غزل شمارهٔ ۲۸۱
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
خوانش ها
غزل شمارهٔ ۲۸۱ به خوانش فریدون فرحاندوز
غزل شمارهٔ ۲۸۱ به خوانش سهیل قاسمی
غزل شمارهٔ ۲۸۱ به خوانش محسن لیلهکوهی
غزل شمارهٔ ۲۸۱ به خوانش فاطمه زندی
غزل شمارهٔ ۲۸۱ به خوانش فاطمه نیکو ایجادی
غزل شمارهٔ ۲۸۱ به خوانش محمدرضا مومن نژاد
غزل شمارهٔ ۲۸۱ به خوانش عندلیب
غزل شمارهٔ ۲۸۱ به خوانش احسان حلاج
غزل شمارهٔ ۲۸۱ به خوانش افسر آریا
غزل شمارهٔ ۲۸۱ به خوانش محمدرضا کاکائی
شرح صوتی غزل شمارهٔ ۲۸۱ به خوانش محمدرضا ضیاء
آهنگ ها
این شعر را چه کسی در کدام آهنگ خوانده است؟
حاشیه ها
نوگل خندان = گل تازه شکفته
به منش = به من او را
سلمی = مجازا معشوق، نامی است
چشم دارم = امیدوارم
طُرّه = موی پیشانی
بهم بر مزن = درهم و برهم مکن، آشفته نساز
عنبر شکن = معطر
سِفلِه = فرومایه، پست
این آب = شراب آتشین
مُقام = بزم ، جایگاه
عِرض = آبرو
نشاید اندوخت = نمی توان به دست آورد
رَخت به دریا فکندن = از همه چیز صرف نظر کردن، دست از هستی شستن و به مقام فناء فی الله رسیدن
ترسد زملال = بیقرار و نگران شود، از اندوه بترسد
عشقش نه حلال = عشق حلال او نباشد
بیت الغزل = شاه بیت
معنی بیت 3: ای باد صبا اگر به سرمنزل سلمی و معشوق رسیدی امیدوارم که از من به او سلامی برسانی . معنی بیت 4: ای با صبا اززلف سیاه محبوب نافه گشایی و عطر پراکنی به ادب کن چون آنجا جایگاه دلهای عزیز می باشد پس در هم و برهم مکن.
معنی بیت 9: اشعار حافظ تماماً شاه بیت غزل عرفان و عشق الهی است. آفرین باد بر نفس و دم پاک و گفتار نرم و شیرینش.
به ادب نافه گشایی کن از آن زلف سیاه
جای دلهای عزیز است، به هم برمزنش..
یـارب این نـوگل خنـدان که سـپـردی به مـنـش
میسپـارم به تـو از چشم حسود چـمـنـش
نوگل خندان: استعاره ازمعشوق نوجوانست.
چمن: استعاره ازاطرافیان ،به ویژه رقیبان است
چشم حسودِ چمنش: استعاره تنگ نظری رقیبان است. رقیب یامراقب، درفرهنگِ حافظانه نسبت به رابطه ی عاشق ومعشوق بدنظروتنگ چشم است.کاسه ی داغ ترازآش است! دراینجا درمعنای سطحی خودِ چمن نیزکه نسبت به گل رنگ وبوی خاصّی ندارد به رنگ وبوی گل حسادت می کند.!
خدایا این معشوق نونهال شادانی که به من عنایت کرده وهدیه داده ای، می سپارم به خودت تامرحمت کنی ازچشم ِ حسودِ اطرافیان وبدنظرها محافظت فرمایی.
هرگلِ نوکه شدچمن آرای
زاثررنگ وبوی صحبتِ اوست.
گر چه از کوی وفا گشت به صد مرحله دور
دور بـاد آفت دور فلک از جان و تـنـش
اگرچه این نوگل خندان ومعشوق نوجوان من ازکوی وفاداری وعهدوپیمان فرسنگ ها دورشده ونسبت به من بی وفاست. لیکن من آرزوهای خوبی برای اودارم ازخدامی خواهم که ازبلایامحفوظ واز آفاتِ روزگاردراَمان باشد.
