غزل شمارهٔ ۲۸۰
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
خوانش ها
غزل شمارهٔ ۲۸۰ به خوانش فریدون فرحاندوز
غزل شمارهٔ ۲۸۰ به خوانش سهیل قاسمی
غزل شمارهٔ ۲۸۰ به خوانش محسن لیلهکوهی
غزل شمارهٔ ۲۸۰ به خوانش فاطمه زندی
غزل شمارهٔ ۲۸۰ به خوانش فاطمه نیکو ایجادی
غزل شمارهٔ ۲۸۰ به خوانش محمدرضا مومن نژاد
غزل شمارهٔ ۲۸۰ به خوانش عندلیب
غزل شمارهٔ ۲۸۰ به خوانش احسان حلاج
غزل شمارهٔ ۲۸۰ به خوانش افسر آریا
غزل شمارهٔ ۲۸۰ به خوانش محمدرضاکاکائی
شرح صوتی غزل شمارهٔ ۲۸۰ به خوانش محمدرضا ضیاء
آهنگ ها
این شعر را چه کسی در کدام آهنگ خوانده است؟
حاشیه ها
بسیار زیبا و خاطره انگیز بود.
حافظ جان خداوند روح لطیفت رامتعالی در بهشت خویش گرداندواقعا غزل گفتی و در و یاقوت سفتی پس از همه عزیزان خواهشمندم غزلیات خواجه را درست و باحالات خوش بخوانند.
برید صبح وفا نامه ای که برد به دوست ز خون دیده ما بود مهر عنوانی به عنوان بیت سوم از قلم افتاده است
برشکست دراینجا به معنی این است که صبا زلفش را رها کرد -از زلفش روگردان شد....به نقل از استاد هاشم جاوید
چو بَرشکست صـبـا زلف عنـبـر افشانش
به هر شکسته که پیوست ،تازه شدجانش
برشکست : پیچ وخم داد صبا : بادِ خنکِ ملایمی که سحرگاهان از شمال شرقی میوزد ورابطِ عاشق ومعشوق نیزهست
عنبر : مادهی سیاه و خوشبویی که از شکم ماهی "عنبر" میگیرند.
زلف به دوعلّت به عنبرتشبیه می گردد: یکی از جهت خوشبویی و دوم از جهت سیاهی.
"شکسته" درمصرع دوم یعنی عاشقی که ازغم واندوه شکسته شده، پیر وناتوان شده،"شکسته" درمصرع اول ودوم بامعناهای متفاوت، تناسبِ زیبایی ایجادنموده است.
هنگامی که نسیمِ صبحگاهی از لابه لایِ زلفِ خوشبوی معشوق عبورمی کند و آن را پر چین وشکن میکند،آغشته به بویِ دل انگیزِزلفِ یارمی گردد. از همین رو به هر عاشقِ شکستهقامتی که برخورد می کند جان ودلِ اوراباعطرِدلاویزی که به همراه دارد،صفابخشیده و شاداب وتازه وباطراوت مینماید.
مگرتوشانه زدی زلفِ عنبرافشان را
که بادغالیه ساگشت وخاک عنبربوست....
کجاست همنفسی تا به شرح عرضه دهم
که دل چه میکشد از روزگار هجرانـش
همنفس : همدم و همدل
بهشرح : تشریحی ، به تفصیل
عرضه دادن : توضیح دادن ، بیان کردن
"همنفس" کسی که بامهربانی به دردِ دل آدم گوش فرادهد.
کجاست کسی که توانددرد وغمِ دلِ مرادرک کند و تحمّلِ شنیدنِ رنجها را داشته باشد؟دوستِ همدلی کـو تا به تفصیل برایش شرح دهم که دلم از فراق ودوریِ معشوق چه رنجها و دردهایی متحمّل شده است.؟
نمی بینم ازهمدمان هیچ برجای
دلم خون شدازغصه ساقی کجایی؟
بَریدِصبح، وفانامه ای که برد بردوست
زخونِ دیده یِ مابود مُهرِعنوانش
بَرید صبح : قاصدوپیک صبح، کنایه از نسیمِ صبحگاهی
صبح وفا : آغاز وفاداری
مُهرِ عنوان : مُهری که زیر عنوانِ نامه می زنند ، سابقاً سلاطین در فرمان های صادره زیر عنوانِ فرمان، مُهرِ خود را می زده اند.
