گنجور

غزل شمارهٔ ۲۵۷

روی بِنْما و مرا گو که ز جان دل برگیر
پیشِ شمع آتشِ پروانه به جان گو درگیر
در لبِ تشنهٔ ما بین و مدار آب دریغ
بر سَرِ کُشتهٔ خویش آی و ز خاکَش برگیر
تَرکِ درویش مگیر ار نَبُوَد سیم و زَرَش
در غَمَت سیمْ شُمار اشک و رُخَش را زر گیر
چنگ بِنْواز و بساز ار نَبُوَد عود چه باک؟
آتشم عشق و دلم عود و تَنَم مِجمَر گیر
در سَماع آی و ز سر خرقه برانداز و برقص
ور نه با گوشه رو و خرقهٔ ما در سر گیر
صوف بَرکَش ز سر و بادهٔ صافی دَرکَش
سیم در باز و به زر سیمبَری در بر گیر
دوست گو یار شو و هر دو جهان دشمن باش
بخت گو پشت مَکُن، رویِ زمین لشکر گیر
میل رفتن مَکُن ای دوست دَمی با ما باش
بر لبِ جوی، طرب جوی و به کف ساغر گیر
رفته گیر از بَرَم و زآتش و آبِ دل و چشم
گونه‌ام زرد و لبم خشک و کنارم تَر گیر
حافظ آراسته کن بزم و بگو واعظ را
که ببین مجلسم و تَرکِ سَرِ منبر گیر

اطلاعات

وزن: فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن (رمل مثمن مخبون محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

خوانش ها

غزل شمارهٔ ۲۵۷ به خوانش فریدون فرح‌اندوز
غزل شمارهٔ ۲۵۷ به خوانش سهیل قاسمی
غزل شمارهٔ ۲۵۷ به خوانش محسن لیله‌کوهی
غزل شمارهٔ ۲۵۷ به خوانش فاطمه زندی
غزل شمارهٔ ۲۵۷ به خوانش پری ساتکنی عندلیب
غزل شمارهٔ ۲۵۷ به خوانش محمدرضا مومن نژاد
غزل شمارهٔ ۲۵۷ به خوانش فریبا علومی یزدی
غزل شمارهٔ ۲۵۷ به خوانش احسان حلاج
غزل شمارهٔ ۲۵۷ به خوانش افسر آریا
غزل شمارهٔ ۲۵۷ به خوانش شاپرک شیرازی
شرح صوتی غزل شمارهٔ ۲۵۷ به خوانش محمدرضا ضیاء

حاشیه ها

>>>>>>>>>>>>>>>>>>>
***********************************
***********************************
دوست گو یار شو و ........... دشمن باش
بخت گو ............................... لشکر گیر
... /
هر که جهان: 17 نسخه (801، 803، 813، 821، 823، 824، 825، 836، 843 و 8 نسخۀ متأخر یا بی‌تاریخ) خانلری، عیوضی، نیساری
هر دو جهان: 16 نسخه (818، 819، 822، 827 و 12 متأخر یا بی‌تاریخ) قزوینی- غنی، جلالی نائینی- نورانی وصال، سایه، خرمشاهی- جاوید
هر که بُوَد: 1 نسخۀ بسیار متأخر (893)
جمله جهان: 2 نسخۀ بی‌تاریخ
/ ...
روی کن و روی زمین: 10 نسخه (801، 824، 843 و 7 متأخر یا بی‌تاریخ) نیساری، جلالی نائینی- نورانی وصال
پشت کن و روی زمین: 10 نسخه (803، 818، 821، 823، 825، 836 و 4 متأخر یا بی‌تاریخ) خانلری، عیوضی
پشت کن و روی جهان: 1 نسخه (813)
پشت شو و روی زمین: 3 نسخه (819 و 2 نسخۀ بی‌تاریخ)
پشت مکن، روی زمین: 3 نسخه (822، 827 و 1 نسخۀ بسیار متأخّر: 894) قزوینی- غنی، سایه، خرمشاهی- جاوید
(بخت) پشتی کن و گو روی زمین: 1 نسخه (854)
روی کن و روی جهان: 2 نسخه (857، 862)
روی کن و هر دو جهان: 3 نسخه (867، 874؟ و 1 نسخۀ بی‌تاریخ)
روی کن و پشت زمین: 2 نسخه (یکی بسیار متأخّر: 893 و دیگری بی‌تاریخ)
پشت بکن روی زمین: 1 نسخۀ بی‌تاریخ
37 نسخه از جمله تمام 11 نسخۀ کاملِ کهنِ مورّخ، غزل 252 را دارند. از این نسخ، نسخۀ مورّخ 864 بیت فوق را ندارد.
*****************************
*****************************

