شمارهٔ ۱۸ - اقتفای غزل ملک الشعراء صبوری
ملکالشعرا سروده:
میرزا حبیب پاسخ فرموده:
این چه می بود از چه ساغر ریخت ساقی در گلویم
کز سرمستی گذشت از هردو عالم های و هویم
نقش من از من ستردی عقل و هوشم جمله بردی
باز میگوئی چه خوردی آنچه کردی در سبویم
دوش با پیر مغان گفتم چو در میخانه رفتم
یا کدویم پر کن از می یا بزن بشکن کدویم
من که در میخانه مستم داده جام می بدستم
ساقی بزم الستم شاهد لاتقنطویم
من ز خود مایوس بودم در غم و افسوس بودم
داد امید عفو و رحمت مژده لا تیاسویم
یکقدم رفتم بکویش آب بردارم ز جویش
گل فراوان پای سست افتادم و برد آب جویم
گر نگویم سوزدم دل وربگویم سوزدم لب
رازها دارم چه فرمائی بگویم یا نگویم
مو بمو با صد زبان چون شانه گویم پیش زلفش
گر نشیند یار چون آئینه یکدم روبرویم
با رخی چون ماه روشن رفته اندر پرده تن
چهره پوشیده است در من آنکه من شیدای اویم
نقش تن آمد حجابم ذره پوشیده آفتابم
گر نریزد عشق آبم نقش خود از خود بشویم
دیده گر بیند حبیبم دیده میباشد رقیبم
وصل اگر آید نصیبم وصل میباشد عدویم
در فراقش بوسه ها زان لعل لب دارم تمنا
چون وصال آید فرو بندد دهان آرزویم
آب از او خاک از او تخم بد یا پاک از او
من چه دارم چیستم تا تلخ یا شیرین برویم
در غم و تشویش چندم تا نیاید زو گزندم
گر ببرد بند بندم شکر گوید مو بمویم
چند همچون آب باید سر نهادن سوی پستی
نیستم کمتر ز آتش چون ره بالا نپویم
آب آتش باد سوهان خاک بند گردن جان
چار میخ افتاده نالان چند در این چار سویم
بند بر پا سنگ بر دل چون ترازویم و لیکن
نیست بریکسوی مایل این زبان راستگویم
دامنم آلوده گشت از زهد خشک خشک مغزان
دست بر دامنت ایساقی بمی ده شست و شویم
خاک آلایش ندارد دامن دل را صبوری
رفته همچون دانه گوهر بآب خود فرویم
تا شوم شایسته ایثار آن دریای عرفان
حفظ کرده چون گهر در درج عزت آبرویم
پیشوای اهل عرفان قبله ارباب ایقان
آنکه همچون موج طوفان غرقه در اشعار اویم
آن طبیب مستمندان آن حبیب دردمندان
آنکه گریان کرد و خندان سالها از خلق و خویم
چون ز وصلش راز گویم خنده بگشاید دهانم
چون ز هجرش باز گویم گریه میگیرد گلویم
در سبویم ریخت یکدریا زاب رحمت خود
تا نگوئی مینگنجد در دل تنگ سبویم
من بخاک کوی او اول سر طاعت سپردم
گر از او گم گشته ام گم گشته در آن خاک کویم
او مرا گم کرده و من خویشتن را در ره او
او زمن فارغ ولی من خویش را در جستجویم
گفتگوی مهر او از دل فراموشم نگشته
میرود عمری و با دل باز در این گفتگویم
او مرا در هر طریقت رهنمای کفر و دین شد
میدهد گر غسل تعمیدم بباید یا وضویم
گر مرا بر لب زند شیرین تر از قند و نباتم
ور مرا هرگز نمیخواهد زند بر لب لبویم
ساقیا اکنون که از خم ریختی می تا گلویم
سرنگون کن در قدح وز خود تهی کن چون سبویم
چون بساغر جان سپردم نقش خویش از خویش بردم
از دل و جان پاک مردم باز درخم کن فرویم
تا برآیم بار دیگر منشاء آثار دیگر
نشاء سرشار دیگر یابی اندر گفتگویم
مرده ام را زنده بینی گریه ام را خنده بینی
تا ابد تابنده بینی از در میخانه رویم
چشمه آب حیاتم ساری اندر کائناتم
زندگی بخش مواتم تیرگی را شستشویم
دل ز اسرار معانی جوششی دارد نهانی
