غزل شمارهٔ ۲۷۱
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
خوانش ها
غزل شمارهٔ ۲۷۱ به خوانش فریدون فرحاندوز
غزل شمارهٔ ۲۷۱ به خوانش سهیل قاسمی
غزل شمارهٔ ۲۷۱ به خوانش محسن لیلهکوهی
غزل شمارهٔ ۲۷۱ به خوانش فاطمه زندی
غزل شمارهٔ ۲۷۱ به خوانش فاطمه نیکو ایجادی
غزل شمارهٔ ۲۷۱ به خوانش پری ساتکنی عندلیب
غزل شمارهٔ ۲۷۱ به خوانش محمدرضا مومن نژاد
غزل شمارهٔ ۲۷۱ به خوانش احسان حلاج
غزل شمارهٔ ۲۷۱ به خوانش شاپرک شیرازی
غزل شمارهٔ ۲۷۱ به خوانش افسر آریا
شرح صوتی غزل شمارهٔ ۲۷۱ به خوانش محمدرضا ضیاء
آهنگ ها
این شعر را چه کسی در کدام آهنگ خوانده است؟
حاشیه ها
در بیت ششم اکثر نسخه های خطی به جای پارسایی، گوشهگیری ضبط کردهاند. از لحاظ مفهوم نیز گوشهگیری است که با سلامت همراه است نه پارسایی. ضبط علامه قزوینی غلط به نظر میرسد.
ولی به نظر من همون پارسایی درسته نسخه ی خطی و چیز دیگه ای رو نخوندم ولی عقل میگه این پارساییه که با سلامت هوس همراهه نه گوشه گیری! گوشه گیری به انزوا میره که دلیل بر سلامت هوس نیست!!!
در مورد کامنت آقا یا خانم فاضل:
این مصراع اینطوری خونده میشه : "پارسایی و سلامت، هوسم بود ولی... "
یا اگر گوشه گیری رو بخوایم بکار ببریم:"گوشه گیری و سلامت، هوسم بود ولی..."
یعنی من هوس پارسایی(یا گوشه گیری) و سلامت کرده بودم.
هر دو کلمه هم به معنی میخوره. گوشه گیری شاید به معنی نزدیک تر باشه.
سلامت هوس چیه آخه؟!
سلام
به نظر منم پارسایی درسته
چراکه در مصرع بعد از نرگس فتان حرف می زنه
و میگه
پارسایی و سلامت هوسم بود ولی...
شیوه ای می کند آن نرگس فتان که...باعث میشه ترک پارسایی و سلامت نفس کنم
سلام ببخشید
بیت آخر مصراع اول چه طوری خونده می شه؟
هر کاری می کنم نمی تونم یه جوریه بخونم که تپق نداشته باشه...
گرامی شاعرک
گفتمش زلف ، به خون ِ که شکستی ؟ گفتا
مانا باشی
مهناک خانم ممنون
گیج شده بودم
در بیت سوم
بسیار عریان اشاره به خوردن می و نادان خطاب کردن اطرافیان(مسلمانان داره)
در پاسخ به نظر دوستان
مردم نادان ، میتونه به هرکسی که به می خوردن حافظ به طور خاص و یا به طور عموم به هرکسی که در کار دیگران بی خودی دخالت میکنه و یا آزادی دیگران را محدود میکنه اطلاق شده باشه.
بهر حال این وصف شامل حال افراطیون مذهبی هم میشه
که مپرس...
دارم از زلـف سـیـاهـش گـلـه چنـدان که مـپــرس
که چـُنـان ز و شدهام بی سر و سامان که مـپــرس
"زلف" قسمتی از موی سر از دو طرف بر چهره ریخته میشود . "طـرّه" موی جلوی سر ، و "گیسو" به موی پشت سر گفته میشود ، اما هر یک از این اسمها گاه به جای هم به کار برده میشوند و گاه هر کدام از آنها به معنی تمام موی سرنیز بکارگرفته میشوند. "زلف" با آنکه "حجاب" است و مانع ازدیده شدنِ سیمای معشوق است، وسیلهی اتّصال عاشق به معشوق نیزهست.
"زلف" نماد "کثرت وپریشانی"و"سیاه" نماد کفراست.
