غزل شمارهٔ ۲۶۱
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
خوانش ها
غزل شمارهٔ ۲۶۱ به خوانش فریدون فرحاندوز
غزل شمارهٔ ۲۶۱ به خوانش سهیل قاسمی
غزل شمارهٔ ۲۶۱ به خوانش محسن لیلهکوهی
غزل شمارهٔ ۲۶۱ به خوانش محمدرضا مومن نژاد
غزل شمارهٔ ۲۶۱ به خوانش فاطمه زندی
غزل شمارهٔ ۲۶۱ به خوانش پری ساتکنی عندلیب
غزل شمارهٔ ۲۶۱ به خوانش احسان حلاج
غزل شمارهٔ ۲۶۱ به خوانش افسر آریا
شرح صوتی غزل شمارهٔ ۲۶۱ به خوانش محمدرضا ضیاء
آهنگ ها
این شعر را چه کسی در کدام آهنگ خوانده است؟
حاشیه ها
سلام و درود
از این غزل در ترجمه آیات 61 حج و 29 لقمان و 13 فاطر و 6 حدید بهره بردم.
"بدان مثل که شب آبستن است روز از تو
ستاره می شمرم تا که شب چه زاید باز"
نمیشه این بیت رو به این شکل معنا کرد!؟ ؛
شبها ستاره میشمرم(اشک میریزم) و انتظار میکشم تا ببینم شب چه می زاید.زیرا که شب، روز را از تو آبستن است.
برداشتی که من داشتم اینه که ؛ من ستاره نمیشمرم(انتظار نمیکشم)که ببینم روز چگونه از شب متولد می شود، اصل این انتظار برای این است که ببینم شبی که روز را از "تو" آبستن است چه می زاید.
شب آبستن روز نو هست
"شب آبستن است روز از نو "
روز از کسی ابستن نمیشه، بی معنی هست در واقع،
حافظ منتظر روز نو هست و میگه شب همیشه روز را در دل خودش داره،
در عین اینکه به اینده و تغییر اوضاع دید مثبتی نداره میخاد امیدش رو حفظ کنه و میگه منتظرم ببینم شب چی میزاید
با سلام . فکر نمیکنم انتظار شب برای دیدن صرف روز باشد چون در پایان بیت کلمه باز آمده است . یعنی این اتفاق قبلا هم افتاده و هر بار که روشنایی روز می آید معلوم میشود که اینبار تاریکی شب آبستن چه چیزی بوده است . کل یوم هو فی شان
بدان مثل که شب آبستن است روز از تو
ستاره میشمرم تا که شب چه زاید باز
رخدادهای روزانه فرزند مادری به نام روزگار و پدری به نام عامل انسانی هستند. فکرها و ایدههایی که شبهنگام در سر میپرورانیم به مثابه آبستن کردن آن مادر است و فردا روزگار فرزندی را که از تو آبستن شده به دنیا خواهد آورد. هر کس مایل است فرزند خود را ببیند اما تا زمان به دنیا آمدن آن رخدادها باید صبر کرد و ستاره شمردن کنایه از صبر کردن و انتظار کشیدن قبل از دیدن فرزند است.
درآ که در دل خسته توان درآید باز
بیا که درتن مُرده روان در آیـد باز
زبان حالِ عاشقی منتظرو دیده به در دوخته هست که ازشدّت اشتیاقِ دیدار،جانش برلب رسیده وآرزومندِ دیدارمعشوق است.
خطاب به محبوب است:
ای دوست،لطف ومرحمتی کن و به خانهام بیا ! به دیدارم بیا ! تا این دل عاشقِ دل آزرده، دوباره نیرو وانرژی گیرد، طبیبانه بر بالینم بیا ،درفراقِ تومبدّل به جسمی بی جان شده ام بیاتا تنِ بیجانم دوباره جان بگیرد.
معشوق درادبیاتِ ما همچون دمِ عیسی که به مردگان جانی دوباره می بخشد،به عاشقانی که جانشان درآتشِ غمِ فراق سوخته،زندگیِ دوباره می بخشد.
زدست شاهد نازک عذارعیسی دم
شراب نوش ورها کن حدیثِ عاد وثمود
امّابعضی اوقات،معشوقِ حافظ دراحیای مردگان،دست برترداشته وازاونیزماهرتراست.
