غزل شمارهٔ ۱۵۱
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
خوانش ها
غزل شمارهٔ ۱۵۱ به خوانش فریدون فرحاندوز
غزل شمارهٔ ۱۵۱ به خوانش سهیل قاسمی
غزل شمارهٔ ۱۵۱ به خوانش محسن لیلهکوهی
غزل شمارهٔ ۱۵۱ به خوانش فاطمه زندی
غزل شمارهٔ ۱۵۱ به خوانش پری ساتکنی عندلیب
غزل شمارهٔ ۱۵۱ به خوانش فریبا علومی یزدی
غزل شمارهٔ ۱۵۱ به خوانش محمدرضا مومن نژاد
غزل شمارهٔ ۱۵۱ به خوانش مریم فقیهی کیا
غزل شمارهٔ ۱۵۱ به خوانش افسر آریا
غزل شمارهٔ ۱۵۱ به خوانش احسان حلاج
آهنگ ها
این شعر را چه کسی در کدام آهنگ خوانده است؟
حاشیه ها
در بیت سوم به جای "باب" ، "به آب" نوشته شده. (صورت صحیح آن: "رقیبم سرزنشها کرد کز این باب رخ برتاب")
---
پاسخ: با تشکر از شما، مطابق فرموده تصحیح شد.
ba harzi salam
dar beet e ki Hafiz sahib megooyad
شکوه تاج سلطانی که بیم جان در او درج است
کلاهی دلکش است اما به ترک سر نمیارزد
taa aan ja ke man khanda am dar deewan kabir chinin aamada me ba dardi sar nameearzad...omid dorust bashad.
mamnoon
---
پاسخ: با تشکر، ضبط تصحیح قزوینی همین است و بدل هم نیاورده برایش، منظور شما از دیوان کبیر چیست؟ تا آنجا که من میدانم به دیوان شمس این عنوان اطلاق شده.
کس چو حافظ نگوشد از رخ اندیشه نقاب....
من بیت آخر را اینگونه دیده ام :
چو حافظ در قناعت کوش و از دنیای دون بگذر
که یک جو منت دونان به صد من زر نمی ارزد
وقتی محمود شاه پنجمین حکمران دکنی هند خواجه را دعوت میکند خواجه دعوت وی را میپذیرداما فقط تا بندر هرمز پیش میرود زیرا تاب و توان طوفان و آشوب را ندارد وبه ساحل بر میگردد و این غزل زیبا را با این مطلع زیباتر برایش میفرستد...
من شنیده بودم منظور حافظ از غم دریا ، دریای بوشهر که فاصله کمی با شیراز دارد است ، چراکه حافظ ابدا اهل سفر نبوده و فقط یکبار با تحریک دوستان برای تجارت تطمیع میشود و به بوشهر مسافرت میکند که همان اواییل سفر در کشتی منصرف شده و به ساحل باز میگردد
سلام دوست من در ابتدای بیت پنجم باید به جای (چه آسان می نمود)می نوشتید (بسی آسان نمود)
سخت نگیرید جناب شمس، که سخت می گیرد جهان...... ما این گونه ایم و قضای آسمان است این و.... به آواز علی رضا افتخاری ( که صدای گرم و سوخته ای دارد ) گوش بسپارید، بخشهایی از همین غزل را خوانده است ، غم از دل بزدایید ،
دوست نباید زدوست در گله باشد....
در بیت اول مصراع دوم فکر کنم (به می بفروش دلق ما کز این خوش تر نمی ارزد)صحیح باشه
مصرع اول بیت سوم مشکل وزن دارد و بنظر می رسد باید اینگونه باشد: رقیبم سرزنش ها کرد" که از این" باب رخ برتاب
با درود
هر آنچه در گنجور هست با نشان نسخه یا چاپ و کس و کسانی که تصحیح فرموده اند آن نسخه را... پس خواهش می کنم اظهار فضل را به جای دیگر و زمان دیگر ببرید! این غزل و همه آنچه از غزلهای حافظ در اینجا هست از تصحیح قاسم غنی و قزوینی ست و اگر جایی تفاوتی میان آنچه گنجوری های عزیز آورده اند با چاپ مکتوب غنی- قزوینی هست، یادآوری بفرمایید و از پراکنده گویی و ... بپرهیزید.
فرمایشتان کاملا صحیح و به جا است کاملا موافقم
ازمفهوم سخن خواجه ی غزل فارسی، که گفت:
دمی باغم بسربردن،جهان یکسر نمی ارزد
به می بفروش دلق ما کزین بهتر نمی ارزد
متوجه این نکته میشوم که:دمی بی غم به سرکردن،یک دنیا ارزش دارد.وازاین رو کنج قناعت که مورد توجه وتوصیه او است؛وتعویض دلق ملمع وسجاده با ساغر و می وپیمانه، ولذا آسودگی زندگی توام باعشق،چنان ازارج وارزش بهره دارد که نمیتوان انرا با دنیا مقایسه کرد.نه سلطنت وقدرت سیاسی آسودگی می آفریند ونه تجارت وثروت وقدرت اقتصادی.قدرت واقعی(قدرت جان)درترک این دو پهنه عظیمِ اهل دنیا است.
در مصرع دوم بیت پنجم بجای " غلط کردم که این طوفان دو صد گوهر نمی ارزد " در بسیاری منابع دیگر زیبا تر دیده ام که " غلط کردم که یک موجش به صد گوهر نمی ارزد .
تو را آن به که روی خود ز مشتاقان بپوشانی...
واقعاً منظور لسان الغیب شیرازی چیه
دو سه هفتست که گاهی این بیت به زبونم میاد و بغض میکنم؛
حافظ چی میگه بصراحتی که خواننده ای چون من رو گنگش میکنه ؛
این غزل واقعا آدم رو بتعظیم در برابر حافظ وادار میکنه؛
جناب کیومرث منظور حافظ خطاب به ممدوحش (که همان شیخ ابو اسحاق اینجو است) میگوید برای تو بهتر آن است که روی خودت را بر مشتاقانت بپوشانی که این معنای سطحی آن است و منظور در خاک بودن شاه شیخ ابو اسحاق است که شادی پادشاهی کردن و جهانگیر بودن به غم یک لشکر که ممدوحان ایشان میباشد نمی ارزد.