معنی بیت : آن قدر از زلف سیاه معشوق گِله وشکایت دارم(هرباربا دیدن ویایادآوری پریشانیِ زلفِ معشوق،لرزه براندامم می افتد،ازخودبیخودمی شوم آنقدر پریشانحال می شوم که حدّ و اندازه ندارد همانگونه که پریشانیِ زلف یار تمامی ندارد). سرگشتگی وپریشانحالیِ من از بابت زلف دلبر قابل توصیف وبیان نیست.
روزاوّل که سرزلف تودیدم گفتم
که پریشانیِ این سلسله راآخرنیست.
کـس بـه امّـیـد وفا ترک دل و دیـن مکـُناد
کـه چـنانـم مـن از این کرده پـشیمان که مـپــرس
وفا : بر سر عهد و پیمان ثابت قدم بودن
مکناد:مکند،فعل دعایی هست.
معنی بیت :کسی به این امید که دلبر بر سر عهد وپیمانش پایدارخواهدماند دل ودینش رانبازد، من چنین کردم واز این کارم آنقدر پشیمانم که نهایت ندارد.
کاملاً روشن است که دراینجامنظورحافظ ازاین نوع "اظهارپشیمانی" وتوصیه ی دیگران به "دل نباختن"بی تردید برجسته سازیِ سنگدلی ونامهربانی معشوق است که نسبت به عشق اوبی توجّهی نشان داده است.حافظ به این امید که معشوق باشنیدنِ این ناله های جانسوز اندکی متاثّرشوداینچنین ازدلباختن اظهارپشیمانی می کند وگرنه او دلی عاشق پیشه دارد وهرگزازعشقبازی لحظه ای رویگردان نمی شودهرچندکه به یقین نیز دانسته باشدکه معشوق او ازعشق اوبی نیازاست.
اگرچه حُسن توازعشقِ غیرمستغنیست
من آن نی اَم که ازاین عشقبازی آیم باز
زاهدازمابسلامت بگذرکین مِیِ لَعل
دل ودین میبردازدست بدانسان که مپرس
می لَعل: شراب سرخرنگ
باتوجّه به اینکه دربیتهای پیشین شاعر از جلوه ی زلف دلدار ودلباختن وعشقبازی سخن گفته،بی شک منظور وی ازمِی لَعل،صرفاً شراب ارغوانی انگوری نیست وشراب عشق وشراب لعل لب یار وشراب چشم معشوق را نیزمدّنظرداشته است.چراکه این شرابهابیشترازشراب انگوری، برباد دهنده ی دل ودین هستند. حافظ بامهارت تمام بابکارگیری "مِی لعل" درحقیقت معجونی ازهمه ی شرابهای یادشده ساخته که دین ودل بربادمی دهد و زاهدبایدسخت مراقب باشد که وسوسه ی نزدیک شدن به این معجون رادر خودنابودکند.
معنیِ بیت:ای زاهد وای پرهیزگار، اگرمی خواهی سالم بمانی ودرگوشه ی امنی بدون تهدید وخطر،به زُهدو پارساییِ بپردازی، مراقب باش،بکلّی ازما(عاشقان) دوری کن تا آسیبی به دل ودین تو نرسد. چراکه این معجون به حدّی فریبنده ووسوسه انگیزاست که هر مقاومتی رادرهم می شکند، دلهارامی رباید ودین واعتقادات مذهبی رابه دست باد می سپارد.
دراین بیت حافظ، بامخاطب قراردادن "زاهد" ضمن دادن هشدار، به بیانی رندانه به اومی فرماید: زهد و پارسایی شکننده ی تو درمقابل وسوسه ی ویرانگر
لذّتِ عشقبازی تاب مقاومت وتوان بازدارندگی ندارد.
زاهدِ پشیمان راذوق باده خواهدکُشت
عاقلامکن کاری کآورد پشیمانی
گفت و گو هاسـت در این راه کـه جان بُگدازد
هر کسی عربدهای،این که مبین،آن که مپرس
گفتوگو: بحث و جدل
دراین راه : منظورهمین شراب نوشیدن که ازمنظرشریعت حرام می باشد.
معنی بیت : درموردن خوردن شراب (سودمندیها وزیانهایش،حرام وحلال بودنش،مجازتهای شرابخواری و.....)
