گنجور

شمارهٔ ۱۶ - عید مولود امیر مومنان

به گاه شام که از ریو جادوی ریمن
فتاد خاتم جم در به دست اهریمن
به گور غار فرو رفت تاجور بهرام
به کام مار درافتاد نامور بهمن
فرو نشست چو از تاب شعلهٔ آتش مهر
جهان ز دود سیه تیره گشت چون گلخن
سر از دریچه فرو داشتند با صد ناز
هزار لعبت دستان نواز چشمک زن
به چشم آمد گیتی چو خانه تاریک
که بینی از در و بام اندران بسی روزن
فلک تو گفتی در سوگ مهر روز افروز
سیاه کرد به یکبار درع و پیراهن
نشسته من به شب تیره در به رنج و عذاب
حلیف فکر و سهاد و الیف درد و حزن
نبود همدم من جز دو یار ناهمجنس
کرشمه ساز و ترانه نواز و دستان زن
یکی قلم، دگری شمع، هر دو محرم راز
به هر مقام و به هر محفل و به هر برزن
یکی به ماه فرا کرده قد بسان علم
یکی به چاه فرو برده سر بسان رسن
یکی بداده سر خویش در بهای زبان
یکی نهاده دل خویش در فضای دهن
فراز فرق یکی را بصر گرفته قرار
فرود پای یکی را زبان نموده وطن
یکی چو خضر و سیاهیش از فضای دوات
یکی چو یونس و ماهیش از دهان لگن
یکی از آن دو همه سرش دیده چون نرگس
یکی همه سر شد زبانش چون سوسن
به همزبانی این هر دو یار ناهمجنس
برفت نیمه شب من به رنج و درد و محن
نشسته من به کناری ملول‌وار خموش
که رفت شمع و قلم را زهر کرانه سخن
حدیثشان به تفاخر کشید و بحث و جدال
که از تفاخر خیزد همه نزاع و فتن
چه گفت شمع بگفت آن محل که نور من است
تو کیستی که برانی حدیث از تو و من
تو سر به سر همه تن استخوان بی مغزی
منم که مغزم و بی استخوان مرا همه تن
مرا همیشه بود جای در بلورین تخت
ترا به چوبین تابوت در بود مسکن
بهر کجا که تجلی کنم ز فرط ظهور
شود چه طور پر از نور وادی ایمن
ز بس که شعله زند در دلم شراره عشق
هماره پوشم تن بر فراز پیراهن
دهان به خوان کسم چرب می‌نگشته که هست
مرا چو بادام از اشک چشم خود روغن
درون ریش دائم نشسته وز لب و چشم
هماره آهم بر لب، سرشک در دامن
به نیمه تن چو کلیمم به نیمه تن چو خلیل
در آب ساخته ماوی، به نار کرده وطن
به گاه پرورش از جسم خود خورش سازم
که به ز خوان کسان خون خویشتن خوردن
چو برفروزم چون مهر رخ ز پروانه
هزار حربا بینی مرا به پیرامن
به رخ فروزی قائم مقام مهر فلک
به قد فرازی نائب مناب سرو چمن
مرا زبان و دل اندر یکیست کم چو تو نیست
دو سوی قلب و زبان و دو روی سر و علن
دلت دو سوی و زبانت دو گوی و چهره دو روی
بسان جادوی مکار پر فسون و فتن
سیاهکاری و وارون و باژگون رفتار
زبان دراز و تهی مغز و کم دل و پر فن
بزاده‌ایم من و انگبین ز یک مادر
بود دل مگس نحل هر دو را معدن
ز یک برادر کام جهانیان شیرین
ز یک برادر چشم جهانیان روشن
به سر سراسر چشمم، ولی نه چون نرگس
به تن تمام زبانم، ولی نه چون سوسن
که چشم من همه روشن بود، از آن تاریک
که لعل من همه گویا بود، از آن الکن
ترا به پایه من کی سخن رسد که بود
همت ز سایه من ساز پایه گاه سخن
سخن چه شمع بدینجا رساند، بر وی بانگ
بزد قلم که هلا تا به کی غریو و غژن
فزون مگوی و به هرزه ملای و ژاژ مخای
زنخ مکوب و گزافه مران و لاف مزن
که مهر گردون نتوان نهفت در به گلیم
که آب دریا نتوان کشید در به لگن
به مشت برد نشاید گزافه زی سندان
به خشت کرد نشاید ستیزه با آهن
اگر بجاید داندان کسی ابا سوهان
زیان بدندان خواهد رسیدنی سوهن
که سنگ خارا نتوان برید با مژگان
که برق آتش نتوان نهفت در دامن
چراغ مهر نشانی به آستین قبا
به باغ چرخ برآیی به نردبان رسن
ز من به گیتی پیداست ترجمان خرد
ز من به خلق هویداست داستان فطن
سخن هنوز نپیموده ره ز دل به زبان
که من نوشتمش از باختر بملک ختن
صریر من نه اگر نفخ صور پس ز چه روست
چو نفخ صور بدو زنده مرده‌های کهن
به خط بندگی خواجه تا نهادم سر
به خط بندگیم سر نهاده خلق ز من
یکی کشیده درختم که زیر سایه مراست
ز چین به باختر از باختر به ملک دکن
گرفته ملک جهانم تمام شاخه و برگ
گرفته روی زمینم همه فروع و فنن
کنم ز مشک سیه دانه‌های لعل بدخش
کنم ز عقد شبه خوشه‌های دُر عدن
صریر من بود اندر به گوش دانشور
به از نوای نی و چنگ و ناله ارغن
به غیر من که نگارد رساله در همه علم
به غیر من که نویسد صحیفه در همه فن
هماره از من پاینده هرچه علم و کمال
همیشه از من زاینده هرچه فرض و سنن
همیشه سازم انگشت عاقلان مرکب
هماره دارم در شست بخردان مسکن
کمر به خدمت بربندم از میانهٔ جان
به تیغم ار بگشایند بند بند از تن
ز خط فرمان هرگز نمیکشم سر اگر
هزار بار به تیغم بُرند سر ز بدن
چو چوب موسی عمران ز شکل مار دمار
کشم ز سحر به فرمان قادر ذوالمن
سه گوهریم من و نای و رمح از یک کان
که هست کار جهان از نظام ما متقن
یکی به رزم شهید و بکی به بزم ندیم
یکی به عزم جهان پیشکار و خصم شکن
کهین برادر اگر چه منم و لیک آن دو
بَرند طاعت و فرمان من به جان و به تن
به شهد ناب بود نوک خار من پر بار
به صنع حضرت یزدان چنانکه خار یمن
هزار طبلهٔ عطار در زبان من است
که می‌فشانم عنبر به رطل و، مشک به من
