غزل شمارهٔ ۱۲۸
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
خوانش ها
غزل شمارهٔ ۱۲۸ به خوانش فریدون فرحاندوز
غزل شمارهٔ ۱۲۸ به خوانش سهیل قاسمی
غزل شمارهٔ ۱۲۸ به خوانش فاطمه زندی
غزل شمارهٔ ۱۲۸ به خوانش محسن لیلهکوهی
غزل شمارهٔ ۱۲۸ به خوانش پری ساتکنی عندلیب
غزل شمارهٔ ۱۲۸ به خوانش فریبا علومی یزدی
غزل شمارهٔ ۱۲۸ به خوانش سارنگ صیرفیان
غزل شمارهٔ ۱۲۸ به خوانش مریم فقیهی کیا
غزل شمارهٔ ۱۲۸ به خوانش افسر آریا
غزل شمارهٔ ۱۲۸ به خوانش احسان حلاج
آهنگ ها
این شعر را چه کسی در کدام آهنگ خوانده است؟
حاشیه ها
در چند نسخه متاخر مصرع اول از بیت هفتم اینگونه آمده است:
سحر با معجزه پهلو نزند فارغ باش
این غزل با توجه به زیبایی محتوایی اما آنچنان مورد توجه و مشهور نشده است
سلام وخسته نباشید.
فالی درخصوص این غزل:
ای صاحب فال،درزندگی رنج کشیده ای و
احساس تنهایی می کنی ،اماازخودسازی و
کمال غافل نشده ای، برای رسیدن به ،،،،،،،،،،
آرزوهایتان تلاش کنید،هرانسانی بایداز،،،،
فرازونشیب های زندگیش بگذردوراه حلی
برای تمامی مشکلاتش پیداکند،دست از،،،،
روی دست برداریدوبه پاخیزیدکه فرصت
بسیاراندک است، پیروزی ازآن شماست.
پیروزباشید.
>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>
****************************************
****************************************
بانگ گاوی چه صدا باز دهد عشوه مخر !
سامری کیست که دست از ید بیضا ببرد؟
بانگ گاوی چه صدا باز دهد عشوه مخر: 27 نسخه (801، 803، 813، 816، 819، 821، 823، 824، 825، 827، 834 {که صدا}، 836؛ 9 نسخۀ متأخر: 849 {چو صدا}، 854، 855، 859، 862، 864، 874، 874، 875؛ 6 نسخۀ بسیار متأخر: 889، 893، 894، 894، 898، 898 و 1 نسخۀ بیتاریخ {که صدا}) قزوینی- غنی، خانلری، عیوضی، جلالی نائینی- نورانی وصال، خرمشاهی- جاوید
بانگ گاوی چه صدا باز دهد عشوه مخور : 2 نسخه (یکی متأخر: 859 و دیگری بیتاریخ)
بانگ گاوی چه صدا باز دهد غره مشو : 1 نسخه (866)
سِحر با معجزه پهلو نزند فارغ باش : 4 نسخه (843، 2 نسخۀ متأخر: 875، 867 و یکی بیتاریخ) نیساری
سحر با معجزه پهلو نزند دل خوش دار : (نسخۀ چاپی قدسی مشهدی) سایه
39 نسخه غزل 124 را دارند. از این نسخ، 822 و یک نسخۀ بیتاریخ بیت فوق را ندارد. از نسخ کامل کهن مورخ، نسخۀ 818 خودِ غزل را ندارد.
بانگ گاو ناظر به واژۀ "خُوار" در قران است: (عجلاً جَسداً لَهُ خُوار). محمد مهدی فولادوند با تمسک به اینکه "عجل" گوساله است و نه گاو این ضبط را رد کرده و از لحاظ شکل و بیان دور از حافظ دانسته است.
**************************************
**************************************
21 /59/5
سلام
استاد شعر و غزل،شهریار بزرگ اقلیم دل و عشق، غزلی نغز در پانزه بیت بر وزن و قافیه این غزل حافظ سروده است .
همۀ ابیات آن را در اینجا می آورم:
زلف آن است که بی شانه دل از جا ببرد
نه که از , ماشطه هم زحمت بی جا ببرد
من به نقش تو گر از جا بروم خود رفتم
شرط آن است که نقش توام از جا ببرد !
دل که شیدای خدایی است قرارش همه اوست
غم که باشد که قـرار از دل شیدا ببرد
رنج ها می برم از دست قلم مویِ خیال
به امیدی که دلی گنج تماشا ببرد
گر تمنّا کنم از دوست همانا خواهم :
همتی کز دل من ننگ تمنا ببرد
باغبان آنچه گل اندوخته بود از سر سال
می رسد باد خزان تا همه یک جا ببرد
اجل آن نیست که از فتنه فراموش کند
گرت امروز فروهشته که فردا ببرد
دزد را راه به گنجینۀ پنهانی نیست
او همه نقشه که نقدینۀ پیدا ببرد
مرغ جان سرمدی و سنگری قاف بقاست
کی فنـا رَه بـــه سوی قلعۀ عنقا ببرد
لیک از آن دزد که ایمان برد ایمن نشوی
او قسم خورده که صد دل به یک ایما ببرد
کوه توحید شو از دولت ایمان و بهل
سیل شرک مدنیت همه دنیا ببرد
رخت من گو ببر از دخمۀ گل ها بیرون
کیست کو نام من از دفتر دل ها ببرد
کیف دنیا خم و خمخانه به نادانش ده
کان نه خمری که خمار از سر دانا ببرد
بی صفا آنکه به پیش نی کلک حافظ
نامی از نیشکر و شهد مصفّـا ببرد
شهریارا بجز این شاهد عشق شیراز
«نیست در شهر نگاری که دل ما ببرد»
شهریارا بجز این شاهد عشق شیراز
«نیست در شهر نگاری که دل ما ببرد»
دوستان..
اجرای خصوصی آواز افشاری بر روی این غزل ناب توسط استاد شجریان با همراهی ویولن استاد شاپور نیاکان خود حکایتیست بدیع از غمزه ی مستانه ی یار ..
درود آقای نادر عزیز واقعا هم دلنشین و قوی اجراشده است بارهای بار گوش کردم هربار لذت وصف ناپذیر خوشا به حال ماکه همچو حفظ وسعدی ها واستاد شجریان ها داریم 💛💛👌👌👍👍💐💐
با سلام و درود..
وزن شعر لطفا تصحیح شود.
فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن.