بحث و جدل های جنجال برانگیز وجانفرسایی وجوددارد.هرکسی خودرادراین راه صاحبنظر وصاحب کرامت دانسته وبرای دیگران فرمان می دهندوبر سرش فریاد میکشند که آنگونه نگاه مکن واینگونه نگاه کن وچنین وچنان مکن یکی دیگر ازآنسو میگوید هیچ سؤال نکن!(امربه معروف ونهی ازمنکر)
ازلحنِ کلام دربیت دوّم،چنین برمی آیدکه فضولی درکاردیگران ودخالت درامورشخصی آنهادرزمان حافظ نازنین باشدّت وخشونت بیشتری رواج داشته که شاعررااین چنین برآشفته نموده است. فضولی درکاردیگران ازسوی افرادخودشیفته
اختصاص به دوره ی خاصّی ندارد وازقدیم الایّام درهردوره ای کسانی بوده اند که خودرامامور وملائکه ی خداونددرروی زمین برشمرده وداعشانه درامورات شخصی دیگران به فضولی می پرداخته اند همانها که ازروی احساس مسئولیت ودلسوزی، سعی می کنندمردم راحتّابه زورشلّاق به بهشت بفرستند!
عیب رندان مکن ای زاهدپاکیزه سرشت
که گناه دگران برتونخواهندنوشت
پارسایی و سلامت هوسم بود ، ولی
شیوهای می کند آن نرگـس فـتّان که مپرس
هوس : آرزو ، میل و خواسته
شیوه ای می کند: کرشمه ای ، غمزه ای می کند، عشوه های دلبرانه انجام می دهد.
نرگس : نوعی گل،استعاره از چشم
فتّان : فریبنده، بسیار فتنهانگیزبه سببِ داشتنِ جذابیّت وزیبایی،
معنی بیت : من هم همانندِ همه یِ پارسایان،آرزو داشتم زهد وپارسایی پیش گیرم و از گَزندِ عشق وبلاهای عاشقی،درامان باشم. ولی چه کنم،ازاختیارمن بیرون است، آن چشم زیبای محبوب چنان عشوه وغمزهای بکارمی گیرد که شرح وبیان آن ممکن نیست. نمی توان درمقابل عشوه های اومقاومت کرد،شیوه های دلبرانه اش منحصربفرداست،بامشاهده ی رفتارعای اوازخودبیخودشده وتسلیم می گردم.
رسم عاشق کُشی وشیوه ی شهرآشوبی
جامه ای بود که برقامت اودوخته بود
گفتم از گوی فلک صـورت حالی پرسـم
گفت : آن میکشم اندر خم چوگان که مپرس
گوی:توپ
فلک:آسمان
صورتِ حال :اخوالاتِ روزگار ، چگونگی اوضاع
چوگان:وسیله ی بازی،چوبِ سرکجی که با آن گوی را به طرف دروازهی حریف زنند .
چوگان درادبیاتِ ما بیشتر استفاده شده است. ازآنجهت که شکلِ ظاهری ِآن شبیهِ زلف معشوق سرکج است.
گردست رسدبرسرِ زلفینِ توبازم
چون گوی چه سرها که به چوگانِ توبازم
درقدیم ازآنجاکه چرخِ فلک راجسمی چون گوی گَرَدنده اَندر جای خویش،می پنداشتندبه همین سبب،برای بیان بعضی مفاهیم درشعر،ازگوی وچوگان که وسیله یِ بازی وسرگرمی مردم بود استفاده می کردندتاقابل تصّورتر باشد.
منظور از"گوی فلک" در اینجا "زایچه"است.
"زایچه" چیزی شبیهِ "اسطرلاب" است.اسطرلاب وسیله ایست که با آن جایگاه و مسیر ستارگان را معلوم میکردند. قدما معتقد بودند که زایش و نازایی ، پسر یا دختر شدن فرزند ، اتفاقات طبیعی و حتی سرنوشت بشر تحت تأثیرِچرخش فلک وحرکتِ ستارگان رقم می خورد.
خمِ چوگان:(محلِّ انحنای سرچوگان که گوی درآنجا قرار می گیرد وموقعِ پرتاب شدن نیزازهمانجاضربه می خورد.)
