غزل شمارهٔ ۳۰۷
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
خوانش ها
غزل شمارهٔ ۳۰۷ به خوانش فریدون فرحاندوز
غزل شمارهٔ ۳۰۷ به خوانش سهیل قاسمی
غزل شمارهٔ ۳۰۷ به خوانش محسن لیلهکوهی
غزل شمارهٔ ۳۰۷ به خوانش فاطمه زندی
غزل شمارهٔ ۳۰۷ به خوانش محمدرضا مومن نژاد
غزل شمارهٔ ۳۰۷ به خوانش عندلیب
غزل شمارهٔ ۳۰۷ به خوانش احسان حلاج
غزل شمارهٔ ۳۰۷ به خوانش افسر آریا
غزل شمارهٔ ۳۰۷ به خوانش محمدرضاکاکائی
غزل شمارهٔ ۳۰۷ به خوانش آرش خیرآبادی
شرح صوتی غزل شمارهٔ ۳۰۷ به خوانش محمدرضا ضیاء
حاشیه ها
بیت 5
شوخی، گشی، نگاری
گشی: یعنی کسی که ناز دارد
با سلام. به علت جایگزین کردن همزه با ی و برعکس در کلمههای آخر بیت دوم (و آخرین کلمهٔ مصراع اول غزل) به نظر میرسد که قافیهها درست نیستند. یک جا قائل آمده است و خصائل، و جای دیگر شمایل و حمایل و غیره... در «خطیبرهبر» و «سایه» همه با همزه آمده است.
معنی لله در قائل: خیر و خوشی باد گوینده را
من فکر میکنم که این شعر در جوانی و یا زمانی که حافظ به پختگی در شعر خودش نرسیده بود سروده شده
بهتره هر وقت به پختگی کافی رسیدید یه بار دیگه شعرو بخونید شاید نظرتون عوض شد.
با سلام و درود . مخفف که او در نگارش پارسی کاو درست تر است کو به معنی کجاست .خواجه می فرمایند در بیان درستی و راستی آن پاک نهاد هر آن چه را عیان کرده ام همه تحسین کرده اند و صدق و درستی آن را گواهی نموده اند.
میاحیان گرامی،
کو. (موصول + ضمیر) ۞ مخفف که او. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). که او. که وی . (فرهنگ فارسی معین ) : راهی کو راست است بگزین ای...
که+ او ، ( کو) که به مانای کس و او . میتوان گفت هرکس که شنید، ( هرکه شنید) گفت.......
خیلی عجیبه
هربار که این شعرو میخونم
مصراع "از شافعی نپرسند امثال این مسائل"
توی ذهنم طنین انداز میشه و تا یه مدت خیلی زیادی همچنان همینطوره.
خیلی این مصراع برای من عجیبه
منم توی این موندم
اگه کسی میدونه لطفا بگه
سپاس
گمنام گرامی
گویا حسین حلاج شافعی را دست کم گرفته و او را از رندی و عشق ورزی بی خبر دانسته .
مانا باشید
مهناز گرامی ،
در من شگفتیی بر نانگیخته است، به قرار گمانم دیگری است هم نام من، ازین رو یک به نامم افزودم نه اینکه گمنام شماره یک باشم!!!
ببخشایید ،
بیشتر می نویسند نینگیخته، من اما ایرادی در نانگیختن نمی بینم ، بد آهنگ هم نیست.
و گمنام به نادرست گمانم نوشتم
هــر نـکـتـهای کـه گـفـتـــم در وصــف آن شـمــایــل
هــر کـو شـنـیــد گـــفـتــا : " لِـــللّهِ دَرُّ قـــائـــــــــل"
نکته: مسئله ی دقیق ومطلب ظریف ولطیف
شمایل: خصوصیّات وشکل وصورت
للهِ : برای خدا
درّ : خیر ، خوبی و خوشی قائل : گـوینده)
"للهِ درُّ قائل" : خدا خیردهد گوینده را
معنی بیت: به قدری دقیق و لطیف ونغز ازصفاتِ آن دلبربازگو کردم که هرکس شنید تعریف کرد وگفت: خدابه گوینده ی این مطالب، خیربسیارببخشد که صفاتِ او رااینچنین دقیق ولطیف توصیف می کند.