اگربرجای من غیری گزیند دوست حاکم اوست
حرامم باداگرمن جان به جای وست بگزینم
گـر به سرمنزل سلمیٰ رسی ای بـاد صبـا
چـشـم دارم کـه ســلامی بـرسـانی ز مـنـش
سلما: ازچهره های عشق وعاشقی ادبیّاتِ تازیان است که واردِ ادبیّاتِ فارسی شده واستعاره ازمعشوق است.
سرمنزلِ سلمی: سرمنزل معشوق
معنی بیت: ای بادصبا که به بارگاهِ معشوق دسترسی داری حال که معشوق فرسنگها ازمن دورشده ومرابه فراموشی سپرده، چشم امیددارم حداقل سلام مرابه آن معشوقِ عزیزبرسانی.
ای صبا گربگذری برساحل رودِ ارس
بوسه زن برخاکِ آن وادیّ ومشکین کن نفس
منزل سلمی که بادش هردَم ازما صدسلام
پُرصدای ساربانان بینی وبانگِ جَرس
به ادب نافهگشایی کن از آن زلفِ سیاه
جای دلهای عـزیـزست ، به هم بـر مَـزنـش
"به ادب نافه گشایی کن" بااحترام وادب گیسوی یاررا بگشاوعطرافشانی کن.
معنی بیت: درادامه ی بیت پیشین می فرماید:
ای بادصبا گیسوان یار رابااحترام وادب نوازش کن وشمیم ِ جانبخشش را محترمانه بیافشان، حلقه حلقه های گیسوی یارمَسکن وماوای دلهای عزیز زیادیست،مواظب باش وبه هم مزن وپریشانش مکن.
آن که طـُرّه که هرجعدش صدنافه ی چین ارزد
خوش بودی اگربودی بوئیش زخوش خویی
گودلم حقِّ وفاباخط وخالت دارد
محترم دار در آن طـُرّهی عـنـبـر شـکـنـش
حقّ وفا : حق دوستی
خط : موهای نرم و ظریف که گِرداگردِ صورت،پشتِ لب و بناگوش جوانان می روید وبرزیباییِ چهره می افزاید. طرّه : آن بخش ازموی سر که برپیشانی ریخته می شود. عنبرشکن : عطرزلفِ توقیمت وارزش عنبررامی شکند.
معنی بیت: ای صباپس ازآنکه ازآن زلفِ سیاهِ معشوق،به ادب ومتانت نافه گشایی کردی، ازطرفِ من بگوکه دلم ازوفادارانِ صمیمی خط وخال توبود درمیان آن زلف عطرسای خویش، که ازخوش بویی ارزش وقیمتِ عنبررامی شکند حُرمتش رابه نیکویی نگهدار.
چودل درزلفِ توبسته ست حافظ
بدینسان کاراودرپامیفکن
در مـقـامی که به یـاد لب او می نـوشنـد
سِـفله آن مست که بـاشد خـبـر از خویـشتـنـش
مقام: رتبه،جایگاه،مکان
" میْ (شراب) نوشند" را میتوان "می نوشند" نیزخواند هردوخوانش درست است.
سِفله : پست ، فرومایه
معنی بیت : در آن جایگاه ورتبه ای که به یادِ لبِ یـار باده نوشی می کنند، چنانچه کسی ازنوشندگانِ باده، آنقدرمست نشده باشد که ازهستی خویش بی خبرافتاده باشد قطعاً از پَستی و فرومایگی ِ اوست. چراکه ازنظرگاهِ حافظ، به یادلبِ لَعل ِیارآبِ خالی هم که بنوشی،مستی بخش خواهدبود.