" در خیال این همه لعبت به هوس میبازم...بو که صاحب نظری نام تماشا ببرد"
ظاهرا "صاحب نظر" رو در اینجا میشه معنی کرد به "صاحب چشمهای زیبا"(=زیبا رو). حافظ میگه همیشه درتخیلِ بودنِ با زیبارویان هستم. آیا روزی هم میرسه که زیبارویی دعوتم کنه به همنشینیش؟
درود بی کران بر دوستان
-نیست در شهر نگاری که دل ما ببرد
بختم ار یار شود رختم از این جا ببرد
معنی و مفهوم ابیات:
آیا در این شهر غریب نازنینی وجود ندارد که هستی مرا به همراه دلم برداشته و اگر بخت مساعد باشد به سرزمین اصلیم ببرد
2-کو حریفی کش سرمست که پیش کرمش
عاشق سوخته دل نام تمنا ببرد
آن عاشق همدرد چو منی کجاست که به کرم همدردیش من دل سوخته مستانه داستان تمنایی را به آواز بخوانم و با هم هم پیاله گردیم
3-باغبانا ز خزان بیخبرت میبینم
آه از آن روز که بادت گل رعنا ببرد
ای جان عاشق به وصال گل رسیده با این مستیها که می کنی معلومم گشت که از خزان گل خبر نداری دریغ و صد دریغ از روز هجران گل زیبا و خوش بویت
4-رهزن دهر نخفتهست مشو ایمن از او
اگر امروز نبردهست که فردا ببرد
این غارتگر چرخ که داستان ابدیش صید گل اندامان عاشقان است در کمین نشسته و آگاه است و اگر امروز نگارت را شکار نکرده باشد که فردا صید کند
5-در خیال این همه لعبت به هوس میبازم
بو که صاحب نظری نام تماشا ببرد
در ارزوی دل اگاه کیمیا وجودی هستم که بیاید و با نام و نشان دادن زیباییها وحسن دلبرم مرا از این همه خیالی که عاشقانه و کودکانه و
هوس بازانه در خاطرم می بازم نجات دهد
6-علم و فضلی که به چل سال دلم جمع آورد
ترسم آن نرگس مستانه به یغما ببرد
یقین می دانم چو چشمم به چشمان سیاه گون مست نگارم افتد دل از دست داده و حاصل یک عمر دانش اندوزی و فضیلت خواهی دلم به باد خواهد رفت
7-بانگ گاوی چه صدا بازدهد عشوه مخر
سامری کیست که دست از ید بیضا ببرد
دل فریبیهای این عجوزه پیر زن ساحرهٔ زندگی چون صداهای پیوسته شکم طلایی گاو سامری است تو آن عشوه ها را به پشیزی مخر و مطمئن باش که اگر دستت در دستان آن صاحب نظر کیمیا وجود باشد همانند ید بیضا موسی دست سامری زمانه را کوتاه خواهی کرد
8-جام مینایی می سد ره تنگ دلیست
منه از دست که سیل غمت از جا ببرد
دایما جام بلورین وجودت را از می زلال نگار هستی پر کن و دل خویش را شاد گردان و گرنه داستان غم انگیز عشق بنیادت را از ریشه خواهد کند
9-راه عشق ار چه کمینگاه کمانداران است
هر که دانسته رود صرفه ز اعدا ببرد
اگر چه در مسیرِ راه عشق کمانداران بد خواه زیادی کمین زده اند اگر با
را ه شناس و داننده راه طی مسیر کنی از دست دشمنان نجات خواهی یافت
-حافظ ار جان طلبد غمزه مستانه یار
خانه از غیر بپرداز و بهل تا ببرد
حافظ خانه دل خویش، از هر چه هست پاکیزه دار و جان افشانانه آن را فدای دلفریبیهای عاشق کش چشم یار کن .
سر به زیر و کامیاب
نیست در شهر نگاری که دل ما ببرد
بختم اَریار شود رَختم ازاین جا ببرد
ظاهراً دل عاشق پیشه ی شاعرعزیز ودوست داشتنی ماسخت درمضیقه ی عاطفیست و ازاینکه نگاری شوخ و شهرآشوبی شایسته نداردتا عشق آتشین خود رانثاراوکند مُکدّر و اندوهباراست. اوقصد دارد اگراقبال یاری کند شهردلمرده وخاموش وبی ذوق راترک کند.
نگار: معشوق
رخت: لباس،باروبنه ولوازم زندگی
معنی بیت: دراین شهرنگاری که توانسته باشد دل عاشق پیشه ی مارابستاند به چشم نمی خورد طالع اگرسریاری داشته باشد بی درنگ اینجاراترک کرده ودرجایی دیگر اقامت خواهم نمود.
ماآزموده ایم دراین شهربخت خویش
بیرون کشید بایدازاین ورطه رخت خویش
کوحریفی کَش ِ سرمست که پیش کرَمش
عاشقِ سوخته دل، نام تمنّا ببرد
حریف: دراینجا همان نگار وحریفِ عشقبازیست
کَش: زیبا ، خوب، دلنواز
سرمست: سر خوش.
تمنّا: نیاز ، درخواست ، خواهش
معنی بیت: کجاست دراین شهر نگاری زیباروی وسرمست که در محضربزرگواراو، عاشق دلسوخته بتواند خواهش ها وتمنیّات دل خودرا مطرح نماید؟
کوکریمی که زبزم طربش غمزده ای
جُرعه ای درکشد ودفع خماری بکند؟
باغبانا ز خزان بیخبرت میبینم
آه از آن روز که بادت گل رعنا ببرد
گل رعنا ایهام دارد هم به معنای زیبا هم نام گلی از گیاهان گلدار دائمی است که بین 30 تا 50 سانتی متر رشد میکند. گلبرگهای این گیاه زرد و قرمز یا قهوهای رنگ بوده و گلهایش به دو نوع پُر پَر و کم پَر و همچنین تکرنگ یا دورنگ تقسیم میشود.
معنی بیت: ای باغبان خزان درراه است وتورابی خبر وفارغبال می بینم! ای وای ازآن روزکه باد غارتگر پائیزی گلهای زیبا ورعنای تورابه یغماببرد!
می بیاور که ننازد به گل باغ جهان
هرکه غارتگری باد خزانی دانست
رَهزن دَهر نخفتهست مشو ایمن از او
اگر امروز نبردست که فردا ببرد
دهر: روزگار، چرخ فلک
ایمن: آسوده خاطر
معنی بیت درادامه ی سخن خطاب به باغبانِ بی خبر:
راه زن روزگار(بادخزان) نخفته است باغبانا اینچنین آسوده خاطر مباش! اگرامروز گلهای زیبا و عنایت رابه غارت نبرده بی گمان فردا خواهدبرد.
ارغنون سازفلک رهزن اهل هنراست
چون ازاین غصّه ننالیم وچرا نخروشیم؟
در خیال این همه لُعبت به هوس میبازم
بو که صاحب نظری نام تماشا ببرد
لُعبت:بازیچه ، هر آن چیزی که با آن بازی کنند، عروسک، معشوق ، بُت ، دلبر.
بُوکه: بُوَد که ، به این امید که
صاحب نظر: اهل دل ،عارف ودانا
معنی بیت: درکارگاه رویا، با معشوقه های خیالی هوسبازی می کنم وآتش عطش دل فرومی نشانم به این امیدکه صاحبنظری پیداشود واین رویاهای خیالی من به واقعیّت مبدّل گردد ومن مرابه تماشای واقعی آنها دعوت کند.
حافظ چه می نهی دل، تودرخیال خوبان
کی تشنه سیرگردد ازلَمعه ی سرابی
علم و فضلی که به چل سال دلم جمع آورد
ترسم آن نرگس مستانه به یغما ببرد
ابیات زیادی ازاین دست وبا این مضمون دردیوان حافظ یافت می شود وهمه ی آنها رساننده ی یک نکته ی باریک حافظانه هست وآن اینکه درتقابِلِ عشق وتقواودانش، همیشه آنکه پشتش به خاک شکست مالیده می شود تقوا ودانش وفضلیت است وعشق پیروزاین میدان است.
نرگس مستانه: کنایه ازچشمان مست معشوق
معنی بیت: می ترسم چشمان مست آن معشوق، علم وفضلیتی که درطی چهل سال دلم جمع نموده ام راغارت کند وبربادفنادهد.
من آن فریب که درنرگس تومی بینم
بس آبروی که باخاک ره برآمیزد !
