غزل شمارهٔ ۲۱
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
خوانش ها
غزل شمارهٔ ۲۱ به خوانش فریدون فرحاندوز
غزل شمارهٔ ۲۱ به خوانش سهیل قاسمی
غزل شمارهٔ ۲۱ به خوانش محسن لیلهکوهی
غزل شمارهٔ ۲۱ به خوانش هادی روحانی
غزل شمارهٔ ۲۱ به خوانش مریم فقیهی کیا
غزل شمارهٔ ۲۱ به خوانش فاطمه زندی
غزل شمارهٔ ۲۱ به خوانش پری ساتکنی عندلیب
غزل شمارهٔ ۲۱ به خوانش سارنگ صیرفیان
غزل شمارهٔ ۲۱ به خوانش احسان حلاج
غزل شمارهٔ ۲۱ به خوانش محمدرضاکاکائی
شرح صوتی غزل شمارهٔ ۲۱ به خوانش محمدرضا ضیاء
آهنگ ها
این شعر را چه کسی در کدام آهنگ خوانده است؟
حاشیه ها
"برخاست" های بکار رفته در ردیف این غزل هر کدام به یک معنی هستند. در بیت اول بمعنای رخت بر بستن، در بیت دوم و سوم بمعنای دچار شدن ، در بیت چهارم بمعنای اقدام کردن، در بیت پنجم و هفتم بمعنای بلند شدن و بهوا برخاستن و در بیت ششم بمعنای (ناز) کردن و (افاده) فروختن.
در توضیح بیت سوم اشاره به نقش شمع در ادبیات شعرای پیشین ما خالی از لطف نیست. اولا فتیلهُ شمع زبان شمع شناخته شده و چون با سوختن و آب شدن شمع سر فتیله را میچینند که از بلندی شعله آن بکاهند، اینکار را شعرا دز قالب زبان درازی شمع و لزوم بریدن زبان آن آورده اند و خواجه در جایی شمع را "شوخ سر بریده که بند زبان ندارد" نامیده .
پرش هایی که گهگاه بواسظهُ اختلال در سوختن آن پدید میاید را خندهُ شمع نامیده و اکثرا (مثل همین غزل) آنرا مستوجب خسارت و غرامت (که همان سوختن و آب شدن است)دانسته اند.
اینکه پروانه ها یا شب پره هایی کورکورانه بدور روشنایی شمع گشته و درنهایت به آتش شمع سوخته اند هم بحساب سنگدلی شمع گذاشته شده و آب شدن و خاموش شدن شمع را در نهایت تقاص خون پروانه دانسته اند.(دیدی که خون ناحق پروانه شمع را چندان امان نداد که شب را سحر کند) اینها همه تعبیرات و سخن آرایی های زیبایی هستند که به شیرینی و زیبایی ادبیات کهن ما کمک کرده اند.
ایهام ظریفی هم در بیت چهارم بین "هواداری "و باد بهاری (که خود از جنس "هوا"ست) برقرار است.
1- بیت سوم مصرع اول رخ خندان صحیح است نه لب خندان 2 - بیت ششم مصرع دوم حرف از اضافه چاپ شده است. 3- بیت آخری اصلا چاپ نشده :
حافظ این خرقه بینداز مگر جان ببری
کآتش از خرمن سالوس و کرامت برخاست
متشکرم
تضمین غزل شماره ۲۱ حضرت حافظ
،،،،،،،،،،،
هر شب از هجر تو در سینه قیامت برخاست
زین شرر از دل و جان راح و سلامت برخاست
ایدل از عشق چه افسانه بنامت برخاست
.................
دل و دینم شد و دلبر به ملامت برخاست
گفت با ما منشین، کز تو سلامت برخاست
................
روز گار از بد اقبال چو هستی ام خست
جان ما ماهی و بی آب ، تورا اندر شست
هر کجا گر ببری و بِکَشی یا زین دست
.................
که شنیدی که در این بزم، دمی خوش بنشست؟
که نه در آخرِ صحبت به ندامت برخاست
................
بخت ما، گردش دوران و حوادث همه بد
مگر این غصه نمایم بمی نابش سد
کاش میشد که نمائی بد طالع را رد
،،،،،،،،،،،،
شمع اگر زان لبِ خندان به زبان، لافی زد
پیشِ عشاقِ تو شبها به غَرامت برخاست
................
آسمان همچو جواهر ز علو جبروت
ماه نور افکن و شب خلوت و در بزم سکوت
چند پیمانه زده زان می همچون یاقوت
،،،،،،،،،،،،
مست بگذشتی و از خلوتیانِ ملکوت
به تماشایِ تو آشوبِ قیامت برخاست
................
در وجودت چو نیابند خلایق علت
تا برفتار در آئی بنمائی جلوت
بدرآ ای تو مه چار و ده اندرخلوت
،،،،،،،،،،،،
پیشِ رفتار تو پا برنگرفت از خِجلت
سروِ سرکش که به ناز از قد و قامت برخاست
................
رافضا کوش و بدست آر زحکمت قدری
بشد ایام خوش از دست و زمان شد سپری
حاصل عمر چه بودت بجز از چشم تری
،،،،،،،،،،،،،،،،
حافظ این خرقه بینداز مگر جان ببری
کآتش از خرقهٔ سالوس و کرامت برخاست
جاوید مدرس
سلامت عربی است و در فارسی روایی یافته است اما چند لغت دیگر برای سلامت هم داریم یکی درواخ است که معنی درست می دهد و البته سلامت اسدی انرا بجای نقاهت بکار برده است مثلا چون بیمار از بیماری برگذشت درواخ شده است و نیز نوشته که بدو گمان بد مبر که او درواخ است یعنی درست و پاک اینجا. تندر ستی را هم همه میدانند
حافظ دشمن ، تزویر و ریاکاری و سالوس
در برهه ای که حافظ در آن می زیسته، دست اندر کاران حکومتی وتازه بدوران رسیده برای دوام قدرت خود و از روی مصلحت باعوام فریبی، دین وقرآن و زهد و تقوی را ریا کارانه ابزار کار خود قرار میدهند ودر جامعه با بستن در میخانه و خرابات خود نمایانه جولان میدهند وابراز پاکی وقـِداست میکنند.و اودر ستیزه با این ریاکاران میگوید:
در میخانه ببستند خدایا مپسند..................... که در خانه تزویر و ریا بگشایند
اگر از بهر دل زاهد خود بین بستند ...............دل قوی دار که از بهر خدا بگشایند
او میگوید می خوردن صوابترو اصلح تر است از ریا کاری در لباس زهد و تقوی است
*می خور که صد گناه ز اغیار در حجاب................ بهتر ز طاعتی که به روی و ریا کنند
باده نوشی گناه است ولیکن شخص باده.نوش که در او تزویر و ریا نیست بهتر و برتر اززهد فروشان ریا کار است
باده نوشی که در او روی و ریایی نبود................بهتر از زهد فروشی که در او روی و ریاست
در مکتب رندی ساخته و پرداخته خود حافظ مستی و راستی حرف اول را میزند و از ریاکاری خبری نیست
* ما نه رندان ریاییم و حریفان نفاق................. آن که او عالم سر است بدین حال گواست
حافظ معتقد است که صفت رندی بی ریایی ودیعه ای ازلی است که نصیب او شده است
* حافظ مکن ملامت رندان که در ازل................ ما را خدا ز زهد ریا بینیاز کرد
بوی ریا و تزویر سا حت معابد و خانقاه ها را پر کرده و اهالی آن مست ریا و تزویرند
حافظ بر ان واقف شده و از آن گریزان میشود.
* ز خانقاه به میخانه میرود حافظ........ ........... مگر ز مستی زهد ریا به هوش
این ریاکاران مردم را با وعظ و خطابه امر به معروف و نهی از منکر میکنند در حالی که خود گمراه اند.
*گرچه بر واعظ شهر این سخن آسان نشود.................تا ریا ورزد و سالوس مسلمان نشود
در عالم رندی حافظ گناه باده نوشی بهتر از زهد و تقوای ریا کارانه است
*اگر به باده مشکین دلم کشد شاید.................که بوی خیر ز زهد ریا نمیآید
خانقاه ها و مساجد جای ریا و تزویر شده و تلبیس و تظاهر غوغا میکند.
*خوش میکنم به باده مشکین مشام جان ..........کز دلق پوش صومعه بوی ریا شنید
بیزار از ریاکاران در خرابات به می و رطل گران پناه میبرد
*من و همصحبتی اهل ریا دورم باد....................از گرانان جهان رطل گران ما را بس
بیزارو بدور از ریاکاران در جستجوی انسان صادق و اهل دل و پاکدل است
*جام می گیرم و از اهل ریا دور شوم ......................یعنی از اهل جهان پاکدلی بگزینم
در راه حقیقت و راه عشق ومحبت بدور از ریا و تزویرحاکم بر جامعه بدور از قیل وقال عالمان بی عمل به سیر و سلوک عاشقانه و رندانه مشغولست.
*عمریست تا به راه غمت رو نهادهایم ..............روی و ریای خلق به یک سو نهادهایم
*طاق و رواق مدرسه و قال و قیل علم..................در راه جام و ساقی مه رو نهادهایم
در اطراف حافظ هر چیز که سمبل و اسبابی برای ریاکاریست دیگر جایی ندارد و او از همه آنها متنفر است و آنها را طرد میکند.زیرا آنها روح لطیف و حساس و حقیقت جوی اورا می آزارند و او آز آنها گریزانست.....