زبان درازی شمع و قلم ز رسم ادب
فزون کشید و به غوغا رسید بحث و فتن
که من ز جای فرو جستم و به یک ناگاه
زدم به گزلک تادیب هر دو را گردن
هنوز ساز نزال و قتال و بحث و جدال
ز جنگ شمع و قلم بود در میان، تا من
به فکر آنکه میانشان بساط صلح نهم
که رفته بود ز خیل نجوم روح از تن
ز بهر مرگ جگر گوشگان خویش، فلک
دریده بود گریبان جامه تا دامن
فلک به گوش درآویخت قُرطه زرین
هوا ز دوش برافکند گوشه ادکن
مگر به جیب نسیم سحر ز یوسف مهر
بشیروار نهان بود بوی پیراهن
که چشم چرخ که از درد هجر بود سپید
بسان دیده یعقوب گشت از او روشن
سپهر مشعله افروز گشت و غالیه سوز
نسیم مجمره گردان و صبح نوبت زن
به عید مولد مسعود شاه خیبر گیر
به جشن دلکش میلاد میر شیر افکن
شهی که از شرف مولدش به کعبه هنوز
ز رشک شعله زند خاک وادی ایمن
نهاد گام چه اندر به خانه یزدان
ز طاق خانه فرو ریخت هرچه بود وَثَن
بلی چو خانه‌خدا درنهد به خانه قدم
تهی نماید بیگانه خانه و برزن
دو دست اوست دو گیتی چو نیک درنگری
به قهر و لطف یکی اَیسر و یکی اَیمن
یقین بود که از این روست مردم دو جهان
یکی قرین نشاط و یکی ندیم محن
به هم نبینی دستش مگر به روز غزا
که می‌بگیرد اندر همی به دشت پرن
مگر که تیغ ورا در یمن بدادند آب
که سرخ گشت از او چهره عقیق یمن
عدو چه تازد زی رزم او، به سوکش مام
کند سیاه به تن خاک بر سر از شیون
جهان به دستش چون صید دُر کف صیاد
فلک به شستش چون گوی در خَم مِحجن
نه درک شخص وی اندر توان به علم و یقین
نه فهم ذات وی اندر توان به وهم و به ظن
گرفته مهر وی اندر به جسم جای، چو جان
ولی نه جانی کاید برون به مرگ ز تن
شها توئی که به وصف مدائح تو بود
زبان ناطقه لال و بیان طبع الکن
ز سم اسب تو در دیدگاه چرخ غبار
ز خم خام تو بر چهره سپهر شکن
چه غم حسام تو را، گر بود عدو پُر زور
چه باک تیغ تو را، گر بود سپاه کشن
چه باک دارد شیر از بزرگی آهو
چه بیم دارد برق از بزرگی خرمن
نه گر عطای تو را دست ابر شد گنجور
نه گر سخای تو را قعر بجر شد مخزن
ز قعر این ز چه رو خاست لولوی خوش آب
 زچشم آن ز چه سان ریخت گوهر روشن
ز بیم تیغ تو بر خنگ آسمان رفتار
کند به سوی هزیمت عزیمت از دشمن
ز تیغ بیند دیوار آتشین در پیش
ز درع یابد زندان آهنین بر تن
همان دو موی که بر رسته‌اش به دور زنخ
همان دو رشته که پیوسته‌ای به گرد ذقن
شود به حکم تو چندین هزار بند گران
که دست او را بندد ز پشت بر گردن
نفس به حلقش بندد ز بیم، راه نفس
زبان به کامش گیرد ز هول، راه سخن
به رمح خویش ببیند گمان کند که تو دار
همی فراخته‌ای کش بدو کنی آون
به تیع خویش ببیند گمان کند که تو نار
همی فروخته‌ای کش بدان بسوزی تن
کمند خویش ببیند گمان کند که تو مار
بدو گماشته‌ای کش فرو کشد به دهن
به موی خویش بیند گمان کند که تو خار
فکنده‌ایش به جامه که درخلد به بدن
عدو به رزم تو چون درع آهنین پوشد
کند ز آهن بر تن به دست خویش کفن
به روز معرکه کز های و هوی کینه کشان
فضای رزمگه آید پر از غریو و غژن
سنان نیزه نشسته درون حلقه چشم
بدان صفت که تن شمع در دهان لگن
نهد ز خون یلان تیغ تاج بر تارک
کند ز چشم زره نیزه طوق در گردن
ز آب تیغ شود روی زرد مردان سرخ
بدان صفت که در آب اندر اوفتد روین
خمیده خنجر زنگارگون تو چو فلک
شود عیان و گهر اندر آن بسان پرن
کند خراب به دست تو آبداده حسام
بنای کاخ بقا را چو سیل بنیان کن
برای آنکه بجوید ز جان و دل زنهار
ز تیغ زهره شکاف و ز گرز خاره شکن
ز نوک تیر چه تن‌ها که برکشیده زبان
ز زخم تیغ چه سرها که برگشاده دهن
دهان غنچه نبیند کسی دگر خندان
نسیم قهر تو گر بگذرد به خاک دمن
دو چشم نرگس از خاک بردمد گریان
خیال تیغ تو گر بگذرد به صحن چمن
برای بخشش تو است اینکه مهر روز افروز
به روزگار کشد در هماره رنج و محن
به روز و شب نکند لحظه‌ای تن آسائی
به گرد خاک بگردد هماره دور ز من
به خون دیده کند رنگ گوهر اندر کان
به اشک چشم دهد آب سیم در معدن
چند به رزم چنان نوک مرغ تیر تو جان
که مرغ خانگی از خاک دانه ارزن
هوای مدح تو بودم شها ولی چه کنم
که هست ناطقه عنیین و طبع استرون
بدین چکامه نثار اوردیده است که در اوست
مدایحی که فزون است از بها و ثمن
بدین ستبری و زفتی که بینی‌ام اندام
شوم به فکر چو باریک رشته در سوزن
قلم نیارد تاب از کمال سختی شعر
مگر که بربرم از این سپس قلم زآهن
همیشه تا که دمد خاک ورد نیسان
هماره تا که وزد باد سرد در بهمن
بود محب تو دلگرم در، به راحت و عیش
بود عدوی تو دل سرد در، به درد و محن

اطلاعات

وزن: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن (مجتث مثمن مخبون محذوف)
قالب شعری: غزل/قصیده/قطعه
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

به گاه شام که از ریو جادوی ریمن
فتاد خاتم جم در به دست اهریمن
هوش مصنوعی: در غروب، هنگامی که جادوی ریمن از ریو بر زمین افتاد، انگشتری که نماد قدرت جم بود، به دست اهریمن رسید.