بانگ گاوی چه صدا بازدهد عشوه مخر
سامری کیست که دست از ید بیضا ببرد
"بانگ گاوی" اشاره ی ملیح به داستان تاریخی آن سامری ِ حُقّه بازاست که درزمان حضرت موسی برای فریب خلق، مجسمه ی گوساله ایی را ساخت که وقتی در معرض باد قرار می گرفت از آن صدایی شبیه به بانگ گاو بلند می شد برخی ساده دل خرافاتی، که درهمه ی زمانها حضوردارند فریب اورا خورده وگوساله را موردپرستش قراردادند!
عشوه مخر: فریب مخور،جوگیرمشو
ید بیضا: اشاره به معجزه ی حضرت موساست. گویندوقتی ایشان دست خود را در زیر بغل کرده وبیرون می اورد از آن نورساطع می شد.
حافظ فرهیخته و روشنفکربا باز یادآوریِ این داستان ،مضمونی زیبا خَلق کرده تابه خرافاتیان زمانه ی خویش تلنگر زند وآنها رادر تشخیص حق ازباطل آگاه سازد.
دست ازیدبیضا ببرد: یعنی براو غلبه کند. دراین مضمون نغز ،"سامری" به عنوان نمادِ خرافه وفریبکاری ودست نورانی حضرت موسی به عنوان نماد حق وحقیقت است ورساننده ی این مطلب است که فریبکاری شاید درمدّت زمانی محدود کسی رابه کام برساند لیکن دیری نخواهدپائید که خورشیدحقیقت خواهدتابید وفریبکار رسواخواهدشد.
معنی بیت: فریب حُقّه بازان زمانه ی خودرامخورید حتّا اگربانگ گاوی شنیدند! بانگ گاوچه ارتباطی به حق بودن یا نبودن یک ادّعا دارد؟ سعی کنید واقع بین باشید وفریبکاران رابشناسید. آنها که با شعبده بازی وتردستی کاری فریبکارانه می کنند نمی توانندبرای همیشه حق راپشت پرده نگاهداشته وبرحقیقت غلبه کنند.
این همه شعبده ی خویش که می کرداینجا
سامری پیش عصا وید بیضا می کرد
جام مینایی می، سدّ رهِ تنگ دلیست
منه ازدست که سیل غمت از جا ببرد
جام مینایی: جامدشرابی که مینا کاری شده باشد، جام شیشه ای رنگارنگ وآبی آسمانی
معنی بیت: جام باده ی زیبای میناکاری شده، آدمی رابرسرذوق وحال می آورد وراه غم واندوه را می بندد چنین جامی راازدست مده که اگرغافل باشی سیل غم وغصّه بنیادت را فرومی ریزد.
زین دایره ی مینا خونین جگرم می ده
تاحل کنم این مشکل با ساغرمینایب
راه عشق اَرچه کمینگاه کمانداران است
هرکه دانسته رود صَرفه ز اَعدا ببرد
کمانداران: ابروکمانان زیبارویی ووسوسه کننده
اعدا: دشمنان، دراینجا کنایه ازکمانداران زیبا رویی هست که درجاده ی عشق کمین کرده و رهروانِ طریق عشق رابا کمان ابروانِ خود به تیرعشوه وغمزه شکارمی کنند ومانع ازرسیدن آنها به سرمنزل مقصودمی گردند.
صَرفه بردن: دراَمان بودن،غالب آمدن.
معنی بیت:
اگرچه ابروکمانانِ زیبارو، درحاشیه های طریق عشق کمین کرده وهرلحظه سالکان ورهروان این راه راتهدید می کنند لیکن اگررهروان ازخطرات ولغزش های این جاده آگاهی داشته باشتد می توانند ازاین تهدیدات جان سالم بدربرند وازراه راست منحرف نشوند.
طریق عشق پرآشوب وفتنه است ای دل
بیافتدآنکه دراین راه باشتاب رود
حافظ اَر جان طلبد غمزه ی مستانه ی یار
خانه ازغیر بپرداز و بِهل تا ببرد
غمزه: اشاراتِ دلسِتاننده با چشم وابرو.
"خانه" کنایه ازدرون وجان
بِهِل: بگذار
معنی بیت: ای حافظ اگرمعشوق قصدداشته باشد با عشوه وغمزه جان تورا بستاند بی هیچ تردیدی اجازه بده بستاند.ضمن آنکه می بایست ابتدادرون خویش راازآلودگیها و تعلّقات پاکسازی کنی وسپس روح جانی بی آلایش تقدیم معشوق کنی.
حافظا دردل تنگت چه فرودآیدیار
خانه ازغیرنپرداخته ای یعنی چه؟
زین دایره مینا، خونین جگرم، می ده. تا حل کنم این مشکل در ساغر مینایی.
صرفه بردن: (مصدر لازم ) [قدیمی] سود بردن، بهره بردن: ترسم که صرفه ای نبرد روز باز خواست / نان حلال شیخ ز آب حرام ما
با سلام به همه دوستان خوش ذوق، شاید این هنر در بین شاعران متقدّم به نام حافظ به اوج رسیده باشد که قادر است ذهن خواننده را بین کوه و دریا، آسمان و زمین، سرگردان کند آدمی را از درون خویش به ناکجاآباد اندیشه سوق دهد و به او بیاموزاند که حتی در دانسته های خویش باید تردید کند ویران ساختن و بنای اندیشه ای نو هنر حافظ است عارفانه از می سکر آور سخن می گوید و عاشقانه و رندانه آدمی را به سوی او هدایت می کند او که زمانی «یک لاقبای کفرگو»! نامیده شده بود شاعری است که هنوز ادبیات ایران به او نرسیده است آیا براستی در شیراز نگاری که دل حافظ را ربوده باشد وجود نداشته است؟ پس این غزلهای دُرسفته از کجا الهام گرفته است؟ البته ما تاریخ دقیق سرایش این غزل را نمیدانیم شاید حافظ در زمان سرودنش از کوچه های طلایی «شاخه نبات» گذشته باشد و یا برعکس البته برای هر دو نظر دلایلی موجود است (باغبانا زخزان بی خبرت می بینم )هرچند سخن از خزان برای شاعر در عهد جوانی وجهی ندارد ولی او حافظ است و حافظه پیر و جوان ایرانی را در خود جمع نموده ،دادن فتاوی تند درباره شعرش نه عالمانه است نه شاعرانه زندگی برای طولش سند پا به مهر به کسی نداده نباید از مرگ غافل شد اگر امروز نیاید بی شک فردا خواهد آمد استغراق در هوسبازی زیبارویان امکان حیات معقول را از آدمی سلب می کند نگاری که به یک کرشمه تمامی زهد و دانش چهل ساله شاعر را با خود به یغما می برد موجودی مخوف است او خزانه دانش بشری را تاراج می کند نه به این دلیل که دانش را غارت نموده بل ازینرو که دانش عاشقانه ای را نابود می کند که حافظ در چهل سال عشق ورزی با خود جمع کرده است حافظ بارها به ما تذکر داده است که دانش عشق در حوصله دفتر ما نیست اساسا بزرگان ما به دلیل نداشتن تجارب حسی طولانی در دنیای عشق قادر به تعمق وسیع در این حوزه نبوده اند کسب دانش همیشه دشوار بوده است ولی کسب دانش عاشقانه انهم در طول چهل سال گنجینه گرانقدری است که جز با تفسیر دقیق اشعار حافظ و شاید نقد تاریخی آن قابل حصول نباشد اینکه حافظ برای از دست دادن این تجارب حسی که به قیمت جان او تمام شده ، بیمناک است پر بیراه نیست بی تردید زیباترین مترادف «ترسم» در مصراع:«ترسم آن نرگس مستانه به یغما ببرد» «مطمئن هستم» خواهد بود.از سویی با خود فکر میکنم در قاموس واژگانی حافظ « بانگ گاو» محلی از اعراب ندارد و از سویی اوج تنفر و انزجار شاعر را از عشوه گران میان تهی که درکی از عشق جز آب و رنگ ندارند به زیبایی بیان می کند گوساله سامری کجا و ید بیضا کجا؟ و این همان سیل غمی است که حافظ را از خود می رباید و برای گریز از آن باید به جام مینایی می روی آورد ولی کدام می؟ بلافاصله خود پاسخ داده است راه عشق ارچه کمینگاه کمانداران است / هرکه دانسته رود صرفه زاعدا ببرد . بله می همان دانش است ولی نه دانش مکتوب همان دانش حسی و عاطفی که حافظ در طول چهل سال آنرا گرد کرده ولی هنوز بیمناک است که کمانداری او را دچار نسیان کند و همه دانشش را به چپاول ببرد آنان از دید حافظ دشمنان بزرگ او هستند اعدایی که او باید از آنها بگریزد در پایان از معشوق ازلی سخن می گوید که روزی امانت زندگی را به ما بخشید و ما ملزم هستیم این امانت را از آلایش ها رنگ ها و نیرنگ ها بپردازیم و بگذاریم تا روزی که او مقرر کرده است به خالق هستی تحویل دهیم : خانه از غیر بپرداز و بهل تا ببرد..در پناه حضرت دوست باشیم. یاحق
سپاس
درود
جام مینایی می سد ره تنگ دلیست
منه از دست که سیل غمت از جا ببرد
حافط در این بیت خیلی صریح و رک و روشن به فواید می اشاره می کنه و می گوید برای رهایی موقتی از دلتنکی هایت می نوش کن.
