غزل شمارهٔ ۳۲۵
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
خوانش ها
غزل شمارهٔ ۳۲۵ به خوانش فریدون فرحاندوز
غزل شمارهٔ ۳۲۵ به خوانش سهیل قاسمی
غزل شمارهٔ ۳۲۵ به خوانش محسن لیلهکوهی
غزل شمارهٔ ۳۲۵ به خوانش فاطمه زندی
غزل شمارهٔ ۳۲۵ به خوانش محمدرضا مومن نژاد
غزل شمارهٔ ۳۲۵ به خوانش سارنگ صیرفیان
غزل شمارهٔ ۳۲۵ به خوانش عندلیب
غزل شمارهٔ ۳۲۵ به خوانش افسر آریا
غزل شمارهٔ ۳۲۵ به خوانش شاپرک شیرازی
غزل شمارهٔ ۳۲۵ به خوانش محمدرضاکاکائی
غزل شمارهٔ ۳۲۵ به خوانش محمدرضاکاکائی
آهنگ ها
این شعر را چه کسی در کدام آهنگ خوانده است؟
حاشیه ها
چندین صنعت ادبی در این بیت هست که البته من نسبت بدانها جاهلم :)
گر قلب دلم را ننهد دوست عیاری/من نقد روان در دمش از دیده شمارم
*****************************************
*****************************************
*****************************************دامن مفشان از من خاکی که ......
زین در نتواند که بَرَد باد غبارم
پس از مرگ: 25 نسخه (801، 803، 813، 824، 836، 843 و 19 نسخۀ متأخر یا بیتاریخ) عیوضی، جلالی نائینی- نورانی وصال، نیساری، سایه
پس از من: 5 نسخه، 6 ضبط (825، 827، 862، 889، 894، 894 مکرر) قزوینی- غنی، خانلری، خرمشاهی- جاوید
37 نسخه با 39 ضبط غزل 320 را دارند. نسخۀ بسیار متأخّر 894 و یک نسخۀ بیتاریخ دو بار غزل را ضبط کردهاند. نسخۀ اخیر در ضبط نخست خود و یک نسخۀ بیتاریخ دیگر به مانند نسخ مورخ 821، 822، 823، و 866 فاقد بیت فوقاند و نسخههای مورخ 816 و 818 مصرع نخست بیت را که حاوی مورد محل اختلاف است ندارند و به جای آن، از مصرع نخست بیت قبل و مصرع دوم این بیت، چنین بیتی دارند: (گر قلب دلم را ننهد دوست عیاری / زین در نتواند که برد باد غبارم)
از نسخ کهنِ کاملِ مورّخ، نسخۀ 819 غزل را ندارد.
****************************************
****************************************
****************************************
ای باد ازآن باده نسیمی به من آور
کآن ..........................................
بوی، شفا میدهد از رنجِ خمارم: 30 نسخه، 31 ضبط (801، 803، 816، 818، 824، 825، 843 و 23 نسخۀ متأخر یا بیتاریخ) خانلری، عیوضی، نیساری، جلالی نائینی- نورانی وصال
بویِ شفابخش دهد رنج خمارم: 2 نسخه (821، 823)
بویِ شفابخش دهد دفع خمارم: 1 نسخه (822)
****************************************
****************************************
بویِ شفابخش بود دفع خمارم: 1 نسخه (827) قزوینی- غنی، سایه، خرمشاهی- جاوید
بویِ شفابخش بَرَد رنج خمارم: 2 نسخه (1 نسخۀ متأخّر: 874 و 1 نسخۀ بیتاریخ)
37 نسخه با 39 ضبط غزل 320 را دارند. نسخۀ بسیار متأخّر 894 و یک نسخۀ بیتاریخ دو بار غزل را ضبط کردهاند. نسخۀ مورخ 836 بیت فوق و بیت بعدی (تخلص- مقطع) را به علت افتادگی یک برگ، ندارد. از نسخ کهنِ کاملِ مورّخ، نسخۀ 819 خود غزل را ندارد.