آب وآتش به هم آمیخته ای از
لب لعل
چشم بد دور که بس شعبده بازآمده ای
عِـرض و مال از در مـیـخانـه نشایـد انـدوخت
هر که این آب خورد ، رخت به دریـا فـکـنـش
عِرض : اعتبارو آبـرو
آب : شراب
"رخت به دریا افکندن" : "ترکِ تعلّقاتِ دنیوی کردن وهمه چیزجزعشق رها کردن" معنی بیت : اگرتوقّع داری که ازمیخانهی عشق ورندی، اعتبارو آبرو و مال و ثروت به دست آوری،سخت دراشتباهی! کسی که از شرابِ عشق نوشید نسبت به تعلّقاتِ دنیوی بی رغبت می گردد وبرای سبک شدن همه ی آنچه که به اعتبار وآبرو ومال وثروت مربوط می شودرا را به دریا میافکند وخودراازبندِ علایق خلاص می گرداند.
غلام همّتِ آنم که زیرچرخ کبود
زهرکه رنگِ تعلّق پذیرد آزاداست
هر که تـرسـد زمَلال ، انـدُهِ عشقش نه حلال
سـر ما وُ قـدمـش ، یـا لـب ما وُ دهـنـش
ملال: ناراحتی ها ورنج ها
هرکسی که ازرنج ومشکلات وناراحتی ها بترسد، غم ِعشق که خودسعادت ونعمتی بزرگ است حرامش باد. ماعاشقان ازروزاوّل چنین انتخاب کردیم: یاسرمادراین راه،خاکِ راهِ یارخواهدشد یاسرانجام لب برلب یارخواهیم رساند واز شرابِ لعلش خواهیم چشید، راه دیگری نیست وازرنج ومشکلات هراسی به دل نداریم.
دوای تو دوای توست حافظ
لبِ نوشش لبِ نوشش لبِ نوش
شـعـر حـافــظ همه بیت الغزل معرفت ست
آفـرین بر نَفَس دلکش و لطف سخنـش
بیت الغزل : زیباترین و نابترین بیت از یک غزل،شاه بیت
معرفت :آگاهی ودانش، شناختِ حقیقت و عشق
معنی بیت : تمامِ اشعار حافظ، تک بیت های نغزوپرمعنایی هستند که درموردِ عشق ومعرفت گفته شده است. مرحبا به نَفَس ِ پاک او وآفرین برلطایف وظرایفی که درشعرهای دلپذیر اونهفته است.
زشعردلکش حافظ کسی بودآگاه
که لطف طبع وسخن گفتن دری داند
هزاران هزار ... آفرین بر نفس دلکش و لطف سخنش
مقصود حافظ از گل نوخندان در بیت اول دیوان شعرش است از خداوند می خواهد دیوان اشعارش را برایش حفظ کند.
سخنی نه به گزاف بل خود گواهی بر این مدعا بیت آخر
من پسر نوجوانم رومدتی است از دست دادم . خیلی ناراحت و دلتنگش بودم . گفتم ای حافظ از پسر من بگو و فال به این صورت آمد . واقعا در شگفت شدم . امانتی رو که خدا داده بود بهش برگرداندم . شعر حافظ همه بیت الغزل معرفت است آفرین بر نفس دلکش و لطف سخنش
زلف سیاه او را با لای انگشتان شانه میکردم و حال به باد صبا و خدای بزرگ سپردم .
گرامی سینا
عزیزی را از دست داده ای و غم بزرگی به جان داری
در تسلیت این اندوه شعری از ” نیا “ را که در سوگ عزیزش سروده برایت می نویسم شاید مرهمی ناچیز بر زخم دلت باشذ:
یی
یک چند چو دل در دل این خانه تپیدی
صد نقش محبت ز سر مهر کشیدی
تاآتش عشق تودرین سینه گل انداخت
ناگاه چو پروانه ازین بام پریدی
من چشم به راه تو چنین زار، کجایی؟
....
رفتی که بمانم من و اندوه نهانی
ای یار که درسینه ی من جان جهانی
خاموش شد آن نغمهء بلبل به سر دار
آنگه که گرفتم ز تو ای دوست نشانی
ای سایه ی سرو تو به گلزار، کجایی؟
....
ای یارسفر کرده ، خالی شده ساغر
چشمم به در و منتظر جرعه ی دیگر
مهری که به یک عمر به پیمانه ی ما بود
کوساقی آن باده که چون شعله مجمر
آتش کشد این سینه ی دلدار، کجایی
....