1395/12/25 23:02

روی بـنـما و مـرا گـو کـه ز جـان دل بـَرگـیـر
پـیش ِشمع، آتـش ِپـروانه به جان گو در گیر
از جان دل برگرفتن : دست از جان شُستن ، جان را فدا کردن.
دَرگیر : دَربگیر،مُشتعل کن،شعله ورکن
"شمع": استعاره از چهره‌ی فروزان ِمعشوق است.
این غزل عاشقانه وخطاب به معشوق است. عاشق ازمعشوق می خواهد که رخسارنشان دهد و بایک فرمان جانش رابستاند.عاشق می خواهد، یار درنقش ِ شمع فرو رودو وقتی که رُخ نشان می دهدبه عاشق چنین بگوید:
ای عاشق ،رخسار ِفروزنده یِ همچون شمع مرا تماشاکن، و دردرون ِ خود آتش ِعشقی را که هر پروانه ای دردل دارد، شعله وَرکُن و پروانه وار خودرابه آتش ِ شمع ِ روی ِ من بسپار و بسوزان.
جالب اینجاست که معشوق سکوت اختیار کرده واین عاشق است که به معشوق خاطرنشان می گردد که چنین وچنان کن ومرا بسوزان وخاکسترکن وبرباد دِه ! "عاشق می خواهد اثبات کند که درعشقی که نسبت به معشوق داردصادق است." وچنان کن ومرا بسوزان وخاکستر کُن وبَرباد دِه ! "عاشق می خواهد اثبات کند که درعشقی که نسبت به معشوق داردصادق است."
وجالب تراینکه درمصرع دوّم، شاعر باروشن کردن ِشمع ِرخ یار و به پروازدرآوردن ِ پروانه ی ِعاشق، فضایی کاملن آشنارادر ذهن ِمخاطب به تصویرمی کشد،مخاطب ابتدا چنین انتظاردارد وازروی ِ تجربه چنین می پندارد که قطعن قراراست آتش ِشمع،به جان ِ پروانه بیافتدتابسوزاندش. امّاپس ازخوانش ِکامل ِمصرع دوم، باکمی دقّت درمی یابد که نه این همه ی ماجرانیست..... پی می بردکه ابتدا آتشی دیگر(به غیراز مشعلِ شمع) که همان سوز ِاشتیاق ِ درونی ِ پروانه هست می بایست دَرگیرد (روشن گردد) وشور ِدرونی ِ عاشقی دردل پروانه فَوَران نمایدتاچنانچه شایستگی ِسوخته شدن باآتش ِ شمع ِرخسار ِ یار راپیداکردبه مسلخ عشق رهنمون گردد.
آتش آن نیست که ازشعله ی اوخنددشمع
آتش آنست که برخرمن ِ پروانه زدند.
آتشی که به مراتب سوزنده تر ازآتش شمع است.
معنی بیت:
سیمای ِدلفروزت را به من نشان بده وبه من فرمانی صادرکن تاهمزمان بامشاهده یِ چهره ات، جانم را نثارکنم.درمصرع دوّم همین عبارت رابا تشبیهِ زیبایی به بیانی دیگر می گوید ورندانه به معشوق آموزش ِ دلسِتانی می دهد:
ای یارآن دَم که شمع ِ رخسار ِ دلفروز رانشان می دهی ،بفرما تا من هم مثال ِ پروانه،آتش ِ اشتیاق را دردرون مُشتعل سازم و خرمن ِوجود رابه آتش ِشمع ِ چهره ات بسوزانم.
توشمع ِانجمنی یک زبان ویک دل شو
خیال وکوشش ِپروانه بین وخندان باش
در لبِ تـشـنـه‌ی مـا بـیـن و مَـدار آب دریــغ
بر سر کُشته‌ی خویش آی و ز خاکش برگیر
آب :درغزلهای عاشقانه معمولن استعاره از بوسه است.
عاشق "لب تشنه" است، تشنه‌ی بوسه از لبِ معشوق است .
"کُشته" کسی است که جانش را در راه عشق داده است.
معنی بیت : لبِ تشنه‌ی مرا ببین واز روی کَرم واحسان، با یک بوسه سیرابم کن.درمصرع دوم ،تشنگی برعاشق غالب آمده ، وکشته شده است.
ای معشوق آب دریغ کردی و بوسه ندادی ،حداقل بر سر ِشهید ِتشنه لب ِ خود قدم رنجه کن و او را ازخاک بلند کن و سرش رالحظه اب بر دامن بگیر وموردِلطف قراربده،کُشته ی ِتو بادیدار تو دوباره زنده می شود.
انفاسِ ِعیسوی ازلَعلت لطیفه ای
آب خِضِر زنوش ِلبانت کنایتی
تـرکِ درویـش مگیـر، اَر نـبُـوَد سـیـم و زَرش
در غَمت سیم شمار اشک و رخش را زر گیر
نـدار ، فقیر و نیازمند سیم : نقره