قاصدِصبح یاهمان بادِصبا (رابطِ میانِ عاشق ومعشوق) نامه ای که عنوانش "اظهارِوفاداری" بود،ازجانبِ ما(عشّاق)به پیشِ دوست برد وعرضِ ارادتِ مارابه محبوب ابلاغ کرد.نامه ای که جوهرومرکّبِ مُهرِتأییدیه یِ آن،ازخونِ دلِ مابود.
این بیت اشاره به عهدوپیمانِ روزِالست دارد.روزی که انسان مسئولیتِ عظیمِ عشق راپذیرفت.
برو ای زاهدوبردُردکشان خرده مگیر
که ندادندجزاین تحفه به ما روزِ الست
زمـانـه از ورقِ گل مـثـالِ رویِ تو بـسـت
ولی ز شرمِ تـو در غنـچه کـرد پنـهانـش
زمانه : روزگار ، دهر،دراینجادستِ تقدیر،رقم زننده
مثال : تمثال ، شکل،شبیه،مانند
دست تقدیر گل را شبیهِ چهرهی تو ساخت ولی از شرمِ اینکه به زیباییِ رخسارِ تو درنیامد، آن را در غنچه پنهان کرد .
گل زیباست امّا توآنـقدر زیباتر ولطیف تری که گل با همهیِ زیبایی ولطافت، از چهرهی تو خجالت میکشد وازهمین روست که درغنچه نهان شده است.
به سان سوسن اگرده زبان شودحافظ
چوغنچه پیش توأش مُهر بردهن باشد
نخـفـتهایم و نـشد عشق را کرانه پـدیـد
تـبـارَکَ الله از این ره که نیست پـایـانـش
کرانه : ساحل
تبارکَ الله : پناه بر خدای پاک و منزّه،"عجبا" ، "شگفتا"
بی آنکه شبی سرِ راحت به بالین بگذاریم وآسوده خاطربخوابیم،تمامِ عمر در دریایِ عشق،همچون غریقی دست وپا زدیم وسعی وتلاش کردیم، لیکن نشانه ای ازساحل به چشم نمی خورد. شگفتا که دریایِ عشق ساحل وراهِ عشق را پایانی نیست.
راهیست راهِ عشق که هیچش کناره نیست
آنجاجزآنکه جان بسپارندچاره نیست
جـمـالِ کـعـبـه مـگـر عـذرِ رهـروان خـواهــد
که جان زنده دلان سـوخت در بـیـابـانـش
جمالِ کعبه : زیبایی وجاذبه یِ دیدارِحق، کنایه از جمالِ دلدار ومحبوب،جذبه ای که درشمایلِ کسی یاچیزی وجود دارد ولی باچشم ظاهری قابلِ رؤیت نیست بلکه باچشمِ دل دریافت می گردد.جمالِ کعبه همان ذاتِ کبریایئست که درظاهرکعبه به چشم نمی آید.
مگر : شاید ،
زنده دلان :رهروان، عاشقان ، عارفان
عارفان و عاشقان وسالکانِ راهِ حقیقت در راه رسیدن به حق،دربیابانی که ازهرسوصدخطر درکمین است،زجر ها کشیده و رنجها می برند وجان ودلشان دراین راه می سوزد وکباب می گردد.هیچ چیزی نمی تواند درد و رنجشان را بطریقی مناسب التیام ببخشد و ازآنهادلجویی کند،مگرآنکه دیدارِیار میّسرگرددو زیباییِ ذاتِ کبریاییِ خداوند وجاذبه یِ دیدار جبرانِ زحمات ومشقّاتِ آنهارانماید.
کعبه که جزخانه یِ تهی چیزی بیش نیست ونمی تواندعطشِ عاشقان رافرونشاند.تنهاپاداشِ مناسبِ این همه ازخودگذشتگی و ایثار،لذّتِ دیدارِمعشوق است. انصاف نیست که رهروان اینچنین درآتشِ تب وتابِ وصال بسوزند وهیچ بهره ای جزرسیدن به خانه یِ خالی ازیار نبرند.به عبارتی شاعرجسارت به خرج داده وقصددارد توّجه وترّحمِ فزونتری از محبوب راجلب نماید .
دراینجامنظورازکعبه لزوماً "مکّه" نیست.شاعرازآن روازواژه یِ "کعبه" استفاده کرده که سختیها ومشقّاتِ سفربه مکّه درقدیم رایادآوری نماید. "جمالِ کعبه" استعاره ازچهره ی معشوق می باشد.