هرچندکه این گردش پرگارغمین ست
صد تیربلا درپس این چرخ کمین ست
ما بر در میخانه ی مهرت بنشستیم
رخسار تو باعشق درین سینه عجین ست
ای یادتو در خاطره بیدار ، کجایی؟
....
ما در پی دیدار رخت هر سر بازار
چون مشتری مشک به هردکه ی عطار
از پیروجوان عارف و عامی زغم هجر
جستیم نشان تو ز یاران و ز اغیار
ماییم به جان طالب دیدار ، کجایی؟
با احترام
یا رب این نوگل خندان که سپردی به منش
می سپارم به تو از چشم حسود چمنش
نوگُلِ خندان می تواند کودکی باشد که بتازگی پای دراین جهان گذاشته و شکفته است، اما بنظر می رسد در اینجا استعاره از انسانی ست که غمِ فِراق از اصلِ خود را احساس نموده و با پای نهادن در طریقتِ عاشقی و بوسیله آموزش های بزرگ و عارفی حکیم چون حافظ به تازگی گُلِ وجود یا بُعدِ معنویش شکفته و از درد و غم رها و خندان شده است و البته هر یک از این دو تعبیر را هم که در نظر بگیریم به یک معنا خواهیم رسید چرا که نوگلانِ نورسته نیز از جنسِ زندگی و درنتیجه خندانند و بدونِ درد و غم، مخاطب خداوند است و غزل بنوعی دعا محسوب می شود از زبانِ حافظی که این نو گُل را امانتی از جانبِ خداوند می داند در دستِ خود و حسِ مسؤلیت می کند که تا شکوفاییِ کاملش از او در برابرِ سختی ها و گزندِ بادِ ناملایماتِ این راه حمایت نماید. در مصرع دوم حسودِ چمن کنایه از فلک یا روزگار است و آن را رقیب نیز نامیده اند که نسبت به تواناییِ انحصاریِ انسان در زنده شدن به عشق و پراکندنِ این عشق در جهان حسادت می ورزد و به همین سبب نیز در کارِ نوگُلِ خندانِ مورد نظر اختلال ایجاد می کند و نسبت به همه انسانها جفا کار است، پس حافظ راهِ چاره را سپردنِ این امانت به دستِ صاحبِ امانت می داند تا در کنفِ حمایت و عنایتش از چشم و دیدنِ برحسبِ اجسامِ حسودِ این چمن یعنی رقیب محفوظ بداردش.
گرچه از کوی وفا گشت به صد مرحله دور
دور باد آفت دورِ فلک از جان و تنش
اغلبِ ما انسانها با عبور از کودکی و نوجوانی از کوی وفای به عهد و پیمان با خدای خود (عهد الست) بازگشته و بی وفایی ساز میکنیم و با آغازِ این بی وفاییست که انسان صدها مرحله از منظور اصلی آمدن به این جهان که آشکار نمودن گنج مخفی خدا در روی زمین است دور میگردد و ظاهراََ نوگُلِ خندانِ موردِ نظرِ حافظ نیز از این قاعده مستثنی نبوده است، پس حافظ از درگاهِ خداوند میخواهد با اینکه انسان بد عهدی نموده و کارِ اصلی خود را در جهان فراموش کرده و بجای دیدنِ جهان از منظرِ چشم خداوند دید محدود جسمی را اصل قلمداد کرده است، با اینهمه بی وفایی آفت و گزند های دورِ فلک یا چرخِ روزگار را از جان و تنِ این نو گل دور بدارد، باشد که بار دیگر یار وشاهد زیبای خود را در آغوش گرفته و امورِ خود را به دست جانان یا خرد و هشیاریِ کل قرار دهد. بنظر میرسد حافظ به این مطلب هم اشاره می کند که دور شدن از وفایِ به الست علاوه بر جان ممکن است به تن نیز آسیب زده و موجبِ بیماری جسمانیِ انسان بشود کما اینکه امروزه هم منشأ غالب بیماری های مربوط به تن را آسیب هایِ روحی می دانند.
