گنجور

غزل شمارهٔ ۳۰۶

اگر به کویِ تو باشد مرا مَجالِ وصول
رَسَد به دولتِ وصلِ تو کارِ من به اصول
قرار برده ز من آن دو نرگسِ رَعنا
فَراغ برده ز من آن دو جادو‌یِ مَکحول
چو بر درِ تو منِ بینوا‌یِ بی زر و زور
به هیچ باب ندارم رَهِ خروج و دُخول
کجا رَوَم چه کنم چاره از کجا جویم‌؟
که گَشته‌ام ز غم و جورِ روزگار مَلول
منِ شکستهٔ بدحال زندگی یابم
در آن زمان که به تیغِ غَمَت شَوَم مَقتول
خراب‌تر ز دلِ من غمِ تو جای نیافت
که ساخت در دلِ تنگم قرار‌گاهِ نزول
دل از جواهرِ مِهر‌ت چو صیقلی دارد
بُوَد ز زنگِ حوادث هر آینه مَصقول
چه جرم کرده‌ام؟ ای جان و دل، به حضرتِ تو
که طاعتِ منِ بیدل نمی‌شود مَقبول
به دَردِ عشق بساز و خموش کن حافظ
رموزِ عشق مَکُن فاش پیشِ اهلِ عقول

اطلاعات

وزن: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن (مجتث مثمن مخبون محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

خوانش ها

غزل شمارهٔ ۳۰۶ به خوانش فریدون فرح‌اندوز
غزل شمارهٔ ۳۰۶ به خوانش سهیل قاسمی
غزل شمارهٔ ۳۰۶ به خوانش هامون
غزل شمارهٔ ۳۰۶ به خوانش محسن لیله‌کوهی
غزل شمارهٔ ۳۰۶ به خوانش محمدرضا مومن نژاد
غزل شمارهٔ ۳۰۶ به خوانش فاطمه زندی
غزل شمارهٔ ۳۰۶ به خوانش عندلیب
غزل شمارهٔ ۳۰۶ به خوانش احسان حلاج
غزل شمارهٔ ۳۰۶ به خوانش افسر آریا
غزل شمارهٔ ۳۰۶ به خوانش محمدرضاکاکائی
شرح صوتی غزل شمارهٔ ۳۰۶ به خوانش محمدرضا ضیاء

