غزل شمارهٔ ۲۳۸
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
خوانش ها
غزل شمارهٔ ۲۳۸ به خوانش فریدون فرحاندوز
غزل شمارهٔ ۲۳۸ به خوانش سهیل قاسمی
غزل شمارهٔ ۲۳۸ به خوانش محسن لیلهکوهی
غزل شمارهٔ ۲۳۸ به خوانش فاطمه زندی
غزل شمارهٔ ۲۳۸ به خوانش محمدرضا مومن نژاد
غزل شمارهٔ ۲۳۸ به خوانش پری ساتکنی عندلیب
غزل شمارهٔ ۲۳۸ به خوانش احسان حلاج
غزل شمارهٔ ۲۳۸ به خوانش مریم فقیهی کیا
غزل شمارهٔ ۲۳۸ به خوانش افسر آریا
حاشیه ها
بدا به حال من و شیعیان راستین که جاهلاتی چنین از اهل بیت علیهم السلام طرفداری میکنند. نیک گفته اند که دشمن دانا به ار دوست نادان. خدا همه مارا ببخشد و بیامرزد
در واقعه ی غدیر خم پیامبر(ص) فرمودند:« من کنت مولاه فهذا علی مولاه »؛ (هرکس من مولای او هستم، این علی مولای اوست.) و این جمله را سه بار تکرار فرمودند.
جهان بر ابرویِ عید از هلال وسمه کشید
هـــــلال عیــــــد در ابـــــروی یار باید دید
وسمه : گیاهی از تیرهی صلیبیان که در برگ آن مادهای به رنگِ سبز متمایل به آبیست، در قدیم برگِ آن را میجوشانده و برای رنگ کردنِ ابرو استفاده میکردهاند؛ امّادراینجا وسمه کشیدن به این معنانیست بلکه فقط آرایش کردن مدِّ نظرشاعراست.
جهان در مقامِ آرایشگر، وعیدنیزکه فرارسیده، در جایگاهی (همانندِیک محبوبه وعروس) قرار گرفته است،آرایشگرِچرخ، ابروانِ عروسِ عیدرا به شکلِ هلالی درآورده است تاهرچه بیشترزیباوخیال انگیزتربه نظربرسد.الحق که چنین نیزهست.رویتِ هلالِ ماه، نشانه یِ حلولِ عیداست ومردم بامشاهده یِ آن عیدراجشن می گیرند......
امّادرنظرگاهِ عاشقان ماجرامتفاوت تر،واهمیّت وجاذبه یِ هلالِ ابرویِ دوست،ازهلالِ ماهِ آسمان فراتراست.می فرماید: بهتراین است که عشّاق برخلافِ مردمِ عادی، به هنگامِ حلولِ عید،به جایِ هلالِ ماه، هلالِ ابرویِ یار راببینندکه بسی زیباتروخیال انگیزتر است.ضمنِ آنکه عاشق هرگاه معشوق را ببیند برای او عید است وچه بسا عیدِ عاشقان، ازتمامِ اعیاد سعیدتروعزیزتراست.
تاپیشِ بخت باز رَوم تهنیت کنان
کومژده ای زمقدمِ عیدِ وصالِ تو
شکسته گشت چو پشتِ هلال قامتِ من
کمانِ ابروی یارم چو باز وسمه کشید
در اینجا دو تشبیهِ زیبا صورت گرفته است :
قامتِ منِ عاشق، همچون هلالِ ماه خمیده شد وشکست،آن هنگام که یار، ابروانِ کمانیِ خویش را آرایش کرد و وسمه کشید.دراینجا معنایِ وسمه کشیدن،می تواند آرایش کردن ِ ابرو با برگِ وسمه بشرحی که دربیتِ قبلی داده شد باشد.