طریقِ عشق طریقی عجب خطرناک است
نعوذبالله اگر ره به مقصدی نبری
بـدین شـکـستـهیِ بیت الحـَزَن که میآرد
نـشانِ یـوسف دل از چـَهِ زنـخدانـش ؟!
شکسته : پیر وخمیده قامت
بیت الحزن :غمخانه، خانهی غم واندوه ، کلبهای که حضرت یعقوب درآنجا درانتظارِگمشده ی خویش،غم واندوه می خورد وگریه وزاری می کرد.اوآنقدرگریه کردتااینکه نابینا شد.
زنخدان : گودیِ وسط چانه که از زیباییِ چهره محسوب می گردد.زنخدان درادبیات ما معمولاً به چاه تشبیه می شود.چاهی که دلِ عاشق دردرون آن گرفتاراست.
شاعربه زیبایی، ضمن اشاره به داستان یوسف، خودرادرجایگاهِ یعقوب قرارداده است.امابااین تفاوت که اینباردلِ عاشق درچاهِ زنخدانِ معشوق گرفتار شده است. عاشق همانندِیعقوب ضجه وناله سرمی دهد. اودرجستجوی نشانی ازگمشده یِ خویش(دل) است.حافظ رندانه بظاهر درجستجویِ دل خویش است،لیکن چون دل او درچاهِ زنخدانِ یارگرفتارشده،پس باپیدا شدنِ دل، نشانیِ معشوق نیز برملاخواهدگردید.
چه کسی برای این عاشقِ پیروشکسته قامت که همچون یعقوب در کلبهی احزان از فراقِ دلِ خویش که در چاهِ زنخدان معشوق گرفتار آمده خبری میآورد. درجایی دیگرخطاب به معشوق می فرماید:
ببین که سیب زنخدان توچه می گوید
هزاریوسف مصری فتاده درچهِ ماست
بـگیـرم آن سرِ زلف و به دستِ خواجه دهم
که سـوخت حـافــظِ بیـدل ز مـکر و دستانش
خواجه : آقا و سرور
دستان : حیله و فریب،حکایت
"سرِ زلف را به دست کسی دادن" به معنیِ تفویضِ اختیار برای تنبیه کردنِ او
دراینجادومعنی می توان برداشت کرد:
برداشت اول:درادامه ی بیتِ قبلی که شاعربه دنبالِ پیداکردنِ دل خویش است،اینک دل دارایِ شخصیّتِ انسانی شده است. شاعرقصد دارد پس ازپیداکردنِ دلِ خویش،سرزلفِ اورا به خواجه بسپارد تاتوسطِ اوتنبیه شود.منظور ازخواجه احتمالن (تورانشاه وزیر شاه شجاع است که دوست صمیمی حافظ می باشد )
برداشت دوّم: برگشت به بیتِ اول غزل،{زلفِ معشوق عنبرافشان است شمیمِ دلنوازِ آن به هرشکسته ای که می خوردجانش تازه میگردد} شاعر از زبانِ شخص سوّمی که شاهدِ سوزوگدازِشاعراست می فرماید:
اگراین امکان برایِ من فراهم می گردیدبه هرقیمتی که شده، سرِ زلفِ معشوق را به این عاشقِ خونین دل می رساندم تاکامش برآید.دقت شود که خواجه لقبِ حافظ نیزهست.زیرا که من می بینم که درفراقِ معشوق وازمکر وحیله یِ زلفِ اوچه رنجی متحمّل میگردد.سرِزلف بامکر وحیله دام می نهد ودلهارا شکارمی کند
خیالِ چنبرِ زلفش فریبت می دهدحافظ
نگرتاحلقه یِ اقبال ناممکن نجنبانی
ممنون ،واقعا لذت بردیم
سلام خدمت بزرگواران و اساتید
مصرع« تو خفته ای و نشد عشق را کرانه پدید» بسیار دل انگیز اما مبهم است لطفا این مصرع را نیز شفاف سازی کنید
بسیار سپاسگزارم
کُجاست [هَمْنَفَسی] (تا) به شَرح عرضه [دَهَم] ، (دَهَم)
که دِل (چِه) (میکَشَد) از روزگارِ [هِجْرانَش]
"حافظ"
.
