گنجور

غزل شمارهٔ ۲۳۵

زهی خجسته زمانی که یار بازآید
به کامِ غمزدگان غمگُسار بازآید
به پیشِ خیلِ خیالش کشیدم اَبلقِ چشم
بدان امید که آن شهسوار بازآید
اگر نه در خمِ چوگان او رَوَد سَرِ من
ز سر نگویم و سر خود چه کار بازآید
مقیم بر سرِ راهش نشسته‌ام چون گرد
بدان هوس که بدین رهگذار بازآید
دلی که با سرِ زلفین او قراری داد
گمان مَبَر که بدان دل قرار بازآید
چه جورها که کشیدند بلبلان از دی
به بویِ آن که دگر نوبهار بازآید
ز نقش بندِ قضا هست امید آن حافظ
که همچو سرو به دستم نگار بازآید

اطلاعات

وزن: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن (مجتث مثمن مخبون محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

خوانش ها

غزل شمارهٔ ۲۳۵ به خوانش فریدون فرح‌اندوز
غزل شمارهٔ ۲۳۵ به خوانش سهیل قاسمی
غزل شمارهٔ ۲۳۵ به خوانش محسن لیله‌کوهی
غزل شمارهٔ ۲۳۵ به خوانش فاطمه زندی
غزل شمارهٔ ۲۳۵ به خوانش پری ساتکنی عندلیب
غزل شمارهٔ ۲۳۵ به خوانش محمدرضا مومن نژاد
غزل شمارهٔ ۲۳۵ به خوانش زینب بیات
غزل شمارهٔ ۲۳۵ به خوانش احسان حلاج
غزل شمارهٔ ۲۳۵ به خوانش مریم فقیهی کیا
غزل شمارهٔ ۲۳۵ به خوانش افسر آریا
شرح صوتی غزل شمارهٔ ۲۳۵ به خوانش محمدرضا ضیاء

حاشیه ها

1390/10/01 16:01

سلام :
اولا یک بیت جا افتاده :
در انتظار خدنگش همی برد دل صید
خیال آنکه به رسم شکار باز آید
دوما :بیت دوم مصرع اول (شاه خیالش صحیح است نه خیل خیالش)
سوما :بیت سوم مصرع دوم ( ز سر چه گویم صحیح است نه ز سر نگویم )
چهارما : بیت پنجم مصرع اول (قرار کردی صحیح است نه قرار دادی )

1393/02/16 17:05
س.م.ر

اولاْ درست است اما
دوماْ و سوماْ وجهارماْ در فارسی نداریم

1393/07/08 20:10

در بیت سوم مصرع دوم.اینگونه امده .ز سر نگویم و سر خود چه کار باز اید .در دیوانهای به تصحیح بهاالدین خرمشاهی و غنی قزوینی و سایه به این صورت میباشد ز سر چه گویم و سر خود چه کار باز اید که زیباتر و صحیح تر می باشد .در ضمن با توجه به اینکه مصرع دوم حالت سوالی دارد زسر چه گویم بسیار زیباتر وبیشتر به مذاق هر خواننده ای میاید و درست تر میباشد در صورتی که زسر نگویم با بقییه مصزع اصلا نمی خواند

1393/08/23 20:10
چنگیز گهرویی

این بیت بسیار زیبا و حافظانه در دیوانهای دیگر اورده شده که در این غزل دیده نمی شود...در انتظار خدنگش همی طپد دل صید * خیال انکه برسم شکار باز اید

1393/08/23 20:10
چنگیز گهرویی

در بیت ششم این غزل اینگونه امده*.چه جور ها (که کشیدند )بلبلان از دی. به بوی انکه دگر نو بهار باز اید.*.در دیوانهای دیگر نیز به همین شیوه امده است .اما به نظر حقیر صورت درست تر ان به صورت ذیل میباشد .*. چه جورها (نکشیدند )بلبلان از دی . به بوی انکه دگر نو بهار باز اید .دقت فرمایید صورت پیشنهادی از لحاظ معنایی وخوانش حافظانه تر میباشد

