غزل شمارهٔ ۳۳
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
خوانش ها
غزل شمارهٔ ۳۳ به خوانش فریدون فرحاندوز
غزل شمارهٔ ۳۳ به خوانش سهیل قاسمی
غزل شمارهٔ ۳۳ به خوانش محسن لیلهکوهی
غزل شمارهٔ ۳۳ به خوانش عبدالحمید ضیایی
غزل شمارهٔ ۳۳ به خوانش هادی روحانی
غزل شمارهٔ ۳۳ به خوانش مریم فقیهی کیا
غزل شمارهٔ ۳۳ به خوانش فاطمه زندی
غزل شمارهٔ ۳۳ به خوانش م. کریمی
غزل شمارهٔ ۳۳ به خوانش سارنگ صیرفیان
غزل شمارهٔ ۳۳ به خوانش پری ساتکنی عندلیب
غزل شمارهٔ ۳۳ به خوانش سهراب سیفی
غزل شمارهٔ ۳۳ به خوانش احسان حلاج
غزل شمارهٔ ۳۳ به خوانش شاپرک شیرازی
شرح صوتی غزل شمارهٔ ۳۳ به خوانش محمدرضا ضیاء
آهنگ ها
این شعر را چه کسی در کدام آهنگ خوانده است؟
حاشیه ها
مصرع دوم بیت دوم بر اساس نسخه ی مصحح شادروان علامه محمد قزوینی و دکتر قاسم غنی با "کاخر" اغاز می شود نه "کخر"
---
پاسخ: با تشکر، تصحیح شد.
در بیت سوم این غزل، " خدا را بسوختیم" یعنی بخدا قسم که سوختیم.
در بیت ماقبل آخر باید مصرع اول را تا پایان "وظیفه" در مصرع دوم، پشت سر هم خواند و با مکثی کوتاه باقی مصرع دوم میاید. در توضیح معنای این بیت باید وظیفه را معنا کرد که علاوه بر مسئولیت و کاری که بعهدهُ کسی است، حق و حقوق هم معنا میدهد همچنانکه واژهُ " وظیفه بگیر" هنوز کم و بیش رایج است . پس معنای بیت این میشود که معشوق خود به حق و حقوق تو آگاه است و آنرا خواهد داد و نیازی به درخواست و بیا ن حاجت نیست.
در بیت تخلص ، "محاکا" با میم مضموم بمعنای گفتگو و داستان گفتن است و خواجه بحث و مجادله با مدعیان را غیر ضرور میداند چرا که هنر دیر یا زود خود را خواهد نمایاند و کذب مدعی نیز آشکار خواهد شد همچنانکه قرنهاست غزلیات خواجه همچون گوهر دست بدست شده و سینه به سینه میگردند اما از مدعیان نامی یا نشانی باقی نمانده است.
بنطرم برداشت از اشعار حافط شاید هم سخت و هم آسان باشد . سخت از این جهت که حافظ را شاعر ی اسمانی لقب داده اند و نمیشود شعر او را دون حساب کرد . و آسان به این دلیل که بهر حالب او هم انسانی بوده که از زمان و زمانه خوذ دلگیر بوده و مثل بقیه انسانها, زبان به نقذ گشوده و از ریا و فسق و ظلم سخن گفته است . و این شعر بخصوص بیت "ارباب حاجتیم و زبان سوال نیست در حضرت کریم تمنا چه حاجتست" گوشه ای از وضعیت اجتماعی آن دوران و تفاوتها و شباهتهای آن با عصر حاضر را نشان میدهد .
3.بنطرم برداشت از اشعار حافط شاید هم سخت و هم آسان باشد . سخت از این جهت که حافظ را شاعر ی آسمانی لقب داده اند و نمیشود شعر او را , دون حساب کرد . و آسان به این دلیل که بهر حال, او هم انسانی بوده که از زمان و زمانه خوذ دلگیر بوده و مثل بقیه انسانها, زبان به نقذ گشوده و از ریا و فسق و ظلم سخن گفته است . و این شعر بخصوص بیت “ارباب حاجتیم و زبان سوال نیست ...... در حضرت کریم تمنا چه حاجتست” گوشه ای از وضعیت اجتماعی آن دوران و تفاوتها و شباهتهای آن با عصر حاضر را نشان میدهد .
با بخش اول صحبت آقا محسن موافقم. اشعار حافظ هم دشوار است و هم آسان، بلاتشبیه مثل قرآن که برای همه سطوح سواد و فرهنگ قابل استفاده است، اما در مورد بخش آخر که بیت «ارباب حاجتیم و زبان سؤال نیست» را به فسق و ریا ارتباط داده کاملا مخالفم. می فرماید «در حضرت کریم تمنا چه حاجت است» یعنی ما اصلا به خود جسارت عرضه درخواست هم نمی دهیم، هرچه حضرت کریم دهد بهتر و بیشتر از آن است که می خواهیم.
عالی بود
برای حضرت دو واژه هست یکی تیمسار می گفته اند که البته امروز کاربردش دیگر گون شده است دیگری اشو است که ان با اشه به معنی راستی فرق داشته و به معنی حضرت به کار می رفته است
اشعارحافظ فقط باصدای استاد شجریان هستش که معنایی دیگرگونه پیدا میکنه شاید بدون صدای استاد چیزی کم بود
این جانکاهترین غزل حافظ است. گویا این غزل همچون فاتحة الکتاب، عصاره دیوان حافظ و همۀ غمهای اوست.
جناب شهمراد، یعنی غزلهای حافظ 7 قرن معطل مانده بودند تا جناب شجریانی پیدایشان شود تا معنی پیدا کنند؟!
آن شد که بار منّت ملاح بردمی گوهر چو دست داد به دریا چه حاجت است
(7-33)
مصراع دوم تعلیل است برای مصراع اول. بیت به آرایه استعاره نیز مزین است چون بیت عارفانه است و مقصود از گوهر رسیدن به قرب یار است. دریا را کوی جانان و کشتیبان را حارس و نگهبان کوی جانان تشبیه کرده است.
سلام
حافظ تو ختم کن که هنر خود عیان شود
با مدعی نزاع و محاکا چه حاجت استپ
.
.
.
حافظ ! تو کوتاه بیا هنر خود ، خودرامی شناساند وبامدعیان بی خرد بحث ومجادله ضرورت نیست
در تایید فرمایش دوست گرامی مان باید بگویم چنین چیزی در تاریخ به دفعات رخ داده است،
هنر و تکامل و perfection ضمانت بقای خود را در درون خود حمل می کند،
آب حیوانش ز منقار بلاغت میچکد
می گویند امیلی دیکنسون شاعره آمریکایی در قرن نوزدهم دخترکی منزوی بود که اشعارش در زمان حیات او شناخته نشد،
معمولا به همراه گل هایی که خود پرورش داده بود یا شیرینی هایی که برای دوستان می پخت و میفرستاد یک قطعه شعر سروده خود را نیز تقدیم میکرد،
بعد ها پس از مرگ زودهنگام او از آنجا که پریرو تاب مستوری ندارد این اشعار رخ نمایاندند و مورد اقبال شعور جمعی قرار گرفتند،
تا جایی که اعلام کردند کسانی که دستنویس های شعری او را تحویل دهند جایزه دریافت خواهند کرد!
این سندیست بر سخن حافظ گرانمایه:
حافظ تو ختم کن که هنر خود عیان شود...
این همه تبلیغات و بازار گرمی امروز حتی در وادی دانش و هنر نشان از افول هنر در جامعه بشریست،
وگرنه به فرموده حافظ هنر خود عیان شود...
پیشنهاد میکنم این شعر رو با آواز استاد شجریان و سنتور استاد پایور و نی استاد موسوی در آلبوم خلوت گزیده/انتظار دل بشنوید
واقعا فوق العاد است
بیت دوم: یه سوآلی از ما بکن که دردت چیه! به هر حال تو هم احتیاجت به خدا که هست. حاجت ما را هم بپرس.
بیت پنجم: نیازی به مقدمه چینی و دلیل و بهانه نیست اگر قصد خون ما را داری. (جان ما متعلق به خودت است) آدم برای گرفتن چیزی که مال خودش است نیاز ندارد آن را به یغما ببرد!
بیت هفت: گذشت آن زمانی که بخواهم منت ناخدای کشتی را می کشیدم. وقتی گوهر را به دسن آورذه ام دیگر چه حاجتی است که دریا بروم؟
بیت نهم: وظیفه اینجا معنی حقوق (دستمزد) است. می گوید ای (ندیدپدید!) لب روحبخش یار خودش حق و حقوق تو را می داند. دیگر هر دقیقه نگو حقوق منو بده حقوق منو بده!
بیت آخر: با آدم زبان نفهم برای چی بحث می کنی؟ حرف نزن هنر خودش خودش را نشان خواهد داد
دربیت هفتم بجای واژه قصه باید واژه جنگ نوشته شود چون متناسب با این بیت گردد کما اینکه در بعضی نسخ کلمه جنگ اورده شده است
محتاج قصه نیست گرت قصد خون ماست : خون مجاز از کشتن با علاقه ی لازمیّه
با درود، نیاز به قصه نیست، فکر میکنم که زیباتر از واژه جنگ است و معنی و مفهوم آن اینست که نیاز به مقدمه چینی یا بهانه تراشی نیست
با عرض ارادت خدمت دوستان، در عالم عرفان جایی که مجاز از میان برخواسته و حقیقت عیان میشود اصل توحید معنی میشود، توحید به این معنی که ذات حقیقی هر موجودی اعم از انسان و غیر انسان ، با ذات حقیقی پروردگار و هوش برتر کیهان یکیست " انا لله " ، در اینجا حضرت حافظ وقتی میفرماید تمنا چه حاجت است به این دلیل است که ما و ذات یکی هستیم ، ذات از نیاز باخبر است و نیازی به گفتن نیاز نیست ، آنجاست که وقتی پرده ها برافتد و یکی بودن عیان شود نه تو مانی و نه من ....