حاشیه ها

1395/08/15 17:11

اگـر بـه کـوی تـو بـاشـد مـرا مـجـال وصـول
رسـد بـه دولـت وصـل تـو کار مـن بـه اصول
اگربه من این فرصت و اجازه داده می شد که به کوی تـو بـرسم ودرآنجاساکن گردم از نیکبختی سعادتی که از وصال تـوحاصل می گشت،کار و بـار من هم سر و سامان می‌یـافت.وگرنه درغیر این صورت هرگز من به سامان نخواهم رسید.
گدای کوی تو ازهشت مستغنیست
اسیرعشق تو از هردو عالم آزادست
قـــرار بـُـرده ز مـن آن دو نـرگـــس رعـنـــــا
فـــراغ بـرده ز مـن آن دو جـادوی مـکــحـول
آن دو چشمِ تـو که همچون گل نرگس خمار می باشند،آسایش و آرام از من گرفته اند ، آن دو چشمِ مـکــحـول (سرمه کشیده‌یِ) جادوگرنیز آسایش خاطر را از من سلب کرده اند .
پارسایی وسلامت هوسم بود ولی
شیوه ای می کندآن نرگس فتان که مپرس
چـو بـر در تـو مـن بـی نـــوای بــی زر و زور
بـه هـیــچ بـاب نـــــدارم ره خـروج و دخــول
زمانی که من بی چیز وبیچاره هستم وراه واردشدن به کوی تورا نمی دانم وتوان خروج از عشق توراهم ندارم ،مستأصل شده ونه راه پیش دارم ونه راه پس.
خدارا رحمی ای منعم که درویش سرکویت
دری دیگرنمی داند رهی دیگر نمی گیرد.
کجا روم ؟ چه کنــم ؟ چاره از کجا جویـم ؟!
کـه گـشـتــه‌ام ز غــم جــور روزگـار مـلـــول
کجا بروم ؟ چه کار بکنم ؟ چاره‌ی کارم درچیست ؟ زمانی که من ِ فقیر بی زر و زور از هیچ دری اجازه‌ی رفت و آمد به بارگاه وصال تـو نـدارم ، من که از اندوه و جفای روزگار دل آزرده وملول شده‌‌ام،چه کاری ازمن ساخته است؟
بودکه یار نرنجد زمابه خُلق ِ کریم
که ازسئوال ملولیم وازجواب خجل
مـن شـکـسـتـه‌ی بـد حــــال زنـدگی یـابـم
در آن زمان که به تیغ غمـت شـوم مـقـتـول
من ِ ناتوانِ مریض، آن زمان که با تیغ غم تـو کشته شوم زندگی ِ دوباره خواهم یـافت .
زیرشمشیرغمش رقص کنان خواهم رفت
کان که شد کشته ی او نیک سرانجام افتاد
خــراب‌تـر ز دل مـن غـم تــــو جـای نـیـافـت
کـه سـاخـت در دل تـنــــگـم قـرارگـاه نـزول
غم تـو همانند گنجی هست که دل مرا برای پنهان شدن و آرامش یافتن در آن انتخاب کـرد .
تاگنج غمت در دل ویرانه مقیم است
همواره مرا کوی مقامات مقام است.
دل از جـواهــــر مـهــرت چـو صـیـقـلـی دارد
بـُـــوَد ز زنـگ حـوادث هـر آیـنـه مــصــقـــول
دل من که با گوهر عشق تـوجلاو درخشندگی یافته است قطعن از کدورت حوادث پاک و زدوده شده است و"هرآینه" ایهام جالب وزیبایی دارد هم به معنای به "درستی که" وهم به معنای آینه گرفته شده است. دلی که با عشق تـو تابناک ودرخشنده گشته هرگزاز حوادث روزگار مـکـدّر نخواهدشد وهمچون آینه صاف ودرخشنده است.
سنگ وگل راکند ازیمن نظر لعل وعتیق
هرکه قدرنفس لعل یمانی دانست
چه جرم کرده‌ام،ای جان و دل بـه حضرت تـو
که طاعت مـن بی‌دل نمی‌شـود مـقـبـول ؟!
ای جان و دل (خطاب به معشوق) چه گناهی از من سرزده ؟ که بندگی وطاعت وگریه وزاری من در پیشگاه تـو موردقبول نمی افتد ؟ درجای دیگر حافظ به خودش پاسخ می دهد:
درزلف چون کمندش ای دل مپیچ کانجا
سرها بریده بینی بی جرم وبی جنایت
به درد عشق بـساز و خموش کن حـافــظ !
رموز عشق مـکـن فـاش پـیـش اهـل عـقـول
خموش کن : سکوت کن ، ساکت شو
اهل عقول : عاقلان
ای حافظ : با درد عشق بـسـاز و سـاکت باش وچیزی نگو( اسرار عشق را پیش عاقلان فاش مکن ). حافظ معتقداست که تنهاراه رستگاری درعشق ورزیدن است وبس.چنانچه کسی با عقل گرایی ومصلحت بینی بخواهد به منبع حق متصل گردد زهی خیال باطل است.
رندعالم سوزرا بامصلحت بینی چه کار؟
کارملک است آنکه تدبیر وتأامل بایدش
پس تدبیر وتأمل ومصلحت بینی فقط در این دنیا وبه کارملک می خورد آنکه سرسودای وصال یار دارد با تدبیر ومصلحت گرایی ممکن نیست وتنها ازطریق عشق ورزیدن ورها ساختن کار ملک ومادیات است که آدمی به فراسوی آگاهی وکمال می رسد.

1396/03/23 19:05
نادر..

به درد عشق بساز و خموش کن حافظ ..

1396/07/24 03:09
اروند

حضرت حافظ این شعر را در دوران جوانی و در فاصله ی 16 الی 26 سالگی سروده است که به هیچ وجه در فصاحت و عمق و لطافت قابل قیاس با آثار بعد از سال 745 نیست

1398/08/30 23:10
سیمین ظریفیان

به نظرم ابتدای بیت دوم، اشتباه خوانده شده. "فراغ" با کسره ف صحیح است. یعنی فراغت (آرامش) را از من گرفته

1398/09/18 07:12
سید مهدی

خانم ظریفیان
سلام
خوانشِ «فراغ» در بیت دوم درست است. واژۀ «فراق» را به کسرِ فاء باید خواند که به معنای دوری و جدایی است.

1401/03/09 14:06
در سکوت

این غزل را "در سکوت" بشنوید

1402/11/10 22:02
پورداد وفائی

به نام خدا - بیت ششم را با نوعی کنایه هم می‌شود خواند:

یعنی غم تو جایی خرابتر از دل من پیدا نکرد که در آن لانه کند؟!