زَر : طلا
درادامه ی ِ بیت های پیشین، همچنان روی ِ سخن بامعشوق است.گفتیم که حافظ درنقش ِعاشق، رندانه به معشوق آموزش ِدلبری می دهد.امّا چنانکه ملاحظه می کنیم توصیه ها بسیارحافظانه وزیرکانه است. بدین صورت که،گرچه ازظاهر وباطن ِسخن،چنین بنظرمی رسد که عاشق هرچه دارد رادر طبق ِ اخلاص وایثارنهاده وتقدیم ِ معشوق می کند(روی بنما وجانم رابِستان،شمع ِرخ روشن کن وپرواز ِپروانه ببین وخندان باش،ازعاشق ِ تشنه لبِ خودآب دریغ مکن و....) لیکن روشن است که چنانچه توصیه های عاشق ،مقبول ِ خاطرمعشوق واقع گردد وتحقّق پیداکند، درنهایت این عاشق است که کاملن بهره مند وکامیاب خواهدبود.! تعارفات ِعاشقانه ی حافظ،از عاشقانه ترین ودرعین حال رندانه ترین تعارفات است که درعرصه ی ِ ادبیات ِعاشقانه، میان ِ عاشق ومعشوق،ردّ و بَدل شده است.
معنی بیت : رَهامکن عاشق ِتهیدست ونَدار ِ خود را، اگر چه فقیر است.امّا چیز های ِ دیگری دارد. قطره ها ودانه های اشکی را که در غم ِفراق تو می‌ریزد نقره تلقّی کن ،صورتش راکه ازشدّت ِبیماری ِ عشق،زرد شده،طلا تصوّر کن.به چشم ِلطف نگاه کن جور ِ دیگری ببین ودرویش ِ خودرا ترک مکن.
چیزهایی که عاشق ِ تهیدست دارد از همه‌ی دارایی های جهان ارزشمندتر است.
ازکیمیای مهر ِ تو زَرگشت روی ِ من
آری به یُمن ِ لطف ِ شما خاک زَر شود
چَنگ بـنْـواز و بساز، اَر نـبُـوَد عود چه باک ؟!
آتشم عشق و دلم عود و تـنـم مِـجـمـَر گیر
چنگ: آلت موسیقی
بساز : کوک کن
عود : ایهام دارد : 1-نوعی ساز،بربط 2- نوعی چوب است که وقتی می‌سوزد بوی خوش از آن برمی‌خیزد.هردومعنی مدِّ نظراست.
مِجمَر : آتشدان
معنی بیت :ساز ِچنگ را کوک کن و آهنگی بـنـواز، اگر ساز عود دردسترس نیست تاباچنگ همنوایی کند ویااگربرای خوشبو ساختن ِ مجلس عود نداری هیچ ایرادی ندارد، دل ِ من ازعشق ِ تو درحال ِ سوختن است،دلم را"عود" فرض کن، تنم را که چون کوره ای شعله وراست "آتشدان" و عشقم را آتش تصوّر کن تابساط ِ عیشمان جور شود. (کافیست زاویه ی نگاهمان اندکی تغییر کند تاهمه چیز عوض شود.)
دلم را"عود" تلقّی کن بامعنای ِ ساز چنین می شود:
حال که ساز عود نداریم،دلم که خیلی خوش می نالد را عودفرض می کنیم.(عود ناله ی ِ سوزناکی داردوشبیه ِ ناله ی عاشقست. وناله ی دل ِعاشق نیز به جهت ِ سوزشی که دارد به ناله ی عود می ماند!)
"عود" به معنی خوشبوکننده:
دلم را با آتش عشق بسوزان تا بوی خوش عشق از آن بر خیزد!
درجایی دیگر درمضمونی مشابه بسیار زیبا وشاعرانه می فرماید:
جان نهادیم برآتش زپِی ِ خوش نفسی
تاچومِجمر نفسی دامن ِ جانان گیرم درسَماع آی و ز سر خِرقه برانداز و بـرقص
ور نِه با گوشه رو و خرقه‌ی ما در سر گیر
سَماع : وَجد وسرور وپایکوبی ،آواز،حالتی از شادمانی در مشایخ و عرفا ، رقص و پایکوبی و دست افشانی که صوفیان با آداب و تشریفات خاص انفرادی یابصورت جمعی انجام می‌دهند.
"گوشه" ایهام دارد: 1- کنایه طعنه 2-کرانه، کناره، سو 3- زاویه وکُنج 4- خلوتگاه 5-سربسته، ایما واشاره. 6- هریک ازتقسیمات موسیقی ایرانی
باگوشه رو: به سوی گوشه ای برو، تقریبن همه ی معانی گوشه بجز مورد 6 مدّ نظر است.
" خرقه از سر انداختن :به وَجدوشَعف آمدن، از شادمانی جامه ی ِ خویش به دیگران بخشیدن، از خود بیرون آمدن ، مجرّد گشتن ، از هستی تُهی شدن
