غزل شمارهٔ ۱۲۷
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
خوانش ها
غزل شمارهٔ ۱۲۷ به خوانش فریدون فرحاندوز
غزل شمارهٔ ۱۲۷ به خوانش سهیل قاسمی
غزل شمارهٔ ۱۲۷ به خوانش آوای شعر پارسی
غزل شمارهٔ ۱۲۷ به خوانش اسماعیل فرازی کانال سکوت
غزل شمارهٔ ۱۲۷ به خوانش محسن لیلهکوهی
غزل شمارهٔ ۱۲۷ به خوانش فاطمه زندی
غزل شمارهٔ ۱۲۷ به خوانش پری ساتکنی عندلیب
غزل شمارهٔ ۱۲۷ به خوانش سارنگ صیرفیان
غزل شمارهٔ ۱۲۷ به خوانش مریم فقیهی کیا
غزل شمارهٔ ۱۲۷ به خوانش احسان حلاج
آهنگ ها
این شعر را چه کسی در کدام آهنگ خوانده است؟
حاشیه ها
«دیدم و» آن چشم دل سیه که تو داری
جانب هیچ آشنا نگاه ندارد
در حواشی دیوان حافظ ذیل «دیدم و» چنین آمده:
دیدم و: دیدم + و ، این ترکیب که ظاهراً معنی «حاصل» و «نتیجه» میدهد در دیوان خواجه چند بار تکرار شده، مرحوم غنی نیز به این نکته پی برده و یادآور شده که خواجه در چندین غزل آن را به کار برده است (ق غ - 115 و 119).
----
نمونهی دیگر:
دفتر دانش ما جمله بشویید به می
که فلک «دیدم و» در قصد دل دانا بود
موضوع : دیدم و
همین واژه در بعضی از نسخه ها متفاوت است:
نسخه ی ستایشگر: دیدم آن
نسخه ی فرهاد: دیده ام آن
نسخه ی انجوی: دیده ام آن
ظاهرا این تغییرات و تصرفات از طرف مصححان و نساخان انجام گرفته است.
سلام : 1- ابیات چهارم و پنجم دارای قافیه تکراری هستند و لذا اشتباه است . البته در برخی چاپ ها بیت چارم وجود ندارد. از جمله کتاب نسخه ی قزوینی
با تشکر
با سلام
نگاه داشتن به دو معنی مختلف استفاده شده است
یکی نگاه کردن و دیگری نگهداری کردن لذا شاید بی اشکال باشد
در بیت ششم این غزل .رطل گرانم ده ای پیر خرابات ...شادی شیخی که خانقاه ندارد :در مصرع اول با وجود کلمه مرید به معنای دوستدار و ارادتمند اولا این مصرع در خواندن روانی و خوانایی سایر ابیات را ندارد ودوما به لحاظ معنایی گرفتن رطل گران از دوستدار و خواهان خرابات دودور از ذهن و غریب به نظر میرسد به نظر :اگر کلمه مرید با پیر جایگزین گردد هم به لحاظ وزنی و روان بودن بیت در خواندن و هم به لحاظ معنایی درست تر میباشد ظاهرا و تحقیقا به نظر حقیر رطل گران را از پیر خرابات میگیرند:رطل گرانم ده ای پیر خرابات ... شادی شیخی که خانقاه ندارد
به نظرم با پوزش واحترام شما درک درستی از وزن وموسیقی وعروض ندارید.ازنظر عروضی هیچ مشکلی بیت ندارد.اگربه جای مرید که یک هجای کوتاه ویک هجای کشیده است، پیر را بگذاریم، شعر ازنظر وزنی مختل میشود.