معنی بیت : ازرویِ کنجکاوی گفتم که از سپهرِهمچون گوی که همیشه به دورخویش می گردد وسرگردان است،وضعیت روزگار راجویا شوم،پاسخم داد که :
من آنچنان ضرباتِ محکمی ازانحنایِ چوگان میخورم که ازشدّتِ آن دورخودم می گردم در چنبرِ تقدیرچنان گرفتارم که تعریفی ندارد.
اگرنه درخم چوگان او رودسرمن
زسرنگویم وسرخودچکاربازآید؟
گفتمش : زلف بـه خون که شکستی ؟ گفتا :
حافظ ! این قصّـه دراز ست به قرآن که مپرس
"زلف"در این بیت همان "زلف سیاه" در بیت اول است.
"زلف به خون شکستن" دو معنا دارد :
1-زلف راشکن شکن کردن و حالت دادن وخم کردن به منظورِ دل بُردن وگرفتار کردن وبه اصطلاح عاشق کُشی .
2- با خون کسی به زلف، حالت دادن و خمیده وشکن درشکن کردن
معنی بیت :
از معشوق پرسیدم به قصد کشتنِ چه کسی زُلفانت را مثل شمشیر خمیده کردهای ؟ گفت : ای حافظ پاسخ این سئوال،قصّه یِ درازی به درازای زلفانم دارد.این قصّه ای راکه تومی پرسی، داستان درازی دارد وازآنجا که برای من همانندِیک رازِسربسته هست، تو را به قرآن سوگندت میدهم که دراین موردپرسشی مکن.
بالابلندِعشوه گر نقش بازمن
کوتاه کردقصّه ی زهددرازمن
برای ابهام زدایی بیت ششم لازم نیست نسخه خطی باشه یا حافظ رو از گور بیرون بکشید ! معنای همین کلمه پارسا را اگر درست بدانید میفهمید کلمه پارسا صحیح است و اگر کلمه گوشه گیری که دوست عزیزمان گفتند قرار بدهید کل فوندانسیون شعر از نقطه نظر معنا و مفهوم بهم میریزه ! با تشکر
معانی لغات غزل (271)
که مَپرُس : مپرس که قابل گفتن نیست، که از حدّ پرسش و پاسخ بیرون است .
زو : از او .
سر و سامان : وضع مرتّب، نظم و ترتیب
بی سر و سامان : بی برگ و نوا، مفلس، درویش .
گداختن : گداخته شدن، با حرارت ذوب کردن و مجازاً به معنای ناتوان شدن، لاغر شدن، سوختن و تغییر شکل و وضع دادن، منقلب کردن .
عربده : فریاد بلند و خشن .
شیوه : راه و رسم طنّازی، راه و روش .
شیوه یی می کند : به طرز و روشی ناز و عشوه گری می کند .
فتّان : فتنه انگیز .
صورت حال : چگونی حال، احوال پرسی .
زلف شکستن : چین و شکن دادن به زلف، پیچ و تاب دادن به زلف .
معانی ابیات غزل (271)
1) آنقدر از دست زلف سیاه رنگش گله دارم که اگر بپرسی گفتنی نیست زیرا از دست او آنچنان بی برگ و نوا شده ام که قابل گفتن نیست .
2) خدا کند هیچ کس در آرزوی وفاداری معشوق دل و دین را از دست ندهد که من چنین کرده و چنان پشیمانم که گفتنی نیست .
3) برای یک دهان شراب که با نوشیدن آن به هیچکس زیانی نمی رسانم، از دست مردم نادان چنان دردسر و آزار می کشم که از حدّ پرسش و پاسخ بیرون است .
4) ای زاهد مواظب باش که از کنار ما به سلامت بگذری چرا که این شراب قرمز آنچنان وسوسه انگیز و رُباینده دل و دین است که گفتنی نیست .
5) دربارۀ این باده نوشی، حرف های جانگداز بسیاری را باید تحمّل کرد . هرکسی عربده سر می دهد. این یکی می گوید آن روی زیبا را مبین و آن یکی می گوید که علّت حرمت شراب سؤال مکن (امر و نهی)
6) آرزوی این را داشتم که در گوشه یی به سلامت به سر برم، اما آن چشم فتنه گر چنان ترفند عشوه گری دارد که گفتنی نیست .
