غزل شمارهٔ ۱۵۲
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
خوانش ها
غزل شمارهٔ ۱۵۲ به خوانش فریدون فرحاندوز
غزل شمارهٔ ۱۵۲ به خوانش سهیل قاسمی
غزل شمارهٔ ۱۵۲ به خوانش محسن لیلهکوهی
غزل شمارهٔ ۱۵۲ به خوانش فاطمه زندی
غزل شمارهٔ ۱۵۲ به خوانش پری ساتکنی عندلیب
غزل شمارهٔ ۱۵۲ به خوانش فریبا علومی یزدی
غزل شمارهٔ ۱۵۲ به خوانش سارنگ صیرفیان
غزل شمارهٔ ۱۵۲ به خوانش لیلا توکل
غزل شمارهٔ ۱۵۲ به خوانش مریم فقیهی کیا
غزل شمارهٔ ۱۵۲ به خوانش احسان حلاج
غزل شمارهٔ ۱۵۲ به خوانش شاپرک شیرازی
غزل شمارهٔ ۱۵۲ به خوانش محمدرضاکاکائی
آهنگ ها
این شعر را چه کسی در کدام آهنگ خوانده است؟
حاشیه ها
فروغ تابناک زیبایی ات در سپیده آفرینش سر زد. پرده از رخسار برگرفتی و جلوه نمودی. همه جا پر شد از آیینه ها تا پرتو روی زیبایت را بازتاباند. در و دیوار کاخ آفرینش آیینه بود و روشنایی و تماشا.از زیبایی، عشق پدیدار شد که عشق و زیبایی دو یار دیرین بودند. عشق برنتافت که آیینه ها میان عاشق و معشوق باشد. عشق، گداخته ای بود تا هرچه پرده است بسوزاند و جز معشوق غیری نماند. عشق وصالی می جست که پشت پرده ها و آیینه ها بود.
در خلوت حضورت فرشتگان نیز به سفره تماشا دعوت شدند اما نگاهشان عاشقانه نبود چون دلی نداشتند که جای عشق باشد و شیدایت شوند و از خویش بروند. اگر می توانستند عاشقانه بنگرند غیر معشوق نمی دیدند اما غیر دیدند و غیرت آوردند. گفتند این آدم کیست که در تجلیگاه به دیدار آمده؟ کیست که جرأت تماشا یافته؟ ندانستند که همه اوست و جز او نیست. اگر عشق آنها را می ربود نه غیر از محبوب را می دیدندو نه آتش غیرت بر او فرو می ریختند.
عقل که از دور شعله را به تماشا نشسته بود پیش آمد تا از آتش عشق قبسی گیرد و چراغ معرفتش را بدان برافروزد غافل از اینکه این شعله، خانه را برای صاحب خانه روشن نمی کند بلکه خانه و صاحب خانه را یکباره می سوزاند. این شعله نه برای دیدن غیر که برای سوزاندن غیر است. عقل آمد که سامان یابد ولی همه بی سامانی شد. آمد که کام جوید اما کامروایی کجا و عشق کجا !
تعبیر: برای رسیدن به آرزوها و اهداف باید رنج و مصائب را تحمل کرد و هیچ چیز آسان و سهل بدست نمی آید. باید برای رسیدن به آن تلاش و کوشش کرد و هوشیار بود و فریب کاری حسودان و دشمنان را باید شناخت.
همین الان دارم به رادیو گوش میدم. استادی در حال تفسیر این شعر این مصرع را "جلوه ای کرد رخت دید ملک عشق نداشت" صحیح نمیدانن و آن را بر اساس نسخه قونیا (اگر اشتباه نکنم) "تاب نداشت" میدانند.
إِنَّا زَیَّنَّا السَّمَاء الدُّنْیَا بِزِینَةٍ الْکَوَاکِبِ ﴿6﴾ وَحِفْظًا مِّن کُلِّ شَیْطَانٍ مَّارِدٍ ﴿7﴾ لَا یَسَّمَّعُونَ إِلَی الْمَلَإِ الْأَعْلَی وَیُقْذَفُونَ مِن کُلِّ جَانِبٍ ﴿8﴾ دُحُورًا وَلَهُمْ عَذَابٌ وَاصِبٌ ﴿9﴾ إِلَّا مَنْ خَطِفَ الْخَطْفَةَ فَأَتْبَعَهُ شِهَابٌ ثَاقِبٌ (سوره صافات)
در قرآن کریم سوره صافات خداوند اشاره ای به حفظ آسمان دنیا از شیاطین دارد که عرفا از این آیات به تنازع عشق و عقل تعبیر کرده اند. بخصوص عقیده دارند حضرت حافظ این دو مصرع از این غزل را از این آیات اقتباس نموده است: عقل میخواست کز آن شعله چراغ افروزد. برق غیرت بدرخشید و جهان برهم زد
مدعی خواست که آید به تماشاگه راز.
دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد
خدا سه حرفه عشق هم سه حرفه
تفسیر این شعر هم تفسیر این سه حرفه
عزت زیاد
علیرضا جان جالب گفتی رساله ای سهروردی در باب این همراهی خرد و حسن دارد
این غزل زیباترین غزل عرفانی در میان غزل های عرفانی ادبیات فارسی است . بالاتر از غزل های سنایی و غزالی و مولانا و ...
این غزل تابلویی است که آفرینش را نقاشی کرده است . از ازل تا کنون و موید چندین آیات از کلام الله است از جمله :
ما امانت را ( عشق )به آسمان ها و زمین و کوه ها عرضه کردین هیچ کدام تحمل برداشتن این بار نکردند و ترسیدند جز انسان . انسانی که ظالم و جاهل بود .
جلوه ای کرد رخت دید ملک عشق نداشت
عین آتش شد از این غیرت و بر آدم زد .
================
اما این دوست خوب من که شرح غزل های حافظ را در رادیو می کند جناب استاد آهی عزیز که بسیار اهل قلم و صاحب اندیشه است . متاسفانه گاهی مسایلی مطرح می نماید که سندیت واقعی ندارد . از جمله در مورد همین غزل بیتی را اضافه می نماید که در فلان نسخه ضبط است . آن بیت این است :
نظری کرد که بیند به جهان چهره ی خویش
خمیه در آب و گل مزرعه ی آدم زد .
این بیت را قبل از بیت ( دیگران قرعه ی قسمت ...) خواندند و کاملا معلوم است که اولا بیت حافظانه نیست و در ثانی محلی را که جناب آهی سرودند اصلا با بیت نمی خورد . یعنی محلی در این تابلو ندارد .
در مورد بخش نخست گفتههای شما فکر میکنم بیت مذکور را اشتباه گرفتید. بیتی که در مورد آیهی ذکر شده توسط شماست بیت "آسمان بار امانت نتوانست کشید. قرعهی فال به نام من دیوانه زدند" است.
در مورد بیتی هم که میفرمایید آقای آهی اشتباه گفتند و فلان، خیر اشتباه نگفتند. در دو نسخه از دیوانهای نزدیک به زمانهی حافظ این بیت ضبط شده؛ بر همین اساس هم میتوان گفت این بیت از اشعار جناب خواجه بوده است که در زمان صفویه حذفش کردهاند.
درود بیکران بر شما. لطفا منبع و مأخذ خود را برای این فرمایش، دقیق بفرمایید. این بیت محذوف در کدام نسخه و به چه تاریخی بوده؟
درود
بنده سالها پیش در دوره دانشگاه پژوهش کردهام و اکنون حضور ذهن ندارم که دقیق بگویم؛ اما از گفتهام مطمئنم. بهخاطر دارم که جناب آهی در برنامه خود آن دو نسخه را معرفی کردند. میتوانید آن برنامه را برداشت کنید و گوش دهید تا منبع دقیق را متوجه شوید.
با سلام
من واقعاً نمی دونم که حافظ شیراز تو چه سنی و تو چه حالی بوده که تونسته این چنین شعری بگه، تمام عرفان رو حافظ با همین شعرش گفته، مو به تن آدم راست میشه وقتی میخونتش.
چه جوری خداوند به یه نفر چنین قدرتی داده که تاریخ هنوز مشابهش رو ندیده.
در پناه حق
با سلام خدمت دوستان
پیرامون نظر عزیزی که نامشون رو عبارت « شرح سرخی بر حافظ » به ثبت رساندهاند :
بزرگوار شما یا به سخنان حسین آهی گوش ندادهاید و کسی این نظر را بر شما نقل کرده و یا حافظهی شما در به یاد سپردن تاریخها و منابع و مراجع کمی بد عمل کردهاست و یا دست کم با دقت به این برنامه توجه نکردهاید ؛ حسین آهی بر اساس هرآنچه که در بیش از 35 دستنوشتهی کهن به ثبت رسیدهاست و در موزهها و کتابخانههای جای جای این گیتی به عنوان اثری نفیس و مانا نگه داری میشود ، این برنامه را اجرا میکند.
توجه داشته باشید آنچه که خواجه حافظ سروده ، دقیقا همانی نیست که من و شما در تصحیحهای بزرگانی چون قزوینی و غنی و خانلری و شاملو و ... مییابیم.
اصلیترین هدفی که حسین آهی را برآن داشته تا این برنامه را همه روزه ظرف مدت این 4 سال (از سال 1388 تا بهمن 1392) اجــــرا کند ، تلاشی است در جهت پیدا کردن کلام و بیانی هرچه نزدیکتر به کلام و سخن حقیقی وجود مبارک شخصی به نام حافظ و نه صرفا ارائه نظریات سایر افرادی که همت به جمعآوری آن گماشتهاند و شرحهایی بر آن نوشتهاند. این برنامه ، برنامهای با رویکرد کاملا نقادانه است و پس از هر سخنی که در آن بیان داشته میشود ، تاریخ و منبع آن ذکر میشود.
دهها و شاید صدها شرح مفصل از بزرگان ادب ایران زمین و سایر ادیبان علاقهمند به کلام حافظ تا کنون منتشر شده است و هر کدام کم و بیش ، بسته به غنای فکر و اندیشه مولف اثر ، در فهم و درک تفکر و اندیشه خواجه حافظ موثر بوده است اما همان طور که در ابتدا بیان کردم آقای آهی در کنار احترام به تمامی آنها ، موارد بسیاری را با ذکر دلیل و سند و مدرک کاملا مستدل و به ویژه تاکیدی اساسی بر دست نوشتههای قدیمی و کهنی هم چون دست نوشته های دههی نخست و دوم سدهی نهم قمری ، بیان میدارد که تا کنون یا هیچ مصححی بدان اشارت نداشته است و یا کمتر آن را دارای اهمیت پنداشته است.
فـــــــراموش نکنیــــم برای تحلیل غزلیات خواجه حافظ تنها تسلط بر وزن و عروض و صنایع ادبی کفایت نمیکند و داشتن درک و فهمی از سخنان اهل نظر ، علم نجوم و اخترشناسی که در ایران قدیم مرسوم بوده ، کاربردها و ویژگیهای سنگها و گهران و مواردی از این دست نیاز است که در جای خود در هر غزلی یک یا چند مورد از این موضوعات جلوهای خاص دارد.
حسین آهی عمر خود را در راه وارسی این غزلیات سپری کرده و در ضمن از لحاظ دانستهها و علومی نظیر آنچه گفته شد ، تسلطی قابل توجه دارد.
و اما در باب این غزل و گفتههایی که در 2 نظر ابراز شده است ، آقای آهی کاملا مستند و با ذکر تاریخ دست نوشتهها تمامی سخنان خود را بیان میدارد و به هیچ وجه رویکردی دلبهخواه و شخصی در این غزل ایراد نداشته است ، هرچه هست نتایجی است که دست نوشتههای کهن به دست میدهند و شایسته و بایسته است که اگر ما در پی نقد علمی و اصولی دیوان غزلیات خواجه حافظ هستیم ، از تعصب و اصرار بر آنچه که سالهاست خوانشها و تصنیفهای بزرگان ادب و موسیقی این مرز و بوم به ما ارائه دادهاند ، پرهیز کنیم و تاب و توان شک و تردید در مورد آموختهها و مطالب خوگرفته را داشته باشیـــــم.
شاید چند سال دیگر دست نوشتهای مربوط به زمانی قدیمیتر از سالهای 803 قمری یافت شود که پاسخهایی بهتر و دقیقتر را پیرامون غزلهایی از این دست که ابهـــــام و سوال را در دل خوانندهی فرزانه و اهل تحقیق برجای میگذارد ، بیان دارد.
باری امیدوارم شما دوست گرامی باری دیگر سخنان حسین آهی را پیرامون این غزل گوش داده و پس آن گاه به سخنان خود بازگشته و در صورت لزوم ، نظری تازه دهید.
در پایان این نکته را نیز بگویم که سایر عزیزان میتوانند با به یاد داشتن شماره هر غزل بر مبنای تصحیح غنی-قزوینی ، از سایتهایی نظیر پهرست و راسخون و شبکه رادیویی فرهنگ ، جلسه یا جلسات این برنامه را دریافت نمایند.
قابل توجه آقای حسین منصوری پور
"لطفاً توجه داشته باشید که حاشیهها برای ثبت نظرات شما راجع به همین شعر در نظر گرفته شدهاند
لطفاً از درج مطالب غیرمرتبط با متن این شعر خاص خودداری فرمایید"
تذکر فوق یه خط قرمز نوشته شده است و هر بار که حاشیهای را وارد می کنید از شما التماس دعا دارد، لطفا آن را بخوانید . لطفا به کار ببندید.
میشه یکی بگه بیت زیر یعنی چه ؟
عقل می خواست کز ان شعله چراغ افروزد
برق غیرت بدرخشید و جهان بر هم زد
منو یاد ایه مثلهم کمثل الذی استوقد نارا میندازه
در مصراع اول ان شعله کدام شعله است شعله عشق یا شعله غیرت خدا
چرا عقل میخواست کز ان شعله چراغ افروزد و چرا برق غیرت از این روشنایی گرفتن خوشش نیومد ؟؟؟
سرکارخانم روفیا
بادرود،اگرچه دانش من دراین زمینه بسیاراندک می باشد، تنهابرای آزموده شدن خویش بی پروایی کرده ودرپیشگاه فرهیختگان بزرگواری چون شماودیگردوستان ارجمندگنجورودرپاسخ به پرسش شمادست به نوشتن می برم.