البته حافظ رندانه سخنوری خودش رانیزبه رُخ می کشد چراکه می فرماید: شنوندگان پس ازشنیدنِ این مطلب به گوینده دعا ی خیرکردند!
درآن شمایل مطبوع هیچ نتوان گفت
جزاینقدرکه رقیبان تندخو داری
تـحـصـیــل عـشـق و رنــدی ، آسان نــمــود اوّل
آخـر بـسـوخـت جـانــم در کـسـب ایـن فـضــایــــل
یادگیری رموزعشقبازی ورفتارهای رندانه، بنظر چقدرسَهل و آسان می آمد امّا همین قدربگویم که دررسیدن به این جایگاهی که دارم آنقدرسختی ومصیبت دیدم که جانم سوخت.
این بیت پاسخی دندان شکن به آنهاییست که عشق ورندی را لااُبالیگری وبی قیدوبندی می پندارند وبراین باورغلط هستند که حافظ وکسانی که طریق عشق ورندی پیشه کرده اند ازروی تن پروری ولذّت جویی بوده است. معلوم می شود که رفتارهای رندانه،
برخلافِ باورهای زاهدانه چندان هم ساده وباری به هرجهت نیستند وپشتوانه ی آنها مسئولیّتِ انسان دوستانه ی بسیارقوی درعرصه ی آزاداندیشیست. پایبندبودن به انسانیّت بدون طمع داشتن به بهشت وبدون ترس ازجهنّم کاری سخت است که ازعهده ی هرخَس وخاشاکی برنمی آید.
چه آسان می نموداوّل غم دریا به بوی سود
غلط کردم که این دریا به صد طوفان نمی ارزد!
حلاّج بـر سـرِ دار ایــن نکـته خوش سـُـرایـد
از شافعی نـپــرسـنـد امثالِ این مـسایل
حلّاج ازعرفای معروف ومشهوریست که به جُرم "اَناالحق گفتن" به دست متشرّعینِ متعصّب به کُفرورزی محکوم و به دارآویخته شد. درادبیّاتِ عرفانی نباید بعضی ازاسرار رابازگو کرد حلّاج نیز قربانیِ فاش ساختن اسرارحق شد. حلّاج معتقدبود همه جزئی ازخداهستند اوبرهمین باورخودرا بخشی ازخدا می دانست ! علمای متعصّب برنتابیدند وبه دارش آویختند.
حافظ درچندجا ازاوبه نیکی یادکرده است.
"این نکته": همان فضایلِ عشق ورندیست که درکسبِ آنها جان حافظ سوخته است.
"شافعی" یکی از فرقه های اهل سنّت است. "شافعی" به پـیـروان "محمد بن ادریس بن عباس بن عثمان بن شافع هاشمی قرشی مطلّبی" گفته میشود که یکی از امامان چهارگانهی تسنـّن میباشد ، کـُنیهاش ابـو عبدالله است.
درزمان حافظ ظاهراً اغلبِ مردم ِ شیراز پیرومذهب شافعی بودند.! البته مردم بی تقصیرند،چراکه ازگذشته های دور، دین ومذهبِ مردم راهمواره دولتهاوحکومتها مشخصّ کرده اند! هرفرقه ای که دارای قدرتِ حاکمیّت بوده تفکّروباورهای همان فرقه،صرفنظرازاینکه درست بوده یا نه،دین ومذهبِ رسمی مردم شده است! جالبه که درهردوره نیزمردم چنین می پنداشته وچنین می پندارند که مذهبِ جدید شان برحق ترین مذهب ودقیقاً همان مذهبِ موردِ تائیدخداونداست ومذهبی که قبل ازاین داشته اندبه همراه ِبقیّه ی مذاهب وادیان، عین ِکُفرورزی بوده وناحق وباطل هستند.! امّا ظاهراً حافظ خودرا ازاین بازیِ سادلوحانه کنارکشیده وبراین باوربوده که:
جنگِ هفتاددوملّت همه راعذربنه
چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند
بنابراین اوبرای خود یک مَسلکِ خودساخته که همان رندی وعاشقیست بنانهاد تاآزادانه بی آنکه آلتِ دستِ دیگران قرارگرفته باشدطبق ِفهم ودانش واحساساتِ خود باخالق ِ خویش ارتباط برقرارنماید. حافظ باروشن فکری وآگاهی فرراترازعلوم ودانش زمانه که داشته، دراین بیت نیز تفکّراتِ شافعی رابه نوعی تحقیرکرده ومی فرماید:
این مسایل(عشق ورندی) خارج ازدرک وفهم ِ متشرّعین ِشافعی هستند، ازشافعی ها ازچندوچون ِ این مسایلِ پیچیده پرسیده نمی شودآنها معذورهستندچون نمی تواندمسایل پیچیده را درک کنند.حلّاج خوب می داند که من چه می گویم. اوخوب می داند که چرامن می گویم درکسبِ این فضایل(عشق ورندی) جانم بسوخت هم اونیک می داند که جانش برسرِدارسوخت.
