گنجور

بخش ۲۰ - پیدا کردن ثواب کسی که این شهوت بگذارد

بدان که هرچند شهوت غالبتر ثواب اندر مخالفت وی بیشتر و هیچ شهوت غالبتر از این نیست، ولیکن مطلوب این شهوت زشت است و بیشترین که این شهوت نرانند یا از عجز بود یا از شرم یا از هراس یا از مال یا از بیم آن که آشکار شود و زشت نام گردد. و هرکه بدین سبب ها حذر کند، وی را ثواب نبود که این طاعت دنیایی اس نه طاعت شرع. ولیکن عجز اندر اسباب معصیت سعادت است که باری عقوبت و بزه بیفتد به هر سبب که دست بدارد. اما اگر کسی از پی حرام متمکن شود و هیچ مانع نباشد، لله را دست بدارد، ثواب وی بزرگ است. و وی از آن هفت کس باشد که در سایه عرش حق تعالی خواهند بود روز قیامت و درجه وی درجه یوسف (ع) است و در این معنی مقتدا و امام یوسف (ع) است.

سلیمان بن یسار سخت باجمال بود و زنی خویشتن بر وی عرضه کرد. از وی بگریخت. گفت، «یوسف (ع) را به خواب دیدم. گفتم تو یوسفی؟ گفت آری. من آن یوسفم که قصد کردم و تو آن سلیمانی که قصد نکردی». و اشارت بدین آیت کرد، « و لقد همت به وهم بها» و هم سلیمان می گوید که به حج می شدم. چون از مدینه بیرون شدیم جایی فرود آمدیم که آن را ابوا گویند. رفیق من بشد تا طعامی خرد. زنی از عرب بیامد، چون ماه روی گشاده و مرا گفت، «هین!» پنداشتم که نان می خواهد. سفره طلب کردم. گفت، «آن می خواهم که زنان از مردان می خواهند». گفت، «من سر اندر گریبان کشیدم و به گریستن ایستادم. تا چندان بگریستم که آن زن بازگشت. چون رفیق بازآمد بر من اثر گریستن دید. گفت، «این چیست؟» گفتم، «اندیشه کودکان اندر پیش من آمد،از اندوه ایشان بگریستم». گفت، «تو همین ساعت از این فارغ بودی. تو را واقعه ای افتاده است؟ با من بگو.» چون الحاح کرد بگفتم. وی نیز به گریستن افتاد. گفتم، «تو باری چرا همی گریی؟» گفت، «از آن که می ترسم که اگر این مرد من بودمی نتوانستمی چنین کردن». چون به مکه رسیدیم و طواف و سعی بکردیم و اندر حجره بنشستیم، اندر خواب شدم. شخصی دیدم بغایت جمال، گشاده روی و خوش بوی و درازبالا. گفتم، «تو کیستی؟» گفت، «یوسف»، گفتم، «یوسف صدیق؟» گفت، «آری». گفتم، «عجب کاری بوده آن قصه تو با زن عزیز!» گفت، «قصه تو با آن زن اعرابی عجبتر!»