1395/12/12 19:03

زَهـی خـجـسـتـه زمـانی کـه یــار بــاز آیــــد
بـه کـام غـمــزدگـان غـمـگـسـار بــاز آیـــــــد
زَهی : شبه جمله است به معنی خرمّا ، خوشا،
خجسته : میمون و مبارک
کام : مراد و مقصود، آرزو
غمگسار : دلجویی کننده،غمخوار ،یاردلسوز
معنی بیت : خوشا آن هنگامی که مبارکی که یـار بازگردد و با دلجویی وغمخواری از غمگینان(عاشقان) آنان را به مراد ومقصودخویش برسانـد .
ازبُن هرمژه ام سیل روانست بیا
اگرت میل لب جوی وتماشا باشد.
بـه پیش خیل خیالش کـشیـدم ابـلق چشم
بــدان امـیــد کـه آن شـهــسـوار بــــاز آیــــد
خیل : گروه اسبان، سپاه
ابلق هر چیز که رنگ سفید و یک رنگ دیگر مثل قهوه‌ای یا سیاه داشته باشد ، سیاه و سفید ،معمولاً به اسب سیاه و سفید گفته می شود.
ابلق ِ چشم : چشم به سبب داشتن رنگهای سفید وسیاه وحرکت سریع به اطراف،به اسب سیاه وسفید تشبیه شده است.
شهسوار : سوارکار ماهر
در بعضی از نسخه ها به جای "خیل خیال" ، "شاه خیال" آمده که حافظانه نیست.
معنی بیت :بدین امید که آن سرور وسالارعاشقان (شهسوار) به سوی من بیاید و قدم بر دیدگان من گذارد،(سواراسبان ابلق ِ دیدگانم گردد) دیدگانم رابه سمت وسوی سپاه ِ خیالش کشیده وآماده نگاهداشته ام.
درجای دیگرشاعرچشمانش را درانتظار معشوق ایچنین آراسته است.
بیاکه پرده ی گلریز هفت خانه ی چشم
کشیده ایم به تحریر کارگاه خیال
اگــر نــه در خـم چـوگـان او رود ســـر مـــن
ز سـر نـگـویـم و سـر خـود چـه کار بـاز آیـد ؟
چوگان: یکی از بازی های قدیم ایرانیان بود.ازآنجاکه این بازی در اغلب نقاط ایران معمول بوده وهمگان بااصول وفنون آن آشنایی نسبی داشتند،"چوگان وگوی" دستاویزی برای شاعران شده وبا این واژه متناسب با کارایی ِ این ابزار، مضمون های زیبایی ساخته وپرداخته کرده ووارد ادبیات عاشقانه- عارفانه نموده اند. این بازی دارای توپ مخصوصی بوده که آن را "گوی" می‌گفتند ، بازیکنان سوار بر اسب با چوبی که سر آن خمیدگی خاصی داشته گوی را باید به نقطه‌ی مشخصی (دروازه یا گل امروز) می رساندند.
معنی بیت : در اینجا حافظ سر خود را به گوی چوگان تشبیه کرده و می‌ فرماید : سرِمن فقط زمانی ارزش دارد که گوی ِ چوگان ِ آن شهسوار باشد درغیر اینصورت هیچ ارزشی ندارد.تمام هستی من متعلّق به معشوق است.
گردست رسدبرسرزلفین ِ توبازم
چون گوی چه سرها که به چوگان توبازم
مـقـیـم بـر سر راهش نـشسته‌ام چون گـَرد
بــدان هــوس کــه بـدیـن رهـگــذار بـاز آیـــد
مُقیم : ساکن ، کسی که در جایی سکونت دائمی دارد.شاعرکه دربیت قبل سرش را"گوی"ِ چوگان دوست کرده بود،حالا دراین بیت خودش راگرد وغباری فرض کرده وبرسر ِ راه دوست نشسته تا مگرفرصتی دست دهد که به دامانش نشیند.عشق است وعاشق به هرحیلتی دست می زند تا به معشوق یک قدم نزدیکتر گردد. دردل دوست به هرحیله رهی باید کرد.
هوس :امید و آرزو