شاعرشکستگیِ قدِخودرابه هلالِ ماه، وخمیدگیِ ابرویِ یار رابه کمان تشبیه کرده است.کمان ازآن جهت که،ابرویِ دوست باحرکات واشارات، تیرهایِ غمزه وعشوه بردلِ عاشق می زند...وعاشق با مشاهده یِ جاذبه وزیباییهایِ ابرویِ یار از حسرت عدمِ دسترسی به وصال پیر وشکسته میگردد. امّا عاشق هرگزپاپس نمی کشد:
کمانِ ابرویت راگو بزن تیر
که پیشِ دست وبازویت بمیرم
مگر نسیمِ خَطَت صبح در چمن بگذشت
که گل به بوی تو بر تن چو صبح جامه درید
مگر : شاید
خط : موهایِ ظریف و کم رنگ که برگرداگردِ رخسارِ یار(اطرافِ لب و دهان وبناگوش) میروید،همچنین : خال ، ابرو ، ریش و سبیل ، را "چارخطِ زیبایی" می گویند، به آن سبزه نیز میگویند.
بـو : ایهام دارد : 1-امید، اشتیاق و آرزو 2- شمیم،رایحه و عطر دراینجاهردومعنی مدنظراست.
"جامه دریدنِ گل" نیز دو معنا دارد 1- شکفته شدن و باز شدنِ غنچه ، 2- پرپر شدن گل . هردومعنی صادق است.
"جامه دریدنِ صبح "به معنایِ چاک خوردنِ پرده یِ سیاهِ شب توسطِ صبح وشکوفاشدنِ فجر و ظهورِ سپیده است .
شاید نسیمِ دلنوازِ سبزهیِ رخسارِ تو بر چمن وزیده است که گل اینچنین از اشتیاقِ تو وبه امیدِبهره مندی ازاین فیض، (یا با شنیدنِ بوی تو ) همانندِ طلوعِ سپیده شکوفا شده است.
زکارِماودلِ غنچه صدگِره بگشاد
نسیمِ گل چودل اندرهوایِ توبست
نبود چنگ و رباب و نبید و عود ، که بود
گِلِ وجودِ من آغشتهی گلاب و نبید
چنگ و رباب : از سازهایِ زِهیِ ایرانی ، گویا "رباب" سازی شبیه طنبور بوده است.
نـبـیـد : در اصل "نبیذ" یعنی شرابِ خرماست.درقدیم بسیاری ازکلماتی که دارایِ حرف"د"بودند باحرفِ"ذ" تلفّظ می شد هنوز هم دربسیاری ازشهرها بعضی ازکلمات رابا"ذ"تلفّظ می کنند.برایِ مثال بجایِ واژه یِ خدمت "خذمت" می گویند.
عـود : هم نامِ ساز است ، هم به معنیِ بوی خوش ، چوبی که هنگام سوختن بوی خوشی از آن متصاعد میگردد.هردومعنی مدنظراست.
هنوز خبری از چنگ و رباب و شراب و عود نبود که وجود من آغشتهیِ گلاب و شراب بود .اشاره به خلقت نیز می تواندباشد می فرماید بویِ گل و شرابی که از وجودِ من میآید اَزلیست ازهمان هنگام که:
دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند
گِل آدم بِسرشتند و به پیمانه زدند
بیا که با تو بگویم غمِ ملالتِ دل
چرا که بی تو ندارم مَجال گفت و شنید
مجال : فرصت ، در اینجا به معنی حال و حوصله و رغبت نیزآمده است.
ای دوست بیا که غم و اندوه دل را با تو بگویم و با تو درد دل کنم زیرا من بی تو فرصت و رغبت صحبت با هیچ کسی را ندارم .
باسرِ زلفِ تومجموع ِ پریشانی ِ دل
کومجالی که سراسرهمه تقریرکنم؟
بهایِ وصل تو گر جان بود خریدارم
که جنس خوب مُبصِّر به هر چه دید خرید
مبصِّر به معنی بینا و اهل بصیرت است
به هرچه : به هر مقدار – به هر قیمت
حافظ در اینجا خودرا مبصّر میداند و میگوید : اگر قیمتِ وصالِ تو "جان"هم باشد خریدار هستم ، زیرا آدمِ مبصّر جنس با ارزش را که می بیند به هر قیمتی آن را میخرد ، من هم ارزشِ واقعیِ وصالِ تو را میدانم و خوب میدانم که خیلی بیشترازاینها میارزد.
