گنجور

غزل شمارهٔ ۲۳۷

نفس برآمد و کام از تو بر نمی‌آید
فغان که بختِ من از خواب در نمی‌آید
صبا به چشمِ من انداخت خاکی از کویش
که آبِ زندگیم در نظر نمی‌آید
قدِ بلندِ تو را تا به بَر نمی‌گیرم
درختِ کام و مرادم به بَر نمی‌آید
مگر به رویِ دلارایِ یارِ ما ور نی
به هیچ وجه دگر کار بر نمی‌آید
مقیمِ زلفِ تو شد دل که خوش سَوادی دید
وز آن غریبِ بلاکش خبر نمی‌آید
ز شَستِ صدق گشادم هزار تیرِ دعا
ولی چه سود یکی کارگر نمی‌آید
بسم حکایتِ دل هست با نسیمِ سحر
ولی به بختِ من امشب سحر نمی‌آید
در این خیال به سر شد زمانِ عمر و هنوز
بلایِ زلفِ سیاهت به سر نمی‌آید
ز بس که شد دلِ حافظ رمیده از همه کس
کنون ز حلقهٔ زلفت به در نمی‌آید

اطلاعات

وزن: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن (مجتث مثمن مخبون محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

خوانش ها

غزل شمارهٔ ۲۳۷ به خوانش فریدون فرح‌اندوز
غزل شمارهٔ ۲۳۷ به خوانش ارژنگ آقاجری
غزل شمارهٔ ۲۳۷ به خوانش سهیل قاسمی
غزل شمارهٔ ۲۳۷ به خوانش محسن لیله‌کوهی
غزل شمارهٔ ۲۳۷ به خوانش فاطمه زندی
غزل شمارهٔ ۲۳۷ به خوانش پری ساتکنی عندلیب
غزل شمارهٔ ۲۳۷ به خوانش فریبا علومی یزدی
غزل شمارهٔ ۲۳۷ به خوانش احسان حلاج
غزل شمارهٔ ۲۳۷ به خوانش مریم فقیهی کیا
غزل شمارهٔ ۲۳۷ به خوانش افسر آریا

حاشیه ها

1387/02/27 06:04
ف- شهیدی

بنام خدا توضیحی در معنای غزل 237
در نگاه اول غزلی عجیب ودور از فهم به نظر میآید وباکمی توجه معلوم میشود که در بیت نخست شکایت جدائی را با تمثیل قریب به ذهن وانمود ساخته ودر بیت دوم اتصال یا حضور دل را آنطور که تجربه کرده با تمثیلی جا لب مورد اشاره قرارداده است ( موضوع شکایت از جدائی که در مقدمه مثنوی مولوی آمده ممکن است مارا درفهم مقصود بسیاری از غزلیات حافظ کمک کند
بشنو از نی چون حکایت میکند وز جدائیها شکایت میکند الخ)
در دیگر ابیات غزل باز از طلب وصل و کام و مرا د خود سخن گفته وهمین معنی در ابیات بعد به اشکا ل جالب ودلکش دیگری بیان شده است طوریکه از دل غریب بلا کش خبری نیاید
ودر بیت ششم با هنرخاصی بی خاصیت بودن دعا درحالت جدائی را مطرح کرده و برای همه ما معنی ومصداق دارد و بعد میگوید در اوقات خاصی چون سحرحکایت های دل بسیار است وآن اوقات نمیآید وبعد میگوید در این خیال( آینده ووقت مناسب وغفلت از لحظه) عمر بسر شد وهنوزبلای سیاهی به سر نمیآید
درآخر موضوع بریدن از خلق و پیوستن به حق را بشکل بدیع وطبق تجربه خود منعکس کرده است
ودر مجموع غزلیات خافظ با آنکه شکایت از فراق وجدائی دارد امید بخش است وشاید به همین دلیل مورد اقبال عموم مردم واقع شده است

1394/04/09 20:07
کسرا

چقدر غمگین... چقدر سوزناک
بسم حکایت دل هست با نسیم سحر
ولی به بخت من امشب سحر نمی‌آید
در این خیال به سر شد زمان عمر و هنوز
بلای زلف سیاهت به سر نمی‌آید

1394/09/13 23:12
علی صداقت

سلام
توصیه میکنم با صدای استاد شجریان در کنسرت تصویری لس آنجلس ببینید و لذت ببرید

بیت نخست،شایدبه این آیت قرآن توجه داشته که خدا به موسی میگوید:«لن ترانی ابدا یا موسی»کسی نمیتواند از این معشوق کام بگیرد. همه را میکشد وعاشق کشی شیوه او است.
همه عارفان به نکته اشارت داشته اند؛وهمه حکایت جوراوراعاشقانه عنوان کرده اند ونالیده اند اما شکایتی نداشته اند.
نفس این حکایت لذت بخش وآرامش دهنده بوده است؛جز این هم ازآنان بر نمی آمده است. خود این حکایت دل ها،ازارج والایی برخوردار است،میراثی است که رهروان بیابانهای بی انتها وشب های ظلمانی آمیخته به گرداب دریا را تسلی میدهد.