چرا ما دوست داریم از حافظ یک فرا زمینی و یک قدیسه بسازیم ؟حافط هم فردی نابغه و نخبه ای از بطن همین مردم با ذوق و قریحه و هتر شاعری در خدمت مردم بوده است
مطلبی که جناب دکتر علیرضا محجوبیان لنگرودی در حاشیه آوردن بسیار زیبا و دلنشبن بود. با تشکر از ایشان.
همچنین از جناب جاوید مدرس هم تشکر میکنم بابت حاشیه مفیدی که آوردن.
بانگ گاوی چه صدا باز دهد عشوه مخور
تنها در این جا گاو بکار رفته است
کمینگاه در دو اثر و کمانداران تنها در این اثر بکار رفته است
کاربرد سامری در آثار حافظ
حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ 128
سامری کیست که دست از ید بیضا ببرد
حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ 143
سامری پیش عصا و ید بیضا میکرد
حافظ
حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ 215
هزار ساحر چون سامریش در گله بود
حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ 399
به غمزه رونق و ناموس سامری بشکن
سلام ، رضای عزیز ، بارها از شرح و بیان خوب و متین شما سود جسته ام . سپاس .
نوشته دانشورانه ی آقای دکتر محجوبیان عزیز ، بجا و به هنگام بود . سپاس .
نیست در شهر نگاری که دلِ ما ببرد
بختم ار یار شود، رختم از اینجا ببرد
نگار که معنیِ تصویر و نقاشی را هم در ذهن تداعی می کند در اینجا استعاره از عارف یا بزرگی ست که با خداوند به وحدت رسیده و در نتیجه زیبا روی و نگاره ای از خداوند شده است و عاشقان با نظر بر رخسارشان خداوند را در او می بینند، و حافظ از زبانِ سالکی که گویا عاشق است چنین نگاری که بتواند دلِ او را برده و عاشقتر کند در شهرِ خود نمی بیند، پس آن سالکِ عاشق می پندارد که اگر بخت با او یار باشد رخت یا اسبابِ خود را از این شهر برداشته و در جستجویِ چنین عارفِ کاملی شهر به شهر می رود و او را جستجو می کند. در روزگار قدیم ارتباطات دهان به دهان بود و جستجویِ شهر به شهر برای یافتنِ عارفی کامل و آموختنِ نکاتِ معرفتی از وی امری رایج، چنانچه سعدیِ بزرگ و عاشقانِ دیگر تا بغداد و هند و ممالکِ دور دست نیز سفر می کردند تا نگاری زیبا را ملاقات و از علمِ او بهرمند شوند، و سالکِ مور نظرِ حافظ نیز با خود می اندیشد که در شهرِ و دیارِ خود هرچه دانش وجود دارد را فرا گرفته است و نگاری نیست که بتواند دلِ او را برده و چیزی بر دانشِ معنویش بیفزاید، پس اگر بخت با او یار شود باید رخت از این شهر بربسته و در جستجویِ نگار و یا عارفی کامل که دلربا باشد راهیِ سفر شود.
کو حریفی کَشِ سرمست که پیشِ کرمش
عاشقِ سوخته دل نامِ تمنا ببرد
حریفِ کَش در اینجا یعنی هم پیاله ای که زیبا روی نیز هست و سرمست از بادهٔ الست، یعنی همان نگاری که بتواند از سالکانِ عاشق دلربایی کند، عارفانی بزرگ چون عطار و مولانا که با کَرَم و سخاوتِ خود بتواند شرابِ عشق را در قالبِ ابیات و غزلهایِ زیبای خود ریخته و به عاشقان عرضه کند، پس سالکِ بظاهر عاشقِ دلسوختهٔ مورد نظرِ حافظ چنین زیبایِ سرمستِ بادهٔ الستی که کریم و بخشنده هم باشد را در شهرِ خود نمی یابد تا از او تمنایِ شراب و معارفی را داشته باشد که از عالمِ معنا آمده است و به رایگان در اختیارِ او بگذارد، پس ظاهراََ به همین منظور می خواهد تا رختِ خود را از این شهرِ بی نگارِ کَش و زیبا بر بسته و عزمِ سفر کند.
