غزل شمارهٔ ۳۳۰
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
خوانش ها
غزل شمارهٔ ۳۳۰ به خوانش فریدون فرحاندوز
غزل شمارهٔ ۳۳۰ به خوانش سهیل قاسمی
غزل شمارهٔ ۳۳۰ به خوانش محسن لیلهکوهی
غزل شمارهٔ ۳۳۰ به خوانش فاطمه زندی
غزل شمارهٔ ۳۳۰ به خوانش سارنگ صیرفیان
غزل شمارهٔ ۳۳۰ به خوانش محمدرضا مومن نژاد
غزل شمارهٔ ۳۳۰ به خوانش عندلیب
غزل شمارهٔ ۳۳۰ به خوانش احسان حلاج
غزل شمارهٔ ۳۳۰ به خوانش افسر آریا
غزل شمارهٔ ۳۳۰ به خوانش شاپرک شیرازی
آهنگ ها
این شعر را چه کسی در کدام آهنگ خوانده است؟
حاشیه ها
شمع سحر شمعی است که که هرچند می سوزد اما به او نگر نمی کنند و نماد نیکی و روی ناکردگی است ولی شمع شب همه بدو روی کنند.
سلام.
مقصود از شمع سحر؛
1-نظر جناب امین کیخا.
2-شمع سحر شمعی است که تمام شب را تا سحر ایستاده و سوخته به امید رسیدن به صبح.(صبر)
3-شمع سحر شمعی است که بخاطر سوختن در طول شب احتمال تمام شدنش زیاد است و درواقع آماده است برای مردن.(ایثار)
4-شمع سحر شمعی است که با دمیدن صبح قطعا خاموشش خواهند کرد زیرا روز رسیده و نیازی به او نیست...(عشق به آمدن صبح حتی اگر خودش نباشد)
و این اوج آرزومندی اش برای دمیدن هدفش را که صبح است نشان می دهد...
.
بادرود.
درود بر جدا چه نیکرایی هستی به به شکرستان شد اینجا به شگون نوشتن شما
بله من هم به شگفتی در امدم درود درود درود
غزل به اقرب احتمال از استاد سخن سعدی است
درست گفته اند عشق آدمی را کور میکند . عشق دکتر ترابی به سعدی مانع دیدن (به خاک حافظ اگر یار بگذرد چون باد) شد که البته برای همه حافظ وسعدی دوستان شیرین است.
حسین آقای گرامی، در عشق حقیر به سعدی و همهی بزرگان شعر و ادب فارسی شکی نیست اما در بیت تخلص به آسانی میتوان به جای حافظ
سعدی گذاشت
به خاک سعدی اگر یار بگذرد چون باد.........
شعر از سعدی نیست ولی آشکارا پیداست که از روی این غزل زیبای سعدی با مطلع یک امشبی که در آغوش شاهد شکرم
گرم چو عود بر آتش نهند غم نخورم
سروده شده.
چو التماس برآمد هلاک باکی نیست
کجاست تیر بلا گو بیا که من سپرم
ندانم این شب قدرست یا ستاره روز
تویی برابر من یا خیال در نظرم
بدین دو دیده که امشب تو را همیبینم
دریغ باشد فردا که دیگری نگرم
میان ما بجز این پیرهن نخواهد بود
و گر حجاب شود تا به دامنش بدرم
تـو هـمـچـو صـبـحی و مـن شـمع خلـوت سحرم
تـبسّمی کـن وجان بـیـن که چـون همی سپـرم
"شمعِ سحر" در اینجا استعاره از عاشق است.شمعی است که چیزی از آن باقی نمانده و در حالِ جان سپردن و خاموشیست . هنگامی که صبح طلوع می کنـد،دیگر شمع در حالِ جان دادن و تمام شدن است و چنانچه نوری هم داشته باشد با طلوع روشناییِ صبح، دیگر روشناییِ شمع خنثی وبی اثر می گردد.