*چاک خواهم زدن این دلق ریایی چه کنم ..................روح را صحبت ناجنس عذابیست الیم
می اگر حرام است و نوشیدنش گناه با این همه تزویر و ریا هزاران بار بدتر از آنست بطوری که با می میتوان از تزویر و نیرنگ ریا طهارت کرد و خود را پاک کرد.
* گر چه با دلق ملمع می گلگون عیب است..........مکنم عیب کز او رنگ ریا میشویم
ریا کاران صاحبان قدرت که دین و قرآن را و زهد تقوای ریاکارانه ومزوّرانه را وسیله برای هدف خود قرار داده اند ضربه مهلکی به اساس و پایه دین و دین مداری میزنند و آنرا تخریب میکنند.باید از این رنگ وریا بدور بود که آتش آن گریبان گیرتو نشود.
* آتش زهد و ریا خرمن دین خواهد سوخت.....حافظ این خرقه پشمینه بینداز وبرو
اگر تو هم در جرگه این ریاکاران باشی و حتی اگر بدرستی مسلمان باشی و بی ریا و تزویرهم صحبتی با آنان روح ریا و تزویر را در تو ناخواسته خواهد دمید وتو هم همرنگ آنان خواهی شد.
بهتر است بد نام باشی و میخواره اما هم صحبتی با این قوم را فراموش کنی .که این صلاح است
*من و هم صحبتی اهل ریا دورم باد.............از گرانان جهان رطل گران ما را بس
همین طور گناه های صغیره حتی میخواری بهتر از اینست که قرآن و مقدسات را وسیله برای مقاصد شوم و جاه طلبانه خود قرار دهی می بخور که همه اینها که تظاهر به دینداری میکنند اهل تزویر و ریاکارند
* حافظا می خور و رندی کن و خوش باش ولی....... دام تزویر مکن چون دگران قرآن را
* می خور که شیخ و حافظ و مفتی و محتسب................چون نیک بنگری همه تزویر میکنند
و نهایتا واعظی که دعوت به مسلمانی و درستکاری و امر به معروف و نهی از منکر میکنی
سخنان دروغ تو همه تزویر و ریاست من دیگر در دام تو نخواهم افتاد.
* دور شو از برم ای واعظ و بیهوده مگوی ...........من نه آنم که دگر گوش به تزویر کنم
* ویا: رزهم میفکن ای شیخ بدانه های تسبیح..........که چو مرغ زیرک افتد نفتد به هیچ دامی
تهیه و تدوین و تالیف
جاوید مدرس رافض
یه سوال برام پیش اومده می خواستم نظر شما رو هم بدونم.
ممنون میشم جواب بدین.
سوال من اینکه حافظ همان طور که از تخلصش برمی آید؛ نگه دار قرآن در سینه ی خود بوده است؛ اما چرا در قیاس بین می و شراب و باده نوشی با ریاکاری و تزویر؛ صحبت از خوب و بد و یا افضل بودن؛ می کند. شراب خوب است و ریا بد! و یا به تعبیر دیگر گناه شراب افضل و بهتر از گناه ریا است؟
آیا بر چیزی که گناه است و ذاتا شر و بدی در آن است؛ می شود خوب بودن را اطلاق کرد؟
چرا هیچ گاه نیامده بین بد و بدتر این قیاس را انجام دهد: شراب و می بد و ریاکاری بدتر!
آیا با توجه به حکم قرآن، قیاس خوب و بد کردن بین دو امر ناصواب درست است؟ که بعد از اینهمه سال، برخی متاثر از این اندیشه، در جلسات مذهبی می گویند مجلس شراب بهتر از مجلس ریا است؟
حافظ قرآن بودن حافظ ،ربطی به دین داری اش ندارد، درآن دوره درس مکاتب حفظ قرآن بوده که حافظ با استعداد گران خود بدین کار نایل می شود و به هنگام تنگدستی درس قرآن هم میدهد
درخصوص باده نوشی : حافظ به طعنه میگوید ای کسانی که می را حرام میدارید ، مال مردم خوردن بسیار بدتر است .
انسانها در دوره های زمانی زندگی دارای عقایدی تکمیل تر میشوند و حافظ که دوره های آزادی عقیده و تفتیش عقاید را به چشم دیده و ریاکاری و چاپلوسی زاهدان و صوفیان را لمس کرده به طعنه بارها آنها را به باد انتقاد گرفته است . ضمنا حافظ اهل باده و میگساری بوده و روزگاربه خوشی میگذرانده است و این کار بدی نیست ، بلکه اگر شاهنامه را بخوانید تا قبل آمدن اسلام ، خوردن شراب و شادی کردن از اصول زندگی مردم بوده است
اقای جاوید مدرس رافض گرامی
هر گاه در هر کجای دنیا اعتقادات افراد به هر چیز ( شریعت یا کمونیسم یا سرمایه داری ) زمینه ساز کسب امتیاز بشود افراد ان جامعه ریاکار خواهند شد . غیر افراد متفکر بقیه افراد تظاهر به داشتن عقیده خاصی می کنند تا امنیت خود را تضمین کنند . البته این شرک محض است و بدون شک کسی که باور خاصی را در ازای امتیازی می فروشد باور ندارد که یدا... فوق ایدیهم بلکه باور حقیقی اش این است که یا خداوند در قدرت خود شرکایی مثل پول و مقام و ... دارد یا بر این باور است که اصلا خداوند قدرتی ندارد و این پول و مقام و .... است که تعیین کننده است .
طبیعی است این جامعه رو به سوی بالندگی ندارد . هیچکس خودش نیست . افکار حقیقی در کنش و واکنش با هم نیستند تا کمالی حاصل شود . خداپرستان حقیقی که همان متفکرانند افکارشان را محدود می کنند و الباقی در یگانه قالب ممدوحی که منتهی به کسب اب و نانی می شود فرو می روند .
البته من اطلاعات جامعی درباره علل جامعه شناختی ریاکاری و اسیب های حاصل از ان ندارم ولی بر این باورم نظام یک جامعه ابدا نباید امتیازی به انسان ها از حیث عقیده شان بدهد زیرا انسانها بسیار خلاق تر از ای حرف ها هستند و بی درنگ خود را ملبس به لباسی می کنند که خریداران بیشتری دارد .
بلکه هر امتیازی باید بر مبنای خدمات انسان ها به جامعه باشد و ان وقت است که مردان واقعی یک جامعه از مردان کاذب براحتی تمییز داده می شوند . زیرا ساختن مدرسه دیگر به سادگی تظاهر به یک باور نیست .
بر این باورم نظام یک جامعه ابدا نباید امتیازی به انسان ها از حیث عقیده شان بدهد...بلکه هر امتیازی باید بر مبنای خدمات انسان ها به جامعه باشد/// استاد گرامی، اگر خدا در نظامی که برای بشر طراحی کرده و از حیث عقیده امیتزاهایی هم داده باشد، به نظر شما این نظر شما به ویژه قید ابدی اش را چگونه باید برتابیم. مثل ارسطو که می گفت من افلاطون را دوست داریم و حقیقت را هم، ولی حقیقت را بیشتر،I love Plato, but I love Truth more یا اینکه افلاطون دوست من است ولی حقیقت دوستی بهتر و نزدکیتر Plato is my friend, but truth is a better friend.ما هم به روفیا ارادت داریم ولی به حقیقت بیشتر! و الان چکار کنیم؟ آیا نمی توان حقیقت شناسی و دفاع از حقیقت را یک امیتاز دانست و در راستای خدمت به انسان ها؟ کمی روشنمان نما لطفا!
درود محدث گرامی
چرا !
همینطور است که میفرمایید .
دقیقا تنها امتیازی که میتوان به آدم ها داد دوری و نزدیکی به ریسمان الهی یا حبل المتین یا rule of universe است .
ولی حقیقت دوستی یا حقیقت طلبی غیر از اینکه خودش قابل اندازه گیری نیست آخر باید یک نمود بیرونی هم داشته باشد !
و آن چیست ؟
بهتر از خدمت به خلق ؟
تشخیص اینکه چه کسی به حق و حقیقت نزدیکتر است بسیار دشوار و اختلاف برانگیز است . ولی عدالت خداوند ایجاب میکند حقیقت به طور یکنواخت و عادلانه ای در دسترس همه ابنای بشر بوده باشد .
مثلا شما که هرگز انتظار ندارید یک انسان ساکن جزیره ماداگاسکار به اندازه شما درباره اهل بیت بداند و ارادت داشته باشد .
شرایط او اقتضای این امر را نمیکند .
حقیقت چیز واحدیست .
حقیقت ریسمان الهی است .
حقیقت این است که اگر آدم ها را بیازاریم در امان نخواهیم بود .
حقیقت این است که جوانی و زیبایی پایدار نیست .
حقیقت این است که دوستی راستین یک ثروت است .
حقیقت این است که ما به پدر و مادرمان بدهکاریم و باید قرضمان را هر چه زودتر ادا کنیم .
حقیقت این است که خرد ورزی از درد و رنج بشر میکاهد .
حقیقت این است که پرهیز از مردم آزاری انسانها را محبوب دلها میکند .
شاید بگویید از کرامات شیخ ما اینست شیره را خورد و گفت شیرین است !
شاید بگویید اینها که خیلی پیش پا افتاده هستند !
ولی باور کنید هنوز ما اینها را خوب نفهمیدیم .
اینها حقایقی هستند که فرد و جامعه بشری در همه جای این کره خاکی از قطب تا استوا بدانها دسترسی دارند و بوسیله فهم آن رستگار میشوند .
و هر که بیشتر و بهتر اینها را فهم کرد بدون فوت وقت کمر به خدمت خلق میگشاید .