حافظ بزرگواراین غزل رادرپیروی از اندیشه عرفاکه آفرینش را حرکتی ناشی ازعشق می دانندودرپای بندی برباوربزرگانی چون ابن عربی مبنی براینکه "اگرعشق نبودعالم ازوجودغیبی به وجودعینی درنمی آمد" سروده ودرآن به نقش عشق درآفرینش وسریان آن در تمام هستی اشاره فرموده است.دراین غزل نخست انوارزیبایی خداوندجلوه گری آغازکرده ودراثر حسن وزیبایی بی کرانش عشق پدیداروباپیدایش عشق کل هستی به وجودعینی درآمده وشعله عشق درآن جاری وساری شد. غیرت ناشی ازعشق خداوندی در تمام پهنه هستی محرمی جزآدم راشایسته ندیدوآتش عشق رادرجان وی شعله ورساخت. بیت سوم که موردپرسش می باشدبه دورقیب دیرینه ازنگاه عرفایعنی عقل وعشق وتقابل آندوپرداخته است. عارفان را باورآنست که عقل توانایی دریافت رموزعشق رانداردامااین عشق است که توان گشایش پیچیدگی های عقل راداشته ودرواقع تضادمیان عشق وعقل،تقابل نگرش اشراقی افلاطونی ومشایی ارسطویی است.دراین بیت عقل به توان وقدرت عشق وناتوانی خویش درشناخت واقف بوده ومی خواهد ازشعله فروزان وروشنگر عشق چراغی برافروخته وباتکیه برنورآن درمسیرشناخت راه خودرابیابد.ناتوانی عقل ازآنجاست که دایره ادراک عقل محدودبوده وتنها به ماهیت اشیاء پی می بردوچون خداوندبری ازماهیت است پس عقل را توان وابزاردرک خداوندنبوده وتنهاعاشقانند که باشهودعشق توان سلوک و راه یابی به درگاه آن یگانه رادارند. بنابراین عقل چاره ای جزتوسل به نورعشق نمی یابداماچون به واسطه بی بهره بودن ازعشق نامحرم شمرده می شودبرق غیرت خداوندی درخشیده و جهان را درمدارعشق قرارمی دهد.باسپاس ازهمه بزرگوارانی که راهنمای من خواهندشدوکوتاهی های مرادراین نوشته برخواهندشمرد.
سلام ساحل گرامی
شما داستان افرینش را به باور برخی خیلی خوب توضیح دادید
در آن خلوت که هستی بی نشان بود
به کنج نیستی عالم نهان بود
وجودی بود از نقش دویی دور
...
ولی من اصلا با تقابل عشق و عقل مشکل دارم .
از استاد گرانقدری شنیدم که عشق همان عقل است که رشد وتکامل پیدا کرده . و به درجه ای از شعور رسیده که حدود و مرزها را شکسته .
مثلا وقتی ما می خواهیم به کسی کمک مالی یا فیزیکی کنیم اگر عقلمان در حد نابالغ باشد نهیب میزند که نکن تو از فردای خودت خبر نداری خودت فردا به این پول احتیاج داری یا اگر کمردرد بگیری که به دادت میرسد .
ولی اگر عقلمان بالغ تر باشد میفهمد که اولا در این خدمتگزاری هزار و یک برکت برای خودمان است . هزار و یک چیز تازه یاد میگیریم . مثلا یاد میگیریم چگونه وقت را مدیریت کنیم که به همسایه مان هم برسیم .
و این مهارت یک عمر ثروت ما خواهد بود . خانواده و همسایه و هموطنان شادتری خواهیم داشت . فرزندانمان در جامعه سالم تری رشد خواهند کرد و غیره ...
میخواهم بگویم این غیر از عشق است ؟!
این را فقط یک عقل بالغ می تواند درک کند . عقلی که اطلاعات اولیه نسبتا خوبی داشته و انها را کنار هم چیده و به دانشی رسیده و دانش ها را کنار هم چیده و به عقل رسیده و عقل ها را کنار هم چیده و به عشق رسیده است !
عقل میخواست کز ان شعله چراغ افروزد .
خوب بیفروزد .
چه اشکالی دارد ؟
چراغ افروزی که نهایت ارزوی بشر است !
چرا باید برق غیرت بدرخشد و جهان را بر هم زند ؟!
سرکارخانم روفیا
بادرودبرشمابانوی فرهیخته که باریک بینانه وژرف اندیش نوشته نه چندان استوارمرابرخوانده وکاستی های آنرابرشمرده اید. من نیزبراین باورم که خردراجایگاهی است بس بلندوتوانی بس شگرف.بی گمان عرفا نیزبراین باورندوآنجایی که ازتقابل عقل وعشق سخن می گویندبرعقل جزئی نگرومعامله گر(عقل هیولانی) نظردارندنه عقل روحانی ودوراندیش یابه تعبیر پیرهژیربلخ "عقل عقل"آنچاکه می فرماید"عقل عقلت مغزوعقل توست پوست"ویا در بیت 2531دفترسوم:
"عقل دفترهاکندیکسرسیاه عقل عقل آفاق داردپرزماه" پس من نیزچون شما وآن استاد ارجمندوفرهیخته که اشاره فرموده ایدبراین باورم که هرگاه عقل به بالندگی برسدوعقل عقل گرددحدودومرزهاراشکسته ونه تنهاپرازعشق بلکه خودعشق خواهدشد.
"این سیاه واین سپید ارقدریافت زآن شب قدرست کاختروارتافت" پس عقل نارس وجزئی بایدکه چراغی ازشعله عشق برافروزدتابه بالندگی برسد واین نیازعقل است در راه تکامل وچون هنوز رشدنایافته است پس نامحرم به شمارآمده وبایدکه برق غیرت درخشیدن آغاز کرده وجهان را پراز عشق سازد.
در نوشته پیشین نیز براین باور بودم که برق غیرت درخشیدتاجهان را درمدارعشق قراردهدوخدا می داندزیراکه اوست داناترین دانایان و مرانیست حد این سخنان.
"پشه کی داندکه این باغ ازکی است" باسپاس
از توضیح جالب ساحل گرامی سپاسگزارم . پس دو نوع عقل داریم . یکی عقل هیولانی که مراتب پایین رشد عقلی است و دیگر عقل روحانی ؟
در جایی خوانده ام هیولا هم خانواده کلمه هولائ در عربیست که معنای ایشان دارد و هیولا بمعنی کثرت با معنای کلمه ایشان قرابت دارد و بمعنای ماده نیز هست . چون ماده کثرت دارد و روح وحدت و از اینرو برخی به وحدت وجود معتقدند .
ممکن است بفرمایید متضاد کلمه هیولا چیست .
ضمنا باید توضیح دهم در کامنت قبلی ام عبارت به باور برخی را در جای غلطی استفاده کردم و منظورم قبل از کلمه را بود .
داستان افرینش به باور برخی را خوب توضیح دادید .
چون برخی مانند جامی اعتقاد دارند خداوند در وجودش زیبایی و معرفت داشت و معرفت عاشق زیبایی شد و اینگونه عشق پیدا شد و اتش ...
ولی یقینا همه علما اینگونه فکر نمی کنند .
می کنند ؟
بادرودبربانوی خردمندگنجورسرکارخانم روفیا
نوشته گرانسنگ شماراخواندم،بسیارخشنودگردیدم ازاینکه نوشته ناپخته مرابه گونه ای خردمندانه پرورده وبازگفته اید،درودبی کران برشما.
درنوشته پیشین خواسته من ازبخش نمودن خردبه دوگونه"هیولانی وروحانی"آن بودکه خردی راکه خدایی است وبه نوشته شماجان وروان ماراازیاری رسانی به درماندگان وانجام کارهای نیک شادمی گرداندازخردهیولانی ومادی جداسازم.ازآن روی واژه روحانی را دربرابر معنی مادی هیولانی برگزدیدم که این گزینش نیزازمن نبوده وپیشینه دارد.واگرچه این بخش شدگی درگزارش این غزل وبه ویژه بیت "عقل می خواست کزان شعله چراغ افروزد"به درستی گویای باورمن بود،چون خرده بینانه بنگریم آن رابا گفته بزرگان نزدیک می یابیم و نه موبه موسازگارباآنان.
پورسینا وفارابی باپذیرش خردهای ده گانه،خردرا درپایه های گوناگون شناخته اند.
پورسیناخردراچندین نوع دانسته وگونه انسانی را درچهارپایه برشمرده است:
1-عقل مادی(هیولانی)که دراین پایه خردفاقدهرگونه کیفیتی برای درک معقولات است.
2-عقل بالملکه که دراین پایه نفس انسان دارای معقولات اولیه است.
3-عقل بالفعل که دراین پایه نفس انسان دارای معقولات ثانوی وصورعقلانی بوده بدون آنکه به آنها بیندیشد.
4-عقل مستفادکه برترین پایه بوده ودراین پایه صور عقلانی درپیشگاه نفس حاضربوده ونفس به آنها می اندیشد.
فارابی نیز شش معنی برای عقل آورده وگونه نظری آن رادرسه پایه: عقل هیولانی یابالقوه،عقل بالملکه یا بالفعل وعقل مستفادبرشمرده است.
درپاسخ به پرسش شمادرباره متضادواژه هیولا بایستی بگویم چون معنی ماده وجسمانیت موردنظربوده شاید واژه روح مناسب بوده باشد و اینکه همه بزرگان چون جامی می اندیشیده اندیانه؟ بایستی بگویم که هر یک ازاین بزرگان نگرش خود را به جهان اطراف داشته وآن را با نگاه خود بیان کرده اند که بی گمان با آرای یکدیگر مشابهت ها وتضادهایی داشته اند.باسپاس ازشما ودیگردوستان گنجور که کوتاهی های مرابرخواهیدشمرد.
سرکارخانم روفیا
بادرود دوباره، ازاینکه اشتباه نوشتاری دریادداشت بالا پیش آمدو برگزیدم را برگزدیدم نوشتم پوزش می خواهم. باسپاس
ساحل گرامی
از توضیح کاملتان سپاسگزارم
در تایید بند اخر نوشتارتان قطع یقین عرفا درباره اغاز افرینش دیدگاه های کم و بیش متفاوتی دارند .
این بیت از اقبال لاهوری به خوبی گویای این حقیقت است :
میان آب و گل خلوت گزیدم
ز افلاطون و فارابی بریدم
نکردم از کسی دریوزهٔ چشم
جهان را جز به چشم خود ندیدم
همانطور که یک منظره از زوایا و فواصل و ارتفاعات و از دریچه چشم های متفاوت یکسان دیده نمی شود .
یه بیت دیگه هم در این غزل شاهانه حافظ هست که در اغلب نسخ نیست من در یکی دو نسخه دیدم از حق این بیت زیباست ، حافظ میاد انسان رو تا جایی می بره که میگه خدا وقتی میخواد خودشو ببینه انسان رو می بینه
نظری خواست که بیند به جهان صورت خویش
خیمه در آب و گِل مزرعه ی آدم زد
نمیدونم چرا این بیت در اغلب نسخ نیست اما واقعا زیباست
با احترام به ساحت بلند ادب ایران زمین
اجازه میخوام مطالبم را با نثر عامیانه بیان کنم به این دلیل که با نثر شیوا و لطیف اساتید آشنایی کامل نداشته و بیم آن میرود که جمله ای غلط ویرایش شود و این حقیر آماج ملامت ادیبانه دوستان قرار گیرد.
استادی ارجمند در حاشیه ای, عقل و عشق را متضاد و در حاشیه ای دیگر, در پاسخ به سؤال سرکار خانم روفیای گرامی عقل را پایه و اساس رسیدن به عشق, و یا به عبارتی عشق را نقطه ی کمال و بالندگی عقل مرقوم فرمودند.
پس فرجام "تضاد" چه شد؟!
عقل و عشق همیشه در تضاد بودند و هستند. عقل بر پایه ادله و برهان حکم میکند و عشق بواسطه شور و اشتیاق اوج میگیرد.
سخن از درماندگی عقل راندید. بله! عقل درنگ کرد. اما نه به دلیل عدم توانمندی اش. بلکه به دلیل آتشی که عشق صرفا بخاطر شور و هیجان افروخته بود. جایی که از ازل بواسطه تجلی حق پر از نور شده و همه چیز روشن است چه لزوم به اتش افروزیست؟!
آتش افروزی کنایه از چیست...؟!
بر هم زدن کنایه از چیست...؟!
چراغ افروزی کنایه از چیست...؟!
مگر روشن کردن چراغ غیر از راه نمایی و راه گشاییست؟!
پیرو تعبیر جنابتان از عشق, که پیشتر عرض نمودیم پیداست که عقل قبل از عشق وجود داشته و اگر در ازل بجای عشق, عقل می آمد و آتش به همه عالم میزد (که البته این کار از عقل بدور است) چاره چه بود؟! عشقی وجود داشت تا چراغی برافروزد...؟!یا اگر هم وجود داشت چه کاری از دست عشقی که خود آتش افروز است برمیامد؟!
اینجاست که توانمندی عقل و خرد نمایان شده تا از همان شعله ای که عشق بر افروخته چراغ برافروزد تا راه نما و راه گشا باشد اما باز برق تعصب شور و اشتیاق مجالش نمیدهد...!
دل غم دیده ی ما بود که هم بر غم زد...!!!
سلام دوستان.
شاید بتوان بیت دوم این غزل را به شکل دیگری هم خواند:
جلوهای کرد رخش، دیدِ ملک عشق نداشت ....
شاید تا همین اندازه هم به مقصودم پی بردهباشید. توضیح آن که خواجه میگوید: محبوب ازلی با آفرینش و خلقت آدم جلوهٔ خود را نمایان کرد، ولی از آنجا که در دید ملک (شیطان) عشق وجود نداشت، درنیافت که این موجود تجلی رخ محبوب خویش است، بنابر این سرکشی کرد و سرتا پای وجودش آتشی شد و دامن آدم را گرفت. البته پیش از آن خداوند به ملایک امر کرد که آدم را سجده کنند. ولی ایشان درنیافتند که این آدم تجلی حق است. حافظ معتقد است که چون در دید و نگاه ایشان عشق نبودهاست، نتوانستهاند معشوق را ببینند، بنابر این از دستور خدا خشمگین میشوند و البته شیطان ابا میکند و کبر میورزد و در شمار ظالمین قرار میگیرد. یعنی گناه نخست شیطان نافرمانی نبوده، بلکه نشناختن محبوب بودهاست و این جهالت غیرت او را به جوش آورده و دامن آدم را گرفتهاست.
با احترام به ساحت بلند ادب ایران زمین
حقیر در حاشیه ی 28 نوشته است چه لزوم به آتش افروزیست
اصلاح میکند؛ «چه حاجت به آتش افروزیست.»
درود یاران جانی
ازل گویند که همان " اسر " است و الف نخست آن ریشه لاتین دارد یعنی همان مفهوم نفی را دارد یعنی بدون سر!
و ابد همان " اپد " است یعنی بدون پا!
خلاصه کلام:
سر و ته ندارد!!
مولانا می گوید:
سر ندارد کز ازل بوده است پیش
پا ندارد کز ابد بوده است بیش
البته گمان نمی کنم واژگان ازل و ابد درباره مفهوم مکان یا هر چیزی که مکان را اشغال میکند( مثل سر و ته) باشند!
بلکه در باره مفهوم زمان هستند که به نظر پدیده ای جاری و بدون آغاز و آنجام می آید.
در انگلیسی eternity و infinity را داریم که من اغلب فراموش میکنم کدامشان بی آغاز و بی انجام در گستره زمان است و کدام در گستره مکان.
از ان هنگام زیاد می گذرد اما هنوز آرام نگرفته ام،منتظرم، بی نام، بی ادعا، خواهی آمد..... میدانم
منظور از این غزل:
آفرینش جهان و انسان (اشرف مخلوقات) است.