رطل گرانم ده ای مرید خرابات
رط ل گ را/نم د ای م/ ری د خ را/ بات
مفتعلن فاعلات مفتعلن فع
بحرمنسرح مثمن مطوی منحور
اما اگر پیر به جای مرید باشد
رطل گرانم ده ای پیر خرابات
رط ل گ را/ نم د ای پی/ر(ی) خ را بات
"ر" به یک هجای بلند تبدیل می شود یا میتواند کوتاه بماند
مفتعلن/فاعلاتن/فاعلاتن(فعلاتن)
به همین سادگی با کم کردن یک هجای کوتاه فروپاشی وزن وموسیقی وبحرعروضی رخ میدهد.
اما مرید خرابات: هم می تواند ساقی باشد،هم ارادتمندبه پیر خراباتی که اهل خانقاه یا مدعی نام وآوازه نیست، باشد.وسپس حافظ با رندی کامل گفته به سلامتی شیخی که خانقاه ندارد یعنی خودش ویا هرشیخ قلندروشی که محتاج نام نیست، می نوشد به (بانگ نوشانوش)
سلام
منظور از "دود دل من" در مصراع
تا چه کند با رخ تو دود دل من
چیست؟
ساقی اگر شرب ناب به ما رساند
لطف و کرم بی حساب به ما رساند
در پس هر گفتگو زآینه ی چشم
بانگ هزاران عتاب به ما رساند
جمله حسد می برند بر لب لعلش
تا که دو لب را چو آب به ما رساند
بوسه و پیمانه را از سر صدقش
بهر دو کار ثواب به ما رساند
بنده ی آن درگهم کز در بخشش
عفو به رسم عقاب به ما رساند
جانب هیچ آشنا نگاه ندارد:
1-طرفداری (جانبداری) هیچ آشنا ئی را نمی کند.
2- به سویِ (جانبِ) هیچ آشنا ئی نگاه نمی کند.
3- نگاه اش را از هیچ آشنا یی دریغ نمی کند. (به همه نگاه می کند!) خودم دیدم! آن چشم دل سیه (1- مردمک، 2- سنگدل) تو، از نگاه کردن به هیچ آشنایی دریغ نکرد و به همه نگاه کرد!
رطل ِ گران ام دِه ای مرید ِ خرابات
شادی شیخی که خانقاه ندارد
شادی شیخی که ... در اصطلاح امروز: به سلامتی یِ شیخی که...
خون خور و خامش نشین که آن دل نازک
طاقت فریاد دادخواه ندارد...
@حمید رضا
ظاهرا معنی "دیدم و" میشه " دیدم که"(= چنین متوجه شدم /فهمیدم که).
روشنی طلعت تو ماه ندارد
پیش تو گل رونق گیاه ندارد
طلعت : روی ،رخسار
معنی بیت: ای معشوق، روشنایی وگیرایی ِ رخسارتو راماه ندارد توازماه نیززیباتری، گل باآن همه لطافت وزیبایی درقیاس با گل روی تو،ازگیاه نیزکمتراست.
عارضش رابه مثل ماهِ فلک نتوان گفت
نسبتِ دوست به هربی سروپا نتوان کرد
گوشه ی ابروی توست منزل جانم
خوشترازاین گوشه پادشاه ندارد
معنی بیت: گوشه ی ابروی دلکش تومنزل آسایش وآرامش جان عاشق من است. باصفاترازگوشه ی ابروی تو، حتّاپادشاه نیزندارد.
عمری گذشت تابه امید اشارتی
چشمی بدان دوگوشه ی ابرونهاده ایم
تا چه کند با رخ تو دود دل من
آینه دانی که تاب آه ندارد
رخ منوّردوست به آینه تشبیه شده است. شاعربازبانی عاشقانه به معشوق بی تفاوت خویش هشدارمی دهد که هوای عاشقان خودراداشته باشد وگرنه....
معنی بیت: تا چه پیش آید وچه نتیجه ای حاصل گردد ببینیم دودِآه دل عاشق من که ازعشق تودرسوز وگدازاست با آئینه ی رخسارتوچه خواهدکرد. ای محبوب می دانی که آئینه تاب وتحمّل آه ودود دل راندارد وزودکدر وتارمی گردد پس قبل ازاینکه این اتّفاق رخ دهد دل عاشقان خودرابدست آور.