7) گفتم از گوی گردنده سپهر احوالی بپرسم، گفت چیزی مپرس که در انحنای چوگان چنان زیر فشارم که نمی توان باز گفت .
8) از یار پرسیدم که به قصد کشتن چه کسی زلفت را پیچ و تاب داده یی گفت این رشته سر دراز دارد. حافظ تو را به قرآن سوگند که در این باره چیزی مپرس .
شرح ابیات غزل (271)
وزن غزل : فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلات
بحر غزل : رمل مثمّن مخبون مقصور
*
خاقانی : دارم از چرخ تهی رو گله چندان که مپرس
دو جهان پر شود ار یک گله سر باز کنم
*
این غزل زمان دربه دری شاه ابواسحاق و پیش از گرفتاری و کشته شدن او سروده شده است .
حافظ، در شروع غزل به صورت ایهام از موهای بلند شاه اینجو سخن به میان می آورد و از اوضاع درهم و بی سر و سامانی خود در غیاب او سخن می گوید و از آنجایی که غزل های حافظ آیینه تمام نمای اندیشه و طرز تفکّر او در لحظه سرودن شعر است بلافاصله در بیت دوم حالت ندامت خویش را از اینکه خود را در سلک طرفداران این سلطان قرار داده و بدان شهرت یافته و در غیاب او نیز نسبت به او وفادار مانده و به سوی قدرت حاکم بعدی گرایش نداشته است اظهار می دارد .
شاعر در مواقع رنج و اندوه ناگزیر به می سر می سپارد لیکن از بخت بدِ او این زمان مصادف است با قدرت امیر مبارزالدّین محتسب و سخت گیری های او، به این سبب در بیت سوم، خود را باده نوشی معرّفی می کند که عارفانه مـــی می نوشد و به کسی آزاری نمی رساند اما به خاطر همین باده نوشی، از مردم نادان آزارها می بیند و در بیت پنجم از جار و جنجال هایی که سبب آزردگی روح و روان او می شود سخن به میان آورده و می گوید آمِرینِ به معروف و ناهیان از منکر عربده کشان به من امر و نهی می کنند که فضولی موقوف این را نباید ببینی و این سؤال را نباید بکنی .
شاعر در بیت هفتم بر خلاف نظریه همیشگیِ آن ها که همه رویدادها را به گردش افلاک نسبت می دهند می گوید به خود گفتم از حال فلک و این سپهر گردنده پرسشی کنم او هم گفت آنچنان رنج و مشقتی از ضربه چوگانِ آن چوگان بازِ افریننده و نامرئی متحمّل می شوم که گفتنی نیست .
آنچه از مفاهیم ابیات این غزل مستفاد می شود این که شاعر در حالت غم و اندوه و فراق شاه ابواسحاق و در عین استیصال به بازگویی مکنونات قلبی خود پرداخته است و از آنجایی که خاقانی در بیتی، مضمون مصراع اول غزل حافظ را آورده است بعید نیست که حافظ آن را پسندیده و بنایِ غزل خود را بر این مصراع نهاده باشد .
شرح جلالی بر حافظ – دکتر عبدالحسین جلالی
چند سال پیش که تو دبیرستان تحصیل می کردم یه دیوان حافظ خریدم.یه روز گفتم یه فال حافظ بگیرم ببینم واقعا راسته یا همش الکیه.نیت کردم وهمینطوری تودلم گفتم: ای حضرت حافظ تواز سرودن کدوم شعرت پشیمونی واگر الان میتونستی اونو از دیوانت حذف می کردی؟! همین شعر اومد که:چنانم من ازاین کرده پشیمان که مپرس! اصلا هم قبلا این شعرو نشنیده بودم ونمیدونستم حضرت حافظ همچین شعری داره..
بنظر میرسه که در بیت آخر : کلمه درست بشستی هست
گفتنش زلف به خون که "بشستی" گفتا
حافظ این قصه دراز است به قرآن که مپرس
قطعا مراد از می شراب ربانی است که زاهدنما ها از آن بی خبرند و منظور از مردم نادان اینان هستند.