کُنون که او به چَشمِ سَر از رُخِ گَرم و لَبِ نَرم و تَرِ یار بی بهره گشته تنها چارهی کار و هَمْنَفَسی در سَر گَردانیست، حال بِهتر آن است که اندکی در آن (تا) به عقب برگشته و بنگریم که به بَرد و سَردِ زمان، قِصّهی اَخم و تَخمْ و جورِ یار در سَر و بَر و تا داشته و تا کُجاها که نَشده است، آری تا چِلّه و کَمان و اَمانِ تیر نیز، و امّا به شَرح و عرضه دادنِ گُفتی، ناچار سَر و دَم در پیش میاُفتد و در پیاش نیز رو به آسمان و سرد و شاهکارِ آن ساحرِ افسونباز و چَشمِ غمپَرستَش در جایِ دِگر است، آری آنجا که از دِلِ گرمَش، دَمِ سرد (میکَشد) بیرون آنهم زِ [هَمْنَفَسی]، نوبهای دِگر دَر لَب و دَهَنِ نازنینش، بِه شویم و در بَرِ و بارِ آن [دَهَم]، عرضهیِ دَمِ گَرم بِشنویم و در [هِ هِ ]ی هِجرانش دَمِ سردَش نیز ، عُمریست که او سرگَردانِ آن تایِ همنَفَسی بوده، و من، سَر گَردانِ در تایَش، معمول از دِلِ گرم دَمِ گرم میزند بیرون و تنها از دِلِ غمین و سردِ اوست که دَمِ گرمی به افلاک به بَر رسیده و پیچیدهست، ببین چه میکَشد از روزگارِ هِجْرانش.
.
دِل بَسی خون به کَف آورد ولی دیده بِریخت
اللهالله کِه تَلف کَرد و کِه اندوخته بود》
.
سَرَت سَبز و دِلَت خوش باد جاوید
که خوش نَقشی نمودی از خطِ یار》
کجاست همنفسی تا به شرح عرضه دهم
***من قبلا اینگونه شنیده بودم:
کجاست اهل دلی تا که شرح غصه دهم
چو برشکست صبا زلفِ عنبر افشانش
به هر شکسته که پیوست تازه شد جانش
برشکستن در اینجا به معنیِ پریشان کردن و متعاقبِ آن عطر افشاندن آمده و زلفِ معشوق در اینجا استعاره از جهانِ فرم با همه زیبایی ها و جذابیت هایِ آشکار و نهانِ آن است، بادِصبا کنایه از نفخه ی ایزدی ست که در قالبِ شعر و سخنانی معنوی بر زبانِ حکیمان و عارفان جاری و جهان را از عطرِ عنبر افشانش معطر می کند، حافظ میفرماید انسان زیبایی های زلفِ معشوقِ ازلی را که در چیزهایِ این جهانی تجلی یافته اند با نظمی خاص در دل و مرکزِ خود قرار می دهد برای مثال مقام و منزلت و پیشه یا همسر و فرزندان و یا پول و شهرت و ثروتِ خود را با اولویت بندی در جایگاهِ خود قرار می دهد و هرگونه آشفتگی یا از دست دادن و حتی جابجاییِ آنها را برنمی تابد و شکسته می شود، اما به محضِ اینکه بادِ صبا عطرِ این زلفِ عنبر افشان را بوسیله پیغامهایی از زبانِ حافظ یا مولانا به هر انسانِ شکسته و زخم خورده ای رسانیده و پیوند زند جانِ مُرده و افسردهٔ او را به این عطر تازه می کند، حافظ معتقد است زلف و مواهبِ جذاب و زیبای این جهان نیز فی نفسه عنبر افشان هستند که هر رشتهی زلف می تواند انسان را در عینِ بهرمندی از آن موهبت بسویِ منشأ و ذاتِ این عطر و عنبر که ذاتِ خداوند است رهنمون باشد، غالبِ ما انسانها بدونِ توجه به عطرِ عنبر افشان یا ذاتِ سرِ زلف فقط صورتِ مواهب و زیبایی هایِ زلف را در چیدمان و آرایشِ ذهنیِ خود قرار می دهیم تا از طریقِ آنها به آرامش و سعادتمندی برسیم اما زهی خیالِ باطل که روزگار با بی رحمیِ هرچه تمامتر این تصوراتِ موهوم را در هم شکسته و انسان را نومید و دل مرده می کند، و حافظ می فرماید اگر شمیمِ عطرِ آن زلفِ پریشان به مشامِ چنین انسانی بپیوندد علاوه بر لذتی که از سرِ زلف و جذابیت های این جهانی می بَرَد دلِ افسرده ی او را نیز بارِ دیگر به عشق زنده می کند.