مکن کزسینه ام دودِ جگرسوز
برآید همچودود ازراه روزن
شوخی نرگس نگر که پیش تو بشکفت
چشم دریده ادب نگاه ندارد
"گل نرگس" درادبیات عاشقانه کنایه ازچشم معشوق است لیکن دراینجا گُستاخی نموده ودربرابرچشم معشوق دست به خودنمایی زده است.
معنی بیت: گستاخی نرگس رانگاه کن که در حضور توجرات شکفتن پیدا کرده است. نرگس عجب بی حیاییست که درمحضرتوادب رامراعات نمی کند.
نرگس طلبد شیوه ی چشم توزهی چشم
مسکین خبرش ازسر ودردیده حیانیست
دیدم و آن چشم دل سیه که تو داری
جانب هیچ آشنا نگاه ندارد
معنی بیت: بارها به تجربه به چشم خویش دیده ام که توباآن چشمانِ سیاه وجفاکاری که داری جانبِ حرمتِ هیچیک ازآشنایان وعاشقان رانگاه نمی داری وهمه رامی آزاری.
برآن چشم سیه صدآفرین باد
که درعاشق کشی سحرآفرین است
رَطل گرانم ده ای مُرید خرابات
شادی شیخی که خانقاه ندارد
رَطلِ گران : پیاله وپیمانه ی بزرگ وسنگین
مرید خرابات: ای کسی که ارادتمند خرابات ودست اندرکارمیخانه هستی.
شادی شیخی که: به سلامتی شیخی که
خانقاه: مکان عبادتگاه صوفیان، درقدیم رسم براین بوده که هرکس که دارای موقعیّت های اجتماعی بوده، عدّه ای را دورخودجمع کرده وخانقاهی برپا می نمود واز اینطریق به کسب شهرت و اعتبار ونام می کرد.
خانقاه ندارد: در بند خانقاه ونام ونشان نیست.
معنی بیت: ای کسی که دستی درخرابات(میکده) داری برای من پیمانه ای بزرگ وپُرازشراب بیاور تابسلامتی شیخی بنوشم که دربندِ خانقاه ونام ونشان واعتباراجتماعی نیست.
منم که گوشه ی میخانه خانقاه من است
دعای پیرمغان وردِ صبحگاه من است.
خون خور و خامش نشین که آن دل نازک
طاقت فریاد دادخواه ندارد
دادخواه: کسی که شکایتی دارد وحق خودرامی طلبد.
معنی بیت: ای دل بی تابی مکن خون بخوروهیچ شِکوه وگلایه مگوی که آن معشوق بسیار دل نازک است و فریادهای شِکوه وگلایه را نمی تواندتحمّل کند.
حافظ اندیشه کن ازنازکی خاطریار
برو ازدرگهش این ناله وفریادببر
گو برو و آستین به خون جگر شوی
هر که در این آستانه راه ندارد
آستین به خون جگر شستن: خون خوردن و خون گریستن و با آستین خود اشک خونین پاک کردن.
معنی بیت: طریق عشق طریقی شگفت انگیز ومتفاوت است هرکسی نمی تواند دراین طریق گام برداشته ویا دوام بیاورد. بگو به هرکسی که قصد دارد دراین جاده قدم بگذاردوبه سوی سرمنزل مقصود حرکت کند باید خون دلها بخورد وآنقدرخون گریه کند که ناگزیرشود باآستین خود اشک خونین پاک کند وآستین اش باخون شسته شود.
زآستین طبیبان هزارخون بچکد
گرم زتجربه دستی نهندبردل ریش
نی من تنها کشم تطاول زلفت
کیست که او داغ آن سیاه ندارد
تطاول: تعدّی وتجاوز، گردنکشی ونافرمانی،دست درازی.
