست که می دانیم چنین اعجازی صورت پذیرفته است، در هر صورت این مباحث از هزاران سال پیش همچنان ادامه دارد اما بزرگانی مانند عطار، مولانا، فردوسی، سعدی، حافظ و حتی بسیاری از عرفای پس از ملاصدرا نیز بر مقدم بودنِ هشیاریِ خدایی در بدو تشکیل نطفه انسان اتفاق نظر داشته و تشکیل ساختمان بدن را نیز مرهونِ همین هشیاری میدانند که بنظر می رسد استنادشان معطوف به آیه ۳۱ سوره بقره باشد که می فرماید؛ و عَلَّمَ آدمَ الاسماءَ کُلَّها" و مفسران عشق را نیز جدایِ از تمامیِ عِلومی که خداوند به آدم آموخت ندانسته و بلکه سرچشمه‌ی دیگر علوم را نیز عشق می دانند، پس حافظ در مصرعِ دوم فاصلهٔ زمانیِ بازگشتِ انسان از هشیاری جسمی به اصل و هشیاریِ خدایی را که پس از چند سالِ ابتدای زندگی باید به این کار مبادرت کند دورانی می داند که انسان بوسیله چیزهای بی ارزشِ مادی و جسمی خرقه ای برای خود تدارک دیده است، و باورها که آنها نیز از جنس فکر و ماده هستند را جزیی از وصله های این خرقه در نظر می گیرد، هرقدر انسان دیرتر قصدِ بازگشت به خرابات را داشته باشد خرقه دلبستگی های جسمی و مادیِ او سنگین تر خواهد شد، "روان در بازم"  یعنی خرقه و سجاده را به راحتی و سهولت در بازد، با افزایش سن درباختنِ خرقه و سجاده با سختی و مشقت و دردِ بیشتری امکان پذیرخواهد بود، حاصلِ خرقه می تواند چیزهای مادی و جسمی و حاصلِ سجاده عبادت های از سر فکر و ذهن باشد که هیچ یک تواناییِ کمک به انسان برای بازگشت به اصلِ خداییِ خود یا آن هشیاریِ اصیل را ندارند .

حلقه توبه گر امروز چو زهاد زنم

خازن میکده فردا  نکند در بازم 

توبه همان بازگشت به خدا و رها کردن خرقه و سجاده است که در بیت قبل بیان شد ، اما توبه زاهدان غالبا  بوسیله ذهن بوده و در ازای آن طمع بهشت و همانطور  که در دو بیت پس از این آمده است خیال حور و قصرهای بهشتی را در سر می پروراند ، چنین بازگشتی فاقد هرگونه ارزش معنوی  بوده و حافظ میفرماید اگر حلقه در میخانه را مانند زهاد بزند ، خزانه دار میکده فردا یا در صبح بیداری او درب میخانه را باز نخواهد کرد ، یعنی که حق تعالی چنین بازگشتی را نمی پذیرد ، پس حضرت معشوق بازگشتی عاشقانه را می‌پذیرد که در ابیات بعد به آن میپردازد.

ور چو پروانه دهد دست فراق بالی 

جز بدان عارض شمعی  نبود پروازم 

پس اگر پروانه یا انسان عاشق سالک فراق بال و رهایی از خود کاذبش را بدست آورد ، بجز سمت و سوی رخسار  شمعی ( خورشید گونه) حضرت معشوق ، به هیچ جای دیگری پرواز نخواهد کرد  ، پروانه برای سوختن بال  و در افتادن به پای معشوق بی تابی و بیقراری  میکند

صحبت حور نخواهم که بود عین قصور 

با خیال تو  اگر با دگری  پردازم 

این همان قصوری ست که زاهدان داشتند و به طمع بهشت و هم صحبتی با حوران سیاه چشم قصد بازگشت به خدا را داشته و به عبارتی با عبادت خدای ذهنی خود توقع پاداش دارند . حافظ این تلقی از تسلیم و بازگشت به خدای ذهنی و خیالی زاهد را مردود میداند در حالیکه در  دم خیال و فکر دیگری یا چیزی غیر از خدا را در سر می پروراند. مولانا  میفرماید  ؛

از خدا غیر خدا را خواستن  ،،،  ظن افزونی ست و کلی کاستن 

سر سودای تو در سینه بماندی  پنهان

چشم تر دامن اگر فاش نکردی رازم

حافظ یا سالک کوی حضرت معشوق ترجیح می‌دهد این سِرِّ سودای عاشقی در صندوقچه سینه عاشق پنهان و مستور بماند تا وقتی که او کاملأ به خداوند زنده شود ، علت این امر را حافظ و سایر بزرگان  بارها ذکر کرده اند، برملا شدن راز این عاشقی ممکن است موجب توقف کار معنوی سالک بر روی خود شود  زیرا انسانهایی که مفهوم و لزوم عاشقی را درک نکرده و زندگی بر پایه تعلقات جسمی و ذهن را طبیعی می پندارند با تلقیناتِ ذهنی خود می‌توانند سالک را از میانه راه بازگردانند به همین دلیل بزرگان توصیه به کار  معنوی بصورت پنهانی و پوشیده از دیگران دارند ."مگرم چشم سیاه تو بیاموزد کار ،، ،، ورنه مستوری و مستی همه کس نتوانند".  