گر به سر منزل سلمی رسی ای باد صبا
چشم دارم که سلامی برسانی زمنش
منزل سلمی همان منزلِ لیلی یا فضای امنِ یکتاییِ خداوند است و در ادبیاتِ عرفانی تنها بادِ صباست که به این منزل راه دارد تا پیغامهای معشوقِ ازلی را باعشاق مبادله کرده و به یکدیگر برساند، پسحافظ از بادِ صبا چشمداشتِ آن دارد تا اگر به منزلِ سلمی راه یافت یادی از او نیز بنماید و سلامی هم از جانبِ حافظ به آن معشوق برساند و پس از آن به بیانِ پیغامِ او بپردازد.
به ادب نافه گشایی کن از آن زلف سیاه
جای دلهای عزیز است ، به هم بر نزنش
زلفِ سیاه نماد زیبایی و استعاره ای ست از کثرتِ تجلیات صفات جمالی حضرت حق در این جهان و نافه گشایی کردن از زلف یعنی حضور و نگاهِ عاشقانه به تک تکِ رشتههای زلف یا همه موجودات و زیبایی ها در این جهان و تنها با این عشق ورزیدن است که نافه و عطرِ دل انگیزِ عشق یا خداوند در سراسرِ گیتی توسطِ امواجِ زلف به ارتعاش در آمده و پراکنده می گردد، پس حافظ نوگُلِ خندانِ مورد نظر را نیز جدایِ از این زلف نمی داند، یعنی مسکن و مأوایِ او را نیز در زلفِ معشوقِ ازلی می داند و از باد صبا تقاضا میکند تا پس از رسیدن به منزلِ جانان به آداب از آن زلف نافه گشایی کند بگونه ای که نظمِ آنرا برهم نزند، درواقع بادِ صبا همین نفسِ عرفا و بزرگان است که سخنانِ عاشقانه را با زبانِ شعر و ادب و به زیبایی بیان می کنند تا کسی از بیانِ بدونِ ادب و نازیبا آشفته نشده و از زنجیرهی عشق بیرون نرود، این بیت تأکیدی ست بر نحوه و چگونگیِ کلام در نافه افشانی و مرتعش ساختنِ رشته هایِ زلف به عشق بگونه ای که منجر به درد و نفرت و پراکنده گشتنِ جانهایِ عزیز نگردد.
به بوی نافه ای کاخر صبا زان طره بگشاید /ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دلها
گو دلم حق وفا با خط و خالت دارد
محترم دار در آن طره عنبر شکنش
خط یعنی جلوه های جمالی و خال تجلیِ وجهِ جلالی و ذات خداوند است ، پس حافظ پیغامِ اصلی را توسط باد صبا به حضرت معشوق فرستاده، عرضه می دارد دلِ عاشقی چون او که صیقل خوده و صاف همچون آینه شده به عهدِ الست وفادار و پابرجا بوده است و به همین سبب نزدِ خداوند دارایِ حق و آبروست، پس ای صبا بگو به حقِ وفای به عهدِ حافظ آن نوگُلِ خندانی را که خود به او سپرده ای و اکنون در زمره ی جانهایِ عزیز است در آن طره ی عنبر شکن محترم بدار، یعنی تو او را از گزندِ حوادثی که منجر به خروجِ او از زنجیرهی زلف و عشق گردد محفوظ بدار. درواقع بنظر می رسد حافظ عقیده دارد فقط دعایِ عاشقانی که به عهدِ الست مبنی بر خارج نشدن از زنجیره ی عشق وفادار و پابرجا مانده اند از طرفِ خداوند پذیرفته و اجابت می شود، اما علاوه بر نیازِ نوگُلِ خندان به لطفِ خداوند و محافظت از بی احترامیِ روزگار به او و خروجش از دایرهی عاشقی که منجر به محوِ خنده روییِ و شادیِ او می گردد ، شخصِ نوگُل نیز باید نکاتی را درنظر داشته باشد و مطابقِ آموزه هایِ حافظ به کوششِ خود در طریقت ادامه دهد که حافظ د ادامه به آنها می پردازد.