1395/08/12 05:11
محس سعیدزاه

در این خیال به سر شد زمان عمر و هنوز
بلای زلف سیاهت به سر نمی‌آید
دنبال یک سوپاپ ا طمیان گشتن برای برون دادن غم دل،بی حاصل؛ وخیالی عاطل است.دل برای بازگوکردن حکایت خود ‏دنبال گوشی ازنوع خودش میگردد ونمی یابد.این همان خطا در قلم صنع است که پیر او گفت ک: خطابر آن نرفت؟

1395/08/12 11:11
روفیا

می یابد محسن سعید زاده گرامی
می یابد!
صبور باید بود و کاوشگر، فراوان نیست ولی هست، چون بلبل آوای عشق را بی دریغ باید سر داد، سرانجام کسی خواهد آمد که خریدار این نواست، قدرش را میداند و بهایش را می پردازد...
محرم این هوش جز بیهوش نیست
مر زبان را مشتری جز گوش نیست
اگر آواز عشق نمی توانی بخوانی، اگر تعلیم آواز ندیده ای، لااقل در کنسرت های خوب حاضر شو، آوای عشق را بخر، خلاصه در بیزینس عشق باش، در کار داد و ستد عشق و حقیقت و زیبایی باش!
یا حقیقت را بجو و بیاب و زمزمه کن یا اگر دیدی و شنیدی آن را به پا دار...
حقیقت را عشق را بخر تا آن را زنده نگاه داری....
تا در گرد و غبار عالم غفلت گم نشود....
انصتوا را گوش کن خاموش باش
چون زبان حق نگشتی گوش باش
خطایی بر قلم صنع نرفته است! کیست که هیچکدام از این دو راه را نتواند برود؟ یا عشق عرضه کند یا خریدار عشق باشد؟ هر دو عشقبازیست!
جهان عشقست و دیگر زرق سازی
همه بازیست الا عشق بازی

1395/08/12 14:11
روفیا

در کار یار باش که کاریست کردنی
...

1395/10/21 23:12
محمد رضا

میشه این بیت رو معنی کنید
"مگر بروی دلارای یار ماورنی به هیچ وجه دگر کار بر نمیآید"

1401/11/14 10:02
نوید احمدپور

مگر به روی دلربای یار من کار و کام من برآید وگرنه با هیچ وجه (صورت و رخسار) دگری یا= به هیچ طریقی کار من راه نگیرد (ایهام وجه و روی و رخسار یا وجه و طریق و جنبه با گویش امروزه)

1395/10/11 07:01
رضا

محمد جان
مگر به روی دلارای یار ما ور نی
به هیچ وجه دگر کار بر نمی‌آید
مگر همت و کمکی از طرف دوست دست یاری برسونه که ما خودمون به تنهایی کاری از پیش نمیبریم

1396/04/25 12:06
حاجی سیسی

با روفیا هم نوایم
لفظ و معنا زیبا بست.
مقام را مجال بحث از بیت رندانه حافظ: "پیر ما گفت خطا بر قلم صنع.. " نیس.
بیتی که سخنها در پیرامون دارد.
ولی محسن عزیز حافظ به هیچ روی خطا را در قلم صنع جاری نمیداند مگر به نگاه متوسط.
او خود به چهارده قرائت خوش خوانده:
فارجع البصر!! هل تری من فطور؟!
و حکیمانه فهمیده که اگر او احسن الخالقین است؛ پس مخلوقش احسن المخلوقین خواهد بود.
و به راستی حافظ خطا را در صنع خود راه نمیدهد و کسی که این گمان باطل را بر نظمش روا دارد بر می آشوبد " کسی گیرد خطا بر نظم حافظ/که هیچش لطف در گوهر نباشد!!! چنین شخصی چگونه میتواند تمرد کند و خطا را بر صانعش بلکه اصل و حقیقت خودش بلکه معشوق، و خودٍ خودترش روا می دارد؟!
حل اجمالی مسأله به این است که:
نظر خطا آفرین است اگر جزئی سعی باشد
و خطا پوش است اگر کلی سعی باشد
چون در کلی سعی نظر همان رؤیت است از یک سو؛ و کلی اعلم از جزئی است از دیگر سو؛ پس خطا پوشی پیر برگشت به نبود خطا دارد.
خطا پوشی نه اینکه خطا هست و او ندید یا دید و پوشید؛ بلکه اصلا خطایی نبود و نیست.