به گور غار فرو رفت تاجور بهرام
به کام مار درافتاد نامور بهمن
هوش مصنوعی: به غار رفت تا از ظلم و ستم بهرام فرار کند و در آنجا به خواب ابدی رفت، در حالی که نام بهمن (یکی از شخصیت‌های مشهور) به یاد او باقی ماند.
فرو نشست چو از تاب شعلهٔ آتش مهر
جهان ز دود سیه تیره گشت چون گلخن
هوش مصنوعی: وقتی که شعله‌ی آتش از حرارت خود کاسته شد، عشق و محبت از جهان محو شد و دنیا به تیره‌روزی و تاریکی گرایید، همان‌طور که وقتی بخار از کوره می‌نشیند، فضا غبارآلود و تاریک می‌شود.
سر از دریچه فرو داشتند با صد ناز
هزار لعبت دستان نواز چشمک زن
هوش مصنوعی: از در پنجره سرک کشیدند و با ناز و کرشمه‌ای خاص، هزاران دختر زیبای دست نوازش‌کننده و چشمک‌زن خود را نشان دادند.
به چشم آمد گیتی چو خانه تاریک
که بینی از در و بام اندران بسی روزن
هوش مصنوعی: دنیا برای من مانند یک خانه تاریک است که از در و بام آن، روزن‌های زیادی دیده می‌شود.
فلک تو گفتی در سوگ مهر روز افروز
سیاه کرد به یکبار درع و پیراهن
هوش مصنوعی: آسمان به خاطر غم مهر، روز تابان را یکباره سیاه کرد و لباس و زره را به رنگ تیره درآورد.
نشسته من به شب تیره در به رنج و عذاب
حلیف فکر و سهاد و الیف درد و حزن
هوش مصنوعی: در تاریکی شب نشسته‌ام و با تنهایی و درد، عذاب می‌کشم. حالم آشفته است و غم و اندوه به سراغم آمده‌اند.
نبود همدم من جز دو یار ناهمجنس
کرشمه ساز و ترانه نواز و دستان زن
هوش مصنوعی: همراه من فقط دو دوست بودند که یکی با زیبایی‌هایش توجه مرا جلب می‌کرد و دیگری با آهنگ‌های دلنشینش.
یکی قلم، دگری شمع، هر دو محرم راز
به هر مقام و به هر محفل و به هر برزن
هوش مصنوعی: یک قلم و یک شمع هر دو در کنار هم هستند و به هم اعتماد دارند. این دو برای هر نوع جمع و محفل و حتی برای مکان‌های عمومی آمادگی دارند که رازها را حفظ کنند.
یکی به ماه فرا کرده قد بسان علم
یکی به چاه فرو برده سر بسان رسن
هوش مصنوعی: یکی چون ماهی دراز قامت است و دیگری مانند ریسمانی، سرش را در چاه فرو برده است.
یکی بداده سر خویش در بهای زبان
یکی نهاده دل خویش در فضای دهن
هوش مصنوعی: یک نفر به خاطر زبانش، سر و جانش را در خطر انداخته و دیگری به خاطر گفتارش، دلش را به دست دهانش سپرده است.
فراز فرق یکی را بصر گرفته قرار
فرود پای یکی را زبان نموده وطن
هوش مصنوعی: یک نفر در اوج بزرگی و عظمتش، در حالتی که بر فراز است، با دید خود به تجلی و زیبایی‌های عالم می‌نگرد. او در جایگاه خود با اطمینان و آرامش قرار دارد، در حالی که دیگری به واسطه کلام خود، جایگاه و هویتی می‌یابد.
یکی چو خضر و سیاهیش از فضای دوات
یکی چو یونس و ماهیش از دهان لگن
هوش مصنوعی: کسی مانند خضر که تاثیرش از دوات و رنگ سیاهش ناشی می‌شود، و کسی مانند یونس که زیبایی‌اش از دهان لگن و زندگی‌اش پدیدار است.
یکی از آن دو همه سرش دیده چون نرگس
یکی همه سر شد زبانش چون سوسن
هوش مصنوعی: یکی از غم‌ها و اندوه‌های من چشمانش مانند نرگس زیباست و تمامی درد و غم من به زبانش همچون گل سوسن بیان می‌شود.
به همزبانی این هر دو یار ناهمجنس
برفت نیمه شب من به رنج و درد و محن
هوش مصنوعی: در نیمه‌شب، من با دو دوست که جنسیت متفاوتی دارند، به گفتگو و درد و دل پرداختم.
نشسته من به کناری ملول‌وار خموش
که رفت شمع و قلم را زهر کرانه سخن
هوش مصنوعی: من در کنار نشسته‌ام و با دل‌زدگی و بی‌حالی خاموش مانده‌ام، چون شمع خاموش شده و قلمرو کلام برایم به زهر تلخی تبدیل شده است.
حدیثشان به تفاخر کشید و بحث و جدال
که از تفاخر خیزد همه نزاع و فتن
هوش مصنوعی: بحث و جدل آنها پر از خودبزرگ‌بینی و فخر و مباهات بود، زیرا همه نزاع‌ها و دعواها از همین خودخواهی ناشی می‌شود.
چه گفت شمع بگفت آن محل که نور من است
تو کیستی که برانی حدیث از تو و من
هوش مصنوعی: شمع گفت: در جایی که نور وجود دارد، تو چه کسی هستی که سخن مرا از میان ببری و اجازه ندهی تا داستان ما را بگوییم؟
تو سر به سر همه تن استخوان بی مغزی
منم که مغزم و بی استخوان مرا همه تن
هوش مصنوعی: من تمام وجود و سر و ته این بدن بی‌مغز هستم، که در عوض، مغزم را دارم و بدنی ندارم.
مرا همیشه بود جای در بلورین تخت
ترا به چوبین تابوت در بود مسکن
هوش مصنوعی: من همیشه در جایی نشسته‌ام که شایسته است، و تو را در تابوتی می‌زنند که خانه‌ات بوده است.
بهر کجا که تجلی کنم ز فرط ظهور
شود چه طور پر از نور وادی ایمن
هوش مصنوعی: هر جا که حاضر شوم، به خاطر شدت نور و ظهورم، سرزمینی امن و پر از روشنی خواهد بود.
ز بس که شعله زند در دلم شراره عشق
هماره پوشم تن بر فراز پیراهن
هوش مصنوعی: به خاطر شعله‌های عشق که همیشه در دلم می‌سوزد، لباس خود را بر روی پیراهن می‌پوشم.