حافظ،لب لعلش،چومراجان عزیز ست/عمری بود أن لحظه،که جان به لب ارم...
سعدی هم گفت :عمر منست إلف تو،بو که دراز بینمش/جان منست لعل تو،بو که به لب رسامنش
گـر دست دهـد خاک کـف پـای نـگارم
بر لـوح بـَصَــر خـطّ غـبـاری بـنگارم
نگار : یار،دلـدار، معشوق
لوح : قطعه ای ازفلزیاتخته که درمکتب خانه های قدیم برروی آن می نوشتند.
بصر : چشم
بنگارم : بنویسم ، رسم کنم
"دست دادن": ممکن شدن،میسّر شدن
منظوراز"خطِّ غبار" همان سُرمه وتوتیاست. اُکسیدِ روی که در کورههایی که سرب و روی را ذوب میکنند بهدست میآید؛ دودی که در موقع گداختن ِ سرب در بالای کوره جمع میشود. از داروهای چشم بوده و در معالجۀ بعضی از اورام چشم و برای تقویت باصره به کار میرفته است. سرمه را علاوه برخاصیّتِ آن، به منظور زیبایی چشم نیزاستفاده می کنند.
"لوح بصر" : چشم به لـوح تشبیه شده از آن جهت که بر لوح مینوشتندیاتصویرمی کشیدند وبعد با آب میشستند تادوباره قابل استفاده گردد.
معنی بیت : اگرممکن شود ومقداری از خاکِ پای محبوبم را به دست بیاورم با آن بر صفحهی چشمانم توتیا میکشیدم.
گردهد دستم کشم بردیده همچون توتیا
خاکِ راهی کان مشرّف گردد ازاقدام
بـر بـوی کنار تو شدم غرق وامیدست
از موج سرشکم که رسانـد بـه کنارم
بربوی: به امید ، در آرزوی
"کنار" درمصرع اوّل به معنی آغوش ودرمصرع دوّم به معنی ساحل ِ آرامش که بازهمان آغوش یاراست.
رساند به کنارم: مرا به کنار تواَم رساند.
سرشک : اشک
"موج سرشک" : اشک ازفراوانی موج هابرانگیخته است تاعاشقِ غریق را به ساحل ِ آرامش (کناریار) رهنمون سازد.
معنی بیت : به امیدِ رسیدن به آغوش وکنارتو، آنقدرگریه کرده ام که در اشکِ خود غرق شده ام ، امّاهمچنان امیدوارم که موجهایی که ازسرشکم پدیدارمی گردند مرا به سمتِ ساحلِ نجات(آغوش تو) برساند.
مَجالِ من همین باشدکه پنهان عشق ِ او وَرزم
کناروبوس وآغوشش چگویم چون نخواهد شد!
پـروانـهی او گـر رسـدم در طـلـبِ جـان
چون شمع همان دَم بـه دَمی جان بسپـارم
"پـروانه" ایهام دارد1- حشره ی پروانه که عاشق شمع است وبا درآغوش کشیدن شعله ی شمع جان می سپارد.بااین معنی واژه های هردومصراع ازیک جنس ودرحقیقت خویشاوندان هم هستند 2- مجوّز، فرمان
حافظ باشمع وپروانه مضامین ِ عاشقانه ی زیادی ودرعین ِ حال متفاوت وگوناگون هم ازلحاظ ِ ظاهری هم ازلحاظ معنایی خلق کرده است. دراینجا نیز"پـروانه" به سببِ ایجادِ (مراعات النّظیر) با"شمع" درمصرع دوّم بکارگرفته شده وگرنه دراین بیت معنای دوّم ِ "پروانه" که همان "فرمان" است مدِّ نظربوده نه خودِ پروانه.