خلاصه نویسی کردم در اصل بسیار بیت عمیقی است
منبع:حافظ خراباتی جلد یک (دکتر رکن الدین همایون فرخ)
درود!
فکر کنم یک بیت از این غزل ناب حافظ رند درج این سروده شان نشده است:
برو گنج قناعت جوی و کنج عافیت بنشین
که یک دم تنگدل بودن به بحر و بر نمی ارزد.
اصل شعر از رخ دیوان حافظ که در دهکده مان( پنجشیر) نزد همه است.
دمی با غم به سر بردن جهان یکسر نـمیارزد
بمی بفروش دلق ما کزین بهتر نمیارزد
شکوه تاج سلطانی که بیم جاندر او درج است
کلاهی دلکش است اما بترک سر نمیارزد
بـکـوی میفروشانش به جامـی در نمـیگیرنـد
زهی سجادهی تقوی که یک ساغر نمیارزد
بس آسان مینمود اول غم دریا ببوی سود
غلط کردم که یک طوفان بصد گوهر نمیارزد
برو گنج قناعت جوی و کنج عافیت بنشین
کـه یکـدم تنگدل بودن به بحر و بر نمیارزد
چوحافظدرقناعتکوشواز دنیای دون بگذر
که یـکجو منت دو نان به صد من زر نمیارزد.
دَمی با غم به سر بردن جهان یک سر نمیارزد
به می بفروش دَلق ما کز این بهتر نمیارزد
این غزل درعین سادگی،به سبب دارابودنِ پیام های کاربردی ومفیدوارزشمند،آنقدر دلچسب وشیرین است که هرکس باهر دیدگاهی بشنودیابخواند،بی هیچ تردیدی تحت تاثیرقرارگرفته واگرتمام غزل رابه خاطر نسپارد،حدّاقل یک بیت یایک مصرع رادرلوحِ خاطرخواهدنوشت.بارهامرور خواهد کرد،درخلوت وجلوت زمزمه خواهد نمودو کوتاه سخن اینکه همه ی مخاطبین از مضامینِ دلنشینِ تک تک بیتها ومصرع هالذت خواهند بردوغم ها وشادی های خودرابااین عباراتِ عبرت انگیزوسازنده، سروسامان خواهندبخشید.
یکی دیگرازراز ماندگاری شعرحافظ، بازگوییِ صادقانه ودلسوزانه یِ دغدغه های فکریِ مردم، وارایه ی ساده ترین وکم هزینه ترین راهکارهایِ برون رفت ازاین دغدغه هاست. دغدغه هایی که سالهای سال،دل وجان مردم را،سخت آزرده وفرسوده نموده اند.
دنیاهیچ ارزشی ندارد،وبی ارزش ترازآنست که آدمی لحظه ای راباغم واندوه به سربرد.بایددَم راغنیمت شمرد ودرتمام لحظات خوشی کرد،حتّااگرتهّیه یِ اسبابِ سرخوشی وشادمانی، به قیمتِ فروختنِ قبایِ خویش بوده باشدبایدآن رافروخت واین رابدست آورد.خوردنِ غم دنیا به هیچ بهانه ای قابل قبول نبوده وکارمقبولی نیست،یک لحظه غمگینی به تمام جهان نمی ارزد. جهان وزیباییهایش گرچه فریبنده وهوس انگیزهستتد،لیکن اگرقراربراین باشد که درقبالِ دستیابی به آنها،غم واندوهی بردل آدمی بنشیند،وآزردگیِ خاطربه بارآورد، ارزشِ خودرا ازدست می دهند.
حافظ این شعررا زمانی سروده که درپیِ یافتنِ روزنه ای بر جهان حقیقتِ،به فرقه یِ صوفیان پیوسته بود،لیکن دیری نگذشت که
به پوچ بودنِ ادعّاهای آنان پی برد وخود راکنارکشید.
اهمّیت وارزشِ خرقه درنزدصوفیان ،همانندِاهمیّت وارزشِ درجه ونشان درنزدِنظامیان است.رنگِ دَلق یاخرقه یِ صوفیان نیز نسبت به مقام ومراتبی که داشتندبادیگران متفاوت وبیانگرِارزش ودرجه یِ معنویِ صاحبِ دَلق بود.امّابرایِ کسی مانندِحافظ،که ازخرافات بیزاربودو هرگز نتوانست کج فهمی هایِ صوفیان رانادیده گرفته وبَرتابَد،پوشیدنِ دَلق وسوسه وهیجانی نداشت.اوخیلی زود دریافته بود که دَلق چیزی جزنشانه یِ ریاکاری ، ونمادِ خودنمایی نیست وپشیزی ارزش ندارد. ازهمین روست که می فرماید:
این خرقه ی مارا با جام شرابی معامله کن اگرقبول کردندوجامِ شرابی درقبالِ آن دادند زهی توفیق که بیشتر از این ارزشی ندارد.
دلق حافظ به چه اَرزد به می اَش رنگین کن
وانگهش مست وخراب ازسربازاربیار
به کوی می فروشانش به جامی بر نمیگیرند
زهی سجاده یِ تقوا که یک ساغر نمیارزد
باتوّجه به اینکه "دلق وتسیح و وعباوقباو سجاده و..."ازلوازمِ وابزارِ عبادت محسوب می گردند، درنظرگاهِ حافظ،تمامِ این لوازم،بی ارزش بوده واگرصاحبِ این لوازم توانسته باشدکه آنهاراباجام شرابی معاوضه کند بُردکرده است.چراکه حافظ عشقورزی رابالاتراز عبادت می داند ومعتقداست که برای رسیدن به سرمنزلِ مقصود،کوتاهترین وخیال انگیزترین و درست ترین راه، همانا طریقِ عشق ورزیست. لذابرهمین براساس دراین بیت سجّاده یِ تقوا را نیز مانندِ دلق بی ارزش دانسته وازاینکه آن را باجام شرابی معاوضه نمی کنند اظهارتعجّب می کند.