معنی بیت :به امید اینکه یارازاین راه بیاید وعبور کند، همچون خاک و غباربر سرراهش نشسته‌ام تا خاک کف پایش شوم تامانندگَردی بردامنش نشینم.
دامن مفشان ازمن ِخاکی که پس ازمن
زین دَرنتواند که بَرد بادغبارم
دلی کـه بـا سـر زلـفـیـن او قـراری داشـــت
گـمــان مــبــر کـه بــدان دل قــرار بــاز آیــــد
زلفین: حلقه ای که زنجیر یاچفت در یاصندوقچه را درآن می انداختند. "زلفین" در اصل "زورفین" به معنای کوبه‌ی در است. در قدیم درهای چوبی دو کوبه داشته‌اند ؛ یکی استوانه‌ای و ضخیم ، با صدایی سنگین و بم برای در زدن مردان و دیگری حلقه‌ای به شکل قلب و نازک ، با صدایی نازک و زیر برای در زدن زنان تا صاحبخانه بداند پشت در مرد است یا زن . بعداً زلف حلقه مانند را به "زورفین" تشبیه کرده‌اند .
"قرار" در مصرع اول به معنای عهد و پیمان ودرمصرع دوم به معنی آرامش است.
معنی بیت : دلی که با زلف معشوق عهد و پیمان بست ودرآن حلقه خودراگرفتارساخت،آرامش وقرار خود رابرای همیشه ازدست می دهد امیدنداشته باش که دیگر آرام و قرار برآن دل بازگردد.زیرا زلف معشوق همیشه پریشان است و دل عاشق نیزدرآن پریشانی، بیقرارباقی خواهدماند.تاآن روزکه شایستگی وصال بدست آورد وبه آرامش ابدی نایل گردد.
روزاوّل رفت دینم برسرزلفین تو
تاچه خواهدشد دراین سودا سرانجامم هنوز
چه جـورهـا که کـشـیـدندبلبلان ازدی
به بـوی آنکه دگـر نـوبهار باز آید
بـو:ایهام دارد : 1- عطر و رایحه 2- به معنی امید و آرزو
نوبهارهم می تواند معشوق باشد هم اینکه آغازفصل بهار.
معنی بیت :بلبلان( عاشقان) به این امید اینکه دوباره نوبهار (معشوق یافصل بهار) باز گردد. چه رنج های جانکاه ومشقّات ِ اندوهباری در دیماه(زمستان یاایّام هجران) تحمّل کردند.ناله ها کشیدندوفریاد وفغان برآوردند تامگرسعادتِ دیدار گل (معشوق)‌ نصیبشان گردد.
برخاست بوی گل زدر آشتی درآ
ای نوبهارما رخ فرخنده فال تو
ز نـقـش بـنـد قـضـا هست امـیـد آن حافـظ
که همـچو سـرو به دسـتـم نـگار بــاز آیـد
نقش‌بند : نقّاش ، صورتگر
نقش ‌بند قضا : نقّاش کائنات ،آفریدگار،
معنی بیت :ای حافظ قطع امیدمکن می توان این امید راداشت که سرانجام ،روزی یار همچون سَروَم را باعنایت پروردگار به دست آورم .
مراامیدوصال توزنده می دارد
وگرنه هردَمَم ازهجرتوست بیم هلاک
حافظ گرچه در راه عشق،سختیها ومرارت ِ توان سوزی رامتحمّل شده امّا جالب است که هیچگاه قطع امید نکرده و همیشه امیدوار است. اوهرگزپاپس نکشید،خون دلها خورد،مقاومت کردوبه ضربِ پتک پیکرتراش ِ پیر دَهرتاب آورد تااینکه سرانجام ازخود تندیس زیبایی دردنیای عشق به یادگارگذاشت. تندیسی که بی شک تا چرخ کائنات می چرخد بررواق ِ زَبرجَدِ آن خودنمایی خواهدکرد.
حافظ آنگاه که صادقانه امید به عنایت ِنقش بندِ قضا می بَست، شایدخودنیزنمی دانست که خودش درحال ِنقش زدن است! اودرگذر زمان خودنقّاشی بی بدیل شدونقشی جاودانه رقم زد.
به ضربِ پُتکِ پیکرسازپیرِدَهرتاب آور
که هرسنگی تحمّل کرد شد تندیس ِ زیبایی