تر دامن در زبان عرفان به سالک تازه کاری گویند که اول راه بوده و دل او هنوز کاملأ  به عشق حضرت دوست زنده نشده است ، و چشم او یا نگاه و جهان بینی نوپای او رازش را در این عاشقی برملا میکند، یعنی اگر چشمهای زندگی سالک راز او را برملا نمیکرد، پس این راز عاشقی او در سینه پنهان  و  از آسیبِ بدخواهان در امان می ماند .جناب عطار میفرماید  : 

چو عشق دلبران  گنج روانست  ،،،  چنان بهتر که اندر دل نهانست  

برو در عاشقی می سوز  و می ساز ،،،  مکن راز دل خود پیش کس باز  

گنج روان یعنی گنجی که رونده است و ممکن است با بیان و اظهار عاشقی خود به دیگران این گنج روان از کف عاشق برود ، مولانا و حافظ نیز ابیات متعددی بر لزوم مستور ماندن این میخواری و مستی سروده اند.

مرغ سان از قفسِ خاک هوایی گشتم  

به هوایی که مگر صید کند شهبازم  

هوایی گشتم در هر دو معنی خود آمده است ، اول اینکه سالک عاشق  مرغ زمینی بوده هوا و سودای عاشقی در سر می پروراند  و دیگر اینکه قصد پرواز دارد تا از خاک و زمین یا چیزهای جسمی که همچون قفسی مانع پرواز او شده اند  ، جدا شده و در هوا یا  آسمان یکتایی حضرت معشوق  پرواز کند ، هوا در مصرع دوم یعنی به امید اینکه پس از پرواز به آسمان ، شاید که  حضرت معشوق با نظر لطف و عنایت به او نگریسته و این مرغ را شایسته صید شدن توسط باز مخصوص شاهی دانسته  و شکار کند ، حضرت معشوق پیوسته در کمین دلهای عاشق برای شکار شایسته ها میباشد .

همچو چنگ ار به کناری ندهی کام دلم

از لب خویش چو نی یک نفسی بنوازم

حافظ با تعبیری عاشقانه و بهره بردن از فرم ابزار موسیقی از حضرت معشوق میخواهد او را  مانند چنگ اورا در آغوش گیرد، کنایه از وصل و یکی شدن با حضرتش یا بقولی رسیدن به مرتبه فنا، اما حال که او را شایسته فنای در خود ندانسته و وصل را به آینده موکول  میکند پس بوسیلهٔ نی از لبِ خویش یک نفس او را بنوازد، یعنی حضرت معشوق  با دم و نفخهٔ زنده کنندهٔ خود یک نفس در او بدمد تا او یا سالک کویش را به این دم زنده و لایق یکی شدن با خود بگرداند . 

برسان بندگی دختر رز ، گو به درآی   ،،،  که دم و همت ما کرد ز بند آزادت 

ماجرای دل خون گشته نگویم با کس 

زان که جز تیغِ غمت نیست کسی دمسازم

ماجرای دل خون شده نیز باید همانند عدم اظهار شروع کار معنوی سالک بر روی خود و سر سودای دوست باید همانند راز در سینه عاشق سالک بماند زیرا هیچ کس را یارای  یاری رسانیدن به چنین انسانی نیست مگر تیغ  غم حضرت معشوق  که تنها او می‌تواند دم انسان را بسازد ، و  دم او را خداگونه و فارغ از هرگونه غم و دردی بگرداند  ، یعنی  غم فراق و جدایی را درمان میکند و البته که با رهایی انسان از این غم ، سایر غمها نیز رخت بر بسته و جای خود را به نشاط و شادی خواهند داد .

گر به هر موی سری بر تن حافظ باشد 

همچو زلفت ، همه را در قدمت اندازم

تعداد موهای سر نشانه کثرت و تمثیل است، حال که حضرت معشوق او یا سالک عاشق را همچون چنگ در آغوش نگرفته و موعد وصل فرا نرسیده است، او باید اگر هزاران سر ذهنی هم که داشته باشد، بوسیله تیغ غم عشق، همه را در  قدمِ حضرتش قربانی کند تا سرانجام لایق وصل و دیدار روی او گردد. زلف نیز نماد کثرت و وجه جمالی حضرتش در جهان فرم است و عارف با نظر به آن رخسار یار را در آن میبیند. اما عارف اصل رخسار  یا وجه و روی جلالی حضرت را طلب میکند و زلف را نیز به منظور رسیدن به روی و رخسار در پای قدوم معشوق می اندازد .

 

 

 

1403/03/16 22:06
سحر

🌹

1401/04/27 21:06
در سکوت

این غزل را "در سکوت" بشنوید

1402/03/27 08:05
محمد علی کبیری

درود بر روان پاک حضرت حافظ واقعا کس چو حافظ نگشاد از رخ اندیشه نقاب و نخواهد گشاد

چقدر زیبا حلقه زهاد را  در مورد حلقه میکده بکار برده

حلقه توبه گر امروز چو زهاد زنم

خازن میکده فردا نکند در بازم   

 انصافا حافظ با فاصله بسیار در صدر غزلیات ایستاده

البته به نظر من مثنوی معنوی مولانا نیز از نظر درک و معنا لا اقل با فاصله هزار سال از تاریخ فعلی ایستاده