دم : لحظه
معنی بیت : چنانچه فرمان معشوق در خواستن ِجان به من صادر وابلاغ گردد، در همان لحظه ی دریافتِ فرمان، همانندِ شمعی که با برخوردِ اندک نسیم ِنفسی، دردَم جان می سپارد من نیزبی هیچ درنگ وتردیدی،بادریافت نسیم نفس یاربی هیچ چون وچرایی دردَم جانم را تقدیم میکنم.
توهمچوصبحی ومن شمع خلوتِ سَحَرم
تبسّمی کن وجان بین همی که چون سپرم
امـروز مـکـش سرزوفای مـن و اَنـدیـش
زان شب که من ازغم به دعا دست برآرم
مَکش سرزوفای من : به وفای من بی توجّهی مکن، نسبت به من وفادارباش وبیشترعنایت کن.
اَنـدیـش : اندکی اندیشه کن، دراینجا احتیاط کن، بترس
"دعا" در اینجا بـدگویی و نـفـریـن نیست! بسیاری ازشارحان به خطارفته و"دعا"رابد ونفرین معنی کرده اند درحالی که حافظ را اگربه چوب هم ببندی به معشوق خویش نفرین نمی کند. حافظ ازاین جهت به معشوق هشدارمی دهد که معشوق بداند که دعای عاشقان ِ صدیق وپاکباخته، اثرداردواگردست به دعا بردارد حتماً مستجاب می گردد.امّا نه دعای نفرین وبدگویی! بلکه دعای طلبِ توجّه وعنایت ووصلت. حافظ می خواهد به معشوق بگوید که آنقدر در عشق تواشتیاق وعلاقه وجودم رافرا گرفته که اگردست به دعا بردارم وتورا ازخداطلب کنم خدا دل مرانخواهدشکست وتورا وادارخواهدکرد نسبت به من بی توجّهی نکنی وبامن مهربان ترباشی. درآن روز غرور تومی شکند من به همین خاطر دست به دعا برنمی دارم بنابراین احتیاط کن تاچنین روزی نرسد.
پس قبل ازآنکه من دست به دعا بردارم خود پیشقدم شو وبه من ِعاشق توجّهی کن. توجّهی که تو بامیل ِ واراده یِ خویش انجام دهی لذت بخش تر ازتوجّهیست که من آن را به دعا بخواهم ومستجاب گردد.
معنی بیت : با من بی وفایی (عهد شکنی) نـکـن و بـتـرس از اینکه یک شب ازشدّتِ اشتیاق وطَلب دست به دعا بردارم وغم هجران ِ تورا ازجایی چاره جویی کنم.
برای هردوی ما بهترآنست که توبه اراده ی خویش عنایت کنی ومن ناگزیربه دست به دعاشدن نگردم.
ماشبی دست برآریم ودعایی بکنیم
غم ِهجران تورا چاره زجایی بکنیم
زلـفـیـن سیاه توبه دلداری عـشـّـاق
دادنــد قـراریّ و بـبـُـردنــد قــرارم
زلفین :دوطرفِ موی سر که چون حلقه های زنجیر ببافندازطرفین برشانه وسینه ریزند.
دلداری : دلجویی و تسلّی
قرار : ایهام دارد : 1- عهدوپیمان ، وعده
2- آرام گرفتن
معنی بیت : زلفین ِ سیاهرنگ تـوبه منظوردلجویی ودلخوشی ِ عاشقان، وعده هایی دادند(به جلوه گری درآمدند) امّاسرانجام آنچه که واقع گردید این شد که دلم را ربودند وآرامش از من ِ فریفته وعاشق گرفتند بی آنکه دردسترس بوده وکام مرابرآورده باشند.