باغبانا ز خزان بی خبرت می بینم
آه از آن روز که بادت گُل رعنا ببرد
حافظ با مقدمه چینی در دو بیتِ آغازینِ غزل قصدِ بیانِ مطلبِ مهمی را دارد و اینکه لزوماََ عاشقِ دلسوخته نیازمندِ دیدارِ حریفی کَش نیست تا از او علم و معرفتِ بیشتری را تمنا کند، پس حافظ سالکی را که قصدِ فراگیریِ علومِ عرفانی از کاملترین نگارِ سرمست و آن هم بطورِ مستقیم و رو در رو را دارد باغبانی می بیند که علم و دانشی را که تا کنون آموخته است همچون گلهایِ باغ آراسته است و به آن مباهات می کند، در حال این شائبه پیش می آید که او در پیِ آن است تا گلهایِ رنگارنگِ بیشتری را در باغِ ذهنِ خود بیاراید و دیگران را به تماشایِ این باغِ آباد دعوت کرده و در هر محفلی به مجلسیان فخر فروشی کند. در مصرع دوم گُلِ رعنا گُلی ست که درونی ارغوانی رنگ دارد و برونی زرد، کنایه از اینکه تمنایِ سالک از عارفِ کامل برای چیدنِ گُلی از گُلستانِ او امکان پذیر است اما گُلِ رعنایی را بدست می آورد که از یک روی می تواند عشقِ او را افزون کند اما رویِ دیگرش فخر فروشی و نمایش به دیگران است که با آن شمشیرِ دو لبه نیز می گویند، حافظ به سالکی که در نقشِ باغبان و آراستنِ گُلها ظاهر شده است هشدار می دهد که مگر از بادِ خزان بی خبری که این چیدمانِ ذهنیِ گُلهای رنگارنگ و سخنانِ عارفانه را از این سوی و آن سو جمع آوری کرده و در باغِ ذهنیِ خود آراسته ای، و بنظر می رسد که خبر نداری بادِ نخوت و غرورت خواهد وزید و این گُلهایِ رعنایت را با خود خواهد برد و آنچه برای تو برجای می ماند آه و افسوسِ عُمرِ از دست رفته خواهد بود. درواقع حافظ معتقد است لزومی برای افزودن بر گُلهای رنگارنگ و فرا گیریِ تمامِ سخنانِ بزرگان از هر مشرب و مکتبی و آن هم در عالی ترین سطوح نیست که بخواهد از شهر خود رخت بربسته و با مشقت در دوردستها پیر و عارفی کامل بیابد و از او فیض ببرد(کاری که گفته شد در قدیم بسیار رایج بود)، یعنی سالک اگر همان مقداری که در شهرِ خود آموخته است را بکار بندد و در کارِ عاشقیِ خود مستمر باشد می تواند به مراتبِ عالی تر برسد، بعلاوه اینکه در هر شهر و دیاری اگر عارف و عالمِ کاملی نیست عالمانِ متوسط که هست، پس می توان از دانش و راهنمایی هایِ آنان برایِ سلوکِ عاشقانهٔ خود بهره برد و پیشرفت کرد.
رهزنِ دهر نخفته ست مشو ایمن از او
اگر امروز نبرده ست که فردا ببرد
در این حال عاشقی دلسوخته که در پیِ جستجو و یافتنِ نگاری زیبا شده در دور دستها ست تا از علمِ او فیض برده و سخنی از او را همچون گُلی بر باغِ خود بیفزاید ممکن است این نصیحتِ حافظ را نپذیرد و ادعا کند باغش آباد است و اشعار و سخنانِ بزرگان و عارفان را حفظ کرده است و هرجا لازم بداند آنها را بیان می کند و به مخاطبین نمایش می دهد، پس ببین که باد و خزان آسیبی به این باغ وارد نکرده است، اما حافظ می فرماید شب دراز است و قلندر بیدار، هنوز تا صبح بسیار مانده است و راهزنِ دهر نخفته است، پس اگر می بینی هنوز آسیبی به باغِ ذهنیِ تو نرسیده است از آن ایمن مشو زیرا اگر امروز آنچه اندوخته ای را به یغما نبرده است بدان که فردا خواهد برد، یعنی دهر یا روزگار صبرش بسیار است و چند روزی به تو مهلت می دهد تا ببیند آیا آنچه از بزرگان و حریفانِ کَشِ سرمست را که تا کنون آموخته ای بکار می بندی و بر احوالِ تو تأثیر می گذارند یا نه، پس اگر بخواهی به نقشِ باغبانی و گُل اراییِ خود ادامه دهی بدونِ تردید رهزنِ دهر یا روزگار طرحی می ریزد که در جایی رسوایت کند تا همگان بدانند گُلهایِ رعنایی که جمع آوری کرده ای برای خود نمایی و نمایش است نه بمنظورِ تبدیل، و تو ادایِ عاشقِ سوخته دل را در می آوری، پس آن هنگام است که آن گُلها را باد خواهد برد.
در خیال این همه لعبت به هوس میبازم
بو که صاحب نظری نامِ تماشا ببرد
لعبت عروسک هایی هستند که با ریسمان به آنها حرکت می دهند تا کودکان بازیِ آنها را تماشا کنند، (همان خیمه شب بازی)، پس حافظ از زبانِ حالِ عاشقِ سوخته دلی که به گُلهایِ جمع آوری شدهٔ خود غره شده می فرماید این همه سخنانِ زیبا و اشعارِ عرفانی و حکیمانه را که در گلستانِ خیالیِ خود جمع آوری کرده است لُعبت و بازیچه هایی هستند در دستِ او که به هوس آنها را حرکت داده و بازی می کند تا مگر صاحب نظری یافت شود و نامِ تماشا ببرد، یعنی خود تماشا کند و با تاییدِ او دیگران را نیز به تماشایِ بازی با الفاظ و اشعارِ بزرگان فرا خواند، یعنی هدفِ این بظاهر عاشقِ سوخته دل اخذِ اعتبار و تأییدِ صاحب نظران است تا به این وسیله اعتباری برای خود دست وپا کرده و سَری بین سرها در اورد، نیَتَش بهره بردن از رنگِ ارغوانیِ گُل که عشق است نبوده است، بلکه رویِ دیگرِ گُل که خودنمایی و کسبِ اعتبار است مقصودِ اصلیِ این مدعیِ سلوک و عاشقی می باشد.
علم و فضلی که به چل سال دلم جمع آورد
ترسم آن نرگس مستانه به یغما ببرد
پس حافظ از زبانِ آن مدعیِ عاشق می فرماید ما ممکن است چهل سال به کارِ باغبانیِ خود ادامه دهیم و زیباترین گُلها یا اشعار و جملاتِ عارفان را در ویترینِ باغِ خود پرورده و نگهداری کنیم و آنها را علم و فضلِ خود دانسته، به آن مباهات کنیم اما بدلیلِ اینکه خود واقعاََ به آن دانش ها معتقد نیستیم و زندگیِ خود را بر مبنایِ فضل و دانشِ بزرگان پایه ریزی نکرده ایم یا به بیانی دیگر دانش و فضلِ اکتسابیِ خود را به فعل در نیاورده و بر رویِ خود پیاده نکرده ایم در کارِ عشق موفق نخواهیم شد. در مصراع دوم نرگسِ مستانه استعاره از بینش و دیدِ خداوندی یا چشمِ زندگیست که همواره مست است و لحظه ای نیز نگاهِ هُشیارانه به جهان ندارد، ترسم یعنی که حتمن چنین اتفاقی خواهد افتاد و آن نوعِ نگاهِ مستانهٔ زندگی تاب و تحملِ چهل سال یا عُمری لُعلت بازی را ندارد، زیرا که می خواهد عاشقانِ دلسوخته اش نیز همین نگاهِ مستانه به زندگی را داشته باشند، پس وقتی می بیند عُمری ست که مدعیِ عاشقی از اینهمه فضل و دانشی که گُلچین نموده و در ویترینِ باغِ خود از آنها نگهداری و به دیگران نمایش می دهد اما خود بهره ای نبرده است، بوسیلهٔ همان بادِ خزان و بادِ حوادثی که رقم خواهد زد همهٔ آن فضل و دانش را به یغما می بَرَد. برای مثال او که سخنانِ بزرگان را به زیبایی بر زبان می آورد و بر همهٔ اشعار و سخنانِ بزرگان اشرافِ کامل دارد و کتاب ها منتشر کرده است اما با شگفتی می بینیم در محفلی از کسی بدگویی می کند یا لفظِ ناپسندی را در بارهٔ دیگری بر زبان می آورد، که این توصیفِ ناپسندِ او بسرعت بازنشر می شود، در اینصورت است که اعتبارِ همهٔ فضل و دانشش در دستِ بادِ خزان بر باد می روند، چرا که مخاطبین و خوانندگانِ کتابهایش پِی خواهند برند این علوم بر خودِ او مؤثر نبوده است و او را پایبند به اخلاق نکرده است، پس در حقیقت فضل و دانشی ندارد.