کجاست همنفسی تا به شرح عرضه دهم
که دل چه می کشد از روزگارِ هجرانش
حافظ دلیلِ این بی توجهی به عطرِ عنبر افشانِ زلفِ معشوق را هجر و فِراقِ انسان از اصلِ خویش که همان عشق یا معشوقِ ازلی ست می داند که هرچه می کشد از این روزگارِ هجران است، یعنی اگر انسان به اصلِ خود بازگردد از اینهمه شکست و پریشانی رها می گردد و به آرامش و سعادتمندی خواهد رسید، پس حافظ در جستجویِ هم نفس و هم دمی است که زبانِ او را بفهمد و آنگاه می تواند به شرح و بیانِ سختی و آشفتگی های انسان که نتیجه این هجران است بپردازد.انسانی که شکستنِ خود را نتیجه ی دشمنیِ دیگران و یا بدشانسی می داند نمی تواند هم نفسِ حافظ باشد اما کسی که این شکست و ناکامی در رسیدن به خوشبختی را پیغامی از زلفِ پریشانِ حضرت معشوق و بادِ صبا دیده و تشخیص می دهد، هم نفس و هم دمی است که گوشِ شنوا برای شرحِ چگونگیِ حالِ روزگارِ هجران دارد.
زمانه از ورقِ گُل مثالِ رویِ تو بست
ولی ز شرمِ تو در غنچه کرد پنهانش
مخاطب معشوقِ ازلیست و حافظ میفرماید زمانه یا هستی هرچه گشت تا مثالی از رویِ خداوند بر بندد راه بجایی نبرد، پس ورق هایِ گُلِ سرخ را مثالی برای او بست یا نسبت داد به رویِ زیبایِ حضرتش، یعنی پرده هایی زیبا بر رویِ هم قرار دارند که اگر انسان موفق شود همه ی حجاب ها را بردارد در آخر به نیستی و عدم خواهد رسید اما هرگز به ذات و جنسِ عطرِ آن گُل نیز پی نخواهد برد، در مصراع دوم حافظ فطرت و اصلِ انسان را نیز از همان جنس، یعنی عدم می داند که اکنون در حبسِ جهانِ فُرم است و به همین جهت در روزگارِ هجران بسر می بَرَد، پس حافظ ادامه می دهد اما هستی با چنین قیاس و مثالی که می زند از خداوند شرم کرده و گُلِ وجودیِ انسان را در غنچه پنهان کرد تا درصورتیکه شکسته شد و بوسیله بادِ صبا جانش تازه و هم نفسِ بزرگانی همچون مولانا و حافظ شود، آنگاه شکفته و مبدل به گلِ کامل گردد که مثالی از خداوند است.
تو خفته ای و نشد عشق را کرانه پدید
تبارک الله از این رَه که نیست پایانش
مخاطب باز هم خداوند است و خفته در اینجا به معنیِ گسترده آمده است، و زمانه پس از مثالِ گُل اکنون به گستردگی و بزرگیِ خداوند یا عشق اشاره می کند که بدلیلِ این بینهایت بودنِ اوست که کرانه و ساحلِ این دریایِ نامحدودِ عشق برای گُل یا انسانی که در محدودیتِ فُرم بسر می برد امکانپذیر نیست. پس حافظ در مصراع دوم ادامه می دهد مبارک است نامِ خداوندی که راهِ رسیدن به رویِ او را پایانی نیست، یعنی اگر سالکِ عاشق تا بینهایت و پس از مرگِ جسمانی نیز در طریقِ عاشقی راه پیماید باز هم کرانه ای برای آن قابلِ تصور نیست پس وصلِ مدام نیز ممکن نیست و غمِ روزگارِ هجران بسر نمی آید.
جمالِ کعبه مگر عذرِ رهروان خواهد
که جانِ زنده دلان سوخت در بیابانش
جمالِ کعبه در اینجا یعنی زیباییِ درونی و حافظ ادامه می دهد راهروانِ طریقتِ عاشقی دشواری هایِ راه و خارِ مغیلان را بجان می خرند اما راه را پایان و کرانی نیست و چنانچه گفته شد وصلِ مدام و راهیابی به ذات یا دیدارِ رویِ حضرت معشوق محال است اما همین که عاشق می تواند به دیدارِ کعبه یا زیباییِ درون دست یابد عُذرِ آن دشواری هایِ طریقتِ عشق داده می شود، یعنی جبرانِ سختی های راه می شود و بلکه دیدنِ زیباییِ کعبه که استعاره از خداوند است به آن غم و روزگارِ هجران می ارزد. در مصراع دوم حافظ تأکید می کند همین دیدارِ کعبه آسان بدست نمی آید و جانِ عاشقانِ زنده دل در بیابانی که به این کعبه منتهی می گردد بسیار باید بسوزد تا به چنین مرتبه ای نائل گردند.