گفت آن یارکزوگشت سرداربلند
جُرمش این بود که اسرارهویدا می کرد.
گـفـتـم : کـه کــی بـبـخـشـی بـر جـان نـاتوانم ؟
گـفـت : آن زمـان که نـَـبـْـوَد جـان در مـیــانـه حـایــل
حایل: مانع وحجاب
به معشوق گفتم حال که جانم درکسبِ فضایل رندی وعشق سوخته وناتوان شده، پس کی قصدداری مراموردِ لطف وعنایت قرارداده وجانم رابهبودبخشی وتوانمندسازی؟
گفت زمانی این کارراخواهم کرد که کاملاً جانت سوخته وازبین رفته باشد! جانِ تو درمیان ما مانع وحایل بزرگیست وبایدازمیان برداشته شود تاراه برای دریافتِ عنایت ومحبّت بازشود.
این سخن حافظ همان صحبت "حلاّج" است که گفتهاست : خدایا به راستی که این "من"
میان من و تـو ایجاد مزاحمت میکند و مانع میان من و تو است. پس تـو را به کرم و بزرگواریت سوگند میدهم که منیّتِ مرا از میانمان برداری. یا آنجا که میگوید : وقتی "منصور"(حلّاج) هست "خـدا" نیست ، وقتی "خـدا" هست پس "منصور" نیست. حافظ این نکته را بارهاباعباراتِ مختلف بیان کردهاست.
میان عاشق ومعشوق هیچ حایل نیست
توخودحجابِ خودی حافظ ازمیان برخیز
دل دادهام بـه یـاری، شـوخـی ، کـشـی ، نـگــاری
مــرضـیـّـةُ الــسّـجــایــا ، مـحـمــودةُ الـخـصـــائــــــل
"کـَش" به معنای خوش ، زیـبـاست.
مرضیّة :نیک و پسندیـده شده السّجایا : جمع ِ سجیـّة به معنیِ خـُلق و خوی
محمودة : ستوده شده الخصائل : خصلت ها و صفات
معنی بیت:دل به معشوقه ای زیباروی وخوش سیما وشوخ وطنّازباخته ام معشوقه ای که صفاتش پسندیده،حرکات ورفتارش دلکش وخصلت ها وخُلق وخویش فرح فزاست.
خمی که ابروی شوخ تودرکمان انداخت
به قصدجان من زار وناتوان انداخت
درعیـن گـوشــهگـیـری بـودم چـوچـشـم مـسـتـت
وَکـنـون شـدم به مـسـتـان ، چـون ابـروی تـو مایـل
دراین بیت حافظ تصویرروشنی ازمستی چشمان وگوشه گیری(به سمتِ طرفین نگاه کردن) وهمچنین خم شدنِ دوسرِ ابروان به سمتِ چشمان یارازروی تمایل واشتیاق، خَلق کرده واوضاع احوالِ شخصی خودرا باهنرمندیِ باجزئیّاتِ این تصویردرهم آمیخته و بیان کرده است.
مستان: ابهام دارد 1- کسانی که مست هستند 2- چشمان یارکه مستِ شرابِ نازهستند.
مایـل نیز ایهام دارد : 1- راغب و مشتاق 2- کج ، خمیده
معنی بیت: مثلِ چشمانِ تو که ازمستی وازروی نازوکرشمه به طرفین نگاه می کنند من هم گوشه گیرشده بودم(مانند مردمکِ چشم تو درکاسه ی چشم به تنهایی می زیستم ومنزوی شده بودم. اکنون همانندِ مردمانِ مست(رندان) کمرم خمیده شده مثلِ ابروی توکه ازروی اشتیاق به سمتِ چشمان مست توخمیده است.