دهان به خوان کسم چرب می‌نگشته که هست
مرا چو بادام از اشک چشم خود روغن
هوش مصنوعی: به زبان ساده می‌توان گفت: هرگز احساس نکن که من دچار تجمل و ناز و نعمت شده‌ام، بلکه مانند بادام که درونش چربی وجود دارد، من نیز از اشک چشم خود احساساتی درونم دارم.
درون ریش دائم نشسته وز لب و چشم
هماره آهم بر لب، سرشک در دامن
هوش مصنوعی: در دل انسان همیشه غم و اندوهی وجود دارد و در عین حال، وقتی به چشم و لب دیگران نگاه می‌کند، همواره با احساس حسرت و آهی که از دل برمی‌آید، روبرو می‌شود. اشک و احساسات در دامن وجودش قرار دارد و نمی‌تواند آن‌ها را پنهان کند.
به نیمه تن چو کلیمم به نیمه تن چو خلیل
در آب ساخته ماوی، به نار کرده وطن
هوش مصنوعی: این بیت به تصویر کشیدن وضعیتی است که فردی مانند کلیم (موسی) و خلیل (ابراهیم) در نیمه‌ای از وجودش به آرامش و مسکنی در آب دست یافته است. نشان‌دهنده‌ این است که او در جستجوی مکانی برای زندگی و استراحت است، جایی که می‌تواند احساس امنیت و آرامش کند. در واقع، این تصویر به توصیف قدرت و عظمت زندگی‌اش و تلاش‌هایش برای پیدا کردن جا و مکانی مطمئن اشاره دارد.
به گاه پرورش از جسم خود خورش سازم
که به ز خوان کسان خون خویشتن خوردن
هوش مصنوعی: در زمان‌هایی که بر خودم کار می‌کنم، سعی دارم خودم را به گونه‌ای شکل دهم که با دیگران به تساهل و مهربانی رفتار کنم، تا به مشکلات و سختی‌ها دچار نشوم.
چو برفروزم چون مهر رخ ز پروانه
هزار حربا بینی مرا به پیرامن
هوش مصنوعی: وقتی که من مانند خورشید درخشان بشوم، تو هزار روش و زیبایی را در اطراف من خواهی دید.
به رخ فروزی قائم مقام مهر فلک
به قد فرازی نائب مناب سرو چمن
هوش مصنوعی: درخشش تو مانند مقام خورشید است که در آسمان بالا می‌درخشد و تو جانشین بزرگ شکوفایی در بهشت گل‌ها هستی.
مرا زبان و دل اندر یکیست کم چو تو نیست
دو سوی قلب و زبان و دو روی سر و علن
هوش مصنوعی: دل و زبان من هر دو به تو وابسته‌اند و هیچ دلی مانند دل من نیست که همزمان با زبان من هماهنگ باشد. در واقع، بین قلب و زبان من تفاوتی نیست و همه احساسات و سخنانم برای تو است.
دلت دو سوی و زبانت دو گوی و چهره دو روی
بسان جادوی مکار پر فسون و فتن
هوش مصنوعی: دل تو در دو سمت قرار دارد و زبانت دو نوع سخن می‌گوید، چهره‌ات هم دو حالت دارد، همچون جادوگری فریبنده و مرموز که همواره در حال فتنه‌انگیزی است.
سیاهکاری و وارون و باژگون رفتار
زبان دراز و تهی مغز و کم دل و پر فن
هوش مصنوعی: این جمله به توصیف افرادی می‌پردازد که دارای ویژگی‌های منفی هستند؛ افرادی که کارهای نادرست و خلاف اصول اخلاقی انجام می‌دهند و به جای راستگویی و صداقت، به دروغ و فریب روی می‌آورند. این افراد همچنین از نظر فکری ضعیف و کم‌عمق هستند و به طور کلی فاقد شجاعت و از خودگذشتگی می‌باشند، در حالی که در عوض تلاش می‌کنند به هر نحوی خود را نشان دهند و به اصطلاح خود را به رخ بکشند.
بزاده‌ایم من و انگبین ز یک مادر
بود دل مگس نحل هر دو را معدن
هوش مصنوعی: من و انگبین از یک مادر به دنیا آمده‌ایم، مانند دل مگس و زنبور که هر دو از یک منبع هستند.
ز یک برادر کام جهانیان شیرین
ز یک برادر چشم جهانیان روشن
هوش مصنوعی: از یک برادر، آرزوها و خوشبختی‌های مردم به دست می‌آید و از برادر دیگر، امید و روشنی در زندگی شان جاری است.
به سر سراسر چشمم، ولی نه چون نرگس
به تن تمام زبانم، ولی نه چون سوسن
هوش مصنوعی: در کل چشمانم زیبایی و جذابیت وجود دارد، اما نه به لطافت یک گل نرگس. همچنین، سخنانم پر از حس و دل‌انگیزی است، اما نه مانند زیبایی یک گل سوسن.
که چشم من همه روشن بود، از آن تاریک
که لعل من همه گویا بود، از آن الکن
هوش مصنوعی: چشم من همیشه روشن بود، زیرا لبخند من به وضوح بیانگر احساساتم بود، حتی اگر از بیان کردن آن ناتوان بودم.
ترا به پایه من کی سخن رسد که بود
همت ز سایه من ساز پایه گاه سخن
هوش مصنوعی: وقتی تو به جای من می‌نشینی، چگونه می‌توانم صحبت کنم؟ چرا که کسی که همت او در سایه من است، پایه‌ی گفت‌وگو را می‌سازد.
سخن چه شمع بدینجا رساند، بر وی بانگ
بزد قلم که هلا تا به کی غریو و غژن
هوش مصنوعی: سخن و کلام چه کمکی می‌تواند به اینجا برساند؟ بهتر است قلم را به کار بیندازیم و فریاد بزنیم که تا کی باید این شور و جنجال ادامه داشته باشد؟
فزون مگوی و به هرزه ملای و ژاژ مخای
زنخ مکوب و گزافه مران و لاف مزن
هوش مصنوعی: زیاد حرف نزن و بیهوده گویی نکن. با زبان خود به دیگران آسیب نرسان و از افراط در سخن خودداری کن. لاف نزن و بیخود خود را بزرگ نکن.
که مهر گردون نتوان نهفت در به گلیم
که آب دریا نتوان کشید در به لگن
هوش مصنوعی: هیچ‌کس نمی‌تواند عشق و محبت واقعی را پنهان کند، مانند اینکه نمی‌توان آب دریا را در ظرف کوچکی جا داد.