زلفِ معشوق دلکش ودلرباست. آنهاکه اهل ذوق وعشقبازی هستند بامشاهده ی جلوه های گیسوان وزلفین خوبرویان، قرارازکف داده وشیفته وشیدامی گردند. آنها به امیدِ دستیابی به زلفین ِ یارهرچه دارند ازدل وجان ودین وایمان همه رامی بازند ودرنهایت دربی قراری شناورمی مانند. امّا این بی قراری درعین حال هیجان زا وشوق آفرین است. زیرورو کننده است. چنانکه زمین ِ بایری برای کِشت شخم زده می شود مزرعه ی دل عاشق نیزدردوره ی بیقراری، شخم زده می شود تابرای رویش گلهای وصال آماده گردد. دریغ که طاقت سوز است وشکیبایی بسیارنیازدارد وهرکسی راتحمّل دوره ی بیقراری نباشد وزود پاپس کشد!
دلی که باسرزلفین اوقراری داد
گمان مَبر که بدان دل قراربازآید.
ای بادازآن باده نـسیـمی بـه مـن آور
کآن بوی شفابخش بُوَد دفع خـُمارم
خُماری: حالتی کسالت بار وبی حوصلگی مفرط که دراثرننوشیدن شراب وگذشتن ِ وقتِ شرابخواری به وجود می آید.
به عبارت دیگر کسانی که شب شراب مینوشند صبح که از خواب بیدار میشوند سردرد دارند و خواب آلوده و بی حالـنـد این حالت را "خمار" میگویند .
گویی که حافظ درشرایط سخت قرار گرفته،نه شرابی دردسترس دارد ونه کسی که ازاوشراب بگیرد! دست به دامن بادشده تاحداقل بویی ازباده برمَشامش برساند.
معنی بیت:
ای باد بویی از آن شراب که بدان دسترسی ندارم برایم بیـاور، بوی باده هم خالی ازفایده نیست، بویش شفابخش است من هم که خمارآلود هستم حداقل گیجی وسردردم را برطرف میکند.
دربرداشتی دیگر منظور"باد" نسیم صباست وبوی باده،همان بوی ِ شفابخش ِ گیسوانِ معشوق و "خُماری" نیز همان دوره ی بیماری وهجرانست.
ای بادِ صبا که به بارگاهِ دوست، دسترسی داری ، حداقل شَمیم دل انگیز زلف وتنِ معشوق را ازمنِ بیمار وخُمارآلوده دریغ مَدار، درشرایطِ سختِ هجران فرومانده وبه غم واندوه گرفتارم.
صبا تونُکهَتِ آن زلفِ مُشکبوداری
به یادگار بمانی که بوی او داری
گـر قـلـب دلـم را ننهد دوسـت عـیاری
مـن نـقـد روان دردَمش ازدیده شمارم
قلب معانی مختلفی دارد امّا چون دراینجا درکنار"دل" نشسته"قلبِ دلم" یعنی سکّه ی دلم که درعین حال سیاه وبی ارزش نیزهست. هرچیزی که ارزش والایی داشته باشد تقلّبی ِ آن نیز ساخته می شود. "دل وجان" والاترین سرمایه ی آدمیست. امّاعاشق همین والاترین سرمایه اش را که می خواهد تقدیم معشوق کند می بیند درقبالِ ارزش ِ والایِ معشوق بی ارزش وبه عبارتی تقلّبیست. به همین سبب حافظ دلِ خودرا شایسته ی معشوق نمی بیند می خواهد چیزی باارزش تر برای هدیه دادن پیدا کند لیکن چیز باارزشی ندارد وناگزیر دلش را تقدیم می کند می فرماید: ناقابل است، سکّه ی سیاه وبی ارزش است،متاع ِ ارزشمندتری ندارم همین جانِ بی ارزش است آن هم فدای تو.
عیارنیز چند معنی دارد : 1- اندازه گرفتن ، ارزیابی کردن 2- امتحان کردن ، محک زدن 3- آنچه به صورت آلیاژ در طلا یا نقره باشد ؛ مانند مس 4- مجازن به معنی : تـوجّه ، لطف و عنایت معشوق است.