شهریست پرکرشمه وحوران زشش جهت
چیزیم نیست ورنه خریدارِ هرششم
چو ماهِ رویِ تو در شامِ زلف میدیدم
شبم به روی تو روشن چو روز میگردید
سیاهیِ زلف به ظلمت وتاریکیِ شب تشبیه شده ورخسارِیاربه ماهِ تابانی که ازدلِ این سیاهی نمایان است.سیاهیِ شبِ عاشق ازپرتوِ این ماه مبّدل به روزِروشن شده است.
هنگامی که رویِ ماهِ تو را در میانِ زلفِ همچون شبت میدیدم ، روزگارِ تاریکِ همچون شبم مانندِ روز روشن میشد .
گفتم ای شامِ غریبان طرّه یِ شبرنگِ تو
درسحرگاهان حذرکن چون بنالد این غریب
به لب رسید مرا جان و بر نیامد کام
به سر رسید امید و طلب به سر نرسید
با اینکه جانم به لب رسیده ودارم میمیرم وناکام مانده ام وهنوز به وصال تو نرسیدهام ،بااین حال که امیدم را از دست دادهام هنوز از تلاش برای به تو رسیدن دست بر نداشتهام و هچنان در راه وصال تو میکوشم وخواهم کوشید.
صبرکن حافظ به سختی روز وشب
عاقبت روزی بیابی کام را
ز ِشوقِ رویِ تو حـافــظ نوشت حرفی چند
بخوان ز نظمش و در گوش کن چو مروارید
حافظ فقط به خاطر تو ودراشتیاقِ وصالِ تو، شعرسروده وحرف هایِ دلش رابه نظم درآورده است.
"چو مروارید در گوش کن" کنایه از شنیدنِ با توّجه و بدونِ فراموشیست. در اینجا تشبیه مضمری آورده است و شعرش را به مروارید تشبیه کرده است.
پس شعرش را بادقّت وتوّجه بخوان وچونان مرواریدی گرانبها آویزهیِ گوشت کن و ازآنهامواظبت کن .
حافظ آن ساعت که این نظمِ پریشان می نوشت
طایرِفکرش به دامِ اشتیاق افتاده بود.
آقا حسین، منظورشما کدام بیت است؟ شاید منظورتان این غزل باشد!! بهر تدبیر، عزیزم در این سایت دانشمندانی گرانمایه اظهار نظر میکنند که از خواندن بعضی نظریات آدم از اندکی مایهٌ خویش شرمسار میشود. اینجا جای فحاشی و مرگ بر این و آن نیست. ضمن اینکه اشاره به مطلبی میکنید که جای آک در حوزه ها و مساجد است نه اینجا. از آقا کمال هم شکوه ای دارم که جنابشان برهر غزلی فالی میگویند و اگر این رند شیراز تصور این داشت که پس از مرگش این غزلهای ناب آلت فال گیری میشوند هرگز آنها را نمیسرودند!
حسین فکر کرده چون ابروی یار خَم هست و غدیر هم "غدیرِ خَم "هست. منظور حافظ از هلال ابروی یار، عید غدیر خُم بوده.... مشکلی نیست. تو شعارت رو بده و برو. داروخونه نفت داره یا نه مهم نیست.
جهان بر ابروی عید از هلال و سمه کشید هلال عید بر ابروی یار باید دید
جهان-مبتدا و کشید خبرش و باقی جمله متعلق بفعل کشید. ابروی عید، برای عید ابرو استعاره کرده. و وسمه بر ابرو. وسمه، راستغ است.
مصرع ثانی، برای شرط محذوف بشکل جواب واقع شده.
محصول بیت-جهان بر ابروی عید از هلال وسمه کشید. یعنی هلال عید هویدا گشت و دیده شد. پس هلال عید را در ابروی یار باید دید. یعنی بدل هلال عید ابروی یار را باید دید. مردم عادت دارند وقتی هلال ماه دیده شد باید به چیزی نگاه کنند. همین است که خواجه میفرماید، بمحض اینکه هلال عید دیده شد باید به ابروی یار نگاه کرد.