1396/11/27 11:01
مهدی ابراهیمی

ز نقشبندِ قضا هست امیدِ آن (حافظ)
که 《همچو سرو》 به (دستم نگار) 《باز》 آید
حافظ
معنی ظاهری :ای حافظ قطع امیدمکن می توان این امید را داشت که سرانجام ،روزی یارِ همچون سَروَم را باعنایت پروردگار به دست آورم
امّا چگونه(حافظ؟) نازنین نگارِ همچون سروش را به (مانند سرو؟) (باز؟) دوباره بدست می آورد؟
شاید به مانند (بازِ شکارئی) که بر (سر و دیده ی) (درخت سرو=حافظ) آشیان می کند و به راستی در این میان شکار کیست؟
زینجا به آشیانِ وفا می فرستمت
حافظ

1397/09/02 06:12
تماشاگه راز

معانی لغات (235 )
خجسته : مبار ک
زهی خجسته زمانی : خوشا وقت مبارکی .
غمزدگان : اندوه گینان .
غمگسار : آنچه غم را بزداید ، دوست .
خیل : گروه سپاهیان ، قبیله ، دوست .
اَبلَق : سیاه و سفید ، اسب سیاه و سفید .
اَبلقِ چشم : چشم ابلق ، چشم سیاه وسفید .
خدنگ: تیر
همی پردر دل : دل حیوان شکاری در تب وتاب افتد .
خَم : انحنا.
زلفین : زلفهای ، زلفهای دو طرف صورت .
به بوی : به امیّد.
نقش بند: نقاش ، صورتگر ، آنکه به خالکوبی نقشهای مختلف بر روی دست و بازونقش طرح می کند ، آنکه با حنا بر روی کف ددست و پا نقش رنگین درست می کند، طرّاح نقش پارچه در بافندگی ، آرایشگر .
نقش بند قضا: صورتگر تقدیر .
نگار : نقشی که با حنا بر دست و پا کنند ، کنایه از معشوق زیبا روی .
معانی ابیات غزل (235)
(1) خوشا وقت مبارکی که یار بر گشته وغمخوارانه واندوهگین ان را به آرزوی خود برساند .
(2) اسب سیاو سفید چشم را پیشاپیش لشکر خیالش در انتظار نگهداشته ام به امید اینکه آن چابک سوار برگشته و بر آن نشیند ( قدم بر چشم مانهد)
(3) دل حیوان شکاری ، چشم به راته تیر (آن شهسوار) و در تب وتاب و تپش و به این امید است که او به قصد شکار کردنش باز گردد. .
(4) اگر سر من به مانند گوی در انحنای چوگان او قرار نگیرد، دیگر از سر ، سخنی به میان نمی آورم و این سر دیگر به چهدرد ی می خورد .
(5) چون گرد راه بر سر راهش به انتظار و به این آرزو نشسته ام که به این رهگذار بر گردد . ( تا به دنبالش بیفتم) .
(6) دلی که با سر زلفهای او عهد وپیمان اقامت بسته تصور مکن که دیگر ،آن دل به قرارا وآرامشی دستیابد.
(7) به امیّد این که بار دیگر فصل بهار باز آید ، بلبل ها از دست مادی و زمستان رنج ها کشیدند .
(1) حافظ، از آن نقاش قضا امید آن هست که به مانند نقش سرویی که بر روی دست می کشند آن نگار را به دست من بر ساند
شرح ابیات غزل ( 235)
وزن غزل : مفاعلن فعلاتن مفاعلن فع لن
بحر غزل : مجتث مثمن مخبون اصلم
*
خواجو کرمانی:به چشم رفته ما گر به صلح بازآید سـعادت ابـدی از درم فـراز آید
*