درمقامی که به یاد لب او می نوشند
سفله آن مست که باشد خبر از خویشتنش
مراتبِ سیر و سلوکِ عاشقانه را مقام مینامیدند، در این مراتب و مراحلِ چندگانه است که سالکانِ طریقت به یادِ لبِ حضرت معشوق شرابِ عشق را می نوشند و با کوشش به مراتبی از آگاهی دست می یابند اما هستند سالکانی که با اندک تحولاتِ دورنی مستِ این باده می گردند اما نه آن مستی که از خویشتنِ خویش بی خبر و بطورِ کلی از خود بیخود شده باشد، حافظ میفرماید چنین سالکِ طریقتی که بوسیله شرابِ عشق به مستی رسیده است اما خویشتنش را از یاد نبرده است باید بسیار سفله و پست و درونمایه باشد، حافظ در بیتِ بعد به مصداق و نمونه هایِ چنین مستی می پردازد.
عرض و مال از در میخانه نشاید اندوخت
هر که این آب خورد رخت به دریا فکنش
عِرض به معنی آبرو و اعتبار است و مال در اینجا بدست آوردن دانش معنوی بدون عمل، که برخی از ما آن را به غلط دارایی تلقی میکنیم تا با آن بساط معرفت فروشی بپا کرده و در محفلی خود را بیان کنیم، پس حافظ میفرماید شایسته نیست انسان از در میخانه معرفت الهی به کسب آبرو و اعتبار های ساختگی فکر کند و بخواهد دانش معنویِ بدست آمده را به عنوان داراییِ با ارزش در کنار سایر دارایی های مادی در مرکز خود قرار دهد اما تحولی در او ایجاد نشود که اگر چنین کند بجای می و شراب، آبی شور و تلخ به وی خواهند داد که مستیِ موردِ نظری که کاملن از خویشتنش بی خبر باشد را برای او به همراه نخواهد داشت اما او را تشنه تر می کند تا هرچه بیشتر به معانی و مفاهیمِ عرفانی دست یابد اما اهمیتی به کارِ مستمر و شرابی که از آموزه هایِ بزرگان مینوشد نمی دهد و برای مثال پندهایِ حافظ را بر رویِ خود اِعمال نمی کند تا کاملن از خویشتنش رها شود، آب به معنی شراب هم آمده است اما بنطر می رسد در اینجا آبِ شور مورد نظر باشد، پس هرکس چنین کرده و بخواهد از این نمدِ معنویت برای خود کلاهی بدوزد باید رخت یا اسباب و وسایلِ دکانِ معرفت فروشیِ خود را به آب دریا اندازد و در این دریا رحلِ اقامت افکند تا هرچه می خواهد به نوشیدنِ آبِ تلخ و شورِ دریا بپردازد، یعنی درک یا شرح و بیانِ ابیات عرفانی و دانشِ بدون عمل هیچ سودی برای شخص و حتی دیگران ندارد، پس او هرچه از این آبِ شورِ دریا بنوشد موجبِ رفعِ تشنگی و سیرابیِ او نمی شود، یعنی ممکن است انسان به حفظ کردنِ غزلهایِ حافظ و عرفا بپردازد اما مستِ آنها نمی شود، پس تنها عمل و کار و کوشش در طریقتِ عاشقی است که او را به سرمنزل مقصود و مقام میرساند تا خرد و هشیاری اصیل خود را باز یافته و یار را در آغوش گیرد .