به مشت برد نشاید گزافه زی سندان
به خشت کرد نشاید ستیزه با آهن
هوش مصنوعی: این بیت به این معنی است که نباید بدون دلیل و بی‌ملاحظه چیزی را از دست داد و همچنین نباید به آهن و فلزات سخت اعتراض کرد. در واقع، منظور این است که در شرایط دشوار و موقعیت‌های سخت، باید با احتیاط عمل کرد و از تلاش‌ها و زحمات خود محافظت کرد.
اگر بجاید داندان کسی ابا سوهان
زیان بدندان خواهد رسیدنی سوهن
هوش مصنوعی: اگر کسی به دندان‌هایش آسیب بزند، به زودی متوجه خواهد شد که این کار به او ضرر خواهد زد.
که سنگ خارا نتوان برید با مژگان
که برق آتش نتوان نهفت در دامن
هوش مصنوعی: با چشمان ملایم نمی‌توان سنگ سخت را برید و نمی‌توان نور آتش را در دامن پنهان کرد.
چراغ مهر نشانی به آستین قبا
به باغ چرخ برآیی به نردبان رسن
هوش مصنوعی: چراغ مهر یعنی عشق، نشانه‌ای از بغل آستین قبا در باغ چرخ، ما را به سوی نردبان رسن می‌برد.
ز من به گیتی پیداست ترجمان خرد
ز من به خلق هویداست داستان فطن
هوش مصنوعی: من نشانه‌ای از وجود خود را در جهان نمایانده‌ام که نشان‌دهندهٔ عقل و دانش من است و از طریق خلق و رفتار من، داستان فهم و درک من نیز آشکار می‌شود.
سخن هنوز نپیموده ره ز دل به زبان
که من نوشتمش از باختر بملک ختن
هوش مصنوعی: هنوز سخن از عمق دل به زبان نرسیده، اما من آن را از سمت باختر به سرزمین ختن نوشتم.
صریر من نه اگر نفخ صور پس ز چه روست
چو نفخ صور بدو زنده مرده‌های کهن
هوش مصنوعی: صدای من اگرچه به دمیدن شیپور قیامت مربوط نیست، پس چرا این قدر زنده است در حالی که آن دمیدن برای آوردن مردگان قدیمی کافی است؟
به خط بندگی خواجه تا نهادم سر
به خط بندگیم سر نهاده خلق ز من
هوش مصنوعی: وقتی سر به آستان دوست نهادیم و خود را در خدمت او قرار دادیم، مردم متوجه شدند که من بندگی او را پذیرفته‌ام.
یکی کشیده درختم که زیر سایه مراست
ز چین به باختر از باختر به ملک دکن
هوش مصنوعی: یک نفر زیر سایه من نشسته است که از چین و زمین‌های باختر، برتر و مرفه‌تر به سرزمین دکن آمده است.
گرفته ملک جهانم تمام شاخه و برگ
گرفته روی زمینم همه فروع و فنن
هوش مصنوعی: تمام جهان را در اختیار دارم و همه شاخه‌ها و برگ‌ها به دست من است؛ زمین پر از جوانه‌ها و زیبايي‌هایی است که به من تعلق دارند.
کنم ز مشک سیه دانه‌های لعل بدخش
کنم ز عقد شبه خوشه‌های دُر عدن
هوش مصنوعی: از مشک سیاه دانه‌های سرخ را می‌سازم و خوشه‌های زیبا را در بهشت ترتیب می‌زنم.
صریر من بود اندر به گوش دانشور
به از نوای نی و چنگ و ناله ارغن
هوش مصنوعی: صدای من در گوش عالم بهتر است از صدای نی و چنگ و ناله عود.
به غیر من که نگارد رساله در همه علم
به غیر من که نویسد صحیفه در همه فن
هوش مصنوعی: به جز من، کسی نمی‌تواند در تمام علوم و فنون چیزی بنویسد یا به ثبت برساند.
هماره از من پاینده هرچه علم و کمال
همیشه از من زاینده هرچه فرض و سنن
هوش مصنوعی: هر آنچه دانش و کمال وجود دارد، همیشه از من نشأت می‌گیرد، و هر آنچه که فرض‌ها و سنت‌ها هستند، باز هم به نحوی به وجود من وابسته‌اند.
همیشه سازم انگشت عاقلان مرکب
هماره دارم در شست بخردان مسکن
هوش مصنوعی: من همیشه انگشت خود را آماده می‌کنم تا با خردمندی رفتار کنم و در هر زمانی که لازم باشد، از عقل و دانش دیگران بهره‌ می‌برم.
کمر به خدمت بربندم از میانهٔ جان
به تیغم ار بگشایند بند بند از تن
هوش مصنوعی: من خود را به خدمت شما می‌سپارم، حتی اگر جانم را با شمشیر قطع کنند و بند بند وجودم را از هم جدا کنند.
ز خط فرمان هرگز نمیکشم سر اگر
هزار بار به تیغم بُرند سر ز بدن
هوش مصنوعی: هرگز تسلیم نخواهم شد و سرم را از خطی که تعیین کرده‌ام نخواهم کشید، حتی اگر هزار بار مرا با تیغ بزنند و سرم از بدن جدا شود.
چو چوب موسی عمران ز شکل مار دمار
کشم ز سحر به فرمان قادر ذوالمن
هوش مصنوعی: به مانند چوب موسی که به شکل مار درآمد، من نیز با فرمان خدای توانمند و بی‌همتا، از سحر و جادو رهایی می‌بخشیدم.
سه گوهریم من و نای و رمح از یک کان
که هست کار جهان از نظام ما متقن
هوش مصنوعی: ما سه عنصر متفاوت هستیم، اما از یک منبع مشترک آمده‌ایم. کارهای جهان بر مبنای نظم و قاعده‌ای که ما ایجاد کرده‌ایم، استوار است.
یکی به رزم شهید و بکی به بزم ندیم
یکی به عزم جهان پیشکار و خصم شکن
هوش مصنوعی: یک نفر در میدان جنگ شهید می‌شود و دیگری در میهمانی خوش‌گذرانی. یکی با اراده قوی در برابر دنیا ایستاده و دشمن را می‌شکند.
کهین برادر اگر چه منم و لیک آن دو
بَرند طاعت و فرمان من به جان و به تن
هوش مصنوعی: ای برادر، هرچند که من هم هستم، اما آن دو (یعنی آن دو کلام یا دستور) به جان و بدن من اطاعت و فرمان می‌برند.