شکسته گشت چو پشت هلال قامت من کمان ابروی یارم چو وسمه بازکشید در بعضی نسخ. بجای گشت، «کرد» واقع شده پس فاعلش کمان ابروی یار است.
محصول بیت-قامتم چون پشت هلال خمیده گشت. کمان ابروی یارم که به خودش وسمه کشید. مراد اینست ابروی یارم چون وسمه سیاه رنگ و کمانی است همین امر قامت مرا چون هلال دو تا کرده.
در زبان فارسی اسم مفعول با صیغههای «گشت و یا شد» ترکیب میشود.
چنانکه در این بیت «شکسته گشت» آمده. حاصل کلام مصرع ثانی کنایه است از کمانوش بودن و چون وسمه سیاه بودن ابروان یار.
مپوش روی و مشو در خط از تفرج خلق که خواند خط تو بر رو و ان یکاد و دمید در خط شدن-گاه در حجاب و گاه در اضطراب بکار میرود. در این بیت به معنای حجاب است.
که-حرف تعلیل، بر رو، در اصل: بر رویت بوده. به ضرورت وزن ضمیر خطاب حذف شده است.
مراد از «و ان یکاد» آیۀ و ان یکاد الذین کفروا میباشد که برای جلوگیری از چشم زخم میخوانند.
محصول بیت-رویت را مپوشان. یعنی برای جلوگیری مردم از تماشای رویت در حجاب مرو خلاصه محجوب مشو. زیرا خط تو آیۀ و ان یکاد خواند و بهرویت فوت کرد. یعنی خطت سبز شده از این ببعد دیگر رویت را میپوشان که نظر نمیخوری. ما حصل بعد از این دیگر عشاق در تعریفت غلو نخواهند کرد چه رویت را بپوشانی و چه نپوشانی. در عبارت:
بر خط روی جانان. و ان یکاد خواندن و از عدم التفات مردم به رویش ایهام وجود دارد تأمل و تدبر.
مگر نسیم تنت صبح در چمن بگذشت که گل ببوی تو بر تن چو صبح جامه درید - مگر-به معنای کانه و نسیم در این بیت به معنای بوی خوش تجرید شده است.
نسیم تن-اضافه لامیه. صبح، از ظروف زمانیه است برای لفظ بگذشت که-حرف تعلیل. گل، مبتدا و درید خبر مبتدا و باقی جمله متعلق بخبر.
بر تن-بتقدیر بر تنش. جامه، مفعول مقدم فعل درید.
محصول بیت-کانه نسیم تنت هنگام صبح از چمن گذشت که گل بسبب بوی تو چون صبح بر تنش جامه چاک زد. مراد از چاک زدن گل و صبح، باز شدن آنهاست.
نبود چنگ و رباب و گل و نبیذ که بود گل وجود من آغشتۀ گلاب و نبید
گل وجود-اضافه بیانیه. آغشتن آغشتۀ گلاب، اضافه لامیه. مراد از نبید در اینجا باده است.
محصول بیت-چنگ و رباب و گل و نبید در دنیا نبود ولی من بودم، یعنی هنوز اینها بوجود نیامده بودند که گل وجود من به گلاب و نبید آغشته شده بود. یعنی طینت من در ازل با گلاب و باده مخمر شده است.
بیا که با تو بگویم غم و ملالت دل چرا که بیتو ندارم مجال گفت و شنید
بیا-خطاب به جانان است. چرا، اینجا ادات تعلیل است به معنای زیرا. که، حرف بیان.
محصول بیت-بیا که غم و غصۀ دل را به تو بگویم. زیرا تو که نباشی مجال گفت و شنید ندارم. یعنی اگر تو باشی میتوانم غم و ملالت دل را تعریف کنم.
اما بیتو قادر نیستم حتی دهانم را باز کنم و سخن بگویم. زیرا هستی من بههستی تو بسته است.
