گنجور

بخش ۳۹ - حکایات پیغامبران و ملایکه

روایت است که چون ابلیس ملعون شد، جبرئیل و میکائیل دایم می گریستند. خدای تعالی به ایشان وحی فرستاد، «چرا می گریید؟» گفتند، «از مکر تو ایمن نه ایم!» گفت، «چنین باید، ایمن مباشید». و محمد بن المنکدر می گوید، «چون دوزخ بیافرید همه فریشتگان به گریستن ایستادند. چون آدمیان را بیافرید آنگاه خاموش شدند، دانستند که نه برای ایشان آفرید».

و رسول (ص) گفت، «هرگز جبرئیل بر من نیامد الا لرزه بر وی از بیم خدای تعالی». انس گوید که رسول (ص) گفت، «از جبرئیل پرسیدم که چرا میکائیل را هرگز خندان نبینم؟» گفت، «تا آتش را بیافریده است وی هرگز نخندیده است».

و چون خلیل (ع) در نماز ایستادی، جوش دل وی از دو میل بشنیدندی. مجاهد گوید که داوود (ع) چهل روز می گریست سر بر سجود تا گیاه از اشک وی برست. ندا آمد که یا داوود! چرا می گریی؟ اگر گرسنه ای نانت دهم و اگر برهنه ای تا جامه ات فرستم. یک نالیدنی بنالید که آتش نفس وی چوب را بسوخت. پس خدای تعالی توبه وی بپذیرفت. گفت، «بارخدایا! گناه من بر کف دست من نقش کن تا گناه فراموش نکنم». اجابت کرد. دست به هیچ طعام و شراب نکردی که نه آن به اول بدیدی و بگریستی. و گاه بودی که قدح آب به وی دادندی، پر نبودی از اشک وی پر شد.

و روایت است که داوود (ع) چنان بگریست که طاقتش نماند. گفت، «بارخدایا! بر گریستن من رحمت نکنی؟» وحی آمد که حدیث گریستن می کنی؟ مگر گناه فراموش کردی؟ گفت، «بارخدایا چگونه فراموش کنم که پیش از گناه چون زبور خواندمی آب روان در جوی بایستادی و مرغان بر سر من آمدندی و وحوش صحرا به محراب آمدندی، اکنون از این همه هیچ چیز نیست. بارخدایا! این چه وحشت است؟» گفت، «آن از انس طاعت بود و این از وحشت معصیت است. یا داوود! آدم بنده من بود وی را به قدرت خود بیافریدم و روح خود در وی دمیدم و ملایکه را سجود وی فرمودم و خلعت کرامت در وی پوشیدم و تاج وقار بر سرش نهادم. از تنهایی خود گله کرد. حوا را بیافریدم و هردو را در بهشت فرود آوردم. یک گناه کرد خوار و برهنه از حضرت خود براندم. یا داوود! بشنو و به حق بشنو. طاعت ما داشتی. طاعت تو داشتیم و از آنچه خواستی بدادیم. گناه کردی، مهلت دادیم. اکنون به این همه به ما بازگردی قبول کنیم».

یحیی بن ابی کثیر گوید که روایت است که داوود (ع) چون خواستی که بر گناه خویش نوحه کند هفت روز هیچ نخوردی و گرد زنان نگشتی. پس به صحرا آمدی و سلیمان را بفرمودی تا منادی کردی تا خلق خدای هرکه خواهد که نوحه داوود شنود بیاید. پس آدمیان از شهرها و مرغان از آشیانه ها و وحوش از بیابانها و کوهها روی بدانجا نهادندی، وی ابتدا کردی به ثنای خدای تعالی و خلق فریاد همی کردندی. آنگاه صفت بهشت و دوزخ بگفتی. آنگاه نوحه گناه خویش بکردی تا خلق بسیار بمردندی از خوف و هراس. آنگاه سلیمان بر سر وی بایستادی و گفتی یا پدر! بس که خلق بسیار هلاک شدند. و منادی فرمودندی تا جنازه ها بیاوردندی و هرکس مرده خویش برگرفتی تا یک روز چهل هزار مرد در مجلس بود سی هزار مرده بودند. و وی را دو کنیزک بود، کار ایشان آن بودی که در وقت خوف وی را فرو گرفتندی و نگاه داشتندی تا اعضای وی از هم نشود.