روان : روح ، جان
"نـقـد روان" ایهام دارد: 1- روح و جان به سکّه تشبیه شده است. 2- با توجه به "دیـده" (چشم) نقد روان اشک خونین وسرخ است که به یاقوت وگوهرتشبیه شده است .
معنی بیت : چنانچه معشوق برای دلِ سیاه من ارزشی نگذارد ونپذیرد ،دلم راسزاوار توجّه وعنایت نداند، در دَم وهمان لحظه،روح و جانم را به صورتِ دانه های خونین اشک(یاقوت وکوهر) از روزنِ چشمم بیرون میآورم ونثارش میکنم. ویا:
اگرمعشوق به دلباختن ِ من اهمیّتی قائل نشود من ازغصّه واندوه، چنان به گریه وزاری می افتم که ازشدّتِ فشار گریه، روح وروانم ازدیدگانم خارج شده وجانم راتقدیمش می کنم. حافظ عاشقی سُست وبی همّت نیست که بابی توجّهی ِ معشوق دل بَرکند وسر زلفِ دیگری رابگیرد. ماجرای عشقبازی اوتمامی ندارد مُنتهایِ آرزوی او وصال است واگرمیسّرنگردد روح و جان خویش را تقدیم می کند.
ماجرای من ومعشوقِ مراپایان نیست
هرچه آغازندارد نپذیرد انجام
دامن مفشان ازمن خاکی که پس ازمن
زیـن در نـتـوانـد که بـرد بـاد غبارم
"دامن مَفشان" : مرا ازخودمَران، ازمن روی مَگردان
"خاکی" : بی تکلّف وخاکسار بـودن، درویش
همان مطلبی که دربیتِ پیشین گفته شد، حافظ به معشوق می فرماید:
ازمن روی مَگردان، من که خاکسار ِ درگاهِ توهستم، عنایت وتوجّهت را ازمن مضایقه مکن، خواهی نخواهی من عاشق وشیدای توهستم. بعدازمرگ نیز شیفتگی ودلدادگی من به پایان نخواهد رسید. پس ازمرگ خاک آستانِ توخواهم شد و دامنت راچنان خواهم چسبید که باد نیز نخواهدتوانست گرد و غبارم را از توجدا سازد.
ندارم دستت ازدامن بجز درخاک وآن دَم هم
که برخاکم روان گردی بگیردامنت گَردَم
حـافـظ لبِ لَعلش چو مرا جان عزیز ست
عمری بُوَد آن لـحظه که جان را به لب آرم
"لبِ لَعل" ازآن جهت که سرخ است وبرای عاشق بسیارارزشمند، به لَعل و یاقوت تشبیه می شود. دراینجا لبِ لَعل ِ معشوق مثل جان عاشق عزیز و ارزشمنداست. حافظ دراینجا رندی کرده وبا جمله ی "جان رابه لب آرم" دومعنی گرفته است:
اوّل اینکه به ظاهرمی گوید عمری بود"آ ن دَم که بمیرم" یعنی زندگی من درمرگِ من برای معشوق است. دوّم باتوجّه به اینکه درمصرع اوّل لبِ معشوق رامثل جان خویش فرض کرده، از"جان به لب آرم" معنی "لب برلب یارگذاشتن" تولیدشده است. یعنی آن دَم که لب برلب لعل یار بگذارم آن لحظه بهترین لحظه ی عمر برای من خواهدبود.
معنی بیت : ای حافظ لب لعلگون ِ معشوق همانندِ جان عزیز و ارزشمند است. عمرکردن ِ حقیقی برای من، مردن وفدا شدنبرای معشوق است. معنی دوّم: آنگاه که توفیقی حاصل شود ولب بر لب یار بگذارم عمری دوباره مییابم، زندگانی ِ من همان لحظه ی بوسیدن است.حافظ در این بیت نیز دست به خَلق ِ پارادوکسی زیبا زده است "جان دادن" به معنی مرگ، عمریست گرانبهابرای شاعر خوش ذوق ما.