یا بگو ای یار جانی یا بهل تا من بگویم
بر در دل پاسبانم روز و شب بر آستانم
چون میانجی در میانم تا بود ره از دو سویم
نقش تن گر گشت فانی گم مکن خود را تو جانی
چند گوئی چون فلانی از حماقت کو کدویم
چشمه آب حیاتم ساری اندر کائناتم
زندگی بخش مواتم با پلیدی ها عدویم
از غم هستی هلاکم نیستی را جامه چاکم
تار و پود آمد ز خاکم خاک میباید رفویم
آبم اندر خاک شد گم در پی یک خوشه گندم
واجب اکنون شد تیمم نیست ممکن چون وضویم
جامه از بال سمندر کرده ام ایخواجه در بر
شوخگن چون شد در آذر دادش باید شستشویم
دولتی کز کبر بالم هست از وی صد و بالم
سبلتی کز عجب مالم باد بر روی صد تفویم
بشکنم اهریمنی را بگسلم ما و منی را
تا نهد از سر تنی را نقش تن از جان بشویم
هر چه دیدم دیدم از خود تا طمع ببریدم از خود
خویش را دزدیدم از خود بازش اندر خود بجویم
غنچه های نوبهاری از دلم نگشود باری
کرد چون دل خو بخواری خار این گلشن ببویم
خاکم و در عین پستی نیستی خواهم نه هستی
ناتشم کز خود پرستی ره سوی بالا بپویم
چند گوئی کیستم من در چه عالم زیستم من
نیستم من نیستم من نیست را چون شرح گویم
کرده خود با بینوایان روی در روی گدایان
در صف شوریده رایان وزن و قیمت یکتسویم
خون دل رزق حلالم خاک ره دست جلالم
تاج شاهان پایمالم آتش دل آبرویم
گاه موجم گه حبابم گاه بحرم گه سحابم
هر چه هستم عین آبم گر بجوشم یا بمویم
مینهم بر خاک پهلو میدوم دیوانه هر سو
تا که هر ناشسته را رو با دل و با جان بشویم
یا چنینم یا چنانم هر چه گوید خواجه آنم
در کفش پیچان عنانم میدواند کو بکویم
دل نخواهم داشت پرکین گر نهی در دیده زوبین
رخ نخواهم کرد پرچین گر زنی بر رخ خیویم
گر بخوانی گبر و هندو ور بگوئی کفر و جادو
هر چه میگوئی تو بر گو من چنویم من چنویم
نسختی از هردو کیهان از همه پیدا و پنهان
کرد یزدان نک منم هان ژرف اگر بینی بسویم
هر نفس باشد دو عیدم هر زمان رجعی بعیدم
گه شقی گاهی سعیدم گه ولی گاهی عدویم
چون سلیمان سرور آمد ملک اهریمن سرآمد
از لب لعلش برآمد بی تعلل آرزویم
زان می صاف رواقی بود یک پیمانه باقی
از ازل امروز ساقی ریخت ناگه در گلویم
سینه شد کوه حرایم بزم دل خلوتسرایم
شد دگرگون روی ورایم شد دگرگون رنگ و بویم
بستدم از خود خودی را نقش زشتی و بدی را
نام دیوی و ددی را گشت دیگر گونه خوبم
در سر افتاده است شوری کو زبان تا با صبوری
شرح این هجران و دوری باز گوید مو بمویم
اطلاعات
وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن (رمل مثمن سالم)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکیدرج
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
این چه می بود از چه ساغر ریخت ساقی در گلویم
کز سرمستی گذشت از هردو عالم های و هویم
هوش مصنوعی: این چه نوشیدنی است که ساقی در گلویم ریخته، که از سر مستی تا حدی سرمست شدم که از هر دو دنیا خارج شدم و تنها صدای شادی و شوروحال را میشنوم.
نقش من از من ستردی عقل و هوشم جمله بردی
باز میگوئی چه خوردی آنچه کردی در سبویم
هوش مصنوعی: تو همهٔ هوش و عقل مرا از من گرفتهای و حالا میپرسی که چه نوشیدهام، در حالیکه هرچه کردم، در ظرف وجودم باقی مانده است.