با درود
این بنده حقیر درخواستی از بزرگواران دارم که اگر مقدور است ابیات را برای افرادی چون من، که دانش کافی برای درک اشعار حضرت را نداریم تفسیر و معنی کنید
با سپاس فراوان
غافل گرامی
چون نگاشتن شرح و تفسیر بر این غزل از حوصله من بیرون است ، “از شرح جلالی بر حافظ“ رونوشتی برایت می آورم
(1) ( خطاب به خالق) در زمانی پیش از ابتدای زمان ، فروغ زیباییِ کمالِ ذاتِ تو ، برای شناسایی خود به جلوه گری و خود نمایی اراده کرد. در مرحله نخست تجلی ذاتی یافت و در مرحله دوم از عشق وجود غیبی به وجود عینی در آمد و به یکباره آتش عشق در تمام ذرات هستی زده شد .
(2) پرتو حسن برای شناسایی به جلوه گری پرداخت و در نتیجه عشق بوجد آمد و چون مشاهده کرد که آتش این جلوه حسن در ملایک بک شایسته تحمل بار امانت عشق نبودند در نمی گیرد مشیت غیرت او براین قرار گرفت که آتش عشق ، سراپای وجود آدم را فرا گیرد .
(3) اول ما خلق الله یعنی عقل که واجد سه صفت بود ( اول شناخت حق تعالی به کمک حسن جمال، دوم شناخت خود به کمک عشق ، سوم شناخت غم ( آنچه که نبود پس ببود ) چنین اراده کرد که از چراغ عشق و به کمک آن برای شناخت خود کسب روشنایی کرده در نتیجه شناخت خالق خود شریک شود. اما نامحرم تلقی شدو آذرخش غیرت ، مسیر عقل را در جهان بر هم زد واز ان پس مسیر سیر معرفت در جهان در مسیر عشق قرار گرفت.
(4) عقل مدعی اراده کرد ه بود که در کارگاه آفرینش نخست به تماشای اسرار خلقت مشغول شود و سپس شخصیتی در برابر خالق یکتا در خود بیافریندکه دست غیب غیرت الهی بیرون آمده و بر سینة نامحرم زد.
(5) ملائک ( دیگران ) همگی راه آسان عیش و آسودگی خیال را در پیش گرفتند و زیر بار سنگین امانت عشق نرفتند و این دل غمدیده ما ( آدمیان ) بود که آن را پذیرا شده و با غم عشق همدم شد.
(6) روح آسمانی ( ما ) آرزوی رسیدن به نقطه عمیق جاذبه حسن تو داشت . بدین سبب و برای اینکه به عمق چاه زنخدان حسن و جمال تو برسد متوسل به ریسمان زلف خم اندر خم تو ( یعنی راه عشق و عرفان ) شد. (7) حافظ زمانی موفق به سرودن غزلهای عرفانی خود که به منزله طرب نامه عشق تست ، شد ، که پشت پا به آسودگی خیال زده غم عشق تو را به جان خریداری کرد.
شرح ابیات غزل (152)
وزن غزل : فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فع لن
بحر غزل: رمل مثمن مخبون اصلم
*
از آنجایی که این غزل یکی از شاهکارهای عرفانی حافظ عارف شیرین کلام است ، به همین دلیل مفاد ابیات این غزل را از صورت تحت اللفظی خارج ساخته و به نحوی که در ملاحظه شد در قالب جملاتی گنجانیده شد که حتی الامکان مقصود و منظور شاعر را شامل باشد.
در بین عرفا موضوع ( عقل و (عشق ) و (نصیبه ازل) و(جمال)که در این غز ل هم صحبت به میان آمده است ارکان اربعه کرسی معرفت به حساب می آید و مشایخ صوفیه هر کدام درباره شناخت این عوامل و تعریف آنها چه بسیار داد سخن داده و از خود مضامین و تعاریف به جای گذاشته اند که حتّی ذکر مختصر آنها هم سبب تطویل کلام خواهد شد. لیکن در شرح این غزل عر فانی جای آن دارد که هر چند به طور اختصار ، درباره ریشه اختلاف زاهد متشرّع و عارف ربانی سخن گفته شود.
پس از ظهور اسلام ودر خلال شش قرن اولیه که حکومت اسلامی در دست خلفا یعنی اولو الامر قرار داشت ضوابط شریعت بوسیله فقها و اولوالامر زمان با اتکا به احادیث و سیره رسول اکرم ( ص) و خلفای اربعه و استنباط از قرآن مجید شکل گرفت و به صورت دستور العمل صادر و هر فرد مسلمان موظف به اجرای بدون چون و چرای آنها شد . آنانکه سر تسلیم در برابر قوانین وضوابط شریعت فرود می آوردند ، یعنی اکثریت مردم ،چه از روی ایمان و تقلید و یا به خاطر گذرانیدنِ روزگار بر حسب رویه اکثریت ، مؤمنان باطنی ویا سیاهی لشکری بودند که زبان چون و چرا نداشته و بیرون نهاده گام از جاده شریعت را ذنب لا یغفر و یا خلاف مصالح زندگانی خود دانسته و کلاً مقلد صرف فقیهان اعلم بودند . اما در میان مسلمین ، گاهگاه افراد باهوش و متفکری پیدا می شدند که راه اصلی را از راه فرعی تمیز داده و به حکمت دین مبین اسلام و محکمات ومتشابهات قرآن مجید وارد و برای خود در درجه اول کوشش در امر توحید و شناخت خالق متعال رادر صدر فریضه های دینی می دانستند . به این معنی که صِرِف اینکه خدایی هست اکتفا نکرده و وظیفه خود می دانستند که برای شناخت هر چه بهتر خالق متعال و بالابردن سطح معرفت خود تا آنجا که می توانند بکوشند.
راه ایندسته از افراد عارف همگی یکسان نبوده و عده یی را می توان زیر نام ِعارفِ عابد و عده یی دیگر را زیرا نام عارف عاشق دسته بندی کرد. آنها که عارف عابد بودند پیروی از دستورات شریعت را در هر حال بر خود فرض می دانستند و هر چه در جه معرفت آنها فزونی می گرفت ضابطة شریعت ، زبان گفتار آنها را کمتر به سخن باز می کرد و محتاطانه تر به گفتار وا می داشت اما آنها که عارف عاشق بودند در مسیر طریقت آنچه را که در می یافتند از بازگو کردن و افشای آن اِبا و پروایی نداشتند واین امر احتیاط و عدم احتیاط چه در زمان حیات آنها و چه درنوشته ها و گفته های آنها تنها عامل تشخیص آنها از هم است . باید دانست فاصله سطح معرفت و بینش در بین این اقلیت عارف چه عابد یا عاشق ، با اکثریت متشرّع زیاد است و آنچه که سبب می شود افرادی مسلمان به طرف عرفان گرایش حاصل کنند ضریب هوشی بالای آمنها ست که هرگز این افراد را به صورت مقلد و متعبد در نمی آورد .
حافظ شیرین کلام و عارف خوشنام از دسته عارفان عاشق وبد او متعبد نبود و هر چند از نتیجه افکار و عقاید دیگران بهر ه مند می شد. اما هرگز پا به جاده تقلید و مریدی هیچ فقیه و مرادی نگذاشت و هیچ شاعر دیگری در تاریخ ادبیات زبان فارسی چون او سراغ نداریم که برعقاید حقه خویش چون او پای استقامت فشرده و از معاصرین خود زیان دیده باشد.
مانا باشی
سلام جناب موسوی عزیز از شماآموختم و لذت بردم برقرار باشید
این غزل اشاره به خلقت آدم و استدلاهای تعقلانه ملائک مبنی بر خلقت او دارد....این بیتش هم به نظر من شاه بیت این غزله " مدعی خواست که اید به تماشاگه راز- دست غیب امد و بر سینه نامحرم زد" ملائک خواستند که عشق و حیرت چیست که آدم تجربه میکند اما خدا فرمود شما را در این وادی راهی نیست...ما انسانها محرم اسرار الهی هستیم و این همان بار امانتیست که به دوش ما گذاشته شده
جناب حافظ ما را ببخشاید....
بیت حذف شده....
نظری خواست که بیند به جهان صورت خویش
------
خیمه در آب و گل مزرعه آدم زد
----
با درود بیکران، لطفا منبع و مستندات خود را برای این ادعا بفرمایید. بیت محذوف در کدامین نسخه بوده؟
درود بر تو کوروش جان مهم ترین بیت حذف شده اونم عمدا
درود بر شما. سپاسگزارم اگر بفرمایید به چه دلیلی حذف شده دقیقا و در کدامین نسخه با نسخه ها موجود میباشد.
درودبه همه ادب دوستان.
نظری خواست که بیند به جهان صورت خویش
خیمه در آب وگل مزرعه آدم زد.
که باید در بیت سوم قرار بگیردوبه دلایلی کاملا عمدی حذف شده است.البته در نسخه های قدیمی وجود دارد.
ویک نکته جالب در پانویس ها هم این است که بعضی کلام حافظ رو با کلام پیامبر اسلام مقایسه میکنن .
درپناه راستی پیروزباشید.
سلام . شعر اصلی به شرح ذیل می باشد و شاه بیت آن که بیت سوم بوده به دلایلی سانسور شده است که کشف رمز بزرگی درآن نهفته است.
در اَزَل پرتو حُسنت ز تجلّی دم زد عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
جلوهای کرد رُخَش دید مَلَک عشق نداشت عین آتش شد از این غیرت و بر آدم زد
نظری خواست که بیند به جهان صورت خویش خیمه در آب و گِل مزرعه ی آدم زد
عقل میخواست کز آن شعله چراغ افروزد برق غیرت بدرخشید و جهان برهم زد
مدعی خواست که آید به تماشاگه راز دست غیب آمد و بر سینهٔ نامحرم زد
جان عِلوی هوسِ چاهِ زَنَخدان تو داشت دست در حلقهٔ آن زلف خَم اندر خَم زد
دیگران، قرعهٔ قسمت همه بر عیش زدند دل غمدیده ما بود که هم بر غم زد
حافظ آن روز طربنامه عشق تو نوشت که قلم بر سر اسباب دل خرم زد
با درود و سپاس بیکران. امکان دارد بفرمایید آن رمز که مانع از کشفش شدند چه بود؟ و اینکه چه مستنداتی هست دال بر اینکه این بیت از حافظ هست؟ در کدامین نسخهها موجود هست؟
بیت سوم : نظری خواست که بیند به جهان صورت خویش ....خیمه در آب و گِل مزرعه ی آدم زد
چرا حذف شده ؟! راز پنهان
حق با مایکله
این بیت که ایشون نوشتن چرا نیست؟؟؟؟؟؟؟؟؟
حذف بیت سوم می تواند شرح حدیث زیز باشد
با شرح حدیث کنز مخفی به توضیح مفاتیح غیب میپردازیم: «کنت کنزاً مخفیاً فاحببت أن أعرف فخلقت الخلق لکی أعرف»[1] من گنجی پنهان بودم، دوست داشتم که شناخته شوم، پس خلق را آفریدم تا شناخته شوم.
در یک نگاه سطحی به این نکات دست مییابیم:
الفـ حق تعالی گنجی پنهان بود.
بـ می خواست پنهان نباشد.
جـ خلق را بدین منظور آفرید.
دـ از آنجا که نقض غرض بر حق تعالی محال است، پس از پنهانی درآمد.
گنج نهان از نگاه عرفان
«کنت»
ضمیر متکلم در کنت (ت)، اشاره به اولین تعین ذات حق تعالی دارد که عبارت است از ظهور ذات برای ذات و حضور و شهود ذات برای ذات. توجه داریم که این اولین، اولین زمانی نیست که بتوان پیش از آن زمانی را یافت که این حضور و شهود ذات، برای ذات موجود نباشد.
«کنز خفی»
همانگونه که در عبارت پس از کنت قرار گرفته است، در هستی نیز چنین است و متأخر از ادراک ذات است. پس حضور و شهود ذات برای ذات، گنج پنهانی که مقام احدیت است و کمالات ذاتی و صفاتی و اسمایی او در آن مقام از یکدیگر متمایز نیست، بلکه تمایز آنها در مقام واحدیت است. چنانکه گفته شد.
«فاحببت أن أعرف»
پس از تجلی علمی ذات برای ذات، تجلی حبی قرار گرفته است که ناشی از ادراک ذات است. عرفا از این تجلی حبی به حب به ذات و حب معروفیت اسماء صفات تعبیر کردهاند.
این تجلی که دومین تجلی ذات حق تعالی است، نتیجه و از لوازم تجلی علمی وی یعنی تجلی اول است.
«فخلقت الخلق لکی أعرف»
تجلی حبی که همان حب به ذات است، (چنانکه تجلی علمی، همان علم به ذات بود) سبب ظهور اسماء و صفات بهطور تفضیلی در مقام واحدیت میشود و در نتیجه ذات حق تعالی، خود را در ملابس اسماء و صفات و صور آنها یعنی اعیان ثابته مشاهده میکند.
پس نخست حضور ذات برای ذات که تجلی علمی است، آنگاه حب به معروفیت ذات یا مشاهده ذات در کثرت اسمایی و صفاتی و بالاخره مشاهده ذات در کثرات اسماء و صفات.
«کنت کنزاً مخفیاً»
اشاره به ذات عاری از ملابس دارد. فاحببت ان اعرف، اشاره به ذات در مقام تجلی در احدیت دارد. فخلقت الخلق لکی اعرف، اشاره به ظهور و تجلی حق در مظاهر و اعیان خلق دارد. «کنت» اشاره به اول تعین ذات دارد. این تعین تجلی ذات برای ذات است که مقام علم ذات به ذات و سبب تعین ذات به کمالات ذاتی است.« کنز مخفی» که مقام احدیت ذات و صفات است و کمالات اسمایی و افعالی از یکدیگر تمایز ندارند، بلکه متحد بالذاتند و از انحای تکثّر اعم از علمی و نسبی مبرّا میباشند، این مقام مرتبه مفاتیح غیب است.»
آیا در هر عصری انسان کاملی هست که جلوه ای از تمامی صفات الهی باشد که می بایست او را بشناسیم و دلیل سانسور بیت سوم شعر دور نگه داشتن ما از این حقیقت بزرگ و منتظر نگه داشتن برای ظهور منجی از عالم بالا و ...باشد؟
صاحب هر عشق خداوند یکتاست.
حتی اگر عاشق و معشوق غافل از این حقیقت باشند.
چنانچه صاحب هر پرستش تنها اوست.
انسان به فراخور درک و توان خویش است که عاشق میشود یا میپرستد اما مالک ملک وجود، خود میداند که کسی یا چیزی جز خود لایق و شایسته عشق ورزیدن و پرستیدن نیست.
در حقیقت خداوند عز و جل، لطف نموده و به انسان اجازه داده است که آنچه را که میبیند ، عاشق شود و ستایش کند.
بسیار بزرگ است خدایی که کوچکی انسان را بخوبی درک نمود .