بهای وصل تو گر جان بود خریدارم که جنس خوب مبصر بهر چه دید خرید
بهای وصل-اضافه لامیه. وصل تو، مصدر بمفعول خود اضافه شده. خریدارم، فعل مضارع متکلم وحده. که، حرف تعلیل. جنس خوب، اضافه بیانیه مراد از جنس قماش است.
مبصر-در بین تجار به کسی که در خریدوفروش اجناس خبره باشد و ارزش واقعی هر جنس را بداند مبصر گویند.
خرید، فعل ماضی، مفرد غایب به معنای ابتیاع کرد.
محصول بیت-اگر بهای وصل تو جان هم باشد من مشتریم. زیرا جنس و متاع خوب را مبصر بهر قیمتی باشد میخرد. وصل تو هم یک متاع گرانبهاست که اگر جان باشد بهایش میخرم.
مریز آب سرشکم که بیتو دور از تو چو باد میشد و در خاک راه میغلطید میشد-یعنی میرفت. میغلطید. یعنی غلط میخورد و میرفت.
محصول بیت-اشک چشم مرا مریز. زیرا بیتو و دور از تو چون باد میرفت و در خاک راه غلط میخورد. یعنی همینکه از تو دور میشود چون باد در خاک راه میغلطد.
جایز است در اینجا فعلهای: میشد و میغلطید به معنای ماضی خالص باشد.
یعنی رفت و غلطید. دور از تو. در این قبیل موارد معنای دعائی دارد. یعنی از تو بر کنار باشد چنانکه در زبان ترکی هم گویند: دور از حاضران.
کسی که در معنای مصرع ثانی گفته است: چون باد شد. معنا را بجا نیاورده است. رد شمعی چو ماه روی تو در شام زلف میدیدم شبم بروی تو روشن چو روز میگردید
ماه روی تو-اضافها لامیه و بیانیه. شام زلف، اضافه بیانیه. بروی، با حرف سبب فعلهای میگردید و میدیدم، جایز است حکایت حال ماضی باشند.
محصول بیت-وقتی که ماه روی ترا در شام زلفت میدیدم یا دیدم. بواسطۀ روی تو شب برایم چون روز روشن میگشت یا گشت. یعنی با دیدن خورشید رویت شبم چون روز روشن شد.
بلب رسید مرا جان و برنیامد کام بسررسید امیدم طلب بسر نرسید
مرا-یعنی مال من. برنیامد. یعنی حاصل نشد. کام فاعل برنیامد. بسررسید یعنی بحد و غایت رسید.
محصول بیت-جانم بلبم رسید اما مراد حاصل نشد. و امیدم بسررسید.
یعنی به نهایت رسید اما طلبم به غایت نرسید. یعنی امیدم تمام شد اما طلبم به پایان نرسید.
مراد اینست که برای طلب وصال جانان حد و پایان نیست.
ز شوق روی تو حافظ نوشت حرفی چند بخوان بنظمش و در گوش کن چو مروارید
شوق روی تو-اضافها لامیه است. حرفی، یا حرف وحدت. بنظمش، شین ضمیر راجع «بحرفی چند» . مروارید را به ترکی اینجو گویند.
محصول بیت-از شوق روی تو حافظ چند حرف نوشت. حالا آن حرفهای منظوم را بخوان و چون مروارید در گوشت کن. یعنی از نظم حافظ چون مروارید در گوش کن.
