غزل شمارهٔ ۳۳۴
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
خوانش ها
غزل شمارهٔ ۳۳۴ به خوانش فریدون فرحاندوز
غزل شمارهٔ ۳۳۴ به خوانش سهیل قاسمی
غزل شمارهٔ ۳۳۴ به خوانش محسن لیلهکوهی
غزل شمارهٔ ۳۳۴ به خوانش محمدرضا مومن نژاد
غزل شمارهٔ ۳۳۴ به خوانش فاطمه زندی
غزل شمارهٔ ۳۳۴ به خوانش عندلیب
غزل شمارهٔ ۳۳۴ به خوانش احسان حلاج
غزل شمارهٔ ۳۳۴ به خوانش افسر آریا
حاشیه ها
تضمین این غزل:
من در طلبت گمشدة راه حجازم
شوری بدل افتاده که قلب است جوازم
کا ن کعبه توئی کوی تو گشتست نیازم
گر دست دهد در سر زلفین تو بازم چون گوی چه سر ها که به چوگان تو بازم
.....
از چشم تو آسوده ام امـّا نی از ابرو
زان چشم امان خواهم و زان ناوک و ابرو
تیرم زند ازغمزه به هر جانب وهر سو
آرایش خال وخط تو سایة مینو
زلف تومرا عمر دراز است ولی کو؟.. در دست سر موئی از آن عمر درازم
....
فرهادم واز عشق تواینم شده منصب
در کوه کنی طاقت من نیست لبالب
افتاده بجان تاب تومیسوزم از این تب
پروانه راحت بده ای شمع که امشب .از آتش دل پیش تو چون شمع گدازم
....
ای غم نشوی طی چو زانفاس طبیبان
درمان نشود درد دل جمله غریبان
من زار وفلک داده همه کام رقیبان
آندم چو صراحی که بیک خنده دهم جان.. مستان تو خواهم که گزارند نمازم
....
چون لعبتکی این دل ما طالب بازی
در چنگ تذروی شده با طینت بازی
شاها زتو فرمان وزما راز ونیازی
گر نیست نماز من آلوده نمازی ..در میکده زان کم نشود سوز وگدازم
....
بن بست وصالش ، اگرم بخت گشاید
بر کـُنگـُرَةی عرش سر فرش بساید
ره بر کنف ذات تو این عقل نشاید
در مسجد ومیخانه خیال تو گر. آید محراب و کمانچه زدو ابروی تو سازم
....
باید به غم عشق چو جانانه بسوزی
بر لطف نگاهش زکرم چشم بدوزی
پروانة وصلی بطلب شمع که روزی
گرخلوت مارا شبی از رخ بفروزی.. چون صبح بر آفاق جهان سر بفرازم
....
بر بال صبا دل شده با زلف تو همراه
آن سلسله زنجیر وزنخ نیز شده چاه
گه در ته چاهیم وگه اندر بر آن ماه
محمود بود عاقبت کار در این راه.. گر سر برود در سر سودای ایازم
....
برغارت جان چشم سیاهش چو کند عزم
رندان قلندر همه تسلیم در این رزم
رافض همه کار صنم ما بود از حـَزم
حافظ غم دل با که بگویم که دراین بزم ..جز جام نشاید کس بود محرم رازم
حـَزم = دور اندیشی ، استواری ،آگاهی
Email: javid.modarres@gmail.com
Email: neo_shams@yahoo.com
Weblog: www.rafezm .persianblog.ir
بیت چهارم اوج هنر حافظ هست بنظرم....بینظیر هست...هفت هشت رابطه و منظور میتوان ازان فهمید...کلمات توان بیان و شرح این همه هنر رو ندارند....الله الله ازین مرد هنرمند....
بنگرید ب روابط این بیت و ایهامات پرشمار و پرتوان آن...
برای شرح بیشتر به سه کتاب درین زمینه مراجعه شود،که من اختصاری و درکی از هرسه خواهم گفت،بقدر فهم و حافظه:
یک: آینه جام استاد فاضل و فرید عصر مرحوم زریاب خویی
دو: شرح غرلهای حافظ از دکتر هروی
سه :مقاله جناب اصغر دادبه در حافظ شناسی جلد چهارده/مرگ صراحی
/
وقتی به این بیت توجه میکنیم سه مورد نظر مارا جلب میکند:خنده و سپس مرگ صراحی گونه/مستان/نماز گزاردن مستان.
