گنجور

غزل شمارهٔ ۲۵۰

روی بِنْمای و وجودِ خودم از یاد بِبَر
خِرمنِ سوختگان را همه گو باد بِبَر
ما چو دادیم دل و دیده به طوفانِ بلا
گو بیا سیلِ غم و خانه ز بنیاد بِبَر
زلفِ چون عَنبَرِ خامَش که ببوید؟ هیهات
ای دلِ خامْ طمع، این سخن از یاد بِبَر
سینه گو شعلهٔ آتشکدهٔ فارس بِکُش
دیده گو آبِ رخِ دجلهٔ بغداد بِبَر
دولتِ پیرِ مُغان باد که باقی سهل است
دیگری گو برو و نامِ من از یاد بِبَر
سعی نابرده در این راه به جایی نرسی
مزد اگر می‌طلبی طاعتِ استاد بِبَر
روزِ مرگم نفسی وعدهٔ دیدار بده
وان گَهَم تا به لَحَد فارغ و آزاد بِبَر
دوش می‌گفت به مژگانِ درازت بِکُشم
یا رب از خاطرش اندیشهٔ بیداد بِبَر
حافظ اندیشه کن از نازکیِ خاطرِ یار
برو از دَرگَهَش این ناله و فریاد بِبَر

اطلاعات

وزن: فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن (رمل مثمن مخبون محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

روی بِنْمای و وجودِ خودم از یاد بِبَر
خِرمنِ سوختگان را همه گو باد بِبَر
هوش مصنوعی: فراموش کن که من چه کسی هستم و به وجود خودم فکر نکن، تنها اجازه بده تا غم و اندوه سوختگان را بباد بسپارم.
ما چو دادیم دل و دیده به طوفانِ بلا
گو بیا سیلِ غم و خانه ز بنیاد بِبَر
هوش مصنوعی: وقتی که دل و چشمان‌مان را در میان سختی‌ها و مشکلات تقدیم کردیم، دیگر چه اهمیتی دارد که تو هم بیایی و غم و اندوه خانه‌مان را به کلی ویران کند؟
زلفِ چون عَنبَرِ خامَش که ببوید؟ هیهات
ای دلِ خامْ طمع، این سخن از یاد بِبَر
هوش مصنوعی: زلفی که مانند عطرِ خوشبوی عَنْبَر خام است، چه کسی آن را استشمام می‌کند؟ ای دلِ بی‌خبر، این آرزو را فراموش کن.
سینه گو شعلهٔ آتشکدهٔ فارس بِکُش
دیده گو آبِ رخِ دجلهٔ بغداد بِبَر
هوش مصنوعی: دل را به یاد شعله‌های آتشکده‌های باستانی فارس گرم کن و چشم را به زیبایی آب‌های دجله در بغداد خیره کن.
دولتِ پیرِ مُغان باد که باقی سهل است
دیگری گو برو و نامِ من از یاد بِبَر
هوش مصنوعی: خوشا به حال کسی که در سایه‌ی محبت و مشایخ پیر و دانا است، زیرا به دست آوردن نعمت‌های دیگر آسان است. برو و نام من را فراموش کن.
سعی نابرده در این راه به جایی نرسی
مزد اگر می‌طلبی طاعتِ استاد بِبَر
هوش مصنوعی: اگر در مسیر تحقیق و یادگیری تلاش نکنی، به هدف نخواهی رسید. اگر به دنبال پاداش و سودی هستی، باید از علم و تجربه استاد تبعیت کنی.
روزِ مرگم نفسی وعدهٔ دیدار بده
وان گَهَم تا به لَحَد فارغ و آزاد بِبَر
هوش مصنوعی: در روز مرگم به من قول بده که بار دیگر همدیگر را ملاقات خواهیم کرد و در آن لحظه من را با آرامش و آزادی به آخرین آرامگاهم ببر.
دوش می‌گفت به مژگانِ درازت بِکُشم
یا رب از خاطرش اندیشهٔ بیداد بِبَر
هوش مصنوعی: دیروز کسی با چشمان درازش به من گفت که ای کاش می‌توانستم او را بکشم، یا خداوند، از دلش هر فکر و اندیشهٔ ناپسند را دور کن.
حافظ اندیشه کن از نازکیِ خاطرِ یار
برو از دَرگَهَش این ناله و فریاد بِبَر
هوش مصنوعی: به حساسیت و ظرافت احساسات یار توجه کن و از درگاه او این ناله و فریاد را دور کن.

خوانش ها

غزل شمارهٔ ۲۵۰ به خوانش فریدون فرح‌اندوز
غزل شمارهٔ ۲۵۰ به خوانش سهیل قاسمی
غزل شمارهٔ ۲۵۰ به خوانش پویان جدیدفرد
غزل شمارهٔ ۲۵۰ به خوانش محسن لیله‌کوهی
غزل شمارهٔ ۲۵۰ به خوانش فاطمه زندی
غزل شمارهٔ ۲۵۰ به خوانش محمدرضا مومن نژاد
غزل شمارهٔ ۲۵۰ به خوانش پری ساتکنی عندلیب
غزل شمارهٔ ۲۵۰ به خوانش فریبا علومی یزدی
غزل شمارهٔ ۲۵۰ به خوانش احسان حلاج
غزل شمارهٔ ۲۵۰ به خوانش افسر آریا

