گنجور

شمارهٔ ۱۳۰

یاد آنروزیکه کس را ره در این محضر نبود
ما و دل بودیم و غیر از ما کسی دیگر نبود
آشنا با لعل دلجوی تو هر شب تا سحر
وقت مستی جز لب ما و لب ساغر نبود
در خم زلف گرهگیر تو چون بند و شکن
این همه دل ریخته بر روی یکدیگر نبود
جز زبان شانه و دست من و باد صبا
دست کس با زلف مشکین تو بازیگر نبود
زلف جادویت بدینسان جادوئی در سر نداشت
چشم هندویت چنین طرار و حیلت گر نبود
قصه ها از بیوفائی های تو با عاشقان
بر زبانها گفته شد لیکن مرا باور نبود
دوش در مستی بعزم کشتن ما خاست لیک
مردم از حسرت که در دستش چرا خنجر نبود
چهر زرد و اشک گلگونم بها و قیمتی
داشت در نزد تو و حاجت به سیم و زر نبود

اطلاعات

وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مثمن محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

یاد آنروزیکه کس را ره در این محضر نبود
ما و دل بودیم و غیر از ما کسی دیگر نبود
هوش مصنوعی: به خاطر دارم روزهایی را که هیچ‌کس در این مکان نبود. فقط ما و دل‌هایمان بودیم و هیچ موجود دیگری برای ما وجود نداشت.
آشنا با لعل دلجوی تو هر شب تا سحر
وقت مستی جز لب ما و لب ساغر نبود
هوش مصنوعی: هر شب تا صبح در حال شادی و سرمستی بودیم و تنها چیزی که در این لحظات ما را همراهی می‌کرد، لب‌هایمان و جام شراب بود.
در خم زلف گرهگیر تو چون بند و شکن
این همه دل ریخته بر روی یکدیگر نبود
هوش مصنوعی: در خم زلف‌های پیچیده‌ات، مانند بند و شکن، این همه دل‌ها که روی هم انباشته شده‌اند، وجود ندارد.
جز زبان شانه و دست من و باد صبا
دست کس با زلف مشکین تو بازیگر نبود
هوش مصنوعی: هیچ‌کس به جز زبان من، شانه من و باد صبا نمی‌تواند با زلف‌های مشکین تو بازی کند.
زلف جادویت بدینسان جادوئی در سر نداشت
چشم هندویت چنین طرار و حیلت گر نبود
هوش مصنوعی: زلف جادویی تو به این اندازه سحری ندارد، اگر چشمان سیاه‌چشمی این‌گونه فریبنده و زیرک نبودند.
قصه ها از بیوفائی های تو با عاشقان
بر زبانها گفته شد لیکن مرا باور نبود
هوش مصنوعی: داستان‌ها درباره بی‌وفایی‌های تو با عاشقان در زبان‌ها پراکنده شده است، اما من هرگز این حرف‌ها را باور نکردم.
دوش در مستی بعزم کشتن ما خاست لیک
مردم از حسرت که در دستش چرا خنجر نبود
هوش مصنوعی: دیروز در حالت مستی، تصمیم گرفت که ما را بکشد، اما مردم به خاطر حسرتی که داشتند، ناراحت بودند که چرا در دست او خنجر نبود.
چهر زرد و اشک گلگونم بها و قیمتی
داشت در نزد تو و حاجت به سیم و زر نبود
هوش مصنوعی: چهره‌ی زرد و اشک‌های سرخ من در نظر تو ارزش و اهمیت داشت و نیاز به ثروت و جواهر نداشتم.