بانگ گاوی چه صدا بازدهد عشوه مخر
سامری کیست که دست از ید بیضا ببرد
داستانِ گاوِ سامری و حضرت موسی را همگان می دانیم، پس حافظ آن گُلهایِ ارغوانیِ باغِ باغبان یا علوم و فضل و دانشی را که تحول و عشقی در شخصِ عالم ایجاد نکند به همان سر و صداهایِ گاوِ سامری تشبیه می کند که همگی ذهنی هستند، پس از شخصِ مدعیِ عاشقی و پیروانش می خواهد تا عشوهٔ آن گاو و سامری را نخرند و فریبِ نخورند، یعنی روزی سرانجام موسی باز خواهد گشت و او رسوا خواهد شد، پس آن باغبان و یا عاشقِ بظاهر دلسوخته کسی نیست که بتواند که حتی یک دست از ید و بیضایِ موسی بِبَرَد، یعنی کارِ آن به اصطلاح فاضل جادوگری ست و کارِ انسانهایِ کامل یا عرفا همچون موسی اعجاز است، و معجزه همواره بر شعبده پیروز است.
جام میناییِ مِی سدِ رهِ تنگ دلیست
منه از دست که سیلِ غمت از جا ببرد
پس از بازگشتِ موسی و رسوا شدنِ سامری یا عالمِ فاضلی که با سر و صداهایِ گاوِ ذهنیِ خود خلق الناس را اطرافِ خود گرد آورده بود، او که می بیند همگان از گِردش پراکنده و بار دیگر پیرامونِ موسی یا عارفِ حقیقی حلقه زده اند غمگین و دلتنگ می شود و حافظ که پیش از این در غزلِ ۴۸ فرموده است؛ "مِی بیاورکه ننازد به گُلِ باغِ جهان هرکه غارتگریِ بادِ خزانی دانست" در اینجا نیز به عاشقِ دلسوخته توصیه می کند تا جامِ میناییِ شرابِ عشق را از دست ندهد و از شرابِ موسی یا عارفانِ بهرمند گردد و در این راه مستمر باشد، زیرا همین جام و شرابِ حقیقیِ عشق است که می تواند سَدّی محکم در برابرِ سیلِ غمهایی شود که از هر سو بر انسان هجوم می آورند.
راه عشق ارچه کمینگاه کمانداران است
هرکه دانسته رود صرفه ز اعدا ببرد
پسحافظ در ادامه می فرماید در راهِ عشق کمانداران در کمینگاه نشسته اند تا عاشقِ دلسوخته حقیقی را از مدعیانِ عاشقی تشخیص داده و با اتفاقاتی که مثالِ آن گفته شد راهِ آنان را بزنند، کمانداران عوامل و اتفاقاتی هستند که به فرمانِ دَهر موجبِ رسواییِ سامری و مدعیان می شوند، و حافظ می فرماید اگرچه کمانداران در کمینِ سامری ها نشسته اند اما هر کسی آگاهانه با گذرگاه هایِ سختِ راهِ عاشقی آشنا باشد، می تواند از اعداء و دشمنان صرفه ای ببرد و از شرِ آنها در امان باشد، به امیدِ اینکه بتواند از کمینِ کمانداران نیز جانِ سالم بدر بَرَد. اعدا و دشمنان همان نفسِ باغبان است که گُلهای رعنا را برای عشق نمی خواهد و بلکه قصدِ نمایشِ آنها را دارد.
حافظ ار جان طلبد غمزه مستانه یار
خانه از غیر بپرداز و بهل تا ببرد
پس حافظ با عبرت گرفتن از سرنوشتِ عاشقِ به ظاهر دلسوخته ای که در واقع باغبان بود و در نهایت سامری از کار درآمد و توسطِ موسی رسوا شد، می خواهد که اگر غمزهٔ مستانهٔ یار یا معشوقِ ازل جانِ او را هم طلب کند، دریغ نورزیده و آن را تقدیمِ دوست کند، علم و فضل و سخنانِ زیبایِ ادیبانه و عارفانه اش که جایِ خود دارد. پس او باید خانه را از هرچه غیرِ اوست خالی کند و به آن یار اجازه دهد همه را ببرد، در اینصورت است که خانه از برای آن یار یا عشق آماده شده است و دلش به عشق زنده می گردد و هدفِ غاییِ دانش اندوزی نیز همین است و نه نمایشِ آن در باغ و گلخانهٔ ذهن.
با سلام
من به عزیزان توصیه می کنم تفسیر این شعر را در برنامه سمت خدا که توسط حجت الاسلام رنجبر ارایه میشود را حتما ببینند کافیه فقط مصرع اول این شعر رو به همراه اسم استاد رنجبر تو گوگل سرچ کنند خودش میاد بالا
این غزل را "در سکوت" بشنوید
در این شهر زیباچهرهای نیست که مرا از خود بیخود کند و با یاری بخت مرا به شهر دیگری ببرد.( ایهام:۱-اشاره به اقامت حافظ در شهر یزد، محله شیخ داد۲-بهره مندی و دلبری نمودن همه زیبارویان۳-پرسشی خوانده شود)
۲- کجاست معشوق سرمست؟!
تا در پیش مهربانی اش آرزوهایم را یکایک بشمارم؟( خانلری: گش سرمست)
۳- ای باغبان، تو را از پاییز بیخبر میبینم، فریاد از آن روز که خزان گل زیبایت را برباید.
۴- و بدان که راهزن روزگار سرانجام زیباییها را به یغما خواهد برد .
۵- در وادی خیالم به آرزوی رسیدن به تو با واژه ها(غزلهایم) لعبت( عروسک نمایش)بازی می کنم شاید کیمیاگری( با جادوی نگاهش)به تماشا بنشیند.( و ما امروز تماشاگر نمایش واژه های غزل هستیم)
۶- میترسم چشمان مست بیرحمت، دانش و معرفت چهل ساله ام را در لحظهای برباید.( خانلری:نرگس ترکانه)
۷- اما به صدای مخالفان عشقمان که چون صدای گاو است فریب مخور،؛ سامری نمی تواند بر دست نورانی موسی پیروز شود( ناتوانی جادو در برابر معجزه)
۸- جام سرخ شراب، سد ورود اندوه است، از دستش نده که سیل غم تو را خواهد برد( با شراب حال خوش باش پیوسته تا بر اندوهی که در سرشت جهان است چیره شوی)
۹- گرچه کمانداران زیبارو در راه پر خطر عشق به کمین نشسته اند، ولی اگر آگاه شوی( از راز عشق و کیمیاگری آن)میتوانی در امان باشی.