شاعردرغمِ هجران، جانش به لب رسیده ومنتظراست که باپذیرش ازسویِ معشوق،چونان شمعی که در روشناییِ سحرادغام می شودفناگردد.
"تـبـسـُّمِ معشوق" با "طلوعِ صبح "و"خاموشیِ شمع" با "جان سپردنِ عاشق، تناسبِ دلاویزی دارندو تصویرِ خیال انگیزی ترسیم می کنند.
"تـبـسـّم کردن" مفهومِ طلوع کردن و سَر برآوردن راتداعی می کند......
شاعرآرزومنداست که دردَمِ آخر، یار همانندِ صبح تـابـنـاکی سربرآرد تااونیزهمانندِ شمعی نیمهجان، در روشناییِ خورشیدِرخسارمعشوق محوگردد.
من وشمعِ صبحگاهی سزداَربه هم بگرییم
که بسوختیم وازما بتِ مافراغ دارد
چـُنـیـن کـه در دلِ مـن داغِ زلـفِ سرکـشِ تـوسـت
بـنـفـشـــهزار شـود تـُربـتــــــــــــم، چـو در گــذرم
سرکش : یاغی ، عصیانگر
تربت : خاکِ گور
"داغ" : غصّه و سوز ، اثر و جایِ سوختگی و نیز نشانهیِ خاصِ مزرعه یا مالکِ مزرعه و پادشاهان که بر فلّزی حک میکردندو با درآتش قراردادن و سرخ کردن بر چارپایان میزدند ، در جوامعِ برده داری بر بازو یا پشت بردگان نیز داغ میزدند. در اینجا به معنی "حسـرت" آمده است .
"بنفشه" با "داغ" ایهامِ تناسبِ زیبایی دارد از آن جهت که رنگِ آن به جایِ سوختگی و شکلِ گلبرگش نیز همانندِ جای سوختگی است ،از طرفی بنفشه به "گلِ حسرت به دل" معروف است ،بدین فرض که حسرتِ عشق چهرهاش را نیلگون کرده است .
صفتِ "سرکش" برایِ زلف به این اعتبارآمده است که اسبِ سرکش دایم در حالتِ تاخت وتاز است و یال هایش پریشانی وبی قراری رابه اذهان متبادرمی سازد.
اینچنین که حسرتِ زلفِ پریشانِ تـو بر دلِ من داغ نهاده است، مطمئن هستم که هنگامی که بمیرم از خاکِ مزارم بنفشه ها یِ بسیاری خواهدرویـید.
نسیمِ زلفِ تو چون بگذردبه تربتِ حافظ
زخاکِ کالبدش صدهزارلاله برآید
بـر آسـتـــــانِ مـُرادت گـُشــــادهام درِ چـشـــــــــم
کـه یـک نـظـر فـکـنـی ، خـود فـکـنـــدی از نـظــرم
مراد به بارگاه و منزلی تشبیه شده که آستانه و پیشگاه دارد، همچنین چشم نیزبه اتاقی تشبیه شده که دَر دارد . در نسخهی "خانلری" به جای "آستان مرادت" ، "آستان امیدت" ضبط شده ، شاعرِ معاصر "سـایـه" هم ضبطِ نسخه یِ "خانلری" را ارجح دانسته است .
"چشم گشادن" کنایه از امید و توقـّع داشتن یا انتظار کشیدن است .
"نـظـرِ" اوّل به معنیِ نگاه کردن و مجازن تـوجّه و عنایت است و "نـظـرِ" دوّمی به معنیِ چشم است .
"از چشم انداختن" کنایه از "بی توّجهی کردن است.
بر درگاهِ تـو که آستانِ مراد و مقصودِ من است چشم امید باز کردم ، دراین آرزویم که یکبار توجّه و عنایتِ توشاملِ حالِ من شود،تـو که مراازنظرانداحتی(هیچ توّجهی نسبت به عاشقِ خویش نداری)من همچنان براین امیدوآرزوهستم وباقی خواهم ماند.من پاپس نخواهم کشید.