به باور من حافظ که در این غزل گرفتار تنگدستی بوده با رندی تمام و در عین بلند نظری و با لطایف الحیل از پادشاه درخواست حقوق (که در آن زمان وظیفه می گفتند) داشته ولی درخواست خود را به صورت نصیحت و دو پهلو گفته و در عین نیاز تمام درخواستهایش را با چه حاجت است بیان کرده که این نبوغ حافظ را می رساند.
خلوت گُزیده را به تماشا چه حاجت است؟
چون کوی دوست هست به صحراچه حاجت است؟
حافظ استاد جمع بستنِ ضدین وبه وحدت رسانیدنِ نقیضین است. جمع بستنِ ضدین شاید درنگاهِ سطحی غیرممکن وسُفسطه به نظردرآید. امّا چون نیک بنگریم می بینیم که اساس پیدایش هستی ازوحدتِ ضدین است. ازدرآمیزش نقیضین است که تکامل وجهش به سوی "شدن" صورت می پذیرد. مرگ وزندگی شب وروز،سپیدی وسیاهی، جهل ونادانی، خیروشر،ناز ونیاز، عاشق ومعشوق وووووخلاصه به هر سو که نگاه می کنیم همه چیز دربردارنده یِ ضد خودش هست. ماازروزی که متولّدمی شویم،مرگ نیزهم زمان با تولّدمی یابد وتاآخرین لحظه ماراهمراهی می کند.! حافظ خودش نمونه ی بارز این ادّعاست، اومصداق کامل اجتماع ضدین است. غزلی ازاو می خوانیم که دربیان عشق حقیقی ومعشوق اَزلی با مضامین وعباراتِ جدّی، عرفانی وآسمانی بسته شده ،حظّی روحانی می بریم وفیضی عرفانی. روز بعد به غزلی دیگرازاو برمی خوریم ، باکمال تعجّب می بینیم که مضامین وعبارات،زمینی ومَجازی بوده وازروی طنزوشوخی سروده شده است! متعجّب می شویم وسردرگم می مانیم که آیا این غزل واقعن، از آن ِ همان عاشق معشوق اَزلیست؟! غزلی بیانگر جبرگرایی ونفیِ اختیار واراده اس، غزلی دیگردر راستای آزادگی واختیار واراده! تاآنجا که شاعرعزم شکافتنِ سقفِ فلک می کند وقصدِ پی ریزی عالمی دیگر وخَلق آدمی نو می کند واگرمرادش برآورده نشود می خواهدچرخ رابرهم زند!
سخنان واشعارهرکسی بیانگرشخصیّت واندازه ی عظمتِ روح اوست. کسی که چند بُعدیست وقدرتِ ممزوج نمودن ِ ضدین را درخود دارد، روشن است که اوبه زمانهای متفاوت وجهان های متنوّعی تعلّق دارد. حافظِ چندبُعدی، ازاین معدود انسانهائیست که اندیشه های فرا قومی،فرامذهبی وجهان شمول داشته وبه همه ی زمانها وجهان هامتعلّق است. اودرهربیت ودرهرمصرع ودرهرترکیبِ دوواژه ای وحتّا ازیک واژه ی واحد، قدرتِ وحدت بخشیدن به ضدین رادارد. اوضدین را ازآن رو ممزوج می کندکه چیزی نو،بدیع وبِکر بیافریند. به همین سبب بی باک وشجاع است وازهیچ چیزنمی ترسد! اوبا جمع نقیضین، نقّاشی می کشد،شعرمی سراید،اندرزها می دهد،دست به کشفیّات می زند واندیشه هارا به پویایی وبالندگی تشویق می کند.
دراین غزل نیز همین اتّفاق افتاده است.او به ظاهر درتنگدستی بسر می برد وازنگاهِ سطحی نگرها،درحالِ درخواستِ وظیفه ی ماهیانه(حقوق ماهیانه) است وازپادشاه بافرومایگی تقاضای مساعدت وعنایت دارد تاروزگاربگذراند! لیکن چون نیک واندیشمندانه بنگریم خلافِ این برداشت حاصل می شود! برای اثبات این ادّعا ،نیازی به تفسیروتشریح ِ اشعار نیست ازردیف وقافیه ی غزل که با "چه حاجت است؟" سروده شده وازتکرار مکرّرآنها، پیداست که صاحبِ سخن دارای چه روحی عظیم وصاحبِ چه طبعی کریم است که حتّا درحضرتِ کریم نیزعرض ِ حاجت نمی کند.!
روح وروانت قرین ِرحمت وعنایت حق باد ای حافظ که طریق درستِ بندگی کردن وعبادت ومناعت طبع را به جویندگان حقیقت نشان داده ای.
خلوت گُزیده: کسی که دربه روی غیربسته،تنها درکُنجی نشسته، وبایاد دوست آلام درونی راتسکین می بخشد.
تماشا: سیروسیاحت
معنی بیت: کسی که دربه روی غیربسته وتنها درکُنجی نشسته به سیروسیاحت وسفر نیازی ندارد . کوی وبَرزن معشوق وحوالی ِ بارگاهِ دوست،برای هر عاشقی، بهترین تفرّجگاهِ است. وقتی به کوی دوست دسترسی باشد عاشق نیازی به صحرا وباغ وبستان رفتن ندارد.
حافظ عاشقیست صادق که، لذّتِ نعمتِ گدایی درکویِ دوست را بالذّتِ هشت بهشت عوض نمی کند!
گدای کوی توازهشت خُلدمستغنیست
اسیرعشق تو ازهردو عالم آزاداست
جانا به حاجتی که تو را هست با خدا
آخردَمی بپرس که ماراچه حاجت است؟
حافظ این استادکار ماهر ِ جمع بستن ِ اضداد، پس ازآنکه درمَطلع ِ غزل از مخاطبین ِخودبا یک بیتِ عارفانه، پذیرایی کرده وبرفراز آسمانها به پرواز درمی آورد، اینک دربیتِ دوّم دوباره به زمینمان می نشاند تا ببینیم سخنان اوبا پادشاه به کجا می انجامد؟
به عقیده ی شارحان، مخاطبِ این غزل شاه شجاع است که دراثرسعایت،تهمت وبدگوییِ مدوام ِ کینه توزان، نسبت به حافظ،انیس ومونس ِصمیمی ویارقدیمی خویش بی اعتنا شده وحقوق ومواجب اوراقطع کرده است. حافظ درمقام گِله وشکایت، وبه این امید این غزل راسروده تاشاید توانسته باشد،نظر اورابرگردانیده ورابطه ی سردشده ی فیمابین را گرمتر ودوباره به سطح قبلی برساند.
باتوجّه به گذشت ِ قرنها ازماجرای این دو، ونبودِاسنادمعتبرتاریخی، کنکاش پیرامون چندوچون ماجرا،حاصل چندان قابل اعتمادی درپی نخواهد داشت ونتیجه ی بدست آمده چیزی فراتر ازحدس وگمان نخواهدبود .
درحال حاضرآنچه که اهمیّت دارد کشفِ نکاتِ کلیدیِ نگرش وجهان بینی ِ منحصربفردِ این شاعرنادره گفتار واندیشیدن پیرامون آنهاونفوذ دراندیشه ها ی ناب او، توجّه به مضامین شاعرانه ومهندسی چیدمانِ واژه ها ، رمزگشایی ازایهامات وابهاماتِ رندانه ودریافتِ معانی ِعبارات وترکیباتِ حافظانه، پندآموزی ودرنهایت محظوظ شدن ازشیوه ی بیان وپرورش کلام ِ رندِفرهیخته ی بی بدیلِ شیرازیست.
جانا: ای عزیز، ای جان
"به حاجتی که تورا باخداست" بسیار رندانه،اندیشمندانه ودرعین حال عبرت آموزانه طرح شده است. حافظ گرچه به ظاهر می خواهد ازپادشاه طلبِ مساعدت وعنایت کند امّا می بینیم که درهمین ابتدای سخن چگونه، بابیانی رمزآلود، اورا آگاه می سازد که توخود نیازمندی محتاج به درگاهِ خداوندهستی! (مبادا توّهم ِ قدرت وسلطنت تورابفریبد وچنین گمان کنی که تو دراوج قدرتی وحاجتی نداری!) لیکن چون مخاطب پادشاه است ونازک طبع، حافظ این نکته ی بسیار لطیف ورندانه وباحفظ ِ جانبِ حُرمت مطرح می کند.
معنی بیت: ای عزیز، ای جان تورابه حُرمتِ حاجتی که داری وهرروز وشب آن را ازدرگاهِ خداوند به رازونیازمی طلبی، آخرحرفِ دل مارا بشنو وببین که حاجت وخواسته ی ماچیست!