عزم ِ دیدارتوداردجان ِ برلب آمده
بازگردد یابرآید چیست فرمانِ شما؟
سپاس آقا رضا،. خیلی لذت بردیم
با سلام
توضیح ابیات در حوصله این صفحه نمی گنجند اما در خصوص بیت آغازین.
دوستان توضیحات کافی دادهاند، نکته ای که از قلم افتاده در توضیح «خط غبار» است.
خط غبار نوعی از نستعلیق نویسی است که از تقسیم بندی های پهنای نوک قلم خوشنویس است، یعنی اگر حدود سه میلیمتر باشد مشق و حدود یک میلیمتر کتابت و حدود نیم میلیمتر باشد غبار است.
بنابراین «خط غبار» خط بسیار ظریفی است که نوشتن آن بسیار دقت و توجه نیاز دارد، همانطور که کشیدن سرمه نیازمند دقت و حوصله است.
بدین ترتیب «خط غبار» با لوح و دست و خاک نیز متناسب است.
ابیات دگر این زمان بگذار تا وقت دگر
این غزل را "در سکوت" بشنوید
هزار سپاس و ستایش پروردگار زیبا، برای آفریدن و پروراندن این همه زیبای در چند سطح خط.،چگونه انسان را در خیال به واقعیتی حقیقی میرساند
گر دست دهد خاکِ کفِ پایِ نگارم
بر لوحِ بصر خطِّ غباری بنگارم
خاکِ کفِ پایِ نگار در سرِ کویِ حضرتش یافت می شود که حافظ بارها ذکر کرده است آنرا با باغِ بهشت نیز برابر نمی کند، پس در اینجا نیز می فرماید چنانچه بخت با او یار بوده و دست دهد که حضوری هرچند گذرا در سرِ کویِ دوست داشته باشد مقداری از آن خاک را بجایِ خطِ سُرمه توتیایِ چشم می کند و بر لوحِ بَصَر می نگارد یا نقش می زند. در قدیم باورِ عموم این بود که سُرمه علاوه بر اینگه نقشِ آرایشِ چشم را ایفا می کند بر تقویتِ بینایی نیز مؤثر است، پس حافظ سُرمه ای بهتر از خاکِ کویِ حضرت دوست نمی بیند چرا که خطِ چشمی به ضرافت و نازکیِ غبار نیز می تواند به دیدگانش نور و بینشی با افقِ بینهایت عطا کند تا بتواند جهان را از منظرِ چشمِ خداوند که بینهایت است ببیند.
بر بویِ تو شدم غرق و امید است
از موجِ سرشگم که رساند به کنارم
بو در عینِ حال که به معنایِ شمیم آمده است معنیِ آرزومندی را نیز مدِ نظر دارد، پس حافظ خطاب به حضرت دوست ادامه می دهد به شمیم و عطری که از خاکِ کفِ پایِ او به مشامش رسیده است غرقِ دریایِ عشق شده و اکنون امید است تا بوسیله امواجی که از دریایِ سرشک و اشکِ چشمانِ حافظ پدید آمده است به کنار و ساحلِ نجات برسد، کنار نیز دارای ایهام است بنحوی که معنایِ دیگرش آغوش و وصالِِ معشوق را تداعی می کند یعنی تنها با وصالِ اوست که می توان به ساحلِ نجات رسید.
پروانهی او گر رسدم در طلبِ جان
چون شمع همان دَم به دَمی جان بسپارم
پروانه که با شمع قرابتِ معنایی دارد در اینجا به معنیِ اجازه، اذن و یا فرمان آمده است و شمع در اینجا نمادِ عقلِ جزویِ انسان است که در مقابلِ خورشیدِ بینهایت حقیر است و ناچیز، پس حافظ میفرماید اگر وقتِ جان نثاریِ شمعِ وجودِ او که دیدنِ جهان از منظرِ چشمِ محدودیت بینِ ذهن است فرا رسد و حضرت معشوق اذنِ رها کردن و گذشتن از چنین جانی را بدهد او همان دَم و لحظه با دَم و نَفَسِ حضرتش این جان را همچون شمعی خاموش می کند تا پس از این با دیده ی جان بینی که از غبارِ خاکِ پایِ نگار بدست آورده است جهان را ببیند.