شرح سودی بر حافظ
این شعر رو هم ب اهل بیت و خدا و پیغمبر ربطش دادین؟؟
چجوری؟ اصا چرا؟
علمای گرانقدر وجدانا نظراتتون رو برا خودتون نگه دارین فقط! بروزش ندین توروخدا
آدم ی دیقه میاد ی غزل بخونه حال و هواش عوض شه بعضی از اندیشمندان گرامی با نظراتشون ب کل حال آدمو خراب میکنن
سلام
من تعریف اجراهای آقای فرح اندوز رو شنیده بودم
ولی تا بحال مقاومت کرده بودم برای شنیدن صدای ایشون
در این غزل برای اولین بار صدای ایشان رو شنیدم
واقعاً که معرکه است
خیلی هم معرکه است
فقط در اجرای ایشون یک بیت جا افتاده بود
"چو ماهِ رویِ تو در شام زلف میدیدم
شبم به روی تو روشن چو روز میگردید"
با سپاس و حق یارتان
این غزل را "در سکوت" بشنوید
جهان بر ابرویِ یار از هِلال وسمه کشید
هِلالِ ماه در ابرویِ یار باید دید
با توجه به اینکه حافظ معمولاََ یک واژه را در بیت به یک معنی تکرار نمی کند و همچنین با نگاهِ اجمالی به متنِ غزل، بنظر می رسد هلِال در مصرع اول به معنیِ گرد و غبار آمده است( دهخدا استناد به منتهی الارب) و در مصرع دوم به معنیِ معمولِ خود یعنی همان هلالِ ماه، وسمه کشیدن یعنی آرایشِ ابرو بوسیله گیاه و یا موادی تا زیباتر جلوه کند، پس حافظ میفرماید انسان پس از حضور در این جهان هاله ای از ماه را که در اینجا نمادِ خرد و هشیاریِ خدایی می باشد با خود به همراه می آورد و طرحِ خداوند بر این منوال است تا این ماه پس از دوره کوتاهی و بنا بر طبیعتش ماهِ تمام گردد، اما جهان و چرخِ هستی نیز بنا بر قانون و طبیعتِ خود عمل می کند یعنی از ( بوسیله) هِلال یا گرد و خاک رویِ این هشیاری را که ابرو و امتدادِ خداوند در این جهان است می پوشاند، گرد و خاک کنایه از ذهن و دیدِ جسمانی به جهان است که ضرورتِ زیست و بقایِ انسان در این جهانِ مادی می باشد، در مصرع دوم حافظ ادامه می دهد اما قرار نیست این خاک یا دیدِ جسمی ابرو یا هشیاریِ خدایی را برایِ همیشه بپوشاند، پس باید در اوانِ نوجوانی دیدِ جسمانی و خاکیِ انسان به دیدِ یار تغییر کند و او هلالِ ماه را در ابرویِ یار ببیند، یعنی تشخیص دهد هِلال یا خاکِ بی مقداری که رویِ هلالِ ماه که همان ابرویِ یار و هشیاریِ اولیه است را پوشانده، باید پاک شده و بر کناری رود تا انسان بتواند هلالِ ماهِ خویش را که همان کمانِ ابرویِ یار است دیده و تحتِ این هشیاریِ خداگونه و اولیه خود جهان را ببیند و در نهایت هم ماهِ او تمام شود.
شکسته گشت چو پشتِ هلال قامتِ من
کمانِ ابرویِ یارم چو وَسمه باز کشید
حافظ ادامه می دهد پساز آشناییِ انسان با جهانِ ماده یعنی حدود هشت تا ده سالگی کمانِ ابرویِ یار یعنی همان هلالِ ماه و هشیاریِ اولیه که ذاتِ خداییِ انسان است با قانونِ خود در کار شده و آن وسمه را که از جنسِ خاک است بازکشیده و از رویِ ابرو می زُداید، پس به محضِ آگاهیِ انسان از هشیاریِ خداگونه خویش است که پشتِ او همچون هلالِ ماه خمیده می شود، یکی به دلیلِ اینکه تسلیم شده و میپذیرد از جنسِ خداوند است و امتدادِ او، و دیگر اینکه از غمِ فراق از اصلِ خویش و بیتاب شدن از این جدایی پشتش خم می گردد. کمانِ ابرو تداعی کننده این مطلب است که خداوند یا زندگی با تیرهایی که از این کمان به سمتِ وابستگی هایِ انسان پرتاب می کند سرانجام او را تسلیم و پشتش را شکسته و خم می کند و این سرآغازِ عاشقیِ چنین انسانی است.