کسی مرد تمام است کز تمامی
کند با خواجگی کار غلامی
کرامات شیخ نه. شیخه :)
نمی دانم چه بگویم استاد. چشمانم را کمی می مالم. دوست دارم اسمی غیر از اسم شما برای نظر قبلی ببینم. اگر کسی بگوید حقیقت دوستی و حقیقت طلبی بلکه حقیقت یابی و حقیقت شناسی هم، قابل اندازه گیری است و ملاک و مناط و معیار دارد من آیا حرفش را رد کنم و سخن شما را برایش نقل کنم و بگویم گشتیم نبود نگرد نیست؟ که استاد ما می فرمود که قابل اندازه گیری نیست و نمود خارجی هم ندارد تازه اگر ملاکی هم به دست بدهی باعث اختلاف-که خیلی چیز بد و زشت و اخی هست- می شود. و خدای مهربان خیلی بیکار بوده که این همه بازی راه انداخته و نبی و رسول و امام و غیره فرستاده و برو کمر به خدمت خلق ببند جوجه./از هر چه بگذریم همیشه-از گذشته های دور- بر تسلط شما بر ادبیات فارسی و ذکر اشعار ناب متناسب با بحث غبطه می خوردم. واقعی تر بگویم حسادت می کردم. اوقاتتان خوش.
محدث جان
یافتم!!!
به تازگی چیزی یاد گرفتم و دوست دارم آن را با شما و دیگر دوستان شریک شوم.
دو نوع قاعده در جهان هستی وجود دارد.
ما باید این تقسیم بندی را بلد شویم.
قواعد الهی و قواعد بشری.
قواعد الهی تغییر ناپذیرند. مثل اصل اقلیدس، یا اینکه حاصل ترکیب هیدروژن با اکسیژن در شرایط معین آب است، یا اینکه مردم آزاری ناخوشایند و زمینه ساز دشمن تراشی است و قانون نابرده رنج گنج میسر نمیشود.
این قواعد در ادوار گوناگون و همه جای جامعه بشری همین بوده و هستند و خواهند بود. نه تغییر میکنند و نه خطا می پذیرند.
دسته دوم قواعد بشری اند که به طور قراردادی تنظیم شده اند. از آن جمله است اعتباربخشی به کاغذی به نام پول و یا سند ازدواج و اختراع زبان،
این قواعد با گذشت زمان میتوانند اعتبار خود را از دست دهند مانند پول زمان شاه که اکنون بی اعتبار است یا سند ازدواج که در یک کشور معتبر و در کشور دیگر غیر معتبر است.
یا واژگانی که برای شخصی مفهوم عرفان و برای دیگری مفهوم اکس پارتی را دارد.
گمان میکنم اگر بخشی از حقیقت یابی قابل اندازه گیری باشد مربوط به آن بخش حقایق الهی است.
که کمتر نیز اختلاف برانگیز است.
مثلا پیرامون اصل اقلیدس یا ناپسند بودن مردم آزاری اختلافی وجود ندارد.
ولی قضاوت در باره حقانیت یک فرد در یک رابطه قراردادی مثل ازدواج بی نهایت دشوار است.
اگر میخواهید بدانید امتیاز حقیقی چیست و آیا قابل اندازه گیری است آخرین کشف روفیا این است که امتیاز حقیقی از آن کسی است که وقتش را پیرامون امور قراردادی کمتر صرف کرده و قواعد الهی بیشتر و به درد بخورتری را کشف کرده است!
من مولانا را در این راه بسیار پیشگام میبینم.
در هر مثنوی و غزل از چندین اسرار شگرف پرده بر میدارد.
هرگز نتوانستم به بیش از یک بیت این مرد در یک مثنوی بپردازم!
زهی مرد،
زهی چشم،
زهی اسرار...
روفیا گرامی: جسارت است که حقیر سخن شما را درک نمیکند.
به نظر شما باید دنبال حقیقت گشت و دفاع کرد یا نه؟
تمثیل غارافلاطون را که میشناسید؟
ابتدا یک غار را در نظر بگیرید، که در آن تعدادی انسان در حالی که به دیوار غل و زنجیر شدهاند، به طوری که همیشه رویشان به سمت دیوار روبهرو بودهاست و هیچگاه پشت سر خود را نگاه نکردهاند. در پشت این افراد آتشی روشن است و در جلوی این آتش نیز مجسمههایی قرار دارند و هنگامی که حرکت میکنند سایهٔ آنها بر دیوار روبهرو میافتد. در واقع این مجسمهها همان اعتقادات و عقاید این گروه از افراد هستند که سایهٔ آنها بر روی دیوار منعکس میشود.
در این میان، ناگهان زنجیر از پای یکی از این زندانیان که به سوی دیوار غار نشستهاست باز میگردد. و آن شخص به عقب برمیگردد و پشت خود را میبیند و سپس از دهانهٔ غار به بیرون میرود. او تازه متوجه میشود که حقیقت چیزی جز آن است که در داخل غار قرار داشت. در واقع، این جهانِ خارج همان عالم مثل افلاطونی است که شخص، هنگامی که به آن میرسد متوجه میشود که حقایقِ جهان چیزی جز این است و داخل غار کجا و خارج آن کجا! شخصی که به عالم خارج از غار رفته و از آن آگاهی کسب کردهاست تصمیم میگیرد که به غار برگردد و دیگران را نیز از این حقیقت آگاه کند. و هنگامی که به سوی آنان میرود تا آنها را نسبت به جهانِ خارج آگاه کند و بگوید که حقیقت چیزی جز این است که شما به آن دل بستهاید، با برخورد سرد زندانیان مواجه میشود، وآنان حرف وی را دروغ میپندارند. در پایان زندانیان آن شخص را میکشند چون او با گفتن حقیقت دنیای راحت خیالی زندانیان را خراب میکند. (جناب ناشناس این را کپی کردم شیخ، معذور دار ما را).
حال روفیای گرامی: چرا حقیقت که واحد است اینجا اختلاف برانگیز است؟
شما فکر میکنید کسی که در راه حقیقت کوشش میکند عمر خود را تلف میکند؟
با احترام فراوان سرور عزیز!
مثال غار افلاطونی برایم کاملا تازگی داشت . ولی مرا به یاد این ابیات از مولانا انداخت :
در فضای غیب مرغی میپرد
سایه ای اندر زمین می گسترد
ابلهی صیاد آن سایه شود
میدود چندانک بیمایه شود
بیخبر کان عکس آن مرغ هواست
بیخبر که اصل آن سایه کجاست
تیر اندازد به سوی سایه او
ترکشش خالی شود از جست و جو
ترکش عمرش تهی شد عمر رفت
از دویدن در شکار سایه تفت
جسم سایه سایه سایه دلست
جسم کی اندر خور پایه دلست
البته اینها ابیاتی از دو مثنوی مجزا هستند.
در غار افلاطون نیز آنها که محدودیت در دیدن داشتند تنها سایه مجسمه ها را دیدند.
و آنها که کمی توانستند سرشان را بچرخانند آتش و مجسمه را نیز،
و آنکه توانست دو گام راه برود جهان بیرون غار را دید.
البته که حقیقت یکیست،
مشکل از آنجا آغاز میشود که حقیقت به طور کامل دیده نشود.
کشف حقیقت البته از مقدس ترین کارهاست که میشود انجام داد.
ولی بسیاری از چیزها که ما آنها را حقیقت میدانیم حقیقت نیستند. بلکه واقعیت هستند.
مثلا ستاره ای که ما اکنون در آسمان میبینیم یک واقعیت است. ولی الزاما حقیقت ندارد. چه بسا نورش پس از طی هزاران سال نوری وارد چشم ما شده است ولی حقیقت آن ستاره سالها پیش از میان رفته و به خاموشی گراییده باشد.!
در ضمن ستارگان و سیارات در آن نقطه ای که ما میبینیم واقع نشده اند بلکه به دلیل پدیده انکسار نور با زاویه ای نسبت به آن نقطه که ما رویت میکنیم واقع شده اند!
اینها تنها مثال های ساده ای از خطا های بشر در درک جهان هستند.
میتوانید برای درک بهتر تفاوت این دو تعریف fact و reality را در اینترنت جستجو کنید.
سالها پیش جایی خوانده بودم حدود بیست عدد در جهان حکمفرمایی میکنند که مبنای جهان اینچنینی که شاهدش هستیم هستند.
از آن جمله است عدد پی و عدد آووگادرو و عدد 22.4 و عدد 9.8 و...
این ها fact هستند. اینکه اعداد بر جهان حاکم است fact است. اینکه عشق بر جهان حاکم است fact است.
ولی اینکه حافظ جبری بود یا خیر fact نیست. و به همان دلایلی که رفت، فهم آن اولویت زندگی ما نیست دوست عزیز.
ما که هنوز اندر خم یک کوچه ایم و هنوز فرصت کشف و اندیشیدن به حقایق بی چون و چرا را نداشته ایم چرا وقت و انرژی محدود خود را صرف مواردی کنیم که متخصصین امر در آن مانده اند؟!