با احترام به ساحت بلند شعر و ادب ایران زمین
در عجبم از این همه مطلب پرحجم اما بی ربط! از این همه تفسیر و تعبیر و تمثیل و توضیح بی نتیجه! آیا زمان آن نرسیده تا بعد از سالها مطالعه و دانش اندوزی کلامی از اندوخته ی علمی و ادبی خودتان نقل کنید؟! اساتید فرهیخته! اگر منابع و مراجع موجود آنقدر معتبر هستند که میتوان با استناد به آنها پاسخ همه ی پرسشهای ممکن را یافت, پس در این گنجور دنبال چه هستید؟! بیایید رجوع کنیم به همان مراجع و زحمت دوستان زیادت نکنیم...! غزل حافظ لطافت دارد اما این لطافت هرگز بمعنای پیچیدگی نیست! بخدا که فکر و ذهن حافظ برای بیان موضوعات درگیر این همه وهم و خیال نبوده! چرا تا سخن از عشق و پرتو و تجلی می شود همه چیز را به مابعدالطبیعه ربط میدهید و به آسمان میبرید؟! چه خبر است در آسمان؟!
جناب علیرضا موسوی!
این همه شاخ و برگ و آب و تاب برای چیست؟! فرشتگانی که عشق نمیدانند لابد غیرت هم نمیدانند! مگر آنها نبودند که در بدو ورود بر آدم سجده کردند؟! چرا غیرت آوردند؟!
ساحل گرامی!
همه ی فرشتگان بر آدم سجده کردند الا ابلیس! سجده نکرد چون غیر از خالق کسی را لایق سجده ندانست. آیا این خرد نیست؟! پیداست که عقل در حد کمال بوده. نه کاستی داشته و نه نیازمند به چیزی. پس این همه مغلطه و سخنان قلمبه سلمبه برای چیست؟! دوست گرامی! پور سینا اگر مطلبی فرموده اند من باب آموزش بوده نه درباب غزل حافظ! چرا که این بزرگوار در فلسفه و حکمت ید طولایی داشته اند و شاگردانی بسیار.
مانا باشید.
تکه ای از دفاعی نامه شیطان
چه جالب...!
نظرات دوستان پراکنده است، رجوع کنید به کتاب زوهر (عرفان کابالا)
در آیه 34 بقره خداوند می فرمایند:
سجده کردند مگر ابلیس که سر پیچید و تکبّر ورزید و از کافران شد.
(خداوند می فرمایند که تکبر بوده، نه غیر و نه خرد)
رفتار ابلیس ریشه در تکبر و سرپیچی داشت
آنگاه که به فرشتگان گفتیم:برای آدم سجده کنید پس [همه] سجده کردند جز ابلیس که [از سجده کردن] سر باز زد و "تکـبـر ورزید" و از کافران شد
بقره 34
با درود بر شما، سپاسگزارم از اینکه اندیشهها راه به چالش میکشید؛ گفتار درخور درنگی بود... و البته هیچگاه از هجمه در امان نمیماند!
با احترام به ساحت بلند شعر و ادب ایران زمین
بانو روفیا گرامی!
درود
چند باری با نام شما مواجه شده و نوشته هایتان را خوانده ام. از قلمتان پیداست که بانوی فرهیخته ای هستید و پرسشهایتان نیز مبین نگاه خردمندانه تان.
خواستم تا پیرامون پرسشی که داشتید- نه درخور پاسخ- بلکه در قالب نظر, مطلبی بنویسم.
برای درک بهتر موضوع یک بیت به عقب برمیگردیم. نخست بیت را درست بخوانیم؛
جلوه ای کرد رخت-دید ملک- عشق نداشت
عین آتش شد از این-غیرت-و بر آدم زد
در این بیت که خطاب به انسان است میفرماید:خودی نشان دادی-ملک نگاه کرد-تعصبی نشان نداد. از این برخورد- غیرت و تعصب-آتشی شد و وجود انسان را فرا گرفت. در واقع تعصب و غیرت شکل گرفت و انسان تنها گزینه ای بود تا قربانی غیرت و تعصب شود. همان غیرت, همان تعصبی که نگزاشت انسان درست تصمیم بگیرد!
عقل میخواست کزان شعله چراغ افروزد
برق غیرت بدرخشید و جهان بر هم زد
تقابل عقل با عشق یا تقابل خرد با تعصب در این بیت بخوبی محسوس است. عقل-همان پیر روزگار-خواست تا راهنما و راه گشای انسان شود, خواست تا آتش غیرت و تعصبی که دامن او را فرا گرفته بود فرو بنشاند. خواست تا راه درست را به او نشان دهد اما, چه انتظاری میتوان داشت از انسانی که بیشتر وابسته به لذات و هیجانات عشق و تعصب است تا متکی به قوه ی عقل؟! انسانی که خواسته یا ناخواسته غالبا عقل و خرد را قربانی عشق و تعصب می کند! اگر موضوع غیر از این باشد, یا به عقیده ی برخی اساتید مخاطب خالق باشد, با یک معادله ی چند مجهولی روبرو هستیم و دست به دامان مغلطه!
نظری بود از بنده درباب پرسش سرکار خانم روفیا که البته جز خود غزل و مطالعه ی مستمر ابیات آن, مرجعی ندارد.
میبینم که کسی اشاره ای به این موضوع نکرد که حافظ ابیات اول این غزل رودقیقا در معنای لمعه اول فخرالدین عراقی نوشته که خداوند جمالشو به خودش عرضه میکنه وعشق بوجود میاد.
اما حرف اصلیم اینه که عشق راخدانیافرید بلکه عشق مانند جوهرذاتی خودش بوجود آمد حافظ میگه عشق پیداشد نه اینکه آفریده شد.وعراقی نیز همین بیان روداره واشاره ای به آفریده شدن عشق نمیکنه.
با احترام به ساحت بلند شعر و ادب ایران زمین
درست است جویان گرامی. عشق پیدا شد نه اینکه آفریده شد.
از آن سپیده دمان نخست خاطره ایست با ما, که بودیم و هنوز خاک آفریده نشده بود و مست بودیم و هنوز تاک آفریده نشده بود...
هنوز مفهوم درستی از زمان یا همان ازل نداشتیم تا اینکه عشق پیدا شد. عشق آغاز زمان شد. با آغاز زمان فهمیدیم که پیشتر هم زمان جاری بوده است. فهمیدیم که پیش از آغاز همه چیز خوب پیش میرفته تا اینکه عشق پیدا می شود...عشقی که آتش به همراه دارد و همه چیز را بهم میریزد. درست مصداق کودکی تخس که سر و کله اش پیدا می سود و بازی آرام کودکان محله را بهم می ریزد.
مصدر پیدا شدن برای عشق زیرکانه بکار رفته است. شیوه ای رندانه برای اعتراض به پیدا شدن عشق و به تبع آن سلب آرام و قرار.
روزگار بکامتان.
درود دوستان گرامی
با اندکی تامل دراندیشه های عرفای بزرگ خواهیم دید که نوع نگرش آنها برخلاف تفکردینی درخیلی ازمسائل با علم امروزی همخوانی دارد مانند عدم که تقریبا هم معنی همان هیچ کوانتومی هست
یا همین شعر حافظ که در لمعه یکم عراقی به نثر آمده است به نوعی تعریفی شبیه مهبانگ یا همان بیگ بنگ رادارد اما با نگاهی عاشقانه .
به این واژه ها دقت کنید: ازل ،پرتو، تجلی ،آتش همه این کلمات درتعاریف بیگ بنگ نیز وجود دارد وبه نوعی یاد آورهمان تعریف علمی از شروع جهان هستی میباشد
با عرض سلام خدمت تمام علاقمندان حافظ و راه عشق
از مطالب فوق استفاده بردم اما متوجه نمی شوم چرا بعضی از دوستان به بحث و مجادله پرداختند!
سخن حافظ به گونه ایست که هر کس بنا به ذهنیت خود برداشتی می کند و کسی نمی تواند ادعا کند مقصود اصلی شاعر را کشف کرده است! زیبایی و اعجاز کلام خواجه در همین است.
بیاییم به جای بحث منطقی، عقل را کنار گذاشته مثل خواجه، عاشقانه بنگریم. ان شاءالله در راه های معرفت به رویمان باز شود.
از زیاده گویی پرهیز کرده و شما را حافظ می سپارم
با سپاس فراوان
به کوی میکده یا رب سحر چه مشغله بود
که جوش شاهد و ساقی و شمع و مشعله بود
حدیث عشق که از حرف و صوت مستغنیست
به ناله دف و نی در خروش و ولوله بود
مباحثی که در آن مجلس جنون می رفت
ورای مدرسه و قال و قیل مسئله بود
دل از کرشمه ساقی به شکر بود ولی
ز نامساعدی بختش اندکی گله بود
قیاس کردم و آن چشم جادوانه مست
هزار ساحر چون سامریش در گله بود
بگفتمش به لبم بوسه ای حوالت کن
به خنده گفت کی ات با من این معامله بود
ز اخترم نظری سعد در ره است که دوش
میان ماه و رخ یار من مقابله بود
دهان یار که درمان درد حافظ داشت
فغان که وقت مروت چه تنگ حوصله بود
درود بیکران بر دوستان جان
_در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
ای جان جهان در ان سرآغازِ بی آغازی ودر آن لامکان ُولا زمانی پرتو ذات لایزالی از شدت حسن بیکرانی تابیدن آغازید وخودنمایی گرفت و در دم بینهایت تو را طلبیدن (عشق)جان اغازید و ذره ذره بود و نبود عالم را به اتش عشق مبتلا افرید وانچنان که (دل هر ذره را که بشکافی آفتابیش در درون آن بینی )
2_جلوهای کرد رخت دید ملک عشق نداشت
عین آتش شد از این غیرت و بر آدم زد
ذات کبرییائیت را اشتیاق بر نظاره حسن بی پایان خویش بود اتشی از این اشتیاق در عدم افروختن گرفت و بر بود و نبود تابیدن گرفت فرشتگان که فرمانبردار تو بودن یارای بیان حسن تو نبودند هیچ چیز را یارای بیان ان نبوداز غیرتت اتشی در گرفت از این بی زبانی همه چیز ،
ذاتت میبایست به دیدن حسن بی پایان خویش راضی می شد ،این اتش در وجود لا موجود ادمی در گرفت ادم به صورت (هو) به بزرگی وجود کل عالم افریده شد عشق در وجودش پناه گرفت تجلیگاه حسن
بی پایانت شد ذاتت به دیدار حسن بی پایانت کامرانی گرفت و تحسین بر افریده خویش کرد ،نه از برای افریده بلکه از برای خود ،و ادمی ظلمی بی پایان را به گردن گرفت از غیرت وان تحمل عشقی بود که در توانش نبود و او نمی دانست ...
3_عقل میخواست کز آن شعله چراغ افروزد
برق غیرت بدرخشید و جهان برهم زد
فرشتگان (عقل) از انچه تو بر ادمی ارزانی داشته بودی در تلاطم بودند ومی خواستند از ان روشنایی (علّم الادم اسماء کلّها )بهره و سهمی داشته باشند ولی ان رازی بود بین (هو)وادم ،تمام ملائک تسلیم غیرت تو شدند و این غیرتت اساس و پایه عقل اندیشی و خود برتر بینی در جهان را برهم زد وبر بود و نبود فهمانید که امر امر توست و برای غیر جای اعرابی در این میان وجود ندارد
4_مدعی خواست که آید به تماشاگه راز
دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد
در این میان فرشته ای از فرشتگان (ابلیس)که اتش غیرت تو تمام وجودش را از مصلحت نسوزانده بودو وجودش به غرور و خود برتربینی اغشته بود فضولی کرده و خواست از اسرار عشق (هو)و ادمی پرده بردارد که مشییت تو بر ان مقرر گردید که دست ردی به سینه او خورده و برای همیشه مهجور ماند .
5_دیگران قرعه قسمت همه بر عیش زدند
دل غمدیده ما بود که هم بر غم زد
و عشق را دو روی در گرفت گروهی را قرعه عشرت افتاد که در این معامله از روی تو مهجور باشند و در بی خبری به خوشی پردازند و گروهی را هم چون من قرعه به غم افتاد که در این معامله ایشان روی تو بینند واز شوق وصال رویت همیشه در دریای غم عوطه ور باشند
6_جان علوی هوس چاه زنخدان تو داشت
دست در حلقه آن زلف خم اندر خم زد
جان ملکوتی که تو بر من عطاء کرده ای اشتیاق بازگشت و وصال تورا دارد و می خواهد خویش را درقعر ذات تو غرق سازد وبه منظور رسیدن به ان ذات دست به حلقه های زلف حسن تو دراز کرده است که شاید بتواند با زنجیر زلف حسن تو در قعر ذات تو فرو اید(به وصال رسد )
_حافظ آن روز طربنامه عشق تو نوشت
که قلم بر سر اسباب دل خرم زد
ان زمانی که دل حافظ دلیل و گواه معشوق و محبوب ازلی خویش برای کل عالم شد (به شهود رسید و به این خرمی دست یافت)مکتوبی از اسرار عشق او را با عنوان طربنامه عشق در غالب چنین غزلیات نغز و روح افزایی به عالمیان به یادگار عرضه داشت(انت شاهد علی امتک)
سر به زیر وکامیاب
I
باخود خیال می کنم اگرقراربود قرآنی به فارسی نازل شود اینگونه آغازمی شد؛
در ازل پرتوحسنت زتجلی دم زد عشق پیداشدو آتش به همه عالم زد
ودرادامه؛
دوش وقت سحرازغصه نجاتم دادند وندرآن ظلمت شب آب حیاتم دادند
با سلام
دوستان عزیز یکی از ابیات این شعر حذف شده است.
بیت سوم به این شرح است:
نظری خواست که بیند به جهان صورت خویش
خیمه در آب و گِل مزرعه ی آدم زد
با درود و سپاس، برهان شما برای این مدعا چیست؟ لطفا مستندات خود را ارایچئه دهید.
در اَزل پرتو حُسنت ز تجلّی دَم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
ازَل : زمان بیآغاز،برای هرکسی زمان آغازی وجود دارد و همان زمانِ آغاز برای او اَزل می باشد. امّابرای خداوندکه همیشه بوده وهست و خواهدبود زمان ازل همان لحظه ایست که اراده فرمود تابه جلوه درآید البته نه خود خداوند، بلکه بخش ناچیزی اززیبائیهای اومیل به جلوه گری نمود. خداوندمنبع مطلق حُسن وجمال وزیبائیست واین همه لطافت وظرافت وزیبایی که می بینیم تنهابخش ناچیزی ازآن منبع مطلق است که تاب نیاورده ومیل به تجلّی نموده است.
پرتو: روشنایی که ازیک منبع نورانی ظاهرمی شود.
حُسنت: فروغ جمال وآثارزیبائیها
زتجلّی دَم زد: میل به جلوه گری نمود. فروغی ازجمالِ اومشتاق جلوه گری شد. بدیهست اگرخودِ معشوق چنین میلی پیدامی کرد وضعیتِ هستی بگونه ای دیگرکه قابل تصوّرنیست رقم می خورد.