ازروان بخشی عیسی نزنم دم هرگز
زانکه درروح فزایی چولبت ماهرنیست
بیاکه فُرقت توچشم من چنان دربست
که فـتح باب وصالت مگر گـشاید باز
که : حرف تعلیل ، زیرا که
فُرقت : دوری ، جدایی
فتح : گشودن ، بازکردن
فتح باب : در را گشودن ، کاری را آغاز کردن
مگر : شاید ، در اینجا : حتماً
"چشم من چنان در بست" یعنی چشمانم را کور کرد .همانگونه که چشمان یعقوب در فراقِ یوسف بسته شد.
معنی بیت : دوری وهجرانِ تو چشمانم را چنان کور کرده، که فقط آمدنِ تو ووصالِ تو می تواند بینایی رابه چشمانم بازگرداند !اگر ازروی لطف وعنایت در به روی من بگشایی،ازشوق وصال تو چشمانم گشوده خواهدشد.
تنها گشایش وصال تو (آغاز وصال تو) چشمم را دوباره بینا و روشن میکند .
هرکس که گفت خاکِ درِدوست توتیاست
گو این سخن معاینه درچشم ماببین
غمی که چون سِـپهِ زنگ مُـلکِ دل بگرفت
زخیلِ شادیِ رُوم ِ رُخـت زُدایــد باز
سپه :سپاه ، لشکر
زنگ : زنگبار ، حبشه ، سرزمین سیاهپوستان
مُـلک : پادشاهی ، فرمانروایی ،سرزمین دل،هستی وکلیّتِ دل
خیل : گلّه ی اسب ، گروه ، لشکر
روم : آسیای صغیر ،ترکیه ، ، بیزانس ، سرزمین سفیدپوستان
روم رُخ : سفیدی رخسار دوست به سرزمین سفیدپوستان تشبیه شده است.
زداید : پاک کند.
در ادبیات ما "روم" و "زنگ" را به اعتبار سفیدی و سیاهی در مفاهیم "روشنایی و تاریکی" یا "روز و شب" به کار بردهاند.دراین زمینه ضرب المثل هم داریم:" یا رومیِ رومی یا زنگی زنگی"
در اینجا "روم" و "زنگ" "غم" "شادی"آرایه یِ "تضاد" ایجادکرده اند.
معنی بیت : غم و اندوهی که همانندِ انبوهِ لشکر قهّار سیاهان ،بر سرزمینِ دل من تاختند وتحتِ اشغال ِ خوددرآوردند،ماندگار نخواهندبود بی تردید درپرتوِ سفیدیِ رخسارِتابان توزدوده وپاکسازی ونابودخواهندشد. وقتی عیدِ وصال تو فرارسد، لشکری ازشادی، عظیم ترازسپاهِ زنگی، تشکیل میشود وفرمانرواییِ دل را ازاشغالِ سپاهِ غم بازپس می گیرد. جان دوباره به جسم بازمی گردد وچشمان من بیناییِ خویش رابازمی یابد.
تاپیش بخت باز رَوم تهنیت کنان
کومژده ای زمقدم عید وصال تو
به پیش آینهی دل هـرآنچه میدارم
بجز خیال جـمالت نـمـینمایـد باز
آینهی دل : دل به آینه تشبیه شده است.
خیال : نقش ،تصویر
نمودن : نشان دادن
معنی بیت : هر چیزی راکه در مقابل آئینهام قرار میدهم چیزی جز عکس چهرهی زیبای تو نشان نمیدهد . در دل من تنها یک تصویر نقش بسته آن هم چهرهی زیبای توست.
اندر دل ودیده ی عاشق جز نقش رخسارمعشوق چیزدیگری نیست.
دارم عجب زنقش ِ خیالش که چون نرفت
ازدیده ام که دَم به دَمش کارشست وشوست
بدانمثلکه "شب آبستن است" روز از تو
ستاره میشمرم تاکه شب چه زاید باز
این بیت درنگاه اوّل بسیاردشوارفهم ونامفهوم بنظرمی رسد. گویی که "روزازتو" درجای خودننشسته ویادراصل واژه ای دیگر بوده وبه خطاثبت شده است.