دوش با پیر مغان گفتم چو در میخانه رفتم
یا کدویم پر کن از می یا بزن بشکن کدویم
هوش مصنوعی: دیشب با پیر مغان صحبت کردم و گفتم وقتی وارد میخانه شدم، یا کدویم را پر از می کن یا آن را بشکن.
من که در میخانه مستم داده جام می بدستم
ساقی بزم الستم شاهد لاتقنطویم
هوش مصنوعی: من که در میخانه به دیوانگی مشغول هستم و جام شراب در دستم است، ای ساقی! در این جشن به من بشارت بده که ناامید نشوید.
من ز خود مایوس بودم در غم و افسوس بودم
داد امید عفو و رحمت مژده لا تیاسویم
هوش مصنوعی: من از خودم ناامید و غمگین بودم، اما اکنون امید عفو و رحمت را دریافت کردهام و دیگر ناامید نیستم.
یکقدم رفتم بکویش آب بردارم ز جویش
گل فراوان پای سست افتادم و برد آب جویم
هوش مصنوعی: به یک قدم رفتم تا از جوی او آب بردارم و در مسیر به خاطر وجود گلهای فراوان پایم سست شد و نتوانستم آب جویش را بردارم.
گر نگویم سوزدم دل وربگویم سوزدم لب
رازها دارم چه فرمائی بگویم یا نگویم
هوش مصنوعی: اگر بگویم که چقدر درد میکشم، شاید کسی درک نکند و اگر هم بگویم که به خاطر این درد خاموش هستم، باز هم رازهایی در دل دارم که بیانکردنشان سخت است. حالا سوال این است که آیا باید این درد را بگویم یا نه؟
مو بمو با صد زبان چون شانه گویم پیش زلفش
گر نشیند یار چون آئینه یکدم روبرویم
هوش مصنوعی: با صد زبان و به دقت تمام، هر جزئیات زیبایی را که در زلف یار میبینم با او در میان میگذارم. اگر یار یک لحظه به من نگاه کند، مثل آئینهای است که تصویرم را نشان میدهد.
با رخی چون ماه روشن رفته اندر پرده تن
چهره پوشیده است در من آنکه من شیدای اویم
هوش مصنوعی: شخصی با چهرهای زیبا و درخشان مانند ماه، درون پردهی وجودش در حال تماشاست. او چهرهاش را پنهان کرده، اما در درون من کسی وجود دارد که من به شدت عاشق او هستم.
نقش تن آمد حجابم ذره پوشیده آفتابم
گر نریزد عشق آبم نقش خود از خود بشویم
هوش مصنوعی: پوشش من به خاطر جسمم شده و نور خورشید هم بر روی من پنهان است. اگر عشق به من برسد، مانند آب جاری میشوم و از خودم جدا میشوم.
دیده گر بیند حبیبم دیده میباشد رقیبم
وصل اگر آید نصیبم وصل میباشد عدویم
هوش مصنوعی: اگر چشم من محبوبم را ببیند، همچنان چشم من رقیب خواهد بود. اگر وصال به من برسد، آن وصال دشمنی خواهد بود.
در فراقش بوسه ها زان لعل لب دارم تمنا
چون وصال آید فرو بندد دهان آرزویم
هوش مصنوعی: در دوری او، من بوسههایی از لبهایش دارم و آرزو میکنم که وقتی به هم میرسیم، دهان آرزوی من بسته شود.
آب از او خاک از او تخم بد یا پاک از او
من چه دارم چیستم تا تلخ یا شیرین برویم
هوش مصنوعی: آب و خاک و تخم، همه از او هستند، حالا من چه هستم و چه دور و اطرافی دارم که تلخ یا شیرین بشوم؟
در غم و تشویش چندم تا نیاید زو گزندم
گر ببرد بند بندم شکر گوید مو بمویم
هوش مصنوعی: در نگرانی و اضطراب چه مدت باید بگذرد تا از آسیبهای او رها شوم؟ اگر او مرا به بند بکشد، من در عوض شکرگزاری میکنم و هر لحظهام را به او تقدیم میکنم.
چند همچون آب باید سر نهادن سوی پستی
نیستم کمتر ز آتش چون ره بالا نپویم
هوش مصنوعی: باید به این نکته توجه کرد که من مانند آب نمیتوانم تسلیم پستیها شوم. من حرارت و شورو اشتیاقی دارم که کمتر از آتش نیست و هیچگاه به راحتی از مسیر بلند شدن ناامید نمیشوم.