مگر نسیمِ خَطَت صبح در چمن بگذشت
که گُل به بویِ تو بر تن چو صبح جامه درید
"مگر"درواقع معنایِ حتماََ را می دهد و نسیمِ خط در اینجا یعنی شمه ای از زیباییِ رخسارِ معشوق، و چمن کنایه از این جهان است، پس حافظ میفرماید آنچنان که نسیمِ صبح گُل را شکفته و باز می کند نسیمی از زیباییِ رخسارت در صبحگاهان و در باغِ این جهان گذشته است که تنها از بویِ آن نسیم گُلِ وجودِ انسانی اینچنین جامه دریده و شکوفا و عاشق شده است، اما این تمامیِ معنایِ مصرع دوم نبوده و حافظ شکفته شدنِ گُلِ وجودِ عاشق را به صبح مانند می کند، یعنی آفتابی که استعاره از جانِ عِلویِ انسان و بینهایت است در وجودِ محدودِ عاشق قصدِ طلوع را دارد، پس آنچنان که خورشید شب را دریده و طلوع می کند، جامه و شبِ ذهن را به بویِ حضرتش می دَرَد و خویشِ اصلیِ انسان شکوفا و نمایان می گردد. مولانا این طلوع را به گونه ای دیگر سروده و می فرماید؛
آفتابی در یکی ذره نهان / ناگهان آن ذره بگشاید دهان
ذره ذره گردد افلاک و زمین/ پیشِ آن خورشید چون گشت از کمین
یعنی آفتابِ بینهایتِ خداوندی در ذره ی ذهن پنهان است و به بویِ نسیمِ خط و زیباییِ حضرتش ناگهان و به یکباره کوهِ ذهن که در برابرِ آن آفتاب ذره ای بیش نیست دهان گشوده، شکافته می گردد و آن آفتابِ زندگی طلوع می کند، آفتابی بینهایت که چون از کمینِ ذهن رها گردد افلاک و زمینِ جسمانی و اینجهانی در برابرش ذره ای بیش نیستند و آن آفتاب محیط می شود بر کُلِ عالمِ وجود.
نبود چنگ و رَباب و نَبید و عود، که بود
گِلِ وجودِ من آغشته ی گُلاب و نَبید
چنگ و رَباب و نَبید و عود نشانه هایِ زندگی هستند و عدمِ وجود آنها مترادف است با عدمِ وجودِ حیات، پس حافظ ادامه می دهد اینکه گُل بواسطه بویِ حضرت دوست همچون جامه ی تن یا شبِ ذهن را بدرد تا همچون صبح آفتابش جهان را روشن کند عجیب نیست زیرا پیش از اینکه نوای چنگ و رباب یا شراب و هرگونه آب و یا هرگونه بویی در جهان پدیدار گردد گِلِ انسان وجود داشته است که آنرا با گُلاب (استعاره از هُشیاری) و شرابِ عشق آغشته و سرشته اند، و البته که حافظ در جایی دیگر سروده است گِلِ آدم بسرشتند و به پیمانه زدند، مولانا نیز در این رابطه می فرماید؛
بیا و خرقه گرو کن به می فروشِ الست/ که پیش از آب و گِلَست از ازل خَمّاری
یا بیتی از سعدی که می فرماید؛
همه عمر بر ندارم سر از این خمارِ مستی
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی
پس همه بزرگان در این امر که انسان از جنسِ هُشیاریِ خالصِ خدایی و امتدادِ اوست و اینکه سرمنشأ کُلِ هستی یک خرد و هشیاری می باشد متفق القول هستند.
بیا که با تو بگویم غمِ ملالتِ دل
چرا که بی تو ندارم مَجالِ گفت و شنید
ملالتِ دل در اینجا یعنی دلِ اندوهگین و عاشق است و حافظ میفرماید پس از اینکه انسان به اصلِ خود آگاهی یافت عاشق می شود، و تنها اظهارِ غمِ عشق به معشوق است که با دیدار و بیانِ غمِ این عشق می تواند از این بارِ غم بکاهد، پس حافظ از معشوقِ ازلی و اصلِ خود می خواهد تا بیاید و خویش را بنماید و هم صحبتِ او شود زیرا پس از این بجز او به چیزهای بیرونی نمی اندیشد یا بهتر است بگوییم مجالی برای گفت و شنید با کسِ دیگری ندارد.
