گنجور

بخش ۴۰ - حکایات صحابه و سلف

بدان که چون صدیق با بزرگی وی مرغی را دیدی گفتی کاشکی تو من بودمی و بوذر گفت کاشکی من درختی بودمی. و عایشه گفتی کاشکی مرا نام و نشان نبودی و عمر گاه بودی که آیت قرآن بشنیدی بیفتادی و از هوش بشدی و چند روز مردمان به عیادت وی رفتندی. و بر روی او دو خط سیاه بودی از گریستن و گفتی کاشکی هرگز عمر را مادر نزادی. و یک راه به در سرایی بگذشت. یکی قرآن همی خواند در نماز. اینجا رسیده بود، «ان عذاب ربک لواقع» از ستور خویش درافکند از بی طاقتی و وی را به خانه بردند. یک ماه بیمار بود که کسی سبب بیماری وی ندانست.

و علی بن حسین زین العابدین (ع) چون طهارت کردی روی وی زرد شدی، گفتندی این چیست؟ گفت، «نمی دانید که پیش که خواهم رفت». و مسور بن مخربه طاقت قرآن شنیدن نداشتی. یک روز مردی غریب ندانست. این آیت را برخواند، «یوم نحشر المتقین الی الرحمن وفدا و نسوق المجرمین الی جهنم وردا» گفت من از مجرمانم نه از متقیان، یک را دیگر برخوان. برخواند. بانگی بکرد و جان بداد.

حاتم اصم گوید، «به جایگاه نیک غره مشو که هیچ جای بهتر از بهشت نیست. دانی که آدم چه دید؟ و به بسیاری عبادت غرن مشو که دانی که ابلیس چه دید که چندین هزار سال عبادت کرده بود؟ و به علم بسیار غره مشو که بعلم با عور در علم به جایی بود که نام مهین خدا دانست و در حق وی چنین آمد، «کمثل الکلب ان تحمل علیه یلهث او تترکه یلهث» و به یار نیک مردمان غره مشو که خویشاوند رسول (ص) وی را بسیار بدیدند و صحبت کردند و مسلمان نشدند».

سری سقطی گوید، «هر روز چند بار در بینی خویش نگاه کنم. گویم مگر رویم سیاه شده است». و عطا سلمی از خایفان بود. چهل سال نخندید و به آسمان بر ننگرید. یک راه بر آسمان نگرید از بیم نیفتاد. و هر شب چند بار دست به خویشتن فرود آوردی تا مسخ شده است یا نه و چون قحطی و بلائی به خلق رسیدی گفتی همه از شومی نیست. اگر من بمردمی خلق پرستندی. احمد بن حنبل گوید، «دعا کردم تا یک باب از خوف بر من گشاده کند. اجابت افتاد. بترسیدم و از عقل جدا خواستم شد و گفتم بارخدایا به قدر طاقت، پس ساکن شدم». و یکی را دیدند از عباد که می گریست. گفتند، «چرا می گریی؟» گفت، «از بیم آن ساعت که منادی کنند که خلق را عرض خواهند داد در قیامت». یکی از حسن بصری پرسید که چگونه ای؟ گفت، «چگونه بود حال کسی که با قومی در کشتی باشد و کشتی بشکند و هرکسی بر تخته ای بماند؟» گفت، «صعب»، گفت، «حال من چنان است».

و هم او گفته که در خبر است که یکی از دوزخ بیرون آوردند پس از هزار سال. و کاشکی من آن کس بودمی. و این از آن گفت که از بیم سوء خاتمت از دوزخ جاوید می ترسید و کنیزکی بود عمر عبدالعزیز را. یک روز از خواب برخاست. گفت، «یا امیرالمومنین! خوابی عجیب دیدم»، گفت، «هین بگوی»، گفت، «دیدم که دوزخ بتافتندی و صراط بر سر وی بردندی و خلفا را بیاوردند. اول عبدالملک مروان را دیدم که بیاوردند و گفتند برو. پس نرفت که در دوزخ افتاد. گفت: هین. گفت: پس پسر وی را ولید بن عبدالملک بیاوردند. و هم چنین برفت و در حال بیفتاد. گفت: هین! گفت: سلیمان بن عبدالملک را بیاوردند و هم چنین بیفتاد. گفت: هین. گفت پس تو را یا امیرالمومنین بیاوردند». و این بگفت و عمر یک نعره بزد از هوش بشد و بیفتاد. کنیزک فریاد همی کرد که به خدای تو را دیدم که به سلامت بگذشتی. کنیزک بانگ همی کرد و وی افتاده بود و دست و پای همی زد.