آب آتش باد سوهان خاک بند گردن جان
چار میخ افتاده نالان چند در این چار سویم
هوش مصنوعی: جریانهای مختلف زندگی مانند آب، آتش، باد و خاک، به نوعی ما را تحت تأثیر قرار میدهند. پیوندها و وابستگیهای ما به این عناصر مشابه زنجیرهایی هستند که ما را میسوزانند و نالهمان را بلند میکنند. در این حال، ما در میان این فشارها و چالشها گرفتاریم و تنها یک سؤال در ذهنمان است که در کجای این دنیا قرار گرفتهایم.
بند بر پا سنگ بر دل چون ترازویم و لیکن
نیست بریکسوی مایل این زبان راستگویم
هوش مصنوعی: من به مانند ترازویی هستم که پاهایم در بند و دلم سنگین است، اما به هیچ سمت خاصی تمایل ندارم و حقیقت را به زبان میآورم.
دامنم آلوده گشت از زهد خشک خشک مغزان
دست بر دامنت ایساقی بمی ده شست و شویم
هوش مصنوعی: دامنم به خاطر زهد و ریاکاری برخی افراد آلوده شده است. ای کسی که میخواهی به من کمک کنی، دستت را بر دامن من بگذار و مرا شستشو ده تا پاک شوم.
خاک آلایش ندارد دامن دل را صبوری
رفته همچون دانه گوهر بآب خود فرویم
هوش مصنوعی: دل خالص و بیآلایش است و صبر همچون دانهی گوهر، به آرامی درون خود را در آب میجوید.
تا شوم شایسته ایثار آن دریای عرفان
حفظ کرده چون گهر در درج عزت آبرویم
هوش مصنوعی: میخواهم در تلاش باشم که شایستهی فداکاری در دریای پرعمق عرفان باشم و همچون جواهر، آبرو و عزتم را حفظ کنم.
پیشوای اهل عرفان قبله ارباب ایقان
آنکه همچون موج طوفان غرقه در اشعار اویم
هوش مصنوعی: رهبر عارفان و مراد صاحبان یقین، کسی است که همچون طوفانی و موجی، در اشعارش غرق شدهام.
آن طبیب مستمندان آن حبیب دردمندان
آنکه گریان کرد و خندان سالها از خلق و خویم
هوش مصنوعی: آن پزشک دلسوز و دوستداشتنی برای نیازمندان و کسی که همیشه در لحظات سختی ما را به گریه و خنده واداشته است، سالهای زیادی با رفتار و ویژگیهایش بر من تأثیر گذاشته است.
چون ز وصلش راز گویم خنده بگشاید دهانم
چون ز هجرش باز گویم گریه میگیرد گلویم
هوش مصنوعی: وقتی از وصالش صحبت میکنم، لبخند بر لبانم میآید و وقتی از جداییاش میگویم، دلم به شدت میگیرد و بغض میکنم.
در سبویم ریخت یکدریا زاب رحمت خود
تا نگوئی مینگنجد در دل تنگ سبویم
هوش مصنوعی: در ظرف من رحمت و محبت زیادی جریان یافته است، به گونهای که اگر بخواهم بگویم نمیتواند در ظرف کوچکم جای گیرد.
من بخاک کوی او اول سر طاعت سپردم
گر از او گم گشته ام گم گشته در آن خاک کویم
هوش مصنوعی: من در میانهی مسیر بندگی و اطاعت او قرار گرفتهام و حتی اگر از او دور شدهام، هنوز هم در همان مکان و در آن خاک هستم.
او مرا گم کرده و من خویشتن را در ره او
او زمن فارغ ولی من خویش را در جستجویم
هوش مصنوعی: او مرا فراموش کرده و من همچنان در پی او هستم. او از من بیخبر است، اما من در تلاش هستم تا خود را پیدا کنم.
گفتگوی مهر او از دل فراموشم نگشته
میرود عمری و با دل باز در این گفتگویم
هوش مصنوعی: محبت و عشق او همیشه در قلبم زنده است و هرچند که سالها میگذرد، همچنان با دل آرام و باز در این محبت و گفتگو هستم.