حاشیه ها

1387/04/02 16:07
ف-ش

بنام او
روز مرگم نفسی وعده دیدار بده
وانگهم نا به لحد فارغ و آزاد ببر
در این بیت حافظ طلب وصال محبوب رادر روز وفاتش کرده است ضمن توجه به معانی بلند اینغزل مناسبت دارد توجه کنیم که وفات این نادره دوران کی اتفاق افتاده است محمد گلندام که دوست وهمدرس حافظ بوده و اشعار اورا جمع آوری وبصورتی که امروز میبینیم ارائه داده شعری در این باره گفته است:
بسال باء وصاد وذال ابجد
زروز هجرت میمون احمد
بسوی جنت اعلی روان شد
فرید عهد شمس الدین محمد
بخاک پاک او چون بر گذشتم
نگه کردم صفا ونور مرقد
(2= ب 90= ص 700= ذ)
محمد گلندام وصف غرائی با کلمات مغلق به نثر از حافظ دارد اینک چند جمله او که میرساند خود حافظ غزلیاتش را جمع آوری نکرده است:
"در درسگاه دین پناه مولانا وسیدنا استادالبشر قوام المله والدین عبدالله اعلی الله درجاته..بکرات ومرات که به مذاکره رفتی در اثناءمحاوره گفتی ( استادشان قوام الدین ) که این فرائد فوائد را همه در یک عقد میباید کشید واین غرر درر رادر یک سلک میباید پیوست...وآنجناب(یعنی حافظ)حوالت رفع ترفیع این بنا بر ناراستی روزگار کردی وبه عذر اهل عصر عذرآوردی.."
ماخذ: مقدمه دیوان حافظ به کوشش خلیل خطیب رهبر
در کتابی به عنوان برگزیده شعر فارسی تالیف هانری ماسه فرانسوی نوشته است که حافظ در سال765 دیوان خودراگردآوری کرد که با توجه به مستندات بالا صحیح نیست سال تولد حافظ در بعضی مآخذ726 ذکرشده است
قابل توجه است که حافظ اهتمامی برای جمع آوری اشعارش نداشته بااینکه خوشتر از شعر خود شعری ندیده بوداگر محمد گلندام نبود شاید این اثر گرانبها به جامعه ارائه نمیشد تصور میرود که این خود علامتی بر وارستگی او از ارزشهای دنیائی اجتماعی میتواند باشد

1391/08/12 22:11

I think the reason why I came across a lot of essentially the most well-known blogs is as a result of the blogroll! Thank you

1395/02/22 21:04
حسین

این غزل رو استاد شجریان در گلهای رنگارنگ شماره 575 همراه با ویولون استاد همایون خرم به زیبایی اجرا کرده اند.بهتون پیشنهاد میکنم گوش کنید

1395/12/25 22:02

غزل (250)

روی بـنـمـا و وجـــود خــودم از یــاد بـبـر
خِـرمـن سـوخـتـگان را همه گو بـاد بـبـر
این غزل نیز ترکیبی هست. غزلی عاشقانه- عارفانه که جناب ِ حافظ از زاویه ای عرفانی به روابط ِ عاشقانه نگاه کرده ومکنونات قلبی را تقریرنموده است.
سوختگان : عاشقان دل سوخته
"وجود" شامل جسم وجان است.وقتی عاشق بامعشوق روبرومی شود، ازخودبی خود شده ووجودخودش رافراموش می کند. وقتی معشوق هست وجود عاشق مَحو می گردد وازمیان برمی خیزد.
منظوراز"سوختگان" آنانی هستند که تمام وجودشان را آتش عشق سوزانده و هستی‌شان خاکسترشده است.
عاشق ِ هستی سوخته، ازمعشوق تمنّای ِظهور دارد تابادیداریار،خاکستر ِ هستی رانیز به باد فناسپارد.
معنی بیت:
معنی بیت : ظهورفرما ای معشوق،تشنه ی دیدارم،چهره ات را برمن بنمای ووجود مرا ازخاطرمن پاک کن می خواهم همه ی من دروجود تومحوشود دیدار تو ارزش این را دارد که تمام هستی را ببازم .
تمام وجود من به آتش عشق توسوخته وتنهامُشتی خاکستربرجای مانده،تجلّی کن وآن خاکستر رانیزبرباد بسپارم.
منتهای عاشق صادق این است که همه ی داروندار ِ خودرا درراه ِ عشق به معشوق به قربانگاه ببرد.آنچه شکستنییست بشکند وآنچه سوختنیست بسوزاند وآنچه که بربادسپردنیست بربادبسپاردامّا به عشقی که دارد لطمه ای نخورد سر معشوق سلامت باشد رضایت عاشق حاصل است.
من ودل گرفداشدیم چه باک؟
غرض اندرمیان سلامت اوست.
ما چو دادیـم دل و دیـده به طـوفـــان بلا
گـو بـیـا سـیـل غـم و خـانـه ز بنیاد بـبـر