خرقه بر سر کشیدن :نقطه مقابل ِ خرقه ازسرانداختن است، اقرار و اعتراف به گناه ، خجالت کشیدن اعتراف به نا اهلی و ناتوانی در پیمودن ِراه عشق.
"سَماع"از مراسم درویشان وصوفیان است که در خانقاه انجام می‌شود. در این مراسم کسی یا کسانی دایره (دَف) می‌زنند و اشعار عرفانی می‌خوانند و بقیه هوهو می‌کنند و مطابق آهنگ سر و گردن می‌جنبانند تا اینکه به وَجد وشَعف درآیند ، سپس یکی به وسط آمده و همراه با آهنگی که دف نوازان می‌نوازند با حرکات خاصی چرخ می‌زند و می‌رقصد و هنگامی که به اوج ِشور و سرور رسید،ناگهان خرقه را از تن به در آورده وبسوی مجلسیان پرت می‌کند ، صوفیان آن را بااشتیاق گرفته وپاره پاره می کنند و هر کس تکّه‌ای بر می‌دارد .از جمع آوری ِهمین تکّه هاست که خرقه‌ی چهل تکّه برای خود درست می‌کنند.
در "فرهنگ اشعار حافظ" در باره "سماع" آمده‌است که : «سماع به محبّت و عاطفه قوّت می‌بخشد ، دل را نرم و احساسات را لطیف می‌کند ، به تخیّلات شهپری می‌دهد که تا عالم لامکان و حضرت لا یموت اوج می‌گیرد و ذهن ، اندک اندک کلمات و عبارات و اصوات و نغمه ها را فراموش می‌کند و از عالم اجسام به عالم ارواح می‌رود و در عالم معنی به سیر می‌پردازد. به عبارت دیگر ، هستی و تعیُّن و تـفـرُّد ِ صوفی نابود می‌شود و فارغ از قید مکان در دریای بیکران وجود و ابدیت غرق و در ذاتِ حق تعالیٰ فانی می‌شود.
بنا بر این سَماع آتش‌زنه و افروزینه‌ای است که صوفی ِ مستعِّد را می‌سوزاند و منجذب و فانی می‌کند و حضورقلب و رازنیوشی به او می‌دهد که نغمه‌ی حق را از هر ذرّه‌ای بلند می‌یابد و آواز چنگ و نوای بلبل و بانگ مؤذّن و خروش ِآبشار ، همه و همه ، او را به سوی خدا می‌خواند و به یاد خدا می‌اندازد و دلش را آرامش و اطمینان می‌بخشد».
معنی بیت : (روی سخن دیگر معشوق نیست خطاب به همه هست.شاعر بابهره گیری از رسم ِ درویشان دوتا پیشنهاد دارد:)
1- به رقص وپایکوبی ودست افشانی بپرداز و به وجد آی و به شکرانه ی ِ شادمانی ،خرقه از سر به در آور.
2- درغیر ِ اینصورت اگر در چنین حسّ وحالی نیستی، بناچارباید به گوشه‌ای بروی و خرقه بر سربکشی وبه گناهان کرده وناکرده بیاندیشی و گریه کنی وبه غصّه خواری بپردازی!
"خرقه ی مادرسرگیر" یعنی ما راه اوّلی هستیم وبه رقص وسماع مشغولیم.به طعنه می گوید که خرقه ی مارا هم می توانی برسرکشی ودرغم و اندوه فروروی!
دراینجا پندی لطیف نهفته وآن اینکه: یابزن زیر آواز وشادمانی کن وشادبزی. یاافسردگی پیشه کن وبایادآوری ِ شکستها وگناهان به غم خواری بپرداز!
جانا فلک ازبزم تو دررقص وسماع است
دست ِ طَرب از دامن ِ این زمزمه مَگسل صوف بر کش ز سر و باده‌ی صافی در کش
سیم در باز و به زر سیم‌بری در بر گیر
صوف : پشم ، مجازاً به معنی خرقه ی پشمینه که حافظ ازآن بیزار است.
باده : شراب
صافی : زُلال وشفّاف
دَرکش : بنوش
دَرباز:به باز(باختن وواگذارکردن) نثار کن ،
به : با ، به وسیله‌ی
سیم‌بَر : سپید اندام ،بلورین بدن، استعاره از معشوق زیباروست. "صوف برکش ز سر" یعنی دست ازاین خرقه پوشی و صوفی‌گری بردار وهمانند ِما رندان به شادخواری و نوشیدن ِ شراب بپرداز، به شادخواری مشغول باش که راه ِ درست همین است.
معنی بیت :
درادامه ی بیت ِ بالا می فرماید:
ازخرقه ی پشمینه که نماد ِ حُقّه بازی وریاکاریست بیرون بیا ودست از خودنمایی وتظاهر بکش.! شراب زلال بنوش و با اختصاص دادنِ اندکی زَر وپول، زیبا رویی را در آغوش بگیر وعمربه عیش وعشرت بگذران.
آتش ِ زُهد وریا خرمن ِ دین خواهدسوخت
حافظ این خرقه ی پشمینه بیانداز وبرو
دوست گو یار شو و هر دو جهان دشمن باش
بخت گو پشت مکن ، روی زمین لشکر گیر
"دوست" در غزلیّات ِ عارفانه -عاشقانه ی ِ حافظ،معمولن همان معشوق اَزل (خداوند) است . وبعضی اوقات نیز به معنی دوست ِ زمینی است،مثل ِ بیت بعد.
معنی بیت : از خداوند بخواه که یار و پشتیبان ما باشد که اگر او یار ما باشد هر دو جهان هم که دشمن باشند در برابر خداوند هیچ هستند،
به بخت بگو تا از ما روی‌گردان نشود که اگرچنین گردد و بخت یار ماباشد، سراسر ِزمین هم لشکر دشمن فراگیرد باکی نیست .
حافظ با دل بستن به لطف ِ لایزالی ِ دوست،خودراازپادشاه وگدا فارغ کرده است.
زپادشاه وگدا فارغم بحمدالله
گدای ِ خاکِ در دوست پادشاه ِ منست.
زبان وبیان ِ حافظ شگفت آور واندیشه زاست .جالبه که درمصرع اوّل خود راازگدا وشاه فارغ کرده ولی درمصرع دوّم هم گدا ی ِ دردوست پادشاه ِ حافظ است بنابراین هم گدارا دارد هم پادشاه را !درواقع حافظ دراینجا نوعی پارادوکس ایجاد کرده وبه شیرینی ِ بیان افزوده است.
میل رفتن مکن ای دوست ! دمی با ما باش
بر لب جوی ، طرب جوی و به کف ساغر گیر
دراین بیت "دوست" همان دوست ومعشوق زمینی است‌. ازاوتمنّا دارد که دَمی وقتش را باحافظ سپری کند وکنار جوی به عیش بپردازند.
معنی بیت : ای دوست !مرو، عزم ِ رفتن نکن و لحظه‌ای در کنار ما بمان تابر لب ِجویبار شادی بجوئیم و شرابی بنوشیم . دم غنیمت است وچنین شرایطی که "دوست باشد وکنارجوئی باشد و شرابی دردسترس" کمتر دست می دهد پس غنیمتی شمریم وآسان ازکف ندهیم.
ساقیا سایه ی ابراست وبهارو لب ِجوی
من نگویم چه کن اَر اهل ِ دلی خودتوبگوی
رفته گیر از برم و زآتش و آب دل و چشم
گونه‌ام زرد و لبم خشک و کنارم تــر گیـر
رفته‌گیر :توچنین تصوّر کن که ازکنارم رفته است.
معنی بیت : تصوّر کن یار ازمن جداشده واز کنارم رفته است.مرااینچنین درنظرمجسّم کن که دلم آتش گرفته،از آتش درونم لب هایم خشک شده ، وجوی خون ِدل از چشمانم جاریست.ازهمین رو صورت مرا زرد شده و دامن مرا از اشک خیس شده تجسّم کن . چنین وضعیّتی دارم.
سوز دل اشک روان آه سحرناله شب
این همه ازنظر لطف شما می بینم.
حـافــظ ! آراسته کن بزم و بگو واعظ را
که ببین مجلسم و ترک سر مِنـبـر گیـر
"واعظ" درنظرگاه ِ حافظ شخصیّتی نکوهیده وبدنام دارد.به ویژه اگر ازگونه یِ بی عملان بوده باشد که منفورتر وملعون تر نیزمی گردد.!
درنگرش و دیدگاه حافظ ، "واعظ" هم درجمع ِ خرقه پوشانی مثل : صوفی،زاهد وعابدو....قرارمی گیرند که باحُقّه بازی و ریاکاری، به منظورفریبِ مردم،به خودنمائی وجلوه گری مشغول بودند.
واعظان کاین جلوه در محراب و منیر می‌کنند
چون به خلوت می‌روند آن کار دیگر می‌کنند.!
مجلس بزم:مجلسی که درآن به باده نوشی وعیش وعشرت بپردازند.دراینجا"مجلس ِ بزم" در تقابل با "مجلس وعظ" قرار دارد همانگونه که درغزلیّات حافظ مسجد در برابر خرابات قرارمی گیرد.
معنی بیت : ای حافظ ! مجلس شادی و شادخواری آماده و آراسته کن و به واعظ بگو مجلس بی‌ریای مرا ببین و منبر ِریاکاری را رها کن ومیدان را به حافظ واگذارنما.
حدیث ِ عشق زحافظ شنو نه ازواعظ
اگرچه صنعت ِ بسیار درعبارت کرد.