دوست گرامی، روفیای عزیز حافظ جبری بود یا خیرمهم هم نیست ولی اینکه جبر الهی حاکم است مهم است، سرور عزیزم. در همین تمثیل غار, افلاطون از زبان سقراط میفرماید که این خود ازوظایف انسانی هست, که حقیقت را یافته، که حقیقت را بازگو کند، اگر که در ان راه جان ببازد. سرور گرامی، حقیقت را فقط با چشم دل (=عقل) میتوان مشاهده کرد. مثل شما در باره ستارگان برای خطای حسهای ظاهری هستند. در همین مثال عقل را باید استفاده کرد. معنی با حواس ظاهری دیده نمیشود. مثلا شما به من دایره و خطی نشان بده. دایره و خط وافعی در عقل هستند و قابل دیدن نیستند. این برای کل معنی صدق میکند، درک معنی فقط با چشم دل امکان دارد. من این مثال را در رشته خود که ریاضیات میزنم، که دوستان ما را به تزویر محکوم نکنند. ببینید عزیز دل: من میتوانم به شما حقایقی در علم ریاضیات بگویم که حقیقت هستند ولی شما آنها را انکار میکنی چون علم آن را ندارید (از این مثال عذر میخواهم، ولی در مثل مناقشه نیست). حال چی بهتر است که شما بگویی که چون وقت من مهم است پی این کار دشوار نمیروم یا اینکه سعی خود را بکنی که به حقیقت برسید؟
فرمودید: "دوست عزیز.
ما که هنوز اندر خم یک کوچه ایم و هنوز فرصت کشف و اندیشیدن به حقایق بی چون و چرا را نداشته ایم چرا وقت و انرژی محدود خود را صرف مواردی کنیم که متخصصین امر در آن مانده اند؟!"
گر چه وصالش نه به کوشش دهند، ای دل من تا که توانی بکوش.
دوست گرامی، حقیقت مهم است، ببینید مهم این نیست که مولانا شیعه یا سنی بوده، مهم حرف آن جناب است.
اگر شما خودتان در آن غار بودید چه میکردید؟
وقت را برای حقیقت فدا میکردید و مثل سقراط جام شوکران را سر میکشیدید یا میفرمودید که حقیقت یافتنی نیست؟ به نظر حقیر این اشتها در پیمان الست به ما داده شده. ببینید کسانی هستند در جهان که دین و خدا را قبول ندارند ولی خود را مقید بر اخلاقیات میدانند. چرا؟ برای اینکه انسان از نظر فطری بالایی است (مگر گرفتار بلاهای دون و مادی شود: خشم, شهوت, حرص و غیره). این مهم نیست که کسی اهل بیت(ع) را که خبری ایشان نشنیده، نشناسد. مهم این است که انسان طالب حقیقت و صادق باشد که به امید خدا به حق میرسد، دوست گرامی. من احساس میکنم که در انتخاب اسم همیشه بیدار صادق نبودم، چون حالا وقت خواب است، دوست گرامی!
با احترام روفیای عزیز!
دوست گرامی، روفیای عزیز حافظ جبری بود یا خیرمهم هم نیست ولی اینکه جبر الهی حاکم است مهم است، سرور عزیزم. در همین تمثیل غار, افلاطون از زبان سقراط میفرماید که این خود ازوظایف انسانی هست, که حقیقت را یافته، که حقیقت را بازگو کند، اگر که در ان راه جان ببازد. سرور گرامی، حقیقت را فقط با چشم دل (=عقل) میتوان مشاهده کرد. مثل شما در باره ستارگان برای خطای حسهای ظاهری هستند. در همین مثال عقل را باید استفاده کرد. معنی با حواس ظاهری دیده نمیشود. مثلا شما به من دایره و خطی نشان بده. دایره و خط وافعی در عقل هستند و قابل دیدن نیستند. این برای کل معنی صدق میکند، درک معنی فقط با چشم دل امکان دارد. من این مثال را در رشته خود که ریاضیات میزنم، که دوستان ما را به تزویر محکوم نکنند. ببینید عزیز دل: من میتوانم به شما حقایقی در علم ریاضیات بگویم که حقیقت هستند ولی شما آنها را انکار میکنی چون علم آن را ندارید (از این مثال عذر میخواهم، ولی در مثل مناقشه نیست). حال چی بهتر است که شما بگویی که چون وقت من مهم است پی این کار دشوار نمیروم یا اینکه سعی خود را بکنی که به حقیقت برسید؟
فرمودید: “دوست عزیز.
ما که هنوز اندر خم یک کوچه ایم و هنوز فرصت کشف و اندیشیدن به حقایق بی چون و چرا را نداشته ایم چرا وقت و انرژی محدود خود را صرف مواردی کنیم که متخصصین امر در آن مانده اند؟!”
گر چه وصالش نه به کوشش دهند، ای دل من تا که توانی بکوش.
دوست گرامی، حقیقت مهم است، ببینید مهم این نیست که مولانا Shia یا Sunni بوده، مهم حرف آن جناب است.
اگر شما خودتان در آن غار بودید چه میکردید؟
وقت را برای حقیقت فدا میکردید و مثل سقراط جام شوکران را سر میکشیدید یا میفرمودید که حقیقت یافتنی نیست؟ به نظر حقیر این اشتها در پیمان الست به ما داده شده. ببینید کسانی هستند در جهان که دین و خدا را قبول ندارند ولی خود را مقید بر اخلاقیات میدانند. چرا؟ برای اینکه انسان از نظر فطری بالایی است (مگر گرفتار بلاهای دون و مادی شود: خشم, شهوت, حرص و غیره). این مهم نیست که کسی اهل بیت(ع) را که خبری ایشان نشنیده، نشناسد. مهم این است که انسان طالب حقیقت و صادق باشد که به امید خدا به حق میرسد، دوست گرامی. من احساس میکنم که در انتخاب اسم همیشه بیدار صادق نبودم، چون حالا وقت خواب است، دوست گرامی!
با احترام روفیای عزیز!
درود همیشه بیدار عزیز
در مورد کشف حقیقت بنده عرض نکردم به دنبال کشف آن نباید رفت.
بلکه تفاوت حقیقت و واقعیت و اهمیت اولویت بندی به خاطر محدودیت در منابع را خاطر نشان کردم.
بنده خودم عاشق سینه چاک حقیقت هستم.
اما بر این باورم بسیاری از چیزها که ما عمر گرانمایه را صرف آن میکنیم حقیقت نیستند.
زیرا حقیقت قابل وصول و دستیابی است و قطعی،
واقعیت یک امر حقیقی نیست بلکه یک امر اعتباریست و هر لحظه شان و اعتبارش در معرض سقوط است. مانند بهای ارز.
شما اگر قاعده مباش در پی آزار و هر چه خواهی کن را چون حافظ کشف کنید به هر کجای این سیاره که بروید و توضیحات منطقی ارایه کنید برای مردم اهمیت دارد. در مسجد و دانشگاه و بیمارستان و معدن و بار و رصدخانه همه گوششان را تیز میکنند بینند شما چه میگویید!
ولی بروید در قطب یا اکوادور درباره جبر گرایی حافظ یا روابط میان مولانا و شمس یا اختلافات شیعه و سنی سخن برانید.
Who cares
این خود یک معیار به دست شما برای تفکیک حقیقت و واقعیت میدهد.
قاعده مباش در پی... یک حقیقت است که همه جا کار میکند.
برداشت شیعی یا تسنن از اسلام یک واقعیت است. نه حقیقت.
دریک دوره این رنگ میبازد در دوره ای آن. در یک نقطه یکی معتبر است در نقطه ای دیگر باطل. اثبات حقانیت آنها با مدارک موجود میسر نیست.
در مورد قاعده ریاضی که فرمودید من نوعی آن را انکار میکنم، اگر من نوعی عقل داشته باشم چیزی که بر آن اشراف ندارم را انکار نمیکنم بلکه جایگاه آن قاعده در زندگی حقیقی خود را ارزیابی کرده در صورت دارا بودن کارکرد قابل توجه در زندگی ام متناسب با کارکرد آن برای فهم آن وقت و انرژی صرف میکنم.
باری دوست نادیده، زمانی تلاش کردم اصل عدم قطعیت هایزنبرگ را بخوانم و بفهمم. ولی موفق نبودم. پس از چند روز به این نتیجه رسیدم که به اندازه زمان و انرژی ای که صرف میکنم بهره مند و برخوردار نخواهم شد.
پس بی درنگ آنرا رها کردم.
من باور ندارم حقیقت یافتنی نیست.
بلکه مانند اصل اقلیدس و اینکه اگر محیط هر دایره ای را بر قطر آن تقسیم کنیم عدد 3.14 به دست می آید دست یافتنی است.
بنده عرض کردم واقعیت مناقشه برانگیز و صعب الحصول است نه حقیقت!
من که کل عمرم دو روز است یک ساعت آن را صرف کشف فرقه این و آن نمی کنم،
بلکه تمام ثانیه ها را صرف کشف این حقیقت میکنم که خودم در این جهان کیستم و جایگاهم کجاست و دیگران و محیط چه جایگاهی در زندگی من دارند و چگونه میتوانم کیفیت زندگی خود و اطرافیانم را ارتقا بدهم.
با عرض سلام خدمت بانو روفیا
وقت خود را خرج فرقه این و آن کردن به نظر حقیر درست نیست.
فرمودید: "برداشت Shia یا Sunni از اسلام یک واقعیت است. نه حقیقت."
شاید اینطور باشد ولی تا حقیقت اصلی و جهت حرکت معلوم نشود امکان گمراهی زیاد است، سرور گرامی.
راه حقیقت از نظر شیخ محمود فقط با شریعت و طریقت طی می شود. تمثیل در بیان رابطهٔ شریعت و طریقت و حقیقت را که میشناسید دوست گرامی؟ پس پیدا کردن شریعت و طریقتِ درست از اصول حقیقت شناسی است.
ولایت یک اصل است که قابل انکار نیست. دوست عزیز آنری کوربین (Henry Corbin) بدون آنکه از مذهب خود بگوید به ولایت اعتقاد داشت.
شاید اسم فرقه به قول شما فقط یک واقعییت باشد، ولی اصول حقیقت شناسی حقیقت هستند و لازم هم هستند. و کسانی که مشتاق حقیقت و صادق هستند به حقیقت میرسند.