ازهمین روبعضی از شارحان محترم درشرح این بیت، به معنای موردنظر شاعرنرسیده وبه ناچار معناهای بی ربط وخارج ازموضوع برداشت کرده اند. بعضی نیز بکلّی خیال خودرا راحت کرده وبا دستکاری درمتن غزل، (دورازتو) راجایگزین (روزازتو) درمصرع اوّل نموده وبه آسانی معنی دلخواه وساده تری برداشت کرده اند! غافل ازاینکه بااین دستکاری ما به کلّی از منظوراصلی حافظ دورترمی شویم ودرنتیجه نکته ی ظریف وحافظانه ای که دردل این بیت نهفته واتفاقاً لطف وزیبایی شعرنیزبه همان نکته مرتبط هست ازبین می رود.
معنی بیت: ای محبوب، برپایه ی همان مَثل که گویند "شب آبستن است تاسحرچه زاید" (روزمن) نیزبه همان سیاق به واسطه ی اینکه همواره تودرافکار وآرزوهای من هستی ازتوآبستن شده است.
حال که روز ِ بارورشده ی من به شب رسیده وسحرگاهان خواهدزائید من ستاره می شمارم و باازبین بردن لحظاتِ التهاب، در انتظاربسرمی برم تا ببینم چه خواهدزایید؟ نمی دانم چه حوادثی درپیش رو دارم آیااتفاق مبارکی رقم خواهدخورد یانه؟ آیا آفتاب ِ روزِ مُراد من طلوع خواهد کرد ؟
من این مُرادببینم به خودکه نیم شبی
به جای اشگ روان درکنارمن باشی؟
روزوشب خوابم نمی آیدبه چشم غم پرست
بس که دربیماری هجر توگریانم چوشمع
معنی بیت: ازبس که درهجران تو همانند شمعی درسوزوگدازم وپیوسته اشک می ریزم نه روزمی توانم بخواب نه شب.
قرار وخواب زحافظ طمع مدارای دوست
قرارچیست صبوری کدام وخواب کجا؟
بـیـا کـه بلبل مـطـبـوع خـاطـرِ حـافظ
به بوی گلـبُـن وصل تو میسُراید باز
مطبوع : پسندیده
خاطر : طبع و قریحه
بـو : ایهام دارد : 1- عطر و بو 2- امید وآرزو
گلبُن : بوتهی گل
گلبن وصل : وصال به بوته ی گل تشبیه شده است.
باتوجّه به اینکه بلبل به غزلخوانی شهرت دارد حافظ به زیبایی طبع شعری خودرابه بلبل تشبیه کرده است.
معنی بیت : ای محبوب بیا ورُخ بنما که بلبلِ طبع حافظ به امید دسترسی به گل ِوصال تو یا به شوق عطروبوی گل وصال تو دوباره غزلخوانی راشروع کرده است .
واله وشیداست دایم همچوبلبل درقفس
طوطی طبع اَم زعشق شکّر وبادام دوست
شما هم بعد رادیو چهرازی اینجا اومدین ؟؟)
درآ که در دل خسته توان درآید باز
بیا که در تن مرده روان درآید باز
مخاطب اصل یا جانِ اصلیِ انسان است، درآ یعنی به درون آی و دلِ خسته دلی را گویند که بر اثرِ قرار دادنِ هر چیزِ بیرونی و ذهنی که انسان آنرا جایگزینِ جانِ اصلیِ خویش می کند زخمی شده است، باز درآمدن بیانگرِ این مطلب است که این جانِ برگرفته از جانان یک بار پیش از این در اندرون بوده است اما انسان به خود پیش از این بر اثرِ قرار دادنِ غیر و بیگانه در دل یا مرکزِ خود موجبِ برون رفتِ او از دل شده است، و اکنون پس از احساسِ دردهایِ ناشی از خستگیِ دل به این فقدان پیبرده، از آن جانِ عِلوی تمنایِ بازگشت می کند زیرا که می توان بارِ دیگر او را طلب کرده و همچنین می داند امکانِ ورودِ دوباره ی او در وجودش وجود دارد. در مصراع دوم حافظ وجودِ بدونِ جانِ اصلی را تنِ مرده ای بیش نمی داند که با بازگشتِ آن جانِ برآمده از جانان، درواقع روانِ انسان نیز به او باز می گردد، حافظ با ایهامِ زیبای روان گوشزد می کند که این کارِ بازگشتِ جانِ اصلی علیرغمِ دشواری هایِ بسیار به روانی و راحتی امکان پذیر می باشد.
