گنجور

بخش ۳

کسی را که در طبع انصاف نیست
بود گر مه، آیینه‌اش صاف نیست
تو دانی و صاحب سخن‌پروری
به جان سخن، کز سخن نگذری
به عالم ز صد بهره‌مند از سخن
شود نام یک تن بلند از سخن
مدار از سخن هر کسی گو نصیب
دهد دل به یک آشنا صد غریب
کسی شعر را گو حقیقت مدان
نمی‌افتد از کار طبع روان
ز مردم به گوهر نپرداختن
نکرد ابر ترک گهر ساختن
سخن را چه پروای هر نارس است
برای سخن، یک سخن‌رس بس است
چه شد گر بود چشم اختر به خواب؟
جهان را کفاف است یک آفتاب
چه شد گر ندارد سخن مشتری؟
تهی نیست بازار از جوهری
نه هرکس بود با سخن آشنا
سخن را سخن‌سنج داند ادا
عنان سخن نیست در دست زاغ
سخن را کند سبز طوطی باغ
عجب نیست دارد سخن را چو پاس
گهرناشناسی ز گوهرشناس
ز اهل غرض نیست پروا مرا
که در دل دهد بی‌غرض جا مرا
ز حرف کج‌اندیش پروا که راست؟
نیندیشد از دخل کج، فکر راست
عقیق ار کَنی بهر خاتم رواست
خراشیدن روی گوهر خطاست
بود کاوش چشمه، مرگ صفا
چرا دخل در شعر چندین، چرا
میفکن چنان در سخن رست‌خیز
که معنی شود بسمل از فکر تیز
سخن‌ور بود با خضر هم‌ثبات
که نوشد ز شعر تر، آب حیات
سخن‌ور زند لاف پایندگی
که باشد سخن چشمه زندگی
به اشعار رنگین قلم در تلاش
به کف گو می ارغوانی مباش
مکن چون نگین، خانه زر هوس
بود جزو تقطیع، یک بیت بس
***
سخن را سخن‌ور کند پایمال
که گوهر فروشد به مشت سفال
سخن گشته پامال مشتی فضول
ملولم ازین بوالفضولان ملول
بود شعرشان را به صد قال و قیل
ز لب، انتهای سفر تا سبیل
ز مضمون مردم سرودم زنند
بیارند و بر روی مردم زنند
ز لفظی که انکار معنی کند
ازان، کس بر ایشان چه دعوی کند
بود شعر ازین قوم چون در امان؟
که جوهر تراشند از استخوان
ربایند از من دُری چون به فن
فروشند بازش به تحسین من
ز تاراج این فرقه زن به مزد
خریدار کالای خویشم ز دزد
چه معنی که فرزند خود خوانده‌اند
که نام و لباسش نگردانده‌اند
ز اظهار معنی به من در خروش
چو غواص گوهر به دریا فروش
ز تاراج معنی گرفته نصیب
اسیرآوران یتیم و غریب
به ترتیب دیوان معین همند
چه دیوان که دیوان ازان می‌رمند
پی خواندن شعر دمساز هم
به تحسین بیجا، هم‌آواز هم
ز تحسین بیجای هم، زیر قرض
اداکردنش را شمارند فرض
چه شد گر شد اجزای دیوان درست؟
به شیرازه محکم نشد شعر سست
چو تقطیع ابیات هم می‌کنند
قلم‌وار، مصرع قدم می‌کنند
کتاب ار به خشتی شدی هم‌بها
چها می‌زدندی به قالب، چها
بود طبع این فرقه خودپرست
جز انصاف نزدیک ما هرچه هست
مقید به وزن سخن کمترند
ز هم شعر را ریش‌پیما خرند
گمان تو این است ای خودپسند
که ریش درازست شعر بلند
به اشعار برجسته چندین ملاف
که معنی ازان جسته تا کوه قاف
در فیض بر روی کس بسته نیست
تو هم جستجو کن تنت خسته نیست
چه عیب است در نارسی‌های روچ؟
گرت هست مغزی، نگو حرف پوچ
چه اندوزی از جامه خوش‌قماش؟
برو در قماش سخن کن تلاش
مکن خودفروشی به دستار زر
که باشد سخن را عیار دگر
میاور ز طومار شعرت سجل
به محضر چه حاجت مملّ مخل
ز بسیار گفتن نگه‌دار دم
مکن اینقدر بر شنیدن ستم
گمانم که باشد فزون‌تر نیاز
به طومار شعرت ز عمر دراز
به اندازه کن صرف گفتار خویش
نمک شوری آرد ز اندازه بیش
چرا شعر چندان مکرر شود
که گوش نیوشندگان کر شود