عشق ازراه ِ نظربازی کلید می خورد."دیده" ی عاشق، زیبائیها را شکار می کند وموتور ِدل را روشن می کند.باآغاز ِطپش ِ دل،طوفان بلا وَزیدن آغازمی کند وعاشق را دچار مشکلات ِعدیده ای می کند...." که عشق آسان نمود اوّل ولی افتادمشکلها "
بسیاری درهمین ابتدای راه پا پَس می کشند و درمقابل فشار مشکلات تاب نمی آورند. لیکن بعضی دیگر که سوختگان ِ آتش عشق هستند اشتیاق ِبیشتری برای برباد سپردن ِ خاکستر ِهستی پیداکرده وفریادمی زنند:گوبیا ای سیل ِ غم خانه زبنیادببر!
معنی بیت : ماازراه ِ دیده نظری کردیم ودل را به عشق سپرده وهرچه باداباد گفتیم، دیگر هداسی ازمشکلات وحوادث نداریم به سیل غم عشق بگو هرچه تواند کند وهستی ِما را ازبیخ وبُن برکَند وازبین بـبـرد.
من هماندم که وضوساختم ازچشمه ی عشق
چارتکبیر زدم یکسره برهرچه که هست
زلف‌ چون عنـبـرخامش‌که‌بـبـوید؟ هیهات
ای دل خام‌طمع ؛ ایـن سـخـن ازیـادبـبـر
عنبر : ماده‌ای خوش‌بو و خاکستری‌رنگ که در معده یا رودۀ عنبرماهی تولید و روی آب دریا جمع می‌شود. گاهی خود ماهی را صید می‌کنند و آن ماده را از شکمش بیرون می‌آورند.
عنبرخام : عنبر ناب که ناخالصی نداشته باشد و با چیزدیگری آمیخته نشده باشد. در هند عنبر را با کافور مخلوط کرده و عطر دیگری می‌سازند.
هیهات : امکانپذیرنیست.دورازدسترس است. در فارسی به صورت شبه جمله استفاده می‌شود به معنی "به دور است". خام‌طمع : طمع بیهوده که احتمال تحقّق پذیری راندارد.
معنی بیت : درادامه ی بیت بالا،گرچه دل به عشقش سپردیم،امّابسیاردورازذهن است که کسی بتواند به زلف او دسترسی پیداکند(به وصال برسد) وعطرعنبر ناب و خالصی که ازلف اومنتشرمی شود ببوید.ای دل من ،خیال ِوصال محال است توهم طمع بیهوده داری،معشوق بسیار دورترازتوست،دست ازاین طمع خام بردار.
آن را که بوی عنبر زلف توآرزوست
چون عودگو برآتش ِ سودا بسوز وساز
سینه گو ؛ شعله‌ی آتشکده‌ی فارس بکُش
دیـده گـو ؛‌ آبِ رخ دجـلــه‌ی بـغــداد بـبـر
آتشکده فارس : آتشکده‌ای بزرگ در فارس که گویند دارا آن را بنا نهاده بود و از سراسر ایران به زیارت آن می آمده‌اند و سالهای سال شعله‌ور بوده است.
آب رخ : آبرو
معنی بیت:
بگو به "سینه" ی ِ من که باآتش عشقی که دارد،شعله ی فروزان ِ آتشکده ی ِ فارس را با آن همه عظمتی که دارد خاموش سازد.!
بگوبه دیدگان من با سیل اشکی که درفراق یار روان می کند، شهرت وآبروی رودخانه ی بزرگ دجله ی ِ بغداد راازخاطره ها بزداید.!
شاعر "آتش عشق" و"اشک چشم" خودرارا برتر از "آتش آتشکده فارس" و "آب دجله "دانسته است.
زین آتش نهفته که درسینه ی من است
خورشیدشعله ایست که درآسمان گرفت
دولت پـیـر مغان بـاد که باقی سهل‌ست
دیـگـری گـو بـــرو و نــام مـن از یــاد بـبـر
دولت : 1- بخت و اقبال 2- حکومت و فرماندوایی
مُغان‌: جمع مُغ به معنای روحانیون زرتشتیست.
پیرمغان :
بنظرمی رسد یک شخصیّت خیالی ازیک انسان ِعارف ِوارسته وآگاه، درنظرگاه ِ حافظ است.شاید به خاطرفضای ِبسته ای که درآن دوره حاکمیّت داشته،نتوانسته آشکارا به اواشاره کند.گرچه باقراردادن اشعاری که درآن ها از" پیر مغان" نام برده شده درکنارهم نیز، تاحدودی می توان به ابعادِ این شخصّیت بارزپی برد.
قبلن دراین موردتوضیح کافی داده شده،به شرح های پیشین رجوع شود.
سَهل : دراینجا کم مقدارو بی‌ارزش
معنی بیت : حاکمیّت و رهبری عارف کامل (پیر مغان) برقرار وجاویدان بادا که به غیرازاو، بقیه درنظرگاه من چندان ارزشی ندارند،وبود ونبودشان برای من اهمیّتی ندارد. به دیگری بگو که برود و نام مراهم از یاد ببرد.
حافظ مکتبی مستقل ازهمه ی ایدئولوژیک هابنانهاده وپایبند اصول ومقرّراتیست که ازسوی پیرمغان تعیین شده است. هیچکس به اندازه ی این پیردرنظرگاه حافظ قابل احترام ودارای اهمیّت نیست.حافظ به پاک پنداری ،نیک گفتاری ودرستی ِ راه ِ اوایمان کامل دارد وتسلیم ِ محض اوست.
گفتم شراب وخرقه نه آئین مذهب است
گفت این عمل به مذهب پیر مغان کنند.
سعی نابرده دراین راه‌، بـه جایی نرسی
مـزد اگر می‌طـلبـی طـاعـت استـاد بـبـر
حافظ سخت به این مسئله باور دارد که طریق ِ عشق ورندی،طریقی بسیار پیچیده وخطرناک است وبه سعی وتلاش ِ مضاعف نیازدارد.باید هرکس که می خواهد گام دراین راه بگذارد،کمرهمّت واراده رامحکم بسته وسپس یک الگو،راهبر وراهنما انتخاب نماید وگرنه درغیر اینصورت راه به جایی نخواهد برد.
معنی بیت : بدون کوشش و تلاش ِ شبانه روزی، وبدون ِ بهره مندی از راهنمائیهای یک رهبردل آگاه، در راه کسب ِمعرفت به جایی نخواهی رسید ، اگر می‌خواهی در این راه به سرمنزل مقصود برسی، دستورات پیر ومرشد عارف ِ خود را مو به مو به کار ببند .
مکن زغصه شکایت که درطریق طلب
به راحتی نرسید آنکه زحمتی نکشید.
روز مـرگـم نـفـسی وعـده‌ی دیــدار بـده
وانـگـهـــم تـا بــه لـحــد فـارغ و آزاد بـبـر
نفسی : یک لحظه
لـحـد : گور
فارغ : آسودگی خاطر ،
معنی بیت : خطاب به معشوق ،روزی که چشم ازاین جهان برمی بندم،یک لحظه دربرابرچشمانم تجلّی کن،
سپس با خاطری فارغ بال و رها از تعلّقاتِ دنیوی مرا به سوی گور ببر.
حافظ دغدغه ی ِرنج ِجان کندن به دل ندارد،خوفی ازقبرندارد،تشویش ِسئوال و جواب ِنکیرومنکرندارد، غم ِاوندیدن ِ روی دوست است،اگر اودرآن لحظه ی واپسین،توفیق دیدار یار راحتّا برای یک لحظه پیداکند،ازهمه چیز فارغ خواهدشد وهیچ غمی به دل نخواهدداشت.
امّا اگر به شوق ِ دیدار،چشم ازجهان فروبندد ونتواند رخ ِ معشوق راببیند:
چشمم آندم که به شوق ِ تونهد سربه لَحَد
تادم ِصبح قیامت نگران خواهدبود.
دوش می‌گفت ؛ به مژگان درازت بکُشم
یـا رب از خاطرش اندیـشه‌ی بـیـداد بـبـر
"به مژگان درازت بکُشم": به تیر ِمژگان دراز بکشم تورا
معنی بیت : دیشب معشوق مرا تهدید کرده ومی گفت که تصمیم گرفته ام تورا با تیر بلند مژگانم ‌بکُشم (یعنی باغمزه وعشوه وناز،جانت رابرلب خواهم رساند ونخواهم گذاشت لذت ِ وصال رابچشی)
درمصرع دوّم حافظ دست به دامان ِخدا می شود وازاوکمک می خواهد.ای پروردگار این فکر و تصمیم را از خاطرش ببرتافراموش کند وتهدیدش راعملی نکند. دراینجا معلوم است که معشوق زمینی هست.
البته حافظ ازکشته شدن با تیر مژگان یار رابیداد قلمدادنمی کند وازآن هراسی نداردچراکه درجایی دیگر می فرماید:
دل که ازناوک مژگان تو درخون می گشت
بازمشتاق کمانخانه ی ابروی توبود.
بنابراین دغدغه ی اصلی وهدف نهایی او وصال است وازاین می ترسد که پس ازاین همه خون دل خوردن ورنج کشیدن ازآن محروم گردد.
حـافــظ اندیشه کن از نـازکی خاطر یـار
بـرو از درگـهـش ایـن نـالـه و فـریــاد بـبـر
اندیشه :دراینجا به معنی ملاحظه کردن است.
نازکی خاطر:نازکی طبع ، لطافت دل و روان ، زود رنجی
معنی بیت : ای حافظ این همه آه وفغان فریاد در درگاه معشوق برای چیست؟ مگرفراموش کرده ای که خاطر اوچقدر لطیف است و زود می رنجد؟ لطافت طبع یارراملاحظه کن واز درگاه یار دور شو که آه افغان توممکن است خاطرش راخَسته وآزرده سازد.
خون خور وخامُش نشین که آن دل نازک
طاقت فریادِ دادخواه ندارد.