بیا که فرقت تو چشم من چنان در بست
که فتح باب وصالت مگر گشاید باز
حافظ انسانِ دلخسته و زخم خورده ای که بر اثرِ فِراق و دوریِ از اصلِ خود به چنین روزی افتاده و در بیتِ قبل تنِ مرده اش نامیده است را انسانی فاقدِ بینایی و چشمان باز توصیف می کند، پس حافظ که این فراق را موجبِ بسته شدنِ چشمِ جان بینِ انسان می داند ادامه می دهد این چشم آنچنان بسته شده است که فقط با فتح یا گشایشِ باب و دربِ وصالِ تو ای جانِ جانان امکانِ گشوده شدنِ دوباره اش وجود دارد و این گشایشِ باب یعنی قرار گرفتن انسان در راهِ عاشقی، پس بیا و بار دیگر در این دلِ خسته و زخم خورده بنشین، درواقع این درخواست یا طلب است که اولین مرحله عاشقی می باشد.
غمی که چون سپهِ زنگ مُلکِ دل بگرفت
ز خیل شادی رومِ رُخَت زداید باز
از دیرباز در فرهنگِ عارفانه زنگ نمادِ سیاهی، تیرگی و غم بارگی و رومِ نمادِ سپیدیِ رخسار یا زیبارویی و شادی بوده است و حافظ نیز در اینجا از این دو ضد بمنظورِ بیانِ ثمره ی بسته بودنِ چشم و فراق که زنگ و سیاهی و غم است درمقابلِ روم که سپیدی و زیبایی و شادیِ مُنتج از وصل می باشد بهره می بَرَد تا مفهومِ مورد نظر را بهتر بیان کند، پسمی فرماید با فتح و گشایشِ وصال است که سپاهی بیشمار از غم و درد و رنج از دلِ خسته ی انسان زدوده می گردد و مُلکِ دل همچون روزِ نخست سپید ، زیبا و سرشار از شادی می گردد، شادی و نشاطی که به عواملِ بیرونی مانندِ افزایشِ ثروت و امثالِ آن بستکی ندارد. از این لحاظ می فرماید سپاهی از زنگ و سیاهی زیرا که درد و غم هایِ انسان قابل شمارش نیستند و البته که همگی مربوط به مسائل و مشکلاتِ خودساخته ی ذهنِ انسان می باشند.
به پیش آینه دل هر آن چه میدارم
بجز خیال جمالت نمینماید باز
حافظ در ادامه میفرماید پس از هزیمتِ سپاهِ سیاهی و غم یا به عبارتی پیروزیِ خیلِ عظیمِ روم و شادی ست که مُلکِ دلِ انسانِ عاشقی چون حافظ صیقل یافته و او هرچه را در برابرِ آن آیینه قرار دهد بجز تصویری از جمال و زیباییِ حضرت دوست را در آن نمی بیند و به بیانی دیگر حقیقتِ آن چیز را تشخیص می دهد نه شکل و زیبایی و جذابیتِ آن را، با چنین بینش و گشادگیِ چشم است که انسان از مواهبِ دنیوی بهره و لذتِ لازم را می برد اما در ضمنِ آن به ذات و حقیقت و اتصالِ آن به سرمنشأ همه ی آن برکات و زیبایی ها نیز پی می بَرَد.