1396/04/12 16:07

بیت آخر:
معنی یکم: از بس که دل ِ حافظ از همه کس رَمیده شد! یعنی از بس هرکس چیزی گفتند و بی فایده بود، الان که حلقه ی زلف ِ تو به در می زنند، ناامید شده و به در گشودن بر نمی خیزد.
معنی دوم: از بس که دل ِ حافظ از جور ِ آدم های مختلف رمیده شده است، اکنون فقط به حلقه (زنجیر) زلف تو امید دارد و از آن در نمی آید.

1401/10/14 19:01
پدرام

درود

معنی دوم درست است که اگر مراد معنی اول بود حافظ می‌گفت :کنون «به»حلقه ی زلفت به در نمی آید.:

 

1396/06/28 14:08

نــفــس بـرآمـــد و کــام از تـــو بــر نـمــی آیـد
فـغـــان ؛ کـه بـخـت مـن از خواب در نمی آیـد
نفس بر آمد : جان به لب رسید ، کنایه از مردن است
کام : مراد ، آرزو
معنی بیت : جانم به لب وعمرم به آخررسید افسوس که از تو کامیاب نشدم وتومرا به آرزویم نرساندی. فغان وفریاد از این اقبالی که من دارم،بختم به خواب رفته و قصدبیدارشدن ندارد. امّاحافظ کسی نیست که به این زودیها ناامیدشده ودرنیم گشوده رابه روی خویش بازبندد وپاپَس بکشد.
دلبرکه جان فرسودازاو کام دلم نگشودازاو
نومیدنتوان بودازاوباشدکه دلداری کند
صــبـا بـه چـشـم مـن انـداخـت خاکی از کویش
کــــه آبِ زنــدگـــی‌ام در نــظــــر نــمــی آیــد
صـبا : باد ملایم سحرگاهان که از شمال شرق می وزد، امّادر ادبیاتِ عاشقانه ازسرمنزل معشوق می وَزد. به خلوتگاهِ اودسترسی دارد وبوی خوشش را به عاشقانش به ارمغان می آورد.
"صبا خاکی ازکویش به چشم من انداخت" یعنی مرا باخاک کوی دوست آشناکرد.من بااستشمام بوی دوست که صبا آورد عاشق دوست شدم. خاکِ کوی دوست توتیای چشم من شد ودیگرغیرازدوست هیچ چیزی درنظرمن ارزش ندارد.
"که آبِ زندگی اَم درنظرنمی آید" یعنی درمقابلِ خاک کوی دوست حتّا آبِ حیات وکلِّ زندگانی درنظرمن بی اهمیّت شده است. دراینجا حافظ کوی دوست را یک طرف وکلِّ زندگی را درطرفِ دیگرقرارداده ودست به مقایسه زده است. بی ارزش ترین متاع ِ کوی دوست یعنی "خاک"رادریک کفّه وباارزش ترین متاع زندگانی یعنی آب را درکفّه ی دیگرقرارداده تاموردِ ارزیابی واقع شوند. می بینیم که خاکِ بظاهربی ارزش، مهمّترازآبِ بظاهرباارزش شده است. واین ارزش ازگذاردوست برروی خاک پدیدآمده است.
معنی بیت : نسیم صبا گردوغباری از کوی دوست بر چشم ِمن ریخت ، ازآن به بعد که دیگر هیچ چیز حتّا آب حیات (زندگی جاویدان) نیز از نظر من ارزشی ندارد. خاکِ کوی دوست ازنظرحافظِ عاشق پیشه، ازبهشت ونازونعمتِ اَبدی نیز والاتراست.
باغ بهشت وسایه ی طوبا وقصرحور
باخاکِ کوی دوست برابرنمی کنم
قــدِ بـلــنــد تــو را تــا بــه بـَــر نــمــی گـیـرم
درخــت کـام و مــرادم بــه بَـــر نــمــی آیــــد
دراینجابه زیبایی مُراد وآرزو به به درختی تشبیه شده که اگربه ثَمربرسد،میوه ی آن وصلت خواهدبود. همچنین یک تشبیه پنهانی نیزرُخ داده وقامتِ رعنای یار به درخت مانندشده است.
بَردرمصراع اوّل به معنی آغوش است.
"به بَرنمی آید" ایهام دارد هم به معنای به ثمرنمی نشیند است هم به معنای درآغوشم نمی آید.
معنی بیت: تاآنگاه که تورا درآغوشِ خویش نمی کشم حس کامیابی وکامروایی نمی کنم.
درنظرگاهِ حافظ، عاشق تنها زمانی آرام گرفته وبه کامیاب می گردد که به وصال برسد ودرآغوش یاربیاساید وگرنه هیچ لذّت ونعمتی نمی تواند آتش ِ بیقراری اورافرونشاند.
مگـربه روی دلارای یار ما وَرنی
به هـیچ وجهِ دگرکاربر نمی آید
معنی بیت: به هیچ روی وبه هیچ شرایطی کار ناسامانِ ما به سامان نمی رسد مگرزمانی که درمَحضر دوست باشیم. تادوست حضورنداشته باشد هیچ چیز درست وکامل وخوشآیند نیست.
اوقاتِ خوش آن بودکه بادوست بسررفت
باقی همه بی حاصلی وبی خبری بود
مُـقـیـم زلـفِ تـو شـد دل که خوش سوادی دیـد
و زآن غـریـب بـلاکــش خبـر نمی آید
مقـیم : ساکن ، اقامت گزیده
یکی ازمعانی "سـواد" سیاهی شهراست که ازدورنمایان می شود.
بلاکش: سختی دیده ومِحنت کش . عاشقی همیشه بارنج ومِحنت همراه بوده وبلاکشیدن وسختی هاراتحمّل کردن ازخصوصیّاتِ دلهای افرادعاشق پیشه هست. ازاین روست که حافظ صفتِ بلاکش رابه دل خود داده است.
نازپروردِتنعّم نَبَردراه به دوست
عاشقی شیوه ی رندانِ بلاکش باشد
معنی بیت:
دل شیدای من سیاهی ِ زلفِ دلفریبِ تورادید وچون به دلش نشست وخوشش آمد درهمان شهر(درحلقه های زلفِ سیاه تو) مَسکن واقامت گُزید. ازآن غریبِ مِحنت دیده وسختی کش، دیگرخبرهم نمی آید! اودیگربه وطن خودبازنمی گردد.
تادل هرزه گردِ من رفت به چینِ زلفِ او
زان سفردرازخود عزم وطن نمی کند.
ز شَــســت صِــدق گـشــادم هــزار تـیــر دعـا
ولـی چـه ســـود ؟ یـکـی کـارگــر نــمـی آیـــد