مگربه تیغِ اَجل خیمه بَرکَنم وَرنه
رَمیدن ازدرِ دولت نه رسم وراهِ من است.
چـه شـُکـر گویـمـت ؟! ای خـیـل غـم ! عـَفٰـاکَ الله
کـه روزِ بــی کـــسـی آخـر نـمـیروی ز ســــــرم
خیـل :فراوانی، غم ازفراوانی به لشکر و سپاه تشبیه شدهاست
عفاکَ الله : جملهی دعاییست به معنیِ "خدا تـو را عفو فرماید! "
چه شکر گویـمـت؟: "ای غم چگونه شکرِ توگویم که هیچگاه تنهایم نمیگذاری،ناتوانم ازاینکه از عهدهیِ سپاسگزاریِ تو برآیم" .
ای لشکرِ اندوه وای سپاهِ غمِ عشق ! من نمیتوانم از عهدهیِ سپاسگزاریِ تـو برآیم ، لطفِ خداوند شاملِ حالِ توباد که در روزهایِ بی کسی نیز مـرا تنها نمیگذاری.
زبانِ بی مثالِ حافظ زبانی رمزآلود،کنایه آمیز و چند پهلوست.ازاین بیت نیزهمانندِاغلبِ ابیاتِ سرّآلودِ حافظ، می توان معنایِ معکوس ومخالف هم برداشت نمود:
بااینکه دراین بیت بظاهر ازپایداریِ همراهیِ غم تقدیر وتشکّرمی نماید، لیکن رندانه وحافظانه، با گفتنِ "عفاک الله!"{خدا ازسرِتقصیراتِ توبگذرد} این نکته رانیزخطاب به غم گوشزد می کندکه "آنقدرتو مراشکنجه وعذاب داده ای که تنهاخداست قادراست توراببخشاید!.
"چه شکر گویـمـت؟":من ازچه چیزی بایدشاکرباشم؟ اصلن برای چه بایدشکرگزارِتوباشم ای غم؟معمول این است که سنگدلان وظالمان نیزبه کسانی که درشرایطِ سختِ بی کسی قرارمی گیرند،ترّحم می کنند،امّاای غم توجانِ مرابرلب آوردی و دست ازسرم برنداشتی.....
امّامنظورومقصودِحضرتِ حافظ همان برداشتِ اوّل است که ازهمراهی وهمدلی وهمنواییِ غمِ عشق تجلیل می کند.وجودمعناهایِ متضاد دربیت بیتِ غزلیّاتِ این شاعرِبی همتا برای این است که زبان وبیانِ حافظ پدیده ای منحصربفرد ولطفِ خدادادی وبازتابِ جهان بینیِ خاصِ اوست وبنظرِنگارنده گویا وی نمی توانسته یک بُعدی باشد ویک گونه اندیشه ورزد ویک نوع سخن گوید. اوآزاداندیشی شجاع،آگاه ونیک نهادست ودرچارچوبِ هیچ مرز ومذهب ومدرسه ای جزمکتبِ عشق ومحبّت نمی گنجد.
ماقصّه یِ سکندر ودارانخوانده ایم
ازما بجز حکایتِ مهر ووفا مپرس
غــلامِ مـــردم چـشــــمـم ، کـــــه بـا سـیـاه دلـی
هــــزار قـطـــــره بـبـارد ، چــــــو درد دل شـُمـرم
"دل" به معنایِ"قلب "وسط" و "میان" است ، در این بیت نیزمعناهایِ متفاوت، درهمدیگر ادغام شده است ، "مردمکِ چشم" ازیکسو درست دروسطِ چشم قرار دارد - وازسویِ دیگر رنگِ آن ِسیاه است.به همین اعتبار، "مردمکِ چشم"{سیاهدل(بدقلب- سنگـدل وبیرحم) و همچنین(سیاه رنگ) درنظرگرفته شده است.