معنی بیت: به به ؛ عجب از سجاده ی تقوایِ باارزشی! که ما داریم،حتّا ارزش یک پیمانه می را ندارد و در کوی عاشقان و رندان، آنرا با جام شرابی عوض نمی کنند.
کوی عاشقان و رندان،همانجاست که برای رسیدن به مقصود،کسی خداوندرادرساعات معیّن بارفتاری مشخّص عبادت نمی کند،بلکه خالصانه درهمه حال ودرهمه شرایط به اوعشق می ورزدوروز وشب ،جزاوبه چیزی نمی اندیشد،دلق نمی پوشد وتسبیح به دست نمی گیردوخودرا با این لوازم ونشان ودرجه ازمردم جدانمی کند. درآنجاهرکسی لافِ عشق زد، چست وچابک سرمی بازد.
دلق وسجاده ی حافظ ببرد باده فروش
گرشرابش زکفِ ساقی مَهوش باشد.
رقیبم سرزنشها کرد زین دَرآب رخ برتاب
چه افتاد این سر ما را که خاک درنمیارزد
رقیب درگذشته بیشتربه معنایِ مراقب ونگهبان به کارگرفته می شد.باگذشتِ زمان, معنایِ حریف رابه خودگرفت.امروزه "رقیب"به کسی گفته می شود که در موضوعی با کسی درحالِ رقابت ومسابقه بوده باشد.
نگهبانِ بارگاه معشوق مرا ملامت ونکوهش کرد که دراینجاگریه وزاری نکن، از این درگاه برو،توسزاوارِاین درگاه نیستی. خدایا ؛ چه اتّفاقی رخ داده وچه پیش آمده است که دیگر سر ما ارزشِ خاکِ آستان شدن رانیز ندارد؟ من که قصد داشتم سرِ خودراخاکِ آستانِ دوست کنم، چرا مراقبان ممانعت می کنند وچرا سرِ من ارزشِ خاک شدن دراین درگاه راندارد.؟ حافظ عاشقی نیست که درچنین مواقعی ازیارگله وشکایت کند، اوازبختِ بدِ خودناراحت است وهرگز به معشوقِ خود بی احترامی نمی کند.درجایِ دیگردرهمین زمینه می فرماید:
هرچه هست ازقامتِ ناسازِ بی اندامِ ماست
ورنه تشریفِ توبربالایِ کس کوتاه نیست.
یعنی هرایراد ومشکلی هست درخودِما هست، قامتِ مانامتناسب وترکیبِ شمایلِ ماناهماهنگ است.مائیم که لیاقت نداریم وبی قواره هستیم . هرخلعتی که تومی بخشی برقدوبالای هیچ کس کوتاه ونامناسب نمی باشد.
شکوه تاج سلطانی که بیم جان در او دَرج است
کلاهی دلکش است اما به ترک سر نمیارزد
عظمت و جلالِ تاج وتختِ پادشاهی وسوسه انگیز وجالب و جذّاب است لیکن ازآنجاکه همواره درمعرضِ تهدید بوده و با خطر مرگ همراه است، ارزشِ سر باختن ندارد.چنانچه ملاحظه می گردد دراین غزل هربیت جدا ازسایرِبیت ها،معنایِ مستقّلی دارند وهرکدام ازبیت ها ازاین بابت که پند واندرزی درخصوص بی ارزش بودنِ دنیاهستند باکلِّ غزل هماهنگی دارند.اغلبِ غزلیاتِ حافظ ازچنین ویژگیِ منحصربفردی برخوردار هستند.هربیت ازهرغزل.، ضمنِ آنکه با تمامی بیت ها ارتباط معناییِ خودراحفظ می کند، یک جهان معنی دردلِ خود دارد.
شعرحافظ همه بیت الغزلِ معرفت است
آفرین برنفسِ دلکش ولطفِ سخن اش
چه آسان مینمود اوّل غم دریا به بوی سود
غلط کردم که این طوفان به صد گوهر نمیارزد
دراوّلِ کار ترس از دریا،به امیدِتحصیلِ سودِ فراوان، چقدرآسان به چشم می آمد، ولی بعدن دریافتم که چه اشتباهِ بزرگی مرتکب شده ام ،من اصلن به هول وهراسِ گرفتار شدن درطوفان، نیاندیشیده بودم.گرفتاری درطوفان به قدری سخت ووحشتناک هست که به صدها مِن جواهر وطلا هم نمی ارزد.
این بیت به نوعی یادآورِ بیتِ معروفِ:
الا یاایّهاالسّاقی ادرکاسا وناولها
که عشق آسان نموداول ولی افتادمشکلها
همگان می توانندبه راحتی عاشق شوند،عاشق شدن آسان ترین،لذت بخش ترین وراحت ترین کاراست. امّاکمترکسی می تواندتاپایانِ راه، عاشق بماند.زیراعاشق ماندن هزینه های فراوانی دارد.عاشق بایدایثارگرباشد.،گذشت وفداکاری داشته باشد.عاشق بایدهرآنچه راکه شکستنیست بشکندوهرآنچه که فداکردنیست به قربانگاهِ عشق ببردو.......به همین سبب بیشترکسانی که به ادّعایِ خودعاشق می شوند،خیلی زودترازآنی که می پنداشتند،ازادامه یِ راه بازمی مانند.