درگوشه ی امیدچونظّارگان ماه
چشم طلب برآن خم ابرونهاده ایم
از آب دیــــده صــد ره ، طــوفـــــان نــوح دیــدم
و ز لـــــــوح سیـنـه نـقـشـت هـرگـــز نـگـشـت زایـل
صدرَه: صدبار
لوح سینه: سینه به لوح تشبیه شده است.لوح به تخته چیزی صاف گویند که برروی آن امکان نوشتن باشد.
زایل: نابودی ، پاک شونده
آنقدرگریه کرده ام واشک ریخته ام که گویی صدهابارطوفان نوح رادیده ام! امّاشگفتا که تصویررخ تورانتوانست ازلوح سینه ام پاک کند.
سرشک من که زطوفان نوح دست بَرَد
زلوح سینه نیارست نقش مهر توشُست
ای دوست دستِ حـافــظ تـعـویـذِ چشم زخمست
یـا رب بــبــیــنــم آن را ، در گـردنـت حـمـایـل
تعویذ : در اصطلاح به دعایی گفته میشود که برای مصون ماندن از بدنظر وچشم زخم و دفع بلا برروی چیزی نوشته وبر بازو می بندند یا در گردن میآویزند.
حمایل : آنچه بر شانه و پهلو آویزنـد.
حافظ بارندی به معشوق می گوید دستِ من تعویذچشم زخم است تاحداقل به این بهانه معشوق اجازه دهد دستانش رابه گردن اوآویزد.
معنی بیت : ای یـار دست حافظ هنانندِ دعایی اثربخش برای دفع ِچشم زخم وبلایا هست. ای کاش خدا سببی سازد که دستم بر گردنت آویخته شود تاتوازبلایا وبدنظرمصون بمانی و آسیبی به تـو نـرسـد .
حافظ تواین سخن زکه آموختی که بخت
تعویذ کردشعرتوراوبه زَر گرفت
این شعر چه قدر زیبا و پر مفهوم است و یک نکته دارد ک کسی به ان اشاره نکرده فیلسوف بنانی کلمه رند را در حافظ بی نباز معرفی کرده ما با این توصیف نمیتوانیم بدانیم حافظ در واقع کیست چرا که رند نمیشناسیم در بیت سوم حلاج را به جای کلمه رند اورده حلاج شخصی ست که خودش را حق می یابد شیخ های ان زمان به اتهام کفر او را میکشند و قبل از مرگ به انها میگوید مرا بسوزانید چرا ک بعد از مرگم رود خروشان میشود و با خاکستر من ارام خواهد شد و این اتفاق افتاد حلاج خدا واقعی را یافت و حافظ خودش را به او نسبت داده
عالی مثل بقیه شعرهای حافظ
حافظ تنها شاعریه که تقریبا با همه شعرهاش روح انسان رو به پرواز در میاره!!!
اونی که نقد ناپخته به شعر حافظ میزنه از ادبیات فارسی هیچ بهره ای نبرده پس بهتره که سکوت کنه!!!