فرمودید: "این خود یک معیار به دست شما برای تفکیک حقیقت و واقعیت میدهد."
سرور گرامی در تمثیل غار دیدید که همه طالب حقیقت نیستیم. پس معیاری که فرمودید برای همه مردم اهمیت ندارد، دوست عزیز. قومهایی در این کره زمین وجود دارند که اصل حکومت خود را بر بنای آزار دیگران نهاده اند.
آن اصل که فرمودید آنجا قابل بحث نخواهد بود. پس قاعده مباش در پی آزار و هر چه خواهی کن همه جای این سیاره برای مردم اهمیت ندارد و در بعضی موارد شما را گرفتار هم میکند.حقیقت هر جا منافع دنیوی عده ای را به خطر اندازد، بسیار خطرناک هم هست.
خودِ اصل عدم قطعیت هایزنبرگ و فیزیک الکترونها و فوتنها دلیل بر این دارد که با علم ظاهری حقیقت قابل دیدن و اندازه گیری نیست. اینشتین که از نظریه عدم قطعیت هایزنبرگ تعجب کرده بود اظهار کرد که "خدا با جهان تاس بازی نمیکند".
اینکه شما سعی میکنید کیفیت زندگی خود و اطرافیان را ارتقا بدهید خیلی کار مقدسی است، دوست عزیز.
موفق باشید و خدا شما را یاری کند سرور گرامی.
>>>>>>>>>>>>>>>
******************************************
******************************************
شمع اگر ....................... به زبان لافی زد
پیش عُشّاق تو شبها به غرامت برخاست
زان رخ خندان : 17 نسخه (803، 813، 818 و 14 نسخۀ متأخر یا بیتاریخ) خانلری، عیوضی، نیساری، جلالی نائینی- نورانی وصال
زان لب خندان : 4 نسخه (827 و 3 نسخۀ متأخر یا بیتاریخ) قزوینی- غنی، سایه، خرمشاهی- جاوید
بر رخ مهوش : 1 نسخه (819)
زان رخ زیبا : 2 نسخه (821، 823)
غزل 28 و بیت سوم در 24 نسخه آمده است. نسخههای مورخ 801، 822، 825 بیت مورد نظر را ندارند. در کتابت این بیت در نسخۀ 827 و نُسَخی پس از آن، گویا برای ایجاد صنعتی لفظی، تناسب لب و خنده مایۀ دستبرد و در نتیجه تباهی مفهوم آن شده است. در شعر فارسی چهرۀ یار به شعلۀ شمع و خندۀ او به لرزش شعلۀ شمع تشبیه میشود.
...............................
طبق رابطه استعاری شمع و خنده ،خندیدن در بدایع شعری مخصوصا شعر خود حافظ در ابیات زیر(لب خندان )ارجحیت دارد.
چو شمع خنده زنان ترک سر توانی کرد
گر این نصیحت شاهانه بشنوی حافظ
........................
میان گریه میخندم که چون شمع اندر این مجلس
زبان آتشینم هست لیکن در نمیگیرد
.......................
چهره خندان شمع آفت پروانه شد
گریه شام و سحر شکر که ضایع نگشت
......................
آتش آن نیست که از شعله او خندد شمع
آتش آن است که در خرمن پروانه زدند
....................
بر خود چو شمع خنده زنان گریه میکنم
تا با تو سنگ دل چه کند سوز و ساز من
.............................
***********************************
***********************************
سلام
بیشتر در غزلیات حافظ رنجش وناراحتی از ریاکاران دارد
مقطع کلام :
حافظ این خرقه بینداز مگر جان ببری
کاتش از خرقه سالوس و کرامت برخاست
حافظ این خرقه درویشی را از تنت بیرون کن جان به سلامت ببر ، چراکه به سبب ریا کاری ، عوام فریبی کرامت فروشان ، آتش از آن بر می خیزد.
ممنونم از روفیای عزیز
عماد فقیه هم شعری داره به این وزن و قافیه که قابل تامل است:
دوش بگذشتی و در شهر قیامت برخاست
عافیت از دل ارباب سلامت برخاست
به طور کلی خواجه عافیت و سلامت را با عشقبازی در تضاد و تنافی می داند. پس با این حسااب رفن دل و دین بااید ممدوح باشد و ترک زهد و سلامت در راه ععشق بازی مطلوب. اما در این بیت از زبان محبوب می گوید که به ما گفت با ما نباش چرا که سلامت از تو برخاسته است. اگر سلامت از خواجه برخاسته است چرا باید محبوب او را از این همنشینی منع کند؟ ممکن است که مراد خواجه از بیان این سخن محبوب به زبان هشدار و اتمام حجت باشد. به این معنی که محبوب به خواجه هشدار می دهد که داری سلامت خود را ااز دست می دهی و بدان که همنشینی با ما ایم غرامت ها را دارد همچنان که در این رباعی منسوب به خواجه امده است: گر همچو من افتاده ی این دام شوی/ ای بس که خراب باده و جام شویی/ ما عاشق و رند و مست و عالم سوزیم/ با ما منشین وگر نه بدنام شوی.
اما مشکل این معنی ایین است ه برای به ملامت برخاستن دلبر وجهی باقی نمی ماند چرا که مصرع دم از باب هشدار بیان می شودنه ملامت.
احتمال دیگر در معنی بیت این است که دل و دین در راه کسی یا چیزی غیر از محبوب صرف شده باشد و به همین خاطر محبوب به ملام برخاسته باشد و سللامت به معنی پاک بودن از محبت بیگانه باشد و لذا محبوب خواجه را از همنشینی با خود منع می کند چرا که خواجه دل و دین در راه غیر او صرف کرده است. این معنی با فضای کلی غزل مناسبت بیشتر دارد. همچنان که در بیت بعد خواجه می گوید هرکس که دمی در این مجلس خوشگذذرانی کند پشیمان می شود و این به خااطر این است که از خوشی بزرگتری منع می شوددر حالی که خوشگذرانی در بزم محبوب نه تنها مایع ندامت نیست که همواره موردد طلب واقع می شود.
تشبیهات و جان بخشی های بیت بعد هم با همین معنی دوم مناسبت دارد. خواجه در ابیان بعد از پشیمانی و ناتوانی همه زیبایان و دلبران چمن در برابر محبوب سخن می گوید و از دلکندن باد به هوای محبوب از دلبرن چمن می گوید.
دل و دینم شد و دلبر به ملامت برخاست
گفت با ما منشین کز تو سلامت برخاست
این غزل شرح حال ِ حالتی ازعاشقیست، مرثیه ای درناکامیست. شاعرواگویه های خودرا به زبانی حافظانه بیان کرده است. گرچه سخن با گِله آغازشده وشِکوِه آمیزاست امّا حافظ مثل همیشه خیلی زود، به خودآمده وسخن را درراستای بیان زیبائیهای معشوق به پیش بُرده است. چراکه حافظ گِله وشکایت را درعاشقی شایسته وروا نمی دارد ومعتقداست که هرچه معشوق کند عین عنایت است وحُکم ازآن اوست.
دراینجا حافظ بابیان بخشی ازمشکلات عاشقی، به مخاطبین خود این هشداررامی دهد که درعشق اینچنین نیست که عاشق تادل ودین باخت به مقصودِخویش نایل گردد وبه منزلگاهِ وصلت راه یابد! نه این تازه آغازراه است وباید که رسوائیها کشید وخون دلها خورد وجانها نثارکردتاشایستگی ِ همنشینی بامعشوق رابه دست آورد. عشق درابتدای کارآسان می نماید امّا درادامه وقدم های بعدیست که مشکلات یکی یکی پدیدارمی گردد. شگفت انگیزاست که درعاشقی، همگان به یک مِنوال طیِّ طریق می کنند. یعنی به آسانی وسهولت دل می بندند امّادیری نمی گذرد که کم کم دچارمشکل می شوند. شیخ صنعانِ معروف مصداقِ بارز عاشقی ودست وپنجه نرم کردن او باموانع ومشکلاتِ عشق است. اوبعداز هفتادسال عبادت به راحتی ِ آب خوردن عاشق دختری غیرمسلمان می شود. معشوق ازاو ابتدا درخواست می کند باید ازدین وایمانش دست بردارد شیخ دچارتردید می شود واولیّن مشکل پدیدارمی گردد والی آخر....
آری عشق یک قصّه بیش نیست ولی ازهرزبان که بشنوی نامکرّراس! حافظ نیز دراینجا دل ودینش راداده، لیکن هنوز راهِ زیادی درپیش دارد تابه سرمنزل مقصود برسد.
شاعر دراین غزل ازواژه ی" برخاست" درهربیت معنای متفاوتی گرفته است.
دل ودینم شد: دل ودین وایمانم برباد رفت، ازدست رفت
به ملامت برخاست: بادلگیری شروع به سرزنش ِ من کرد.
ازتوسلامت برخاست: توسلامتی خودرا ازدست داده ای
معنی بیت: دل وایمانم رادرراهِ دلدادگی به محبوب برباد دادم امّا محبوب گفت:
توسلامتی خودرا ازدست داده ای سزاوار نیست با ما همنشین نشوی!
معشوق هربارچیزی رابهانه می کند وشرط درمیان می گذارد تا عاشق را بیازماید! چنانکه آن دخترغیرمسلمان شرط های زیادی را برای شیخ صنعان تعیین کرد. ای حافظ راهِ درازی درپیش داری باید شرط های دیگر رانیزیک به یک به جا بیاوری تابه مقصودنایل شوی.
البته که حافظ عاشقی نیست که بااین موانع ومشکلات پاپَس گذارد وتسلیم شود.!