معنی بیت: آن روز یا آن لحظه ای که نوری ازجمال توقصدظهورکرد وخواست به تجلّی درآید همان لحظه به موازاتِ تشعش ِفروغی از زیبائی های تو،ناگهان عشق پدیدارشد وعالم هستی رابه آتش کشید ودیگرگون ساخت.
امّا چگونه عالم هستی به آتش کشیده شد؟
عشق که متولّدشد هستی ره ورسم دگری پیداکرد.مخلوقات شامل ملائک وفرشتگان تنهابه طریق عبادت زاهدانه اظهار بندگی می کردند امّا باپیدایش عشق همه چیزازروال معمول خارج شد. جاذبه ی خم ابرو طاق محراب عبادت فرو ریخت ومستی عشق گردن تقوارابرشکست.
باظهورعشق شور واشتیاق جای ادلّه وبُرهان راگرفت وازعشقبازی تفسیرتازه ای از عبادت وبندگی مطرح شد. سجّاده ها به رنگ ارغوانی ِ شرابِ محبّت مزیّن شدندو گدایی رُشکِ سلطانی گشت ودرویش وسلطان برابرهم نشستند. هرکس باعشق مرگ رادر آغوش کشید زنده ی جاوید شد ودلدادگان در دریای بیکرانه ی عشق غرقه گشتتند و به آب آلوده نگشتند. اسیران عشق ازهردو جهان آزاد وازهشت خُلد مستغنی شدند وتفاوتهای خانقاه وخرابات ومسجد ومیخانه به یکباره رنگ باختند.....
سلطان اَزل گنج ِغم عشق به ماداد
تاروی دراین منزل ویرانه نهادیم
جلوهای کرد رُخت دید مَلک عشق نداشت
عین آتش شد از این غیرت و بر آدم زد
جلوه ای کرد: رخ نمود، نمایان شد
غیرت: رشک،حسد،حمیّت وتعصّب داشتن. امّا باتوجّه به "عین آتش شد" دراینجا رساننده ی معنای نوعی خشم نیزهست.
معنی بیت: رُخسارتو یک لحظه ازپس پرده بدرآمد ونمایان گشت ملایک که از عشق ودرک زیبائی بی بهره هستند منقلب وبیتاب وبیقرار نشدند رُخسارتو ازبی ذوقیِ ملایک، ازروی خشم وغیرت برافروخت وتنوردل آدمی را که قابلیّتِ درک زیبایی را داشت شعله ورساخت تا توانسته باشد عاشقی کند وعشقی به شایستگی جلوه ی آن جمال رقم زند.
فرشته عشق نداندکه چیست ای ساقی
بخواه جام گلابی به خاک آدم ریز
عقل میخواست کز آن شعله چراغ افروزد
برق غیرت بدرخشید و جهان برهم زد
عقل وعشق ازهمان آغاز پیدایش،در مقابل یکدیگر قرار گرفته وتااین زمان هرگز،آب این دو به یک جوی نرفته است. چراکه بنیادِ عقل برستون های منطق،مصلحت،بُرهان وگرفتن وحفظ کردن بنانهاده شده وذاتِ عشق برخلافِ عقل،به شور، اشتیاق، دلدادگی ،دیوانگی و بخشش وایثاراستواراست. عقل نمی تواند شکستنِ هر آنچه شکستنیست وبه قربانگاه بُردنِ هرآنچه که فدا کردنیست رادرک کند و رفتارعاشقانه راتجزیه وتحلیل کرده وبفهمد. عقل ازنظراندیشمندان وعارفان، جایگاههای متفاوت ومتناقضی دارد. حافظ دربسیاری اوقات عقل راباشیطان دریک جایگاه قرارداده وآن رامانعی برای رسیدن به سرمنزل مقصود می داند.
هشدار که گر وَسوسه ی عقل کنی گوش
آدم صفت از روضه رضوان به در آیی
چراغ افروزد: روشنگری وراهنمایی کند
معنی بیت: عقل که شاهد جلوه ی معشوق اَزلی وشعله ورشدنِ دلِ آدمی به آتش عشق بود وچیزی ازاین اتّفاق بزرگ نمی فهمید بی تابی وبیقراری آدمی رامی دید ومی خواست آدمی رابامنطق واستدلال آرام سازد وراهنمایی کند. همان غیرتی که ازبی ذوقی ملایک به جوش آمده بود دوباره، اینبارازکج فهمی عقل برافروخته شدزبانه ای کشید ونظام تمام هستی رابه هم ریخت تاازآن پس چرخ فلک برمدارو محورعشق بچرخد. ازهمانجا بود که عقل مصلحت اندیش به حاشیه رانده شد تاآنجا که درولایت عشق هیچکاره هم نیست.
مارازمنع عقل مترسان ومی بیار
کان شحنه درولایت ماهیچ کاره نیست
مدّعی خواست که آید به تماشاگهِ راز
دست غیب آمد و بر سینه ی نامحرم زد
"مدّعی": کسی که ادّعایی دارد. امّا درنظرگاه حافظ کسیست که ادّعا به داشتن چیزی می کند که ندارد.
تماشاگه راز: دراینجا همان جائیست که جمال معشوق حقیقی میل به جلوه گری کرد، دل آدم مُشتعل شد وملایک وفرشتگان به اتّفاق عقل مصلحت بین، به حاشیه رانده شدند. "مدّعی" دراینجا می تواند ملایک بی ذوق، شیطان مغرور،عقل محافظه کار وسایر موجوداتی باشد که ادّعای بندگیِ مخلصانه داشتند ولی عشق رابرنمی تابیدند وآرامش دربهشت وبرخورداری ازرفاه ونعمت رابرعشق ترجیح می دادند.
معنی بیت: درآن لحظه ی باشکوه که پرتوحُسن معشوق به تجلّی درآمد بسیاری ادّعای ارادت وبندگی کردند امّا معشوق، مشتاقِ شور واشتیاق آدم برای عشقبازی شد وجزآدم،دیگران رااز دایره ی تماشاگهِ رازبیرون کرد.
سایه ی معشوق اگرافتادبر عاشق چه شد
مابه اومحتاج بودیم اوبه مامشتاق بود.
دیگران قرعه ی قسمت همه برعیش زدند
دل غمدیده ی ما بود که هم برغم زد
منظور از"دیگران" همان مدّعیان ِبی ذوق ورفاه طلبانی هستند که دربیت قبل ازحضور درتماشاگه رازمحروم شده وبه بیرون رانده شدند.
معنی بیت: به غیرازآدم، دیگران مصلحت اندیشی پیشه کرده وماندن دربهشت وبرخورداری ازنعمت ورفاه وآرامش رادراِذای عبادت زاهدانه، رابرگزیدند امّا دل غمدیده ی آدم بی باکانه ازغم واندوه وسختی طریق عشق نهراسید وبااینکه می دانست عشق غم ودردِ توانسوزی دارد عشق راانتخاب کرد.
البته دراینجا منظوراز"غم" غم زندگانی وروزگارنیست بلکه غم عشق است واندوه هجران، که خود مایه ی نشاط وطرب است.
ناصحم گفت که جزغم چه هنردارد عشق؟
برو ای ناصح عاقل هنری بهترازاین
جانِ عُلوی هوسِ چاهِ زنخدان تو داشت
دست در حلقه ی آن زلف ِخم اندر خم زد
عُ یا عِلوی: مربوط به بالایی، آسمانی، ملکوتی ،منظورهمان روحیست که خداوند درکالبدِ آدمی دمیده است.
چاه زنخدان: گودی چانه که به چاه زنخدان معروف است.
معنی بیت: روح وجان ملکوتی ما آدمیان، ازابتدای خلقت ، درزندان جسم بیقرار وبی تاب بود ومیل بازگشت به مبداءِ خود( خداوند) داشت تااینکه درآن تماشاگه راز،باتجلّیِ حُسن معشوق، شیدای جادوی زنخدان توشد وبی تابانه چنگِ طلب برآن زلف پرچین وشکن کرد وعاشقی گُزید وزندانی شدن درچاه زنخدان تورا بر زندگانیِ بی درد ترجیح داد.
ای دل اگرازچاه زنخدان بدرآیی
هرجاکه روی زودپشیمان بدرآیی
حافظ آن روز طربنامه ی عشق تو نوشت
که قلم بر سر اسباب دل خرّم زد
طرب: شادی
حافظ خوش ذوق دراینجا واژه ی"طربنامه" راغنی سازی کرده وبه معنای آن ژرفا بخشیده است.به عبارتی معنای اساسنامه وامیدنامه را نیزگرفته است. ضمن آنکه باانتخاب هوشمندانه ی این واژه، این مطلب رابه مخاطبین رسانیده که خودِ عشق گرچه به ظاهرغم فزا ودردآلود است امّاهمین غم عشق، درنگاه عاشقانه، شادی آفرین وشورانگیز است ودست آخراینکه منظور از"طربنامه" غزلیّات واشعارنغزی همچون این غزل است که سروده است.
قلم زدن: چشم پوشی وصرفنظرکردن
معنی بیت: حافظ آن روز که طریق عشق رابرگُزید می دانست که این طریق طریقی پرآشوب وخطرناک است همان روزازعیش ورفاه وخوشی(نعمتِ آرامش ورفاه دربهشت که ملایک نتوانستند ازآن بگذرند) ازآن چشم پوشی کرد واقدام به نوشتن اساسنامه ی عشقبازی کرد ودیوان گهرباری راخَلق کرد که درحُکم توضیح احکام عاشقیست. اساسنامه ای که خود شادی زا وطرب انگیزاست. امیدنامه ای که برای عاشقان راهگشا وامیدآفرین است.
مُلکتِ عاشقیّ وگنج طَرب
هرچه دارم به یُمن همّتِ اوست.
با سلام خدمت دوستان
خواستم بگم مهمترین بیت در این اشعار سانسور شده
نظری خواست که بیند به جهان صورت خویش
خیمه در آب و گل مزرعه آدم زد
آرزو میکنم قبل اینکه بمیرید...خودتون بمیرید
با سلام به همه بزرگواران
بسیار لذت بردم و استفاده نمودم از مطالب متنوع حاشیه نویسان عزیز
همیشه شاد باشید
در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
عشق معادل همان آتش است و آتش در شکل وجودی خود شیطان است
شیطان بزرگترین عاشق است و برق غیرت او عقل آدمی را می سوزاند چرا که آدمی خواست که با عقل وجه تو را بنگرد ولی عشق همچین اجازه ای به او نداد.
انسان برای دیدار پرتو حسنش باید از میان آتش گذر کند بنابراین برای وصال دست و پنجه انداختن با شیطان شرط الزام است.
با سلام
شرح این غزل توسط دکتر ابراهیمی دینانی در برنامه معرفت:
قسمت اول:
پیوند به وبگاه بیرونی
قسمت دوم:
پیوند به وبگاه بیرونی
برای فهم بهتر ازل باید به هدف آفرینش توجه شود . تابحال در زمان های مختلف از دیدگاه های مختلفی بر این منظر نگریسته گشته ولی نزدیکترین منظری که می توان بر آن استناد کرد منظر کمال خداوندی است.
ضرورت کمال ایجاب می کند تا یک وجود کامل توسط وجود های ناکامل قیاس گردد زیرا که وقتی ناکاملی موجود نباشد کامل بی معنی است و در مقام قیاس با وجودی ناکامل است که وجود کامل معنادار می شود .بنابراین این وجوب کمال خداوندی بود که موجوداتی بیافریند تا کمال او را درک نمایند ولی تمام موجوداتی که در وجود کامل او آفریده شدند به نوعی دارای صفات کمال او بودند چون در او بودند و توان درک کمال را نداشتند بنابراین ضرورت وجود عدم پدیدار گشت . ولی چگونه در وجود کامل او امکان وجود عدم هست مگر اینکه اراده خداوندی بر آن قرار گرفت تا بصورت مجازی فضایی در ذات بیکران او موجود شود که عدم را در خویش جای دهد و موجودات درون آن بصورت مجاز از عدم پای به عرصه وجود گذارند و در این عرصه زمان هستی یافت و آن دم ازل نام گرفت.بنابراین پس زمینه هستی این دنیای مجاز وجود کامل خداوندی است ولی وجود آنها اعتباری و مجاز است ولی کمال لطف خداوندی ایجاب می کند تا به این موجودات مجازی نیز فرصت کمال داده شود . بنابراین تقدیر انسان وقتی کامل می شود که سایه خود را از روی نور خداوندی بردارد و کمال خداوندی را آشکار سازد و تنها هنر واقعی انسان قبول این است که هیچ است و در آنصورت است که خدا به او اجازه بودن می دهد.
هوالحق
سلام خدمت همگی
این غزل،غزلی است در اوج عرفان که نه از کلک زبان حافظ
بل از قلم دلش تراوش کرده است و چه نغز و جانفزاست عقاید به تجلی نشسته ایی که در آن است
اینست معراج سخن!!
عروجی که سبب سازش هم فصاحت و بلاغت ظاهر است و هم عدیده سخن های نهفته در باطن
بس سخن ها پشت پرده ی قالب است
معجر خاکش و لیکن روی بست
ستر این مستور گر افتد زجا
کنه هر اندیشه گردد بر ملا
ظهر هر ظاهر همی غیری بود
پشت هر شری بسا خیری بود............
و لیک زیبایی و نیکویی این غزل وقتی بیشتر می شود که هر یک به گونه ایی از آن برداشت میکنند!!
اما غافل نیز نشویم که مقصود حقیقی را حافظ میداند و خدای حافظ!
این هنر خامه ی حافظ است که کلام را به گونه ایی صیقل میدهد تا همچون آینه ایی تجلی چهره ی هر کس به گونه ایی در آن بیافتد
همچنان که آینه ،
رخسار آدم را با آدم متفاوت نشان میدهد
این نیز آینه ایست که بازتابش نه چهره ی ظاهر هر کس است بلکه چهره ی باطن است
اما بدترین و خیره گون ترین نوع لفظ سخن اینست که زمره ایی،جرگه ایی دیگر را به تمسخر و ملامت میگیرند سببش نیز نوع برداشت و عقیده ی متفاوتشان است هرکس خود را علامه میداند!
اما چه زود از خاطر می برند
که:مقصود حقیقی را حافظ میداند و خدای حافظ!
به قول سعدی شیرین سخن:
یکی یهود و مسلمان نزاع می کردند
چنان که خنده گرفت از حدیث ایشانم
به طیره گفت مسلمان:گر این قباله من
درست نیست،خدایا یهود میرانم
یهود گفت:به تورات میخورم سوگند
و گر خلاف کنم،همچو تو مسلمانم
گر از بسیط زمین عقل منعدم گردد **
به خود گمان نبرد هیچ کس که نادانم **
بیت آخر مناسب این احوال است
دیگر کلامی در خورجین دل ندارم که گفتنی ها را گفتم گر چه هیچگاه تمام نشود
با لب دمساز خود گر جفتمی
همچو نی من گفتنی ها گفتمی
فقط در نهایت حرف اگر بخواهم تنها یک موعظه بدهم اینست:
مقصود کلام را حافظ میداند و خدای حافظ!