1402/12/10 08:03
حمید

درود بی پایان بر ساقی 

1396/01/25 11:03
آراد

درود به "ساقی"بابت کامنت زیباش

1397/10/15 12:01

معانی لغات غزل ( 250)
وجود :هستی و خودی و در اصطلاح صوفیه وجود ، از میان رفتن اوصاف خرد است بواسطه پنهان شدن اوصاف بشریت زیرا که چون سلطان حق و حقیقت ظهور کند بشریت باقی نماند ( فرهنگ لغات عرفانی دکتر سجادی ) .
سوختگان : عاشقان سوخته دل ، ودر اصطلاح صوفیه : آنکه به مقام کمال عبودبیت رسیده و متحقق به حق گشته است ( فرهنگ لغات عرفانی دکتر سجادی ).
خرمن سو ختگان : خرمن وجود سوختگان .
بلا : مصیبتو گرفتاری ودر اصطلاح صوفیه مراد از بلا ، امتحان دوستان است به انواع بلاها و بلا لباس اولیاء و غذای انبیا ء است ( فرهنگ لغات عرفانی دکتر سجادی ).
عنبر خام: عنبر خالص.
هیهات: بعیداست میسر نمی شود.
خام طمع: کسی که آرزوهای نابجا در سر می پرور اند، صاحب توقعات بی مورد.
آتشکده فارس : یکی از سه آتشکده طراز اول زرتشتیان که در شهر استخر فارس بر پا و به عدم خاموشی نامبردار بوده است. (دکتر معین) .
دولت پیر مغان : کنایه از دستگاه و خانقاه شیخ محمد تقی الدین دادا است که در زمان حافظ در یزد دایر و مشهور بوده و هنوز هم محل خانقاه و فبر شیخ دادا در محله شیخ داد یزد پابر جاست.
نفسی: لحظه یی
لحد : خاک گور ، نهانگاهگور.
نازکی خاطر یار : زود رنجی و قهر و غضبی که در پی دارد.
معانی ابیات غزل (250)
(1) (ای سلطان حق و حقیقت ) نقاب ا ز چهره بر گیر و هستی و وجود خود م را از یاد من ببرو بگذار که همه خرمن عاشقان سوخته دل را باد ببرد
(2) وقتی مادل ودیده خود را به دست طوفان محنت مشیّت سپردیم بگذار سیل غم بیاید و خانه مارا ا بیخ وبن بر کند
(3) ای دل بی تجربه آزمند!این موضوع را که زلف همانند عنبر خالص اورا چه کسی می بوید و بعید است که این آرزو برای کسی میسر شود ، فراموش کن .
(4) (و ) به سینه بگو که شعله آتشکده فارس را ( شرمنده کرد) فرو نشاند و به دیده بگو که آبروی دجله بغداد را ببرد .
(5) خدا کند که دستگاه پیر مغان (خانقاه شیخ دادا در یزد) پابرجا باشد که به جز آن چیزی اهمیت ندارد . دیگران را بر این گیر که بروند ونام ونشان مرا ا یاد خود ببرند .
(6) بی کوشش و همت ، در رسیدن به این مقصود (دولت پیر مغان ) به جایی و مقامی نمی رسی . اگر پاداش کار خود را را خواهانی ، از این استاد فرمانبرداری کن .
(7) (ای پیر مغان ) به من نویده را بده که روز مردنم یک لحظه تورا خواهم دید، پس از آن آسوده وبی خیال مرا به گور بفرست .
(8) شب گذشته ( آن دو ست نامهربان ) می گفت که با تیرهای بلند مژگانم تورا خواهم کشت . خدواند ا فکر ظلم و ستم را از ذهن او ( در حق من ) دور ساز.
(9) حافظ! از زود رنجی آن دوست و پیامدهای آن بیمناک باش . از پیش او دور شو و این ناله وفریادها را با خود به جای دیگر ببر.
شرح ابیات غزل (250)
وزن غزل : فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن
بحر غزل : رمل مثمن مخبون محذوف
*
در فصل اول کتاب و در مبحث چرا حافظ به یزد تبعید شد) در صفحه 75 و 76 به تفصیل دربارة این غزل که در آخرین فرجه های قبل از رفتن از شیراز به سوی یزد سروده شده صحبت شد و نظر خوانندگان محترم را بار دیگر بدان معطوف می دارد آنچه لزوماً توضیح آن، سبب روشنتر شدن حالات و کیفیات روحی شاعر در آن زمان می شود این است که از مفاد بیت هشتم این غزل چنین بر می آید که در آخرین تماسهای بین شاه شجاع و حافظ (که با واسطه یا بی واسطه انجام شده و این بر مامعلوم نیست) حافظ مورد قهر و غضب شاه شجاع واقع شده ومؤکداً اطاعت از دستو رفتن به تبعید از او خواسته و پیامدهای نافرمانی از آن به او گوشزد شده است و از آنجا که برای این شاعر آزاده دیگر راهی به جز اطاعت از دستور باقی نمانده ، به ناچار این غزل را می سراید. اما روی سخن او در اول این غزل بر خلاف سایر غزلهایی که در این بابت سروده با شاه شجاع نیست و بیت اول ودوم کاملاً جنبه عرفانی داشته و حافظ با محبوب ازلی خود صحبت می کند و این بدان معناست که من از محبوب دنیایی خود روی برگردانیده و به سوی تو بازگشته و همه چشم امیدم از این به بعد به سوی توست .
پس از آن به حالت قهر و عصبانیت خطاب به خود ، در بیت سوم می فرماید که دیگر این همه در فکر این مباش که بعد از تو چه کسی در دستگاه شاه شجاع به او نزدیک و مقرب درگاه او می شود؟ و این افکار بچه گانه را از سر بدرکن و به سینه ودیده ات بگو که با آه و اشک خود آتش آتشکده فارس را شرمنده و آبهای دجله را بی آبرو کنند و در بیت پنجم ، چشم امید خود را با خانقاه شیخ دادا می دوزد که دستگاهی پر رفت و آمد و محل تجمع عرفای سایر بلاد بوده و روی سخن شاعر در ابیات 5و6 7 با مسئول این خانقاه است . آنگاه در بیت هشتم ضمیر کلام به شاه شجاع برگشته ودعا می کند که از شر غصب او در امان بوده باشد و در مقطع کلام ، اهمیت این تهدید را به خود یاد آورشده و تصمیم خود را به خروج از شیراز و رفتن به سوی یزد بازگو می کند.
شرح جلالی بر حافظ – دکتر عبدالحسین جلالی