او مرا در هر طریقت رهنمای کفر و دین شد
میدهد گر غسل تعمیدم بباید یا وضویم
هوش مصنوعی: او در هر مسیر و راهی، هم در کفر و هم در دین، به من راهنمایی میکند. اگر نیاز باشد که غسل تعمید بگیرم یا وضو بگیرم، او این امکان را برایم فراهم میکند.
گر مرا بر لب زند شیرین تر از قند و نباتم
ور مرا هرگز نمیخواهد زند بر لب لبویم
هوش مصنوعی: اگر کسی شیرینی را که بر لبانم مینشیند، از قند و شکر هم شیرینتر باشد، اما هرگز مرا نخواهد، در آن صورت بهتر است که لبهای من مانند لبو باشد.
ساقیا اکنون که از خم ریختی می تا گلویم
سرنگون کن در قدح وز خود تهی کن چون سبویم
هوش مصنوعی: ای ساقی، حالا که از کاسه شراب ریختی، آن را تا لبانم بریز و در جام خالی کن، مانند سبویی که خالی است.
چون بساغر جان سپردم نقش خویش از خویش بردم
از دل و جان پاک مردم باز درخم کن فرویم
هوش مصنوعی: وقتی که جانم را به وسوسه عشق سپردم، از وجود خودم جدا شدم و تمام آثار و نشانههایم را از دل و جان پاک کردم. حالا دوباره به حالت پیشین بازگرد و مرا در خودت فرو ببر.
تا برآیم بار دیگر منشاء آثار دیگر
نشاء سرشار دیگر یابی اندر گفتگویم
هوش مصنوعی: من دوباره برمیخیزم و منبع آثار جدیدی میشوم، و در گفتارم سرشار از ایدههای تازه و نو خواهم بود.
مرده ام را زنده بینی گریه ام را خنده بینی
تا ابد تابنده بینی از در میخانه رویم
هوش مصنوعی: اگر مردهام را ببینی، انگار که زندهام. اگر گریهام را ببینی، مانند خندهام به نظر میرسد. همیشه و ابدی درخشان و تابندهام میتوانی مرا از در میخانه ببینی.
چشمه آب حیاتم ساری اندر کائناتم
زندگی بخش مواتم تیرگی را شستشویم
هوش مصنوعی: چشمه زندگی من در سراسر جهان جاری است و با وجودم به زمینهای خشک حیات میبخشم و تاریکیها را پاک میکنم.
دل ز اسرار معانی جوششی دارد نهانی
یا بگو ای یار جانی یا بهل تا من بگویم
هوش مصنوعی: دل، در درون خود رازهایی از معانی عمیق دارد که به صورت پنهان به جوش و خروش میآید. یا به من بگو ای دوست که جانم به تو وابسته است، یا اجازه بده تا من این اسرار را برایت بگویم.
بر در دل پاسبانم روز و شب بر آستانم
چون میانجی در میانم تا بود ره از دو سویم
هوش مصنوعی: من در دل نگهبان دارم که شب و روز در آستان او هستم. مانند یک میانجی بین او و خودم، تا زمانی که راهی از دو سو برای من وجود داشته باشد.
نقش تن گر گشت فانی گم مکن خود را تو جانی
چند گوئی چون فلانی از حماقت کو کدویم
هوش مصنوعی: اگر جسم تو از بین برود و به فنا برود، خودت را گم نکن. چند بار باید بگویی که من مانند فلانی هستم؟ از نادانی تو برمیآید.
چشمه آب حیاتم ساری اندر کائناتم
زندگی بخش مواتم با پلیدی ها عدویم
هوش مصنوعی: چشمهٔ زندگی و حیات من در تمام عالم جریان دارد. من، زندگیبخش زمینهای مرده هستم و با هر آنچه که پلید و ناپاک است، دشمنی میکنم.
از غم هستی هلاکم نیستی را جامه چاکم
تار و پود آمد ز خاکم خاک میباید رفویم
هوش مصنوعی: از غم وجودم به حلاکت نزدیک شدهام، و از شدت حسرت وجود، لباس خود را پاره کردهام. ریشه و بنیاد من از خاک است، بنابراین باید از خاک به ترمیم خود بپردازم.
آبم اندر خاک شد گم در پی یک خوشه گندم
واجب اکنون شد تیمم نیست ممکن چون وضویم
هوش مصنوعی: من در خاک گم شدم و به دنبال یک خوشه گندم هستم. حالا تیمم کردن برایم لازم است چون وضو گرفتن ممکن نیست.