1397/11/09 15:02

سپاس فراوان جناب رضا (سید علی) ساقی
مدتهاست که شروح زیبا و ادیبانه شما را که تقریبن ذیل اکثر غزلهای حافظ درج نموده اید می خوانم و لذت می برم.
اجر شما با حافظ و خدای حافظ
خدا حافظ شما باشه

1399/04/25 17:06

ور نه در گوشه رو خرقه ما در سر گیر اشتباه است .
ور نه در گوشه رو و دلق ریا در سر گیر درست است و بیشر معنی دارد

1399/07/29 17:09
برگ بی برگی

روی بنما و مرا گو که ز جان دل برگیر
پیش شمع آتش پروانه به جان گو درگیر

تا روزگار ِ نه چندان دور نیز زیبارویان رخساره را بوسیله برقع یا روی بند پوشیده می داشتند و در معابر و بازار تردد می کردند اما اگر با عاشقِ دلسوخته ای روبرو می شدند برایِ ابرازِ میلِ متقابل آن روبنده را از رخ برگرفته و اصطلاحن روی به او می نمودند، شاعران و عارفان از این استعاره برای معشوقِ ازلی که خود را در حجاب قرار داده است بهره ها برده و مضمون پردازی هایِ زیبایی خلق نموده اند، حافظ نیز در اینجا چنین کرده و خطاب به معشوقی که در عینِ پدیدار بودن در مظاهر، در ذات ناپیدا و در حجاب است از او می خواهد تا دَم و آنی رخساره بنماید و در ازایِ آن از عاشقی چون حافظ بخواهد تا از جانِ خود دل برگرفته و آنرا تقدیم و نثارِ حضرتش کند، اما با نگاهی به ادامه غزل درمی یابیم این جان نه آن جانی ست که چون برافشانده گردد شخص از دنیایِ فانی برود و مُرده شود، بلکه عاشق آن جانی را که برایِ ذهنِ خود و چیزهایِ آفل و جسمانیِ این جهان قائل است از دل برگرفته و تقدیمِ معشوقی می کند که رویِ زیبایِ خود را به او نمایان کرده است. سپس حافظ در مصراع دوم مثالِ شمع و آتشِ عشقی که در وجودِ پروانه است را آورده و می فرماید سوختنِ پروانه نیز بواسطه آتشِ شمع نیست بلکه درواقع آتشِ عشقِ درونیِ اوست که موجبِ سوختنِ جانش گردیده و هر روز عاشق تر از پیش می گردد. (سوختنِ پر و بالِ پروانه بر اثرِ آتشِ شمع ظاهرِ امر است )