و یحیی بن زکریا (ع) در بیت المقدس عبادت کردی و کودک بود. چون کودکان وی را به بازی خواندندی، گفتی مرا برای بازی نیافریده اند. چون پانزده ساله شد به صحرا رفت و از میان خلق دور شد. یک روز پدرش از پس وی برفت. وی را دید پای در آب نهاده و از تشنگی هلاک می شد و می گفت به عزت تو که آب نخورم تا ندانم که جای من به نزدیک تو چیست. و چندان گریسته بود که بر روی وی گوشت نمانده بود و دندانها پیدا آمده و پاره ای نمد بر روی نشاندی تا خلق نبینند. و امثال این احوال در حکایات پیغامبران بسیار است.

بخش ۳۸ - علاج خوف به دست آوردن: بدان که اول مقام از مقامات دین یقین است و معرفت، پس از معرفت خوف خیزد و از خوف زهد و صبر و توبه و صدق و اخلاص و مواظبت بر ذکر و فکر بر دوام پدید آید. و از آن انس و محبت خیزد و این نهایت مقامات است. و رضا و تفویض و شوق این همه خود تبع محبت باشد. پس کیمیای سعادت پس از یقین و معرفت که خود را و خدا را بشناخت، خوف است و هرچه پس از آن است بی وی راست نیاید و این به سه طریق به دست آید:بخش ۴۰ - حکایات صحابه و سلف: بدان که چون صدیق با بزرگی وی مرغی را دیدی گفتی کاشکی تو من بودمی و بوذر گفت کاشکی من درختی بودمی. و عایشه گفتی کاشکی مرا نام و نشان نبودی و عمر گاه بودی که آیت قرآن بشنیدی بیفتادی و از هوش بشدی و چند روز مردمان به عیادت وی رفتندی. و بر روی او دو خط سیاه بودی از گریستن و گفتی کاشکی هرگز عمر را مادر نزادی. و یک راه به در سرایی بگذشت. یکی قرآن همی خواند در نماز. اینجا رسیده بود، «ان عذاب ربک لواقع» از ستور خویش درافکند از بی طاقتی و وی را به خانه بردند. یک ماه بیمار بود که کسی سبب بیماری وی ندانست.