حسن بصری سالهای بسیار نخندید و چون اسیری بود که آورده باشند تا گردن بزنند. وی را گفتندی چرا چنین سوخته ای با این همه عبادت و جهد؟ گفتی ایمن نیم که حق تعالی از من کاری دیده باشد که مرا دشمن گرفته باشد. گوید هرچه خواهی بکن که بر تو رحمت نخواهم کرد. من جان بی فایده می کنم.

این و امثال این حکایت بسیار است. اکنون نگاه کن که ایشان می ترسیدند و تو ایمنی. یا از آن است که ایشان را معصیت بسیار بود و تو را نیست. یا از آن که ایشان را معرفت بسیار بود و تو را نیست و تو به حکم ابلهی و غافلی ایمنی با معصیت بسیار و ایشان به حکم بصیرت و معرفت هراسان بودند به اطاعت بسیار.

بخش ۳۹ - حکایات پیغامبران و ملایکه: روایت است که چون ابلیس ملعون شد، جبرئیل و میکائیل دایم می گریستند. خدای تعالی به ایشان وحی فرستاد، «چرا می گریید؟» گفتند، «از مکر تو ایمن نه ایم!» گفت، «چنین باید، ایمن مباشید». و محمد بن المنکدر می گوید، «چون دوزخ بیافرید همه فریشتگان به گریستن ایستادند. چون آدمیان را بیافرید آنگاه خاموش شدند، دانستند که نه برای ایشان آفرید».بخش ۴۱ - فصل (از خوف و رجا کدام فاضلتر؟): همانا که کسی گوید که اخبار در فصل خوف و رجا بسیار است. کدام فاضلتر از این هردو و کدام باید که غالب بود؟ بدان که خوف و رجا همچون دو داروست. و دارو را فاضل نگویند ولکن نافع گویند که خوف و رجا چنان که گفتیم از صفات نقص است و کمال آدمی بدان است که در محبت حق تعالی مستغرق بود و ذکر وی همگی وی را فرو گرفته باشد و از خاتمت و سابقت خود هیچ نیندیشد، بلکه وقت نگرد و وقت هم ننگرد، به خداوند وقت نگرد، چون به خوف و رجا التفات کند این حجابی باشد، ولکن چنین حالت نادر بود.