هر نکتهای که گفتم در وصف آن شمایل
هر کو شنید گفتا للهِ دَرُّ قائل
حافظ تا الان نکته های بسیاری در باره خدا ،خلقت و آفرینش ، معنویت ، می و شراب الهی ، معشوق ، سلوک و وادی عاشقی هدف از حضور انسان در جهان ، وظیفه و کار انسان ، پیر مغان و معلم معنوی ، میخانه خرد ایزدی و نکات مهم دیگر با ما سخن گفته است و همه آنها به منظور ارائه تصویر روشن از حضرت حق تعالی و هستی مطلق با جهان بینی عاشقانه بوده است . در مصرع دوم حافظ میفرماید نکته جالب اینکه هر انسانی این سخنان معنوی را شنید بر آن صحه گذاشته و تایید کرد که این مطالب حقیقت محض میباشند .یعنی به دلیل اینکه ذات انسان از جنس خدا میباشد سخنان حق را بخوبی درک میکنند اما چرا فقط انسانها معدودی در راه معنویت قدم گذاشته و این قابلیت تبدیل شدن انسان را به فعل در می آورند ؟
تحصیل عشق و رندی آسان نمود اول
آخر بسوخت جانم در کسب این فضایل
حافظ ادامه میدهد که انسانها حقیقت را شنیده و درک میکنند ، برخی نیز تصمیم به عمل و ورود به وادی عاشقی میگیرند و با خود می اندیشند که حافظ و یا سایر بزرگان سنجیده و به حق و زیبا سخن میگویند پس بهتر است در این راه عاشقی و رندی قدم نهاده و با خدا یکی شوند تا به نیکبختی ابدی دست یابند و این کار را سهل و راحت می پندارند در حالیکه نمیدانند حافظ یا بزرگان عرفان چه سختی ها در این راه کشیده و با سوختن لحظه به لحظه جان به فضایل و معنویت کنونی دست یافتند
یعنی گمان مبرید بزرگانی همچون عطار ، مولانا ، حافظ و سایر عرفا دفعه العین و به یکباره به این مراتب رسیدند و یا از بدو تولد عارف پای به جهان گذاشتند ، اینگونه نیست و آنها با کار بسیار و تحمل سختی های طاقت فرسا به چنین مراتبی رسیدند و راه برای سایر انسانها نیز باز بوده پس اگر سخنان بزرگان را حقیقت میدانند و تصمیم به تحول بگیرند باید در این راه ثابت قدم باشند.
حلاج بر سر دار این نکته خوش سراید
از شافعی نپرسند امثال این مسائل
حافظ ادامه میدهد ممکن است شخصی بخواهد با دانش ذهنی مذهبی و عبادت بر مبنای ذهن به این مطلب زنده شدن به خدا و یکی شدن با او دست یابد که این تصوری باطل است . وقتی حافظ شافعی را مثال میزند ، منظور تمامی مذاهب برآمده از تصور و ذهن و پیروان آن مذهب میباشد که با تعصب کورکورانه بدون مطالعه بر مبنای تقلید از والدین و یا دیگران آن مذهب را حقیقت محض و سایر باورها را باطل مطلق میداند . چنین انسانی که با نگاه داشتن و حتی پرورش کینه در مرکز خود نسبت به سایرین و نگاه خشم آلود به هر باوری بجز باور خود که دردهای بسیار دیگری را نیز پدید می آورد هرگز معنای عاشقی و یگانگی با خدا را درک نخواهد کرد . حافظ میفرماید این مطلب مهم را حلاج (حسین بن منصور حلاج) به خوبی و به حق بر سر دار می سرود و زمزمه میکرد . حلاج عارف بزرگی بود که به وحدت رسیدن و یگانگی خود را با خدا آشکار نمود و مذهبیون سطحی نگر مانند شافعی ، حنبلی و سایر مذاهب که مغز و اصل دین را رها کرده و با پوسته آن هم هویت شده بودند و در نتیجه هدف اصلی دین که یگانگی انسان با خداست را درک ننمودند حکم به ارتداد حلاج داده و او را بر دار کردند . حافظ میفرماید هدف او از عدم توبه در برابر سطحی نگران مذهبی و رهانیدن جان خود ، اشاره به این مطلب مهم یکی شدن انسان با خدا ست که هدف اصلی خدا و پیامبران الهی میباشد .
گفتم که کی ببخشی بر جان ناتوانم
گفت آن زمان که نبود جان در میانه حائل
پس راه و چگونگی یکی شدن با خدا چیست و چگونه میتوان با خدا به وحدت و یگانگی رسید ؟ جان انسان خمیرمایه اولیه و ذات خدا را با خود دارد ولی بسیار ناتوان و ضعیف است و حافظ میفرماید این جان اصلی خدایی ، وقتی پر و بال گرفته و تقویت میشود که جان کاذب انسان از بین برود . جان و خود کاذب انسان پس از بدو تولد انسان و ورود به این جهان ماده و فرم ، شکل گرفته و به تدریج جان خدایی انسان را به حاشیه میبرد . این طرح زندگی یا خدا برای استمرار و بقای جان جسمانی انسان بر روی زمین فرم بوده است که منجر به تشکیل خود کاذب در انسان میشود .پیغام خدا با برگزیدن پیامبران در تمامی دوران این بوده است که انسان این خود کاذب شکل گرفته درون او نیست زیرا این خود از جنس ماده و فرم میباشد در صورتیکه انسان از جنس خدا و بی فرمی ست و انسان باید خود کاذب اولیه خود را فراموش و رها کرده ، به اصل خدایی خود بازگردد .