حافظ قبل ازبیان حاجت، ابتدا حاجت ِ خودِپادشاه را به یاد اوانداخته وسپس ازاو می خواهد که ازحافظ سئوالی بکند! جالب است که حاجت حافظ پول ومقام و....نیست. اوازپادشاه ویارقدیمی خویش درخواست می کند که به سخنان اوگوش دهد!
توکه ساعتها گوش به سخنان ِ سخن چینان وکینه ورزان سپردی وبه ناحق، سرانجام ازمن رویگردان شدی، پس عنایتی کن وساعتی نیزبه حرف های من گوش کن تا حقیقت برتو آشکارگردد،حرفهای زیادی برای گفتن دارم، ازاینکه تودرسایه بامُدّعیان به مهربانی نشسته ونسبت به من اتهاماتِ ناروا رواداشتید دردرونم غوغایست.
ای آفتاب خوبان می جوشد اندرونم
یک ساعتم بگنجان درسایه ی عنایت
ای پادشاه حُسن خدا را بسوختیم
آخرسؤال کن که گداراچه حاجت است
معنی بیت:
ای پادشاهی که صاحبِ همه ی محاسن وخوبی ها وفضیلت ها هستی،( هرآنچه که بدخواهان گفتند یکطرفه شنیدی وبه من فرصتِ دفاع ازحق خودندادی) آخر بسوختیم ازاین بی عدالتی،پرسشی ازما بکن که چرا چنین وچراچنان شد وخواست وحاجتِ ماچیست؟
چنانچه ملاحظه می شود دراین بیت نیز هیچ حاجتی ازپول ومقام و... مطرح نمی شود. دوباره حافظ ازپادشاه می خواهد به حرفهای اونیز گوش دهد! (چرا محکمه ای برگزارنمی کنی تا حقیقت برتو روشن گردد؟)
می بینیم که حافظ بازبان منطق واستدلال، امّابسیارمحترمانه،طوری که به طبع نازک شاه نیز برنخورد، به مخاطبین عام ِغزل وخودِپادشاه، می رساند که تصمیمی که درموردِ من گرفته ای به ناحق است! توازماسئوال نکرده وپاسخ مارا نشنیده، حکم صادرنموده ای! این ازعدالت به دور است ای پادشاهِ حُسن وفضیلت!!!
ازفحوا ولَحن کلام ِ رندشیراز، کاملاً پیداست که اورا غیابی وبی محاکمه محکوم کرده اند. اگرچنین نبود خواجه هرگز نمی توانست با این جسارت و شهامت به مَحضرپادشاهِ غضبناک، دوبار پیاپی بالَحن ِ تندِ آخربپرس....که ما چه دردی بردل داریم؟ سئوال کن ببین ماراچه شده که.... فریادبکشد!
بنابراین وبانظرداشتِ چندغزل شِکوه آمیز واینچنین گله مندانه ی حافظ ازشاه شجاع، تااندکی می توان گمانه زنی کرد وحدس زد که چرا شاه شجاع ازحافظ رویگردان شده وبه گِله وشکایاتِ اونیز بی توجّهی می کند؟!
چنین بنظرمی رسد که شاه شجاع شدیداً تحتِ فشار ِدلواپسان وتُندرویان ِ متعصّبِ صاحب نفوذِ عصرخویش است که درمناصبِ دولتی وبه ویژه حوزه های دینی جایگاههای محکم ومهمّی دارند! بی شک اواحساس کرده وبه اواخطارهای لازم داده شده که اگرازحافظ واندیشه های روشنگرانه اش(البته ازنگاهِ آنها ازحافظ وفتنه گری هایش) دوری نکند،قدرت وجایگاهِ اونیز درمعرض خطرقرار خواهد گرفت وچه بسا که شاه شجاع بهترازهمه می داند که درصورتِ تداوم ِ ودوستی ورفاقت باحافظِ اصلاح طلب! ممکن است دردوره ی بعدی، صلاحیّتِ وی موردِ تائیدِ آقایان قرارنگیرد.! از همین روست که شاه شجاع به شیرینیِ کاذبِ قدرت دلخوش کرده ودست ازحمایتِ حافظِ شورشی وفتنه گرکشیده است!.
ناگفته نماند که حافظ در اوایل به قدرت رسیدنِ شاه شجاع، حملاتِ سنگینی به جبهه ی متعصّبین ومتشرّعین وصوفیان ریاکار نمود وغزلیّاتِ بسیارتند ، و زهرآگین وتوهین آمیزی سرود ومنتشر کرد. به یقین همین بی ملاحظه گیها وبی پرده وبی مهاباسخن گفتن ونیش زدن و تاختن به جبهه ی ریاکاران بوده که سبب ِتحریک شدن وشورانیدن مدّعیان برعلیه حافظ ونهایتاً رویگردانی شاه شجاع را رقم زده است.
برای نمونه درغزل معروفِ:
سحرزهاتفِ غیبم رسید مژده بگوش
که دورشاه شجاع است می دلیربنوش
حافظ به صراحت وبدون هیچ ترسی ازواکنش ِ تُندرویان ودلواپسان، فریادمی زند که دوران ِ سیاه خفقان واستبداد که ماخاموش مانده بودیم ونمی توانستیم حرفِ دل خودرا بزنیم سپری شد:
شد آنکه اهل نظربرکناره می رفتند
هزارگونه سخن دردهان ولب خاموس
به صوتِ چنگ بگوئیم آن حکایت ها
که ازنُهفتن ِ آن دیگِ سینه می زد جوش
شرابِ خانگیِ ِ ترس ِ مُحتسب خورده
به روی یاربنوشیم وبانگِ نوشانوش
ودرادامه ی همین غزلست که با بی پروایی، حتّا امام ِ ریاکار شهر را نیزکه قطعاً نفوذی دردستگاههای دولتی وقضایی داشته،مشمولِ طعن وطنز وتمسخر ویرانگرخویش نموده ومی فرماید:
زکوی میکده دوشش به دوش می بردند!
امام شهرکه سجّاده می کشید به دوش !
اربابِ حاجتیم و زبانِ سؤال نیست
درحضرتِ کریم تمنّاچه حاجت است؟
ارباب حاجتیم : صاحب حاجت ونیازهستیم، محتاج هستیم
زبان سؤال نیست: جراتِ پرسیدن نیست، یعنی ای شاه شجاع توآن شاه شجاع چندسال پیش نیستی، تودراوایل قدرت ازآزادی بیان واندیشه دَم می زدی، ازتامین رفاه وآسایش مردم دَم می زدی وووووو رفته رفته همه ی شعارهایت رابه فراموشی سپردی وازجناح ِریاکاران تاثیرگرفته ومستبد شده ای بطوریکه مارا یارای سئوال کردن هم نیست!
حافظ چون می داند مخاطبِ او (شاه شجاع) ازدستِ عصیانگریهای اوبه قدرکافی عصبانیست، یکی به نعل می زند ویکی به میخ. بلافاصله درمصرع دوّم جهتِ سخن راعوض کرده ورندانه می فرماید:
چون درمحضرکریم وبخشنده ای مثل تو، تمنّا وخواهش معنا ندارد! که تو خودت نیازها وحاجاتِ مارا می دانی واطمینان دارم که به حاجات ما نیازمندان توجّه وعنایت داری.
بازمی بینیم که حافظ هیچ حاجتی را مطرح نمی کند بلکه با عباراتِ ایهام دار به شاه القاء می کند که توکریم هستی وازحاجات همه باخبر! درصورتی که درمصرع اوّل نیشی زهرآلود(جراتِ سئوال نداریم) درلفّافه پیچیده شده وخودِ شاه شجاع نیزبهترازهمه آن را دریافته بوده!
به نظرنگارنده، قطعاً شاه شجاع که خود تاحدودی دست پرورده ی حافظ بوده وبه رازورمزرندیهای اوآگاهی داشته است ،به هنگام خواندن این غزل، وقتی به این بیت رسیده، نکته رادریافته و دردلش چنین گفته که ای حافظِ رند!......مثل همیشه چند تابه نعل می زنی تادرفرصتِ مناسب یکی هم به میخ بزنی!!!
شاید دیگران گمان کنند که توداری ازمن تعریف وتمجید می کنی، من که می دانم تودروَرای سخنانِ خود،چه طعن وطنزی درلفّافه پیچانده ای و چه می گویی! من که نیک می دانم درنوش توچه نیش زهرآگینی نهفته است! اگرحقیقتاً اینچنین است که به نظرتو درحضرت کریمی مثل من به خواهش وتمنّا حاجتی نیست، پس تعبیر"آخردَمی بپرس که مارا چه حاجت است" چیست؟ (درحضرت کریم تمنّا چه حاجت است) راقبول کنیم یا اینکه(آخرسئوال کن که گدارا چه حاجت است) را ؟!!
محتاج ِ قصّه نیست گرت قصدِ خونِ ماست
چون رَخت ازآن توست به یغما چه حاجت است
محتاج ِقصّه نیست: نیازی به توجیه کردن و دلیل تراشی ومقدّمه پردازی نیست.
رَخت: لوازم منزل واثاثیه ی مربوط به معیشت وزندگانی،دراینجا منظور هستی(دل وجان) هست .