اطلاعات

منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

بدان که چون صدیق با بزرگی وی مرغی را دیدی گفتی کاشکی تو من بودمی و بوذر گفت کاشکی من درختی بودمی. و عایشه گفتی کاشکی مرا نام و نشان نبودی و عمر گاه بودی که آیت قرآن بشنیدی بیفتادی و از هوش بشدی و چند روز مردمان به عیادت وی رفتندی. و بر روی او دو خط سیاه بودی از گریستن و گفتی کاشکی هرگز عمر را مادر نزادی. و یک راه به در سرایی بگذشت. یکی قرآن همی خواند در نماز. اینجا رسیده بود، «ان عذاب ربک لواقع» از ستور خویش درافکند از بی طاقتی و وی را به خانه بردند. یک ماه بیمار بود که کسی سبب بیماری وی ندانست.
هوش مصنوعی: روزی صدیق بزرگ، مرغی را دید و آرزو کرد که ای کاش او بود. بوذر نیز آرزو کرد که کاش درختی بود. عایشه گفت که ای کاش نام و نشانی نداشت و عمر در بعضی مواقع، آیه‌ای از قرآن را می‌شنید و بی‌هوش به زمین می‌افتاد. چند روز بعد، مردم به عیادتش می‌آمدند و بر روی صورتش دو خط سیاه از گریه وجود داشت. او آرزو می‌کرد که ای کاش هرگز عمر به دنیا نیامده بود. سپس را ه‌ای را طی کرد و به منزلی رسید که در آن کسی در حال خواندن قرآن بود. در همان لحظه، به آیه «ان عذاب ربک لواقع» رسید و از شدت بی‌تابی، قرآن را از دستش انداخت و به خانه بردند. عمر یک ماه بیمار بود و هیچ‌کس نتوانست دلیل بیماری‌اش را بفهمد.
و علی بن حسین زین العابدین (ع) چون طهارت کردی روی وی زرد شدی، گفتندی این چیست؟ گفت، «نمی دانید که پیش که خواهم رفت». و مسور بن مخربه طاقت قرآن شنیدن نداشتی. یک روز مردی غریب ندانست. این آیت را برخواند، «یوم نحشر المتقین الی الرحمن وفدا و نسوق المجرمین الی جهنم وردا» گفت من از مجرمانم نه از متقیان، یک را دیگر برخوان. برخواند. بانگی بکرد و جان بداد.
هوش مصنوعی: علی بن حسین زین العابدین (ع) وقتی که وضو می‌گرفت، رنگ چهره‌اش تغییر کرد و زرد شد. دیگران از او پرسیدند که دلیل این تغییر رنگ چیست. او پاسخ داد: «نمی‌دانید که به کجا می‌روم.» مسور بن مخربه نیز تحمل شنیدن قرآن را نداشت. یک روز یک مرد ناشناس آیه‌ای خواند که می‌گفت: «روز قیامت، پرهیزکاران را به سوی رحمان در حالی که به مانند هدیه‌ای آورده شده‌اند، جمع می‌کنیم و گناهکاران را به سوی جهنم می‌رسانیم.» مسور گفت: «من از گناهکارانم، نه از پرهیزکاران. آیه دیگری بخوانید.» مرد آیه دیگری را خواند و او ناگهان فریادی زد و جان خود را از دست داد.
حاتم اصم گوید، «به جایگاه نیک غره مشو که هیچ جای بهتر از بهشت نیست. دانی که آدم چه دید؟ و به بسیاری عبادت غرن مشو که دانی که ابلیس چه دید که چندین هزار سال عبادت کرده بود؟ و به علم بسیار غره مشو که بعلم با عور در علم به جایی بود که نام مهین خدا دانست و در حق وی چنین آمد، «کمثل الکلب ان تحمل علیه یلهث او تترکه یلهث» و به یار نیک مردمان غره مشو که خویشاوند رسول (ص) وی را بسیار بدیدند و صحبت کردند و مسلمان نشدند».
هوش مصنوعی: حاتم اصم می‌گوید که نباید به موقعیت خوب خود مغرور شوی، زیرا هیچ جایی بهتر از بهشت نیست. آیا می‌دانی که آدم چه تجربه‌ای داشت؟ و نباید به عبادت‌های زیاد خود مغرور شوی، چون ابلیس هم هزاران سال عبادت کرده بود. همچنین نباید به علم خود مغرور شوی، چرا که عالمان زیادی وجود دارند که به رغم دانش خود، در نهایت به دوزخ خواهند رفت. و حتی نباید به دوستان خوب خود مغرور باشی، زیرا خویشاوندان پیامبر نیز در حالی که او را بارها ملاقات کرده بودند، مسلمان نشدند.
سری سقطی گوید، «هر روز چند بار در بینی خویش نگاه کنم. گویم مگر رویم سیاه شده است». و عطا سلمی از خایفان بود. چهل سال نخندید و به آسمان بر ننگرید. یک راه بر آسمان نگرید از بیم نیفتاد. و هر شب چند بار دست به خویشتن فرود آوردی تا مسخ شده است یا نه و چون قحطی و بلائی به خلق رسیدی گفتی همه از شومی نیست. اگر من بمردمی خلق پرستندی. احمد بن حنبل گوید، «دعا کردم تا یک باب از خوف بر من گشاده کند. اجابت افتاد. بترسیدم و از عقل جدا خواستم شد و گفتم بارخدایا به قدر طاقت، پس ساکن شدم». و یکی را دیدند از عباد که می گریست. گفتند، «چرا می گریی؟» گفت، «از بیم آن ساعت که منادی کنند که خلق را عرض خواهند داد در قیامت». یکی از حسن بصری پرسید که چگونه ای؟ گفت، «چگونه بود حال کسی که با قومی در کشتی باشد و کشتی بشکند و هرکسی بر تخته ای بماند؟» گفت، «صعب»، گفت، «حال من چنان است».