1399/06/14 12:09
برگ بی برگی

روی بنمای و وجود خودم از یاد ببر
خرمن سوختگان را همه گو باد ببر

بنظر می رسد جدا سازیِ عشقِ زمینی از عشقِ به معشوقِ ازلی کاری ناصواب باشد چرا که از نطرِ عرفا عشق هایِ این جهانی یعنی عشق مرد به زن و یا عشقِ زن به مرد نیز تمرینی برایِ عشق به هستیِ مطلق یا خداوند و زندگی می باشد، بویژه اگر مرد و یا زن حقیقت یا اصلِ زندگی را در یکدیگر جستجو کرده، بیابند و بر آن عاشق باشند نه بر زیباییِ صورت، پس باغزلِ عارفانه عاشقانه و زیبا مواجه هستیم، روی نمودنِ معشوق یعنی نقاب از چهره افکندن و رخسار نمایان کردن است که اگرِ عاشقی موفق به اقناعِ معشوق در انجامِ این کار گردد پس کلیه ی مراتبِ و ابعادِ وجودِ خود را از یاد خواهد برد، اتفاقی که در عشقهایِ صورتی و این جهانی مقدور نخواهد بود زیرا اَقلِّ ممکن این است که‌ عاشق با بدست آوردن و وصالِ معشوق به رضایتی درونی خواهد رسید که همین امر نیز مرتبه ای از وجود است، در مصراع دوم پس از فراموشیِ وجود به معنیِ واقعیِ کلمه عاشقِ حقیقی هرچه غیر از معشوق را بنگرد آن را سوخته و خاکسترِ بی ارزش می بیند، پس‌ حافظ از حضرت معشوق میخواهند تا خاکستر این سوختگان را نیز بر باد دهد تا مباد که بار دیگر شهوت و دلبستگی به چیزهایِ آفلِ این جهان از زیرِ این خاکستر زبانه کشد و بارِ دیگر به او وجود بخشد.