خنده و مرگ صراحی:در گذشته صراحی که همان تنگ شراب میبوده وشراب را ازان در قدح میریخته اند را شکل پرنده ای بمانند مرغابی یا بط میساخته اند.بگونه ای ک گردن درازی میداشته که شاید هنوزهم چنین چیزی باشد در خانه ها....حال اینکه هنگام سرریز کردن شراب از صراحی به قدح،بنابه فعل و انفعالات بین هوا و شراب،شراب در قدح حباب هایی تشکیل میدهد و صدایی که درست میشود به خنده و قهقهه شبیه هست...واین حباب ها بسرعت میرا هستند و در لحظه ازبین می روند-دقت شود ک شاعر لحظه ی مرگ خود را خندان تصور کرده،تصویری پارادوکسیکال و رومانتیک افریده،حال عمر خودرا نیز چون حباب ها کم و آنی فرض کرده،وشاید سرخی شراب به خون ریزی یار هم بی ربط نباشد......طرفه آنکه خم کردن صراحی برای ریختن شراب به حالت نمازو رکوع میماند که خواجه در مصرع دوم اشاره دارد-بقول مرحوم زیاب خویی حافظ آنرا از "این المعتز"گرفته...این کجاو آن کجا-
مستان:مستان را هم توان "عشاق مست شده از شراب ساقی و معشوق یا مست شدگان چشم و روی او"دانست و نیزهم منظور "دوچشم مست یار باشد که حالتی خمارگونه دارد"گرفت....
نماز گزاردن مستان:یکی از بینظیر ترین هنرمندی های حافظ دراینجاست.که میدانیم فرد مست در شریعت نماز برو حرامست-تلمیح ب آیه33 سوره نسا-و تعریض حافظ به مذهب است،که باوجود تحریم نماز مستان،من میخواهم که مستان باده ی تو برمن نماز میت گذارند...اگر مست را چشمان یار و نماز را فروتنی بگیریم مقصود اینست که من میخواهم وقتی جان دادم چشمان مست تو بمن فروتنی و محبت داشته باشند...
/
واینگونه ابیاتیست که حافظ به قله ی هنر بشری برمیکشد..درود برو
به ذهنم رسید که در بیت چهارم صراحی به معنای "پیالۀ شراب" بکار رفته، هر چند که ابن معنی رو توی فرهنک لغت ها نتونستم پیدا کنم.
پیالۀ شراب خنده کنان( اشاره به انحنای لبه) جانِ خودش ( شراب) رو میده به معشوق. در همون حالِ جرعه نوشی، نگاه معشوق به پیاله هست(پلک های چشم های مستش پایین اومده ) و این همون "رکوعِ مستانِ یار" هست
گـر دسـت رسـد درسـر زلـفـیـن تـو بازم
چون گوی چه سرها که به چوگان تو بازم
توضیحی بر"چوگان بازی":
چوگان از ورزشهای اصیل و کهن ایرانیست که امروزه تقریباً دربیش ازهفتاد یا هشتاد کشور (البته به جزایران که زادگاه اصلی اوست!) رایج شده وموردتوجّه واقبال عمومی واقع شده است
این رشته ی پرجنب وجوش به دلیل رواج در میان پادشاهان و بزرگان به بازی شاهان معروف است، نام چوگان از نام چوبی که در آن استفاده میشود برگرفته شدهاست، این بازی در ابتدا عنوانی نظامی و جنگی داشت و سوارکاران ایرانی در آن استعداد وتوانمندی فردی و مهارتهای اسبهای جنگی خود را به نمایش میگذاشتند.
پیرامون این ورزش مهیّج دردستنوشته های قدیمی به جامانده، از “کارنامه ی اردشیر بابکان” گرفته تا ترانه های مردمی و سروده های ستارگان آسمان شعروادب ایران، سخن بسیار آمده است. این ورزش چنان جایی در زندگی مردم داشته که گوینده و سراینده ای کهن یا نو نبوده که از ” گوی ” و ” چوگان ” و “میدان ” و گوی ربودن و . . . سخن سرایی نکرده باشد.حافظ نیزکه عاشقِ بی چون وچرای فرهنگ وآئین ِ کهنِ ایرانیست،چندین وچندین بار "چوگان بازی" رادستمایه ی خویش قرارداده و مضامین بلندِ عارفانه- عاشقانه وحکمت آموز خَلق کرده است.
باز : بار دیگر
بـازم : دومعنی دارد : 1- میبازم ، نثار میکنم ، به بـازی میگیرم
"زلفین" فارسی و در اصل اوستایی است در اوستا "زَفـْرَن" و "زفرین" آمده و طول زمان به تدریج : "زوفرین" بعد "زورفین" بعد "زولفین" و "زلفین" تبدیل شده است. به معنی حلقهی چفت و زرّه است که چفت چمدان یا چفت در بر روی آن چفت شده و قفل در آن قرار میگیرد و نیز به کوبهی حلقوی در دروازه هم اطلاق شده ، در قدیم برای دروازه ها دو نوع کوبه میگذاشتهاند : یکی سنگین و چکشی برای در زدن ِ مردان و دیگری حلقوی که برای دَر زدنِ خانم ها استفاده میشده تا مشخص شود کسی که در میزند زن است یا مرد ؟
شاید درقدیم در ادبیات ما زلف ِ معشوق را به خاطر حلقه حلقه بودن به "زورفین" تشبیه کرده و به آن "زلفین" گفتهاند ، پس در اینجا زلفِ معشوق به "زورفین یا زلفین" تشبیه شده است. امّا بنظرمی رسد" زلفین" جمع دو زلف است که ازچپ وراستِ سر وطرفین ِ پیشانی ِ معشوق به صورت وشانه ها می ریزد که معمولاً بافته شده وشبیهِ حلقه های زنجیراست.