چو پرسندت از قصه باستان
ز گفتار خود سر کنی داستان
به گفتن مکن اینقدر عمر صرف
که از مستمع جان رود از تو حرف
سخن را چنان امتدادی مده
که از گوش‌ها پنبه روید چو به
چو بگذشت ز اندازه افسانه‌ات
مخوان، تا نخوانند دیوانه‌ات
پی صحبت گوش چندین مکوش
زبان باش از خستگی گو خموش
***
صراحی به گوش قدح گفت دوش
که خون می‌چکد از زبان خموش
زند نشتر خار، گلبرگ تر
حذر از زبان خموشان، حذر
سخن‌های ناگفته اکثر نکوست
خموشی زبان‌دان این گفتگوست
چو بلبل شوی چند افغان‌فروش؟
چو پروانه خود را بسوزان خموش
مپیچ آنقدر در زبان‌آوری
که ممنون شود گوش کر از کری
حرام است خواندن ز اندازه بیش
چو بلبل مشو مست آواز خویش
تو را کرده گفت از شنو بی‌خبر
زبان تو گوش تو را کرده کر
کنی امتحان گوش خود را به هوش
زبان تو فرصت دهد گر به گوش
اگر پرسد از عقل کل کس نشان
ز جزو خود آری سخن در میان
به پر گفتن شعر، راغب مباش
زیان خود و سود کاتب مباش
به ترتیب دیوان چو آیی به جوش
به روغن فتد نان کاغذفروش
ورق آنچنانت سیه‌روی ساخت
که نتوانی از رو ورق را شناخت
ازان رو کمی در سخن یاب شد
که شیرین بود هرچه کمیاب شد
به معنی کسانی که سنجیده‌اند
ز یک حرف، صد حرف فهمیده‌اند
اگر شاعری در سخن کن تلاش
که لفظش چو معنی بود خوش‌قماش
به خواندن مکن آنچنان وجد و حال
که تحسین گفتن شود پایمال
ز تحسین جاهل میفزا طرب
کند کار طاووس گوساله شب
بس است این سخن گر کسی در ده است
که نفرین ز تحسین بیجا به است
نفهمیده هرکس که تحسین کند
نه تحسین که بر شعر نفرین کند
ز هر نکته آنها که فهمیده‌اند
به جنباندن سر نجنبیده‌اند
نفهمیده تحسینی از راه دور
عجب ریشخندی بود در حضور
سخن غور ناکرده تحسین چرا
بهاری نه، فریاد رنگین چرا
دل از حرف نادان بر آتش بود
سخن‌سنج دانا، سخن‌کش بود
بود فکر یک مصرع آبدار
چو صیاد بی صید روز شکار
میان دو مصراع بیگانگی
چو عیب کمان دان ز یکخانگی
ز معنی چو بر خود نبالیده‌ای
چه حاصل که لفظی تراشیده‌ای
درین حرف کس را چه دعوی بود
که مقصود از لفظ، معنی بود
نباشد چو سیمین تنی در میان
چو سودست از دیدن پرنیان؟
سخن بهر معنی تند تار و پود
ز دیبای چین بی بت چین چه سود
به معنی بود خاطر از لفظ شاد
ز گلشن به جز گل چه باشد مراد
گل و لاله دانند تا خار و خس
که از چشمه مقصود، آب است و بس
که بهر مکیدن نهد لب بر آن
نباشد اگر مغز در استخوان
ز معنی‌ست مصراع، مصراع کس
غرض روشنی باشد از شمع و بس
ز مصراع، بی مغز رنگین مبال
غرض میوه است از وجود نهال
بود معنی خشک در لفظ صاف
چو شمشیر چوبین به زرین غلاف
دل خود به معنی گرو کن، گرو
به بازار صورت‌فروشان مرو
ز دل معنی خویش کن آشکار
به صورت مپرداز آیینه‌وار
چه شد زین که آیینه صورت‌گرست
چو معنیش در صورت دیگرست
تناسب در الفاظ دان بی‌بدل
نه چندان که در معنی افتد خلل
در آن صورت از لفظ، نسبت به جاست
که از نسبتش جان معنی نکاست
تناسب چرا ره به جایی برد
که نسبت ز بی‌‌نسبتی خون خورد
در آرایش لفظ چندان مکوش
که رخسار معنی شود پرده‌پوش

اطلاعات

وزن: فعولن فعولن فعولن فعل (متقارب مثمن محذوف یا وزن شاهنامه)
منبع اولیه: امیرحسین موسوی

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.