۱۰- ( پس از این آگاهی) اگر عشوههای مستانه یار، جانت را هم طلب کرد، خانه دل را از بیگانگان خالی کن تا ببرد( معشوق نیز هر کسی را نمی کشد- برای رسیدن به فنا- بلکه باید همدم اغیار نباشی)
دکتر مهدی صحافیان
آرامش و پرواز روح
نیست در شهر نگاری که دل ما ببرد
بختم ار یار شود رختم از این جا ببرد
نیست در شهر نگاری که دل ما ببرد واقعا یک کسی نیست که شما وقتی با آن نشست و برخاست بکنی شما را هوایی بکند عاشق و شیدای حق بکند دل شما را به حق بسپارد اهل دلی نیست نیست در شهر نگاری که دل ما ببرد نسل امروز ما واقعا یک نسل فقیری است یا چنین نگارهایی نیستند یا در دسترس نیستند به راحتی نمیشود اینها را یافت و پیدا کرد و حافظ از همین نگران است نیست در شهر نگاری که دل ما ببرد بختم ار یار شود رختم از این جا ببرد اگر بخت و اقبال با من یار شود گذار من به این جنس آدمها بیفتد اینها بار و بنهی من را میتوانند از این عالم به عالم دیگر ببرند همه چیز من را میتوانند هوایی و خدایی بکنند.
کوحدیثی کش سرمست که پیش کرمش
عاشقِ سوخته دل نامِ تمنا ببرد
میگوید کو آن هم دل و هم نشین آن کسی که سر تا پا کش است یعنی زیباست یعنی خوش است یعنی آدم را به سمت خودش میکشد از بس دلرباست فراوان جاذبه دارد کَش است کشنده است که سرمست هم باشد یعنی از خودش بی خود شده باشد از یک عالم خودیت و خودخواهی و خود پسندی بیرون آمده باشد پیش کرمش سر تا پا هم کرم و کرامت و آقایی باشد که در پیشگاه کرم او یک عاشق دلسوختهای به محض این که نام یک تمنا نام یک آرزو میبرد آن آرزو را برآورده میکند در دستت هر چه بخواهی میگذارد تمام نیازهایت را مرتفع میکند کو حریفی کش سرمست که پیش کرمش عاشق سوخته دل نام تمنا ببرد
باغبانا ز خزان بی خبرت میبینم آه از آن روز که بادت گل رعنا ببرد
خزان فقط مال باغ نیست که خود باغبان هم خزان دارد
در خیال این همه لعبت به هوس میبازم بو که صاحب نظری نام تماشا ببرد
بچهها مشغول عروسک هایشان هستند سرگرم و دل گرم عروسک هایشان هستند با این عروسکها زندگی میکنند حرف میزنند درد دل میکنند در حالی که این عروسکها چیزی نیستند چیزی از آنها ساخته نیست حافظ میگوید حکایت ما حکایت همین بچهها است منتها اینها در بیرون عروسک بازی میکنند ما در خیال خودمان عروسکها چه چیزهایی هستند؟ دیگران میگوییم اگر برویم پیش فلانی مشکل حل میشود اگر کنار فلانی قرار بگیریم گرههای ما یکی پس از دیگری باز میشود نان ما در روغن میشود وضع ما از این رو به آن رو میشود عروسک بازی میکنیم در خیالات و اوهامات خودمان میگویدای کاش صاحب نظری میآمد نظری به ما میانداخت وضع رقت بار ما را میدید دلش به رحم میآمد دست ما را میگرفت میبرد به تماشا یک حقایقی را به ما نشان میداد تا این عروسکها از چشم ما بیفتد در خیال این همه لعبت به هوس میبازم لعبت بازی یعنی عروسک بازی میگوید در خیال خودم این همه عروسک بازی میکنم آن هم نه از روی عقلانیت از روی هوس کاش یک نگاری از راه برسد و نام تماشا ببرد بگوید بیا برویم تماشا یک چیزهایی نشانت بدهم چیزهایی بده تا چیزهایی از دست ما بیفتد و الا اینها از دست ما نمیافتد چهار دستی گرفتیم و رها نمیکنیم
علم و فضلی که به چهل سال دلم جمع آورد ترسم آن نرگس مستانه به یغما ببرد
میخواندم یک پدری پسرش را فرستاده بود که علوم غریبه را یاد بگیرد علم رمل را یاد گرفته بود بعد از سالها آمده بود پدرش گفته بود بعد از این سال رنج و ریاضت چه به دست آوردی گفت پوشیدهها بر من پوشیده نیست گفت عجب یک چیزی را گرفت در مشت خودش گفت بگو ببینم در مشت من چیست؟ خیره شد به مشت پدرش و گفت گرد است گفت درست است گفت وسطش هم سوراخ است گفت این هم درست است گفت فلز است گفت این هم درست است بعد گفت غربیل نیست؟ پدرش گفت پسر جان تو این همه نشانهها دقیق و باریک را گفتی درست گفتی این همه مسائل پیچیده را فهمیدی اما این را نفهمیدی که غربیل و غربال در مشت جا نمیگیرد؟ حافظ میگوید بعضی فضلهای ما از این دسته است سالها رفتیم علم آموختیم ولی از این دست یک کسی میگفت با پدرم روی یک مسئلهی علمی بحث میکردم خلأ از نگاه ابن سینا من بحث میکردم پدرم بحث میکرد با هم مجادله میکردیم من احساس میکردم حق با من است پدرم احساس میکرد حق با اوست بالاخره به نتیجه نرسیدیم برادرم هم آدم فاضلی بود گفتم بیا تو حکم و شاهد باش ببین من چه میگویم پدرم چه میگوید حق با کیست من این را میگویم پدرم این را میگوید برادرم یک تاملی کرد گفت به نظرم حق با توست ولی تو که مسئلهی به این پیچیدگی را میفهمی چطور نمیفهمی که با پدر خودش نباید جدل بکنی؟ نباید صدایت را روی صدای پدرت بالا ببری؟ حافظ میگوید نکند علم و فضلهای ما از این دست باشد؟ سالها زحمت کشیدی یک چیزهایی را درک کردی ولی در بدیهی ترین چیزها اولی ترین چیزها مانده باشی وقتی خدا یک نگاهی میکند همهی اینها بپرد برود پی کارش بگوید این علم و فضل است که تو داری؟ علم و فضلی که به چهل سال دلم جمع آورد آن هم با دل و جان جان کندم زحمت کشیدم ترسم آن نرگس مستانه میترسم آن چشمی که سر تا پا مستی و شیدایی است با یک نگاه همهی اینها را به یغما و تاراج ببرد بگوید اینها چیست تو داری.
بانگِ گاوی چه صدا بازدهد؟ عشوه مَخر
سامری کیست که دست از یدِ بیضا ببرد؟
سامری یک گوساله ساخت که وقتی باد از پشتش دمیده میشد از دهانش صدای گاو بیرون میآمد و این خیلی مردم را شگفت زده کرده بود این هم از شگفتی مردم سوء استفاده کرده بود میگفت خدایی که موسی میگفت همین است اگر میخواهید پرستشی داشته باشید این را پرستش بکنید موسی وقتی که آمد طبیعی است وقتی دوباره ید بیضای خودش را نشان بدهد این صدای گاو رنگ میبازد میرود پی کارش این صدای گاو وقتی معجزه گر است که ید بیضا در کار نباشد حالا حافظ همین را میخواهد بگوید میگوید ما یک بانگ گاوی داریم در عالم یک ید بیضایی داریم تا وقتی این بانگ گاو یک بانگی دارد برای خودش سر و صدا ایجاد میکند اعجاب و شگفتی میآفریند که آن ید بیضا نیاید اگر آن بیاید همهی اینها میرود پی کارش ما یک سامری داریم یک موسایی داریم این سامری تا وقتی یخش میگیرد که پای موسی به میان نیاید اگر آمد میرود پی کارش الآن تمام رسانههای مبتذل عالم نقش همین بانگ گاو را دارند اگر معارف اهل بیت که نقش ید بیضا دارد اگر واقعا بیاید و درست عرضه شود و درست تعلیم شود همهی اینها رنگ میبازند حافظ میگوید امکان ندارد بتواند بانگ گاو بر ید بیضا غالب شود بانگ گاوی چه صدا باز دهد این بانگ گاو چه صدایی میخواهد در عالم انعکاس بدهد چه اتفاقی میخواهد رقم بزند عشوه مخر عشوه خریدن یعنی فریب خوردن فریب نخور سامری کیست؟ که دست از ید بیضا ببرد دست بردن یعنی پیش افتادن پیشی گرفتن سبقت گرفتن میگوید سامری چه کسی است که بخواهد از ید بیضای موسوی جلو بیفتد و بر او غالب شود و غلبه بکند.