تو را آن بِه که روی خود ز مشتاقان بپوشانی
که شادیِّ جهان گیری غم لشکر نمیارزد
خطاب به معشوق است:
بهترآن است که تو رویِ زیبا ودلربایت را ازمردمِ مشتاق بپوشانی،چراکه شور وشعفِ جهان رابه تصرّفِ خود درآوردن،به دردِسر وتحمّلِ غمِ سپاهیان نمی ارزد. خوشحالیِ اینکه مشهور جهان شوی به غم ورنجِ نگهداری وزحمتِ حفظِ این همه لشکر نمی ارزد.
برداشت دیگری از"غمِ لشکر" که بنظرچنین می رسد حافظانه ترازبرداشت اول می باشد:
باتوّجه به اینکه دراینجا،سخن ازپادشاهی جهان گشا نیست که شیرینیِ جهانگیری باتلخیِ غمِ نگاهداری سپاهیان کمرنگ شده باشد واو مجبوربوده باشدغمِ نگاهداریِ لشکریان حقوق بگیرخودراتحمّل کند،بلکه سخن اززیبارویی افسونگراست که لشکریانش، داوطلبانه جانفشانی می کنندنه بخاطرجیره ومواجب، بنابراین دراینجا قطعن دغدغه یِ نگهداریِ سربازان معنایی حافظانه ندارد وبه نظرمی رسد منظوراز"غمِ لشکر" غم واندوهیست که یکایکِ سربازان ازعشق به معشوقِ خود دارند.
معنی بیت بادرنظرگرفتن این موضوع:
شایسته این است که حجاب بررخسارفریبنده ببندی ومانع ازاین شوی که مردم تورا ببینند. زیرامردم بادیدنِ توعاشق وشیدا شده و به رنج و مِحنت مبتلا خواهندشد. بی تردید تواگرحجاب کنارزده ورخسارِ زیبایت را آشکارسازی، مردم جهان راشیفته یِ خود خواهی کرد وجهان به تسخیرتو درخواهد آمدوتواز تسخیرِجهان شادمان خواهی بود درحالی که مردم درآتشِ عشقِ توخواهند سوخت. خوشحالیِ فتح جهان به قیمتِ غمخواریِ این همه لشکرارزشی ندارد.
برو گنج قناعت جوی و کُنج عافیت بنشین
کـه یکـدم تنگدل بودن به بَحر و بَر نمیارزد
بَحر وبَر: هرآنچه که دردریاها وخشکی ها وجود دارد.
قناعت:بسنده کردن برکم وراضی بودن،
چون نور قناعت در چراغ ِ هستی ِانسان تجلّی کند، انسان تبدیل به قدرتی برای حفظِ حقوق دیگران و ایستادن بر چهار چوب حقوق خویش می گردد.
توانِ قناعت پیشه کردن وصرفه جویی نمودن،گنجی بی پایان است وآدمی رابه منزلگاهِ آرامش وعاقبت به خیری رهنمون می سازد. کُنج عافیت، همان گوشه یِ اَمنی هست که انسان درکمالِ آرامش از زیبائیهایِ زندگانی بهره مند می گردد. درنظرگاه حافظ دنیا وزیبائیهایِ آن،همگی ناپایدار بوده وارزشِ آن راندارند که کسی برایِ به دست آوردنِ آن،دست به کاری بزند که اندوهِ دل به بار آورد ویا دلِ کسی رابشکند. یک لحظه اندوهناکی به کلِّ لذاتِ زودگذردنیا نمی ارزد.
گنج زر گر نبود کُنج ِ قناعت باقیست
آنکه آن داد به شاهان به گدایان این داد.
چو حافظ در قناعت کوش و از دنیای دون بگذر
که یک جو منّتِ دونان دو صد من زر نمیارزد
همانند حافظ قناعت وصرفه جویی پیشه کن و از زیاده خواهیِ این دنیای پست چشم پوشی کن، که اگرچنین نکنی،ناگزیرمی بایست زیرِ بارِ منّت پست خویان بروی واین کاربه قدری تورا ذلیل خواهدکرد که دویست من طلا وجواهرنیزخرج کنی نخواهی توانست آن ذلّت وخواری را پاک کنی.پس بهترآنکه انسان مناعتِ طبع نگه دارد،صرفه جویی وقناعت پیشه سازدتاهرگززیربارِ منّتِ نامردان ونااهلان قرارنگیرد.
قناعت تجلی عملی ِ بی نیازیست و نوعی نگرش خاص نسبت به دنیاست. نگرشی که حکایت گرِ عزّت و شخصیّتِ یک فرد در مقابل امکانات مالی دیگران است. اثر قناعت، احساس آزادگی و بی نیازی از غیر خداست و این بزرگ ترین فضیلت برای انسان است.
افرادِ خود ساخته و وارسته، دارای روحیه قناعت و عزت هستند و در پرتوِ این روحیّه یِ عالی، هیچگاه چشم ِطمع به مال و منالِ دیگران ندوخته اند و برای کسبِ مال و مقام، شخصیت والای خویش را خُرد نمی کنند.قناعت به معنای تشویق به سستی، تنبلی و نداری نیست. بلکه قناعت به معنای روحیه ای است که در پرتوِ آن مسائل اساسی خود را فراموش نکنیم، عزت نفسِ خود را حفظ و با حداقل امکانات، همزیستی ِ مسالمت آمیز داشته باشیم.
ماآبروی فقر وقناعت نمی بریم
باپادشه بگوی که روزی مقدّراست.
.
تفسیر بسیار دلنشینی بود🙏🌷
یه سوال داشتم. آیا معنی بیت: "تو را آن به، که روی خود ز مشتاقان بپوشانی // که شادی جهانگیری، غم لشکر نمی ارزد " میتونه به صورت زیر باشه؟
بهتر است که روی خودت را از دوست دارانت بپوشانی، زیرا که ممکن است اینکار باعث شناخته شدن تو بین دشمنانت نیز بشود و تو را بکشند و تمام لشکریانت غمگین و ناراحت شوند.