در مصرع دوّم هم زلفِ معشوق به چوب سرکج ِ بازی قدیمی ایرانی ِچوگان تشبیه شده است .
"چه سرها" به معنی سرهای زیادی فدای تو می کنم.
معنی بیت : اگر یک بار دیگر دستم به حلقه هایِ زلفِ تـو یا به زنجیرزلفین توبـرسد، اگرباردیگرتوفیق ِ دسترسی به زلفین تو نصیبم گردد، چه سرها فدای ِ زلف چوگان مانندت خواهم کرد. (بانظرداشتِ گِرد بودنِ سرآدمی، به توپ ِ چوگان تشبیه شده است.)
شاعرمی خواهدبگوید: حال که زلفِ سرکج ِ تو مثالِ چوبِ چوگان شده، من نیز سرم را به جای توپِ چوگان می گیرم وتقدیم تومی کنم . اگردرهر سرموی ِ من سری برتن باشد همه ی آنها را به عنوانِ توپِ چوگان دراختیارت خواهم گذاشت تا تو به تفریح بپردازی ودَمی شادمان گردی!
گـربه هرمـوی سـری برتن حافـظ باشـد
هـمچو زلفت هـمه را در قـدمـت انـدازم.
زلـفِ تـو مرا عمرِدرازست ولی نیـسـت
در دسـت سـر مـویـی از آن عـمر درازم
زلفین تو برای من ارزش عمر دارد چنانکه برای کسی ازشدّتِ دوست داشتن گویند که توعمر منی. ازطرفی بلندی گیسو که نشانه ی دلکش بودن آنست به بلندی عمر تشبیه شده است. بنابراین شاعرمی فرماید عمر من در دست ِ زلفین توهست .
"ولی نیست" مربوط به مصرع دوّم می شود.
من هیچ دسترسی به زلف تـو ندارم.
معنی بیت: بلندی ِزلفِ تومراامیدواربه عمری طولانی می کند. زلفین ِ تو همانند عمر وجان ِ من ارزش واهمیّت دارند ولی دریغا که سرمویی ازآن عمردراز دردسترس من نیست.
دراینجا نیزحافظ پارادکس خلق کرده است. ازیک سو عمرعزیزی به بلندای گیسوان ِ یاردارد وازسوی دیگر یک تار موازاین گیسوی بلند دراختیار ندارد. بنابراین حافظ نیز همانندِ سایرعشّاق بی عمر زنده است!
بی عمرزنده ام من واین بس عجب مَدار
روز ِ فراق راکه نهد درشمارِ عمر !
پـروانـهی راحت بده ای شمـع که امـشـب
از آتـش دل پـیـش تـو چـون شمع گُـدازم
پروانه ایهام دارد: 1- حشره ی پروانه، 2-اجازه نامه ، مجـوّز
راحت : آسودگی ِ خاطر
گـُداختن : مذاب شدن ، آب شدن
درمصرع اوّل" پروانه" به معنای رخصت واجازه و"شمع" استعاره ازمعشوق است وتنهاصورت واژه ها باهمدیگرتناسب دارند.
درمصرع دوّم نیز"آتش دل" استعاره ازعشق و"چون شمع گُدازم" استعاره ازعشق ورزیست.
معنی بیت :
ای معشوقی که چون شمع فروزان، مجلس افروزهستی رُخصت فرمای تا با آسودگی ِ خاطر، از سوزوگدازعشق، همانند شمعی در برابر تـو ذوب شـده وفداگردم.
ای مجلسیان سوزِ دلِ حافظ مسکین
ازشمع بپرسید که درسوزوگدازاست.
آندم که به یک خنده دهم جان چو صُراحی
مـسـتان توخواهـم که گزارند نـمـــازم
امّاصُراحی چگونه جان می دهد که حافظ جان دادنش را به اوتشبیه کرده است؟
اوّل باید باشکل وشمایل ِ صُراحی آشناشویم:
صـُراحی تـُنـگِ شراب ، مـیـنا ، ظرفیست که گردنی باریک و دهانهای تَنگ دارد ، هنگامی که شراب را با صراحی در جام میریزند به خاطر دهانهی تنگ و گردن باریک آن صدایی شبیهِ قهقه از آن بلند میشود که آن را : "خندهی صـُراحی" گفتهاند. جان دادنش نیز تمام شدن ِ شراب داخل آنست باخالی شدن بی مصرف می افتد ومیمرد. شراب، خون یاهمان جان ِصراحیست که به جام ریخته می شود و کارصراحی به پایان می رسد خونش ریخته شده وبه اصطلاح جان می سپارد.