این غزل را "در سکوت" بشنوید
دارم از زلفِ سیاهش گله چندان که مپرس
که چنان زو شده ام بی سر و سامان که مپرس
زلف همچون شب سیاه است و پوشاننده ی خورشیدِ رخسارِ زیبایِ معشوق که در فرهنگِ عارفانه استعاره از تجلیاتِ خداوند در این جهانِ فُرم و ماده می باشد، این تجلی کلیه مُدرکات و محسوسات را شامل می گردد اعم از هر موجودی در این جهان که با چشم قابل رؤیت است و یا آنچه تنها حس می شود که احساساتی مانند عشق را بویِ زُلفِ معشوق نامیده اند، بنا به تدبیرِ خداوند انسان در این جهان حضور یافته است تا با دیدنِ زلف و بوییدنِ عطرِ آن سرانجام به دیدارِ خورشیدِ رخشانِ رخسارش نایل شود که بنظر امری محال مینماید آنچنان که خداوند در پاسخ به تقاضایِ موسی فرمود نخواهد توانست او را ببیند، حافظ میفرماید از این زلفِ سیاهِ حضرتش آنچنان گله مند است که مگو و مپرس، در مصراع دوم اوضاعِ انسان تا پیش از حضور در این جهان به سامان بوده است، یعنی در جوارِ حضرتِ معشوق جامِ شرابِ عشق که جنسیتِ اوست را می نوشیده و عکسِ رخسارِ زیبای آن یگانه ساقیِ زیبا روی را در جام می دیده است، اما تدبیر و خواستِ خداوند چنین بوده که انسان در فراق افتد و خود بخشی از این زلفِ سیاه و تجلیِ حضرتش بصورتِ اکمل در این جهان گردد و حافظ میفرماید پس از آن است که او یا انسان بطور عام از جفایِ این زلف و زیبایی ها و تجلیاتش بی سر و سامان شده است.
کس به امیدِ وفا ترکِ دل و دین مکناد
که چنانم من از این کرده پشیمان که مپرس
پس از حضور در این جهان است که زلف یا زیبایی ها و جذابِیت های این جهان با انسان عهد می کند که او می تواند با دل بستن به چیزهایِ اینجهانی طعمِ آرامش و سعادتمندی را چشیده و خوشبخت شود، حافظ می فرماید او چنین عهدِ ناپایداری را پذیرفت و به امیدِ وفای به عهدِ زلف ترکِ دل و دین کرد اما دریغ و افسوس که این زلف به عهدِ خود وفا ننمود و حافظ بسیار از این کرده ی خود پشیمان است که مپرس، پس مبادا که دیگر کسان و انسانها نیز وفای به چنین عهدی را باور کنند و دینِ خود را که همان عشق و عهدِ ازلی موسوم به الست است ترک کرده و دل به این زلفِ سیاه سپارند.
به یکی جرعه که آزارِ کسش در پی نیست
زحمتی می کشم از مردمِ نادان که مپرس
پس از بی وفاییِ زلف و زیبایی های این جهان است که حافظ بطورِ فطری در می یابد بی وفایی کاری ست ناپسند، پس باید به جرعه ای دیگر از آن شرابِ عشقی که در الست نوشیده است به عهدِ خود با خداوند وفا کرده و بار دیگر به عشق زنده شود تا بتواند سعادتمندیِ حقیقی را بدست آورد، جرعه ای از این شراب موجبِ آزارِ کسی نمی شود که هیچ، بلکه برای هر انسانی لازم و ضرورت است اما بزرگی همچون حافظ آنچنان مزاحمتی از مردمِ نادان و ناآگاه به کیفیتِ این شراب می کشد که مگو و مپرس. بیت دارای ایهام است و می تواند شرابِ انگوری نیز مورد نظر بوده باشد که حتی اگر کسی جرعه ای از آن را بنوشد چه خواهد شد و چه ضرر و آزاری برای دیگران دارد که برخی اینهمه هیاهو بر پا میکنند و موجبِ زحمتِ حافظ می گردند؟ در ضمنِ این که اشاره ای ست به ضرورتِ بهرمندیِ اندکِ انسان از زیبایی هایِ زلف و نوشیدنِ شراب از چیزهایِ این جهانی به اندازه نیاز بنحوی که موجبِ آزارِ دیگر باشندگان نگردد و به قیمتِ نابودیِ طبیعتِ زیبای این جهان تمام نشود.