بسوخت حافظ ودرشرطِ عشقبازی آو
هنوزبرسرعهد ووفای خویشتن است.
که شنیدی که در این بَزم دَمی خوش بنشست
که نه در آخر صحبت به ندامت برخاست
به ندامت برخاست: باپشمانی وافسوس بلند شد.
معنی بیت:
حافظ ازسر دریغ وافسوس خطاب به دلِ شیدای خویش می فرماید:
ای دل ناامیدمشو، طریق عشق همین است. چه کسی راشنیدی که دراین مجلس ِ عاشقی نشست (دراین طریق گام گذاشت) ودرآخر باافسوس وپشیمانی بلند نشد؟!
مشکلات وموانع ِ طریقِ عشق،آنقدرزیاد وطاقت فرساست که هرکسی دوام نمی آورد وخیلی زود پاپَس می کشد. عشق زمینی نیز همینطور است تفاوتی درطیّ ِ مسیر نیست. وقتی کسی عاشق می شود ابتدابه طمع ِخام !همه چیزرا زیبا وخیال انگیز می بیند وبه قولی دچاراحساسات ِ پروانه ای می گردد، ترانه های عاشقانه زمزمه می کند،سنگهای بزرگ برمی دارد! ادّعاهای عجیب وغریب برزبان می آورد، به معشوق اطمینان خاطرمی دهد که دنیا را به پای اوخواهد ریخت ! همانندِقهرمانان واسطوره های افسانه ای،تیشه به دست گرفته وکوهکنی می کند! دنیا را به کول گذاشته وازسنگ شیره می گیرد و لاف وگزافِ چنین و چنان می کنم می زند! لیکن اندک اندک که درکار عاشقی پیش می رود می بیند که عاشقی همه اش لذّت بُردن نیست بلکه بیشتررنج وزحمت است تا لذّت! باید خیلی جاها ازخواستِ دل خود بگذرد وبه خواستِ معشوق رفتارکند! تردیدها ازهمین جا آغازمی شود. اوقاتی فرامی رسد که باید ایثار کند باید جاهایی ازکام ِ خویش چشم پوشی کند (ازتفریح بادوستان سابق بگذرد، ازآرزوهای خود دست بردارد، و...ووو) تا کام ِ معشوق محقّق گردد. روشن است که اینها سخت وشکننده هستند وکمترکسی می تواند پایدارومقاوم بماند وتمام تلاش خودرا برای فراهم ساختن رضایتِ خاطر معشوق اختصاص دهد. ازهمین روست که عشق ها معمولاً به شکست وجدایی منتهی می شوند.
چه آسان می نمود اوّل غم دریا به بوی سود!
غلط کردم که این طوفان به صدگوهر نمی اَرزد!
شمع اگرزان رُخ ِ خندان به زبان لافی زد
پیش عشّاق تو شبها به غرامت برخاست
درادامه ی سخنان پیشین، درطریق عشقبازی باید زحمت کشید ورنج دید وغرامت پرداخت وتاوان داد!
درنظرگاهِ لطیفِ شاعر، حتّا شمع نیز درطریق ِعشق غرامت می پردازد و درحال ِ تاوان دادن است!
لافی زد: ادّعای دروغین کرد.
به غرامت برخاست: خسارت داد وتاوان پرداخت.
معنی بیت:
شمع نیز درمحفل ِ معشوق رخ ِ خندانِ اورا دید، خواست که ازاوتقلید کند وهمانندِ اوبخندد وجذّاب باشد. (درنظرشاعر،رقصِ شعله ی شمع به خاطراین است که تلاش می کند که خودراشبیهِ رخ خندان معشوق نماید) شمع به خاطر این گستاخیست که تنبیه شده وناگزیراست شب تاسحربسوزد ومحفل عاشقان راروشن کند.
شمع سحرگهی اگرلاف زعارض توزد
خصم زبان درازشدخنجرآبدارکو
در چمن باد بهاری ز کنار گل و سرو
به هواداری آن عارض و قامت برخاست
جلوه ی معشوق همه جارافراگرفته وهمه چیز راتحتِ تاثیرخود درآورده است.
به هواداری: به عشقِ ، به هوای، به امیدِ، چون سخن از(باد) است وبهار وچمن وگل وسرو ،به همین سبب از واژه ی (هواداری) استفاده کرده تا لطفِ کلام رافزونی بخشد وپیچش ِباد ملموس تر وهوامحسوس تربوده باشد. حافظ تنها شاعریست که درانتخابِ واژه ها این معیارها راباوسواس خاصی رعایت می کند.
عارض: رخسار،چهره
معنی بیت:
درباغ وچمن، نسیم ِ بهاری ازکنارسرو وگل عبورکرده وبه عشق تو وبه شوقِ گُلِ رخسار وسروِ قامتِ توبلندشده است.
عارض معشوق درتقابل با گل وقد وقامتش درمقابله با سرو است. چهره وقامتِ معشوق، گل وسرو را ازرونق انداخته وتوجّهِ نسیم بهاری را نیزبه خودجلب کرده است.
هرسرو که درچمن درآید
درخدمتِ قامتت نگون باد
مست بگذشتی و از خلوتیانِ ملکوت
به تماشای تو آشوبِ قیامت برخاست
خلوتیان ِ ملکوت: فرشته ها وملایک
معنی بیت:
ازفروغ جمال زیبای تو،آنگاه که سرمست وشادمان به ناز وعشوه عبورکردی،همه چیز وهمه کس رابه شورونوا واداشتی. حتّافرشتگان وملایک نیز،سرآسیمه ومشتاق به تکاپوافتند تااز تماشای تومحروم نشوند،چنان آشوبی برپاکردی که گویی روز رستاخیزفرارسیده است.!
چه قیامت است جانا که به عاشقان نمودی
دل وجان فدای رویت بنما عذار مارا
پیش رفتار تو پا برنگرفت از خجلت
سروسرکش که به نازازقدوقامت برخاست
رفتار: خرامیدن وبانازواِفاده راه رفتن
سرو سرکش: سرو سرافراز و قدکشیده ،گردنکش
پا برنگرفت: نتوانست بایستد
سرو که به سببِ داشتن ِ قدوقامت وناز واِفاده، گردنکشی می کرد وقتی خرامیدنِ تورامشاهده کرد ازشرمساری نتوانست روی پای خویش بایستد قامتش خم شد وشکست.
کافرمبیناد آن غم که دیده ست
ازقامتت سرو ازعارضت ماه
حافظ این خرقه بینداز مگر جان ببری
کاتش ازخرقه ی سالوس وکرامت برخاست
خرقه: لباس ِ صوفیگری، لباس روحانیّت
بیزاری حافظ ازلباسی که نمادِ پرهیزگاریست تمامی ندارد ودرآغلبِ غزلیّاتِ خویش به بهانه ای این تنفّر را ابراز داشته است. حافظ ازپرهیزگاری وپاکدامنی بیزارنیست او معتقداست که پاکدامنی وتقوا به پوشیدن لباس نیست و نیازی به علامت ونشان ندارد. هرکس که خرقه می شد درواقع با صدای بلند فریاد می زند که من پاکدامن وباتقوا ودارای کرامت هستم! وهمین خودنمایی وجلوه فروشیست که، وسوسه ی ریاکاری و تزویر راتقویت وزمینه ی فریبکاری رافراهم می نماید.
سالوس: نیرنگ وفریب، ریاکاری
کرامت: بخشش وبزرگواری، درنظرگاهِ صوفیان به معنی کارهای خارق العاده ای که بعضی ازدرویشان انجام می دهند. (اغلب دروغ وکلک بوده و به منظور فریبِ افرادِ ساده لوح انجام می گرفته است.این عدّه کارهای شعبده بازی خودرا حاصل عنایتِ حق دانسته واسم آن را کرامت گذاشته بودند!( ازوقتی که دوربین فیلمبرداری کشف شد،همزمان چشمه ی کرامت نیزخشکید! ازآن به بعد هیچ شیخی نتوانست ادّعای کرامت کرده وخلقی رابفریبد!!!)
معنی بیت: ای حافظ این خرقه راازتن ِ خویش خارج کن تاشاید جان سالم بدربری زیرا آنقدر ریاکاری ودروغ وفریب درپوشش ِ این لباس انجام گرفته که آتش جهنّم ازآن برمی خیزد! بنابراین ای حافظ برای سالم ماندن،برای انسان شدن وبرای نزدیکترشدن به سرمنزل مقصود،شرطِ اوّل این است که این خرقه را درآورده وخودت آن رابسوزانی تا سایرمردم همرنگ شوی وخودراباپوشیدن خرقه انگشت نمای خلق نکنی.
درخرقه چوآتش زدی ای عارف سالک
جهدی کن وسرحلقه ی رندان جهان باش
آقا رضا دست مریزاد ؛ عالی مثل همیشه
حقیقت و واقعیت دو فرایافت جداسان میباشند که بسیاری ایندو را یکسان بکار میبرند. واقعیت بیرونی است و حقیقت درونی. واقیت ( فربود) چیزی است که بیرو از ویر و دریافت ما هستی دارد و به بود و نبود ما وابسته نیست٬ ولی حقیقت ( فرهود) چیزی است که هرکدام ما از آن واقیعیت بیرونی دریافت میکنیم. ما نمیدانیم که آیا دیگران هم رنگ سرخ را چنان که ما میبینیم میبینند؟ گرچه همه در چراغ قرمز هم ایست میکنند. پس هر کس برای خود یک حقیقت دارد و بسیاری از فرهود ها به هم نزدیکند٬ چراکه دریافت نادرست از فربود و جهان بیرونی٬ پُرگاه ( اغلب) به مرگ و نابودی کژبینان میانجامد. بزبان دیگر گردش جهان ٬ خود آزمونگر و سنجه ی حقیقت درونی هرکس است. اگر حقیقت شما به واقعیت جهان نزدیک باشد٫ هواپیمایی که میسازید خوب پرواز خواهد کرد و اگر دور باشد در تیررس شکست و سرنگونی خواهید بود.