شَست :انگشت بزرگ که بُن چوبه ی تیر راباآن گیرندودرکمان گذارند وبه عقب کشند تاآماده ی پرتاب گردد.
شست ِصـدق : درستی وراستی به شست تشبیه شده است. یعنی ازصمیم دل وجان
تـیـر دعا : دعا وخواسته به تیر تشبیه شده که نه باانگشتِ شست، که باشستِ راستی ودرستی درکمان نهاده شده است.
"شست" یا بُن چوبه ی تیر، دارای دو حلقه از استخوان بوده که حلقه‌ای را در انگشت اشاره می‌کرده و تیر را در حلقه‌ی دیگر قرار می‌داده و پرتاب می‌کرده‌اند و ازهمین جهت بعداً انگشت ابهام را "شست" خوانده‌اند. در اینجا حافظ دستی را که برای دعا بلند کرده ،پنهانی به کمانی تشبیه کرده که تیر دعا را پرتاب می‌کند،لیکن هیچکدام به هدف نمی نشیند وکارگر نمی افتد
کارگر: مؤثـر
معنی بیت : از شستِ کمان صداقت وخلوص ِ نیّت هزار تیر دعا پرتاب کرده‌ام. چه سود که یکی به هدف نمی خورد واجابت نمی شود. امّاحافظ دست بردارنیست وبه امید کارگرافتادن یکی ازتیرها ازهرکرانه بی وقفه تیردعاست که روانه می کند.
ازهرکرانه تیردعاکرده ام روان
باشدکزان میانه یکی کارگرشود.
بـس‌ام حـکـایـت دل بــــود بــا نـسـیــم ســـحــر
ولـی بـه بـخـت مـن امـشـب ســحـر نـمـی آیــد
سخن های زیادی با نسیم بادصباداشتم،دردِ دلهای بسیاری بردل من هست که باید باصبا درمیان بگذارم تا شاید به گوش معشوق برساند، لیکن دریغا که امشب ازاقبالِ بَدِ من گویا سحر نخواهدشد!
دراین شب سیاهم گم گشت راه مقصود
ازگوشه ای برون آی ای کوکب هدایت
در این خیال به سـر شـد زمـان عـمـر و هـنـوز
بــــلای زلـف ســیـاهــت بــه ســر نــمـی آیـــد
"بلای زلفِ سیاه" همین است که جلوه ی فریبنده ی زلف یار،دلِ عاشق راازراه بدرکرده ودلِ شیدا،مقیم حلقه های زلفِ اوشده ودیگرقصدبازگشت به وطن(جان عاشق) راندارد.
عمرگرانمایه دراین تصوّرباطل تمام گشت که بلا وفتنه ودردسرهایی که اززلفِ سیاهِ تو برسرم می آید ناتمام است وبه پایان نمی رسد.
گداخت جان که شودکاردل تمام ونشد
بسوختیم دراین آرزوی خام ونشد
ز بس کـه شـد دل حـافــظ رَمـیـده ازهـمـه کس
کــنـون ز حـلـقـه‌ی زلـفـت بــه در نمی آیـد
رمیده: دوری گُزیده، آزرده خاطر،ترسیده
دل حافظ که ازرفتارها وعقایدِزاهدِخشکه مغز وعابدِ طمّاع وصوفی ِ حُقّه باز آزرده خاطربود، طریق ِعشق راانتخاب کرد واکنون که جای خوش وخرّمی درحلقه های زلف اَت پیدا کرده ودیگر قصد بازگشت ندارد.
عقل اگرداندکه دل دربندِ زلفش چون خوشست
عاقلان دیوانه گردند ازپی زنجیرما

1396/12/23 11:02
نادر..