یغما: به غارت بردن
معنی بیت: ای پادشاه، اگرقصدِ ریختنِ خون مرا داری، (شمشیرازنیام برکش وبرسرمن فرودآرمن دستت رانخواهم گرفت) راحت باش،مقدّمه چینی لزومی ندارد! آخر درشرایطی که دارائی های من، جان ومال و.... همه متعلّق به توست به غارتگری چه حاجت؟ تواختیارداری ومن مطیع. حُکم ازآن توست هرچه دردل نیّت کرده ای همان راانجام بده وملاحظه ی آن نان ونمک ودوستیمان را مکن!
به زبان کنایه می فرماید:ای پادشاه، تومعذوری! من می دانم که مدّعیان ِ دروغین ومنافقین درتصمیماتِ تو تاثیر گذاشته ودرنظریّاتِ تونفوذکرده اند. پس راحت باش اگربه دنبالِ سربه نیست کردنِ من هستی ونمی دانی چگونه به انجام برسانی، هیچ نیازی به طرح ونقشه ومقدمه نیست، تردیدمکن وانجام ده.
به تیغم گرکشی دستت نگیرم
به تیرگرزنی منّت پذیر
کمانِ ابرویت راگوبزن تیر
که پیش چشم بیمارت بمیرم
جام ِجهان نماست ضمیر ِ مُنیر دوست
اظهاراحتیاج خودآن جا چه حاجت است
حافظ رند تا اینجای مطلب، حرف دل خودرامستقیماً به شاه شجاع زدودیدیم که هیچ حاجتی ازاوطلب نکرد. دراینجا بایک چرخش ِ رندانه ،مخاطب خودرا ازخاص(شاه شجاع) به عام تغییر دادو به عَمد روی سخن را به جانبی دیگرگرفت.
حافظ بااین حرکت، توجّهِ شاه شجاع وسایرین را به نکته ی مهمّی از نگرش ومنش ِ خاصّ خود نسبت به خدا وزندگانی، معطوف نموده وسعی دارد توجّهِ شاه را به چیزی کُلّی تر، باارزش ترو والاتر سوق دهد.
اودوباره دستان ِ مخاطبین وشاه رابه مهربانی گرفته وبه سفر آسمانی می برد. اوچون نوازنده ای که پرده می گرداند وآهنگ عوض می کند، وعشق مجازی را به عشقِ دوستِ حقیقی (معشوق ازل) ارتقا داده و دوباره بامضامین فرحبخش عرفانی، ازمیهمانانِ خودپذیرایی می کند.
جام جهان نما: "درلغتنامه دهخدا می خوانیم دکتر معین در مقاله ٔ خود به عنوان «جام جهان نما» نویسد:
در نظم و نثر پارسی بارها از یک جامی بنام «جام جهان نما» و اسامی دیگر «جام کیخسرو، جام جم ، جام جمشید، جام گیتی نما، جام جهان بین ، آئینه ٔ سلیمان ، آئینه ٔ سکندر و غیره » یاد کرده اند و فرهنگ نویسان گفته اند: جامی بوده است که احوال خیر و شر عالم از آن معلوم میشد.
بنابراین «جام گیتی نمای » در نظر مؤلفان خداینامک پهلوی ، که شاهنامه مع الواسطه مقتبس از آن است جامی بوده است که صور نجومی و سیارات و هفت کشور (هفت اقلیم ) زمین بر آن نقش شده بود و خاصیتی اسرارآمیز داشت چه وقایعی که در نقاط دوردست کره ٔ زمین اتفاق می افتاد بر روی آن منعکس میشد. جم یکی از بزرگترین پادشاهان سلسله ٔ پیشدادی است که «جام جهان نما» بدو نسبت داده اند. در شاهنامه ذکری از انتساب جام به جمشید نیست ولی چون شهرت جم بیش از کیخسرو بوده است و از سوی دیگر مسلمانان اورا با سلیمان پیامبر بنی اسرائیل یکی دانسته اند و همچنین در روایات ، پیدایش شراب به جمشید منسوب بوده است «جام کیخسرو» را «جام جم » و «جام جمشید» خواندند و این انتساب ظاهراً در قرن ششم هجری پدید آمده است."
به هرحال" جام جهان نما" جامی افسانه ای باعناوین ذکرشده درادبیّات ما پیداشده وحافظ نیز بارها آن را درمضامین مختلف بکارگرفته است. منظور ازاین جام داشتن آگاهی وروشن ضمیریِ مطلق است.
ضمیر: درون، دل،باطن
مُنیر: روشن ومنوّر،آگاه
معنی بیت:
باطن ودلِ معشوق اَزلیست که منبع نور وروشنائیست وبرهمه چیز آگاه وداناست درحضوراودَم زدن ازحاجت نشانه ی بی ادبی ونادانیست و لزومی به بیان ِ خواستهها نیست.
این بیت درحقیقت تکرارمضمون ِ "درحضرت کریم تمنّا چه هست" است امّا بااین تفاوت که دراینجا "جام جهان نما" توجّه مارا به چیزی فراترازقدرتِ انسانی سوق می دهد. شاه شجاع که جام جهان نما دراختیار ندارد،ازهمین رو اورا خطاب قرارنداده تا معنای دوستِ اَزلی تولید گردد.
حافظ دراینجابه نکته ای اشاره کرده که درحقیقت ازحضرتِ ابراهیم وام گرفته است. گویند نمرود آن هنگام که آتش برافروخت تاابراهیم را دردرون آن بسوزاند، جبرائیل باشتاب به حضور ابراهیم شتافت وگفت: آیاحاجتی داری؟ ابراهیم سری تکان داد وگفت: نه به توحاجتی ندارم!چراکه توهم مثل من حاجتمندهستی تنها دوست است که بی نیازاست.
بنابراین وقتی که حافظ رندانه به پادشاه مقتدروقت(شاه شجاع) می فرماید:"جانا به حاجتی که توراهست باخدای...." بی شک گوشه ی چشمی به گفت وشنودِ جبرائیل با ابراهیم داشته، که پادشاه را نیزهمانندِ خودحاجتمندِ درگاهِ دوست اَزلی شمرده وبه اویادآوری کرده که هم من وهم تومحتاج یکی دیگریم.
اگربادقّتِ تمام ِ ابیاتِ غزل راموشکافی کنیم ،درمی یابیم که حافظ هم مثل همه ی آدمیان حاجت دارد امّا هرگز آن را بیان نمی کند،همانگونه که حضرتِ ابراهیم بیان نمی کند! چون براین باوراست که آنکه حاجت را برآورده می کند پادشاه یاحتّا جبرائیل نیست، بلکه تنهاآن قادرمطلق است که برآورنده ی حاجاتِ پادشاه وابراهیم وحافظ است.
حافظ دردوبیت ازپادشاه می خواهد که ازاوپرسیده شودچه حاجتی داری؟ او بااین درخواستِ رندانه ، بی عدالتی ِ اورا باکمال ادب ومتانت به رُخ همگان می کشد وحقّانیّتِ خودرا به کُرسی می نشاند. یعنی توهرگز ازمن نپرسیدی که چراعصیانگری کردم چرا شیوه های حُقّه بازان را برمَلا ساختم وچرا...... که اگرمی پرسیدی، من پاسخ قانع کننده داشتم وحقوقم پایمال نمی شد.
خلوت گُزیدن حافظ نیزکه درمطلع غزل مورد اشاره قرارگرفت، ابراهیم گونه وازهمین جنس است. گویند وقتی که ابراهیم درآتش انداخته شد وآتش زبانه کشید درآسمان هیاهویی درمیان فرشتگان برپاشد که خدایا آیا آتش براو سردمی کنی یا اجازه می دهی که ابراهیم بسوزد؟
ازدرگاهِ دوست فرمان آمد که آرام باشیدشما ازرازاین اتّفاق بی خبرید! ابراهیم خلوتِ دوست می طلبد تانفسی بی زحمتِ اَغیاربه مابپردازد!
پس ازبه خیرگذشتن آن اتّفاق وتبدیل شدن آتش به گلستان به فرمان خداوند، ازابراهیم پرسیدند درتمام عمرخود،کدام لحظه، خوشنود وراضی بودی؟ ابراهیم پاسخ داد: آن روزکه درمیان آتش نمرود خلوتی کردم! ازمردم فارغ شده وتنها به دوست پرداختم.!
پس بی سبب نیست که حافظِ خلوت گُزیده، می فرماید به تماشا وتفرّج درباغ وگلستان حاجتی نیست! زیرا اونیزبسان ابراهیم، درخلوتگاهِ خود بادوست عالمی داشته که به کلِّ هردو عالم برابری می کرده، واز گلستان وبوستان بی نیازشده بود. درجایی دیگرحافظ پارافراترگذاشته وآتشِ دوزخ رانیزبه هیچ می شمارد!
درآتش اَرخیالِ رُخش دست می دهد
ساقی بیا که نیست زدوزخ شکایتی
آن شد که بار ِ منّت مَلّاح بُردمی
گوهرچودست دادبه دریا چه حاجت است
این بیتِ نغز وزیبا پاسخی درخور وکوبنده به کینه توزان وسخن چینانیست که با دَسیسه وتوطئه، رابطه ی عاطفی وصمیمانه ی حافظ وشاه شجاع را برهم زده وسببِ جدایی ِ آنها شدند.
بُردمی: می بردم
آن شد که بارمنّتِ مَلّاح بُردمی: گذشت آن روزها که ناگزیر بودم برای صیدِ گوهر، سنگینی ِ ناز واِفاده ی ِکشتیبان را تحمّل کنم ومنّتِ اورابکشم. من گوهری بدست آورده ام(عشق حقیقی) دیگرنه منّتِ کشتیبان می کشم ونه نیازی به دریا دارم ، من گمشده ی خویش راپیدا کرده ام.!