جامه از بال سمندر کرده ام ایخواجه در بر
شوخگن چون شد در آذر دادش باید شستشویم
هوش مصنوعی: لباسی از پوست سمندر برای خود آماده کردهام، ای آقا. زمانی که در آتش آذر، کار به خوبی انجام شد، باید آن را بشوییم.
دولتی کز کبر بالم هست از وی صد و بالم
سبلتی کز عجب مالم باد بر روی صد تفویم
هوش مصنوعی: قدرت و عزتی که از غرور و تکبر به دست آمده است، در واقع بیارزش است و به زودی از بین میرود. همچنین، کسی که به خود میبالد و از خود راضی است، در حقیقت نمیتواند به معنای واقعی از داراییهای خود لذت ببرد و سرانجام به سرنوشت ناخوشایندی دچار میشود.
بشکنم اهریمنی را بگسلم ما و منی را
تا نهد از سر تنی را نقش تن از جان بشویم
هوش مصنوعی: من میخواهم نیروهای شیطانی را بشکنم و از میان خودم و دیگران فاصله بیندازم، تا بتوانم از بدنی که دارم، آزاد شوم و روح را از قید جسم رها کنم.
هر چه دیدم دیدم از خود تا طمع ببریدم از خود
خویش را دزدیدم از خود بازش اندر خود بجویم
هوش مصنوعی: هر چه که دیدهام، به خاطر خودم بوده است؛ بنابراین، از خواستهها و طمعهای خود فاصله گرفتم. حالا میخواهم خود واقعیام را پیدا کنم و در عمق درون خودم جستوجو کنم.
غنچه های نوبهاری از دلم نگشود باری
کرد چون دل خو بخواری خار این گلشن ببویم
هوش مصنوعی: غنچههای تازه بهاری هنوز از دلم شکفته نشدهاند. دل من، مانند خاری در این گلستان، پر از درد و رنج است. بگذار ببویم.
خاکم و در عین پستی نیستی خواهم نه هستی
ناتشم کز خود پرستی ره سوی بالا بپویم
هوش مصنوعی: من از خاک ساخته شدهام و با وجود اینکه در مرتبهای پایین قرار دارم، به دنبال نیرویی هستم که مرا به سمت بالا و عروج رهنمون کند. نمیخواهم به خودخواهی و خودپرستی دچار شوم.
چند گوئی کیستم من در چه عالم زیستم من
نیستم من نیستم من نیست را چون شرح گویم
هوش مصنوعی: چند بار باید بگویم که من کی هستم و در چه دنیایی زندگی میکنم؟ در واقع، من وجود ندارم و اگر بخواهم این را توضیح دهم، چه بگویم؟
کرده خود با بینوایان روی در روی گدایان
در صف شوریده رایان وزن و قیمت یکتسویم
هوش مصنوعی: در این بیت، شاعر به تصویر کشیده است که خود را در confrontation و مواجهه با کسانی میبیند که در اوضاع سخت و فقری به سر میبرند. او به گدایان و افراد بیسرپرست اشاره میکند که در صفهای طولانی و با حالتی پریشان و عاطفی حضور دارند. تمام اینها نشاندهندهی همدردی و احساس مسئولیت او نسبت به این افراد است و به نوعی به وزن و قیمت انسانی اشاره دارد که در چنین رابطهای میتوان یافت.
خون دل رزق حلالم خاک ره دست جلالم
تاج شاهان پایمالم آتش دل آبرویم
هوش مصنوعی: درد و رنج عمیقی که کشیدهام، موجب برکت زندگیام شده است. در مسیر زندگی، به خاطر عظمت و شکوه، به من بیاحترامی شده است، در حالیکه من در دل آتش اشتیاق سوزانم و حفظ آبرویم برایم اهمیت ویژهای دارد.
گاه موجم گه حبابم گاه بحرم گه سحابم
هر چه هستم عین آبم گر بجوشم یا بمویم
هوش مصنوعی: گاهی در حالتی هستم که مثل موج دریا هستم، گاهی شبیه حبابم، گاهی مثل دریا و گاهی مانند ابری که باران میبارد. هر چه که هستم، در نهایت جوهر و ماهیت من مانند آب است؛ چه بخواهم بجوشم و چه بخواهم آرام باشم.