آن سیاه: آن زلف سیاع
معنی بیت: تنها من نیستم که قربانیِ گردنکشی زلف توشده ودل وجانم به یغما رفته است، چه کسی سراغ داری که همانند من قربانی نشده باشد وداغ آن زلف سیاه بردل نداشته باشد؟
ززیرزلف دوتا چون گذرکنی بینی
که ازیمین ویسارت چه بیقرارانند
حافظ اگر سجده ی تو کرد مکن عیب
کافرعشق ای صنم گناه ندارد
معنی بیت:ای معشوق، حافظ اگرتوراسجده کردخُرده مگیر ،هیچ اشکالی ندارد برای کسی که طریق عشق رابرگزیده،ازدین خارج شده وکافر محسوب می شود گناه معنایی ندارد سجده کردن بربُت ازسوی کافرشگفتی ندارد.
حافظا سجده به ابروی چو محرابش بَر
که دعایی زسرصدق جزآنجا نکنی
بیت ششم شیخی که خانقاه ندارد اشاره ای به خود حضرت حافظ است
درود، بنظرم منظورش اینکه شادی شیخی که اهل ریاکاری نیست
-..-..-
آینه دانی که تابِ آه ندارد
"حافظ"
او اندر چَشمهی تَرِ زبان هَزار بار تن و جان شُسته و پی به ریشههایِ آن بُرده وَزان روست که خوَشتر نِشَسته است یک دو بیت بالا تَر آنجا که در قصد و نیَّتی میسازد و مینازد و میراند تا بدان جا که میدانی.
.
.
گوشهی اَبرویِ تُست مَنزلِ {(جا(نَ)م)}
{خوش(تَر)} ازین گوشه {پادش(اه)} ندارد "
.
.
تنها اوست که تا این حدّ و اندازه دست در رگ و جانِ حروف و لُغات کرده و شیرینِ شِکروَش بُردهست.
_____
.
در خوش تَریِّ پُرچینِ دامنِ چَشم به اندریِّ زبانَش باشیم، آنجا که به چکّانیَّ اَشکِ شور در نِشستَنگَهی، رهِ به لبِ و دهانِ شیرینِ یار بُرده است و سایبانِ اَبرُوی نیز به ابرُوانِ نازنینِ دوتایَش در کار و بار میکَشد، ورنه آن خسرُوِ شیریندَهنان در آن گوشهی جان هیچکاره نیست و آن آهِ پادشاهِ فرهادوارَش نیز.
.
.
[شورِ شیرین مَنَما (تا) نَکُنی فرهادم]
.
.
خیز و بالا بِنَما ای بُتِ شیرینحَرَکات
"حافظ"
روشنی طلعت تو ماه ندارد
پیش تو، گُل رونق گیاه ندارد
طلعت یعنی زیباییِ رخسار و رونق نیز به همین معنی آمده است، گُل در اینجا کنایه از انسان است با همه ابعاد وجودی، و مخاطب زندگی یا خداوند است که همه نور است و درخششی زیبا که حافظ میفرماید حتی ماه با همه زیبایی که دارد از چنین درخشش و روشنی بی بهره است، و گُل یا انسان در بدوِ ورود به این جهان که نور و رونقِ خود را از آن یگانه طلعتِ زیباتر از ماه دارد و امتدادِ آن نور است اما در برابرِ آن نورِ مطلق بسیار ناچیز و چیزی بیشتر از هُشیاریِ گیاه نیست که قابلیتِ آنرا دارد تا با پرورش به مراتبِ بالاتر و فوقِ انسانی نیز دست یابد، ملا صدرا این امکانِ رُشدِ تدریجی را حرکتِ جوهریِ روحانی نام گذاری کرده و بطورِ مبسوط به آن پرداخته است.