به شهد ناب بود نوک خار من پر بار
به صنع حضرت یزدان چنانکه خار یمن
هوش مصنوعی: به رغم سختی‌ها و چالش‌هایی که در زندگی دارم، اما درون من نشانه‌های خوشبختی و باروری وجود دارد. همچنان که یک خار در طبیعت می‌تواند زیبایی و ارزش‌های خاصی را به نمایش بگذارد، من هم با وجود مشکلاتم می‌توانم به رشد و پیشرفت ادامه دهم.
هزار طبلهٔ عطار در زبان من است
که می‌فشانم عنبر به رطل و، مشک به من
هوش مصنوعی: من در زبانم مانند هزار ساز و طبل، عطر و خوشبویی می‌فشانم که عطر عنبر و مشک را به دیگران می‌رساند.
زبان درازی شمع و قلم ز رسم ادب
فزون کشید و به غوغا رسید بحث و فتن
هوش مصنوعی: شمع و قلم به خاطر ادب و آداب اجتماعی، بیشتر از حد معمول صحبت کردند و این باعث ایجاد هیاهو، بحث و دلهره شد.
که من ز جای فرو جستم و به یک ناگاه
زدم به گزلک تادیب هر دو را گردن
هوش مصنوعی: من از جا بلند شدم و به یکباره به زمین افتادم، اما هر دو را تادیب کردم و گردنشان را گرفتم.
هنوز ساز نزال و قتال و بحث و جدال
ز جنگ شمع و قلم بود در میان، تا من
هوش مصنوعی: هنوز درگیری‌ها و بحث‌ها و جدل‌ها بر سر جنگ بین قلم و شمع ادامه داشت، تا اینکه من...
به فکر آنکه میانشان بساط صلح نهم
که رفته بود ز خیل نجوم روح از تن
هوش مصنوعی: این بیت به این معناست که شاعر در اندیشه راهی است تا میان دو طرف جدایی یا اختلافی صلح برقرار کند، چرا که احساس می‌کند که روح و زندگی آنها تحت تأثیر درگیری‌ها و مشکلات قرار گرفته و از بین رفته است. به نوعی، او می‌خواهد فضایی برای آشتی و آرامش فراهم آورد.
ز بهر مرگ جگر گوشگان خویش، فلک
دریده بود گریبان جامه تا دامن
هوش مصنوعی: فلک برای از دست دادن عزیزان، انگار که لباسش را به خاطر درد و غم شدید پاره کرده است.
فلک به گوش درآویخت قُرطه زرین
هوا ز دوش برافکند گوشه ادکن
هوش مصنوعی: آسمان گوشش را به شنیدن سپرده و طلا را به هوا پرتاب کرده و گوشه‌ای از این زیبایی را بر دوش کشیده است.
مگر به جیب نسیم سحر ز یوسف مهر
بشیروار نهان بود بوی پیراهن
هوش مصنوعی: آیا می‌توان بوی پیراهن یوسف را که مانند عطر شیرین است، تنها در جیب نسیم سحر پنهان کرد؟
که چشم چرخ که از درد هجر بود سپید
بسان دیده یعقوب گشت از او روشن
هوش مصنوعی: چشم‌ها که از درد دوری محبوب، سفید و بی‌حال شده بودند، اکنون به امیدی روشن و شفاف مانند چشم‌های یعقوب شدند.
سپهر مشعله افروز گشت و غالیه سوز
نسیم مجمره گردان و صبح نوبت زن
هوش مصنوعی: آسمان روشن و پرنور شد و نسیم بوی خوش را پخش کرد، صبح آمده و وقت جدیدی را آغاز کرده است.
به عید مولد مسعود شاه خیبر گیر
به جشن دلکش میلاد میر شیر افکن
هوش مصنوعی: جشن تولد شاه مسعود در خیبر برپا است و این جشن بسیار زیبا و دلنشین است، زیرا او همچون شیر دلیر و شجاع است.
شهی که از شرف مولدش به کعبه هنوز
ز رشک شعله زند خاک وادی ایمن
هوش مصنوعی: پادشاهی که به خاطر ریشه و اصل شرافتش، حتی خاک سرزمین امن و مقدس کعبه را هم به حسادت واداشته و آتش غبطه برانگیزد.
نهاد گام چه اندر به خانه یزدان
ز طاق خانه فرو ریخت هرچه بود وَثَن
هوش مصنوعی: نهاد گام به سوی خانه خدا رفت و در این مکان، هر چه بود و هر چه ثنا بود، از بام فرو ریخت.
بلی چو خانه‌خدا درنهد به خانه قدم
تهی نماید بیگانه خانه و برزن
هوش مصنوعی: آری، وقتی که خانه خدا در دل کسی قرار گیرد، بیگانه و غریبه احساس بی‌معنایی و بی‌پناهی می‌کنند.
دو دست اوست دو گیتی چو نیک درنگری
به قهر و لطف یکی اَیسر و یکی اَیمن
هوش مصنوعی: دو دست خداوند، به مانند دو جهان است؛ اگر با دقت نگاه کنی، یک‌سوی آن قهری و سرسختی است و سوی دیگرش لطف و رحمت. یکی از این دستان تسهیل‌گر و دیگری محافظت‌کننده است.
یقین بود که از این روست مردم دو جهان
یکی قرین نشاط و یکی ندیم محن
هوش مصنوعی: معلوم است که در این دنیا، برخی از مردم در شادی و خوشحالی به سر می‌برند، در حالی که گروهی دیگر در سختی و مشکلات زندگی می‌کنند.
به هم نبینی دستش مگر به روز غزا
که می‌بگیرد اندر همی به دشت پرن
هوش مصنوعی: تنها زمانی می‌توانی دستانش را ببینی که در میدان نبرد باشد و در آن موقع است که مانند پرنیان در دشت آرام می‌گیرد.
مگر که تیغ ورا در یمن بدادند آب
که سرخ گشت از او چهره عقیق یمن
هوش مصنوعی: شاید خنجر او را در یمن به او دادند، آبی که باعث شد رنگ چهره عقیق یمن سرخ شود.
عدو چه تازد زی رزم او، به سوکش مام
کند سیاه به تن خاک بر سر از شیون
هوش مصنوعی: دشمن هر چقدر هم به جنگ بپردازد، سرانجام او را به چالش می‌کشد و در اثر ناله و فریاد، خاک سیاه بر سر می‌ریزد.
جهان به دستش چون صید دُر کف صیاد
فلک به شستش چون گوی در خَم مِحجن
هوش مصنوعی: دنیا در دست او مانند شکار در دستان یک شکارچی است و او آن را به راحتی کنترل می‌کند، همان‌طور که گوی را در کاسه‌اش می‌غلتاند.