صبا به چشم من انداخت خاکی از کویش
که آب زندگیم در نظر نمی‌آید.....

1397/06/19 20:09
علی

خانم روفیا
ندای عشق بلبل برای یافتن جفت و بقاست. من فکر می کنم ندای عاشقانه ی ما (و همچنین علم و هنر) نیز برای بقاست. این نکته البته از ارزش عشق نمی کاهد بلکه بر عکس نشان دهنده ی پیچیدگی اصل بقاست که در پشت این چهره است.
با نکته ی دوم که میگویید بالاخره به مقصود خواهیم رسید مخالفم. چرا طبیعت با آنچه در ذهن و تفکر ماست بایستی همخوانی داشته باشد؟

1397/09/06 11:12
تماشاگه راز

معانی لغات غزل (237)
زدلبرآمدم:از دل برآمدم ، از عهده دل برآمدم ، جلوی تندرویهای دل را گرفتم.
کار نمی آید:کار به نتیجه نمی رسد. کار به انجام نرسیده و عملی نمی شود
.زخود برون شدم: از خانه خود بیرون شدم ، خانه را خالی کردم .
درین خیال به سر شد:عمر گرانمایه در این خیال سپری شد.
بَسَم:از بس مرا
به بخت من:من به خاطر بخت من ، به خاطر بخت نامساعد من.
معانی ابیات غزل: (237)
(1) جلوی زیاده خواهی های دل را گرفتم ولی کار به نتیجه نمی رسد . از خانه دل خود بیرون شدم اما یار در آن پا نمی نهد . (2) عمر عزیز در این خیال به سر آمد که زمان فتنه انگیزی زلف سیاه تو روزی به پایان خواهد رسید اما هنوز می بینم که این فتنه به پایان نمی رسد. (3) بسیار از دل خود گفتنی های دارم که با نسیم سحر در میان گذارم ، اما از بخت بد من امشب سحر نمی شود! (4) افسوس که عمر و مال در راه دوست فدا نکردیم دریغا که در راه عشق اینقدر فداکاری از دست ما ساخته نیست . (5) هیچ وقت تیر ناله های سحری من به خطا نمی رفت. نمی دانم چه شده که اکنون یکی از آنها هم به هدف اجابت نمی رسد. (6) از بس دل بیمناک حافظ از همه کس رمیده شده ، اکنون هم که در حلقه زلف تو پای بند است از آن بند بیرون نمی آید.
شرح ابیات غزل(237)
وزن غزل : مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن بحر غزل: مجتث مثمن مخبون اصلم
*
همانطور که در شرح غزل 236 پیش از این گفته شد و چه بسا که با ساختن و پرداختن ابیات این دوغزل ومضامین متناسب با قافیه، قصد شاعر براین بوده استکه از انتخاب ابیات سروده شده، یک غزل بیافریند . کاری که بعدها حافظ پژوهان در این ایام کرده اند اما واقعیت امر این است که ابیات این دوغزل در دونسخه در دستها باقی مانده و بعدها در نسخ مختلف ثبت شده است. وجود ابیات و مصراعهای مشترک در بعضی از ضبطها در گذشته هم به همین سبب است شاعر مضمون بیت:
خلوت دل نیست جای صحبت اغیار دیو چو بیرون رود فرشته در آید
را به هنگام سرودن مطلع این غزل در جلوی چشم مجسم داشته و بیت نخست غزل را سروده است یعنی خود را غیر به حساب اورده و از خانه دل بیرون رفته معذلک یاراو به درون نیامده است.
شرح جلالی بر حافظ – دکتر عبدالحسین جلالی

1398/05/07 06:08
عباسی-فسا @abbasi۲۱۵۳

مقیم زلف تو شد دل که خوش سوادی دید
وز آن غریب بلاکش خبر نمی‌آید
سواد دو معنا دارد
سیاهی
قلعه
و در این بیت کلمه سواد ایهام دارد و هر دو معنا صحیح است
دل من سیاهی زلفت را که دید فریفته شد و در زلف سیاه تو اقامت گزید و اسیر سیاهی زلفت شد
زلف تو مانند قلعه ای است که روی صورت را پوشانده است. دل من آن را دید واردش شد و اسیر شد. چون زلف مانند حصاری روی صورت را می پوشاند و این بیچاره به طمع زیبایی وارد قلعه شده است و آنچنان در آن قلعه به بند شده که هیچ خبری از او نیست.
این هم دقیقا همین مضمون را داره:
تا دل هرزه گرد من رفت به چین زلف او
زان سفر دراز خود عزم وطن نمی‌کند

