گنجور

شمارهٔ ۴۰ - چونکه یوسف نیست

گر مرا جان در بدن نبْوَد‌، بدن گو هم مباش
چون که یوسف نیست با من‌، پیرهن گو هم مباش
گر بمیرم لاشهٔ من همچنان دور افکنید
چاک شد چون جامهٔ جانم، کفن گو هم مباش
چون مرا رانی ز کوی خود، مخوان یارا رقیب
از گلستان گر رود بلبل‌، زغن گو هم مباش
مرگ بالله بهتر است از زندگانی دور از او
گر نبینم یار خود‌، این زیستن گو هم مباش
یک سر مویت مبادا کم شود‌، هم گفته‌ای
گر نباشد محیی را افکار من گو هم مباش

اطلاعات

وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مثمن محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: سید جابر موسوی

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

گر مرا جان در بدن نبْوَد‌، بدن گو هم مباش
چون که یوسف نیست با من‌، پیرهن گو هم مباش
هوش مصنوعی: اگر جانم در بدن نباشد، بدنم هم وجود نداشته باشد. چون یوسف در کنار من نیست، پس وجود پیرهن هم معنایی ندارد.
گر بمیرم لاشهٔ من همچنان دور افکنید
چاک شد چون جامهٔ جانم، کفن گو هم مباش
هوش مصنوعی: اگر بمیرم، جسدم را دور بیندازید، زیرا به حالتی درآمده‌ام که مانند جامه‌ای پاره شده‌ام. بنابراین، کفن هم اجباری برای من نباشد.
چون مرا رانی ز کوی خود، مخوان یارا رقیب
از گلستان گر رود بلبل‌، زغن گو هم مباش
هوش مصنوعی: وقتی مرا از مسیر خود دور می‌کنی، ای دوست، دیگر مرا نخوان. اگر بلبلی از گلستان برود، زغن هم نباید خودش را به او شبیه کند.
مرگ بالله بهتر است از زندگانی دور از او
گر نبینم یار خود‌، این زیستن گو هم مباش
هوش مصنوعی: مرگ در آغوش خداوند بهتر از زندگی به دور از اوست. اگر نتوانم یار خود را ببینم، حتی زندگی کردن هم برایم معنا ندارد.
یک سر مویت مبادا کم شود‌، هم گفته‌ای
گر نباشد محیی را افکار من گو هم مباش
هوش مصنوعی: مبادا حتی یک تار موی تو کم شود، چون گفته‌ای اگر محیی (زنده کننده) وجود نداشته باشد، افکار من هم نباشند.