نه درک شخص وی اندر توان به علم و یقین
نه فهم ذات وی اندر توان به وهم و به ظن
هوش مصنوعی: شخصیت او فراتر از درک و علم ماست و فهم ماهیت او برای ما ممکن نیست و تنها با گمان می‌توانیم به او نزدیک شویم.
گرفته مهر وی اندر به جسم جای، چو جان
ولی نه جانی کاید برون به مرگ ز تن
هوش مصنوعی: عشق زیبا و معشوق در دل و جان انسان جا دارد، اما اگرچه وجود او به زندگی‌اش رنگ و بویی می‌دهد، وجودش را نمی‌توان به آسانی از مرگ و جدایی نجات داد.
شها توئی که به وصف مدائح تو بود
زبان ناطقه لال و بیان طبع الکن
هوش مصنوعی: تو آنچنان هستی که حتی بهترین توصیف‌ها و مدح‌ها در وصف تو ناتوانند و زبان گویندگان در برابر عظمت تو خاموش و بی‌صدا می‌ماند.
ز سم اسب تو در دیدگاه چرخ غبار
ز خم خام تو بر چهره سپهر شکن
هوش مصنوعی: به خاطر حرکت اسب تو، غباری در افق به وجود آمده که زخم‌های نارس تو را بر چهره آسمان نمایان می‌سازد.
چه غم حسام تو را، گر بود عدو پُر زور
چه باک تیغ تو را، گر بود سپاه کشن
هوش مصنوعی: نگران نباش حسام، حتی اگر دشمنی قوی در مقابلت باشد، تو را نگران نکند، زیرا شمشیر تو قوی‌تر از آن است که به سپاه دشمن زمانه اهمیت دهد.
چه باک دارد شیر از بزرگی آهو
چه بیم دارد برق از بزرگی خرمن
هوش مصنوعی: شیر به خاطر بزرگ بودن آهو نگران نیست و برق هم به عظمت یک خرمن اعتنایی ندارد. این بدان معناست که قدرت و بزرگی واقعی، خود را با چیزهای کوچک‌تر و کم‌اهمیت‌تر تحت تأثیر قرار نمی‌دهد.
نه گر عطای تو را دست ابر شد گنجور
نه گر سخای تو را قعر بجر شد مخزن
هوش مصنوعی: اگر بخشش و طراوت تو مانند ابر باشد، گنجی از آن به دست نخواهد آمد و اگر سخاوت تو به عمق دریا برسد، باز هم چیزی به دست نخواهد آمد.
ز قعر این ز چه رو خاست لولوی خوش آب
 زچشم آن ز چه سان ریخت گوهر روشن
هوش مصنوعی: از عمق این سرزمین چران خوش رنگی پیدا شد و چرا اشک‌های آن چشمه‌ی زلال مانند جواهر روشن به زمین ریخته شد؟
ز بیم تیغ تو بر خنگ آسمان رفتار
کند به سوی هزیمت عزیمت از دشمن
هوش مصنوعی: از ترس تیغ تو، آسمان به سوی شکست و فرار از دشمن حرکت می‌کند.
ز تیغ بیند دیوار آتشین در پیش
ز درع یابد زندان آهنین بر تن
هوش مصنوعی: با دیدن دیواری آتشین در پیش، متوجه می‌شود که درگیری با این خطرات، باعث می‌شود که زره آهنین بر تن او به نوعی همچون زندانی درآید.
همان دو موی که بر رسته‌اش به دور زنخ
همان دو رشته که پیوسته‌ای به گرد ذقن
هوش مصنوعی: دو مویی که در اطراف صورت رشد کرده‌اند، همانند دو رشته‌ی باریک هستند که دور گردن را احاطه کرده‌اند.
شود به حکم تو چندین هزار بند گران
که دست او را بندد ز پشت بر گردن
هوش مصنوعی: به خاطر حکم تو، هزاران زنجیر سنگین ایجاد می‌شود که دستان او را از پشت گردن می‌بندد.
نفس به حلقش بندد ز بیم، راه نفس
زبان به کامش گیرد ز هول، راه سخن
هوش مصنوعی: از ترس، نفس در گلویش بند می‌شود و به خاطر وحشت، زبانش به حرکت درمی‌آید و شروع به سخن گفتن می‌کند.
به رمح خویش ببیند گمان کند که تو دار
همی فراخته‌ای کش بدو کنی آون
هوش مصنوعی: در اینجا، فردی مشاهده می‌کند که شخصی بر روی خود اعتماد به نفس دارد و تصور می‌کند که آمادگی کامل دارد تا در مواجهه با دیگران نشان دهد که به خوبی آماده شده است. اما در واقع، ممکن است آن شخص به اندازه‌ای که فکر می‌کند مهارت نداشته باشد و اگر با چالش مواجه شود، نتواند به خوبی عمل کند.
به تیع خویش ببیند گمان کند که تو نار
همی فروخته‌ای کش بدان بسوزی تن
هوش مصنوعی: به نظر می‌رسد که شخصی به خودباوری و توهم دچار شده و تصور می‌کند که در حالی که در حال آسیب زدن به خود است، در واقع زندگی خود را به خطر انداخته و خود را به آتش می‌کشد. او به عواقب کارهایش پی نبرده و تصمیماتش را نادرست می‌داند.
کمند خویش ببیند گمان کند که تو مار
بدو گماشته‌ای کش فرو کشد به دهن
هوش مصنوعی: کسی که به دام خود اعتماد دارد، فکر می‌کند که می‌تواند توماری را که به او سپرده شده، به راحتی از دهانش بیرون بکشد.
به موی خویش بیند گمان کند که تو خار
فکنده‌ایش به جامه که درخلد به بدن
هوش مصنوعی: اگر کسی به خود ببالد و بر خود مغرور شود، گمان می‌کند که مانند گلابی زیبا و خوشبو است، در حالی که حقیقتاً او تنها در لباسی فریبنده از زیبایی و نیکویی است که در بهشت به آن می‌بالد.
عدو به رزم تو چون درع آهنین پوشد
کند ز آهن بر تن به دست خویش کفن
هوش مصنوعی: دشمن در میدان مبارزه مانند کسی است که لباس زره‌ای بر تن کرده است؛ او با خود کفنی از آهن به دست می‌گیرد.
به روز معرکه کز های و هوی کینه کشان
فضای رزمگه آید پر از غریو و غژن
هوش مصنوعی: وقتی که جنگ و دعوا به خاطر کینه و دشمنی میان افراد شروع می‌شود، فضایی پر از سر و صدا و شور و هیاهو به وجود می‌آید.