اطلاعات

منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

روایت است که چون ابلیس ملعون شد، جبرئیل و میکائیل دایم می گریستند. خدای تعالی به ایشان وحی فرستاد، «چرا می گریید؟» گفتند، «از مکر تو ایمن نه ایم!» گفت، «چنین باید، ایمن مباشید». و محمد بن المنکدر می گوید، «چون دوزخ بیافرید همه فریشتگان به گریستن ایستادند. چون آدمیان را بیافرید آنگاه خاموش شدند، دانستند که نه برای ایشان آفرید».
هوش مصنوعی: روایت شده که وقتی ابلیس ملعون شد، جبرئیل و میکائیل همیشه در حال گریه بودند. خداوند به آنان وحی فرستاد و از آن‌ها پرسید چرا گریه می‌کنید. آنها جواب دادند که ما از مکر تو در امان نیستیم. خداوند فرمود که باید چنین باشد و شما نباید احساس امنیت کنید. همچنین محمد بن المنکدر می‌گوید که وقتی خداوند جهنم را آفرید، تمام فرشتگان از گریه دست کشیدند و زمانی که انسان‌ها را خلق کرد، دوباره ساکت شدند زیرا متوجه شدند که جهنم برای آنها آفریده نشده است.
و رسول (ص) گفت، «هرگز جبرئیل بر من نیامد الا لرزه بر وی از بیم خدای تعالی». انس گوید که رسول (ص) گفت، «از جبرئیل پرسیدم که چرا میکائیل را هرگز خندان نبینم؟» گفت، «تا آتش را بیافریده است وی هرگز نخندیده است».
هوش مصنوعی: پیامبر (ص) فرمود: «هرگز جبرئیل به سراغ من نیامده مگر اینکه از ترس خداوند متعال لرزه بر او می‌افتاد». انس گزارش می‌دهد که پیامبر (ص) از جبرئیل پرسید چرا میکائیل را هیچ وقت نمی‌بیند که بخندد؟ جبرئیل پاسخ داد: «از زمانی که آتش آفریده شده، او هرگز نخندیده است».
و چون خلیل (ع) در نماز ایستادی، جوش دل وی از دو میل بشنیدندی. مجاهد گوید که داوود (ع) چهل روز می گریست سر بر سجود تا گیاه از اشک وی برست. ندا آمد که یا داوود! چرا می گریی؟ اگر گرسنه ای نانت دهم و اگر برهنه ای تا جامه ات فرستم. یک نالیدنی بنالید که آتش نفس وی چوب را بسوخت. پس خدای تعالی توبه وی بپذیرفت. گفت، «بارخدایا! گناه من بر کف دست من نقش کن تا گناه فراموش نکنم». اجابت کرد. دست به هیچ طعام و شراب نکردی که نه آن به اول بدیدی و بگریستی. و گاه بودی که قدح آب به وی دادندی، پر نبودی از اشک وی پر شد.
هوش مصنوعی: وقتی خلیل (علیه‌السلام) در نماز ایستاده بود، احساسات درونی‌اش از دو حالت مختلف نمایان بود. مجاهد می‌گوید که داوود (علیه‌السلام) به مدت چهل روز در حال سجده می‌گریست تا اینکه اشک‌هایش باعث رویش گیاهان شد. ندایی به او رسید که ای داوود! چرا گریه می‌کنی؟ اگر گرسنه‌ای، نان می‌دهم و اگر برهنه‌ای، لباس برایت می‌فرستم. او در دلش آتش اشتیاقی داشت که چوب را می‌سوزاند. خداوند توبه‌اش را پذیرفت و داوود گفت: «پروردگارا! گناهم را به یادم بیاور تا فراموش نکنم». دعایش مورد قبول قرار گرفت و دیگر به هیچ غذایی یا نوشیدنی دست نزد، مگر اینکه آن را با اشک‌هایش آغشته می‌کرد. گاهی که به او آب می‌دادند، لیوان پر از اشک‌هایش می‌شد.
و روایت است که داوود (ع) چنان بگریست که طاقتش نماند. گفت، «بارخدایا! بر گریستن من رحمت نکنی؟» وحی آمد که حدیث گریستن می کنی؟ مگر گناه فراموش کردی؟ گفت، «بارخدایا چگونه فراموش کنم که پیش از گناه چون زبور خواندمی آب روان در جوی بایستادی و مرغان بر سر من آمدندی و وحوش صحرا به محراب آمدندی، اکنون از این همه هیچ چیز نیست. بارخدایا! این چه وحشت است؟» گفت، «آن از انس طاعت بود و این از وحشت معصیت است. یا داوود! آدم بنده من بود وی را به قدرت خود بیافریدم و روح خود در وی دمیدم و ملایکه را سجود وی فرمودم و خلعت کرامت در وی پوشیدم و تاج وقار بر سرش نهادم. از تنهایی خود گله کرد. حوا را بیافریدم و هردو را در بهشت فرود آوردم. یک گناه کرد خوار و برهنه از حضرت خود براندم. یا داوود! بشنو و به حق بشنو. طاعت ما داشتی. طاعت تو داشتیم و از آنچه خواستی بدادیم. گناه کردی، مهلت دادیم. اکنون به این همه به ما بازگردی قبول کنیم».