دل دادهام به یاری شوخی کشی نگاری
مرضیّةُ السجایا محمودةُ الخصائل
حافظ در ادامه به توصیف یار اصلی و خدایی پرداخته و میفرماید او یا انسان بایستی دل به چنین یاری بدهد و نه آن یار کاذب و جعلی که فقط به منظور خواب و خوراک و امور روزمره انسان در او شکل گرفته بود . جان و خدای اصلی دلربا (شوخ) ، دلکش ، و نگاری زیبا روست ، او سجایا و خلق مرضیه دارد ، یعنی اخلاق نیکو و پسندیده دارد ، همچنین اشاره به نام دختر پیامبر اسلام که در سجایای اخلاقی زبانزد است داشته بخصوص که بی درنگ نام دیگر پیامبر اسلام محمود را به زبان می آورد . این پدر و دختر نمونه ای از انسانها کامل بودند که به وحدت با خدا رسیدند و حافظ میفرماید اگر بخواهی از خصیصه های یار اصلی خود بدانی ، به این دو بنگر که آیینه وار خدا را در آنها خواهی دید .
در عین گوشهگیری بودم چو چشم مستت
و اکنون شدم به مستان چون ابروی تو مایل
اما وظیفه انسان در این جهان چیست و اکنون که حافظ و دیگر بزرگان به ما آموزش دادند چه باید کنیم تا به اصل و حان خدایی خود بازگشته و به وحدت برسیم ؟ گوشه گیری کنایه از زمین فرم بوده و انسان نا آگاه در عین اینکه در فرم و مادیات زمین گیر کرده است و همچنان ستیزه کرده و خود را از جنس ماده میداند ، اما به چشم مست حضرت معشوق یا خدا نیز شبیه است .یعنی به دلیل اینکه ذات و اصل انسان از جنس خداست با وجود اینکه خود کاذب انسان تمامی ابعاد وجودی او را اشغال کرده است اما دید و نگاه مستانه خدا را فراموش نکرده و پس از اینکه همه تصورات ذهنی و دید مادی خود را باطل یافت ، چنین انسانی به سوی اصل خود جذب میشود . مولانا نیز در این رابطه میفرماید با وجود گوشه گیری و پیمایش راه باطل بر اصل و جوهر انسان ضرر وارد نمیشود ، بلکه این قشر و پوسته انسان است که آسیب دیده و هر لحظه امکان بازگشت انسان وجود دارد :
کس نیابد بر دل ایشان ظفر ، بر صدف آید ضرر نه بر گهر
در مصرع دوم حافظ میفرماید پس اکنون که راه برای زنده شدن به خدا باز است او یا انسان باید به جرگه مستان وارد شود ، یعنی از هوشیاری دید جسمی دست کشیده و به هشیاری و جهان بینی خدایی و جان اصلی بازگردد . ابروی حضرت معشوق که نماد هستی و گنبد نیلی این جهان فرم میباشد خمیده است یعنی کل هستی از حماد و نبات و حیوان و کل کاینات در برابر حضرتش خمیده و تسلیم محض هستند و فقط انسان است که مقاومت و ستیزه میکند و او نیز سرانجام در برابر خدا خاضع و تسلیم خواهد شد .