سنان نیزه نشسته درون حلقه چشم
بدان صفت که تن شمع در دهان لگن
هوش مصنوعی: در اینجا به توصیف کسی پرداخته شده است که چشمانش مانند حلقه‌ای به تنگی و شدت وجود دارد و همچنین چهره‌اش به گونه‌ای است که شمعی درون ظرفی قرار گرفته. این تصویر نشان‌دهنده‌ی زیبایی و در عین حال آسیب‌پذیری آن شخص است، مانند شعله‌ی شمعی که ممکن است هر لحظه خاموش شود.
نهد ز خون یلان تیغ تاج بر تارک
کند ز چشم زره نیزه طوق در گردن
هوش مصنوعی: ز خونی که قهرمانان می‌ریزند، تیغی بر سر تاج گذاشته می‌شود. همچنین، چشمی که زیر زره‌ی نیزه قرار دارد، گردن را با طوقی زیبا تزئین می‌کند.
ز آب تیغ شود روی زرد مردان سرخ
بدان صفت که در آب اندر اوفتد روین
هوش مصنوعی: مردان سرخ‌رو دلیری و شجاعت دارند، حتی اگر در شرایط سخت و ناگوار قرار بگیرند، همچنان زنده و پرتلاش خواهند بود، مانند گلی که در آب می‌افتد و باز هم سبز و زیبا می‌ماند.
خمیده خنجر زنگارگون تو چو فلک
شود عیان و گهر اندر آن بسان پرن
هوش مصنوعی: خنجر به شکل خمیده‌اش از زیبایی تو مانند آسمان نمایان می‌شود و در آن، مثل دانه‌های گوهر، زیبایی نهفته است.
کند خراب به دست تو آبداده حسام
بنای کاخ بقا را چو سیل بنیان کن
هوش مصنوعی: با دست تو، حسام خراب شده است، مانند سیلی که بنیان یک کاخ را ویران می‌کند، بنای جاودانگی را از هم می‌پاشد.
برای آنکه بجوید ز جان و دل زنهار
ز تیغ زهره شکاف و ز گرز خاره شکن
هوش مصنوعی: برای اینکه انسان بتواند از دل و جان خود جستجو کند، باید از تیزی‌های خطرناک و سختی‌ها دوری کند.
ز نوک تیر چه تن‌ها که برکشیده زبان
ز زخم تیغ چه سرها که برگشاده دهن
هوش مصنوعی: از نوک تیر که بر کمان نشسته، تنها زبانی به حرکت درآمده و از زخم تیغ، چه سرهایی که لب به اعتراض گشوده‌اند.
دهان غنچه نبیند کسی دگر خندان
نسیم قهر تو گر بگذرد به خاک دمن
هوش مصنوعی: زبان غنچه، خندیدن کسی دیگر را نمی‌بیند؛ اگر نسیم خشم تو از کنار بگذرد، بر خاک دمنوش می‌افتد.
دو چشم نرگس از خاک بردمد گریان
خیال تیغ تو گر بگذرد به صحن چمن
هوش مصنوعی: دو چشم نرگس از زمین سر برمی‌آورند و با اندوه به یاد تیغ تو اشک می‌ریزند، اگر تو از کنار چمن بگذری.
برای بخشش تو است اینکه مهر روز افروز
به روزگار کشد در هماره رنج و محن
هوش مصنوعی: بخشش تو باعث شده است که عشق و محبت در زندگی ما همیشه با وجود مشکلات و دردها روز به روز بیشتر شود.
به روز و شب نکند لحظه‌ای تن آسائی
به گرد خاک بگردد هماره دور ز من
هوش مصنوعی: روز و شب نمی‌تواند لحظه‌ای آرامش بیابد، زیرا همیشه در حال دور زدن و گشتن بر گرد زمین است.
به خون دیده کند رنگ گوهر اندر کان
به اشک چشم دهد آب سیم در معدن
هوش مصنوعی: چشم براق و روشن می‌تواند زیبایی و ارزش جواهر را در دل زمین ببیند و این چشم به مانند چشمه‌ای، نقره‌فام و درخشان، زیبایی را از دل معدن به نمایش می‌گذارد.
چند به رزم چنان نوک مرغ تیر تو جان
که مرغ خانگی از خاک دانه ارزن
هوش مصنوعی: چند بار باید به زمین بیفتم و دوباره برخیزم، مانند پرنده‌ای که به خاطر دانه‌ای از خاک بیرون می‌آید، تا زندگیم را از نو بسازم.
هوای مدح تو بودم شها ولی چه کنم
که هست ناطقه عنیین و طبع استرون
هوش مصنوعی: من در پی تمجید تو بوده‌ام، ای شاه، اما چه کنم که زبانم قاصر است و ذوقم توانایی بیان آن را ندارد.
بدین چکامه نثار اوردیده است که در اوست
مدایحی که فزون است از بها و ثمن
هوش مصنوعی: این شعر به زیبایی و ارزش‌های بالای شاعرانه اشاره دارد. در آن گفته می‌شود که این اثر ادبی با شایستگی و ستایش‌های زیادی همراه است که ارزش آن فراتر از هر قیمت و بهایی است. به عبارت دیگر، این چکامه یا شعر دارای نیرویی است که ستایش‌ها و ویژگی‌های مثبت آن به قدری زیاد است که نمی‌توان به سادگی ارزش مادی برای آن تعیین کرد.
بدین ستبری و زفتی که بینی‌ام اندام
شوم به فکر چو باریک رشته در سوزن
هوش مصنوعی: با این ظاهر بزرگ و سنگین که دارم، چطور ممکن است که به دقت و ظرافت یک رشته درون سوزن فکر کنم؟
قلم نیارد تاب از کمال سختی شعر
مگر که بربرم از این سپس قلم زآهن
هوش مصنوعی: نوشتن شعر با کمال سختی و دشواری همراه است و قلم نمی‌تواند این بار سنگین را تحمل کند، مگر اینکه از وجود من الهام بگیرد و با فروغی که از من می‌گیرد، به کار بیفتد.
همیشه تا که دمد خاک ورد نیسان
هماره تا که وزد باد سرد در بهمن
هوش مصنوعی: تا زمانی که هوای بهار بیفتد و زمین بوی گل و گیاه را بگیرد، باید منتظر بمانیم تا وزش بادهای سرد زمستانی در بهمن تمام شود.
بود محب تو دلگرم در، به راحت و عیش
بود عدوی تو دل سرد در، به درد و محن
هوش مصنوعی: دل دوست تو در آرامش و لذت زندگی می‌کند، اما دل دشمن تو در عذاب و سختی ناراحت است.