1402/12/04 05:03
برگ بی برگی

اگر به کویِ تو باشد مرا مجالِ وصول

رسد به دولتِ وصلِ تو کارِ من به اصول

مجال یعنی فرصت و امکان، وصول یعنی رسیدن، و رسیدن به کویِ معشوق مقدمه ای ست برای وصال که حافظ می فرماید اگر برایِ عاشق امکان پذیر باشد، رسیدنِ به وصالِ معشوق نیکبختی و دولتی خواهد بود که به اصول است یعنی کارِ معنویِ راهروی چون حافظ برای رسیدن به معشوق در راه و مسیرِ اصولیِ خود یعنی راهِ عاشقی پیش خواهد رفت.

قرار برده ز من آن دو نرگسِ رعنا

فَراغ برده ز من آن دو جادویِ مکحول

نرگس استعاره از چشمِ زیبایِ معشوق است و رعنا نیز به معنیِ زیبا و همچنین بلند قامت آمده است،‌بنظر می رسد بکار بردنِ صفتِ بلند بالایی برای چشمِ معشوق کنایه از بینش و جهان بینیِ رفیع و متعالیِ او باشد که جهان را یکسره زیبا می‌بیند و چنین نگرشی به هستی از صفاتِ خداوند است، در مصراع دوم فَراغ یعنی آرامش و آسودگیِ خیال و جادویِ مکحول کنایه از سرمه ای می باشد که افزون بر زیباییِ چشم در قدیم می پنداشتند موجبِ افزایشِ قوَتِ چشم و بینایی می گردد، و حافظ آن سرمه را دو جادویی در نظر گرفته که فَراغ و آسودگی را در دو نوبت از او گرفته است، بنظر میرسد نوبت اول در الست و هنگامی باشد که حافظ یا انسان عکسِ رُخِ یار و آن چشمِ رعنا را در پیاله دیده است و دیگر بار هنگامی که در این جهانِ مادی آن رُخ و عهدِ الست را به یاد آورده و با این دو چشمِ جادو قرار و فَراغِ خود را از دست داده است چنانچه در غزلی دیگر می‌فرماید؛" آه از آن نرگسِ جادو که چه بازی انگیخت..."

چو بر درِ تو منِ بی نوایِ بی زر و زور

به هیچ باب ندارم رَهِ خروج و دخول

کجا روم، چه کنم، چاره از کجا جویم؟

که گشته ام ز غم و جورِ روزگار ملول

پس حافظ ادامه می دهد انسانی که به فقر و بی نواییِ خود واقف باشد عاشق می شود و در سرِ کویِ معشوق منزل می گزیند در حالیکه نیک می داند نه زَر و دارایی هایِ مادیِ اینجهانی و نه قدرت و مقامِ دنیویِ او برای نیلِ به منظورِ او که دیدارِ دیگرباره معشوق است کارآیی نداشته و جواب نمی دهند و همچنین او که می داند نه باب و دری برای ورود به ساحتِ کبریاییِ او وجود دارد و نه امکانِ خروج از کویِ حضرتش، چرا که هیچ جایی نیست که در حیطه‌ی اقتدار و پادشاهیِ او نباشد، و در بیتِ بعد که اصطلاحن آنرا موقوف المعانی می گویند می فرماید پس به این ترتیب حافظ یا عاشقی که از جور و جفا و غمِ روزگار یا فلک ملول و دلگیر شده است به کجا رَوَد و چاره کار را از که جویا شود، یعنی که پناهی جز او وجو ندارد. جور و جفایِ روزگار وقتی گریبانِ انسان را می گیرد که از منظرِ نرگسِ جادو و رعنایِ خداکند جهان را ننگرد، در این حال است که روزگار رویِ خوشش را از انسانی که جهان را با چشمِ جهان بین و نه جان بین نگاه می کند دریغ می دارد تا به این وسیله یادآوری کند که باید از طریقِ نرگسِ رعنا و زیبایِ او جهان را ببیند.

منِ شکسته ی بدحال زندگی یابم

در آن زمان که به تیغِ غمت شوم مقتول

پس حافظ ادامه می دهد انسانی که از جور و جفایِ روزگار ملول گشته است و به هر دری می زند بجز درد و محنت نصیبی نمی بَرَد و شکست خورده و بد حال می شود  آنگاه به زندگیِ حقیقی دست می یابد که علتِ اینهمه ناکامی هایِ خود را در تغییرِ نگرش به جهان و دیدن بر حسبِ نرگسِ رعنایِ زندگی یا خداوند بیابد و این تغییرِ نگاه حاصل نمی گردد مگر اینکه به تیغِ غمِ عشقِ حضرتش مقتول و کشته شود، تا دلش به عشق زنده و دیده‌ی جان بین یابد، یعنی فقط با کشته شدن به خویشتنِ تنیده شده بر حسبِ ذهن است که انسان می تواند نگاهی عاشقانه به زندگی و جهان داشته باشد و هم و غمش عشق باشد که در اینصورت حالِ بیرونی او نیز خوب و زندگی خواهد یافت.