زاهد از ما به سلامت بگذر کاین میِ لعل
دل و دین می برد از دست بدان سان که مپرس
زاهد کسی ست که به صورتها توجه داشته و از معنا و اصلِ دین که عاشقی ست بی خبر است و به همین جهت حافظ او را که با نامِ مِی به هر شکلِ آن مخالفت می ورزد مخاطب قرار داده، می فرماید که بی خیالِ او شده و اصطلاحن عاشقان را بخیر و او را بسلامت، زیرا آن میِ آتشینِ کُلگون آنچنان دل و دینِ انسان را می بَرَد و عاشق می کند که مپرس، که اگر بپرسی هم از درکِ پاسخ عاجز و ناتوان خواهی بود و این ستیزه گری هایِ چند صد ساله مُبَینِ این مدعا می باشد.
گفت و گوهاست در این راه که جان بُگدازه
هر کسی عربده ای این که مبین آن که مپرس
حافظ به این دلیل از مجادله با زاهدان پرهیز می کند که در راهِ عاشقی جایی برایِ گفت و گو نیست زیرا بقولِ مولانا "هرچه گویم عشق را شرح و بیان/ چون به عشق آیم خجل باشم از آن" یعنی هرچند انسان عشق را در بیان و توصیف آوَرَد جان را می گدازد و با این ذوب شدن از او می کاهد، شاهدِ آن نیز عربده و سرو صداهایِ ذهنیِ بسیاری از مدعیان است که قصدِ بیانِ عشق را دارند آنچنان که عاشقان را نه یارایِ دیدن و نه شنیدنِ توصیف های برآمده از ذهنِ آنان است و اگر هم کسی پرسشی داشته باشد آن عربده ها پاسخی منطبق بر حقیقتِ عشق نخواهند داشت.
پارسایی و سلامت هوسم بود ولی
شیوه ای می کند آن نرگسِ فَتّان که مپرس
زاهد نیز عربده و تصویرِ خود از عشق را دارد و می پندارد که عاشق است به همین سبب پارسایی و سلامت (بهشت و عافیت طلبی ) را پیشه خود می کند غافل از این که این نیز هوسی بیش نیست و با عشق فرسنگها فاصله دارد که حافظ در مصراع دوم به دلیل و اثباتِ رأیِ خود می پردازد، شیوه در اینجا به معنیِ تدبیر آمده است و نرگس استعاره از چشمِ حضرت معشوق یا دیدنِ جهان از منظرِ چشمِ خداوند است که فتنه گر است، یعنی تصوراتِ ذهنیِ مُدعیانِ عاشقی را بر هم می زند، پس خداوند با شیوه ی خود فتنه در کارِ زاهدِ پارسا کرده و با ناکام نمودنِ او در هوسش برای رسیدن به خدا به او می فهماند که عشق دیگر است و هوسِ عاشقی چیزی دگر. درواقع حافظ عدم توفیق در وصلِ زاهد با ابزار و اسبابِ زهد و پارسایی را دلیلی بر هوس و تصورِ ذهنیِ زاهد از عشق می داند چنانچه میبینیم هرازگاهی تشتِ رسواییِ زاهدی در فسق و فساد از بام می افتد.
گفتم از گویِ فلک صورتِ حالی پرسم
گفت آن می کشم اندر خمِ چوگان که مپرس
ناکامی هایِ ذکر شده در بیتِ قبل مختصِ زاهد نیست بلکه در همه شئوناتِ زندگی انسان مصداق دارد مانندِ زوجی که گمان می کنند عاشق شده اند اما درواقع با هوس تشکیل خانواده می دهند که سرانجامی جز ناکامی ندارد و فرزندانی را بدون عشق پرورش می دهند که در آخر نتیجه مطلوب را نمی بینند و یا هنرمندی که با عشق بیگانه است و حقیقتِ هنرِ خود را درنمی یابد سرانجامی جز ابتذال و ناکامی نخواهد داشت و همچنین است مسؤل یا سیاست مداری که در کارِ مملکت داری ناکام می شود چرا که همگی هوس بوده و همانندِ زاهد جز شکست و ناکامی بهره ای از کارِ خود نخواهند برد، و حافظ همه این ناکامی ها را قانونِ کن فکانِ خداوند می داند که گردشِ روزگار برای انسان رقم می زند تا شاید انسان از خوابِ گرانِ ذهن بیدار گردد، درواقع عرفا و حکما فلک را همچون گویِ چوگان می دانند که در اختیارِ خَم و چوبِ چوگانِ خداوند است و به هر سو که بخواهد در گردش می آورد، پسحافظ صورت و چگونگیِ این احوال در ناکامیِ انسانِ هوس باز را از فلک یا گویِ چوگانِ خداوند جویا می گردد و در پاسخ می شنود که او نیز نمی داند اوضاع چگونه پیش می رود و این گوی چگونه می چرخد و اتفاقات چگونه رقم می خورد که انسان با تصوراتِ ذهنی و هوس دست به هر کاری بزند جز ناکامی و نامرادی ثمر و بهره ای نخواهد برد، او تنها ضرباتِ محکمِ خمِ چوگان را حس می کند، ضرباتی که از شدت و حدتِ آن مپرس.