حافظ روحی ابراهیمی وعظیمی داشته که درعین حالی که رابطه ی خودرا با دوست قدیمی خود(شاه شجاع) تخریب شده می بیند ودرغزلی که خطاب به اومی سراید، چنین شهامتی به خرج داده وبا جسارتی مغرورانه می فرماید:
نه به دریا نیاز دارم نه به کشتیبان!آن روزها سپری شد وگذشت.... من گوهرخودرا پیدا کرده ام وبه هیچ چیز وهیچ کسی حاجتی ندارم!! آری فقط کسی که به دوستِ حقیقی متّصل شده باشد می تواند اینچنین اظهاربی نیازی کرده وبه پادشاه چنین سخن سختی بگوید. پادشاهی که تحتِ تاثیر مدّعیان،قصدِ خون ِ سیاووش( حافظِ بیگناه)کرده است.
شاهِ تُرکان سخن مُدّعیان می شنود
شرمی ازمظلمه ی خون سیاووشش باد
ای مدّعی برو که مرا با تو کار نیست
احباب حاضرند به اَعدا چه حاجت است
مدّعی: داعیه دار وکسی که ادّعایی درسردارد. درنظرگاه حافظ کسی که به چیزی که ندارد وانمود وتظاهر کند مدّعیست. کسی که به هیچ چیزی نرسیده ولی ادّعاهای عجیب وغریبی برزبان دارد. کسی که مانندِطبل توخالی فقط صدای بلند داردوازکسب ِفضیلت وخرد ودانش ناکام مانده است.
اَحباب: دوستان.
اَعدا: دشمنان.
معنی بیت: ای کسی که به فضایلی که نداری وانمود می کنی، من باتوهیچ کاری ندارم. مجادله وبحث باتوبی ثمراست. وقتی دوستانی همفکر وهمدل وهمراه دارم به دشمن چه نیاز دارم.
مصرع دوم را می توان برداشت رندانه کرد: وقتی دوستانی( نادان وجاهل) هستند که جای دشمنان راپرکرده وخون به دلم می کنند به دشمن نیازندارم!
زبان وبیان ِحافظ بگونه ایست که انگاراگر خودش هم اراده کند که جمله ای یک پهلوبگوید نمی تواند!!
بنظرنمی رسد که برداشت دوّم مدِّ نظرحافظ بوده باشد چراکه هرجا نام دوستان ورفیقان آمده، حافظ جزمهرو محبّت سخن دیگری درمورد آنها نگفته است. اوهرچه فریاد داشته برسر مدعیّان وریاکاران ومتعصّبین کشیده وطنز وطعنه رافقط برای آنان رواداشته است.
دل کندن ازدل وجان آسان بود ولیکن
ازدوستان جانی مشکل توان بریدن
ای عاشق گدا چو لب ِ روح بخش یار
میداندت وظیفه تقاضا چه حاجت است
وظیفه: ،مقرّری ماهیانه، درقدیم به حق وحقوق ماهیانه وظیفه می گفتند. چنانکه امروزه نیز "وظیفه بگیر" به معنای حقوق و مستمری بگیراستفاده می شود. امّا وظیفه فقط به معنای حقوق ماهیانه نیست، که اگراینگونه بودهرگز موردِ استفاده ی حافظ قرارنمی گرفت. اگرچه حافظ دراین غزل اشاره ای هم به حقوقِ ماهیانه اش که بناحق قطع شده دارد امّا حافظ دروَهله ی اوّل آن معنای کُلی تروظیفه را که"تکلیف و مسئولیّت" می باشد مدِ نظردارد.
حافظ رندانه دراینجا "لبِ روح بخش یار" را بکاربرده تا درذهن مخاطبین ِ خود عشق وعاشقی رابرجسته تر وپُررنگ تر ومعنای "حقوقِ ماهیانه ی وظیفه" راکمرنگ ترنماید. برای حافظ بوسه ی معشوق، ارزشمندترازحقوق ماهیانه است.
دراین دوبیت پایانی، حافظ دل خودرا خطاب قرارداده می فرماید:
ای عاشق مسکین، اگرازدولتِ وصال فعلاً محروم وبی نصیب مانده ای ودر آتش اشتیاق می سوزی،بسوز وبساز وامیدوارباش که دوست، خود روش بنده پروری رابهترمی داند.احتیاجات ونیازمندیهای عاشق ِ خودرا می داند. لبان ِ نوشین وجان بخش ِیار هرگاه لیاقت وشایستگی درتوببیند دروقتِ مناسب تورا به حق ِ خود (بوسه ی وصال) خواهدرسانید.
ویا: ای عاشق مسکین شاه شجاع فعلاً تحتِ فشار تندرویان نسبت به تو کم محلّی می کند نیازی به عرض حاجت نیست وبه موقع نسبت به برقراری دوباره ی حقوق ماهیانه ی تو اقدام خواهد کرد.
ناگفته نماند که حافظ دردستگاههای دولتی ِ شاه شجاع و شیخ ابواسحاق دارای شغل ومقام مهمّی بوده ودرخواستِ برقراری حقوق ماهیانه ای که به ناحق قطع شده ، حقّ قانونی حافظ بوده تا ازپایمال شدن ِ آن جلوگیری کند.
سه بوسه کزدولبت کرده ای وظیفه ی من
اگراَدا نکنی قرض دارمن باشی !
حافظ تو ختم کن که هنر خود عیان شود
با مدّعی نزاع و مُحاکا چه حاجت است
محاکا: حکایت کردن، جرّ وبحث ،مجادله، گفتگو باچاشنی تندِ پرخاش.
معنی بیت:
ای حافظ تو سخن کوتاه کن ،هنربه ادّعا نیست، هنربه بحث ومجادله نیست، هنراین قابلیّت وتوانمندی رادارد و می تواند بدون تبلیغ وبدون ِهای وهو، خودش را بنمایاند وجای ِاصلی خودراپیدا کند. با مدّعیانِ بی مایه جرّ وبحث کردن حاصلی جزتلف کردن وقتِ باارزش، درپی نخواهد داشت.
هنربه قبای اطلس پوشیدن وکج کردنِ کلاه وتُند نشستن نیست.!
قلندران حقیقت به نیم جو نخرند.
قبای اطلس ِ آنکس که ازهنرعاریست
آقا رضا
دست مریزاد
سلام و عرض خسته نباشید
بنده قصد نوشتن حاشیه ی مرتبط با این شعر را ندارم،درخواستی دارم از مسولین سایت،اینکه اگر امکانش هست یک راه ارتباطی با آقای رضا که آخرین حاشیه را نوشتند در اختیار من بگذارید،ممنون میشم
شماره بنده 09331717387 هست،اگر بشه لطف بزرگی کردین،سپاسگذارم
توجه عرشی و تنبیه باطنی
با سلام بر همه گنجوریان گرامی و آقا رضای والای
ستون بالا؛
در غزل ملکوتی و عرشی شماره 33 این نکات و کلمات کلیدی عرفانی قابل توجه است:
ترکیبات، خلوت گزیده، کوی دوست، حاجت با خدا، پادشاه حسن، ارباب حاجت، حضرت کریم، بار منت ملاح، حضور احباب، عاشق گدا، لب روح بخش یار، عیان شدن هنر، نزاع و محاکا با مدعی ، چه ارتباطی با شاه شجاع خیالی بعضی شارحان دارد؟! اینان همه ابیات عرشی جناب حافظ شیراز را به دربار و ریش شاه شجاع مجهول الهویه ارتباط می دهند و این ظلم بزرگی است که در حق معرفت نورانی اهل بیت علیهم السلام و عرفان اسلامی این مرز و بوم می شود. آخر خلوت گزیده کنایه از سالک الهی است و کوی دوست اشاره به سیر الی الحق است که از طریق انسان کامل و مکمّلی چون امام عصر علیه السلام آن دوست و حبیب الهی صورت می گیرد و پادشاه حسن نیز خود حضرت صاحب است که از لب روح بخش ایشان همواره دعا و ذکر آن حضرت (عج) برای عاشقان کوی الهی جاری است. و هنر نیز در غزلیات جناب لسان الغیب شیراز تجلی اوج کمال انسانی است که خود در ادامه سلوک الی الله همواره برای اهلش شکوفا می شود و لذا نیازی به گفتن و ادعا کردن نیست چرا که همواره دست مدعی یعنی شیطان از این جهت (آسمانی و الهی) کاملا خالی است.
نظری به متون عرفانی عارفان بزرگی چون مولانا جلال الدین و کشف المحجوب هجویری و انسان کامل نسفی و عوارف المعارف سهروردی و دیگر کتب عارفان معروف و اولیای مشهور کافیست که ما را به این حقیقت آشکار آگاه نماید.
خداوند قلب های ما را به نور خودش نورانی بگرداند.
در وووووو د بر محمد رضا شجریان که از روی شوق و استادی عیار بالا این شعر را خوانده.
در خلوت درونم شکوه حال خوش را یافته ام و خانه دوست همینجاست پس در پی گشت و گذار نیستم.