بهایِ وصلِ تو گر جان بُوَد خریدارم
که جنسِ خوب، مُبَصِّر به هرچه دید خرید
ارزشمند تر از جان گوهری نیست، پس حافظ یا عاشقی که بصیرت یافته و با چشمِ نظر جهان را می نگرد بهایِ وصال را اگر حتی به قیمتِ جان بخرد باز هم بسی سود خواهد برد، اما کسی که جنسِ خوب را از بد تشخیص نمی دهد و دیده جان بین نداشته و عاشقی را نمی داند ممکن است جانِ خود را برایِ چیزهایِ دنیوی بدهد اما اصولن توجهی به اینگونه مطالبِ معنوی که حافظ و بزرگان عرضه می دارند نمی کنند تا بخواهند بهایِ وصل را بپردازند.
چو ماهِ رویِ تو در شامِ زلف می دیدم
شبم به رویِ تو روشن چو روز می گردید
عرفا کُلِّ هستی و وجود را جلوه ای از رخسارِ حضرتِ دوست می بینند و معتقدند خداوند از شدتِ ظهور است که در پرده و غایب بنظر می رسد، کوه ها، دریاها، آوازِ پرندگان، گُلهایِ رنگارنگ و زیبا، گونه هایِ مختلف و شگفت انگیزِ جانداران، همه و همه جلوه ای از جمالِ رویِ حضرتش و شامِ زلفِ او می باشند، پس سالکِ عاشقی چون حافظ که رخسارِ زیبایِ معشوق را در این سیاهیِ زلف می بیند، روزگارش که همچون شب و در ذهن بسر می برده است، اکنون با چنین نگرشی به جهان، همچون روز روشن می گردد، یعنی تنها راهِ رهایی از شبِ تاریکِ ذهن عشق ورزی به شامِ زلفِ معشوق یا درواقع نگاهِ عاشقانه به تک تکِ این مظاهر است که می تواند بجایِ جنگ و خونریزی هم نوعِ خود را نیز فارغ از ملیت و نژاد و مذهب از جنسِ خود دیده و به او مهر ورزی و کمک کند و علاوه بر آن با همکاریِ یکدیگر از تخریبِ محیطِ زیست و یا قربانی کردنِ دیگر جانداران پرهیز کنند.
به لب رسید مرا جان و برنیامد کام
به سر رسید امید و طلب به سر نرسید
آنچه بیان شد در لفظ و کلام آسان اما در عمل بسیار دشوار است چرا که انسان از منیت و برتری طلبی هایِ خود بسختی میتواند چشم پوشی کند، پس حافظ میفرماید جانِ عاشق به لبش می رسد تا بخواهد به کامِ دل یا وصالِ معشوق برسد اما خبرِ خوب این است که این طلب در انسان همواره زنده است و به سر نمی رسد که آن هم بواسطه این است که گِلِ وجودِ انسان را از ازل آغشته به گُلاب و شرابِ عشق نموده و سرشته اند، پس اگر عاشق از این رفت و بازگشت هایش به شبِ ذهن نا امید از وصل شود، طلب و میلِ بازگشت به اصلِ خود هرگز در او نمرده و بسر نمی رسد.
ز شوقِ رویِ تو حافظ نوشت حرفی چند
بخوان ز نظم و در گوش کن چو مروارید
حافظ که اینچنین نغمه سرایی می کند همان بلبل است که شوقِ رویِ گُل را دارد، پس مخاطب همه گلهایِ باغِ این جهان هستند که حافظ به شوق و عشقِ زنده شدنِ آنان به عشق این حروف را به رشته نظم درآورده است، پس از می خواهد نظم هایِ او را نه تنها بخوانیم و حفظ کنیم، بلکه تک تک ابیاتش را همچون مرواریدی ارزشمند آویزه گوشِ خود کرده و به آن عمل کنیم.