گفتمش زلف به خونِ که شکستی؟ گفتا
حافظ این قصه دراز است به قرآن، که مپرس
حافظ که در بیتِ آغازینِ غزل خود( نوعِ انسان) را قربانیِ زلفِ معشوق دیده و از او گلایه مند است و از بی سرو سامانی و آشفتگی که سرانجامِ امید بستن به عهدِ فلک در رسیدن به آرامش و سعادتمندی است سخن می گوید در اینجا نیز فلک را مخاطب قرار داده و می فرماید اکنون زلف را به قصدِ خونِ چه کسی شکستی و آراسته ای و یا به عبارتی دیگر قرار است جامِ شرابِ چه کسی را تبدیل به خون گردانی؟ قربانیِ بعدی چه کسی ست و قرار است دلِ کدام فلک زده ای را برده و هوس را در او برانگیزی تا با زُهدخود به رستگاری و رسیدن به خدا امیدوار شود؟ ویا با هوسِ عشقِ این جهانی و بوسیله ذهن عاشق شده و تشکیلِ خانواده دهد و با همین هوس و ابزارِ ذهن به تربیتِ فرزندان بپردازد؟ اکنون قرار است خونِ کدام هنرمند، دانشمند، سیاستمدار و یا دیگر بندگانِ خدا که هوسِ پارسایی و سلامت و خوشبختی دارند و به عهدِ سستِ فلک دل و دین از دست داده اند ریخته شود؟ درواقع انسانها پس از عمری زهد، یا توهمِ سالها عشق به همسر همگی در می یابند که چیزی جز هوسِ عشق به صورتِ دین و یا بر شخص نبوده است و اکنون فرزندانی دارند که آنان نیز در نوبتِ قربانیانِ بعدیِ فلک قرار دارند، پس با برباد رفتنِ عمرِ گران آنچنان از کرده خود پشیمان می شوند که مپرس اما افسوس که انسان فقط یک بار فرصتِ زیست در این جهان را داشته و حسرتِ عمرِ برباد رفته ثمری ندارد مگر آنکه بقولِ مولانا هرچه زودتر این عشقهایِ صورتی را رها کرده و به خویشِ اصلی و یا عشقِ حقیقی بازگردد. در مصرع دوم فلک یا روزگار یا گویِ چوگان و کن فکانِ خداوندی پاسخ می دهد این قصه سرِ درازی دارد پس تو را به قرآن که مپرس و در معنایِ دیگر هر انسانی در این جهان قصه و قرآنی ست که باید خوانده شود آنچنان که او با اختیارِ خود آنرا می نویسد و گویِ چوگانِ خداوند نیز بر همین مبنا حرکت کرده و ضربه می زند پس گناهِ خونِ انسان بر گردنِ گوی و خمِ چوگان و حتی زلفِ شکسته نیست، یعنی انسان باید در عشق به انسانی دیگر بر حقیقت و جوهرِ درونیِ وی عاشق شود و نه بر صورت یا بعبارتی قرآِنِ خود را با جوهرِ عشق یازنویسی کند، همچنین اگر در دیگر امور و ازجمله در پارسایی نیز چنین کند از جفایِ گویِ فلک در امان بوده و بجایِ جامِ خون و درد و غم، از شرابِ زندگی بخشِ زلف و مواهبِ این جهان نیز بهرمند و سعادتمند خواهد شد.