بیت2:سوگند به درخواست حقیقی جانت از خداوند، لحظه ای خواسته ما را هم جویا شو(مخاطب معشوق یا مرشد- ادامه در بیت 7-)
بیت3: ای زیبایی مطلق( حافظ زیبایی معشوق را جمال الهی می بیند و جز این شرک و دوبینی است) در شوقت سوختیم.خواسته ما را جویا شو.
بیت4: آگاهی باعث شده تا درخواست نکنیم.در حضور کریم نیاز به خواستن نیست.
بیت5:بی گفتگو آماده جان افشانی هستیم، نیازی به تاراج جان نیست همه از آن خودت هست.
بیت6:دل روشن یار آگاه کل است و بی نیاز از اظهار.
ییت7:در سلوکم دیگر منت مرشد( کشتیبان) نمیکشم.مروارید حقیقت را صید کرده ام.
بیت8:و با تو که ادعای حقیقت داری هیچ کاری ندارم.جان های آگاه حاضرند به دشمنان نیازی نیست.
بیت9:ای عاشق مشتاق، لب دوست( مظهر لطف بر عکس ابرو) سهم تو را در نظر دارد باز هم به درخواست نیاز نیست.
بیت10: هنر( فضیلت- دلاوری در فراچنگ آوردن حقیقت) آشکار می شود به بحث و جدال با مدعی پایان بده
دکتر مهدی صحافیان
وبلاگ آرامش و پرواز روح
کانال تلگرام
arameshsahafian@
اینستاگرام:drsahafian
جناب ادیب نیا شاه شجاع مجهول الهویه نیست و مقبرهاش در شمال شیراز وجود دارد و بارها در تاریخ هم اسمش آمده. همه اینها به کنار بارها اسم شاه شجاع در غزلیات حافظ آمده تا جایی که بیت اول دو تا از غزلیاتش را با نام شاه شروع میکند:
قسم به حشمت و جاه و جلال شاه شجاع/ که نیست با کسم از بهر مال و جاه نزاع
و
سحر ز هاتف غیبم رسید مژده به گوش/ که دور شاه شجاع است می دلیر بنوش
و بارها مستقیما اسمش را ذکر کرده
داور دین شاه شجاع آنکه کرد/ روح قدس حلقه امرش به گوش
ای ملک العرش مرادش بده/ وز خطر چشم بدش دار گوش
و...
تفکر مولانا و سهروردی ربطی به تفکر حافظ نداره و اتفاقا حافظ بارها با مخالفتش رو با تغکرات صوفیانه و دینی نشان داده. البته ممکنه بگید منظور از شاه شجاع در اشعار حافظ هم فرد دیگهای بوده که بحثش جداست.
لسان العرفا و ناظم جوهرالاولیا لقبی است که ملاصدرا درباره حافظ به کار میبرد.
امام خمینی(ره)؛ اغلب، حافظ شیرازی را، «عارف شیرازی» میخواند.
آیت الله سعادت پرور(پهلوانی تهرانی): «خواجه، زنده جاویدی است که گم گشتگان عالم طبیعت و شیفتگان بحر مواج ربوبی را با کلمات شاعرانه و دلنشین خود بیداری بخشیده. خواجه، عاشق دلباختهای است که یحبهم، او را به یحبونه کشانده، و عمر خویش را بر سر این نهاده. خواجه، عارفی است که عقل او سرتاسر معرفت گشته و حق تعالی به جای عقل او نشسته. خواجه، شیعهای است که رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) و اهل بیت (علیهم السلام) را به مقام نورانیت شناخته، و این مطلب را در ابیات رسایش نسبت به ایشان گنجانیده است.
علامه طباطبایی: «گفتار خواجه بر طبق حال است ای کاش کسی میتوانست غزلیات او را بر طبق حالات سلوکی تنظیم کند. چه کسی میتواند غزلیات حافظ را شرح کند؟ یا بعبارتی تنها کسی میتواند شعر حافظ را بفهمد که خود به درجات حافظ رسیده باشد».
استاد شهید مطهری: «حافظ گلی از بوستان معارف اسلامی است. او یک عارف مسلمان و تربیتیافتة مکتب قرآن است. برای شناخت شخصیت حافظ باید جهانبینی عرفان اسلامی را شناخت، که بخش مهمی از آن را «انسانشناسی عرفانی» تشکیل میدهد.»
بین همه صحبتهایی که پیرامون شخصیت حافظ شده است قویتر و بهتر از مقام عظمای ولایت کسی ابعاد شخصیت حافظ و اشعار او را بیان نکرده است.(در کنگره جهانی بزرگداشت حافظ)
اکثر صاحبنظران و حافظ شناسان اعتقاد راسخ دارند به اینکه حافظ هم ژرفای اندیشه مولوی را با خود دارد و هم جوشش بینش خیام را؛ هم خیزش پیکارجویانه ناصرخسرو را به همراه دارد و هم زلالی اندیشه فردوسی را. فلسفه عشق و عرفان خواجه شمس الدین محمد حافظ را زمانی خواهیم فهمید که به قول علامه حسن زاده آملی یک دوره اسفار ملاصدرا، یک دوره اشارات ابنسینا، یک دوره از تفاسیر شریف قرآن مجید، را خوانده باشیم. اما میراث معنوی و هنر شاعرانگیاش به قدری غنی است که محدوده مرزهای جغرافیایی، گویشهای زبانی، مسلکهای مذهبی و سیطرههای فکری را درنوردیده و از او شاعری ساخته است که نام دیوان و محتوای غزلیاتش از گوته و نیچه در آلمان و آندره ژید و ویکتور هوگو در فرانسه گرفته تا رادولف امرسون در آمریکا شنیده میشود....
و الحمدلله رب العالمین علی کل حال
درود بر آقا رضا فاضل وفرهیخته که غزل زیبای حافظ (کاملا انسان ونه انسان کامل به تعبیر استاد خرمشاهی) را به دور از تعصیات خشک مذهبی وایدیولوژیک ترجمه وتفسیر کرد. دکتر سروش از زبان آقای زریاب خویی می گفت:غزلهای عرفانی حافظ تقلیدی بوده وحاصل تجربه های ناب معنوی ایشان نیوده وبیشتر شاعری کرده وادا در آورده است.ومصداق این شعر سعدی که:دگری همین حکایت بکند که من ولیکن/ چو معاملت(تجربه فردی)ندارد سخن آشنا نباشد.
سلام به همه عزیزان اینگونه که من از ابیات حافظ و شاعران بزرگ دریافتم در مصرع اول هربیت کلام از دهان شاعر بر می آید و مصرع دوم پاسخ حضرت حق است به اندازه ی وزن مصرع اول شاعر که در حالت خلسه بر زبان شاعر جاری میشود مثال
شاعر میگوید ارباب حاجتیم و زبان سوال نیست به نظر بنده در گفتگویی که با حضرت حق شروع کرده میگوید من من آدمیزاد ارباب و پادشاه حاجت خواستنم از تو و زبانی و اجازه ای اصلا برای اینکه این حاجت و یا آن حاجت را برآورده کنی یا نکنی ندارم و راضیم به رضای تو ولی حضرت حق به او درس بهتری میدهد و در پاسخ این عرفان شاعر از خود میگوید در پیشگاه حضرت کریم یعنی کریم مطلق اصلا حتی تمنا کردن یک حاجت هم درست نیست کریم همه چیز میدهد چه تو بخواهی چه نخواهی و اینگونه عرفان شاعر را پله ای بالاتر میبرد
معنی ابیات:
1-خلوت گزیده(کسی که از هر آنچه غیر از خدا هست بریده و در درون خود تمرکز کرده تا انوار الهی را مشاهده کند) چه نیازی به تماشای بیرون خود دارد؟!،
- وقتی کوی دوست(مقام مشاهده انوار الهی)هست دیگر چه نیازی به باغ و بستان است؟
2-ای جان(عزیز)از آنجایی که تو محتاج(نیازمند) خدا هستی،
- یک لحضه سوال کن خواسته و نیاز ما چیست؟
3-ای صاحب نیکی و زیبایی( خداوند / ولله الاسما الحسنی...) ما در آتش اشتیاق تو سوختیم،
- آخر یکبار هم از (عاشق نیازمند ) خود سوال کن که چه نیازی داری؟
4-ما صاحب(دارنده / مالک) نیاز از تو هستیم ولی قدرت سوال کردن نداریم،
- در پیشگاه (حضور)بخشنده چه نیازی به اظهار نیاز است؟ (ریرا خداوند نا گفته می بخشد و همه نیازها را برآورده می کند .بنابراین نیازی به گفتن نیست)
5-اگر قصد هلاکت ما را داری(کنایه از سلطه خداوند بر جانها)نیازی به مقدمه چینی نیست،
- چرا که جان ما متعلق به تو است و صاحب لباس(خداوند صاحب جان)نیازی به تاراج لباس(جان)آن ندارد.
6-باطن نورانی و آگاه خداوند مانند جام جهان نماست(جامی که احوال خیر و شر عالم در آن معلوم است /علم او محیط بر همه چیز است/چیزی از او پنهان نیست)
- بنابراین چه نیازی به اظهار نیاز در حضور اوست؟
7-آن روزگار گذشت که منت کشتیبان( کنایه از جان)را می کشیدم،
- وقتی گوهر مقصود (حقیقت)را بدست آورده ام دیگر نیازی به دریا(کنایه از دنیا) ندارم.
-(وقتی گوهر حقیقت را یافته ام دیگر نیازی به کشتیبان(جان) برای عبور از دریا ( دنیا)ندارم.