"مَستان ِتو" یعنی چشمان ِ تو
چشمان ِمعشوق همیشه مست هستند. حافظ دوست دارد بامعشوق، باادبیّات ِ میخانه ای وواژه های انحصاری مجلس شرابخواری حرفش رابزند. حافظ که به مَددِ نبوغ خویش قادراست منظورش را با هرنوع واژه ای بیان کند چرا ازادبیّاتِ میکده استفاده نکند تا فاصله اش رااززاهد وعابدِ خودبین بیشتر وبیشترنسازد؟
معنی بیت : ای محبوبِ من، آنگاه که همانندِ صُراحی قهقه زنان، جانم را تقدیم تـو کردم ، آرزو دارم که چشمان ِ مست و خمارت ،بر من نماز میّت بگزارند. صُراحی نیز وقتی می میرد(شرابِ تمام می شود) شرابخواران (مَستان) ازغم ِ تمام شدن ِ شراب، ماتم گرفته واندوهناک می نشینند. حافظ ِ نکته سنج این وضعیّت را بانگاهِ شاعرانه سنجیده وسببِ اندوهناک نشستنِ میخواران را مرگِ صُراحی دیده است. ازطرفی درنماز میّت چون رکوع وسجود ندارد تقریباً همه ساکت وبی حرکت ایستاده واندوهناک به نقطه ای خیره می گردند. حافظ این حالتِ ساکت نشستن ِ میخواران رابه نمازگذاردن به میّت تشبیه کرده است.
آفرین بردل نرم ِ تو که ازبهرثواب
کشته ی غمزه ی خودرا به نمازآمده ای
چـون نـیـست نـمـاز مـن آلـوده ، نـمـازی
در مـیـکـده زان کم نشـودسـوز و گـُدازم
حافظ سوزوگُداز ِ عاشقانه درمیکده راجایگزین نماز درمسجد کرده است. چراکه ازمنظرشرع ، هرکس اقدام به خوردن ِ شراب کند، چهل روز طول می کشد تا آثارنجاست ازبدن اوپاک شود ودرطول این مدّت فرد نمی تواندنماز بخواند. اوچنانکه خودنیز می فرماید، باپرداختن به شرابخواری "آلوده" شده ونمازش ازنظرگاهِ شریعت قابل قبول نیست! به همین سبب به "میکده" روی آورده تا جبران کند!
معنی بیت : از آن جاکه من ازدیدگاهِ شریعت باخوردن شراب، آلوده شده ونمی توانم نمازبخوانم، سعی کرده ام با رفتن بیشتربه میخانه وپرداختن به میگساری وافزودنِ سوزوگدازعشق ورزی این نقص رابرطرف کنم وبه زبان متشرّعین قضای آن رابه جای می آورم!
چنانکه ملاحظه می شود حافظ با انتخابِ "طریقِ عشق" ازشریعت خروج کرده، ودراینجا نوعی طنز وتمسخر را نیز چاشنی سخن کرده است. چرا که اگر کسی حقیقتاً ازقابل قبول نبودن ِ نمازش وآلودگی ِخویش آگاه بوده باشد طبیعتاً می بایست دررفع ِ آلودگی(ترکِ شرابخواری) سعی وتلاش کند نه اصرار وپافشاری درخوردنِ بیشترشراب!
حافظ باجهان بینی ِ خاصّی که پیداکرده، بندگی وعبادت رادرعشق ورزی به معشوق ِ اَزلی می داند ودراین راه ثابت قدم است.
زاهدوعُجب ونماز ومن ومستیّ ونیاز
تاتوراخود زمیان باکه عنایت باشد.
در مـسـجـد و مـیـخانه خـیـالت اگـر آیـد
مـحـراب وکمانچه ز دو ابـروی تو سـازم
محراب : محلِّ نماز گزاردن در مسجد که به سببِ مقدّس بودن ازلحاظ باطن و داشتن طاق نمایِ هلالی ازلحاظ ِ ظاهر، ابروی معشوق را به آن تشبیه میکنند.
کمانچه ایهام دارد ودردومعنا بکاررفته است.1- ساز وآلت موسیقی.2-رَف وطاقچه ای که بصورت ِ کمانی وهلالی درمیخانه ها می ساختند وبر روی ِ آن شیشه های شراب می چیدند.
مسجد ومیخانه دومکان متضاد هستند. امّا بانشاندن ِ این دومکان درکنار یکدیگر، میخواهد بـگـویـد که برای من تفاوتی ندارد چه درمسجد باشم وچه درمیخانه، من بایاد توزنده هستم ویادآوری ِ زلف ورخ وابرو وقامتِ توذکرمن هست.