از آب دیده صد ره طوفان نوح دیدم
وز لوح سینه نقشت هرگز نگشت زایل
آب دیده در اینجا اشک چشم نبوده ، بلکه نگاه انسان به چیزهای مادی این جهان فرم است که از آنها آب زندگانی و سعادت و آرامش بدست آورد، درصورتیکه خدا آرامش ظاهری حاصل از چیزها را مانند طوفان نوح ، بر هم میزند تا به انسان یادآوری کند که او از جنس چیزها و ماده نیست . در ابیات دیگری حافظ این کار خدا را از روی غیرت میداند که نمیتوان بپذیرد جسم و ماده جایگاه او را که در دل و مرکز انسان است اشغال کند و به همین دلیل اگر انسان عاشق چیزها شده و چیدمانی از آنها را مانند پول ، خانه ، اتومبیل ، همسر و فرزندان ، باورها و اعتقادات ، دانش و اعتبار ، مقام و شهرت و هر چیز برآمده از ماده و ذهن را در دل خود قرار داده و با اندک جابجایی این چیدمان خشمگین و غمگین شود ، پس خدا بسان طوفان نوح این نظم را بهم میزند تا انسان را از خواب ذهن بیدار کند . انسانهای خردمند و زیرک همچون حافظ نه تنها از طوفان و در هم ریختن نقش دلبستگی های دنیوی ناراحت و غمگین نمیشود ، بلکه با رضایت وشادمانی نقش زیبای هستی یا خدا را که اصل زندگی میباشد در سینه
و مرکز خود حفظ میکنند و این همان تسلیم و رضایت است که موجب باز شدن آسمان درون انسان و مقدمه تبدیل او به عدم و بینهایت خدا میشود . در رابطه با چیدمان چیزها نقل کرده اند روزی درویشی از بازار و مقابل دکان فرید الدین عطار نیشابوری گذر مینمود و چون عطار را مشاهده کرد که در نهایت وسواس به تزیین دکان خود مشغول است توقف کرد و خیره به او نگریست و چون عطار سبب این تعجب را از درویش بپرسید او پاسخ داد در شگفتم که چگونه خواهی جان به جان آفرین تسلیم کرد در حالیکه تا این حد به نظم دکان خود دلبسته ای ؟ عطار از درویش سوال کرد تو خود چگونه خواهی مرد؟ درویش دستار از سر باز نموده ور مقابل دکان عطار خوابیده و دستار بر روی خود کشیده و گفت اینچنین خواهم مرد . پس از اندکی عطار دریافت که درویش بواقع از دنیا رفته است پس حال او دگرگون شده مغاره و زندگی مادی خود را رها کرده و تا پایان عمر در راه معنویت کوشید .
ای دوست دست حافظ تعویذ چشم زخم است
یا رب ببینم آن را در گردنت حمایل
🌹
بازی رندانه شاعر در بیت آخر، تنها در بیان یک سری کلمات که منجر به این میشه که بفهمیم شاعر به دوست میگه میخوام دست در گردنت بندازم تموم نمیشه. در واقع تنها تصویری که از این دست در گردن انداختن میشه تصور کرد، یک چیزه. چون شاعر حالت دست در گردن رو هم بیان میکنه. اینکه دست به صورت گردنبند به گردن دوست بیفته. و این فقط یک جور ممکنه. بغل کردن از پشت و تکیه دادن بغل شونده به بغل کننده...
با سلام
ضمن تشکر از آقای رضا ساقی بابت این که همیشه بسیار بی حاشیه و بی ادعا-بر خلاف خیلی ها- آمده اند در گنجور کامنت گذاشته اند و اتفاقا همیشه هم عالی ترین کامنت در ذیل اشعار حافظ عزیز متعلق به ایشان است، لازم دیدم تصحیحی از نظر خودم بر شرح ایشان بر بیت سوم این غزل بیان کنم. در این بیت با توجه به نام حلاج، مقصود از شافعی نیز خود شخص شافعی یعنی محمد بن ادریس شافعی است نه شافعی به معنای پیروان مذهب شافعی.
پس معنای بیت چنین است:
آن نکته(بیت دوم) را حلاج بر سر دار خوش می سراید
امثال این نکات و مسائل را از شافعی(محمد بن ادریس شافعی) نباید پرسید...
بیت مقطع غزل که به صورت طنز ادا شده کمال رندی حافظ را می رساند. حافظ می خواهد دست خود را که خاصیّت تعویذ دارد بر گردن یار خود حمایل کند تا آن دوست چشم زخم نخورد! و با در آغوش کشیدن یار و معشوقه بر سر او منّت هم می نهد که برای او خدمتی انجام داده است!
منبع:
دل داده ام به یاری شوخی کش نگاری
مرضیه السجایا محموده الخصائل
.
گفتم که کی ببخشی برجان ناتوانم؟
گفت آن زمان که نبود جان در میانه حائل
درود، این شعر تو فال برام اومد و گوینده گفت حافظ تو بیت آخر برات نسخه داده، منظورش متوجه نشدم، ممکن کسی منظور توصیه حافظ در بیت آخر بگه؟ باید این شعر همراه داشته باشم؟