8-ای مدعی(جان / نفس انسان که خود را رقیب خدا می داند و مدعی بقا و جاودانگی در دل انسان بجای خدا است)برو که دیگر من با تو کاری ندارم،
- وقتی من در محضر دوست (پیشگاه خداوند) هستم چه نیازی به دشمنان(نفس سرکش و هوی و هوس های نفس انس)است؟
9- ای عاشق الهی که نیازمند عنایت و توجهی(وصال) هستی ,
- وقتی خداوند وظیفه اش را می داند چه نیازی به اظهار است؟
10-حافظ سخن کوتاه کن که هنر(فضیلت و کمال)خودش را نشان خواهد داد(نیازی به خود نمایی نیست،
- با مدعیان(کسانی که جز خود همه را غیر حق می دانند)دعوا و جر و بحث چه فایده ای دارد.
خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است
چون کوی دوست هست به صحرا چه حاجت است
خلوت گزیده به معنی گوشه گیری از خلق نبوده ، بلکه به سالک کوی معشوق اطلاق میشود که ذهن خود را خاموش و خلوت نموده و بجز حضرت دوست اندیشه دیگری در سر ندارد ، برای چنین انسانی در این جهان چیز جالب و جذابی برای تماشا وجود ندارد یا به عبارتی عاشق اصولأ چشمی برای دیدن و دل سپردن به غیر او نداشته و فقط به امید دیدار و وصالش در کوی دوست سکنی گزیده است ، پس حافظ میفرماید وقتی برای انسان امکان اقامت در کوی دوست وجود دارد چه حاجتی به رفتن صحرا ست ؟ صحرا در اینجا صحرای ذهن است که هر لحظه انسان را محو تماشای چیزی نموده و فکر از پی فکر آمده ، امان انسان را بریده ، آرامش را از او می گیرد ، حضور در کوی دوست کنایه از باز کردن فضای درونی و شرح صدر است .
جانا به حاجتی که تو را هست با خدا
کاخر دمی بپرس که ما را چه حاجت است
پس انسانی که بجای کوی دوست به صحرای ذهن می رود هر لحظه دل به چیزی از این صحرا بسته و حاجتی از خدا دارد که به آن چیز برسد ، اگر اتومبیل لوکسی را در خیابان ببیند و یا زیبا رویی را ، بی درنگ از خدا میخواهد که که به آن برسد ، لحظه ای دیگر آرزوی پست و مقامی را دارد ، روزی دیگر انسان مشهوری را دیده و از خدا میخواهد همانند او مشهور و پولدار شود ، بهر حال هرچه را در این صحرا به تماشا بنشیند از خدا طلب می کند ، حافظ میفرماید " جانا " یعنی که تو ای انسان از جنس جانان یا خدا هستی پس اولآ که برای تماشا به صحرا نرو و اگر هم رفتی تو هیچ حاجتی به این چیزهایی که در صحرای ذهن خود مشاهده می کنی نداشته و در هر وضعیتی که هستی کامل و بدون نقصی ، البته که این به معنی عدم تلاش برای بهبود کیفیت زندگی نیست ، منظور عدم دلبستگی و تعلق خاطر به چیزهای این جهان است و در نبود آنها نیز انسان نباید نقصانی در خود دیده و بلکه احساس بی نیازی از چیزهایی که بوسیله ذهن می بیند داشته باشد .
ای پادشاه حسن ، خدا را بسوختیم
آخر سوال کن که گدا را چه حاجت است
پادشاه حسن همه انسانها هستند که به ذات دارای تمامی حسنات و صفات زیبای خداوندی هستند و یکی از صفات خدا بی نیازی ست ، پس انسان نیز بالفطره بی نیاز از چیزهایی ست که در صحرای ذهن تماشا می کند ، حافظ میفرماید به خدا که از این گدایی انسان از این صحرا سوختیم ، یعنی عمر مفیدی را که باید برای کار اصلی انسان در این جهان صرف شود تلف کرده و فرصت سوزی کردیم ، فرصتی که فقط یک بار با ورود به این جهان برای هر انسانی فراهم می شود .در مصرع دوم میفرماید انسان در این جهان فقط گدا و فقیر به یک چیز بیشتر نیست ،پس از خود سوال کن که در این جهان نیازمند چه هستی ؟
ارباب حاجتیم و زبان سوال نیست
در حضرت کریم تمنا چه حاجت است ؟
میفرماید بله ، همه ما انسانها سراپا نیاز و حاجت هستیم ، ولی از نوع نیازی که نیاز به درخواست از حضرت کریم ندارد (زبان سوال نیست ) ، زیرا حضرتی که کرامت و بخشندگیش بینهایت است خود ، این حاجت انسان را وظیفه و کار اصلی او در جهان مقرر کرده است ، پس دیگر تمنا و درخواست بی معنی ست ، مانند کسی که کارفرما یش وظیفه ای برای او در نظر گرفته که باید به نحو احسن انجام دهد پس تمنا و خواهش دوباره از او برای انجام آن کار بی مورد و حتی ابلهی ست ، با این توضیحاتی که حافظ بیان کردند همه ما در می یابیم که منظور و نیاز اصلی انسان بازگشت به او یا اصل خدایی خود بوده در حالیکه در قالب جسمانی خود و در این جهان فرم هستیم و این تنها حاجت واقعی انسان است .
محتاج قصه نیست گرت قصد خون ماست
چون رخت از آن توست به یغما چه حاجت است
قصه در اینجا به معنی دلیل و برهان آمده و حافظ خطاب به حضرت کریم میفرماید اگر لطف و عنایتت شما حال ما شده و قصد آن داری خون خود کاذبمان را که دلبسته چیزهای این جهان شده بریزی تا انسانی دیگر متولد شود بسم الله ، بفرما و این کار را به انجام برسان ، در مصرع دوم رخت به معنی اسباب و اثاثیه آمده و مراد همان چیزهایی ست که انسان با ورود به صحرای ذهن و تماشا طلب کرده و همه یا برخی از آنها را بدست آورده و در دل یا مرکز خود قرار داده و از آنها طلب امنیت و خوشبختی کرده است ، پس حافظ میفرماید آن چیزها از قبیل املاک و اتومبیل ، یا یار و معشوقی زمینی ، یا فرزندان ، یا مقام و اعتبار و امثالهم همگی متعلق به تو بوده و این احساس مالکیت ما بر آنها توهمی بیش نیست ، پس حاجتی به یغما و غارت آنها نیست ، زیرا همه آنها از آن تو بوده و فقط برای مدتی کوتاه در این جهان گذرا به امانت نزد ما گذاشته ای . این مطلب مکمل بیت دوم بوده و حافظ میفرماید الیته که انسان برای زیستنی که شایسته شأن انسان است باید با بهره گیری از خرد خود سعی و تلاش کند اما با دستیابی به آن چیزهای مورد نظر ، بر آنها احساس تعلق خاطر و مالکیت نکند ، اما انسانی که به این مطالب شک داشته و دلبسته آن چیزها شده ، آنها را متعلق به خود میداند قطعآ با ریب المنون خداوند مواجه شده و همه یا بخشی از تعلقات وی برای برطرف شدن این شک به یغما می رود . انسانی که به واقع و نه با الفاظ رخت را از آن خداوند کریم میداند از این یغماگری در امان است .
جام جهان نماست ضمیر منیر دوست
اظهار احتیاج خود آنجا چه حاجت است ؟
جام جهان نمای افسانهای جمشید را همگان می شناسیم که بوسیله آن جای جای ملک را در آن مشاهده و کنترل می نمود ، حافظ در اینجا ضمیر و ذات حضرت دوست را جام جهان نمایی حقیقی میداند که منیر است ، یعنی قائم به ذات بوده و نور خود را از جایی یا کسی نمی گیرد و بدلیل اینکه همه مخلوقات نور خود را از او گرفته و قائم به او هستند ، پس او به همه چیز و همه کس احاطه داشته، در این جام درون و نیت ما انسانها را می بیند و از همه چیز باخبر است ، پس اینکه انسانی ، عاشق دیدار و وصلش شده و خود را نیازمند به بازگشت به او ببیند نیز بر او پوشیده نیست و ضرورتی برای اظهار این نیاز با لفظ و بیان وجود ندارد ، آن قاضی الحاجات بخوبی و روشنی از درون انسان خبر دارد .
آن شد که بار منت ملاح بردمی
گوهر چو دست داد به دریا چه حاجت است
ملاح همان مدعی بیت بعد است که ادعا میکند تنها اوست که میتواند گوهر حضور و دیدار روی حضرت دوست را بدست آورد ، او از انسانهای عاشق میخواهد در کشتی او سوار شوند تا آنان را در این امر یاری رساند اما بدون شک این کشتی در دریای ذهن او غرق شده و موجب هلاکت سرنشینان میگردد ، پس حافظ میفرماید با این نگرش به هستی و خداوند دیگر آن زمان گذشت و سپری شد که زیر بار منت آن ملاح رود و با پیروی از باورها و اعتقادات ذهنی او بخواهد به این دریای تخیلات پای بگذارد زیرا که او با جهان بینی خدایی خود که در ضمیرش نهفته است نیازی به دریای مدعی که غالبن آلوده به خرافات است ندارد .انسان عاشقی که درون خود را بسط داده و بی نیاز از جهان مادی و صحرای ذهن است و سراپا نیازمند حضرت دوست ، به گوهر حقیقی حضور دست یافته است و نیازی به ملاح و دریا ندارد تا به گوهرهای ذهنی دست یابد .