جام مینایی مِی، سد ره تنگ دلی است منه از دست که سیل غمت از جا ببرد
بارها عرض کردیم معرفت در نگاه حافظ تشبیه به میمی شود و قرآن چون ظرف معارف حق است به جام میتعبیر میشود میگوید ببین اگر میخواهی جلوی غمها را بگیری جلوی غصهها را بگیری به آرامش و اطمینان راه پیدا بکنی یک راه بیشتر نداری آن هم جام مینایی میاست جامی است که شیشهای هم است با کوچک ترین حرکتت میشکند و از دست خواهی داد و از معنویاتش محروم خواهی شد جام مینایی میسد ره تنگدلی است این است که میتواند جلوی دل تنگیها و غمها و غصههای تو را بگیرد به تو آرامش و امنیت بدهد منه از دست این را از دست مده وگرنه سیل غمت از جا ببرد سیل غمها و غصهها از راه میرسد و تو را مثل یک بوتهی خاری که از دل کویر ریشه کن میکند و با خودش میبرد تو را هم با خودش خواهد برد «أَلَا بِذِکْرِ اللَّـهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ» (رعد/ 28) یک جای دیگر میگوید غم کهن به میسالخورده دفن کنید این غصههای مزمن همیشگی را فقط با میسالخورده یعنی آن معرفتی که سالها از عمرش گذاشته 1400 سال پیش نازل شده به میسالخورده دفن کنید که تخم خوشدلی این است پیر دهقان گفت اصلا تنها راه رسیدن به دل خوشی و خوش دلی همین است این را هم من نمیگویم پیر دهقان گفت آن کسی گفت که پیر بود و دهقان بود کشاورز بود کشاورزی میکرد یعنی حضرت علی بود این کلام حضرت علی است که ا فَإِذَا الْتَبَسَتْ عَلَیْکُمُ الْفِتَنُ کَقِطَعِ اللَّیْلِ الْمُظْلِمِ فَعَلَیْکُمْ بِالْقُرْآنِ (کافی، ج 2، ص 599) وقتی که تاریکیها بر شما هجوم آوردند به قرآن پناه ببرید حالا حضرت علی میفرماید علیکم بالقرآن حافظ میگوید جام مینایی میسد ره تنگ دلیست منه از دست که سیل غمت از جا ببرد
راه عشق ار چه کمینگاه کمانداران است هر که دانسته رود صرفه ز اعدا ببرد
راه خدا راه عشق و محبت است میگوید کسی که در این مسیر قدم میگذارد کمینهای فراوانی سر راهش است در این کمینها هم پر از کمان دار است همه نشانه میروند تا دل او را صید بکنند غافل بکنند مصداقش امروز خیلی روشن تر است تا روزگار خود حافظ این همه سایتها شبکهها کانالها ماهوارهها اینها کمان دارانی هستند که پیوسته آدمها را دارند نشانه میروند تا انسانها غافل شوند هر لحظه شما را دارند به غفلت دعوت میکنند هیچ کدام شما را به ذکر دعوت نمیکنند میگوید کسی میتواند از این دامها از این کمینها از آن کمان دارها خلاصی پیدا بکند که دانسته رود یعنی معرفت داشته باشد اگر معرفت داشته باشد از اینها هیچ آسیبی متوجه او نخواهد شد نه که سراغ اینها نمیرود نه اتفاقا سراغ اینها هم میرود از اینها هم استفاده میکند ولی رنگ اینها را نخواهد گرفت دقیقا مثل یک گل که شما کود میریزی پایش ولی رنگ کود نمیگیرد بوی کود نمیگیرد طعم کود پیدا نمیکند ولی از همین کود بیشترین و بهترین استفاده را برای رشد خودش میکند میگوید اینها هم در کنار همهی این تجهیزات نهایت استفاده را میکنند بدون این که رنگ ببازند بدون این که رنگ اینها را به خودشان بگیرند
حافظ ار جان طلبد غمزهی مستانهی یار خانه از غیر بپرداز بهل تا ببرد
میگوید اگر او یک غمزهای کرد یعنی یک نگاه عاشقانهای به تو انداخت یک نگاه مستانهای به تو کرد و اشاره کرد که من جان تو را میخواهم تو جان خودت را باید نثار من بکنی قربان من بکنی میگوید از من به تو نصیحت هر چه جز او باشد غیر است غریبه و بیگانه است نثارش بکن و به پای او بریز(برگرفته ای از شرح استاد رنجبر)پیوند به وبگاه بیرونی
باغبانا ز خزان بیخبرت میبینم/ آه از آن روز که بادَت گُلِ رعنا ببرد
در وهلهی نُخُست پنداری که [باغبان(ا)] دَر آسمانِ ذهنیِّ خود سیر و سفر میکُند و حال و هوایی دارد. گواهِ این منطق آن است که وی لُغتِ باغبانا را به الف آنچنان آذین و سرکَش کرده که مپرس! و دیگر که او ز [خزان] یادی کرده است. انگار کو ز شورِ مستیِّ و حرارتِ مِیاَش [وی دَر باغاَش نیست!] در محاوره ما فرطِ بیهُشی را حالتِ مستی دانیم و کدام مستی برتر از مستیِّ آب و رنگ و بویِ گُلی که بربادست؟ حال یکبار دیگر بدین خطابِ خواجه بنگرید که گفت[باغبانا]، پنداری ندایی بدو میگوید که هی (بی حواس) رو برگردان، وز دورنگیِّ آسمان آگه باش که رو به پاییزست، و دیگر که [گُلِ رعنا] را در روسپیگری و قحبگی فاش و رنگآمیز نامیده. یعنی که پُشتِ گُلبرگها زرد و رویِ داخلیِّ آن قرمز است: باد در رویِ گُلِ رعنا حدیثی گفت سرد/ با وجودِ قحبگی شد سُرخ رو از انفعال”
کنون باغی را تصور کنید که به رنگ و بویِ گُل شُهرهی خاص و عام و نامِ باغبانِ خویش را بر زبان.ها انداخته است و در اینجا کدام و چه تناقض و دشمندوستی برتر از (باد)، هیونی که در رونقِ یاد سری پیمانشکن دارد، و به وقت سنگ به جامت اندازد! و جنابِ حافظ تردست آنچنان فسونی به لُغتِ [ بادَت] بر باغبانا کَشیده که رونقی بر چهرهی او نمیگُذارد، و آبشخورِ بادِ نخوتِ باغبانان را ز بادِ غفلت و یادِ آنان داند، آن هم تنها با یک حرفِ اضافهی [ت]. ملکِ طلقی که با پهلوّی و پُشتِ پایی خیالِ باغبان.ا را آنچنانتر میکند، و همین.