بدان مثل که شب آبستن است روز از تو
ستاره میشمرم تا که شب چه زاید باز
ضرب المثلی هست که می گوید شب آبستن است تا صبحگاهان چه زاید، پس حافظ با اشاره به این ضرب المثل ادامه می دهد ای خداوند یا زندگی؛ شبِ تاریکِ ذهنِ انسان که زنگ و سیاهی است، روز و سپیدی و زیباییِ رُخت را از تو آبستن است، پس انسانِ عاشقی همچو حافظ ستاره هایِ دلبستگی به چیزهایِ بیرونی را که یک به یک می سوزند و افول می کنند بر می شمارد و در انتظار بسر می بَرَد تا ببیند سرانجام بارِ دیگر از این شبِ ذهن چه زاییده می شود، البته که با کم فروغ شدن و افولِ ستاره یا چیزهایِ بیرونی که هر لحظه چشمک زنان انسان را به خود فرا می خوانند صبحِ دولت و روزِ عاشقان از دلِ سیاهِ شب دمیده و زاده می شود. مولانا نیز در در مَطلَعِ غزلی می فرماید؛
چو آمد رویِ مَهرویم کِی باشم من، که باشم من
چو زاید آفتابِ جان، کجا مانَد شب آبستن
آنچنان که در جایِ دیگری می فرماید؛
آفتابی در یکی ذره نهان ناگهان آن ذره بگشاید دهان
ذره ذره گردد افلاک و زمین پیشِ این خورشید چون جست از کمین
در اینجا نیز ذره همان شبِ ذهن است که چون خورشیدِ جان از آن زاییده و بیرون می جهد افلاک و زمین یا ستاره هایِ دلبستگی ها ذره ذره شده و فرو می ریزند.
بیا که بلبلِ مطبوعِ خاطرِ حافظ
به بوی گُلبُنِ وصل تو میسُراید باز
حافظ که غزل را با بیا و درآ آغاز کرده است در بیتِ پایانی هم جانِ اصلی و برگرفته از جانان را فرا می خواند تا بارِ دیگر بلبلِ طبعِ خاطر یا اندیشه هایِ حافظ با اجابتِ این دعوت و وصالش نغمه سرایی را آغاز کند، در مصرع دوم گُلبُن استعاره از ریشه ی گُل یا اصلِ خداییِ انسان است که هُشیاریِ خالصِ خدایی ست و بدونِ این ریشه و ساقه طبعاََ گُلی نیز نخواهد رویید، پسحافظ به بوی و بودنِ این ریشه و وصلش است که زبانِ عالمِ غیب شده و بار دیگر غزلهایِ پر بار و سرشار از معنیِ خود را می سُراید.
"بدان مثال که شب ابستن است روز از نو " صحیح است،
روز از کسی ابستن نمیشه بلکه این ضرب المثل قدیمی هم بوده که" روز از نو روزی از نو"
شب ابستن روز نو هست و حافظ منتظر ببینه فردا چه اتفاقی میافته
دکتر محمدرضا ضیاء در شرح صوتی این غزل از استادشان دکتر مظاهری نقل میکنند که از آنجا که در بیت اول این غزل ردیف «درآید باز» و حروف قافیه «ان» است ولی در ادامهٔ غزل ردیف «باز» و حروف قافیه «اید» بوده، برخی نسخهنویسان به ظن اشکال «درآید» مصرع دوم بیت اول را به «گراید» تغییر دادهاند.
سپس مثالهایی شبیه همین شعر در دیوان کمال اسماعیل میآورند و اظهار میکنند که گویا کاری که شاعر در این غزل کرده نوعی تفنن و شاید صنعت محسوب میشده و نیاز به تصحیح نداشته است.
تفنن یا صنعتی که یاد کردید در این غزل سوزنی سمرقندی نیز به چشم میخورد. حاشیهتان را که خواندم ناگهان یاد این غزل افتادم. یاد دارم در این باره مقالهای خوانده بودم که در آن به این غزل سوزنی سمرقندی اشاره شده بود.
اگر کسی از دوستان دربارهٔ این صنعت یا تفنن اطلاعات بیشتری دارد ممنون میشوم به اشتراک بگذارد؛ با سپاس!
در مصراع اول بیت پنجم باید چنین نوشته شود.
بدان مثال که شب آبستن است روز از نو
ستاره می شمرم تا سحر چه زاید باز
و خود کتب قدیمه بجای الف عمودی از الف افقی مانند قرآن های مجید چاپ عثمان طه استفاده میکردند وبجای الف فتحه میگذاشتند مانند کِتَب که کتاب خوانده میشد زیرا اگر از واکه مصوت بزرگ استفاده نکنیم نیم هجا در وزن شعر کم داریم ولی وقتی مثل را مثال بخوانیم وزن درست میشود