معنی بیت : اگر درمسجدبوده باشم با محراب کاری ندارم با یادِ کمانِ ابروانِ تو محراب می سازم وبه عبادت می پردازم. اگر درمیخانه قرارگیرم درآنجا نیزباکمانچه(بادرنظرگرفتن ِ هردومعنی) کاری ندارم چراکه شکل ابروی تـو در خیالم مجسّم می شود با آن کمانچهای میسازم وبه زبان ساز، باتـو راز و نیاز میکنم ویا رَف وطاقچه ی کمانی ِ میخانه را ازابروان ِ تومی سازم.
حافظ درطریقِ عشق به جایگاهِ والایی دست پیداکرده است. برایش فرقی نمی کند که درکجا قرارگرفته باشد او سرمست ِ باده یِ عشق است وبابالهای خیال درآسمان اندیشه یکّه تازی می کند.اودیگرنه ازمشاهده یِ ریا وتزویردرمسجد ملول می شود نه ازمیگساری درمیخانه شادمان! اوهرجاهست بامعشوق است وبس.
در نـمـازم خم ابـروی تـو بـا یـاد آمـد
حالتی رفت کـه محراب به فریاد آمد.
گرخـلوت مـا را شـبـی از رخ بفــروزی
چـون صبح برآفـاق جهان سـر بـفـرازم
بفروزی : روشن کنی
آفاق : افق ها ، کرانه ها
سر بفرازم : سربلند شوم
چهرهی معشوق به خورشیدِ فروزان تشبیه شده است. عاشق دردوره ی هجران گویی که درتاریکی زندگی می کند، همیشه تشنه وطالبِ نورِدلفروزِ رُخسارمعشوق است تا به روشناییِ وصل برسد.
حافظ دراینجا ازمعشوق می خواهد که شبی عنایت کند وباچهره ی فروزنده ی خویش، تاریکی های خلوتش را روشن سازد.
معنی بیت: ای محبوبِ من، اگـر خلوت ِ ظلمانی و تاریک مـرا با چهرهی ِتابناکِ خود روشن سازی ،به برکتِ تابشِ نور رخسارتو، منِ تاریک دل ،همچون صبحگاهان ِدرخشان بر آفاق ِ جهان سرافرازی میکنم .
همچنانکه خورشید باطلوع ِ خویش صبح را خَلق میکند، عنایت وتوجّه ِ معشوق نیز عاشق را همانندِ سحرگاهان، روشن ولطیف وپرنشاط می کند وعاشق ازاین افتخاربه پروازدرمی آید وخودراسربلند وسرافرازآفاق می بیند.
مَکارم توبه آفاق می بَردشاعر
ازو وظیفه وزادِ سفردریغ مَدار
مـحـمـود بـُـوَد عـاقـبت کار دریـن راه
گــرســر بـرود درســرسـودای اَیازم
"محمود" ایهام دارد : 1- پسندیده ،موردِ ستایش قرارگرفته ، نیکو 2- اشاره به سلطان محمود غزنـوی که دلباخته وعاشقِ غلام ِ خویش شده بود. داستانهای زیادی البته ضد ونقیض ازروابط ِ این دونقل شده است. بعضی دلالت بر روابطِ جنسی وبعضی دلالت برروابطِ عاطفی ومعنوی دارند!
امّا "اَیاز" درادبیّاتِ ما بعدها استعاره ازمعشوق و"محمود" نیز استعاره از عاشق شده است. مولوی که خودنیز همانندِ رابطه ی ِسلطان محمود وایاز، باشمس ِ تبریزی رابطه داشته اشعار بیشتری به این رابطه اختصاص داده وآن را درهاله ای ازعرفان فروبرده است.! شاید به این سبب که بیشتر ازسایرین، سلطان محمود را درک می کرده است!
معنی بیت : اگـر سـرانجام ِ عشق ورزی ِ من به این مُنتهی شود که درراهِ عشقِ محبوبم سرم رابـدهـم سـر انجامی نیک و پسندیدهای در راه عشق نصیبم میشـود.
"محمود" دراینجا به معنی نیکو آمده وفقط اشاره ای گذرا درپس زمینه ی بیت به داستان عشقبازی ِ او واَیاز دارد.
بـار دل مجنـون و خـم طـرّهی لیـلی
رخسارهی محمـود و کف پای ایاز است.
حافظ غم دل با کـه بـگـویم که درین دور
جـز جـام نـشـایـد کـه بـُوَد مـحـرم رازم
"دور" چند معنا دارد : 1- دوران ، روزگار و زمانه 2- چرخش ِ جام درمحفل می خواران 3- بـار ، دفعه ، نوبت
حافظ دراینجا به جام شراب شخصیّتِ انسانی داده است. درروزگاری که بازار ریاو تزویرازسوی متشرّعین گرم وپررونق است، حافظِ پاکباخته ودل پاک، تنها مانده وجام شراب را به عنوان مَحرم ِراز انتخاب کرده است! این انتخاب نشانه ی سیاهی روزگار وناموافق بودن اوضاع اجتماعی ِ آن دورانست.