این غزل در زمان تسلط شاه محمود بر شیراز یعنی بین سالهای 765 – 767 به انگیزه وامید بازگشت شاه شجاع سروده شده است. و از فحوای کلام چنین بر می آید که حافظ کمال امیدواری و اطمینان به باز گشت پیروز مندانه او را داشته و هر آن در انتظار فتح شیراز به دست او بوده است. سابق بر این شخصیّت بزرگی اگر از مسافرت بر می گشت اهل بیت ودوستان او تا پشت دروازده شهر به استقبال او رفته واسب را و مرکب سواری او را آراسته در کنار جاده، در انتظار می ایستاد اند تا آن مسافر عزیز رسیده وبرآن سوار شود و به خانه خود باز گردد.بدین سبب حافظ چشم خود را به اسب سیاه وسفید تشبیه و می گوید این دیده را پیشاپیش لشکر خیالش که به استقبال او صف کشیده نگهداشته ام تا آن شهسوار برگشته و قدم بر دیدگانم یعنی اسب سیاه وسفید بگذارد.
شاعر در ابیات بعدی حالت چشم انتظاری خود را در مضامین مختلف بازگو کرده ودر مقطع کلام از خود نقش بند و دست وسر و نگار در بیتی یاد می کند که این کلمات باهم ارتباط دارند .
1- ما می دانیمشیراز مرکز سرو ناز است و سرو ناز در کمال آراستگی همیشه در ثلث انتهای بالای آن یک شاخه از مخروط برگها سر بیرون کرده و به نام دست سرو موسوم است .
2- همچنین می دانیم جماعتی از کولی ها کارشان حجامت وخالکوبی و نقش بندی بر روی دست وپا ی متقاضیان بوده به این نحوکه بوسیله خالکوبی یا با حنای خیس شده تصویر درخت و گل و حیوانات بر روی دست نوجوانان رقم می زده و از جمله نقش سر وناز را بر وی د ستها می کشیده اند .
به این ملاحظات حافظ می فر ماید از نقش بند قضا وقدر چنین انتظار دارم که همانطور که نقش سرو به دستم می کشد، کاری کند که دست من هم مانند دست سر و به قد سرو شاه شجاع برسد. این ابیات از لحاظ مضمون وانتخاب کلمات کاملاً تحت تأ ثیر ابیات مثنوی خسرو وشیرین نظامی است و حافظ دقیقاً مضمامین نظامی را در آنجا که داستان بازگشتن شیرین را نزد خسرو می سرایددر پیش چشم خود داشته است . در آن داستان مادر شیرین برای باز آمدن شیرین ( گلگون ) اسب ویژه خود را همزاد اسب شبدیز) شیرین بود با قاصدی به پیشواز دختر خود می فرستد و حافظ این موضوع را در بیتی می گنجاند و می گوید به پیش خیل خیالش کشیدم ابلق چشم …. و همینطور کلمات نقشبند و سرو ونگار را از بیات مثنوی خسرو وشیرین در باز گشت شیرین انتخاب و برای آن مضمون آفریده است. و شعرای دیگر نیز مشابه این مضمون ساخته اند از جمله خواجو کر مانی می گوید :
از کلک نقشبند ازل بر بیاض چهر آن نقطه های خال چه زیبا چکیده اند
در پایان مضمون بیت چهارم این غزل را سعدی در بیت زیر چنین سروده است و.
سر که نه در راه عزیزان بود بار گرانی است کشیدن به دوش
شرح جلالی بر حافظ – دکتر عبدالحسین جلالی