اگر اشتباه نکنم، قبلا شنیده بودم که در جنگها سعی میکردند هویت فرماندهان مخفی بماند، تا مبادا دشمن افراد مهم را بکشه. و من همیشه فکر میکردم معنی این شعر به این موضوع هم برمیگردد، که درست هست که لشکرت دوست دارن بدونن فرماندهشون چه شکلی هست و از نزدیک ببیننش، ولی اینکار ریسک و خطر داره. و در نهایت ممکنه باعث اندوه لشکریان بشود.
ممنون میشم اگر پاسخ بدهید
دمی با غم به سر بردن، جهان یک سر نمی ارزد
به می بفروش دلقِ ما کر این بهتر نمی ارزد
دلق جامه ای ست که صوفیان تکه پارچه های بی ارزش و با رنگهای مختلف را به هم وصله کرده و بر تن می نمودند، اما در اینجا نمادی از تعلقات دنیوی ست که هر انسانی تصویر ذهنیِ چیدمانی از چیزهایِ مادی و دنیوی از قبیلِ پول، املاک و اتومبیل لوکس ، علم و دانش، اعضای خانواده، اعتبار و مقام و همچنین اعتقاداتِ خود را در کنارِ یکدیگر قرار داده، و اصطلاحا با آنها هم هویت می شود که بهترین ترجمه از واژه identity ست و در غرب به این فرایند اطلاق می گردد پس حافظ میفرماید همه این چیزها که بسیار هم خوب هستند و انسان برای بدست آوردن آنها می کوشد تا زندگی بهتری برای خود و خانواده و همچنین جهانِ خود پدید آورد، باید در حاشیه باشند و در اولویتِ دل یا مرکزِ انسان قرار نگیرند ،یعنی انسان عاشق و دلبسته آن چیزها نشود که اگر چنین شود همین چیزها که عمری برای بدست آوردنشان تلاش می کنیم بدونِ شک موجبِ غم و دردِ انسان خواهد شد به نحوی که حتی جهانی از این تعلقات به یک دم و لحظه ای از این دردها در زندگی که باید سراسر شادی باشد نمی ارزد، در مصراع دوم میفرماید پس اکنون که انسان هویتِ وجودیِ خود را از این دلقِ خود ساخته جستجو می کند، اگر می فروشِ الست آن تصویرِ ذهنی یا همانطور که در غزلی دیگر آنرا شکلِ صنوبریِ اشیاء و چیزهایِ ذهنی نامیده است را خریدار باشد و جامی می در ازای آن بدهد نباید در انجامِ این معامله درنگ و تردید کند زیرا معامله ای بهتر و پر منفعت تر از این نخواهد بود و بسیار خوب می ارزد که انسان از آن دلقِ ذهنی رها شده و آنرا با می یا آبِ زندگانی مبادله کند، در اینصورت از غمِ این اشیاء و توهماتِ ذهنیِ آن آزاد می گردد و از آنها طلبِ سعادتمندی نمی کند زیرا با دریافتِ اولین جام است که آن چیزها در حاشیه و در اولویتِ ثانویه زندگی قرار می گیرند و متنِ اصلی یا دلِ انسان تبدیلِ به عدم یا همان جنسِ اولیه انسان می شود.حافظ این دلق را دلقِ ما نامیده است تا بگوید کسی مستثنا نیست و همه ما انسانها چنین دلقی را برای خود خواهیم دوخت که باید آنرا به جامی از می بفروشیم.
به کویِ می فروشانش به جامی بر نمیگیرند
زهی سجاده تقوا که یک ساغر نمی ارزد
با توصیه ای که حافظ در بیت مطلع غزل به همه ما داشتند این احتمال هست که شخصی بگوید اگر چنین است من اصلِ تمامیِ آن چیزهایِ ذکر شده را می فروشم و تقوی پیشه نموده، در گوشه ای سجاده ای پهن کرده و عمری را به عبادت میپردازم و از همه نعمات و مواهبِ دنیوی دست می کشم تا به سعادتمندی برسم ، زهی در اینجا از اداتِ تأسف است و حافظ میفرماید با کمالِ تأسف باید گفت که نه میفروشِ الست که حتی در کویِ می فروشان نیز چنین سجاده تقوایی را به یک ساغر نیز بر نگرفته و خریداری نمی کنند زیرا به آن یک جام یا ساغر نمی ارزد، یعنی این عُزلت نشینی و تقوی پیشگی که انسان خود را از مواهبِ خدادادی محروم کند و به عباداتی سطحی و منطبق بر ذهنِ خود بپردازد نزدِ می فروشان هیچ ارزشی ندارد.
رقیبم سرزنشها کرد کز این باب رُخ بر تاب
چه افتاد این سرِ ما را ؟ که خاکِ در نمی ارزد
رقیب به معنی نگهبان و مُراقب است و باب یعنی آستانِ جانان یا آسمانِ یکتایی ، پسحافظ در ادامه بیت قبل میفرماید نه تنها به چنین انسانی ساغر و می نمی دهند، بلکه فرشته مُراقب که انسانهایِ دارای سر و خویشتنِ ذهنی را از ورود به این آستان منع می کند، این رقیب مرا با عتاب سرزنش کرد که از آستانِ حضرتِ دوست روی برتاب و برگرد، در مصراع دوم انسانی که هنوز سر و خویشتنِ متوهمِ خود را حفظ نموده و می خواهد از طریقِ تقوا و سجاده و عباداتِ ذهنی به آستانِ حضرتش راه یابد و ردِ باب می شود اگر کمی منصف باشد از خود می پرسد که این چگونه سر یا افکارِ توهمی ست که در سرِ خود ایجاد کرده که لایق و شایسته خاکِ در و آستانِ حضرتِ دوست نمی باشد، سری که از مردم و مراوده با آنان بُریده و گوشه گیری نموده، با حفظِ خشم و کینه توزی نسبت به دیگرانی که به باورهایِ او بی اعتنایی می کنند حتی اگر پیوسته پرهیزکاری و سجاده یا عبادتهایِ از رویِ ذهن و تقلید را پیشه خود کند باز هم بوسیله رقیب از راهیابیِ او به آسمانِ یکتایی جلوگیری می شود، بنظر می رسد حافظ آیه ۱۶ تا ۱۸ سوره مبارکه حجر را مدِ نظر داشته است که فرشتگانِ مُراقب مانعِ ورودِ اغیار به آسمان یکتایی و بینهایت خداوند می شوند.