گوشه ابروی توست منزل جانم
خوشتر از این گوشه پادشاه ندارد
حافظ در ادامه بیت قبل میمیفرماید اما جانی که امتدادِ جانان است و در قالبِ جسم و فرم درآمده است در بدوِ ورود به این جهانِ مادی در گوشه ابرو یا کَنَفِ حمایتِ جانان قرار میگیرد و خوشتر یا شادتر و ایمن تر از چنین مکانی برای هیچ پادشاهی قابل تصور نیست، یعنی طفل یا گُلِ نو شکفته با دیگر ابعادِ جسمانی و هیجانیِ خود در زیرِ چترِ زندگی به همه امکانات زیست در این جهان دست می یابد که اولینِ آن حمایتِ همه جانبه مادر است که اگر عشقِ او به فرزند نبود و خداوند اینچنین محبتِ طفل را در دلِ مادر قرار نداده بود امکانِ رُشد این گُلِ نورسته در جهان بوجود نمی آمد و هیچکس ، و چه بسا پدر گوش به فرمانِ پادشاهیِ طفل نمیبودند.
تا چه کند با رخ تو دود دل من
آینه دانی که تاب آه ندارد
اما دلِ این نوگُل همراه با رُشدِ جسمانی که دارد بتدریج روشنیِ برگرفته از آن نورِ کل را از دست داده و دودآلوده می گردد، و این دودآلودگی و هشیاریِ جسمی که از ضروریاتِ اولیه زیستِ در این جهان است را طفل از انسانهایِ پیرامونِ خود می آموزد و آن نیز نوعِ دیگری از حمایتِ زندگی و گوشه نشینیِ در ابروی حضرتِ دوست یا زندگی میباشد تا طفل از طریقِ خرد و عقلِ معاشِ خود بتواند به زندگیِ خود در این جهانِ مادی ادامه دهد، پس از آنکه خداوند یا زندگی همه نوع حمایتی را از این طفل یا گُلی که در حدِ رونق و هشیاریِ گیاهی بوده ست به عمل می آورد، اکنون نوبتِ این گُلِ کمال یافته و به سنینِ نوجوانی رسیده است که باید ببیند دلِ دودآلوده اش با درخششِ آن طلعت و نورِ مطلق چه می کند و آیا تمایلی در او برایِ برخورداری از آن درخشش نور و زیباییِ مطلق پدید می آید یا خیر، در مصراع دوم خطاب به زندگی یا خداوند که دانایی محض است ادامه می دهد که تو خود عالمی به اینکه آیینه دل که قرار است انسان با نظر کردن در آن، رخسارِ آن طلعت و زیباییِ نور یا اصلِ خود را در آن ببیند پس از دود آلود شدن و کسبِ هُشیاریِ جسمی قابلیتِ بازتابی نور را نداشته و کدر شده است، اما از سویی دیگر خاصیتِ آیینه به گونه ای ست که آهِ سردی که از دهان بر آن دمیده می شود پایدار نبوده و پس از چند لحظه آیینه بارِ دیگر به شفافیتِ خود باز می گردد، پس آیینه دلِ انسان نیز از چنین خاصیتی برخوردار است و این شفاف شدنِ دوباره دلِ انسان بستگی به تصمیمِ دودِ دلِ یا خویشتنِ انسان دارد که با آن طلعت و رخسار چه کند.
شوخیِ نرگس نگر که پیشِ تو بشکفت
چشم دریده، ادب نگاه ندارد
شوخی به معنی گستاخی آمده است و منظور از نرگس در اینجا چشم و بینایی یا نگرش به هستی میباشد، پسحافظ ادامه می دهد اما انسانی که قرار است پس از آهِ سرد و تشکیلِ خویشتنی که بر مبنایِ عقلِ جسمانی کار می کند به راحتی آثارِ آه یا دودهای ذهنی را از آیینه بزداید، گستاخانه در برابر و مقابلِ نرگس یا چشمِ زندگی چشم باز می کند(می شکفد) چشمی که دریده است و با بی حیایی کامل رعایتِ ادب نمی کند، یعنی انسان اجاز نمی دهد زندگی که اینهمه از او حمایت نموده است تا گُلِ جسمانیِ او شکوفا شود، اکنون او را به نورِ خود بینا نماید، انسان یا نوجوان با چشم و نرگسِ خود که چشم سفید و نابیناست ادعایِ دیدن کرده و با بی ادبی در پیشِ آن روشنی و طلعت چشم می شکفد و از دریچه چشمِ ذهنی خود به جهان مینگرد درحالیکه بجز اجسام چیزِ دیگری نمی بیند.