ما چو دادیم دل و دیده به طوفان بلا
گو بیا سیل غم و خانه ز بنیاد ببر

طوفانِ بلا رخداد و حوادثی هستند که در زندگیِ هر انسانی بوقوع می‌پیوندد تا توجه و دیدنِ جهان بر حسبِ صورت و اجسامِ او را که برآمده از ذهن است معطوف و مبدل به دیده و چشمِ جان بین کند، برای نمونه انسان بخشی یا همه ثروتِ خود را از دست می دهد و یا همسری که برای وصالش سختی و مرارت ها را متحمل شده است او را ترک می کند و یا شغلِ خود را از دست میدهد، اما انسانِ عاشق در می یابد همه این طوفان ها بمنظورِ بیداریِ انسان است که‌ از سویِ زندگی رقم می خورَد، حافظ میفرماید حال که او (یا هر عاشقی ) دل  به طوفان بلا داده است یعنی با تمامِ وجود و رضایت این طوفان‌ها را می‌پذیرد و از همه آن داشته هایِ دنیویِ خود دل بریده است، پس ای سیل غم بیا و خانه ذهن را که منشاء همه این تعلقات است از بنیاد بر کن و با خود ببر. سیل غم کنایه از غم فراق از حضرت معشوق است که سالکِ عاشق با این غم، دیگر غمِ کم و زیاد شدن دلبستگی های جهان را نخواهد داشت زیرا همه این دلبستگی ها و احساس نیاز برای افزودن بر چیزهای آفل این جهان ریشه در ذهنیتِ غلطِ انسان دارد که با افزایشِ آنها او به خوشبختی و آرامش خواهد رسید و حافظ میخواهد که خانه ذهنش از اساس بر باد رود.
زلف چون عنبر خامش که ببوید هیهات ؟
ای دل خام طمع این سخن از یاد ببر
زلف عنبر خام کنایه از ذات حق تعالی میباشد و حافظ میفرماید هیچکس را به آن ذاتِ اعلی راه نیست و حتی عارفان و برگزیدگان نیز باید از این طمع خام چشم پوشی کنند اما تا میتوانند برای هرچه نزدیک تر شدن به آن ذات بکوشند .
در غزلی دیگر در همین رابطه میفرماید :
با هیچکس ندیدم زان دلستان نشانی
یا من خبر ندارم ، یا او نشان ندارد
سینه گو شعله آتشکده فارس بکش
دیده گو آب رخ دجله بغداد ببر
پس برای هدف یکی شدن تا حد امکان عارف با حضرت معشوق  سینه او باید سراسر آتش باشد تا حدی که شعله های آتشکده فارس احساس حقارت کرده و فرو نشیند و آنقدر تضرع و ابراز نیاز به درگاه حضرتش آورد به حدی که آبروی رود بزرگ دجله نیز برود . یعنی که تنها با عشقی آتشین و نیاز پیوسته به حضرت دوست میتوان به امر زنده شدن و تا حدی یکی شدن با او دست یافت اما حافظ  می فرماید با اینهمه فکر و اندیشه راهیابی به ذات و حقیقتِ وجودِ مطلق را از یاد ببر و از دلِ خود که به طمعِ خامِ قرار دادنِ چیزهایِ بیرونی در خود خو کرده است بیرون کن.
دولت پیر مغان باد که باقی سهل است
دیگری گو برو و نام من از یاد ببر
دولت یا نیکبختیِ پیر مغان که رمز خدا و یا انسان کامل است پاینده و باقی یا ماندگار است و این امری سهل و بدیهی میباشد و برای نیل به امر زنده شدن به حضرت حق باید به دیگری یا رقیب که نماینده چیزهای این جهان و تعلقات دنیوی از هر جنس و گونه میباشد لا گفت و به آنها گفت که بروند و به کلی او را فراموش کنند ، یعنی که دست از سر انسان بردارند .
سعی نابرده در این راه به جایی نرسی
مزد اگر می‌طلبی طاعت استاد ببر
اما حافظ میفرماید علاوه بر آن دوشرط دیگر نیز برای یکی شدن با حضرت معشوق وجود دارند که اول سعی و تلاش در این راه است زیرا که با ادعا و احساس نیاز و خواستن صرف انسان به جایی نخواهد رسید و دوم اینکه مرشد و راهنمایی آگاه و خردمند مانند حافظ و مولانا و عطار و سایر بزرگان برای این امر مهم لازم و ضروری میباشد . بدون این دو شرط علیرغم میل انسان به اصل خدایی خود برای زنده شدن به او بی حاصل و نتیجه خواهد بود .
روز مرگم نفسی وعده دیدار بده
وانگهم تا به لحد فارغ و آزاد ببر
حافظ میفرماید حتی با ابراز نیاز به معشوق و کار بر روی خود و بهره بردن از استاد واقعی و انسان کامل شرط دیگری هم وجود دارد و آن لطف حضرت حق است که تا شامل چنین انسان سالکی نگردد ، این امر مهم محقق نخواهد شد و انسان موفق بحضور و دیدار با چشم باطن نخواهد شد و تنها پس از لطف و رحمانیت حضرتش فارغ و آزاد میتواند از جهان جسمانی و فرم به دیار باقی برود .
دوش می‌گفت به مژگان درازت بکُشم
یا رب از خاطرش اندیشه بیداد ببر

دوش در فرهنگ عارفانه به معنی دَم یا همین لحظه آمده است، و خداوند هرلحظه بوسیله تیرِ بلندِ مژگانش قصدِ جانِ خویشتنِ توهمیِ انسان را دارد تا انسان چیزهایِ آفل و گذرایِ این جهانی را در دلِ خام طمعِ خود قرار ندهد، حافظ در مصراع دوم واژه رب را بکار می بَرَد که بنا بر عهدِ الست نشان از هم جنس بودنِ انسان با خداوند دارد، پس از رَبّ یا درواقع از خویش و حقیقتِ درونیِ خویش می خواهد تا هر لحظه این اندیشه ای را که در ظاهر بیداد و ستم می نماید اما درواقع لطف و رحمتِ اوست را از خاطرش ببرد، از خاطر بردن در اینجا یعنی از خاطرش گذر دادن و یادآوری کردنِ مطلبِ ذکر شده است، اینچنین سخنِ دوپهلو گفتن از رندیِ حافظ است تا خاطرِ مخاطب را به اندیشه وا دارد.
حافظ اندیشه کن از نازکی خاطر یار
برو از درگهش این ناله و فریاد ببر
در انتها حافظ می فرماید از قهر و عِتابِ حضرتش بترس و ذهن خود را خاموش و از شکایت و ناله و فریاد حذر کن زیرا که یار نازک خیال و  زود رنج بوده و شاید از درگاهش رانده شوی، یعنی که همه چیز را به قضا و کن فکان واگذار کن زیرا هرچه او بخواهد همان شود .