ای مدعی برو که مرا با تو کار نیست
احباب حاضرند ، به اعدا چه حاجت است
پس ای مدعی دریا نوردی و ملاحی ، دور شو و دست از حافظ و انسانی که به ضمیر و ذات خود آگاه شده بدار ، زیرا که احباب یعنی انسانهایی که دوست واقعی عاشقان هستند مانند مولانا ، عطار ، حافظ و بزرگان دیگر حاضرند و سالک عاشق میتواند از راهنمایی و کمکهای چنین انسانهای بزرگی برای بدست آوردن گوهر حضور بهره ببرد ، پس به دشمنانی مانند زاهد و شیخ که بر مبنای نگرش ذهنی به هستی و خدا میخواهند برای سایرین نیز ملاحی کنند حاجتی نیست . در بیشتر موارد مدعی خود نیز خبر ندارد که کشتی او پوسیده است و غرق خواهد شد ، دشمنی او عالمانه نیست .
ای عاشق گدا چو لب روح بخش یار
می داندت وظیفه ، تقاضا چه حاجت است
حافظ میفرماید ای انسان عاشقی که خود را نیازمند و گدای بازگشت به اصل و ذات خدایی خود می بینی ، وقتی که لب زنده کننده حضرت دوست ، خود میداند که متناسب با کار معنوی تو مستمری و وظیفه را به موقع به تو برساند ، پس تقاضاهای مکرر برای دریافت مستمری که بوسیدن لب معشوق است ضرورتی ندارد ، کار معنوی از نگاه عرفا تفاوتی ماهوی نسبت به کارهای بظاهر معنوی اما برآمده از ذهن مدعی دارد ، از نگاه عارفان پرهیز از دروغ ، پرهیز از غیبت و بدگویی ، پرهیز از حرص و حسادت ، پرهیز از کینه توزی و دشمنی ، پرهیز از طمع و امثالهم کارهای معنوی بوده و با پشتکار و تمرین سالک بدست می آیند که با موفقیت در هر مرحله بدون شک وظیفه و مستمری از طرف حضرت دوست برای سالک مقرر شده ، لذت روح و زندگی بخش لبش که همان گوهر حضور است را به او می چشاند .
حافظ تو ختم کن که هنر خود عیان شود
با مدعی نزاع و محاکا چه حاجت است ؟
هنر در اینجا چیزی نیست جز هنر زنده شدن انسان به اصل و ذات خدایی ش و عاشقانی همانند حافظ که موفق به کامیابی از لب روح بخش حضرت دوست گردند هنرمندان حقیقی هستند ، پس حافظ میفرماید انسانهای زنده شده به خدا که به آن گوهر حضور دست یابند به خودی خود آشکار و عیان خواهند شد و مردم آنها را خواهند شناخت ، زیرا گوهر شناسی نیز در ذات خدایی انسانها نهفته است و خیلی زود گوهر تقلبی مدعیان را از گوهر اصل تشخیص خواهند داد ، پس به مجادله و محاکا با چنین مدعیانی که وانمود می کنند به گوهر حضور و دیدارش رسیده اند نیاز و حاجت نیست ، حافظ مدعی را بارها با چهره ای عبوس و ترشروی توصیف نموده که بیانگر خشم و کینه درونی مدعیست برای نپیوستن انسانها به او و سوار نشدن بر کشتی ساخته شده بر بستر خرافات و جستجوی گوهر ذهنیش ، اما هنرمندان حقیقی همچون مولانا و حافظ که خود به گوهر واقعی حضورش دست یافته اند با خوشرویی که بیانگر شادی و امنیت درونی آنان است و بدون تحمیل عقاید خود فقط به بیان حقایق پرداخته و راه را نشان می دهند ، مولانا نیز در دیوان شمس میفرماید:
زان رنگ روی و سیما ، اسرار تو پیداست
کاندر کدام کویی ، چه یار می پسندی
سلام خیلی از آقای رضا تشکر می کنم در نهایت زیبایی ادبی و کامل به تفسیر و معنی اشعار این شاعر بزرگوار پرداختند. من خیلی با ادبیات و شعر آشنا نیستم ولی با علاقه زیاد بارها و بارها اشعار و تفاسیر ایشون رو مطالعه می کنم خیلی لذت می برم . واین حس و حال خوب رو مدیون معانی خوبی هستم که آقای رضا ارائه دادند . اگر پیام بنده می بینند خواهش می کنم مخاطبین گنجور رو از معلومات بی بدلیل خودشون در حد توان بی نصیب نگذارند . جناب آقای رضا قدر دان لطف شما هستیم بزرگوار
سلام خیلی از آقای رضا تشکر می کنم در نهایت زیبایی ادبی و کامل به تفسیر و معنی اشعار این شاعر بزرگوار پرداختند. من خیلی با ادبیات و شعر آشنا نیستم ولی با علاقه زیاد بارها و بارها اشعار و تفاسیر ایشون رو مطالعه می کنم خیلی لذت می برم . واین حس و حال خوب رو مدیون معانی خوبی هستم که آقای رضا ارائه دادند . اگر پیام بنده می بینند خواهش می کنم مخاطبین گنجور رو از معلومات بی بدلیل خودشون در حد توان بی نصیب نگذارند . جناب آقای رضا قدر دان لطف شما هستیم بزرگوار
۱- آنکس که خلوت اختیار کرده چه نیازی به تماشا و تفرج دارد؟ آنگاه که کوی جانان هست چه نیازی به صحرا رفتن است؟
۲- جانا تو را قسم به نیازی که به خدای خود داری، لحظه ای از ما بپرس که نیاز و حاجت ما چیست؟
٣- ای پادشاه زیبایی، برای رضای خدا مددی کن که سوختیم، آخر بپرس که حاجت این گدا چیست؟
۴- ما نیازمندیم اما زبان خواهش و نیاز نداریم، در پیشگاه خداوند بخشنده به عرض نیاز چه حاجت است؟
۵- اگر قصد ریختن خون ما را داری نیازی به بیان قصه نیست، آنگاه که همه چیز ما متعلق به توست چه حاجتی به تاراج است؟
۶- دل روشن یار، چون جام جهان نماست که هر چیز را در خود می بیند پس چه نیازی به بیان احتیاج است؟
۷- آن زمانی که منت ملاح را می کشیدیم دیگر گذشت، حال که مروارید به دست آمده، چه نیازی به دریاست؟
۸- ای مدعی برو که من با تو کاری ندارم، آنگاه که دوستان حاضرند، به دشمنان چه نیازی است؟
۹- ای عاشق مسکین، آنگاه که لب جانبخش یار، رزق تو را (بوسه) تشخیص می دهد چه نیازی به درخواست کردن است؟
۱۰- حافظ، سخن بیش از این مگوی که هنر خود نمودار می شود، با ادعاگران، چه نیازی به مجادله و سخن گفتن است؟
خلوت گُزیده: کسی که در به روی غیر بسته است و تنها درکُنجی نشسته است.
تماشا: سیر و سیاحت.
در زبان عربی «مَشی» به معنای «راه رفتن و قدم زدن» است.
«مَشّاء» یعنی «بسیار راهرونده». «حکمت مشّائی» از همین معنی گرفته شده است.
میگویند ارسطو هنگام تدریس معمولاً قدم میزده و به همین دلیل پیروان ارسطو و حکمت او را مشائی مینامند.
«مشی» اگر به باب تفاعل برود، «تماشیٰ/تماشا» میشود. مهمترین معنای باب تفاعل «مشارکت» است. تماشا یعنی قدم زدن با هم، راه رفتن و گردش کردن.
خلوتگزیده را به تماشا چه حاجت است
چون کوی دوست هست به صحرا چه حاجت است
حافظ در این بیت تماشا را به همین معنا به کار برده است.
جامِ جهان نماست ضمیرِ منیرِ دوست
اظهار احتیاج، خود آن جا چه حاجت است
«ضمیر منیر»چه عبارت زیبایی!
اصلا مصراع اول یک شاهکار شعری است.
انسان شگفت زده میشود که این شاعر هنرمند چه تسلطی بر زبان و زیبایی شناسی شعر داشته که چنین اثری پدید آورده است.
با سلام و خسته نباشید،
اسد بدیع آوازخوان افغان این غزل رند شیراز را در قالب آهنگی سروده است.
با احترام
درود
بنظرم زیبایی و گیرایی اشعار حافظ چند بعدی و چند وجهی بودن آنست ، هم با خدا عشقبازی میکند هم زیبایی ها و لذت های زمینی رو ستایش میکنه. جایی که میفرماید : فدای پیرهن چاک ماهرویان باد / هزار خرقه تقوی و جامه پرهیز. و راز ماندگاری حافظ شناخت روح کمالگرا و لذت جو و زیبایی خواه انسان است. و لذت بردن از اشعار حافظ جز با آزاد اندیشیدن حاصل نمیشد و جزم اندیشی و محدود کردن شعر به عرفانی یا زمینی با روح بلند آزادیخواه و تعصب گریز حافظ در تضاد است
به نظرم کل عرفان در همین بیت خلاصه میشه که حضرت میگه؛
ارباب حاجتیم و زبان سوال نیست
در حضرت کریم تمنا چه حاجت است