شکوهِ تاجِ سلطانی که بیمِ جان در او دَرج است
کلاهی دلکش است، اما به تَرکِ سر نمی ارزد؟
تاجِ سلطانی همان تاجی ست که خداوند بر انسان منت گذاشته و در الست، پساز اعلامِ جانشینیِ انسان در رویِ زمین وی را به اعطایِ آن تاجِ پادشاهی مفتخر نمود، اما همانطور که در تاجِ پادشاهان مطالبی بر گرداگردِ تاج درج شده است، بر این تاج نیز شرطی مدرج گردیده است که اگر انسان بیم و ترسی به دل راه نداده و اجازه دهد خداوند جانِ خویشتنِ توهمی و ذهنی او را بگیرد، پس این تاج برازنده و از آنِ او خواهد شد و چنین انسانی که به خویشتنِ کاذبش کشته می شود تا به اصل و جانِ خداییِ خود زنده شود به مقامِ جانشینیِ آن یگانه پادشاهِ عالم نایل می گردد، و این تاج شکوه و بزرگیِ انسان را به او باز میگرداند که کلاهی بس دلکش و جذاب است، احتمالآ یک چهارمِ پایانیِبیت باید سؤالی خوانده شود و شاید حافظ بجای " اما" سروده باشد [آیا] ، که در اینصورت از مخاطب پرسش می شود ، یعنی سؤال می کند آیا نمی ارزد انسان سر را که همان ذهن و خویشتنِ توهمیِ انسان است بدهد تا به خویش و جانِ اصلی خود زنده و تاجِ شکوهمندیِ خود را بر سر بگذارد ؟
چه آسان مینمود اول غمِ دریا به بویِ سود
غلط کردم که این طوفان به صد گوهر نمی ارزد
حافظ میفرماید سوایِ کسانی که با سجاده و تقوا قصدِ رسیدن به منفعت در آن جهان را دارند، دیگرانی نیز هستند که پای در وادیِ معرفت می گذارند و غمِ دریا را می پذیرند تا سودی معنوی برده و به گوهرهای اعماق دریا دست یابند، یعنی درد و رنجهایی که دارند التیام یافته و به آرامش در این جهان دست یابند، اما از این مطلب غافلند که جان بدر بردن از طوفانهایِ این دریا نیز غم و دردِ بسیاری بر انسان تحمیل می کند که اگر انسان فقط بخواهد از این دریا کسبِ سود نموده تا دردهایش شفا یابند بنابراین سخت در غلط و اشتباه خواهد بود زیرا کشیدنِ غمِ طوفان در این دریا، یعنی تحملِ دردِ آگاهانه برای رسیدنِ به آرامش در باقیمانده عُمر و همچنین صدها گوهرِ دیگر از قبیلِ زدودنِ حسد و کینه، یا رهایی از رنجشها و خشمها، دوریِ از حرص و طمع، عدمِ حسرتِ گذشته ، عدمِ احساسِ گناه، رهایی از دلبستگی و تعلقاتِ دنیوی و امثالِ آن که گوهرهای بسیار ارزشمندی هستند، اما باز هم تحملِ طوفان و غمِ دریا به همه این گوهرها نمی ارزد، حال پرسش این است که پس به چه می ارزد؟ و بنظر میرسد حافظ قصدِ آن دارد به ما تفهیم کند که اگر انسان همه این گوهرها را بدست آورد اما به وصلِ کامل یا وحدت با زندگی یا خدا نرسد باز هم در زیان است، یا بقولِ مولانا "از خدا غیرِ خدا را خواستن/ ظنِ افزونی ست و کُلی کاستن"، پسحافظ نیز به همین مطلب اشاره می کند که دستیابی به صدها گوهرِ ارزشمندِ ذکر شده به ظنِ قریب به یقین برای افزودنِ بر خود است، پس سودِ حقیقیِ مشتاقان و عاشقان در دیدارِ روی حضرتِ دوست و وصالش نهفته است.
تو را آن به که روی خود ز مشتاقان بپوشانی
که شادی جهان گیری غم لشکر نمیارزد
در ادامه معناییِ بیت قبل بوده و مخاطب حضرت دوست است ، پس حافظ میگوید همان بهتر که روی و صفات جلالی خود را از مشتاقان و عاشقان خود بپوشانی ، همین کاری که حق تعالی پساز الست انجام داده و روی خود را به کس ننموده است اما ( با استناد به حدیثی) در عین حال اراده و منظورش از خلقِ انسان این بوده که بواسطه او در جهانِ فُرم عینیت یافته و گنجِ پنهانِ خود را از طریقِ انسان آشکار کند، که در اینصورت خداوند که اصلِ شادی ست جهانگیر می شود ، یعنی بجایِ اینهمه درد و رنج و غم ، شادی سرتاسرِجهان را فرا می گیرد، اما حافظ معتقد است برایِ این منظور لشگری بزرگ از عارفان و بزرگانی مانندِ حافظ و مولانا و عطار که به اصلِ خود زنده شده و شادی را در جهان میپراکنند نیاز است تا خداوند یا شادی جهان شمول گردد و با توجه به اینکه چه خون دلها نیاز است تا هر چند صد سالی تنها یک نفر همچون آن بزرگان پای به عرصه هستی بگذارند، پس برای تهیه لشگری از عرفا ، این شادی که قرار است جهان را فرا بگیرد به غمِ تهیه چنین لشگری نمیارزد، البته که حافظ بهتر از هر کسی می داند آن قادرِ یکتا می تواند با قضا و کن فکانش لشگرهایِ بیشماری از بزرگان و عارفان را گردآوری کند بدونِ آنکه کمترین غم و رنجی بر او وارد آید، بلکه منظور از بیت تشریحِ شرایطِ کنونی دردهای انسان در سطحِ فرد، خانواده و در مقیاس بزرگتر جامعه جهانی ست که بدلیل عدمِ امکانِ انتشارِ گسترده معنویت، در چنین وضعیتی گرفتار است.