1397/09/02 20:12
علی

ﺳﺮ ﮐﻪ ﻧﻪ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﻋﺰﯾﺰﺍﻥ رﻮﺩ
ﺑﺎﺭ ﮔﺮﺍنﺍﺳﺖ ﮐﺸﯿﺪﻥ ﺑﻪ ﺩﻭﺵ

1398/05/08 20:08
سعید حبیب زاده

لطفا این بیت را اضافه کنید :
در انتظار خدنگش همی پزد دل صید
خیال آن که به رسم شکار باز آید
اصلاح خیال پختن در چند جای دیوان حافظ هم استفاده شده و پزد صحیح است نه برد یا پرد .
مثلا جای دیگه حافظ میفرماید :
خیال حوصله ی بحر میپزد هیهات
چه هاست بر سر این قطره ی محال اندیش

1400/02/29 11:04
برگ بی برگی

زهی خجسته زمانی که یار باز آید 

به کامِ غمزدگان غمگسار باز آید

بنظر میرسد یار در اینجا استعاره از جانِ اصلی یا امتدادِ جانان باشد که از لحظه ورودِ انسان بر رویِ زمین یار و همراهِ او بوده است و اکنون با رفتن و جدا شدنش از انسان، دلها غم زده و دردمند شده اند و دیگر از آن شادیِ نخستین که در طفولیت مشاهده می شد خبری نیست، با رشدِ عقلانی و جسمانیِ انسان و تغییرِ نگرشِ انسان از دیدِ جان بین به دیدن بر حسبِ عقلِ جزوی است که آن یار بدلیلِ این تغییرِ نظر انسان در همان اوانِ نوجوانی از وی جدا می گردد تا مگر زمان و لحظه ای دیگر باز گردد و آن شادیِ فطریِ اولیه را به انسان باز گرداند، حافظ می‌فرماید زهی و چه خوش لحظه و خجسته یا مبارک ساعت است این زمانِ بازگشتِ یار و پیوستنِ دوباره اش به انسان زیرا او باز می گردد تا غمگسارِ انسان بوده و بارِ دیگر نگاهِ او را از نگرشی جسمانی و عقلانی بسویِ نگاه و دیده جان بین رهنمون گردد و به این غمزدگی و دل مُردگی پایان دهد. انسان بوسیله دیدِ جسمی و عقلی منهایِ بینشِ خداوندی به هر کاری که دست بزند در انتها منجر به غم و درد خواهد شد حتی کارهایِ خوبی همچون پیشرفت هایِ علمی، و امروزه می بینیم همین پیشرفتهایِ علمی که اثری از بینش و نظرِ الهی در آن نیست می تواند منجر به ساختنِ سلاح هایِ کشتارِ جمعی و ویرانگر شده، کشورها و حتی زمین را با همه آثارِ حیاتش نابود کنند.

به پیشِ خیلِ خیالش کشیدم اَبلقِ چشم

بدان امید که آن شهسوار باز آید

خیلِ خیال، حکایت از بسیاری و فراوانیِ فکرهایی ست که برآمده از ذهنیتِ انسان است و بر مبنایِ دیدِ جسمی به جهان او را به هر سوی می‌بَرَد، ابلقِ چشم یعنی نگاهِ سیاه و سفید به جهان و اینچنین دیدی است که منجر به خیالات و توهمی می گردد که با یکه تازی و بدمستی هایِ خود موجبِ غمزدگیِ انسان می شود، پس حافظ ادامه می دهد تنها راه چاره برای رهاییِ ِ غمزدگان از رنج و درد بازگشتِ یار است که در اینجا او را شهسوار نامیده است، و تنها امیدِ بازآمدنِ آن شهسوار یا جانی که ادامه جانان است کشیدنِ لِگامِ اسبِ ابلقِ چشم است، یعنی رها شدن از تقسیم بندیِ جهان به سیاه و سفید و قضاوت بر حسبِ چنین نگرشی. امروزه هم ما بنا بر نگرشِ سیاه و سفید به جهان قومی را سفید می بینیم و قومی دیگر را سیاه و یا رنگی و غالبِ نزاع و جنگهایِ ویرانگرِ جهانی نتیجه اینچنین تقسیم بندی و قضاوت ها می باشد. یکی از این تقسیم بندی ها بستنِ چشم بر رویِ خطایِ خود و خودی ها و هم حزبی های خود است و برجسته کردنِ همان خطا در گروههایِ رقیب، امروزه نیز خردمندان و روانشناسان چشمِ ابلق یا سیاه و سفید دیدنِ جهان را بخوبی می شناسند و راهکارهایی برای رهاییِ انسان از چنین چشمی ارائه نموده اند به آن امید که بتولنند لگامِ اسبِ ابلقِ چشم را بکشند که در صورتِ موفقیت آن یار که چابک سوار است و شهسوار، به چالاکی و به کامِ غمزدگانِ عالم بازخواهد گشت. 

اگر نه در خم چوگان او رود سر من
ز سَر نگویم و سر خود چه کار بازآید
در روزگاران دور، بازی چوگان از بازیهای مورد علاقه پادشاهان بوده است و عرفا سر انسان را که نماد ذهنیت و منیت میباشد گوی چوگان میدانند در دست و اراده پادشاه یا خداوند که آن سر را بدون هیچگونه مقاومتی در اختیار حضرتش قرار میدهد تا آنرا به هر سوی که می خواهد و به صلاحِ انسان است به حرکت در آورَد، حافظ می‌فرماید اگر سر ذهنی انسان که جهان را بر مبنای ذهنیت خود سیاه و سفید دیده و قضاوت میکند در اراده و اختیار خدا فرار نگیرد و انسان تسلیم اراده او نگردد تا او هرچه را که خود صلاح بداند به انجام رساند ، پس این سر انسان به چه کار آید؟ حافظ می‌فرماید این مطلب را از سر و بر مبنای ذهنیت خود بیان نمی کند و بلکه بر اساس دید و جهان بینی خدایی خود و در حالی که منویات قلبی اوست بر زبان می آورد .
مولانا نیز دررابطه با مضمون گوی و چوگان ابیات بسیاری سروده است از جمله ، درخم چوگانش یکی گوی شو ، تا که فلک زیر تو مفروش شود
و در غزل 1102 می‌فرماید، ،
عاشقان گوی اند در چوگان یار
گوی را با دست و یا با پا چه کار
هرکجا چوگانش راند میرود
گوی را با پست و با بالا چه کار