 زین آتشی که نهفته در سینه من است
خورشید شعله ایست که در آسمان گرفت
یعنی چنین آتش و شعله ای لازمه بی توجه شدن و کم اهمیت دانستن چیزهای ذهنی و مادی ست و عاشق صرفاً و فقط با اظهار عشق موفق به دیدار روی معشوق نخواهد شد، بلکه این آتشِ درون است که کارساز می شود.
در لب تشنه ما بین و مدار آب دریغ
بر سر کشته خویش آی و ز خاکش برگیر
اما آن آتشِ درونیِ عاشق موجبِ لب خشکی و تشنگی می‌گردد و تنها با لطف ساقیست که آبِ حیات بخشِ زندگی در او جاری خواهد شد، لب تشنه کنایه از طلب و احساس نیاز به یکی شدن وبازگشت انسان به اصل خدایی خود است و تنها وقتی آب حیات بخش در انسان جریان پیدا خواهد کرد که حضرت معشوق لب تشنه و نیاز انسان را برای زنده شدن به او ببیند و در آنصورت است که آبِ زندگانی را از او دریغ نخواهد کرد . در مصراع دوم با جریان یافتن این آب حیات، انسان به خویشتنِ کاذبِ ذهنی و مادی خود خواهد مرد ، یعنی بود یا نبود ثروت های کل جهان نیز برای او اهمیتی نخواهد داشت و همچنین هر چیز ذهنی دیگری که انسان متوهمانه از آنها طلب اعتبار و هویت میکند برای او بی معنا و بی ارزش خواهد بود در مصراع دوم میفرماید پس از آنکه انسان نسبت به خویشتنِ ذهنیِ خود کشته شد و جان اصلی و خدایی او بر جا ماند، پس آنگاه حضرت معشوق بر سر این کشته حاضر خواهد شد و او را از این خاک برخواهد گرفت، یعنی که خداوند این انسان را به خود زنده خواهد نمود و این زنده شدن حیات جاودان است که اولیاء خدا و بزرگان به آن نایل شدند که تمثیلِ چنین انسانی حضرت خضر است.
مولانا نیز درباره رها نشدنِ عاشق پس از کشته شدنش مثالی زده و میفرماید :
نه که قصاب به خنجر چو سر میش ببرد
نهلد کشته خود را کشد آن گاه کشاند
چو دم میش نماند ز دم خود کندش پر
تو ببینی دم یزدان به کجا هات رساند
به مثل گفتم این را و اگر نه کرم او
نکشد هیچ کسی را و ز کشتن برهاند
یعنی همانطور که قصاب جسم بی جان گوسفند را با دم و نفس خود پر خواهد کرد، معشوقِ ازلی نیز چنین کرده و پس از کشته شدنِ این خویشتنِ کاذب و توهمی، عاشق را با دمِ مسیحایی اش به خود زنده می کند.
ترک درویش مگیر ار نبود سیم و زرش
در غمت سیم شمار اشک و رخش را زر گیر
حافظ خود یا انسان را فقیر میداند ، فقر یا احساس نیاز به حضرت معشوق از ضروریات ابتدایی سالک کوی عشق برای رسیدن به حضرت معشوق میباشد و فقیر یا در اینجا درویش نسبت به زر و سیم یا کلیه چیزهای این جهان بی نیاز و نسبت به حضرتش سر تا پا نیازمندی ست . در مصرع دوم حافظ اشک چشمان و زردیِ همچون زرِ روی سالک کوی عشق که هردو نتیجه احساس درد فراق از معشوق هستند را بسیار ارزشمند دانسته و دارایی درویش یا در اینجا سالک کوی عشق را که همین درد فراق میداند با سیم و زر مقایسه میکند و البته که از سیم و زر مادی بسیار ارزشمند تر است، "سرشک گوشه گیران را چو دریابند دُرّ یابند "غم فراق را تنها کسانی احساس میکنند که خود را نیازمند به معشوق میدانند و از همین روی است که اشکِ چشمِ عاشق همچون دُرّ و گوهر گرانبهاست.
چنگ بنواز و بساز ار نبود عود چه باک
آتشم عشق و دلم عود و تنم مجمر گیر
نواختن چنگ همان آهنگهای زندگی و یا کن فکان و قضای الهی ست که توسط زندگی یا حضرت معشوق نواخته میشود و حافظ میفرماید انسان باید با این درد فراق بسازد زیرا که تقدیر و قضای الهی بر این فراق از حضرتش بنا شده است و چاره ای جز ساختن با این غم و تسلیم در برابر آن نیست، حافظ میفرماید ولی ای انسان ، علیرغم وجود درد و غم فراق دل خوش دار زیرا میتوان با خیال حضرتش و با عشق آتشین در سرتاسر وجود (مجمر) روزگار را سپری نمایی تا موعدِ دیدار و روی بنمودن فرا رسد .
در سماع آی و ز سر خرقه برانداز و برقص
ور نه با گوشه رو و خرقه ما در سر گیر