دیدم و آن چشمِ دل سیه که تو داری
جانبِ هیچ آشنا نگه ندارد
دیدم یعنی با چشمِ حسی و جسمی خود دیدم، "چشمِ دل سیاه" یعنی چشمِ دلی که سیاه و بیناییِ مطلق است، و در مقابلِ چشمِ دلِ سفید یا روشندل آمده است که نابینایی ست، پسحافظ ادامه میدهد انسان با چشمِ جسم بینِ خود جهان را می بیند و می پندارد که بیناست اما درواقع چشمِ دلش سفید یا کور است ، پسآن روشنیِ طلعت و زیباییِ درخشان تر از ماه و خورشید را نمی بیند و اینجاست که چشمِ سیاه دل و بینایِ خداوند به هیچ وجه رعایتِ هیچ آشنا و خویشی را نمی کند و عتابش جانبِ هیچکس را نگه نمی دارد، یعنی خداوند یا زندگی حمایتِ خود را از انسانی که آن نورِ کُل را نمی بیند بر می دارد و او را در برابر دردهایی که بوسیله این نابینایی بر خود وارد می کند تنها گذاشته، از او جانبداری نمی کند، و بطور موقت اجاز می دهد تا انسان با دیدِ جسمی خود زندگی کند تا دردهایِ بسیاری را تجربه کرده، آنقدر به در و دیوار بخورد، شاید روزی دوده و زنگار از آیینه دلش زدوده و چشمِ طلعت بینَش گشوده گردد.
رَطلِ گرانم ده ای مریدِ خرابات
شادیِ شیخی که خانقاه ندارد
اما لازمهٔ بینا شدن و نگریستن به جهان از دریچه چشم خداوند برخورداری از رطلِ گران یا شرابی بزرگ و مرد افکن میباشد، مُریدِ خرابات کسی ست که جای دیگری را نمی شناسد و اقامتگاه دائمی او خرابات است، پسحافظ ادامه می دهد در خراباتِ عشق باید آنچنان شرابی را از دستِ پیرِ خرابات و میکده نوشید که به یکباره دوده از دل زدوده، بیناییِ اصیل و خدا گونه خود را باز یابد، در مصراع دوم شیخ به معنی بزرگی و انسانِ کمال یافته است که او نیز از راهِ خرابات و میکده به این کمالِ معنوی رسیده است، خانقاه نمادِ ادیان و مکتب های مختلف است اما شیخ و بزرگِ موردِ نظرِ حافظ در بندِ مکان و در اسارتِ باورهایِ مذهبی نیست، پس آن رطلِ گران را باید به شادی و سلامتی چنین شیخی نوشید که او نیز مُریدِ خرابات بوده و از راهِ عاشقی به شیخی و بزرگی رسیده است و نه از راهِ زُهدِ ریاکارانه و شیخِ خانقاه که راه به ترکستان دارد.