ارادتمندودوستارِ مردمکِ چشم هستم زیرا که با همهیِ سنگدلی وبی رحمی که ازاوسراغ دارم وقتی دردِ دل هایم را بازگومی کنم تحتِ تأثیرقرارگرفته وازرویِ ترحّم ودلسوزی به حالِ من اشک ها میریـزد.
"مردمکِ چشم"دراشعارِحافظ دارایِ شخصّیتِ جالبی هست وپیرامونِ جایگاهِ اوسخنانِ درخورِتوّجه وفراوانی مطرح شده است.
می خوردخونِ دلم "مردمکِ دیده" سزاست
که چرا دل به جگرگوشه یِ مردم دادم
بـه هــر نـظـر بـُت مــا جـلـوه مـیکــنــد ، لـیـــکـن
کــس ایـن کرشـمـه نـبـیـنـد کـه مـن همی نـگـرم
نظر:چشم
معشوقِ ما در مقابلِ هرچشمی(همگان) حـُسن و زیباییهایِ خودرابه نمایش می گذاردوجلوه گری می کندوهرکسی متناسب بافهمِ خویش،قادربه درک و دریافتِ دل رباییهایِ اومی باشد،امّا آنچه راکه منِ عاشق ازناز وعشوه وغمزه یِ معشوق می بینم هیچکس نمیبیندوهرگزنیزنخواهدتوانست ببیند.چراکه هیچکس چون من دلداده یِ اونیست.
هردم ازرویِ تونقشی زَنَدم راهِ خیال
باکه گویم که دراین پرده چه ها می بینم؟
بـه خـاکِ حـــافــــــظ ، اگر یـار بـگـذرد چـون بــاد
ز شــــــــــــوق در دلِ آن تـنـگــنــا کـفـن بــدرم
معشوقِ من که مطمئن هستم برسرِمزارِمن نمی آید امّا چنانچه این مَحال میسّرگردد{حتّافقط برایِ یک لحظه- بسرعتِ بادنیزاز کنارِ گور ِمن عبورکندوهیچ توّقف نکند}، بااین حال من در درونِ آن تنگنا (قبر)از شدّتِ اشتیاق کفنم را پاره میکنم .
حافظ درعاشقی بی همتاست.همیشه ودرهمه حال سنگِ تمام گذاشته وهیچگاه کم نمی آورد.اوهرگز از تکبّر وغرور وبی توجّهیِ معشوق ناراحت و دلگیر نمی شود.
گرچه ازکِبر سخن بامنِ درویش نگفت
جان فدایِ شکرین پسته یِ خاموشش باد
نمی دونم این آقای "سید علی ساقی" این توضیحات رو از منبعی ذکر میکنن یا نوشته خودشون هست؟
متاسفانه فرصتِ خوندنِ همۀ متنِ نوشته هاشون رو ندارم. اما در باره اون قسمت هایی که مراجعه کردم باید بگم :
1- متن توضیحات ایشون بسیار بسامان و منطقی هست.شروع و نتیجه معلومه و یکدستی در نگرش دیده میشه.
2- زحمتِ ایشون در آوردن استشهاد های ادبی و شرح کافی در حول و حوش معنی بیت ها ، بهمراهیِ پرهیز از زیاده گویی و نتیجه های عجیب و غریب گرفتن؛ قابل تقدیره.
3- هر کجا که بیت مشکل و مبهمی بود ،توضیح رو کاملا حل کنندۀ ابهام دیدم.
3- سوای اینها، متن ها بدون غلط املایی و با استفاده صحیح از علامات نوشتاری فارسی (=سجاوندی) نوشته شده و واضح هست که نویسنده متن، اونها رو بازبینی و تصحیح کرده. این هم برای من خیلی ارزشمنده.
چه قدر لطیف و غم انگیز بود این غزل... چه قدر...
استاد ایرج این شعر را در یکی از برنامه های گلها که فاقد شناسه هست بصورت آواز اجرا کرده اند.ترانه این برنامه با مطلع یک شب دیدی مست مستم ..توسط بانو مرضیه اجرا شده است.