خراب تر ز دلِ من غمِ تو جای نیافت؟

که ساخت در دلِ تنگم قرارگاهِ نزول

معشوقِ ازل دلِ عاشق را که پیش از این خرابِ غمهایِ ناشی از جفایِ روزگار بوده و به آنها خو کرده است مناسب ترین مکان برایِ نزولِ اجلاسِ غمِ اصلی و ارزشمندِ عشق می داند، پس‌ تردید نکرده و دلِ تنگِ عاشق را قرارگاهِ این غمِ جدید قرار می دهد که برطرف کنندهٔ سایرِ غمها ست.

دل از جواهرِ مِهرت چو صیقلی دارد

بُوَد ز زنگِ حوادث هرآینه مصقول 

جواهرِ مهر همان نقطهٔ جوهرِ عشق است که جانِ اصلیِ انسان و برگرفته از ذاتِ خداوند می باشد و بواسطهِ همین جوهرِ یگانه است که دلِ انسان قابلیتِ صیقلی شدن را دارا می باشد، پس حافظ ضمنِ اشاره به این مطلبِ مهم می فرماید حوادثی در طولِ زندگیِ هر انسانی رقم می خورند که القایِ جور و جفایِ روزگار را می کنند و بدلیلِ این حوادث است که غم و محنت و درد وجودِ انسان را فرا می گیرند، غم و دردی که موجبِ زنگ و زنگار بر دل و مرکزِ انسان می شوند اما خبرِ خوب اینکه انسان بواسطۀ همان جوهرِ مهر و عشق که خمیرمایه وجودیش را تشکیل داده است می تواند هر آینه و هر لحظه که اراده کند با باز کردنِ فضایِ درونی و شرحِ صدر این زنگ را از دل بزداید و مهر را جایگزینِ غم و دردهایی چون حسادت و دشمنی و کینه توزی کند. البته که واژهٔ آینه چگونگیِ ساختِ آینه در قدیم را نیز به ذهن متبادر می کند که با صیقلی کردنِ آهن و فلزات ساخته می شد.

چه جرم کرده ام ای جان و دل به حضرتِ تو

که طاعتِ منِ بی‌دل نمی شود مقبول

در این بیت حافظ مقصودِ خود از جان و دلِ متنِ غزل را بوضوح بیان می کند که حضرتِ دوست است و او را مخاطب قرار داده، می خواهد بداند چه عواملی موجبِ قبول نشدنِ طاعتِ بی دل و عاشقی چون حافظ می گردد، طاعت در اینجا یعنی همان صیقلی کردنِ دل از زنگِ حوادث و اتفاقاتی ست که موجبِ ناکامی، غم و رنجشِ انسان می شود و بنظر می رسد منظور این است که تا دلِ عاشق از کینه توزی ها و خشم و حسادت و سایر دردها که جُرم تلقی می گردند زدوده نشود طاعت و عبادتهایِ تقلیدی و ذهنی تاثیری در زنده شدنِ دلِ سالکِ عاشق به عشق یا خداوند ندارد.

به دردِ عشق بساز و خموش کن حافظ

رموزِ عشق مکُن فاش پیشِ اهلِ عقول

درد و غمِ عشق مونس و همنشینِ عاشق است و گفتار به هر صورتی که باشد این خلوت و غمِ خوشِ عاشق را بر هم می زند، پس حافظ می‌فرماید شایسته است رهپویانِ راهِ عاشقی نیز خاموشی گزیده، با دردِ عشق بسازند و از بیانِ رموزِ عشق در قالبِ کلام نزدِ اهلِ عقول از هر نوعش که باشند پرهیز کنند چرا که اهلِ عقول که فلاسفه  نیز از آن جمله هستند با این رموز بیگانه هستند، آنان تنها با استدلال‌های عقلی آشنایی دارند و البته که کارِ عاشقی کارِ عقل و استدلال نیست.

حریمِ عشق را درگه بسی بالاتر از عقل است

کسی آن آستان بوسد که جان در آستین دارد

 

 

 

 

 

 

 

1403/04/15 16:07
سحر

🌹