1398/06/23 17:08
مهدی

در مصرع اول بیت دوم واژه کویت صحیح است نه کویش

1399/09/13 16:12
محمود عبادی

سر کار خانم روفیا روی سخنم با شماست.
حقیرازفزمایشات سرکارعالی فراوان بهره برده ام ولی در عجبم ازاینکه با اینهمه وفورو فراوانی در زبان پارسی لغت کم آورده و دست به دامن زبان انگیسی شده و خطاب به آقای محسن سعیدزاده فرموده اید "دربیزینس عشق باش". من اول نتوانستم این کلمه را بخوانم و از دیگری خواستم آنرا برایم بخواند. بعضا دیده ام که شما از لغات انگلیسی برای بیان مقاصد تان استفاده میکنید ولی آنها را به جد نگرفته بودم. معلوم است که سرکاربزبان انگلیسی تسلط دارید. لکن وقتی از ادب پارسی صحبت میکنیم آیا بهتر نیست ازلغت پارسی استفاده کنیم. همینقدر که لغات عربی به زبانمان وارد شده است کافیست. آیا بهتر نیست بجای بیزینس عشق از "کار وبار عشق" استفاده کنیم؟ وبهین نحو در جائی فرموده اید " در بک گراند ذهنم" که میتوانستید بگوئید" در پس زمینه ذهنم". آیا نباید پارسی را پاس داریم؟

1400/02/03 15:05
برگ بی برگی

نفس برآمد و کام از تو بر نمی آید

فغان که بختِ من از خواب در نمی آید

نفس بر آمد یعنی جان به لب رسید و کامِ دلِ حافظ یا سالک بر نیامد، بنظر می رسد حافظ در این غزل قصدِ پرداختن به دلایلِ ناکامیِ سالکِ طریقتِ عاشقی را دارد که علیرغمِ صدقِ نیت و کوشش در این راه موفق به کامیابی و یا یکی شدن با خداوند یا زندگی نگردیده است، پس‌ در مصرع دوم فغان و فریاد از نهادِ چنین عاشقی بر می خیزد که چرا بخت و سعادتمندیِ او از خوابِ گران بیدار نمی شود تا او را به وصالِ حضرتش رسانیده و با خداوند به وحدت برسد، او با خویش می اندیشد هر آنچه بزرگان و راهنمایانِ معنوی خواستند را که انجام داده است، پس‌ سببِ این تأخیر چیست؟

وصالِ دولتِ بیدار ترسم ندهند / که خفته ای تو در آغوشِ بختِ خواب زده

صبا به چشمِ من انداخت خاکی از کویش

که آبِ زندگیم در نظر نمی آید

بادِ صبا که پیغام برِ بینِ عاشق و حضرت معشوق و همچنین مابینِ بزرگان و عاشقانی است که دلهاشان به عشق زنده شده به چشمِ عاشقیِ همچون حافظ خاکی از کویِ حضرتش می اندازد، یعنی پیغامهایِ بزرگانی چون مولانا و عطار و سایرِ عرفایِ بزرگ که مقیمِ سرچشمه و سرِ کویِ معشوق هستند را به حافظ رسانیده است که در نتیجه چشم و جهان بینیِ او از نگرشِ جسمانی و ذهنی به چشمِ جان بین تبدیل شده است، در نتیجه بعد از این تغییرِ دیدگاه یافتنِ آبِ زندگانی که جاودانگی را به همراه دارد در نظرِ حافظ کم اهمیت جلوه می کند و یا اصلن دیده نمی شود، درواقع حافظ می‌فرماید علتِ اصلیِ اینکه سالکِ طریقتِ عاشقی به کمالِ معرفت دست نیافته و کامروا نمی گردد این است که قصدِ سالک از این سعی و کوشش دستیابی به آبِ زندگانی یا جاودانگی است و نه  وصال و یکی شدن با خودِ معشوق، مولانا می‌فرماید" از خدا غیرِ خدا را خواستن/ ظنِ افزونی ست و کُلّی کاستن "اما خاکی که از کویِ حضرتِ معشوق بر چشمِ حافظ و بزرگانی همچون او انداخته شد موجبِ بینایی و در نتیجه دیدنِ جهان از دریچه چشمِ خداوندی نصیبشان شد و دریافتند که باید از او فقط خودِ او را بخواهند، پس هر چیزِ بیرونی دیگر از جمله بهشت و آبِ حیات و جاودانگی در نظرِ او و دیگر بزرگانِ طریقت نمی آید، بلکه فقط اوست که در منظرِ چشمِ عاشقانِ حقیقی نشسته است و بس. پس حافظ در ابیاتِ بعد کارهایی را که سالکِ طریقت بایستی انجام دهد تا به عشق زنده شود بیان می کند.