چو حافظ در قناعت کوش و از دنیایِ دون بگذر
که یک جو مِنتِ دُونان دوصد من زر نمی ارزد
این بیت نیز در ادامه مطلبِ بیتِ قبل است که معنایِ پند آمیز ونزدیکِ آن بسیار روشن و مبرهن است اما معنی ِ عمیقتر مربوط می گردد به بیت پیشین و حافظ میفرماید ناسپاسی جایز نیست و او به اندک شاگردانی که این مفاهیم و پیغامهای معنویِ آثارِ او را دریافت نموده و به سایرین منتقل می کرده اند نیز قناعت می کند زیرا دنیایِ دون صفت و پست مانعی ست برای گردآوریِ لشگری در جهتِ شادی بخشی به جهان و چه بسا اگر خدا بخواهد انگشت شمار دوستانی که گردِ حافظ جمع بودند بتدریج گسترش یافته و مبدل به لشگری عظیم میگردند، در مصراع دوم میفرماید او هرچه در توان داشته انجام داده است و تنها کاری که نکرد منت کشی از انسانهایی ست که قدرِ خود را ندانسته دون صفتی را ترجیح می دهند بر شکوهِ تاجِ سلطانی، پس منت کشیدنِ چنین دونانی در قبالِ صدها کیلو طلا نیز ارزش ندارد زیرا گوشی بروی شنیدنِ چنین سخنانِ معنوی و چشمی برای دیدنِ حقایق ندارند .
در مصرع "که شادی جهان گیری غم لشکر نمیارزد" منظور از "لشکر" لشکرِ زیباییِ معشوق است که دلِ عاشقانِ مشتاق به حتم مغلوب آن است، لشکر معشوق چیست؟! این است:
فریاد که از شش جهتم راه ببستند
آن خال و خط و زلف و رخ و عارض و قامت
آقای مهدی، بیت سوم مشکل وزن ندارد. آنچه شما نوشته اید، مشکل وزن دارد. فکر کنم شما در کلمۀ "کرد" دچار اشتباه شده اید. "کرد" هجای کشیده دارد نه دراز. درود
سلام
من این بیت شعر رو که مادرم قبلا" از یک درویش شنیده بود سرچمی کردم به این اشعار رسیدم که زیبا بود
بیا بنشین موسم جان کندنت را چاره کن
تمام لذت دنیا درموسم جان کندن به یک ارزن نمی ارزد
سلام
در بیت رقیبم سرزنش ها کرد کز این باب رخ برتاب
چه افتاد این سر مارا که خاک در نمی ارزد
من متوجه ارتباط این بیت با ابیات قبلی نمیشوم. در ابیات قبل درباره بی اهمیتی دنیا و جایگاه و مقام صحبت شده اما در این بیت توصیه ای از مراقب میبینیم که شاعر را سرزنش کرده که از این موضوع روبرگرداند. منظور از باب چه بابی است که شاعر باید از آن روی برگرداند؟ و ارتباطش با سایر ابیات چیست
سپاس
این غزل را "در سکوت" بشنوید
اگر سراسر جهان را دربرابر یک لحظه غمانگیز ( از دست دادن حال خوش)به دست آوری،بهایی ندارد. جامه زهدمان را به شراب بفروش که بهتر ازین قیمت نمیخورد.( معاذ: همه عالم از اول تا به آخر، به ساعتی با غم به سر آوردن نمیارزد.طبقات الصوفیه، ۱۱۰)
۲- ولی در میخانه ما، جانماز پرهیزگاری به جام میای نمیارزد.
۳-نگهبان کویش سزنشم کرد که از تو روی گردانم، وای چه شده که سر و جانمان ارزش خاک دوست را ندارد؟!
۴- شکوه تاج پادشاهی که ترس از جان در آن پیچیده شده است، کلاه پر جاذبهای است، اما ارزش از دست دادن جان را ندارد(فقط خاک دوست چنین ارزشی دارد)
۵-سفر دریا به آرزوی سود ابتدا آسان و دلپذیر بود، ولی اشتباه کردم که این طوفان به صدگونه جواهرات نمیارزد.( خانلری: بس آسان-غلط گفتم)
۶- برای تو با این زیبایی، بهتر است که چهرهات را از مشتاقان بپوشانی، شهرت زیباییات گرچه شیرین است اما به غم رسیدگی به لشگر مشتاقان نمیارزد.
۷-مانند حافظ، به داشتههایت خرسند باش، که اندکی منت فرومایگان به صد من طلا نمیارزد.
چهار بیت آخر و بیت اول(یک لحظه غم- غم دریا- طوفان- بیم جان در تاج شاهی- قناعت و ...) اشاره به سفر حافظ در پاسخ به دعوت پادشاه دکن دارد که با طوفانی شدن دریا پشیمان میشود.