معنی بیت : ای حافظ دراین روزگارانِ وانفسا که رفیق ِخالی ازخللی وجود ندارد، اوضاع وفق مرادنیست، غم واندوهِ فراق نه آن می کند که بتوان گفت، باچه کسی جزجام باده می توان درد ودل کرد؟ جام باده ای که چون خودِ من دلش پُرازخونست ودردمراخوب می فهمد!
یارب کجاست مَحرم رازی که یک زمان
دل شرح آن دهد که چه گفت وچهاشنید؟
رضا ساقی گرامی
با درود و آفرین فراوان
چه حافظانه از دل نوشتید که خوب بر دل می نشیند.
بدون شرح ساده و دلنشین شما, غزلیات حافظ برای من یک مجموعه کلمات ثقیل و سنگین و بعضا عربی بیش نبود.
چه زیبا مرگ صراحی,زلف یار, چوب چوگان, کمانچه میخانه و دور را تشریح و ترسیم کردید.
بدون شک حافظ و خدای حافظ از شما خشنود می باشند.
سپاسگزارم از اینکه برای ما نوشتید.
در بیت سوم راحت کردن احتمالا به معنای خاموش کردن است. در گیلان ما به جای خاموش کردن از راحت کردن جراغ استفاده میکردند.حاموش کردن را برای چراغ بدشگون می دانستند. این را در کتاب " حافظ به سعی سایه " هم دیده ام. ضمن اینکه به این صورت بیت معنای شفاف تری می یابد. پروانه ی راحت بده ای دوست(شمع)...اجازه بده شمع را خاموش کنم. من پیش تو چون شمع میگدازم و ذوب می شوم.
گر دست رسد در سر زلفین تو بازم
چون گوی چه سرها که به چوگان تو بازم
زلفین به معنیِ حلقهی دربِ منازلِ قدیم آمده است که با خمِ سرِ زلفِ معشوق قرابتِ معنایی دارد، پس حافظ با بهره گیری از چنین مفهوم و شباهتی مقصودِ از حضورِسالک در کویِ معشوق را رسیدن به دربِ منزلِ او و در دست گرفتنِ زلفین می داند تا آن را بر در بکوبد، باشد که از آنسوی درب صدایِ معشوق را بشنود که می پرسد کیست؟، در بازی چوگان که معمولن در قدیم بازیِ شاهان بود گوی همان توپی است که بازیکن آنرا بوسیلهی چوبِ بلندِ چوگان به حرکت در آورده و بر آن ضربه می زند و به هر سوی که تشخیص دهد می رانَد تا وارد دروازهٔ حریف شود، توپی که هیچ اختیاری از خود نداشته و تسلیمِ شاهِ چوگان باز است، حافظ خواستن های بی اندازهٔ مولودِ ذهنِ انسان را به سر تشبیه می کند که اگر سالک توفیقِ راه یافتنِ دوباره به کوی و بر درِ منزلِ معشوق را بیابد و تسلیمِ محض شود چه بسیار سرهای توهمی و ذهنیِ خود را همچون گوی در اختیارِ چوگانِ حضرت دوست می سپارد تا با ضرباتی که از سویِ چوگانش بر آن وارد می شود آنها را از میان برداشته و از جریانِ بازی خارج کند.
زلفِ تو مرا عمر دراز است ولی نیست
در دست سرِ مویی از آن عمرِ درازم
زلفین در بیتِ قبل معنیِ دیگری را نیز به ذهن متبادر می کند و آن زلفِ معشوق است که دو شاخه شده و زوج بودنش را می رساند و حافظ در ابیاتی دیگر از آن به عنوانِ زلفِ دوتا یاد کرده است، پس در اینجا و در مصراع نخست زلف را تجلیِ خداوند در جهانِ فرم و زیبایی هایِ فراوانِ آن می داند که این زلف عمری چه بسیار دراز در اختیارِ او یا درواقع انسان بوده است تا از طریقِ این زلف به دیدنِ رخسارِ معشوق نائل شود، یعنی تنها طریقِ رسیدنِ انسان به سرِ کویِ حضرت دوست و در دست گرفتنِ حلقهی زلفین حضور و گذر از این جهان است، پس حافظ در مصراع دوم ادامه می دهد اما افسوس که عمری بس دراز به درازایِ عُمرِ بشریت است که او یا انسان هنوز توفیقِ در دست گرفتنِ سرِ مویی از آن زلف را بدست نیاورده است، سرِ مویی دارای ایهام بوده و یکی به معنایی که امروزه هم معادلِ آن (سرِ سوزنی ) را بکار می بریم و معنایِ دیگرش در دست گرفتنِ سرِ زلفِ معشوق است که انسان را بسویِ رخسار و رسیدن به دیدارِ او رهنمون می شود.