امروز مَکَش سر ز وفایِ من و اندیش
زان شب که من از غم به دعا دست برآرم
باز هم مخاطب حضرتِ معشوق و نگارِ ازلیست و حافظ پس از خاموشیِ شمعِ ذهن که محدودیت است از او می خواهد تا به عهدش وفا کند و حال که به دَمی این شمع را خاموش کرده است به دَمی دیگر حافظ را به جانِ اصلیِ خود که همان بینشِ نامحدودِ خداوندی ست زنده کند، در اینجا حافظ بنوعی هُشدار روی آورده و میگوید امروز همان روزِ وفایِ به عهدی است که با من بسته ای، پس بیندیش و بترس که مبادا از عهد و وفایِ خود سرکشیده و باز گردی، چرا که حافظ از غمِ عشقت دست به دعا بر می دارد، دعا در اینجا یعنی بیانِ اسرارِ معشوق که حافظ تا کنون با اعجازِ کلامش آنرا بصورتِ سربسته و در پرده بیان می کند، یعنی اگر فکرِ عدمِ وفای به عهد را داشته باشی و پس از خاموشیِ شمعِ وجودِ ذهنیِ حافظ او را به دمِ مسیحایی خود زنده نکنی او نیز شبی اسرارت را فاش بیان می کند، پس بیندیش و در وفای به عهدی که بسته ای کوتاهی مکن و سر مکش که حافظ حتی اگر همچون حلاج سرِ دار را بلند کند اسرار را هویدا خواهد کرد.
زلفینِ سیاهِ تو به دلداریِ عُشّاق
دادند قراری و بِبُردند قرارم
یکی از زلفین استعاره از وجعِ جمالیِ حضرتِ معشوق و زلفِ دیگر کنایه از وجهِ جلالیِ اوست، وجهِ جمالیِ خداوند که در وجود و هستی تجلی یافته است محلی برای قرار و آرامشِ انسان است چنانچه در قرآن کریم نیز آمده است که "زمین را محلِ آرامشِ انسان قرار داده ایم" ( در سوره هایِ بقره، آل عمران و اعراف)، در اینحال که خداوند این جهان را به جهتِ دلداری و دلجویی قرارگاهِ انسان تعیین نموده است اما برای عاشقانی چون حافظ که در پیِ زنده شدن به اصلِ خود هستند بیقراری و ناشکیبایی را به همراه داشته و قرار و آرامش را از آنان می بَرَد، قرار و آرامشِ دیگری که برای دلجویی از انسان (که پذیرفت به جهانِ فرم و ماده بیاید تا بنا به حدیثی گنجِ پنهانِ خداوند را در این جهان آشکار کند) قرار داده شده گرفتنِ سرِ زلفِ نگار است تا سرانجام به رخسار و دیدارِ رویِ حضرتش نایل شود، اما این قول و قرار و عهدی که با انسان بسته شده است نیز موجبِ ناشکیبایی و بیقراریِ عاشقِ کم صبر و حوصله ای چون حافظ می گردد که می خواهد خداوند پس از دمی که منجر به خاموشیِ شمعِ ذهنش شده است اکنون بلادرنگ به دَمی دیگر او را به دیدارِ رخسارش زنده کند و در این بی قراری حتی زبان به هُشدار و تهدید نیز می گشاید.