هوش مصنوعی: داوود (ع) چنان گریه می‌کرد که دیگر توانش را از دست داده بود. او به خدا می‌گفت: «آیا بر این اشک‌هایم رحمت نخواهی کرد؟» و سپس وحی آمد که آیا گمان می‌کنی تنها به خاطر گریه‌ات رحمت می‌یابی؟ آیا گناهت را فراموش کرده‌ای؟ او پاسخ داد: «چگونه می‌توانم فراموش کنم، زمانی که پیش از گناه، زیبا زبور می‌خواندم و آب‌های روان در جوی‌ها حبس می‌شدند و پرندگان بر سرم می‌نشستند و جانوران بیابان به محراب من می‌آمدند. اکنون هیچ‌یک از این‌ها نیست.» او اضافه کرد: «ای خدا! این چه نوع ترسی است؟» پاسخ شنید: «این ترس از ناشناخته بودن معصیت است. ای داوود! آدم یکی از بندگان من بود. من او را به قدرت خود آفریدم و روح خود را در او دمیدم و به ملائکه فرمان دادم تا بر او سجده کنند و او را با کرامت و عزت پوشاندم. اما او از تنهایی شکایت کرد و من حوا را برای او خلق کردم و هر دو را به بهشت بردم. با این حال، یک گناه کردند و به خاطر آن از درگاه خود رانده شدند. ای داوود! بشنو که تو در طاعت من بودی و من به طاعت تو اهمیت می‌دادم و هر چه خواستی به تو دادم. وقتی گناه کردی، مهلت دادم. اکنون اگر به سوی ما بازگردی، ما تو را قبول خواهیم کرد.»
یحیی بن ابی کثیر گوید که روایت است که داوود (ع) چون خواستی که بر گناه خویش نوحه کند هفت روز هیچ نخوردی و گرد زنان نگشتی. پس به صحرا آمدی و سلیمان را بفرمودی تا منادی کردی تا خلق خدای هرکه خواهد که نوحه داوود شنود بیاید. پس آدمیان از شهرها و مرغان از آشیانه ها و وحوش از بیابانها و کوهها روی بدانجا نهادندی، وی ابتدا کردی به ثنای خدای تعالی و خلق فریاد همی کردندی. آنگاه صفت بهشت و دوزخ بگفتی. آنگاه نوحه گناه خویش بکردی تا خلق بسیار بمردندی از خوف و هراس. آنگاه سلیمان بر سر وی بایستادی و گفتی یا پدر! بس که خلق بسیار هلاک شدند. و منادی فرمودندی تا جنازه ها بیاوردندی و هرکس مرده خویش برگرفتی تا یک روز چهل هزار مرد در مجلس بود سی هزار مرده بودند. و وی را دو کنیزک بود، کار ایشان آن بودی که در وقت خوف وی را فرو گرفتندی و نگاه داشتندی تا اعضای وی از هم نشود.
هوش مصنوعی: یحیی بن ابی کثیر نقل می‌کند که وقتی حضرت داوود (علیه‌السلام) خواست به خاطر گناهش ناله کند، هفت روز چیزی نخورد و به نزد زنان نرفت. سپس به بیابان رفت و به پسرش سلیمان دستور داد تا آگهی دهد که هر کس می‌خواهد نوحه داوود را بشنود، بیاید. مردم از شهرها، پرندگان از آشیانه‌ها و حیوانات وحشی از کوه‌ها و دشت‌ها به سوی او آمدند. او ابتدا به ستایش خدا پرداخت و مردم نیز فریاد می‌کردند. سپس از بهشت و دوزخ سخن گفت و پس از آن، نوحه گناه خود را سر داد، به گونه‌ای که بسیاری از حاضران از وحشت جان خود را از دست دادند. در آن شرایط سلیمان به او نزدیک شد و گفت: "پدر! بسیاری از مردم هلاک شدند." سپس آگهی دادند تا جنازه‌ها را بیاورند و هر کس مرده‌اش را برداشت. در نهایت، در آن مجلس یک روز چهل هزار نفر جمع شدند که سی هزار نفر آنها مرده بودند. همچنین دو کنیز داشت که در زمان وحشت به او نزدیک می‌شدند و او را نگه می‌داشتند تا مبادا اعضای او از هم جدا شود.
و یحیی بن زکریا (ع) در بیت المقدس عبادت کردی و کودک بود. چون کودکان وی را به بازی خواندندی، گفتی مرا برای بازی نیافریده اند. چون پانزده ساله شد به صحرا رفت و از میان خلق دور شد. یک روز پدرش از پس وی برفت. وی را دید پای در آب نهاده و از تشنگی هلاک می شد و می گفت به عزت تو که آب نخورم تا ندانم که جای من به نزدیک تو چیست. و چندان گریسته بود که بر روی وی گوشت نمانده بود و دندانها پیدا آمده و پاره ای نمد بر روی نشاندی تا خلق نبینند. و امثال این احوال در حکایات پیغامبران بسیار است.
هوش مصنوعی: یحیی بن زکریا (ع) در بیت المقدس به عبادت مشغول بود و در آن زمان کودک بود. زمانی که سایر کودکان او را برای بازی دعوت می‌کردند، می‌گفتند که من برای بازی آفریده نشده‌ام. وقتی که پانزده ساله شد، به صحرا رفت و از جمعیت فاصله گرفت. یک روز پدرش او را دنبال کرد و دید که یحیی پایش را در آب گذاشته و از عطش در حال هلاکت است و می‌گوید: «به عزت تو، من آب نمی‌نوشم تا ندانم که جایگاه من نزد تو کجاست.» آنقدر گریسته بود که چهره‌اش خراب شده بود و دندان‌هایش نمایان شده بود. پاره‌ای نمد روی او گذاشتند تا کسی او را نبیند. داستان‌های مشابهی در زندگی پیامبران زیاد وجود دارد.