مقیم بر سرِ راهش نشسته ام چون گرد

بدان هوس که بدین رهگذار بازآید

پس حافظ می‌فرماید برای اینکه گویِ چوگانِ آن شهسوار شویم لازم است بر سرِ راهش اقامت گزیده و همچون گردِ راه در هوسِ دیدارِ دوباره او به انتظارِ عبورش بنشینیم، این همان گذرگاهی ست که او از آن رفته است و آمدنش نیز از همین راه خواهد بود، حافظ گردِ راه را بمنظورِ بیانِ کوچکی و ناچیزیِ انسان بصورتِ جسم و خاک در برابرِ آن یارِ شهسوار که از جنسِ عالمِ معناست بکار برده است که پس از پیوستنِ این گرد به آن یار و یا جانِ جانان است که ارزشمند و قابل ستایش می گردد.

دلی که با سرِ زلفینِ او قراری دارد

گمان مَبَر که بدان دل قرار باز آید

زلفین یعنی هر دو زلف که یکی وجهِ جمالی و دیگری وجهِ جلالیِ خداوند است و انسان در عهدِ موسوم به الست با زلفینش پیمان بست و قرار گذاشت که تنها او یارش باشد، پس‌حافظ می‌فرماید گمان مَبَر چنین دلی به قرار و آرامش و آن شادیِ ذاتی برسد مگر اینکه به عهد و قراری که در الست با خداوند بسته است عمل کند و آن یار یا شهسوارِ خود را باز جوید. 

چه جُورها که کشیدند بلبلان از دی

به بویِ آن که دگر نوبهار باز آید

مراد از بلبلان در اینجا نغمه سرایانی همچون حافظ و سعدی و مولانا هستند که آنان جور و ستمها کشیدند از دی یا زمستانِ و سردیِ سَرِ ذهنیِ انسانها و ملامت ها را بجان خریدند به امیدِ اینکه نوبهارِ انسانها که با رفتنِ یار رفته است بار دیگر باز گردد و زمسانِ سپری شده، بارِ دیگر نوبهارِ دیگران نیز باز گردد و هرچه بیشتر گُلهایِ دیگری نیز شکفته شوند، حافظ در مصراع دوم دوبار تاکید می کند که آن یار و نگارِ انسان از ابتدا با او بوده است، پس‌ اکنون بمنظورِ رهاییِ انسان از غم و اندوه و کشیدنِ لگامِ اسبِ سرکشِ ابلق و سیاه و سفید دیدنِ جهان باید دگر باره باز گردد که در اینصورت زمستانِ انسانها بصورتِ جمعی نیز سپری و نوبهار از راه خواهد رسید.

ز نقش بندِ قضا هست امید آن حافظ

که همچو سرو به دستم نگار باز آید

نقش بندِ قضا یعنی تصویر سازی قضا و کن فکانِ خداوندی ک هرچه او اراده کند همان می شود، پس‌ حافظ می فرماید خداوند با نقش بندیِ قضای خود تصویر سازی هایِ ذهنِ انسانی را که چشمِ ابلق دارد نقش برآب می کند به آن امید که آن یار و نگارِ شهسوارِ خوش قامتِ همچون سرو به دستِ خودِ انسان و با اراده و اختیاری که دارد باز آید و غمگسارِ انسان شده، غمهای او را به یکباره از دل زدوده و شادیِ اصیلِ خدایی را جایگزینِ آن کند. در غزلی دیگر و در ارتباط با نقشِ بر آب کردنِ تصویرسازی هایِ ذهنیِ انسان می فرماید؛

خطِ ساقی گر از اینگونه زند نقش بر آب

ای بسا رخ که به خونابه مَنَقَّش باشد

نقش بند در بیتِ تخلص همچنین می تواند بستنِ راهِ نقش و تصویرگری هایِ ذهنی و چشمِ ابلقِ انسان باشد که در هر حال نتیجه گیریِ مورد نظر یکسان خواهد بود.

 

 

 

1401/02/26 14:04
در سکوت

این غزل را "در سکوت" بشنوید