خون خور و خامُش نشین که آن دلِ نازک
طاقتِ فریادِ دادخواه ندارد
خون خوردن همان خونِ دل خوردن از نوعِ آگاهانه است، یعنی پس از رطلِ گرانی که سالک از مُریدِ یا پیرِ خرابات و راهنمایانِ معنوی همچون حافظ و مولانا دریافت می کند، لاجرم نسبت به عقلِ جسمانی و ذهنیِ خود مست میشود اما هنوز هم دردهایِ ناشی از رهایی از خویشتنِ توهمیِ خود را حس می کند، پس فراموش کردنِ رنجش، بخشیدنِ خود و دیگران، رهایی از کینه ، حسادت، حرص، دشمنی و حتی رهایی از خانقاه و باور پرستی موجب خون خوردن و درد میگردد، حافظ میفرماید پوینده راهِ عاشقی باید خاموش نشسته و با صبوری دردهایِ ناشی از آن رهایی ها را تحمل کند که اگر دادخواهی کرده و با اندکی درد فریادِ شکایتش بلند گردد، خداوند یا زندگی که دل نازک است و لطیف، طاقتِ فریادِ دادخواهی او را نداشته، پس مستیِ شرابِ عشق را از او برگرفته و به حالِ اولیه اش یعنی هُشیاریِ جسمی باز می گرداند .
گو برو و آستین به خونِ جگر شوی
هر که در این آستانه راه ندارد
پس حافظ به پویندگانِ راهِ عاشقی که در این راه پایدار نبوده و فریادِ دادخواهی از دردهایشان بلند است و در نتیجه در آستانه حضرتِ دوست راه ندارند نصیحت می کند که بروند و آستینِ خود را به خونِ جگر بشویند، یعنی باید آنقدر خونِ دل خورده و دردِ آگاهانه را با خوشروئی و رضایت پذیرا باشند تا آستین به خون آلوده گردد، یا بعبارتی خون بگریند و به کرات آن آستین را به خون بشویند، در اینصورت امکانِ راهیابی به آستانِ کویِ جانان را بدست می آورند.
نی من تنها کشم تطاولِ زلفت
کیست که او داغِ آن سیاه ندارد
تطاولِ زلف یعنی کشیدنِ جفا و جورِ زلفِ معشوق، که منظور روزگار یا چرخِ هستی ست و در مصرع دوم از آن به غلامی سیاه یاد می کند که مطیعِ بدونِ چون و چرایِ امرِ صاحبِ خود یعنی خداوند می باشد، پس حافظ خطاب به حضرتِ معشوق ادامه می دهد مگر تنها اوست که در طلبِ خوشبختی از این جهان داغ دیده و ناکام گشته است؟ البته که نه و تقریباََ همهٔ انسانها داغِ این غلامِ سیاه را بر دل دارند و روزگار در آغاز دربِ باغِ سبز را به آنان نشان داده و قولِ سعادتمندی در رسیدن به زلف و چیزهای این جهانی را به او می دهد اما حتی با دستیابی به آنها و برآورده شدنِ آرزوها آن غلامِ زنگی داغِ آنرا بر دلش گذاشته و خوشبختی را از او دریغ می کند.
حافظ اگر سجدهٔ تو کرد مکن عیب
کافرِ عشق ای صنم گناه ندارد
صنم یعنی بُت و در اینجا مراد همان زلف و جذابیت های زلفِ یا چیزهای این جهان هستند، از قبیلِ اتومبیل، املاک و ویلا، مقام و اعتبارِ شغلی، همسر و فرزندان، باورها و اعتقادات، پس حافظ همهٔ اینها را صنم و بُت هایی این جهانی می داند که انسان به آنها سجده می کند، یعنی تسلیمِ آنهاست و از آن صنم ها سعادتمندی را گدایی می کند، یعنی بجایِ اینکه خداوند یا عشق را طلب کرده و به او سجده کند تسلیمِ بتها شده و به این ترتیب بدونِ آنکه توجه داشته باشد کافرِ عشق یا خداوند می شود، حافظ خطاب به صنم یا بتهای این جهان ادامه می دهد وقتی او یا درواقع انسانهای بیشمار در عوضِ اینکه به عشق سجده کنند تسلیمِ تو هستند و کافرِ عشق، پس گناهی نیز بر آنان نخواهد بود، اما اگر مدعیِ عاشقی بوده و بگویند به عشق باور دارند و پس از آن، آگاهانه به صنم و بتهای این جهانی نیز سجده کنند آنوقت بدون تردید ریا کار و گناهکار خواهند بود.