هر که ترسد ز ملال، اندهِ عشقش نه حلال
سر ما و قدمش، یا لب ما و دهنش
حافظ میفرماید اما ورود به راه معرفت و وادی عاشقی با ملالت و کاهلی سازگار نیست، پس نوگُلِ خندان یا هر کس که میترسد با ورود به راه سلوک معنوی، به چیزها و دلبستگی های او خللی وارد و او ملول و غمگین شود، غم دلپذیر و ارزشمندِ عشق بر او حلال نخواهد بود، یعنی از این غم طرفی نخواهد بست و معرفتی بدست نخواهد آورد، پسچنانچه سعدیِ بزرگ نیز فرموده است " سر که نه در راهِ عزیزان رود / بارِ گرانی ست کشیدن به دوش" حافظ نیز راه چاره را در این می یابد که سر ذهنیِ خود را در زیر قدم مبارک یار و معشوق قرار داده تا از میان برود و سپس با کار و کوشش به مرتبه فنا و مقام برسد. لب ما تمنای بوسیدن یار و یکی شدن با حضرت معشوق را تداعی میکند و دهان یار استعاره از صفت کلامی حضرتش میباشد و در اینجا کنایه از شنیدن و توجه به کلامِ خداوند از طریقِ بزرگان و عرفا ست با گوش جان بمنظورِ رسیدن به مقام یا رستگاری و نیکبختی ابدی . مصرع دوم میتواند تداعی کننده بیتی از غزل ۲۳۳ باشد :
دست از طلب ندارم، تا کام من بر آید / یا جان رسد به جانان، یا جان ز تن بر آید
شعر حافظ همه بیت الغزل معرفت است
آفرین بر نفس دلکش و لطف سخنش
حافظ یک غزل عرفانی و معنوی را برای تفهیم بهتر معنای این غزل مثال آورده میفرماید همه ابیات یک غزل با یکدیگر پیوستگی دارند تا در نهایت منظور شاعر را از کل غزل بیان کنند، حذف هر بیت قطعآ به معنای کلی غزل لطمه وارد میکند و زلفِ یار نیز همین گونه است ، یعنی رشته ها ی زلف هر یک نمایانگر تجلی خدا در یکی از باشندگان جهان است، یکی کوه است و دیگری دریا، آن یکی آسمان و خورشید و ماه و ستارگان، یا انواع موجودات در زیر دریاها یا پرندگان، پروانه ها، گلها، گیاهان و حیوانات، رنگها و ...... و انسان که شاه بیت، سرآمد و اشرفِ همه آنها، امتداد و سایه خدا بر روی زمین است. هر یک بیتی از غزل معرفت الهی هستند که نسبت به ظرفیت خرد و هشیاری خود یک معنا را به جهان اظهار میکنند و البته که وظیفه شاه بیت در این غزل خطیر تر و بسیار مهمتر از سایر ابیات است، همه این ابیاتِ زیبا تجلی خداوند در این جهان بوده و عارف به هر سوی که بنگرد بجز عکس رخ یار و زیبایی و عشق نخواهد دید ولی این انسان است که بالقوه میتواند آشکار کننده ی گنجِ مخفیِ خداوند در این جهان باشد، یعنی وجه جمالی و جلالی حضرتش را توأمان در جهان فرم آشکار سازد. از طرفی دیگر حافظ همه شعرهای خود را نیز بیتی از غزل معرفت الهی میداند، یعنی که صانع و خالق اصلی غزلیات لسان الغیب نیز حق تعالی ست که از زبان حافظ جاری میگردد، همانطور که اگر یکی از اجزای هستی را از کل جدا کنیم زلفِ یار را بر هم زده و نظم آن را گسسته می بینیم، پس جهان بدون غزلیات حافظ نیز غیر قابل تصور است. در مصرع دوم نفس دلکش و لطف سخن درواقع صفات حضرت معشوق است که همانند سایر صفاتش در حافظ تجلی یافته است.
صبحدم از عرش می آمد خروشی عقل گفت
قدسیان گویی که شعر حافظ از بر میکنند
بسیارسپاسگزارم 🌹🌹🌹🌹
بیت چهارم، بیتی است که "رفعت سمنانی" اینگونه به استقبالش رفته است:
دست بر زلف پریشان وی آوردم دوش
گفت در وی دل جمعی است به هم برمزنش
این غزل را استاد مهدی نوریان خیلی خوب شرح کردهاند:
https://shaareh.ir/darsgoftarhafez5/
این غزل را "در سکوت" بشنوید