بدین شکسته ی بیت الحَزَن که می آرد؟
نشانِ یوسف دل از چَهِ زنخدانش
بیت الحَزَن کنایه از این جهان یا روزگارِ بی وفاست و بدلایلی که در بیتِ نخست شرح شد زیبایی و جذابیت هایِ زلفِ عنبر افشان را به انسان عرضه می کند که اگر انسان به آن دل ببندد بجز درد و غم و حُزن نصیبی از موهبتِ زلف نخواهد برد و در نتیجه درهم شکسته خواهد شد، این شکستگی عموماََ از طرفِ آموزشِ اشتباهِ اطرافیان در همان بدوِ زندگی به کودک و نوجوان تحمیل می شود و در بزرگسالی با ایجادِ درد توسطِ دیگران ادامه می یابد بگونه ای که امروزه هم می بینیم غالبِ ما نیازمندِ دارو و روانشناس هستیم تا بتوانیم دقایقی از این شکستگی و افسردگی رهایی یابیم که معمولاََ هم کارساز نخواهند بود، حافظ نیز همچون دیگر عرفا معتقد است اصلِ طفلِ زیبا رویی که پای به این جهان می گذارد همان یوسفیتِ انسان است که توسطِ برادران به چاهِ ذهن افکنده می شود، و چون زلفِ معشوقِ ازل پرده ای ست بر رخسارِ زیبای او پس انسان نیز بجز چاهِ زنخدان و گودیِ چانه ی او چیزی نمی بیند و تسلیمِ شده درونِ آن چاه آرام می گیرد اما عبورِ کاروانِ زندگی و بادِ صبا توسطِ عارفان و بزرگانی چون حافظ و مولانا موجبِ بروزِ نشانه هایی از یوسفیت و اصلِ زیبایِ او می گردد و حافظ میفرماید چه کسی است که این نشانِ زیبا روییِ خود را از درونِ چاهِ زنخدانِ حضرتش با خود بیرون بیاورد و تشخیص دهد که آنجا دامِ ذهن است و بدور از رخسار که اصلِ زیبایی و عشق است؟ نشانه ای که موجبِ شناختِ خود و در نهایت معرفت نسبت به خداوند می گردد.
بگیرم آن سرِ زلف و به دستِ خواجه دهم
که سوخت حافظِ بی دل ز مکر و دستانش
پسحافظ که خود را نیز شکسته ی این بیت الحَزَن می داند در ادامه میفرماید اگر عاشقی موفق شود نشانِ یوسف دلی( زیباییِ درونی) را از چاهِ زنخدان با خود بیرون آورد کسی ست که دلش به عشق زنده شده و با خداوند به وحدت رسیده است، پس حافظ سرِ زلفِ چنین انسانی را در دست خواهد گرفت تا هم نفس و راهنمایِ او باشد و همچنین به دستِ خواجه و دیگر عاشقان خواهد داد، در مصراع دوم حافظ خود را بی دل و عاشقی معرفی می کند که او نیز از مکر و دستانِ روزگار سوخته و شکسته شده و شدیداََ نیازمندِ هم نفسی با بزرگانی چون فردوسی و عطار و مولانا می باشد. (بنظر میرسد که میتوان دو بیتِ پایانی را پیوسته و بصورتِ موقوف المعانی درنظر گرفت که در اینصورت علامتِ سؤال در بیتِ قبل منتفی ست و بیتِ پیشین شرطی می شود برایِ تحققِ این بیت، یعنی امرِ گرفتنِ سرِ زلفِ آن شکسته ی بیت الحَزَن)
👏👏
بیت " تو خفتهای و نشد ... " را
مرحوم انجوی شیرازی بدینگونه ضبط کردهاند:
بسی شدیم و نشد عشق را کرانه پدید
تبارکالله از این ره که نیست پایانش
و این حافظانهتر است و با سایر ابیات لسانالغیب سازگار تر.
این غزل را استاد مهدی نوریان خیلی خوب شرح کردهاند:
https://shaareh.ir/jamejahannama8/
این غزل را "در سکوت" بشنوید