قد بلند تو را تا به بر نمی‌گیرم
درخت کام و مرادم به بر نمی‌آید
قامتِ بلند رمز بینهایت خداوند است و هدف نهایی سالکِ عاشق در بر گرفتن یا در آغوش گرفتن و یکی شدن با حضرت معشوق می باشد، رضایت به کمتر از این برای سالک کوی حضرتش ناکامی و نامرادی ست و بر یا ثمره و میوه ای از درختِ کامیابی و سعی و کوشش خود برداشت نخواهد کرد، اما عاشق برای اینکه بتواند معشوقِ بلند قامت را در بر بگیرد بایستی به کمال و رشد رسیده و قدِ او نیز چونان سرو برافراشته گردد و آنگاه این درختِ کام و مراد به بر و بار خواهد نشست.

مگر به روی دلارای یار ما ور نی
به هیچ وجهِ دگر کار بر نمی‌آید

حافظ آن یار را دل آرا نامیده است از این جهت که مرکزِ احساساتی همچون عشق و علاقه،  خشم و کینه، حرص و حسد و دیگر عواطفِ انسان است که پس از فراقِ انسان از اصلِ خویش این احساسات نیز آشفته حال می گردند و تنها با دیدارِ رویِ آن یار است که بار دیگر این عواطف آراسته و دارای نظم گشته و در کنترلِ انسان قرار می گیرند، پس کارِ دیگری که سالک برای به بار نشستنِ درختِ کام و مردادِ خود بایستی انجام دهد روی آوردن به روی یا وجه جمالیِ خداوند است و امیدوار باشد به در آغوش گرفتنِ آن قامتِ بلند از طریق عشق ورزیدن به کلیه مخلوقات و هرآنچه در جهان وجود دارد. اجسام ، گیاهان و جانداران، و البته انسانها همگی روی دلارای یار یا وجه جمالی حضرت معشوق و به عبارتی همگی یک هشیاری و سایه یا ادامه خداوند هستند .در مصرع دوم می‌فرماید به هیچ وجه دیگری این مهم به انجام نمی رسد و کار یکی شدن با حضرتش فقط از راه عشق ورزیدن به وجه جمالی و رویِ حضرت معشوق امکان پذیر است. وجه دیگر یعنی کارهای بیرونی که عبادت و دعاهایِ از رویِ ذهنِ انسان را نیز شامل میگردد.
مقیم زلف تو شد دل که خوش سوادی دید
وز آن غریب بلاکش خبر نمی‌آید
زلف در این بیت همان وجهِ خداییِ حضرتش میباشد و قرار بود انسان به این زلف عشق ورزیده و مهربانی و محبت خود را نثار مخلوقات و هستی کند تا سرانجام موفق به در بر گرفتن قامت بلند حضرت معشوق بگردد اما قرار نبوده و نیست که انسان مقیم و ساکن این زلف شود، یعنی دل بستن و هم هویت شدن با چیزها و سایر مخلوقات زمینی از هر نوع آن که بدوا انسان آنرا خوش سواد دیده و از آن لذت می‌برد اما این خود گونه ای وابستگی است که مانعی بزرگ برای بازگشت خرد و هشیاری حضور انسان خواهد بود . هشیاری خدایی انسان در این جهان فرم در غربت است زیرا از جنس ماده نبوده و بلکه بی فرم یا عدم است و بلاکش یعنی جور و ستم خود کاذب انسان را به جان میخرد تا سرانجام که انسان به خود آمده ، به جنس اصلی یا هشیاری و خرد خداییِ خود بازگردد . حافظ میفرماید اگر انسان بجای عشق ورزیدن به زلف حضرتش ، مقیم و دلبسته آن شود ، خبری از وصل یا بازگشت هشیاری خدایی نمی آید.