دکتر مهدی صحافیان
آرامش و پرواز روح
با توجه به اینکه حافظ می فرماید
که یک جو منت دونان دو صد من زر نمی ارزد
در مصرع اول منظورش دین داشتن به دونان است نه دنیای دون
پس قناعت پیشه کن حافظ واز دینی دون بگذر شاید صحیح تره
بنظرم تو این بیت حضرت حافظ می فرماید مانند من سعی کن قانع باشی و از دنیای پست بگذر که دو صد من طلا هم بهت بدن بازم ارزش نداره زیر یکم منت رجاله های پست باشی
دهها سال پیش این غزل بی همتا را ایدئولوژی زندگی خود ساختم ایکاش این غزل را در مدارس به جای درس مسخره تعلیمات دینی هر سال و هر سال تدریس میکردند
شعر شماره ۱۲۳
مزار بی چراغ
بیاید یوسفِ زهــــرا جهان این سان نمی ماند
غم و رنــج و محـــن بر عالمِ احزان نمی ماند
شبِ تــارِ جهان با مقدمش یکـــدم سحر گردد
شبِ دیجورِ ظلـــمانی چنان جریـان نمی ماند
بهارِ گلشنِ هستی بیا گلشن خزان گشته است
تو آیی تا ابــد گلـــشن چنین ویران نمی ماند
بود مشتاقِ دیــدارت همه جــن وبشــر یکــسر
شوی ظاهـر دگر هجر و غمِ هجـران نمی ماند
نظامِ چرخشِ افلاک هم چشـــم انتظارِ توست
بغیـرِ طلعــت رخــــسارِ تـــــو تـــابان نمی ماند
شـــده وارون لبــاسِ اقــدسِ دیــنِ مبینِ حــق
تــوآیــی مظـــهرِ حــق راهِ مـا پنـهان نمی ماند
بــه داد بــی کسانِ زارِ مظـلومان رســی روزی
دگر ظــلم وسـتم در دهـــر تا پایــان نمی ماند
قصاصِ خـــونِ مظلومان بگیـری از ستمکاران
بـه عالــم قاتـــلانِ خـــون جانبـازان نمی ماند
به مشـتاقان نشـانِ قـبرِ مـادر را دهـی ای شاه
مــزارِ بـــی چـــراغِ مـــادرت پنــهان نمی ماند
شتابی کــن الهــی بر ظــهورِ حضــــرتِ غائب
دگر سامع کـســـــی با دیــدهِ نالان نمی ماند
دوشنبه ۰۹-۱۱-۱۴۰۲
مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن
معرفت
بدون یوسف زهــرا جـهــــــان دیگر نمی ارزد
بـود او زینــت گیتــــی دگــــــر زیور نمی ارزد
کنم سو سو به هر سو تا کـه بینم مه جمال او
شود عمرم فـنا بیاو جــــهان یکسر نمی ارزد
اگــــر باشـــد تـــــرا مـال و زر قــارون نفس من
چو نشــناسی امامـــــت را ترا این زر نمی ارزد
بود مـــرگ تو مــــرگ جاهلیت گر که نشناسی
بیا بشــــناس این رهبر جز این سرور نمی ارزد
اگــر بنشــسته ی چــشــم انتــظار حضرت دلبر
مهــیا گر نبــاشــی دان تــرا ســنــــگر نمی ارزد
دلــت را پــاک بنــما از پلیــدیــهای ایــن دوران
ولایـــش بــــا دل نــاپــاک ای دلــبر نمــی ارزد
بخـواه از کبـریا تا بر تــو بخشد معـرفت سامع
بغیر از معـــــرفت جــانا تـــرا افــسر نمی ارزد
چهارشنبه ۲ حوت ۱۴۰۲
حاصل بداهه سرایی امشب در گروه ادیبانه با مطلعی از حافظ
« دمی با غم به سر بردن جهان یکسر نمی ارزد
به می بفروش دلق ما کزین بهتر نمی ارزد »
جهانی اینچنین فانی ، فنا یابد به هر آنی
و می دانم که می دانی به مشتی پر نمی ارزد
مگیر از دیده گلرویی ، دل از دلدار و دلجویی
که بی مهری به مه رویی ، جهان دیگر نمی ارزد
چنان جلدم بر این بامش که دل افتاده در دامش
دل از گیرایی کامش ، کم از ساغر نمی ارزد
دل از چشمان مستش مست ، لب از لعل لبش سرمست
جز این دلداده ی دربست ، کسی بهتر نمی ارزد
شدم آواره در کویش ، ز هر گل می کشم بویش
فراق از روی نیکویش به چشمی تر نمی ارزد
گناه از ساغر از می نیست ، خبر از جام جم ، کی نیست
که بدنامی این عالم ، در آن محشر نمی ارزد
در این دنیای بی بنیاد که صدها کشته چون فرهاد
هزاران داد و صد فریاد که ترک سر نمی ارزد
بگو آن یار دیرین را ، همان رؤیای شیرین را
که مشتاقی و مهجوری از این برتر نمی ارزد
نصیحت گوی رندان را بگو دست از سرم بردار
که سر در سایه ی سَروَش ،کم از سَروَر نمی ارزد
خدایا بیقراران را ، قراری ده ز الطافت
که بی الطاف هر روزت ، مَه و منظر نمی ارزد
#رضارضایی « بیقرار »
دمی هم غم سنه همدم اولا، عالم پَره دیمز
مِئیه سات کهنه پالتاریم کی بوندان بهتره دیمز
وِئرن باده ساتانلار کویینه بیر جامه آلمازلار
کی بَه بَه پاک لیقین سجّاده سی بیر ساغره دیمز
رقیبیم دانناییر بو آستاندان رُخ گوتیر دوندر
بیزیم بو باشه نولموشدور کی توپراقِ دَرَه دیمز
بو شاهلیق تاجی کی جان قورخوسی اوستونده درج اولمیش
اورک شاد اِئیلییَن بورکدیر ولی ترکِ سَره دیمز
نه آسان گورسنیر دریا غمی ایلک ، فایدا فکریله
غلط اِئتدیم کِ بو طوفانیده یوز گوهره دیمز
سنون خیرون اُ کی مشتاقلاردان رُخ اِئدن پنهان
آلیپ دنیانی شادلیق اِئتمه، غملی لشکره دیمز
قناعتله کِئچین حافظ کیمی دنیایِ دوندان کِئچ
کی پیسدن آرپاجاق منّت گورن بیر تُن زره دیمز
(ترجمه شعر حافظ به ترکی)
(۱۹۸/۱۴۰۳/۰۸/۲۸)