گنجور

شمارهٔ ۱۷

ز هجر کرد خبردار وصل یار مرا
صلای گشت خزان می‌دهد بهار مرا
سواد زلف بتان است نسخه بختم
سفیدبخت ندیده است روزگار مرا
ز عشق تا شدم آسوده زارتر گشتم
فزود نشئه این باده از خمار مرا
فغان که سوختم و آستین لطف کسی
نرفت آینه خاطر از غبار مرا
ز قدر مردمک چشم آفتاب شوم
به قدر ذره اگر بخشی اعتبار مرا
چو گفتمش ز چه بستی کمر به خونم گفت
کمر برای همین بسته روزگار مرا
نماند آرزویی در دلم که مردم چشم
به سعی گریه نیاورد در کنار مرا

اطلاعات

وزن: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن (مجتث مثمن مخبون محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: امیرحسین موسوی

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

ز هجر کرد خبردار وصل یار مرا
صلای گشت خزان می‌دهد بهار مرا
هوش مصنوعی: از دوری یار، احساس و خبر رسیدن او را دارم، مانند این است که با آمدن بهار، خزان در دل من نواخته می‌شود.
سواد زلف بتان است نسخه بختم
سفیدبخت ندیده است روزگار مرا
هوش مصنوعی: سایه تاریک زلف‌های معشوقه‌ام نوعی تقدیر برای من است که هنوز خوشبختی را تجربه نکرده‌ام.
ز عشق تا شدم آسوده زارتر گشتم
فزود نشئه این باده از خمار مرا
هوش مصنوعی: از آنجا که به عشق رسیدم، دیگر در آرامش نیستم و حالتی غمناک‌تر پیدا کرده‌ام. نشئه این نوشیدنی، احساس خمار و افسردگی مرا بیشتر کرده است.
فغان که سوختم و آستین لطف کسی
نرفت آینه خاطر از غبار مرا
هوش مصنوعی: آه و ناله می‌کنم که سوختم و هیچ‌کس به من لطف نکرد. دل‌خوشی‌های من مانند آینه‌ای است که از گرد و غبار پوشیده شده است.
ز قدر مردمک چشم آفتاب شوم
به قدر ذره اگر بخشی اعتبار مرا
هوش مصنوعی: اگرچه من به اندازه یک ذره هم باشم، اما اگر به من احترام بگذاری و مرا مهم بشماری، مثل ارزش مردمک چشم برای آفتاب می‌شوم.
چو گفتمش ز چه بستی کمر به خونم گفت
کمر برای همین بسته روزگار مرا
هوش مصنوعی: وقتی از او پرسیدم چرا برای من اینگونه زحمت کشیده و مرا به دردسر انداخته، او جواب داد که این کمری که بسته، برای همین روزگار و مشکلاتی است که برایم پیش آمده است.
نماند آرزویی در دلم که مردم چشم
به سعی گریه نیاورد در کنار مرا
هوش مصنوعی: در دلم آرزویی باقی نمانده است، چون دیگر مردم نمی‌توانند با تلاش و کوشش خود اشک بریزند و من را در کنار خود ببینند.