پس ای انسان با این دلخوشی و امید وصال به سما و رقص آی زیرا روزگار وصل سرانجام خواهد آمد و انسان به اصل خود ملحق خواهد شد پس خرقه غم و اندوه را از سر برانداز و اگر چنین نکنی در گوشه زمین (در ذهن ) خواهی رفت و خرقه دلبستگی هایی که ما پیش از این رهایش کردیم را به ناچار بر سر خواهی گرفت . انتخاب با خود توست .
صوف برکش ز سر و باده صافی درکش
سیم در باز و به زر سیمبری در بر گیر
پس اگر قصد بازگشت به اصل خود یا حضرت معشوق داری صوف (خرقه پشمینه تعلقات ذهنی ) که باورها و اعتقادات بر مبنای تصور خدای ذهنی میباشند را از سرِ خود برکش و بیرون کن، سپس باده ی عشق یا خردِ ایزدی را با ولع درکش تا به او زنده شوی، حافظ از صوف بصورت نماد گونه برای باورهای تقلیدیِ غلط بهره می بَرَد زیرا وجه تسمیه صوفیه خرقه ای ست که از جنس پشم است و به همین جهت شخص پیرو این مسلک را صوفی گویند البته که این به معنایِ خطِ بطلان بر باورهای صوفیانه نیست بلکه صوفی در اینجا نمادی ست از انسانی که با تقلید و صرفاً به دلیل رشد در خانواده صوفی یا هر باور مذهبی دیگری بدونِ تحقیق و متعصبانه آنرا در مرکزِ خود قرار داده و دلبسته ی آن می گردد، پس حافظ در مصراع دوم میفرماید این باوری که گمان میبری چیز با ارزشی همچون سیم و زر است را در باز و رها کن تا مسِ وجودت به زر تبدیل گردد و پس از آن است که دیدارِ رویِ سیمین بر یا حضرت معشوق را در ازای زر خالص شدن وجودت بدست خواهی آورد .
دوست گو یار شو و هر دو جهان دشمن باش
بخت گو پشت مکن روی زمین لشکر گیر
پس با این خلوص خود به هر دو جهان نه بگو و پشت پا بزن و دشمنش باش زیرا علاوه بر گذشتن از این جهان و ترک دنیا ، باید ترک عقبی داشته باشی و به بهشت نیز دل نبندی که در غیر اینصورت به ذهن رفته و از کار اصلی خود باز میمانی. در مصرع دوم میفرماید اگر انسان یا سالک راه عشق دنیا و آخرت را دشمن خود بداند پس تمام کاینات بخت و یار او شده و برای رسیدن به معشوق به یاری او خواهند شتافت، این یاری شامل همه امور انسان از مادی تا معنوی خواهد بود. لشگر گیری یعنی همه باشندگان و کاینات یکدیگر را برای یاری به چنین انسانی تشویق و بسیج میکنند .
میل رفتن مکن ای دوست دمی با ما باش
بر لب جوی طرب جوی و به کف ساغر گیر
پس چنین انسانی دامن حضرت دوست را رها نکرده و پیوسته این حضور را تمنا میکند. در جوی پیوسته جریانِ آب وجود دارد و حافظ میفرماید با تداوم جریان آب زندگانی ست که انسان به طرب و شادی بی سبب میرسد و از دست حضرتش ساغر و جام شراب شادی بخش را به کف می آورد، پس‌چنین طربی را جستجو کن.
رفته گیر از برم و زآتش و آب دل و چشم
گونه‌ام زرد و لبم خشک و کنارم تر گیر
حافظ باز هم بر ضرورت استمرار این حضور تاکید کرده میفرماید بگذار این عیش پایدار بماند و اگر وسوسه شدی بار دیگر به آن روزگارِ تیره و تار باز گردی ، با خود بگو فرض کن به گذشته بازگشتی، از آن دوران تاریک چه بهره ای بردی که الان بخواهی ببری ؟ بجز آنکه در آن دوره تاریک زندگی روی زرد که نشان بیماری ست و لب خشک که نشانه عدم بهره از آب و خرد زندگی ست و کنار تر ، یعنی بسیار دور و بعید از اصل خدایی خود بودیم .
حافظ آراسته کن بزم و بگو واعظ را
که ببین مجلسم و ترک سر منبر گیر
پس ای حافظ (ای انسان ) حال که این مجلس حضور با حضرت معشوق شکل گرفته قدردان آن باش و آن را همواره پاکیزه دار و به واعظ یا خود کاذب و جعلی خود بگو که خلوص و پاکی مجلس را بنگرد و دست از موعظه بردارد . خود کاذب انسان پیوسته در انسان سالک ایجاد ترس میکند تا او را از راه عشق بازدارد . حافظ میفرماید به این وسوسه های خود کاذب بی اعتنا باش تا از ادامه راه باز نمانی .

1401/02/08 19:05
در سکوت

این غزل را "در سکوت" بشنوید