گنجور

بخش ۵

چو راه ثنایش کند سر، رقم
چه حیرت که سر کرده روید قلم؟
فنا برقی از خنجر صولتش
بقا مدّی از دفتر دولتش
عنان قلم را که دارد نگاه؟
ز تعریف اسب جهان پادشاه
***
زهی نرم گاهی که با آن شتاب
توان رفت بالای زینش به خواب
بود آیتی برق در شان او
سخن فربه از پهلوی ران او
تواند زدودن به یک نقش پا
ز روی زمین، نقش فرسنگ‌ها
ز عزمش ره دور دلتنگ گشت
که طاعون فرسنگ آمد به دشت
ز مقصد سوارش چنان کامیاب
که دروازه شد منزلش را رکاب
اگر راه در پیش صددرصدست
رکابش در خانه مقصدست
فضای جهان تنگ بر گام او
بود حرزِ طیّ مکان نام او
رساند، اگر سر کند راه را
به درگاه، دوران درگاه را
شد آهن ز اقبال نعلش چنان
که بی سکه‌اش زر نگردد روان
زهی بادپا برق آتش‌نهاد
کزو رفته ناموس وسعت به باد
در الزام مه، داغ رانش بس است
نشان شهنشه نشانش بس است
به جستن، ز جستن برآورد گرد
گرانجانی برق را فاش کرد
گه پویه گردد چو گرم شتاب
ز گرمی شود آهن نعل، آب
ازان در پی‌اش مهر بشتافته
که گیسو به موی دمش بافته
بود فکر این شعله تند و تیز
هوادار شاعر به وقت گریز
چنان می‌رود نرم بر روی آب
که ایمن بود زیر پایش حباب
ازو مانده با یک جهان عذر لنگ
به یک گام سایه، به یک گام رنگ
ندیده‌ست در دو، به آن فربهی
به جز قوت از همرهان همرهی
بیابان‌نوردی که گاه شتاب
به در رفته از سایه آفتاب
ازو نگذرد هر دوندی که هست
مگر پای را بگذراند ز دست
ز رفتار او از کران تا کران
سبک گشته فرسنگ‌های گران
ز پی کی رسند آب و آتش به وی؟
نمی‌ماند از باد بر خاک، پی
نبودش نیازی فراخور به دست
فلک بر دمش مهره مهر بست
ز بس گرد شد گرد میدان و گشت
دم از کاکلش بارها برگذشت
به هر قبضه از خاک میدان، دمی
زند چرخ، چون بر کفی، خاتمی
بگردد به هر سو که گردانی‌اش
ملاقات دم کرده پیشانی‌اش
به سختی سمش گرچه خارا درد
پریدن به پرواز او می‌پرد
نمالیده باد صبا موی او
نخاریده مهمیز، پهلوی او
چو با سنگ خارا نبرد آورد
ز باد، آسیاها به گرد آورد
ز خارادری هر سمش بی سخن
کند کار صد تیشه کوهکن
چنان پای بر فرق خارا نهد
که از دیده خاره آتش جهد
بود گوش تا گوش، سرشار هوش
زبان‌دانی‌اش در زبان خموش
به نعل زری گر شوی رهنمون
کند گریه تا آهن تیغ، خون
بود پرده چشم اگر یال‌پوش
بیندازدش از نزاکت ز دوش
گرو برده از رخش در بهتری
سهیلش کند در جهان مهتری
حُلی‌بند زینش به صد عار و ننگ
کشد حلقه چشم ترکان به تنگ
لجامش جهان را پر از دُر کند
به افسارش افسر تفاخر کند
نشان سمش سکه دلبری
بر او ختم، حسن پری‌پیکری
چو یک پا نهد راکبش در رکاب
به منزل رود پای دیگر به خواب
کجا بر در خانه‌ای ایستاد
که خشتش نزد طعنه بر خشت باد
به رفتن چنان شیهه‌ای برکشد
که وسعت ز میدان امکان برد
به هر سو که گردد روان جابجای
جلو ریزش آید ز پی نقش پای
به رفتن ز پایش چه نعل اوفتاد؟
کزو ماه نو سیر نگرفت یاد
به وصفش سخن خود جهد از زبان
چه حاجت به فکر است گاه بیان
گه پویه، صد ره عنانش کشند
که شاید تک و دو به گردش رسند
ز همره بود راکبش بی‌نیاز
ز همراهی‌اش همرهی مانده باز
جداریش باید ز طیّ مکان
که پوید ره آهسته‌تر یک زمان
ز نعلش گرفت آهن آن زیب و فر
که از غیرتش زرد شد روی زر