شاه بیت غزل
به هرنظر بت ما جلوه می کندلیکن
کس این کرشمه نبیند که من همی نگرم
واقعا حافظ کرشمه هایی از بت ما می بیندکه به چشم ما عادت
زدگان نمی آید..
یک سوال در باره مصرع دوم بیت اول این است که اگر شمع خلوت سحر به هر ترتیب جان خواهد سپرد و خواه ناخواه نورش بی اثر خواهد شد، آنگاه جان دادن برای کرشمه معشوق دیگر چه لطفی دارد؟
شاید در مصرع دوم نوعی التماس نهفته و می خواهد بگوید حالا که ما بعد از عمری سوختن رفتنی هستیم، بیا و کرشمه ای بنما(که همواره عاشق در پی ان بوده) و جان دادن ما را هم تماشا کن...
حافظ در بیت دوم میگوید که اگر بمیرم، مزار من بنفشهزار خواهد شد. احتمالا حافظ بنفشه را به علت خمیدگی،به شخصی در حال رکوع تشبیه کرده است و نشان از خواندن نماز میت برای اوست.
از طرفی از لفظ «بنفشهزار» استفاده کرده است که نشاندهندهی کثرت افراد شرکتکننده در ختم ایشان است. دلیل شناس بودنش و این نماز پرجمعیت بر مزارش، همان «داغ»ی است که زلف معشوق بر دلش نهاده است.
البته میتوان غمگین بودن گل بنفشه و سر در گریبان بودنش را به خیل سوگواران عاشقِ درگذشته نسبت داد.
اگر بنده در اشتباهم و این بنفشهزار شدن دلیل دیگری دارد، بسیار باعث شادمانی خواهد بود که این کمین را آگاه بفرمایید.
پ.ن: در این حاشیه، به هیچ وجه سعی در مذهبی نشان دادن حافظ ندارم؛ کما اینکه خود نیز او را مذهبی نمیپندارم.
درود بر «جدا» و بیان دلنشین در باره شمع سحر. با این بیان زیبا و روانتان، جال سوز و گداز شب تا سحر حافظ را در خلوت با معشوقش در دلم زنده کردید و اشک دل را در مردم چشم روان. امیدوارم باز هم نمادهای دیگر این عاشق پروردگارش را برایمان روشن کنید.
« تو همچو صبحی و من شمع خلوت سحرم
تبسمی کن و جان بین که چون همی سپرم »
منظور حافظ از «جان سپردن»، مردن و فانی شدن نیست.بلکه منظور«جان به معشوق سپردن» است و جاری شدن و مانایی در او.
چرا که به عقیده او: «هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق»
این غزل را "در سکوت" بشنوید
بر آستانِ مُرادت گشاده ام درِ چشم
که یک نظر فکنی، خود فکندی از نظرم
گشاده کردنِ چشم کنایه از وسعتِ بینش و جهان بینی است که با وسعت بخشیدن به آسمانِ درونیِ سالک پدید می آید و مُرادِ از آن رسیدن به آستانِ معشوقِ ازل است، در مصراع دوم "خود" همان خویشتنِ توهمیِ انسان است که بوسیله بینشِ محدودِ ذهن و بر حسبِ دیدِ جسمی به جهان شکل گرفته است، پس حافظ میفرماید که او با گشاد کردنِ دریچهی چشم یا وسعت بخشیدن به بینشی که می تواند تا بینهایتِ خداوندی امتداد یابد امیدوار به رسیدن به آستانِ حضرت معشوق است که اگر با یک نظرِ لطف و عنایتش به او بنگرد، پس این خود یا خویشتنِ برآمده از ذهنِ حافظ( سالک) را که محدود بین و محدودیت اندیش است از چشمِ حافظ می اندازد و از میان بر می دارد تا به این ترتیب با وصالِ معشوق به خویشِ اصلیش زنده شود.