باشد که دیگر چنین رفتارهایی نبینیم
و بالله توفیق
با احترام کوروش روحانی
چیست در فلسفه ی عشق که دور از درک است؟
سوالی که ذهن همه رو به خودش مشغول کرده!
با درود به همه غزیزانی که وقت می گذارند و نظریاتی در این باره می نویسند و در اختیار دوستان قرار می دهند که فرصت اندیشیدن به ما می دهند. از این همه نوشته های خوب و ارزنده استفاده کردم. در تعبیر و تاویل این اشعار به دو طریق عمل می شود یکی بر اساس شرایط زمانی و مکانی دوره شاعر و دیگری بر اثر برداشت های زمان حاضر. خواستم با اجازه دوستان یاد آوری کنم که حافظ در یکی از دوران های تیره و تار تاریخ ما زندگی می کرده است و اشعارش منعکس کننده تفکرات زمان خود بوده است. حافظ شناسان بر این باورند که حافظ تحت تاثیر عقاید و نوشته های عارف بزرگ فخرالدین رازی بوده است؟ رازی در کتاب مشهور خود در مورد عقل و عشق می نویسد: عشق سلطان و عقل دربان است. جوهره وجودی انسان دو نیمه است. یک نیمه عقل و تیمه دیگر محبت(عشق). نیمه اول (عقل) بد دل بود ترسید و از ترس بگذاخت و آب شد و خاک. نیمه دوم که محبت بود از نظر حق غذا یافت و شوق قالب شد. آتش محبت شعله برآورد. از این شعله آتش پدید آمد و هوا. (اشاره به عناصر چهار گانه- آب و خاک - آتش و باد) و ادامه رازی می نویسد: همچنان که میان آب و آتش ضدیت هست. میان عقل و عشق نیز چنین است. پش عشق با عقل نساخت و او را برهم زد و رها کرد و قصد محبوب خویش کرد: و از این شعر هم استفاده کرده است: عقل را با عشق کاری نیست زود پنبه کن // تا چه خواهی کرد آن اشتران جولاه را.
شاد باشید
نظری خواست که بیند به جهان صورت خویش خیمه در آب و گل مزرعه آدم زد این بیت سوم هست حذف شده و با قرض این کار صورت گرفته تا موضوع را متوجه نشوند مردم و در نظر هایی که من خواندم در حاشیه هیچ کدام موضوع را نفهمیدند فهم بماند ندانستند
نظری خواست که بیند به جهان صورت خویش
--
خیمه در آب و گل مزرعه آدم زد
--
میگه : خدا دنبال یه عاشق میگشت.. واسه همینم رفت سراغ ملائک و عشوه گری کرد.. اما دریغ که اونا شعور ذاتیشون فقط عبادت بود و از عشق چیزی سرشون نمیشد..
ملائک هم همیشه میخواستند که سیمای خدا رو ببینند... اما امکانش عملا وجود نداشت..
خدا هم دلش میخواست که خودش رو ببینه چه شکلیه... و درخواست ملایک و اجابت کنه..
واسه همین دست بکار شد و آدم رو درست کرد.. ( یه لیوان از h2o همون ماهیت از h2o اقیانوس رو داره.. این کاملن علمیه)
وقتی کارش تموم میشه بدون اینکه به بقیه بگه که این تصوری از منه... آدم رو میاره و به همه نشون میده... و انتظار تحسین داشته.. اما همه ایراد میگیرن که ای بابا این دیگه چیه.. عجب موجود بد قواره ایه..و..
خدا ناراحت میشه..
-----
مدعی خواست که آید به تماشاگه راز
---
دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد
--
میفرماید که ابلیس میاد تا از موضوع سر در بیاره .. کی تونسته غیر از خودش دل خدا رو به سمت خودش جلب کنه... خدا فهمید و جلوشو گرفت که بهش نزدیک نشه... گفت : این موجود عاشق منه و من معشوقه ش... بهش نزدیک نشو..
هر سه صفات بنیانی حکمت اشراقی سهروردی، (حسن، حزن و عشق) عنوان شده اند! رجوع شود به «مونس العشاق»0
در ازل پرتو «حسنت» ز تجلی دم زد
«عشق» پیدا شد و آتش به همه عالم زد
دیگران قرعه قسمت همه بر عیش زدند
دل «غمدیده» ما بود که هم بر غم زد
در اَزَل پرتو حُسنت ز تجلّی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
جلوهای کرد رُخَش، دید مَلَک عشق نداشت
عین آتش شد از این غیرت و بر آدم زد
""نظری خواست که بیند به جهان صورت خویش
خیمه در آب و گِل مزرعه ی آدم زد""
عقل میخواست کز آن شعله چراغ افروزد
برق غیرت بدرخشید و جهان برهم زد
مدعی خواست که آید به تماشاگه راز
دست غیب آمد و بر سینهٔ نامحرم زد
جان عِلوی هوسِ چاهِ زَنَخدان تو داشت
دست در حلقهٔ آن زلف خَم اندر خَم زد
دیگران، قرعهٔ قسمت همه بر عیش زدند
دل غمدیده ما بود که هم بر غم زد
حافظ آن روز طربنامه عشق تو نوشت
که قلم بر سر اسباب دل خرم زد
#حافظ
روز ازل خداوند طالب این شد که تجلی خودش رو ببینه که عشق از این طلب حاصل میشه و این خواستن هست که عشق رو بوجود میاره
به ملائک و فرشتگان نگاه کرد و چون این ها همه از دستورات پیروی میکنند به نوعی عشق رو نتونست در انها ببینه و لایق عشق ندونستشون
نظری خواست که بیند... دوست داشت اون تجلی از ذات خودش (هو) که در بیت اول گفته شد رو در جهان ببینه و شروع به آفرینش انسان کرد ( البته انسان کامل مد نظر هست)
عقل ( جبرئیل ) میخواست از آن شعله (عشق)
برق غیرت به مفهوم غیرتی شدن (هو)
مدعی (شیطان) میخواست بیاد و این راز و عشق خداوند( هو) را تماشا کنه و از این راز با خبر بشه که خداوند مانع این شد
جان علوی باز هم به (هو) اشاره داره و خبر از عشق بازیه او با تجلی خودش در عالم یعنی با انسان رو دارد
حافظ روزی این عشق در دلش اومد به بیت اول اشاره دارد که میگه در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد عشق از ازل بوده این بزرگان به نوعی از ماتریکس خارج میشن و پرده های زمان ازشون برداشته میشه مثال دیگری هم در اشعار حافظ هست که میگه گفت این جام جهان بین به تو کی داد حکیم
گفتم آن روز که این گنبد مینا میکرد ( اشاره به روز ازل و ابتدای خلقت )
ادیب و فیلسوف نیستم فقط عاشق حافظ وشیخ سعدی هستم .شبی خواهش کردم خواجه مرا به غزلی مهمان کند که رندانه این غزل را رو کرد .من کم سواد هم پای در گل ماندم ،گفتم برای فهم غزل خدمت دوستان برسم و از کلام و راهنمایی اساتید مستفیض شوم . الحق که بقدری سیراب شدم که بخودم جسارت دادم چند سطری هم بنویسم.
آدم کم سواد برای فهم مطلب همه چیز را ساده میکند. مگر نه اینکه بحث تقابل عشق و عقل است و هنر عشق در ساده و ممکن کردن پیچیدگی هایی است که عقل برای اثبات خود در هم می تند. ساده است که بدانیم حافظ مدافع عشق بوده و نه عقل . حافظ قران با 14 روایت ، تعبیر خود از آموخته های قران را از منظر عشق به تصویر می کشد . روی سخن با کمال هستی است که بی نیاز است و عقل و عشق برای پیدا شدن نیازمند تجلی پرتو حسن او هستند و رخت و غیرت نیز منسوب به اوست والباقی تعریف همان داستان که راه رسیدن به او راه دل است و معرفت با عشق حاصل میشود . و حرف آخر اینکه عشقت رسد بفریاد گرخود بسان حافظ /قران زبر بخوانی با چارده روایت
البته ما عوام هم مثلی داریم که میگه : عاقل به کنار جوی حیران ماند / دیوانه پا برهنه از آب گذشت
نظری خواست که بیند به جهان صورت خویش
خیمه در آب و گل مزرعه آدم زد
مهمترین بیت این صوفی بزرگ سانسور شده متاسفانه
-..-..-
(جانِ علْوی) هَوَسِ {چاهِ (زِنَخْ)(دانِ)} تو داشت
دَست (دَر) (حَلقِهیِ) (آن زُلفِ) (خَم){(انْ)(دَر)} (خَم) زَد
"حافظ"
وین شَجَر در فَرّ و دولتِ همایونی، شاهِ شمشادقَدان، و به راست چون سروِ هَزار در بَرِ و بار است، اَندر خوانشِ خُسروانیِّ آن شَهَنْشَه، گمان خیال میبَرد که پنداری جان در فراز و نَشیب یک چاهِ هوایی اُفتان و خیزان میشود و حروف و لُغات در حَلق و نایِ نازنینَش گیر اُفتادهست، دست در حلقهی آن زُلفِ کَمندَش را باش که تا بهچین رفتهست و چون تشنهای به دو دست در رَسنِ زُلفِ مُشکینَش از چهِ همچون شِکَرش نه آب، بلکه گُلاب میکَشد، بِماند آن دانِ اَندر بَندِ دام و راه، و چَهِ زنخدانش.
___
.
.
(با) {صَ(با)} {(اُفْ)(تا)ن} و (خیزان) {می(روَ)م} (تا) کویِ دوست
(وَز) رَفیقانِ (رَه) اِستمدادِ هِمت میکُنم
"حافظ"
___
.
بارِ دِگر در چاهِ نایِ آن خُسْرُوِ شیریندَهنان چو گُل گوش پهن کرده و آوایِ نرم و حزین او را چون بندِ رَسنِ زُلفی به تابِ جان کَشیم.
__
.
استاد_شجریان
استاد_لطفی
استاد_فرهنگفر
راست_پنج_گاه
جشن_هنر_شیراز
باسلام به دوستان ادیب وفرهیخته.باوجودیکه ارادت خاص به خواجه شیرازدارم متاسفانه تاکنون ازاین سایت وزین بی خبرومحروم بودم واکنون که همه گفتنیها گفته شده اجازه میخواهم نظرخودرادرموردبیت سوم این غزل بیان کنم.عقل میخواست ازاین شعله چراغ افروزد.برق غیرت بذرخشید وجهان برهم زد .دوست عزیزی پرسیده بودندکه چه اشکالی داشت که عقل هم ازاین شعله چراغی می افروخت وچرابرق غیرت درخشید؟بااولین تجلی آتش عشق جهانگیر شدودرقلب انسان جایگزین گردید عقل بعدازعشق واردماجراشد وخواست دراین شوروحال شریک شودکه غیرت معشوق برانگیخته شد چون عشق اولین بودوعقل مبتدی ومبتدی راابتدابه ساکن راهی به این جرگه مقدس نبود.عقل میبایدعاقل میشدوعفل عقل ویابه گفته مولاناعقل عقل عقل میشد تااجازه حضوردرکنار عشق پیداکرده وعاقبت بااویکی شود.دلیل این مدعا ایپکه اغلب انسان هاعاقلندولی اندکی عاشق.چه بساافرادی که درتمام عمرهیچگاه گرمی عشق رااحساس نکرده اند شادوسالم باشید
در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
ازل زمانِ بی زمانی ست و در ذهن قابلِ تجسم نیست چرا که زمان بر مبنایِ گردشِ زمین و ماه و ستارگان تعریف می شود و عالمِ معنا فارغ از چنین معنایی ست، و حافظ سروده است "در ازل" و نه از ازل، پس هر لحظه می تواند در ازل باشد و هر دم اراده خداوند بر آن است که از تجلی دم زند و بخواهد پرتوی از زیبایی و خوبی های خود را در جهانِ فرم آشکار کند اما اگر آنگونه که حافظ فعلِ گذشته را بکار برده ازل را مربوط به خلقِ آفرینشی جدید بنامِ آدم یا اولین انسان در نظر بگیریم، دم زدنِ خداوند از اراده آشکار شدن و تجلیِ پرتوی از انوارِ بینهایتِ خود در جهانِ فُرم است که همین دم زدن یا بیانِ چنین تصمیمی موجبِ پیدا و آشکار شدنِ عشق در جهان گردید که تا پیش از این نهان بود، و با این دم زدن ، آتش و شور و اشتیاقی در کُلِ هستی و باشندگانِ هر دو عالمِ فُرم و معنا زده شد و عالمیان شگفت زده با شور و شعف در انتظار دیدنِ جلوه کاملِ خداوند که بینهایت است در موجودی زمینی و جسمانی که محدودیت است لحظه شماری می کردند( و هر لحظه با تولدی نو چنین می کنند)، این جلوه تا پیش از این به ترتیب در جماد و نبات و حیوان بصورتِ جزیی و رو به تکامل به منصه ظهور رسیده بود اما این جلوه کامل در صفات است که چنین آتش و شور و اشتیاقی را در باشندگانِ هر دو جهان پدید می آورد تا با ظهورِ چنین پدیده ای در جهان از همزیستی با او در جهتِ رشد و تکاملِ خود فیض برده و بهرمند شوند.
جلوه ای کرد رُخَت دید ملک عشق نداشت
عینِ آتش شد از این غیرت و بر آدم زد
پسخداوند با چنین تصمیم و اراده ای بر مَلایک جلوه ای کرد و رَخ به آنان نمود و البته که آن خالقِ یکتا به ضمیرِ جمیعِ مخلوقات آگاه است، پس با این جلوه هیچگونه تغییری در آنان مشاهده ننمود زیرا فرشته که از عالمِ معناست غیرِ حق را نمی شناسد که اکنون ضدِ آن را دیده باشد و به همین دلیل با عشق بیگانه و غیر است، پس تنها مخلوقی که میتواند چنین بارِ سنگینی را بر عهده گیرد آدم یا این خلقِ جدید است که بوسیله ضد می تواند و قابلیتِ این را دارد که عشق را بشناسد و داشته باشد زیرا در عینِ جسمانی بودن درونی بینهایت دارد که عالمِ معنا در آن می گنجد، پسخداوند یا زندگی عینِ آتش یا عشق شد و بر آدم زد ، یعنی او را برای چنین رسالتی برگزید تا از طریقِ او خود را با تمامیِ صفاتش در جهانِ فُرم و ماده اظهار و آشکار کند.