گفتم که بویِ زلفت گمراهِ عالمم کرد گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آمد
پروانه راحت بده ای شمع که امشب
از آتشِ دل پیشِ تو چون شمع گدازم
در این بیت حافظ به علتِ اینکه چرا او یا انسان بصورتِ جمع برای هزاران سال تا کنون نتوانسته است به اندازهٔ سرِ مویی به زلفِ حضرت معشوق دست یابد میپردازد، پروانه در اینجا یعنی رخصت و اجازه، و راحت یعنی رسیدن به آرامش و امنیت، شمع در فرهنگِ عارفانه غالبن به معنیِ عقلِ جزویِ انسان است، آتشِ دل به معنیِ اشتیاقِ درونی و شمع در مصراع دوم در معنایِ معمولِ خود آمده که نمادِ ابعادِ وجودِ جسمانی و محدودِ انسان است، پس حافظ میفرماید شمع یا عقلِ جزوی و مصلحت اندیشِ انسان با وجودِ اشتیاقِ درونی برای دستیابی به زلفِ معشوق معمولن اجازهِ سوختن و گداختنِ وجودِ محدودِ ذهنی که همچون شمع بی رمق و کم نور است را نمی دهد وگرنه این عشق و آتشِ درونی که از سویِ خداوند یا زندگی از ازل در دلِ انسان قرار داده شده است امشب (یا هر لحظه) می تواند به این کار بپردازد تا انسان را به راحت و آرامش یا همان بهشتِ موعد برساند، حافظ میفرماید پس ای شمع و عقلی که می توانی مجوزِ چنین راحتی را صادر کنی به این کار مبادرت ورز و آن را برای حافظ صادر کن تا خورشیدِ درونش طلوع کند، مجوز و پروانه ی راحتی که تا اکنون از سویِ شمعِ فوق الذکر، فقط برای تعدادِ بسیار کمی از جمله پیامبران و اولیا و بزرگانی چون عطار و مولانا و حافظ صادر شده و شمع یا عقلِ اکثریتِ مردمان از صدورِ چنین پروانه ای سر باز زده است.
آن دم که به یک خنده دهم جان چو صراحی
مستانِ تو خواهم که گزارند نمازم
صُراحی تُنگِ شراب را گویند و آخرین جرعه ای که از گلویِ تَنگِ این تُنگ در جام ریخته شود همراه است با صدایی که به خنده و قهقهه شباهت دارد، یعنی که صُراحی از شراب تُهی شده است، مستان سالکانی هستند که از ابیاتِ و غزلها و شرابِ صُراحیِ حافظ مست شده اند، حافظ از حضرتِ دوست درخواست می کند تا اگر روزی روزگاری شرابِ صُراحیِ حافظ به انتها رسید و خنده سر داد، از آن سالکانی که از صُراحی و شرابِ نابِ حافظ نوشیده و مست شده اند بخواهد بر حافظ نماز بگزارند، یعنی مرگِ او فرا می رسد و مگر ممکن است صُراحیِ انسانِ بزرگی چون حافظ روزی خالی از شرابِ عشق گردد؟ شکی نیست که صُراحیِ او همواره مملو از شراب است پس او که دلش زنده به عشق است هرگز نخواهد مُرد و بلکه جاودانه است.
چون نیست نمازِ منِ آلوده نمازی
در میکده زان کم نشود سوز و گدازم
آلودگی میتواند مربوط به ذهن انسان باشد که هنگام اقامه نماز افکار او به هر کجا و ناکجایی سرک کشیده و انسان با ذهنی آلوده نماز خود را به پایان می برد، این نماز درواقع نمازی نیست که کوچکترین تغییری در انسان پدید آورده و سوز و گدازی را در او برانگیزد، اما نوشیدنِ شرابِ عشق از صُراحیِ بزرگانی چون حافظ نیز تعریفِ دیگری از نمازِ حقیقی میباشد، پس از چنین نمازِ عشقی در میکده هیچ نقصانی در سوز و گداز عاشق بوجود نخواهد آمد چر که تضادی با میخانه از هر نوعش که باشد ندارد، خواه میخانه ی عطار باشد و یا مولانا و یا شکسپیر، یعنی نماز واقعیِ انسانِ عاشق در میکده عشق است و نه عبادتهای رفع تکلیفی و بدون حضور قلب که نشاطی در آن نبوده و بلکه غالبن کسالت آور میباشد، مولانا میفرماید؛
مومنان را پنج وقت آمد نماز و رهنمون عاشقان را فی صلاة دائمون
در مسجد و میخانه خیالت اگر آید
محراب و کمانچه ز دو ابروی تو سازم
میفرماید برای انسان عاشق ، مسجد و میخانه یکی بوده و در هر حال خیالی جز خیال معشوق در سر نخواهد آمد، نمازِ عشق مانند نمازهای بی خاصیت ذکر شده نیست که با خیالهای واهی آلوده شود ، بلکه خیال حضرت معشوق اگر بیاید ، یعنی انسان عاشق به حضور زنده شود، پس یکی از ابروهای معشوق را محراب تصور کرده و دیگری را در خیال خود کمانچه ببیند ، محراب فضای یکتایی عالم قدس است که خداوند همواره انسان را به آنجا و درواقع به خود میخواند، کمانچه نماد شادی ست که از صفاتِ ذاتیِ حق تعالی و انسان میباشد، کمانِ ابرو لطف و عنایت همراه با جذبه حق تعالی ست .حافظ مسجد را برای مثال آورده وگر نه در هر معبدی امکان آمدن خیال حضرت حق وجود دارد بشرط عبادت با حضور قلب و نه با خیالهای موهوم .