🌹
خون خور و خامش نشین که ان دل نازک
طاقت فریاد داد خواه ندارد
گو برو و استین به خون جگر شوی
هر که در این استانه راه ندارد
احتمالا حافظ خطاب به دل خود می گوید
که غم و غصه بخور ساکت باش و خاموش چون دل نازک معشوق توان شنیدن فریاد دادخواهی و دادستاننده تو را ندارد
به هر کسی که به دروازه عشق راه نیافته بگو که خون جگر خود را که از چشمانش جاری است با آستین لباسش پاک کند
این غزل را "در سکوت" بشنوید
ماه به روشنی و دلربایی چهرهات نیست و گل در برابرت جلوه گیاه هم ندارد.
۲- جان عاشقم در گوشه ابرویت منزل کرده و پادشاه هم، چنین گوشه خوشی( حال خوش) ندارد.
۳- از سوز عشق، منتظرم ببینم آه دل دردمندم با چهرهات چه می کند، میدانی که آیینه( چهره روشنت)تاب مقاومت در برابر آه ندارد.
۴- گل نرگس چه گستاخ است که در برابر زیباییات شکوفا شد، آری چشم گستاخ ادب حضور را نگه نمیدارد.
۵- چشمان سیاهدلی که تو داری، بر هیچ آشنایی ترحم نخواهد کرد.
۶- پس ای هواخواه میخانه عشق، پیمانه بزرگ شراب به من رسان تا به شادی پیر سالکی که خانقاه(ادعا) ندارد، سرکشم.
۷-خون دل بخور، اما در خاموشی باش، زیرا دل نازکش( علیرغم ستمها) طاقت فریاد ستمدیدگان عشق را ندارد. در اینجا منطور خاموشی عارفانه در پیشگاه معشوق و معبود است:خاموشی از ادب حضرت است( ترجمه رساله قشیریه ۱۸۲)
هیچ کس به اندازه مولانا درباره خاموشی( اندیشه بنیادین و خاموشی پرغوغای درون آدمی و ...) سخن نگفته ولی خاموشی در ابیات حافظ گوناگون است:
-هنگام حصول کشف و دریافت:
پروانه مراد رسید ای محب خاموش
- در برابر اسرار الهی و بلاهای زمانه:حافظ اسرار الهی کس نمی داند خموش
- عدم بیان رموز عشق نزد نامحرم:
رموز عشق مکن فاش پیش اهل عقول
- زبان حال پدیدارهای جهان:ز مرغ صبح ندانم که سوسن آزاد/چه گوش کرد که با ده زبان خموش آمد؟
- در برابر سارقان مضمون:خموش حافظ و این نکته های چون زر سرخ/نگاه دار که قلاب شهر صراف است(شرح شوق، ص ۱۹۰۸)
۸-و به آنکه از موهبت عشق بی بهره ماند،بگو آستین به خون جگر بشوید( پیوسته محروم باشد)
۹- فقط من به ستمهای عشقت فخر نمیفروشم، کیست که داغ بندگی آن موهای سیاه را ندارد؟!
۱۰- به حافظ اگر تو را سجده میکند، عیب نگیر، ای معشوق شیرین! آنکه از جوشش عشق به کفر رسیده گناه ندارد( شمس تبریزی: خوشی در الحاد من است، در زندقه من در اسلام من چندان خوشی نیست مقالات،۱۱۴)
دکتر مهدی صحافیان
آرامش و پرواز روح
ایرج میرزا هم با این وزن شعر سروده.
شعری با این مطلع:
میم سپاسی کجاست تا که نگوید
عارف بیچاره دادخواه ندارد
....
چشمه ی حیوان تو را باز ببیند
درد دل کشد و غم یار نبیند
احسنت باید ایرانیان افتخار کنند چنین شاعران بزرگ و توانمندی در کشور زیسته و هنوز آثار این بزرگواران پر مفهوم و حرف دل است