ز شستِ صدق گشادم هزار تیرِ دعا

ولی چه سود یکی کارگر نمی آید

شست ضمنِ اشاره به انگشتِ شست به معنیِ انگشتانه ای چرمی است که در انگشت می‌نمودند و سپس زهِ کمان را کشیده و تیر را پرتاب می نمودند، پس‌ حافظ در ادامه می‌فرماید از رویِ صدق و صمیمِ قلب هزاران دعا و نیایش نموده است تا به دیدارِ آن یارِ سفر کرده نایل شده و او را در بر بگیرد اما دریغ و افسوس که حتی یکی از این تیرهایِ بیشمارِ دعا به هدف اصابت نکرد و کارگر نیفتاد، یعنی شرطِ دیدار و در بر گرفتنِ یار همان است که در ابیاتِ سوم و چهارم بیان شد، پس‌ اگر اینگونه عبادات و دعاها حتی با صداقتِ کامل نیز بیان شوند تاثیری در به بار نشستنِ درختِ کام و مرادِ عاشق نداشته و اتلافِ وقت است، چه رسد به دعاهایی که از رویِ ذهن بوده و بقولِ مولانا "بس دعاها که زیان است و هلاک  از کَرَم می نشنود یزدانِ پاک"

بَسَم حکایتِ دل هست با نسیمِ سحر

ولی به بختِ من امشب سحر نمی آید

می‌فرماید چه بسیار حکایت‌ها هست که دلِ حافظ می تواند با نسیمِ سحر بگوید تا شاید نسیم این حکایات و پیغامهایِ معنوی را به گوشِ مردمان و یا سالکانِ طریقت برساند اما باید بختِ حافظ بیدار شود و سحرگاهش فرا رسیده و بیاید تا خاطرش شاد و بار دیگر شعرِ تر انگیزد و این ابیاتِ معنوی بر زبانش جاری شوند، کنایه از اینکه آنچه تا کنون بیان شد تنها شمه ای از آن کارهایی هستند که می تواند منجر به دیدارِ رویِ دلارایِ یار گردند و همچنین آن مقدارِ که سلطانِ ازل ضرورت دانست و گفت بگو، حافظ  آن گفته است.

در این خیال به سر شد زمانِ عمر و هنوز 

بلایِ زلفِ سیاهت به سر نمی آید

حافظ می‌فرماید در خیالِ بیدار شدنِ بخت و در آغوش گرفتنِ قامتِ بلندِ یار زمانِ محدودِ عمر بسر شد و آنچ مانعِ تحققِ این خیال و آرزویِ دیدارِ یار است بلایِ زلفِ سیاهِ معشوقِ ازلی است که به سر نمی آید و تمامی ندارد، حافظ علیرغمِ اینکه در فراق، زلفِ یار را راهبر و راهنمایِ رسیدن به رخسار می داند اما همین زلف یا وجهِ جمالیِ حضرتش می تواند بلا یا دام و زنجیری بر انسان باشد که آنچنان او را وابسته و اسیرِ جذابیت هایِ جهانِ مادی کند که از منظورِ اصلیِ حضور در این جهان یعنی در بر گرفتنِ معشوق باز بماند. و چه بسیار انسانهایی که برایِ آنان هیچگاه بلایِ زلف به سر نمی آید و تا پایانِ عمر در بندش بسر می‌برند.

ز بس که شد دلِ حافظ رمیده از همه کس

کنون ز حلقه زلفت به در نمی آید

اما حافظ که از دام و بلایِ زلفِ سیاه رسته است و علیرغمِ بهره بردن از زلف رندانه در بلا و زنجیرش گرفتار نشده است از انسانهایی که در بلای زلف(‌در معنایِ منفی) و در حقیقت زندانیِ ذهنِ خویشتن هستند (یعنی تقریباََ همه کس) رمیده و دوری می گزیند و از بس چنین کرده است اکنون از حلقه زلفِ حضرتِ معشوق بیرون نمی آید، یعنی بسیار باید به کارِ معنوی پرداخت و گوشه خرابات را برگزید تا سرانجام توفیقِ اقامت در حلقه زلفِ یار را بدست آورد، زلف در این بیت در معنیِ متفاوتی نسبت به دو بیتِ دیگر آمده است،‌ یعنی با عشقِ به دیدارِ یار حلقه را رها نمی کند تا سرانجام یار در بگشاید و حافظ به دیدارش نایل شود.

جانِ عِلوی هوسِ چاهِ زنخدانِ تو داشت

دست در حلقه آن زلفِ خم اندر خم زد

و سعدی که می فرماید؛

سلسله موی دوست حلقه دام بلاست

هر که در این حلقه نیست فارغ از این ماجراست 

 

 

 

1401/02/27 15:04
در سکوت

این غزل را "در سکوت" بشنوید

1402/01/01 22:04
یوسف شیردلپور

درودها برهمه عزیزان اهل شعروادبیات واما بهره مند شدیم از توضیحات برگ بی برگی واقارضا عزیز چقدر خوب وعالیست که هنوز هستند کسانی که بی ریا به این هنر بس گرانبها وباارزش عشق میورزند توصیه میکنم به عزیزانی که اهل موسیقی ایرانی اصیل وناب هستند این شعر را با اجرای هنرمندان بنام ما جناب استاد موسوی وشجریان در البوم رند عافیت سوز گوش کنند لذت صد چندان ببرند

ماناباشید 💞💞✋✋