عقل می خواست کزآن شعله چراغ افروزد
برقِ غیرت بدرخشید و جهان برهم زد
در این میان عقلِ جزوی که اداره امورِ جسمانی انسان را بر عهده دارد ادعایِ توانایی درانجام این مسؤلیتِ مهم را نموده و می خواهد از آن شعله عشق چراغی روشن کرده یا به اصطلاح از این نمد کلاهی برای خود بدوزد، در اینکه عقلِ جزوی نیز برگرفته از آن عقلِ کُل است شکی نیست اما وظیفه ای که در این فرایند برای چنین عقلی تعریف شده تهیه امکاناتِ زیستن است تا تضمینی باشد برای بقایِ انسان بر رویِ زمین و او بتواند با فراغِ بال به کارِ عاشقی پرداخته و رسالتِ خود را به انجام رساند، در مصراع دوم غیرت به معنیِ غیریتِ عشق یا زندگی ست با عالمِ جسمانی که عقل آن را رهبری و نمایندگی می کند، پس درخششِ برقِ این غیرت دنیایِ تخیلاتِ عقل را بر هم زد تا حسابِ کار دستش آمده و مرتبه خود را بشناسد.در غزلی دیگر میفرماید:
ای که از دفترِ عقل آیتِ عشق آموزی/ ترسم این نکته به تحقیق ندانی دانست
مدعی خواست که آید به تماشاگهِ راز
دستِ غیب آمد و بر سینه نامحرم زد
در ادامه بیت قبل مدعی انسانی ست که می خواهد برمبنیِ عقل و استدلال به تماشایِ رازی بیاید که در این فرایندِ برگزیده شدنِ انسان و هبوط بر رویِ زمین روی می دهد، یعنی به اسرارِ این کار پی برده و بداند که اصولأ منظور از حضورِ انسان در این جهان چیست و چرا خداوند می خواهد از طریقِ انسان صفاتِ خود را متجلی و به باشندگانِ جهانِ اجسام اظهار کند، اما کارِ عاشقی با استدلالهای عقلی قابل فهم نیست ، پس دستِ غیب و عالمِ معنا بر سینه نامحرم یا بیگانگان با عشق می زند و اجازه افشایِ رازِ این کار را به او نمی دهد تا مگر اینکه او نیز در جرگه عاشقان در آمده و پس از آنکه با عشق مَحرَم و یگانه شد اسرار و حجابها برداشته و رازِ هستی بر او فاش گردد.
دیگران قرعه قسمت همه بر عیش زدند
دلِ غمدیده ما بود که هم بر غم زد
بنظر میمیرسد منظور از "دیگران" سایرِ باشندگانِ عالمِ غیب و ملائک باشند که در عیشِ مُدام هستند و غمِ فراق از حضرتِ دوست را نداشته و قسمت یا تقدیرشان این بوده که پیوسته در جوارِ خداوند در ناز و تنعم باشند اما این یکسویِ ماجراست و از قضا بدلیلِ همین عیشِ مُدام است که از عشق و غمِ ارزشمندِ فراقِ معشوق بی بهره هستند، در مصراع دوم دلِ انسان که رانده شده بهشت است غمدیده و غمزده می شود، "هم بر غم زد" دارای ایهام است که معنیِ اصلی و موردِ نظر همیَّت و اهتمام بر غم است، یعنی انسان پای در این جهان می گذارد تا عاشق شود و غمِ ارزشمند فراق را درک و با همت و کوششِ خود بارِ دیگر به وصالِ معشوقِ خود نائل و به اصلِ خود زنده گردد که با چنین همّ و غمّی ست که مرتبه او فوقِ ملائک یا دیگران می شود و حافظ در بیتِ بعد نیز به همین مطلب اشاره می کند.
جانِ عِلوی هوسِ چاهِ زنخدانِ تو داشت
دست در حلقه آن زلفِ خم اندر خم زد
جانِ عِلوی یعنی جانی که از بالاست یا به عبارتی جانِ برگرفته از جانان است ، چاهِ زنخدان که گودیِ چانه زیبا رویان است در دو معنی آمده است، یکی چاهِ ذهنی که جانِ عِلوی یا یوسفِ زیبارویِ انسان پس از ورود به این جهان ناگزیرِ از افتادن در آن است تا بوسیله ذهن و عقلِ جسمانیِ خود امکانِ زیست و بقا در این جهانِ مادی را پیدا نماید و دیگری ورود به این چاه و اندیشیدن بمنظورِ راه یافتن به ذاتِ هستی که در اینجا بنظر میرسد هر دو معنی موردِ نظر بوده است، امکانی برایِ زیستنِ جانِ اصلیِ انسان و اندیشه و سپس کوشش برای راهیابی به ذاتِ خداوند و رسیدنِ به وحدت با او، ملائک از این امکان محروم هستند، زلف که نمادِ کثرت و فراوانی ست در اینجا تمثیلِ جهانِ مادی ست که خم اندر خم است، یعنی بسیار جذاب و متنوع است و پیچ و تاب هایِ خود را دارد، پسحافظ میفرماید جانِ انسان که از بالا و جهانِ معناست هوس کرد بارِ سنگینِ حضور درجهانِ مادی و جسمانی را بپذیرد تا از طریقِ او عشق در این جهان تجلی یابد و قرار بوده است تا با رفتنِ به چاهِ زنخدان، راهِ رسیدنِ به وحدت با زندگی یا عشق را تجربه و اندیشه کند اما این جانِ یوسف سیما برایِ ادامه حیات در جهانِ اجسام چاره ای جز افتادن در چاهِ ذهن را ندارد، پساز یک سو دست در خمِ زیبایی ها و نعمتهایِ این جهان می برد و از سوی دیگر نیز می خواهد تا با چنگ زدن در خمِ زلف، خود را از این چاه بیرون آورده و به جایگاه اصلیش که بالا و عالمِ معنا ست رسانیده و به اصلِ خویش بپیوندد.
حافظ آن روز طربنامه عشقِ تو نوشت
که قلم بر سرِ اسبابِ دلِ خُرَّم زد
حافظ این ابیات و غزلیاتِ زندگی بخش را طربنامه عشقِ زندگی می نامد، یعنی انسان می تواند با تأمل و بکار بستنِ چنین آموزه هایی به طرب و شادیِ اصیلی دست یابد که اصلِ زندگی ست، طربی که تحتِ تأثیر عواملِ شادی بخشِ زودگذر نبوده و تا بینهایتِ خداوند ادامه دارد که همان سعادتمندی ابدی نام دارد، حافظ می فرماید قلم زدن یا نگارشِ چنین غزلها و طربنامه عشقی اسباب و ساز و برگِ خود را می طلبد و از همین رو کارِ هر شاعری نیست، اینگونه غزلهایِ نابی دلِ خُرَّم می خواهد، دلی که به عشق زنده شده باشد همواره سرزنده و شاداب است، پس تراوشاتِ چنین دلی نیز طربناک و شادی بخش خواهد بود و چون حافظ قلم بر دلِ خُرَّم شده خود زده و می سراید لاجرم بر هر دلی مینشیند و طرب در جهان میپراکند .
غریزه، عقل و ..
همه "عاشقانه" در کارند
عشق در جریان است....
سلام. من تمام حاشیههایی که دوستان و اساتید نوشتند رو نتونستم بخونم به دلیل محدودیت زمان. اما دوستی به نقل از استادی در همین صفحه نوشته بود که بجای «عشق نداشت» باید «تاب نداشت» بیاد. در ظاهر این حرف منطقی به نظر میرسه. ولی از اونجایی که شعر در وصف آفرینش آدم سروده شده، و همچنین از اونجایی که ملائکه در آسمان نقطه متناظر حیوانات در دنیای مادی هستند (طبق اصول عرفانی)، حافظ در اینجا به برتری آدم بر ملائک اشاره میکنه. بر چه اساسی؟ بر این اساس که انسان میتونه دیگری رو بیش از خودش دوست داشته باشه. این عشق جایگاهی بین خدا و فرشتهست. فرشتگان گفتند: آیا مخلوقی را به دنیا میاوری که در آن خون بریزد و فساد کند؟ (عقل میخواست که...) در واقع فرشتگان اینجا استدلال اتوماتیک و فاقد عاطفه میارن. در سطح حیوانی و نباتی. خدا میگه: من چیزی دانم که شما ندانید (دست غیب امد و بر سینهی نامحرم زد).
بنابراین ناصحیح نیست اگر بگیم عشق نداشت. و حتی اگر بگیم تاب نداشت، احتمالا خیلی از نیت شاعر فاصله میگیریم.
شرح سرخی
پسندیده بود می گفتی" یکی" از زیباترین و آنهم در حوزه آفرینش!
آخه غزل «صبح است ساقیا »کم زیباست.
یا آنجا که لسان الغیب، که به قول( دکتر سروش رضوان الله تعالی)
«شقایقی است همزاد داغ»
ای گل تو دوش داغ صبوحی کشیده ای
ما آن شقایقی یم که با داغ زاده ایم
را سروده است. می توان زیباتر را انتخاب نمود. باری تمام و کمال همه زیبا هستند .
با عرض سلام خدمت دوستان فرهیخته.اخیرا کلیپی دیدم در یک سالن کنفرانس بزرگ که مجری از استاد بی بدیل اواز ایران شجریان عزیز دعوت به سخنرانی میکندواستاد در این سخنرانی راجع به همین غزل صحبت میکند با توضیح بسیار زیبا .2 نکته از سخنان ایشان را ذکر میکنم.اولا بیت دوم را اینجور میخواند.جلوه ای کرد رخش .دید ملک عشق نداشت عین اتش شد از این غیرت بر ادم زد.( بحای رخت رخش اورد)ثانیا همان بیتی زا که دوستان اشاره کردند :نظری خواست که بیند به جهان صورت خویش خیمه در اب گل مزرعه ادم زد.را خواند وفرمودند این بیت را خیلی دوست دارم ولی متاسفانه بیشتر نسخ انر حذف کرده اند وفقط چند نسخه معدود انرا ذکر کرده اند
گفتی که حافظ این همه رنگ وخیال چیست
نقش غلط مبین که همان لوح ساده ایم
با درود
همونطور که در یکی از نسخ قدیمی عکسبرداری شده میبینیم
یک حرف متفاوت است که همین یک حرف از دید بنده مفهوم بیت را تغییر میدهد
اگر این شکل صحیح باشد( جلوه ای کرد رخش دید ملک عشق نداشت ...)
آنگاه منظور خداوند است که جلوه گری میکند برای فرشتگان بی عشق و بعد با دیدن این کمبود در فهم زیبایی و درک عشق ، انسان را می آفریند
با سلام
کسی اطلاع داره که این شعر از کیست؟
مدعی خواست که از بیخ کند ریشه ما
غافل از اینکه خدا هست در اندیشه ما
این شعر در برنامه شماره صد و هفتاد و چهار آوای جاوید با صدای حمیدرضا فرهنگ و با همراهی سه تار ایشان اجرا شده، آدرس صفحه:
پیوند به وبگاه بیرونی/
غیرت از لغت غیر می باشد یعنی حسودی ای که از بودن غیر از خود در جایی خودیوار یا شخصی خودیوار در کسی ایجاد شود ، غیرت در این شعر از شیطان بوده است که انسان را مناسب عشق داشتن به خداوند نمی دیده است و طبق این شعر کینه ی شیطان و انسان از اینجا بخاطر غیریت و غیرت آغاز شده است
گرامی بیدار پور
تشخیص مرز و حذفی ندیده ام
آنطور که می بینم تمام حاشیه ها مورد قبول است ولی گاهی حاشیه برای باز بینی ذخیره می شود و پس از چندی ظاهر می گردد
اگر می خواهید بدانید که حاشیه ی شما حذف شده یا برای باز بینی رفته، بارِ دیگر به همان صفحه که برایش حاشیه نوشته اید مراجعه کنید
که در زیر حاشیه ی شما توضیحی خواهہد دید
با عرض سلام و احترام به بزرگان و استادانِ ادیب،
عرض می کنم اگر قرار بود از نسخه دیوان حافظ رونویسی کنم به این شعر :
نظری خواست که بیند به جهان صورت خویش
خیمه در آب و گِل مزرعه ی آدم زد
که می رسیدم با اشاره به "...نفخت فیه من روحی..." آنرا با:
نظری خواست که بیند به جهان صورت خویش
نَفخِه در آب و گِل مزرعه ی آدم زد
تغییر می دادم. جسارت بنده را ببخشید به نظر من نسخه اصلی اینگونه بوده و نسخه برداران به دلیل شکل نزدیک به هم این دو کلمه، اینگونه نوشته اند.
جهان بخش نصیری
درود، استاد شجریان این غزل رو توی مخالف سه گاه طوری خوندن،که آدم به وجد میاد..اما یک بیت دوباره نیست
نظری خواست که بیند به جهان صورت خویش*
خیمه در آب و گِل مزرعه آدم زد
این غزل را "در سکوت" بشنوید
یک بیت حذف شده
نظری خواست که بیند به جهان صورت خویش خیمه در آب و گل مزرعه آدم زد
از شبنم عشق خاک آدم گل شد
شوری برخاست فتنهای حاصل شد
سر نشتر عشق بر رگ روح زدند
یک قطرهٔ خون چکید و نامش دل شد
آسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعه کار به نام من دیوانه زدند
یک بیت کم نوشته شده
نظری خواست که بیند به جهان جلوه خویش
خیمه در مزرعه آب و گل آدم زد.
بیت زیباست، چرا حذف شده نمیدونم.
لحظه آغاز آفرینش بود، فروغ زیباییات آشکار شد و سخن از جلوه گری به میان آورد، عشق(همزاد زیبایی) پدیدار شد و آتش در ارکان همه جهان( تجلیات) زد.( تجلی در برابر استتار میآید و بسا این دو با هم میآیند، چون مشاهده الابرار بین التجلی والاستتار- گلستان، ۹۰- عارف دائما میان تجلی و استتار در نوسان است: دیدار مینمایی و پرهیز میکنی/ بازار خویش و آتش ما تیز میکنی-سعدی- شرح شوق، ۲۱۰۵- ۲۱۰۷)
۲- چهره زیبایت، هنگام نمایان شدن به فرشته نگاه کرد، در او عشق ندید، از غیرت( هم سنخ نبودن تجلی و عشق با سرشت فرشته) به آتش بدل گشت و وجود آدم را مشتعل کرد.
۳- گوهر عقل(از عالم مجردات مانند فرشته و ...) خواست که از شعله عشق بهره گیرد، اما غیرت حق آذرخشی زد و بار دیگر جهان را به هم ریخت.
۴- مدعی( ابلیس خودخواه و یا هر آنکه از این گرداب بیرون نیامده) خواست به تالار نمایش رازها ورود کند، دستی از غیب بر سینه نامحرمش زد.( تماشاگه راز مکان نیست، فرازمان و مکان؛ مرحلهای از سلوک است)
۵-آنان که شایستگی حضور و دریافت عشق نداشتند، سرنوشتشان آسودگی عیش شد و ما که غم عشق را چشیدیم غم را برگزیدیم( غمی شیرینتر از شادی)
۶- روح بلند ما آرزوی هوس گودی زیبای چانهات( رسیدن به وحدت) را داشت، برای رسیدن به آن در زلف پریشانت( کثرات و دنیا)دست آویخت.( ایهام: هبوط آدم)
۷- آنگاه که داستان عشق شیرینت را مینوشتم، بر هر خوشی و خرمی قلم محو کشیدم.( غم عشق شیرینترین عنصر هستی)
دکتر مهدی صحافیان
آرامش و پرواز روح
من وفادارتر از خار ندیدم با گل / عشق یا عقل کدامند؟ نمیدانم من. نه ساحت عقل بی عشق است نه ساحت عشق بی عقل. دو پیچکند از هم و در، هم. عقل ، عشق را زاید و عشق، عقل را. این دو، نه تعریف دارند نه توصیف تا درونشان نروی نیابی شان. و چون به درون روی، زبان بیرون ندانی پس نتوانی. از بیرون هر چه گوییم آن نیست که در درون میبینیم.