به وصفش نشد تا قلم تر زبان
نگردید معلوم، نظم روان
حدیث سمش چون نیامد به دست
به وصف دمش خامه‌ام یال بست
متاع جدایی ازو شد کساد
که از پویه‌اش رفته دوری ز یاد
ز سیرش ز بس می‌کشد اشتلم
شد از بیم او، بُعد در قرب گم
به فرسنگ گامش چنان در نبرد
که برخاست از راه دوری چو گرد
ز دنبال او برق چندان که جست
نیاورد دامان گردش به دست
چو سیماب گوی زمین بی‌قرار
ز نقش پی‌اش تا به روز شمار
به وصفش چو جنبد زبان در دهن
قلم‌وار در راه گوید سخن
چو پرگار گردد ازان گرد خویش
که منزل ز گامش نیفتاده پیش
قلم راست حرفی ازو در سرشت
که بر کاغذ باد باید نوشت
سوارش چو فال عزیمت گشود
اگر نیت از شرق تا غرب بود
به مقصد چنان رفت و برگشت تیز
که گفت آمدن، رفتنش را که خیز
کند نعلش از زر شهنشاه ازان
که زرهای بی سکه گردد روان
ز نعلش اگر تیغ سازد کسی
کند کار بی کارفرما بسی
ز نعلش گر آیینه سازد نگار
سزد گر ز عکسش گریزد قرار
به وصفش زبان‌ها سوار سخن
ز حرفش قلم در شکار سخن
به صحرای امکان کند چون عبور
بود صید نزدیک او راه دور
پی جلوه‌اش عرصه دهر، تنگ
ز شوخی به میدان شوخی به جنگ
ز زین مرصع به پشتش، غرض
گریزاندن جوهرست از عرض
به جستن نیابد ز گردش سراغ
پی‌اش برق، بیهوده سوزد دماغ
نیارد نمودن گه گیر و دار
جلوداری‌اش غیر دست سوار
ندانم که چندان که ره می‌برد
ز منزل گذشتن چرا نگذرد
ز حرفش سخن بر زبان می‌دود
ز نظّاره‌اش دل ز خود می‌رود
کند، چون جهد راست، برق سراغ
مخالف چو گردد، شود چرخ داغ
ز بس مانده از عضو عضوش خجل
فرو رفته پای روارو به گل
به پایش، چو از آستان راندگان
ره پیش، پس‌تر ز پس‌ماندگان
پر از خون ره، کاسه‌های سمش
صبا بسته کاکل ز پی بر دمش
رگ برق از جستنش در گداز
ز شرمش دکان بسته مهمیز ساز
به گردش نشد چشم مهر آشنا
ز دستش کند خاک بر سر صبا
ز تندیش بازار صرصر شکست
ز دنبالش اندیشه را پر شکست
پسندیده‌ای از پسندیده‌ها
پریخانه از دیدنش دیده‌ها
قوی‌هیکل و زیرک و دلپسند
تن زورمندی ازو زورمند
عجب نوعروسی به حسن و صفا
ز خون صبا دست و پا در حنا
ز خاطر، گمان را به دو برده است
ز سبقت، به سبقت گرو برده است
مرا می‌برد فکر صورت‌نگار
که چون می‌دهد صورتش را قرار؟
به میدان دود گاه چپ، گاه راست
که بازار وسعت‌فروشان کجاست
ز پابند میخش بود در کمند
که نگریزد از عرصه چون و چند
نپوید به ترتیب، منزل چو ماه
ازو محضر طفره، طومار راه
مصور بود غافل از قدرتش
که زنجیر بر پا کشد صورتش
چه فن برده هنگام شوخی به کار
که رنگش نیفتاده است از قرار
خوی افشان شد و حیرتم داد دست
که یا رب بر آتش عرق چون نشست؟
به هرجا گذارد عرق‌ریز، پا
ز سیماب، جاری شود چشمه‌ها
چو ناخن به سنگش رسد در شتاب
برد کوه را صرصر اضطراب
چو پا بر هوا افشرد از درنگ
کند لکه ابر را لخت سنگ
عنان درنگش به دست شتاب
ز سر تا قدم جوهر اضطراب
به گردون‌نوردی چو آهنگ کرد
بناگوش خورشید گردید زرد
اصیل و هنرمند و تازی‌نژاد
خطابش خرد داده بال مراد
ز باد صبا چست و چالاک‌تر
سرینش ز آب روان پاک‌تر

اطلاعات

وزن: فعولن فعولن فعولن فعل (متقارب مثمن محذوف یا وزن شاهنامه)
منبع اولیه: امیرحسین موسوی

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.