در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد حالتی رفت که محراب به فریاد آمد
گر خلوتِ ما را شبی از رخ بفروزی
چون صبح بر آفاقِ جهان سر بفرازم
خلوت به معنیِ باز شدن درونِ انسانِ عاشق است که سینه اش می تواند تا بینهایت گشاده شود و در آن شب یا لحظه است که حضرت معشوق روی می نماید و خورشیدِ رخش بر آسمانِ بینهایتِ درونِ انسانِ عاشق می تابد، و به این ترتیب صبحِ صادقِ سالک دمیده، او در آفاق و سرتاسر گیتی سرفرازی میکند، یعنی اثباتِ اشرافیت انسان نسبت به سایر مخلوقات جهان، مقامی که خداوند در برابرِ اعتراض فرشتگان برای خلقت انسان به آن صحه گذاشت و فرمود او به علمی آگاه است که فرشتگان از آن خبر ندارند .مولانا میفرماید :
چراغ چرخ گردونم ، چو اجری خوار خورشیدم
امیر گوی و چوگانم ، چو دل میدان من باشد
محمود بود عاقبت کار در این راه
گر سر برود در سر سودای ایازم
محمود در اینجا رمز خداوند است و ایاز که غلام سلطان محمود بود استعاره از انسانی ست که به عشق زنده شده، حافظ پس از توصیفِ تابشِ خورشیدِ عشق بر سالکِ عاشق، میفرماید عاقبت این عاشقی خداوند یا معشوقِ ازل میباشد، یعنی انسان با خداوند یکی شده و به مُقام می رسد، و شرط و لازمه آن چنانچه در ابیاتِ پیشین بیان شد، از دست دادنِ سرِ ذهنی و مردن به خویشتنِ ذهنی میباشد البته اگر انسان سودایِ رسیدن به مقامِ ایاز را در سر می پروراند. ایاز غلام مخصوص و مورد اعتماد سلطان محمود بود که در وفاداری نسبت به خود کسی را همتای او نمی دید ، بزرگانِ عرفان و ادب داستانهای بسیاری از این وفاداری سروده اند که احتمالن داستان شکستنِ گوهر گرانبها را همگان میدانند، روزی سلطان محمود گوهر بسیار گرانبهایی را در دست گرفته و از امیران و وزیران خواست برای آن قیمتی تعیین کنند، احدی نتوانست، به این علت که گوهر فوقالعاده ارزشمند بنظر می رسید پس سلطان از امیران و وزیران خواست که گوهر را بر زمین زده و بشکنند، آنان نتوانستند و یا جرأت این کار را نداشتند، پس گفتند حیف از این گوهرِ گرانبهاست که شکسته شود، سلطان محمود گوهر را به ایاز داده و خواست که آنرا بشکند ، او گوهر را از سلطان گرفته و بلادرنگ سنگی برآن زد ،گوهر تکه تکه شد، سلطان محمود فرمانبرداری ایاز را ستود و آنرا شکستن نفس یا سرِ ذهنی دانست که انسان گمان می برد گوهری ست بسیار ارزشمند و باید آنرا حفظ کند .مولانا اعتراضِ امیران را اینگونه بیان میکند :
کاین چه بی باکیست ، والله کافر است......هر که این پر نور گوهر را شکست
گفت ایاز ای مهترانِ نامور ........ امرِ شه بهتر به قیمت یا گهر ؟
امر سلطان به بود پیششما ........ یا که این نیکو گُهر بهر خدا ؟
و داستانهای دیگر که که همگی حکایت از فرمانبرداری و وفاداری ایاز به سلطان محمود دارند .در بسیاری از سروده های بزرگان ایاز سمبل انسان کامل است .
حافظ غم دل با که بگویم که در این دور
جز جام نشاید که بود محرم رازم
🌹
این غزل را "در سکوت" بشنوید