1- در ازل پرتوِ حُسنت ز تجلی دَم زد - عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
[یزدانپناه عسکری]
تجلی غیب با ادراک پذیری انسان از طریق جلوه ها در مراتبی ظاهر می شود، این تجلیات و تعینات در نور عشق و حب فیوضات درون و بیرون شکل می گیرد.
« در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد»
ازل – ابتدای نامشخص از نظر زمانی (شروعی نامحدود )
بیان ساده بیت : در آن ابتدای نامشخص زمانی ، انعکاس زیبایی تو (خالق) قسمتی از خود را نشان داد و در نتیجه آن ، » عشق « به عرصه .ظهور رسیده و این ظهور ، موجب گرمی و تحرک همه اقلیم آفرینش گردید .
تفسیر : پرتو حسن به کار رفته در این بیت نشان از این دارد که همه زیبایی خداوند ، تجلی نیافته است . شاید به عقیده حافظ تحمل جمال الهی به تمامی ، .در ظرفیت جهان هستی نبوده است . دم زدن ، لحظه ظهور را بیان می کند که اندک زمانی بیش نبوده که مؤید عدم ظرفیت لازم برای ظهور کامل جمال خدا در عالم است .
با جمع بندی دو مورد فوق ، به این نتیجه می رسیم که زیبایی معبود از دو ُبعد مکانی (به دلیل استفاده از پرتو حسن و نه تمامی حسن) و زمانی ( بنا به بهره گیری از لفظ دم زدن ) به شکلی غیر قابل تصور ، نامحدود تصویر شده است با آن که تمامی ابعاد زیبایی تجلی نیافته بود ، اما همان قسمت که برای لحظه ای نمایش یافت کافی بود تا گرما بخش سرای آفرینش شود.
زیبایی . عمل و پدیدار شدن عشق، عکس العمل به آن بود. به عبارتی عالم ، قبل از جلوه یار، سرد و بی روح و بی مزه بود که با وجود عشق ، جذاب گردید.
ادامه دارد .... (علی علیمردانی_ حامی ع.ع.)
«جلوه ای کرد رخت دید مَلک عشق نداشت ***عین آتش شد از این غیرت و بر آدم زد»
بیان ساده بیت : به دلیل آن که رخ تو پس از جلوه گری اش می دید که فرشتگان آن عشق پدیدار گشته را درنیافتند ، غیرتش به جوش آمد و به .خمیر مایه آدم ارائه کرد .
تفسیر: با آن که حسن ارائه شده گرمابخش جهان هستی گردید ، ولی فرشتگان که معروف است مقام مشخصی دارند ، از درک آن عاجز بوده و یا این که از دریافت آن سر باز زدند. این روایت بارها در کتاب آسمانی قرآن اشاره شده است . اما تعبیر حافظ از روایت مزبور بسیار دلنشین تر از .مفسران قرآنی است عین آتش شد « هم می تواند به حرارت غضب و غیرت تعبیر و هم به معنی گفته شده در بیت قبل اشاره داشته باشد که گرمای ناشی از » . زیبایی است بر آدم زد « اشاره به عشق است که فرشتگان به هر دلیلی جذب نکردند و بر آدم نهادینه شد. بر ِگل آدم زده شد یا به عبارتی خمیر مایه آدمی » . شکل گرفت یک نتیجه گیری این است که فلسفه آفرینش آدم از نگاه حافظ در این دو بیت ، همانا » عشق « است . از این منظر ، انسان در مقام عاشق قرار می گیرد که زیبایی معشوق را نظاره گر باشد.
نتیجه گیری دیگر آن که بپذیریم خالق هستی خود « زیبایی » را به انسان منتقل کرد تا آن را ببیند . یعنی انسان همچون آینه ای شد که خدا ، خود را در آن ببیند . با این دیدگاه ، خدا در مقام عاشق و آدمی در نقش معشوق است.
دیدگاه دوم در میان عرفای قایل به وحدت وجود ، معتبر تر است. همین مضمون در فص اول فصوص الحکم ابن عربی آمده است. همچنین ، شیخ ابوالحسن خرقانی عارف گرانمایه قرن چهارم نیز جمله معروفی دارد که مولانا نیز به آن اشاره نموده است : » ُیِحُّبُهم تمام است ، ُیِحُّبوَنه کدام است؟ « یعنی عشق خدا به بنده کامل است و در برابر عشق او ، عشق بنده به خدا چه ارزشی دارد؟ . این عبارت معروف مستخرج از آیه .قرآن به معنی : (خدا) آنها را دوست دارد و ایشان هم (خدا) را دوست می دارند، می باشد .
با آن که معنی دوم زیباست ، اما با توجه به دیگر اشعار حافظ ، معنی اول به دیدگاه حافظ نزدیکتر است .
ضمناً می توان این گونه نیز استنتاج نمود که خداوند خلق زیبایی ها را به انسان منتقل نمود. چرا که همان گونه مشاهده می شود ، در میان مخلوقات ، فقط انسان قادر به افرینش زیبایی است که در اصطلاح به آن « هنر » اطلاق می گردد . بنابر این تعبیر دیگر از این دو بیت ، این است که قدرت خلق .زیبایی (هنر) از خدا فقط به انسان ودیعه نهاده شده است.
ادامه دارد .... (علی علیمردانی_ حامی ع.ع.)
..............................
« عقل می خواست کزان شعله چراغ افروزد *** برق غیرت بدرخشید و جهان بر هم زد»
در این بیت جدال عقل و عشق را از نظر حافظ می نگریم. عشق پیدا شده از پرتو حسن که به ودیعه به انسان نهاده شد ، می تواند شعله آتش گرمابخش هستی را جذب کند ، اما عقل، نه .
عقل از منظر برخی از عرفا ، شیطان است و برای وصول به حقیقت، مانع تلقی می شود. حافظ نیز چنین تصویری از عقل ترسیم می کند:
هش دار که گر وسوسه عقل کنی گوش
آدم صفت از روضه رضوان به در آیی
اما حافظ در اساس ، عقل را وسیله ای قاصر از درک حق می داند . چنان که در این بیت آمده:
ای که از دفتر عقل آیت عشق آموزی
ترسم این نکته به تحقیق که ندانی دانست
یا:
قیاس کردم و تدبیر عقل در ره عشق
چو شبنمی است که در بحر می کشد رقمی
بنابراین ، می توان منظور بیت سوم غزل را این گونه تفسیر نمود :
عقل قاصر می خواست که از تشعشع گرمای زیبایی معبود بهره مند گردد ، ولی برق غیرت خداوندی با تشعشع خود جهان را برای عقل درهم و بر هم کرد تا همواره در کلاف خویش سر در گم بماند. معنایی همانند این بیت :
عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی
عشق داند که در این دایره سرگردانند
ادامه دارد .... (علی علیمردانی_ حامی ع.ع.)
........................................
« مدعی خواست که آید به تماشاگه راز »
« دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد »
معنی این بیت ، بلافصل از بیت قبل است.
مدعی ، همان عقل است که با ظرف دریافتی ناقص خود می خواست که به تماشاگه راز که فقط عشق مجوز ورود به آن را داشت ،
ورود کرده و معانی استخراج کند.
اما دست غیبی که به علامت ایست و ورود ممنوع ، دست رد بر سینه عقل نامحرم می زند ،
از سوی همان کسی است که برق غیرتش درخشیده و جهان را به صورت مبهم برای عقل تصویر نموده تا در کلاف سردرگم ، تا ابد بماند.
استفاده از کلمه غیب بسیار استادانه است.
بر هم زدن، اگر به هم ریختگی عادی باشد به مثابه یک پازل از هم گسیخته ، شاید باز نمودن آن قابل تصور باشد .
اما وقتی راه برای عقل از طریق محو شدن برهم خورده باشد ، همواره دست نیافتنی است .
این نکته ی بسیار ظریفی است که بی شک ، حافظ آن را از روی آگاهی به کار گرفته است.
ادامه دارد .... (علی علیمردانی_ حامی ع.ع.)
....................................
« دیگران قرعه قسمت همه بر عیش زدند »
«دل غمدیده ما بود که هم بر غم زد»
نکته بسیار مهم ، معنی و مفهوم کاربردی غم در این بیت است.
حافظ بارها درغزلیات خود به مذمت غم و تحسین شادی و سرور پرداخته است :
می خور که هر که آخر کار جهان بدید
از غم سبک بر آمد و رطل گران گرفت
و بسیار موارد دیگر در غزلیات دیگر حافظ .
اما حافظ غمی را مردود می داند که از روزگار باشد و نه غم ارزانی از یار
پیوند عمر بسته به مویی است هوش دار
غمخوار خویش باش غم روزگار چیست
در مقابل ، حافظ غم یار را بسیار گرامی می دارد و ارج می نهد
تا گنج غمت در دل ویرانه مقیم است
همواره مرا ُکنج خرابات مقامست
ادامه دارد
یا :
روزگاریست که سودای بتان دین من است
غم این کار نشاط دل غمگین من است
و سر انجام بیتی مشابه بیت پنجم غزل ما :
حافظ گمشده را با غمت ای یار عزیز
اتحادی است که در عهد قدیم افتادست
با این نگرش مثبت به غم ، می توان گفت :
دیگران ( که با توجه به بیت دوم فرشتگان می باشند)
در تقدیرشان نبود که به غم عشق تو مبتلا شوند .
اما این دل غمدیده که ظرفیت پذیرش غم را داشت ،
مقدر گردید که این امر را به عهده گیرد .
که البته از دیدگاه حافظ بی اجر هم نخواهد بود :
مبتلایی به غم محنت و اندوه فراق
ای دل این ناله و افغان تو «بی چیزی» نیست
ادامه دارد .... (علی علیمردانی_ حامی ع.ع.)
«جان علوی هوس چاه زنخدان تو داشت»
« دست در حلقه آن زلف خم اندر خم زد »
«جان علوی هوس چاه زنخدان تو داشت»
« دست در حلقه آن زلف خم اندر خم زد »
به عقیده حافظ این شیطان (عقل ) نبود
که ما را در چاه هبوط از بهشت برین انداخت.
بلکه چاه زنخدان که بر رخ زیبای تو قرار داشت
آدمی را واداشت تا به پیچ های تو در توی زلف تو در آویزد
و رنج پیچیدگی زندگی کنونی را بپذیرد؛
« حافظ آن روز طرب نامه عشق تو نوشت»
« که قلم بر سر اسباب دل خرم زد»
این بیت تکمیل کننده دو بیت پیشین است .
حافظ هم که از نسل بنی آدم است ، وقتی غم را برگزید
و بر خلاف دیگران قلم بر عیش بی تفاوتی کشید ،
توانست «طربنامه عشق » که منظور همین غزل است ، بسراید
این بیت به غرض و عمدا حذف شده
نظری خواست که بیند به جهان صورت خویش
خیمه در آب و گل مزرعه آدم زد
تا کل قضیه رو متوجه نشی و طور دیگه ای داستان رو بچرخونن
جلوه ای کرد رخت
دید ملک
تاب نداشت
عین آتش شد از این غیرت و بر
آدم زد
در اَزَل پرتو حُسنت ز تجلّی دم زد عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
جلوهای کرد رُخَش دید مَلَک عشق نداشت عین آتش شد از این غیرت و بر آدم زد
نظری خواست که بیند به جهان صورت خویش خیمه در آب و گِل مزرعه ی آدم زد
عقل میخواست کز آن شعله چراغ افروزد برق غیرت بدرخشید و جهان برهم زد
واقعاا چرا این بیت سوم از غزل حذف شده ؟؟ به عمق معنیش برید متوجه میشید چرا !!
فکر کنم این بیت که حذف شده ، اشاره به اون آیه از قرآن کریم داره که میگه خداوند از روح خودش در انسان دمیده.
مدعی خواست که آید به تماشاگَهِ راز
دست غیب آمد و بر سینهٔ نامحرم زد،،
آدمی حیرت زده میشود از انسانی که این همه توجه داشته به پیرامون و روند زندگی خود ودیگران،
آن همه زیبایی دانش تواضع یک شاعری که قرآنها قبل اینچنین باعقل ومنطق عشق غیرت بازی و طنازی میکند وهمه را محک میزند درود ها نثار روح بلند حضرت حافظ واستاد جان جانان خسروخوبان شجریان شجریان که پیام رسان راه این شاهدان خدایی شاعران پر آوازه شود و صدایشان را بانوای خوش الحان ش به گوش جهانیان و فلک برساند 💐💐👌👌🙏🙏
عِلْوی به معنی بالا و متعلق به بالاست.
جان عِلْوی، یعنی جانی که به عالم بالا و عالم ملکوت تعلق داره.
حالا در اینجا عالیجناب حافظ، جان عِلْوی رو در کنار چاه که نماد قعر و پستی و تاریکی هست آورده.
واقعا در عظمت زبان فارسی و بزرگی زبان آورانی چون حافظ، تنها احساسی که زبانه میکشد، تحیر است.
"جان علوی هوس چاه زنخدان تو کرد "
جان : روح
علوی : بالارونده ، متعلق به عالم بالا ،
چاه زنخدان : چال چونه ، گودی زیر چانه ، که در هنگام خندیدن عمیق تر و زیباتر میشود
روح من که تمایل به عروج به سمت عالم بالا را دارد برای رسیدن به این تمایلات درونی خود یک هوسی کرده ، هوس دیدن گودی چانه ی تو
فرق این چاه با بقیه چاهها این است که این چاه به سمت بالا حفر شده است برای رفتن به داخل این چاه باید به سمت بالا صعود کرد نه سقوط
یعنی روح من از طریق این چاه به آسمان عروج می کند . یک آرایه بسیار زیبا که عروج و صعود روحانی را به چاه متصل کرده است
معنی تحت الفظی این مصرع را شاید بتوان اینگونه نوشت که وقتی تو میخندی و حفره ی چانه ی تو بیشتر هویدا میشود روح من به آسمان پرواز میکند . لذا هر وقت روح من هوس عروج میکند ناخودآگاه هوس دیدن چانه تو را می کند.(این ساده ترین راه عروج روحانی من است )
به نظر استاد دکتر علیقلی محمودی بختیاری، دو بیت نخست این شعر باید اینگونه نوشته شود:
در ازل پرتو حسنش ز تجلّی دم زد / عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
جلوهای کرد رخش دید ملک عشق نداشت / عین آتش شد از این غیرت و بر آدم زد