مینهم بر خاک پهلو میدوم دیوانه هر سو
تا که هر ناشسته را رو با دل و با جان بشویم
هوش مصنوعی: من در حال دویدن بر روی زمین هستم و به هر سمتی میروم، دیوانهوار، تا بتوانم هر بیخبری را با دل و جانم بشورم و پاک کنم.
یا چنینم یا چنانم هر چه گوید خواجه آنم
در کفش پیچان عنانم میدواند کو بکویم
هوش مصنوعی: من یا به این شکل هستم یا به آن شکل، هر چه که استاد بگوید، من همان میشوم. در حالی که به این سو و آن سو میروم، نمیدانم به کجا بروم.
دل نخواهم داشت پرکین گر نهی در دیده زوبین
رخ نخواهم کرد پرچین گر زنی بر رخ خیویم
هوش مصنوعی: اگر تو بخواهی، من دل نخواهم داشت و اگر نگاهی به چهرهام بیندازی، دیگر رو نخواهم کرد. اگر به صورت من ضربهای بزنی، دیگر در برابر تو نهتنها سر نخواهم داشت بلکه خجالت هم نخواهم کشید.
گر بخوانی گبر و هندو ور بگوئی کفر و جادو
هر چه میگوئی تو بر گو من چنویم من چنویم
هوش مصنوعی: اگر درباره زرتشتیان و هندوها صحبت کنی یا از کفر و جادو بگویی، هر چیزی که میخواهی بگو، من هم فقط همین را میشنوم و به همین شکل پاسخ میدهم.
نسختی از هردو کیهان از همه پیدا و پنهان
کرد یزدان نک منم هان ژرف اگر بینی بسویم
هوش مصنوعی: خداوند نسخهای از هر دو جهان را از تمامی آشکار و نهان به من داده است. اگر به عمق وجودم نظری بیندازی، به سوی من خواهی آمد.
هر نفس باشد دو عیدم هر زمان رجعی بعیدم
گه شقی گاهی سعیدم گه ولی گاهی عدویم
هوش مصنوعی: هر لحظه برای من دو جشن است و هر بار که به عقب برمیگردم، احساس میکنم که به دور از آنچه که انتظار داشتم، هستم. گاهی اوقات خوشبخت و گاهی در عذابم، گاه دوستانه و گاه دشمنانه با خودم در نبرد هستم.
چون سلیمان سرور آمد ملک اهریمن سرآمد
از لب لعلش برآمد بی تعلل آرزویم
هوش مصنوعی: زمانی که سلیمان، که فرمانروایی بزرگ و محترم است، ظهور کرد، دوران سلطه اهریمن به پایان رسید. از لبان شیرین او بدون تأخیر، آرزویم برآورده شد.
زان می صاف رواقی بود یک پیمانه باقی
از ازل امروز ساقی ریخت ناگه در گلویم
هوش مصنوعی: از شراب صاف، یک پیمانه باقی مانده است که از ابتدای هستی وجود دارد. ناگهان، ساقی امروز آن را در گلویم ریخت.
سینه شد کوه حرایم بزم دل خلوتسرایم
شد دگرگون روی ورایم شد دگرگون رنگ و بویم
هوش مصنوعی: سینهام تبدیل به کوه شده و از دردها و احساسات درونیام پر شده است. حالا جایگاه عمیق و خصوصیام تغییر کرده، و حتی ظاهرم و احساساتم دچار تحول شده و رنگ و بوی جدیدی پیدا کرده است.
بستدم از خود خودی را نقش زشتی و بدی را
نام دیوی و ددی را گشت دیگر گونه خوبم
هوش مصنوعی: من از خودم جدا شدم و بدیها و زشتیهایم را به عنوان شخصیتی شیطانی شناختم، و حالا به شکلی دیگر به خوبی و زیبایی دست یافتهام.
در سر افتاده است شوری کو زبان تا با صبوری
شرح این هجران و دوری باز گوید مو بمویم
هوش مصنوعی: در ذهنم شور و شوقی پیداست، تا جایی که زبانم توان بیان کردن احساسات و دلتنگیام را درباره این جدایی و فاصله داشته باشد و بتواند همه جزئیات این احساس را به تصویر بکشد.