ای باد از آن باده نسیمی به من آور
کان بویِ شفابخش بوَد دفعِ خُمارم
عهد و پیمانِ موسوم به الست توأم با نوشیدنِ جامی از شرابِ عشق بود که انسان از دستِ آن یگانه ساقیِ هستی دریافت نمود و اکنون تأخیرِ حضرتش در وفای به عهد و نوشانیدنِ دوبارهٔ شرابِ الست موجبِ خُماری عاشقی چون حافظ می گردد، پس او به بادِ صبا متوسل می شود تا مگر نسیمی از آن باده ی الست را بسویِ او بیاورَد که همان بو نیز در این هنگامهی فِراق موجبِ دفعِ خمار و بیقراریِ حافظ خواهد شد.
گر قلبِ دلم را ننهد دوست عیاری
من نقدِ روان در دَمَش از دیده شمارم
اما بنظر می رسد حافظ دلیلِ تأخیر در دیدار و دمیدنِ نفسِ جان بخش را یافته است که می فرماید حضرت دوست عیار و ارزشی برای دلی که هنوز تبدیل به زرِ ناب نشده است قائل نیست، پس حتی اگر شمعِ وجودِ محدودِ عاشق با دَمی خاموش شده باشد اما دلی را می بیند که از کینه و حرص و حسد و خشم زنگار بسته است، پس حضرت دوست وقعی به این خاموشیِ شمع نگذاشته و دل را قلب و تقلبی تشخیص می دهد و سببِ تأخیر نیز در همین است، یعنی مادام که دلِ عاشق از زنگارهای ذکر شده صیقل نخورده باشد موردِ پذیرشِ خداوند قرار نخواهد گرفت، پس حافظ علاجِ کار را تحملِ دردِ آگاهانه در زدودنِ دردهای ذکر شده ای می داند که در دل یا مرکزِ انسان قرار دارند، یعنی موجِ سرشکی که بر اثرِ رهایی از دردها از چشمانِ عاشق جاری می گردند همچون نقد یا گوهرهایِ روان هستند که او تا آخرینِ آنها را می شمارد و پس از آن است که حضرت دوست عیارِ زرِ نابِ دلِ عاشق را عیار سنجی می کند که اگر ناب و خالص شده باشد او را به کنارش خواهد پذیرفت.
دامن مَفِشان از منِ خاکی که پس از من
زین در نتواند که بَرَد باد غبارم
دامن فشاندن از خاک کنایه از دور کردنِ عاشقی ست که دست بر دامنِ معشوق دارد و حافظ میفرماید اکنون پس از اینکه شمعِ منِ محدود اندیشِ با دمِ حضرتش خاموش و همچین دردهایِ نهفته در دل بصورتِ اشکی روان و ارزشمند از چشمانش جاری و روان شده، آنچه برجای می ماند منِ خاکی و خالص است آنچنان که در روزِ ازل بوده است، پس حافظ خطاب به معشوقِ ازل ادامه می دهد اکنون دیگر دلیلی بر رانده شدن از سرِ کویش و دامن فشاندن وجود ندارد، یعنی هنگامِ وصل و کنار فرا رسیده است بشرطِ آنکه این وجودِ خاکی استمرار داشته باشد که در اینصورت هیچگونه باد و طوفانی از اتفاقاتِ بیرونی قادر به جابجا کردن و زدودنِ این غبارِ لطیف شده از سرِ کویِ حضرت دوست نخواهد بود و این پایداری تا ابدیت و پس از مرگ نیز ادامه خواهد داشت.
حافظ لبِ لعلش چو مرا جانِ عزیز است
عمری بُوَد آن لحظه که جان را به لب آرم
حافظ در این بیت خود معنایِ لبِ لعل را بیان کرده و می فرماید پس از مراحلِ ذکر شده و خالص شدنِ وجودِ انسان آنچنان که در ازل بوده است لبِ لعل و شرابیِ حضرتش که همان جانِ عزیز و اصلِ خداییِ انسان است آماده است تا بر لبِ عاشقی چون حافظ قرار بگیرد که عُمری ست در انتظارِ چنین لحظه ای بوده و در این راه کوشیده است، یعنی یکی شدن و وصل که درهم پیوستنِ جان هایِ عزیز است.