مست بگذشتی و از خلوتیان ملکوت
به تماشای تو آشوب قیامت برخاست...
من نیز با دیدگاه مزدک در باب تفاوت «واقعیت» و «حقیقت» همداستان هستم. حقیقت آن چیزی که ما از جهان انتظار داریم و همیشه معیارها و خواست های بشری در آن دست اندر کار است؛ لیک واقعیت امری است که وجود دارد و فارغ از تمایلات و برداشت های درونی ماست.
حتی خطاهای حسی ما نیز واقعیتی از واقعیت های جهان است، اما برداشت درونی ما از آن می تواند حقیقت باشد. یعنی مثلا اینکه نور یک ستاره پس از مرگش به چشم ما می رسد در کلیتش آن یک واقعیت است که از سرعت نور و فاصله مادی آن ستاره تا زمین ناشی شده. اما اینکه ما پیش خودمان بگوییم این ستاره الان هنوز هم وجود خارجی دارد و خود را از لحاظ فضا-زمان هم تراز آن تصور کنیم از کم دانشی و محدودیت فهم ما ناشی می شود نوعی «حقیقت» شخصی است.
البته که نمی شود گفت آن ستاره ضرورتا امروز وجود ندارد. چون باز فضا-زمان را نمی توان به طور مقطعی مورد قضاوت قرار داد و آن ستاره در آن موقعیت فضا-زمانی خود هنوز هم می تواند موجود تصور شود. می بینیم که حتی درک ما از مسائل فیزیک هم آلوده به «حقایق درونی»ای است که از بدفهمی مسائل ناشی می شود.
از معلمی شنیدم:
"واقعیت" آن چیزیست که هست
و ""حقیقت" آن چیزیست که باید باشد!
ما چندین و چند واقعیت داریم.ولی حقیقت فقط یکیست.
غزل شماره21
حافظ این خرقه بینداز مگر جان ببری
کاتش از خرقه سالوس و کرامت برخاست
حافظ در کنایه و دو پهلو و ایهام صحبت کردن استاد بی بدلیل میباشد.کسی را مثل حافظ نیست که اینگونه خلق هنر کند.از همین بای است که حافظ یگانه است.
کرامت به معنی احترام ،بزرگی،عزت،سرافرازی،بزرگی ورزیدن
1-بزرگی کردن،بزرگ بودن،سرافزاز بودن مستلزم سختی کشیدن و درد سر کشیدن و تلاش و رنج است.بخشندگی و وقت گذاشتن و گذشت نیز از ابزار کرامت است.درواقع کرامت درد سرهای فراوانی دارد.در واقع در حالت دو پهلو می گوید که رسیدن به کرامت هم درد سرها و شکلات خودش را دارد
2-حافظ این تن پوش زهد و ریا را کنار بگذار که از خطر مردم فریبی و بزرگ بینی در امان باشی
3-حافظ دارد غیر مستقیم به جماعت خرقه پوش شیوخ اهل شریعت طعنه میزند که شما در واقع پشت این لباس دارید مردم فریبی می کنید.این لباس مردم فریبی و بزرگی را کنار بگذارید.
دلودینمشدودلبربملامت برخاست
عشق من شدو خداوندگفت اگرچنین عاشقی وسلامت جسمت ازبینرفته باماهم منشین و...
دل و دینم شد و دلبر به ملامت برخاست
گفت با ما منشین کز تو سلامت برخاست
در کانون توجه دلبر دل و دین( همه وابستگی ها) از بین رفته و خراب دوست شده است و دلبر به طنز( بر اساس ذهنیت اهل زهد) و شوق رها شدن عاشق از بندها می گوید تو خراب عشقی دیگر پیش ما نیا.
بیت2:آیا شنیده ای کسی در برابرت خوشدل و فارغ بنشیند و سرانجام جاذبه جادویی تو او را پشیمان نکند؟
بیت3: شمع نیز اگر در وصفت زبان بر آورد.شبها مجبور است در برابر عاشقان تو بسوزد.
بیت4:باد بهار نیز نه براب گل و سرو بلکه به شوق و عشق تو میوزد.
بیت5: تو مست و مدهوش زیبایی خود عبور می کردی اما ملکوتیان که در خلوت و آرامش حریم بی تضاد( فارغ از تزاحم های دنیایی) خویش هستند برای تماشای تو آشوب قیامت بپا کردند.
بیت6:چرا سرو خوش قامت که با ناز قد کشیده، راه نمی رود؟از زیبایی حرکات تو خجالت می کشد( حسن تعلیل برای پای در گل بودن سرو)
بیت 7: حافظ اکنون که خراب اویی و در نزدیکترین لحظه رسیدن به حال خوش، خرقه ریایی کرامت(کرامات عارفانه) را بینداز تا جان حقیقی ات به سلامت عبور کند که ازین خرقه ریایی آتش خودخواهی بر میخیزد
دکتر مهدی صحافیان
آرامش و پرواز روح
اینستاگرام:drsahafian
درود برهمه حافظ دوستان عزیز من خودم دوست دارم حافظ روابتدا کلمه به کلمه بفهمم بعد درک اینکه چه منظوری داشته فقط بادل خودم باشد من ازخواندن معنی ابیات استادگرانقدر رضا فوق العاده لذت میبرم وبه همه توصیه میکنم متشکرم
با درود و مهر ...
طالب ِ یار ،، دل بر سر راه دلدار با دلبریِ نگار جانانه جان در کف نهاد و دل و دین نثار و رها کرد...
شباب و شاهد که شیرینی و شهد داشت بگذاشت و ره بلا گزین نمود...
آتش عشق در دل شعله افکند و لذت دنیا و هوسِ داشتن را در سر، سرد کرد...
او که داتسته رفت ندامت نداشت و پشیمانی ازآن او شد که دارو دنیا داشت و مُلک و مِلک...
و چه خوش گفت خواجه در آنجا که...
راه عشق ار چه کمینگاه کمانداران است
هر که دانسته رود صرفه ز اعدا ببرد....
با سپاس از راهیان راه حق.
عزیزی میگفت مرگ حقیقت است . ولی چگونه مردن واقعیت
مرگ قابل انکار نیست و اینکه همه بر این امر واقفند امری اجتناب نا پذیر پس این حقیقتی است که بر همه کشف شده و همه به این حقیقت رسیده اند ولی آیا شخصی در تصادف. زلزله . ویروس ویا انواع دیگر ویا شلیک تیر میمیرد اینها واقعیت مثلن جنگ واقعیت هست ومیتواند اتفاق نیفتد ولی کسانی که کشته میشوند غیر انکار
با پوزش
دل و دینم شد و دلبر به ملامت برخاست
گفت با ما منشین کز تو سلامت برخاست
دل و دینم شد در یک کلام یعنی عاشق شدم اما بصورت مجزا "دل" با معنی رها کردن هر گونه دلبستگی به جهان مادی ست و شدن دین در اینجا مفهوم از دست دادن اعتقادات تقلیدی از هر نوع آن اعم از سیاسی، علمی، اجتماعی و مذهبی را میرساند ، پس حافظ لازمه شروع کار عاشقی را رهایی از این دو مقوله میداند ، ملامت نقطه مقابل سلامت است که در قدیم غالبن به معنی بی گزند و آسیب آمده است ، با این توضیحات بنظر میرسد شاعر یا انسانی در برابر معشوق ازل مدعی عاشقی میشود و دلبر بلادرنگ به منظور آسیب زدن به تعلقات دنیوی او بپا میخیزد تا وی را در مدعایش راستی آزمایی کند ، دلبر از همان ابتدا گربه را دم حجله کشته و هشدار میدهد که این عاشقی برایت هزینه داشته و باید گزند و آسیبهای وارده به دلبستگیهای خود را پذیرا باشی ، بقول مولانا عشق از اول سرکش و خونی بود / تا گریزد هرکه بیرونی بود ، آنانی که از این هشدار ترسیده و گمان میبرند واقعآ دلبر او را مفلس و فقیر میخواهد و از لذات دنیوی بی نصیب ، میگریزند و آن دسته که در پاسخ میگویند اصلآ به همین منظور یعنی رخت بر بستن سلامت و امنیت به خاک در کوی حضرتش آمده اند بر جای می مانند . مولانا مثال مسجد مهمان کش را در این رابطه بیان میکند که شرح آن در اینجا نمیگنجد اما سرانجام مهمانی از راه رسیده بر ترس خود فایق آمده و بی توجه به هشدارها وارد مسجد شده و فریاد بر می آورد که او برای کشته شدن به مسجد آمده است اما کشتنی در کار نیست و در عوض از در و دیوار آن مسجد جواهرات و برکات بر سر و روی آن شخص میریزد .