هوش مصنوعی: سقطی می‌گوید که هر روز چند بار به بینی‌اش نگاه می‌کند و از خود می‌پرسد که آیا رویش سیاه شده است. عطا سلمی همسالانش را می‌ترسانید و چهل سال بدون خندیدن و نگاه کردن به آسمان زندگی کرد. او هرگز به آسمان نگاه نکرد چون از سقوط می‌ترسید. هر شب چند بار به خود نگاه می‌کرد تا ببیند آیا تغییر کرده یا نه. زمانی که فقر و بلایی به سر مردم می‌آمد، می‌گفت که همه این‌ها به خاطر بدشانسی او نیست. احمد بن حنبل می‌گوید دعا کردم تا خدا ترسی در دل من قرار دهد و وقتی دعایم مستجاب شد، ترسیدم و احساس کردم که از عقل خود دور شده‌ام. از خدا درخواست کردم که به اندازه توانم از ترس بر من عطا کند و سپس ساکت شدم. یکی از عابدان را دیدند که گریه می‌کند و از او پرسیدند چرا گریه می‌کنی؟ او گفت که از بیم روزی می‌گرید که در قیامت مردم را به محاکمه خواهند کشید. حسن بصری از او پرسید حالش چگونه است و او پاسخ داد که حالش مثل کسی است که در یک کشتی با گروهی دیگر باشد و آن کشتی غرق شود، و هر کس بر روی تخته‌ای شناور بماند. او در پاسخ گفت که این وضعیت بسیار سخت است.
و هم او گفته که در خبر است که یکی از دوزخ بیرون آوردند پس از هزار سال. و کاشکی من آن کس بودمی. و این از آن گفت که از بیم سوء خاتمت از دوزخ جاوید می ترسید و کنیزکی بود عمر عبدالعزیز را. یک روز از خواب برخاست. گفت، «یا امیرالمومنین! خوابی عجیب دیدم»، گفت، «هین بگوی»، گفت، «دیدم که دوزخ بتافتندی و صراط بر سر وی بردندی و خلفا را بیاوردند. اول عبدالملک مروان را دیدم که بیاوردند و گفتند برو. پس نرفت که در دوزخ افتاد. گفت: هین. گفت: پس پسر وی را ولید بن عبدالملک بیاوردند. و هم چنین برفت و در حال بیفتاد. گفت: هین! گفت: سلیمان بن عبدالملک را بیاوردند و هم چنین بیفتاد. گفت: هین. گفت پس تو را یا امیرالمومنین بیاوردند». و این بگفت و عمر یک نعره بزد از هوش بشد و بیفتاد. کنیزک فریاد همی کرد که به خدای تو را دیدم که به سلامت بگذشتی. کنیزک بانگ همی کرد و وی افتاده بود و دست و پای همی زد.
هوش مصنوعی: در داستانی نقل شده است که شخصی را پس از هزار سال از دوزخ بیرون آوردند و آرزو می‌کرد که ای کاش او بود. این فرد به دلیل ترس از پایان بد و عذاب ابدی دوزخ، این حرف را زده بود. یک کنیز که به عمر بن عبدالعزیز تعلق داشت، روزی از خواب بیدار شد و به او گفت که خواب عجیبی دیده است. او گفت که در خواب دید که دوزخ شعله‌ور است و پل صراط بر بالای آن کشیده شده و سپس خلفا را می‌آوردند. اول عبدالملک مروان را آوردند و به او گفتند که برود، اما او رفت و در دوزخ افتاد. سپس ولید بن عبدالملک را آوردند و او نیز همین سرنوشت را داشت. بعد سلیمان بن عبدالملک را آوردند و او هم به همین ترتیب افتاد. در نهایت و به نوبت نوبت به عمر بن عبدالعزیز رسید. وقتی نام او را بردند، او به شدت ترسید و بیهوش شد. کنیزک فریاد زد که او را سالم و شاداب دیده است، درحالی‌که عمر به زمین افتاده و دست و پا می‌زد.
حسن بصری سالهای بسیار نخندید و چون اسیری بود که آورده باشند تا گردن بزنند. وی را گفتندی چرا چنین سوخته ای با این همه عبادت و جهد؟ گفتی ایمن نیم که حق تعالی از من کاری دیده باشد که مرا دشمن گرفته باشد. گوید هرچه خواهی بکن که بر تو رحمت نخواهم کرد. من جان بی فایده می کنم.
هوش مصنوعی: حسن بصری سال‌ها خیلی لبخند نمی‌زد و مثل یک اسیر بود که منتظر اعدام است. از او می‌پرسیدند چرا با وجود تمام عبادت و تلاشش این‌قدر غمگین شده است. او جواب می‌داد من از این می‌ترسم که خداوند کاری از من دیده که باعث شده دشمنی برای من بخواهد. او می‌گفت هر کار که بخواهی بکن، من برای تو رحمت و مهری قائل نخواهم شد. من دارم جان بی‌فایده‌ای را از دست می‌دهم.
این و امثال این حکایت بسیار است. اکنون نگاه کن که ایشان می ترسیدند و تو ایمنی. یا از آن است که ایشان را معصیت بسیار بود و تو را نیست. یا از آن که ایشان را معرفت بسیار بود و تو را نیست و تو به حکم ابلهی و غافلی ایمنی با معصیت بسیار و ایشان به حکم بصیرت و معرفت هراسان بودند به اطاعت بسیار.
هوش مصنوعی: این داستان‌ها و مثال‌ها زیاد است. اکنون بنگر که این افراد از چیزی می‌ترسیدند، در حالی که تو در امنیتی. ممکن است که آن‌ها گناهان زیادی کرده‌اند و تو نکرده‌ای. یا شاید آن‌ها شناخت و آگاهی بیشتری دارند و تو ندارید، و به همین دلیل تو که نادان و بی‌خبر هستی در امنی و آن‌ها که دید بازتری دارند و آگاه‌ترند، از عمل به فرامین الهی می‌ترسند.