1402/12/10 08:03
حمید

چه اجباری است حتما آسمان وریسمان را به هم ببافی تا از شعر حافظ دنیایی انسانی عارف و آن دنیایی بسازی؟

1399/07/25 09:09
فاطمه دِل سَبُک (مهر۱۳۲۵ - تیر۱۴۰۲/یزد)

ساقی/رضا ساقی/سید علی ساقی گرامی
با درود و آفرین فراوان
از فروردین ماه 1399 تا الان, 3 مهرماه با حاشیه های ساده, دلنشین و حافظانه شما توانستم نیمی از دیوان حافظ را مطالعه کنم.
سپاسگزارم از خدا, شمای مهربان و دلسوز و دست اندرکاران وبسایت گنجور.
به امید دیدار و هم نشینی با شما

1401/02/04 10:05
در سکوت

این غزل را "در سکوت" بشنوید

1403/08/17 18:11
پیمان ر

دیده گو آبِ رخِ دجلهٔ بغداد بِبَر

این باید بِبُر باشه نه ببَر

1403/12/02 09:03
دکتر صحافیان

معشوقم چهره‌ بگشا تا از شکوه زیبایی‌ات خود را فراموش کنم(و به حال خوش دست یابم)بگذار خرمن سوختگان عشقت را باد ببرد( در برابر تجلی زیبایی‌ات چه اهمیتی دارد؟!)
۲- آری ما که چشم و جانمان را به طوفان بلای عشق سپرده‌ایم، دیگر اهمیتی ندارد که سیلی از غم، بنیان خانه وجود را برکند.
۳-کیست که موهای سیاهش را، که چون عنبر سارا(خالص)هست ببوید، محال است! دل عاشقم! طمع خام نکن و این آرزو را فراموش کن( ایهام عرفانی: وصال با ذات حق هیچ‌گاه ممکن نیست)
۴- در برابر سینه آتشینم در این عشق بی‌وصال، آتشکده پارس بگو خاموش شود، و چشم اشکبارم اعتبار رودخانه دجله را ببرد!
۵-پادشاهی عارف کامل ما، یعنی پیر مغان دراز باشد، که در برابرش هر کس دیگری چنان بی‌بهاست، که اگر از یادش هم بروم، هیچ اهمیتی ندارد.
۶- در راه سلوک، بی‌تلاش دستاوردی نداری و چاره‌ای جز فرمانبرداری از قطب واصل به حقیقت نداری.
۷- در هنگام مرگ، وعده بده یک لحظه چهره‌ات را تماشا کنم و پس از آن آسوده خاطر مرا به خاک بسپار!(غزالی:یاد مرگ سه وجه است: غافل-تایب- عارف: از آن بود که وعده دیدار پس از مرگ است، وعده‌گاه دوست فراموش نشود و همیشه چشم بر آن دارد بلکه در آرزوی آن باشد.کیمیای ۲، ۶۱۵)
۸- دیشب جان عاشقم را با تیر مژگان، تهدید کرد، خدایا فکر این ستم را از خاطرش ببر!
۹- ای حافظ! بس کن از واگویی دردهای عشق و خاطر ظریف و لطیفش را ملاحظه کن که آزرده نشود.
آرامش و پرواز روح

 پیوند به وبگاه بیرونی

1404/01/21 14:03
به

آتشکده فارس همان آذرفرنبغ یا آتش کاریان که آتش موبدان و روحانیان زرتشتی است.

آذربرزین مهر برای طبقه کشاورزان در خوراسان و آذرگشنسپ برای شاه و ارتاشتاران در آذرآبادگان

1404/02/17 13:05
خلیل شفیعی

✅ نگاه اول: شرح مختصر غزل ۲۵۰ 

۱. روی بنمای و وجودِ خودم از یاد ببر

خِرمنِ سوختگان را همه گو باد ببر

◽️ ای معشوق! چهره ات را نشان بده تا در برابر جلوهٔ پرشکوهت از خود بی‌خود شوم و هستی‌ام را فراموش کنم.

▪️ آن‌گاه، بگذار باد، خرمن هستیِ سوختگان راه عشق را ببرد؛ چه اهمیتی دارد این توده‌های خاکسترشده، وقتی روی تو پیداست؟

♦️ این بیت، دعوتی است به فنا در جمال، و رها شدن از «خود» در برابر جلوهٔ معشوق.

۲. ما چو دادیم دل و دیده به طوفان بلا

گو بیا سیل غم و خانه ز بنیاد ببر

◽️ ما که دل و جان خود را به گرداب مصیبت و ابتلای عشق سپرده‌ایم، دیگر چه باک اگر سیلاب غم، اساس هستی‌مان را ویران کند؟

♦️ عاشقِ واصل به بلا، در برابر غم و ویرانی، دل‌آرام است.

۳. زلف چون عنبر خامش که ببوید؟ هیهات

ای دل خام طمع، این سخن از یاد ببر

◽️ زلف عنبرین و خالص معشوق را که می تواند بویید؟ دریغ که این رؤیا محال است.

▪️ ای دلِ خوش خیال، این آرزوی بعید را از یاد ببر.

♦️ در لایه‌ای عرفانی، اشاره دارد به بُعد محال وصال سالک بی عمل  با ذات مطلق.

۴. سینه گو شعلهٔ آتشکدهٔ فارس بکش

دیده گو آبِ رخ دجلهٔ بغداد ببر

◽️ بگو که در برابر سینهٔ من، آتشکده‌های پارس خاموش شوند، و چشم اشک‌بارم آبروی دجله را ببرد.

♦️ تصویر اغراق‌آمیز از جوشش درون عاشق و سرازیر شدن اشک حسرت، بیانگر شدت سوز و گداز عشقی بی‌وصال است.

۵. دولت پیر مغان باد که باقی سهل است

دیگری گو برو و نام من از یاد ببر

◽️ بخت و دولت پیر مغان، یعنی مرشد واصل، پاینده باد، که هر آنچه جز اوست ناچیز است.

▪️ به غیر بگو که اگر نامم را هم فراموش کند، اهمیت ندارد.

♦️ بی‌اعتنایی به خلق در برابر عارف کامل، و تأکید بر اولویت ولایت و هدایت حقیقی.