که شنیدی که در این بزم دمی خوش بنشست
که نه در آخر صحبت به ندامت برخاست
حافظ برای اثبات بیت نخست خواستن و عاشقی در لفظ و سخن را به مانند بزم و عیشی خوش میداند که از قدیم گفته اند وصف العیش نصف العیش است اما شخص مدعی پس از صحبتهای معشوق کمی سبک و سنگین کرده و شرایط این عشق را بسیار گران دریافته ، از عشق خود نادم و پشیمان شده و از این بزم و مجلس برخاسته و با همان زندگی معمول و بازیچه های آن سرگرم میشود ، حافظ می پرسد آیا کسی را می شناسید که با اشتیاق ، خوش و با رضایتمندی بنشیند و دمی از آن بزم خود را محروم نکند ؟ پاسخ این است که بله شنیدیم بزرگانی مانند عطار ، مولانا فردوسی و حافظ بودند و دیگران هم بطور ذاتی این توانایی و قابلیت را دارا هستند
صوفیان واستدند از گرو می همه رخت/ دلق ما بود که در خانه خمار بماند
شمع اگر زان لب خندان به زبان لافی زد
پیش عشاق تو شبها به غرامت برخاست
شمع در اینجا حافظ است که برابر معمول شکستی نفسی کرده و میفرماید او با لب خندان که نشانگر ابراز نیاز است ، با لفظ لافی زده و خود را از زمره عاشقانش معرفی کرده است ، اما غرامت این لاف ، روشن کردن بزم و محفل عاشقان حضرت دوست است که تا جهان برپاست این شمع روشنی بخش چنین محافلی میباشد ، جالب است ، بزرگی همچون "سلطان عشق" خود را لاف زن عشق خداوند میداند ولی درواقع بمنظور اثبات عشقش همه عمر را در راه حضرتش صرف میکند .
در چمن باد بهاری ز کنار گل و سرو
به هواداری آن عارض و قامت برخاست
چمن در اینجا به معنی جهان فرم یا هستی و باد بهاری نیز شخص حافظ است ، گل در اینجا نماد خداوند و سرو همان پیر مغان یا راهنمای معنوی میباشد ، پس حافظ میفرماید او که شمع روشنی بخش محفل رندان و عاشقان شده است از کنار و آغوش حضرت دوست و پیران معنوی این امکان را بدست آورده و به هواداری آن بلند بالای زیبا رخسار بپا خاسته است ، پس معلوم میشود آنگونه که حافظ در بیت قبل بیان میکند لاف نبوده و بلکه با کار معنوی و استعانت از حضرت دوست و پیر راهنما به این مهم دست یافته است که میتواند همچون باد بهاری گل وجود انسانهای عاشق را باز کند .
مست بگذشتی و از خلوتیان ملکوت
به تماشای تو آشوب قیامت برخاست
پس از این زنده شدن دوباره به اصل خود و گرداندن جامهای شراب در محفل عاشقان است که حافظ یا هر انسانی که چنین تولد دوباره ای یابد مست و مدهوش از هشیاری جسمی خود گردیده و خلوتیان ملکوت حضرت دوست (کل هستی از ملک تا ملکوت ) از این تولد دوباره شادمان شده ، به پایکوبی و دست افشانی و هلهله می پردازند ، و به تماشای چنین انسانی آشوب و قیامتی برپا میشود و این همان علمی ست که خداوند در باره آفرینش انسان دارد ولی فرشتگان آن را نمی دانستند و فقط عصیان و نافرمانی و فتنه در جهان را از انسان می دیدند ، اما خداوند می دانست که انسان تا کجا قابلیت تعالی دارد، استاد الهی قمشهای این بیت را در وصف معراج پیامبر می دانند ، قابلیت عروجی که همه انسانها با درجات متفاوت از آن برخوردار هستند. در غزلی دیگر میفرماید :
ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت / با من راه نشین باده مستانه زدند
پیش رفتار تو پا برنگرفت از خجلت
سرو سرکش که به ناز از قد و قامت برخاست
سرو سرکش اینجا در معنی منفی خود بکار رفته و کنایه از انسانی ست که به ذات میتواند همچون حافظ و سایر بزرگان با تولدی نو موجب سرور و شادی ملکوت و کائنات گردد اما با سرکشی و ستیزه گری خود را از این مراتب عالی معرفتی محروم میکند و این نیست مگر اینکه ناز پیشه نموده و خود را بی نیاز و مستغنی از عشق میداند و با نگاهی از بالا به پایین قد برافراشته و به قامت فرعونی خود برخاسته ، علم ، مذهب ، باورهای خود را برتر از دیگران می پندارد ، پول و مقام و فرزندان موفقش که جای خود دارند . اما بزرگی همچون حافظ با آن مرتبه رفیع ، خود را خاک نشین و لاف زن میخواند و جز این هم انتظار رفتار دیگری از حافظ و سایر بزرگان نیست ، اما چنین سرو سرکشی هم که حافظ را میخواند و به معانی آن می اندیشد خجالت زده می شود از رفتار و ادعاهای برتری خود . پابرنگرفت یعنی از فرط شرمساری فراموش کرد که با بزرگان با ادب مواجه شود و پای خود را هنگام عبور آنان برگرفته و خود را جمع و جور کند .
حافظ این خرقه بینداز مگر جان ببری
کاتش از خرقه سالوس و کرامت برخاست
حافظ باز هم به جهت هیچ گرفتن اینهمه کوشش خود برای وارستگی و ورود به عالم یکتایی به خود بانگ بر میآورد که اینگونه خود را مثال آوردن بافت خرقه ای ست از جنس ریا و سالوس زیرا همه آتش و دردهایی که انسان متحمل میشود از همین خرقه ریا و ابراز کرامات است که برمیخیزد ، بسیاری از پویندگان راه عشق بوده و هستند که بواسطه بیان معانی عارفانه گروهی را گرد خود جمع کرده و صادقانه قصد آن دارند تا دیگران را نیز در این راه با خود همراه کنند اما با اظهار این معانی در قالب شعر و سخنرانی ست که شاگردانش وی را استاد خطاب نموده و بتدریج این توهم استادی ، پیر و فرزانگی را به شاعر القا میکنند که موجب کندی و حتی توقف کامل کار اصلی وی خواهد شد ، حافظ برای پرهیز از گرفتار شدن در این دام است که در ابیات بسیاری خود را نیز هم ردیف زاهد و واعظ ریایی بر می شمرد تا جان سالم بدر برد .
در قیامت اگر از چشم تو دور افتادم
به وصال تو اگر باز به گور افتادم
لب خندان و غزل خوان به سر خاکم آی
عشق داند که به پای تو چو مور افتادم
#شعرواقف
#اشعارواقف
با الهام از این بیت این شعر را سرودم ۲۰ دی ماه ۱۴۰۱
معنی ابیات
۱- دل و دینم در راه عشق فنا شد( کارم به دیوانگی کشید) و معشوق سرزنش کزد و گفت:
- از من دور شو که دیگر سلامت و عافیت ار تو رفته است.
۲- آیا از کسی شنیده ای که در بزم دنیا، لحظه ای خوش باشد و به عیش بپردازد،
و در پایان با پشیمانی این مجلس را ترک نکند!؟
۴- اگر شمع با شعله خود خندید و لاف برایری با لب خندان معشق را زد،
تاوان این یاوه گویی را تا صبح داد( در محفل عاشقان تو ایستاد) و سوخت.
۴- نسیم بهاری ، وقتی بر چهره و قامت رعنای یار را دید،
آغوش گل و سرو را در چمن رها کزد و بسوی معشوق شتافت.
۵- مستانه از عشق جلوه گری کردی و خلوتیان ملکوت( کنایه از فرشتگان که خود سنبل زیبایی و جمال هستند) ،
- برای تماشای تو قیامت بپا کزدند.
۶- در برابر رفتار دلپذیر تو، از روی خجالت،
- سرو خرامان و مغرور که به قد رعنای خود می نازید ، از حرکت ایستاد.
۷- حافظ این خرقه ( لباس ریا) را از تن بیرون کن، که جان سالم بدر ببری،
- که آتش از خرقه سالوس( لباس ریا کاری) و کرامات دروغین آنها برخاسته است.
تضمین غزل شماره ۲۱ حضرت حافظ
،،،،،،،،،،،
هر شب از هجر تو در سینه قیامت برخاست
زین شرر از دل و جان راح و سلامت برخاست
ایدل از عشق چه افسانه بنامت برخاست
.................
دل و دینم شد و دلبر به ملامت برخاست
گفت با ما منشین، کز تو سلامت برخاست
................
روز گار از بد اقبال چو هستی ام خست
جان ما ماهی و بی آب ، تورا اندر شست
هر کجا گر ببری و بِکَشی یا زین دست
.................
که شنیدی که در این بزم، دمی خوش بنشست؟
که نه در آخرِ صحبت به ندامت برخاست
................
بخت ما، گردش دوران و حوادث همه بد
مگر این غصه نمایم بمی نابش سد
کاش میشد که نمائی بد طالع را رد
،،،،،،،،،،،،
شمع اگر زان لبِ خندان به زبان، لافی زد
پیشِ عشاقِ تو شبها به غَرامت برخاست
................
آسمان همچو جواهر ز علو جبروت
ماه نور افکن و شب خلوت و در بزم سکوت
چند پیمانه زده زان می همچون یاقوت
،،،،،،،،،،،،
مست بگذشتی و از خلوتیانِ ملکوت
به تماشایِ تو آشوبِ قیامت برخاست
................
در وجودت چو نیابند خلایق علت
تا برفتار در آئی بنمائی جلوت
بدرآ ای تو مه چار و ده اندرخلوت
،،،،،،،،،،،،
پیشِ رفتار تو پا برنگرفت از خِجلت
سروِ سرکش که به ناز از قد و قامت برخاست
................
رافضا کوش و بدست آر زحکمت قدری
بشد ایام خوش از دست و زمان شد سپری
حاصل عمر چه بودت بجز از چشم تری
،،،،،،،،،،،،،،،،
حافظ این خرقه بینداز مگر جان ببری
کآتش از خرقهٔ سالوس و کرامت برخاست
جاوید مدرس رافض