 

۶. سعی نابرده در این راه به جایی نرسی

مزد اگر می‌طلبی طاعت استاد ببر

◽️ بدون کوشش در این راه، به مقصد نمی‌رسی؛ اگر پاداشی می‌خواهی، باید فرمان استاد را گردن نهی.

♦️ راه حقیقت با رنج و اطاعت از مرشد همراه است؛ معرفت، بدون سلوک و ادب حاصل نمی‌شود.

 

۷. روز مرگم نفسی وعدهٔ دیدار بده

وان گهم تا به لحد فارغ و آزاد ببر

◽️ در لحظهٔ مرگم، یک دم وعدهٔ دیدارت را بده، تا با دل آسوده و آزاد، پای در گور نهم.

♦️ آرزوی عاشقانهٔ دیدار، حتی در لحظهٔ گذار از دنیا، ریشه در دیدگاه عرفانی  دارد: عارف، وعده‌گاه مرگ را غنیمت می‌شمرد چون «جای دیدار» است.

۸. دوش می‌گفت به مژگان درازت بکشم

یا رب از خاطرش اندیشهٔ بیداد ببر

◽️ دیشب معشوق گفت: با تیر مژگان بلند، جانت را می‌ستانم!

▪️ خدایا! اندیشهٔ این بیداد را از خاطرش دور ساز.

♦️ گفت‌وگوی در  خواب و خیال عاشق، گاه تهدیدی شیرین و گاه تمنایی جان‌فرساست.

 

۹. حافظ اندیشه کن از نازکی خاطر یار

برو از درگهش این ناله و فریاد ببر

◽️ حافظ! از لطافت و رنجوری دل محبوبت آگاه باش؛ ناله و فغانت را از آستان او دور کن.

♦️ توصیه‌ای به سکوت در برابر معشوقی که نازک‌دل است؛ فریاد عاشق شاید دل معشوق را بیازارد.

✅ خلیل شفیعی (مدرس زبان و ادبیات فارسی)

خرداد ماه ۱۴۰۴

پیوند به وبگاه بیرونی

 

1404/02/17 13:05
خلیل شفیعی

✅ نگاه دوم :

عناصر برجستهٔ غزل ۲۵۰ حافظ

۱. ساختار دوگانه‌ی فنا و بقا

غزل با دعوت به فنا آغاز می‌شود: «روی بنمای و وجود خودم از یاد ببر» و در میانه با اشاره به «دولت پیر مغان» و لزوم «طاعت استاد» به بقا در طریق حقیقت می‌رسد. حافظ در این ساختار، از خودبیخودی (فنا) به مرشدشناسی (بقا) گذر می‌کند.

۲. تقابل عاشق و معشوق در دو سطح زمینی و عرفانی

بیت‌های سوم و چهارم به‌ظاهر معشوقی زمینی را توصیف می‌کنند (زلف عنبرین، مژگان)، اما با نشانه‌هایی چون «خام طمع»، «آتشکدهٔ فارس»، «رخ دجلهٔ بغداد»، معنای عرفانی در پسِ ظاهر جلوه می‌کند. این دوگانگی، زیبایی رمزآلود غزل را می‌سازد.

۳. نمادهای جغرافیایی ـ فرهنگی: از فارس تا بغداد

در بیت چهارم، حافظ با آوردن دو مکان مهم تمدنی ـ «آتشکدهٔ فارس» و «دجلهٔ بغداد» ـ عمق تاریخی و فرهنگیِ بیان را افزایش می‌دهد. این کاربرد مکان‌ها، از عظمتِ سوز درون عاشق حکایت دارد که از آتشکده‌های باستان تا رودهای تمدن عباسی را به چالش می‌کشد.

۴. شخصیت «پیر مغان» به‌مثابه قطب هدایت

در بیت پنجم، «پیر مغان» نه‌فقط پیر خرابات است، بلکه مرشد عارفی است که حافظ همه چیز را در سایهٔ حضور او بی‌ارزش می‌داند. این شخصیت، هم جایگاه رندی دارد و هم منزلت عرفانی؛ هم پیر میخانه است و هم پیر طریقت.

۵. جوهر اخلاق سلوک: «سعی» و «طاعت»

بیت ششم یکی از اصول بنیادی طریقت را بیان می‌کند: بدون تلاش و اطاعت، به وصال نمی‌رسی. حافظ در این بیت، با زبانی ساده اما اثرگذار، حقیقتی بزرگ از اخلاق عرفانی را بازتاب می‌دهد.

۶. نگاه عارفانه به مرگ و دیدار

در بیت هفتم، حافظ از مرگ نمی‌هراسد، بلکه آن را موعد «وعدهٔ دیدار» می‌داند. این نگاه، یادآور تعلیمات غزالی و ابن‌عربی‌ است، جایی که مرگ «فراق» نیست، بلکه «لقاء» است.

۷. طنز ظریف تهدید معشوق

بیت هشتم با لحنی شوخ و در عین حال لطیف، تهدید معشوق به «کشتن با مژگان» را بازتاب می‌دهد. این «قتل عاشقانه»، نمایی از عشق بازی و گفت‌وگوی شبانه‌ی ذهن عاشق است که حتی ستم معشوق را با لذت بازگو می‌کند.

۸. نکته‌سنجی عاشق در رعایت خاطر یار

بیت پایانی، اوج پختگی عاشق است؛ دیگر از فغان دست می‌کشد تا دل نازک معشوق را نیازارد. اینجا عشق از شور به شعور می‌رسد، از ناله به نگه‌داری حرمت.

۹. پیوند خیال و حقیقت در سراسر غزل

تصویرهای غزل، بین خیال عاشقانه و حقیقت عرفانی نوسان دارند. از «سیل غم» و «آتشکده» تا «مژگان قاتل» و «وعدهٔ دیدار»؛ همه در مرز باریکی میان رؤیا و حقیقت، سماع می‌کنند.

✅ خلیل شفیعی: مدرس زبان و ادبیات فارسی

خردادماه ۱۴۰۴

پیوند به وبگاه بیرونی