ابن عمر گوید که رسول (ص) گفت، «اندر روزگار گذشته سه مرد به سفر شدند. شب درآمد. اندر غاری شدند تا ایمن باشند. سنگی عظیم از کوه بیفتاد و در غار فرو گرفت که هیچ راه نماند و ممکن نبود آن سنگ را جنبانیدن. گفتند این را هیچ حیله ای نیست مگر دعا کنیم و هر کسی کرداری نیکو از آن خویش عرضه کنیم که باشد که به حق آن خدای فرج دهد. یکی گفت از آن سه مرد، «بارخدایا دانی که مرا مادری و پدری بود که هرگز پیش از ایشان طعام نخوردمی و زن و فرزندان را ندادمی. یک روز به شغلی مشغول شدم و شب دیر باز آمدم و ایشان خفته بودند و آن قدح شیر که آورده بودم بر دست من بود به امید بیداری ایشان و کودکان زاری همی کردند و همی گریستند از گرسنگی و من گفتم تا ایشان پیشتر نخورند شما را ندهم. و ایشان تا صبح بیدار نشوند و من آن بر دست همی داشتم و من و کودکان گرسنه. بارخدایا اگر دانی که آن جز به رضای تو نبود ما را فرج ده!» چون این بگفت سنگ بجنبید و سوراخ پیدا شد ولیکن بیرون نتوانستند شدن. آن دیگر گفت، «بار خدایا دانی که مرا دختر عمی بود و من بر وی فتنه بودم و مرا طاعت نمی داشت. تا سالی قحط پدید آمد، اندر ماند و با من گستاخی کرد. صد و بیست دینار به وی دادم به شرط آن که مرا طاعت دارد. چو بدان کار نزدیک رسیدیم گفت نترسی که مهر خدای تعالی بشکنی بی فرمان حق؟ ترسیدم و زر بگذاشتم و قصد نکردم. و در همه جهان بر هیچ چیزی حریص تر از آن نبودم. بارخدایا دانی که جز برای تو نبوده، فرج فرست!» پس سنگ بجنبید و پاره ای دیگر گشاده شد و هنوز ممکن نبود بیرون شدن. پس آن دیگر گفت، «بارخدایا دانی که من یک بار مزدوران داشتم و مزد همه بدادم مگر یک کس که بشد و مزد بگذاشت. بدان مزد وی گوسفندی خریدم و بدان تجارت همی کردم تا مال بسیار شد. وقتی آن مرد به طلب مزد آمد یک دشت پر از گاو و گوسفند و اشتر و بنده بود. گفتم این همه مزد توست. گفت بر من همی خندی؟ گفتم نه که همه از مال تو حاصل شده است. جمله به وی سپردم و هیچ چیزی بازنگرفتم. بارخدایا اگر دانی که همه از بهر تو بود فرج فرست». پس سنگ حرکت کرد و راه گشاده گشت که بیرون آمدند.

بکر بن عبدالله المزنی گوید، «مردی قصاب بود و بر کنیزک همسایه عاشق شده بود. یک روز کنیزک را به روستا فرستادند. وی از پس وی بشد و اندر وی آویخت. کنیزک گفت، «ای جوانمرد من بر تو فتنه ترم که تو بر من، ولیکن از خدای همی ترسم». گفت، «تو همی ترسی چرا من نترسم؟» توبه کرد و بازگشت. اندر راه تشنگی بر وی افتاد و غلبه کرد و بیم هلاک بود. وی را مردی فرا رسید که یکی از پیمبران روزگار وی را جایی فرستاده بود به رسولی. گفت، «تو را چه رسید؟» گفت، «تشنگی». گفت، «بیا تا دعا کنیم تا حق تعالی میغی فرستد چنان که بر سر ما بایستد تا به شهر رویم». گفتم« من هیچ ندارم از طاعت. تو دعا کن تا من آمین کنم». چنان کردند تا میغ بیامد و بر سر ایشان بایستاد. همی رفتند تا آنجا که از یکدیگر جدای شدند. میغ با قصاب به هم برفت و آن رسول در آفتاب ماند. وی گفت، «ای جوانمرد. نگفتی که من طاعتی ندارم؟ اکنون خود میغ برای تو بوده است. حال خود مرا بگوی». گفت، «هیچ چیز نمی دانم مگر این توبه که بکردم به قول آن کنیزک». گفت، «همچنین است. آن قبول که تایب را بود نزدیک حق تعالی هیچ کس را نبود».

بخش ۱۹ - پیدا کردن شهوت فرج: بدان که شهوت صحبت بر آدمی مسلط کرده اند تا متقاضی باشد که تخم بپراکند تا نسل منقطع نشود و تا نموداری بود از لذت بهشت و آفت این شهوت عظیم است. ابلیس فرا موسی (ع) گفت، «با هیچ زن به خلوت منشین که هیچ مرد با زنی خلوت نکند که نه من ملازم وی باشم تا وی را فتنه گردانم». سعید بن مسیب می گوید که هیچ پیغمبر بفرستاد حق تعالی که نه ابلیس به سبب زنان از وی نومید نبود و من بر خویشتن از هیچ چیز چنان نترسم که از این، و بدین سبب جز اندر خانه خویش و خانه دختر خویش نشوم.بخش ۲۱ - پیدا کردن آفت نگریستن به زنان و آنچه حرام است از آن: بدان که این نادر بود که کسی قدرت یابد اندر چنین کار و خویشتن نگاه تواند داشت. اولیتر آن بود که ابتدای کار نگاه دارد و ابتدای کار چشم است. علاء بن زیاد همی گوید که چشم بر چادر هیچ زن میفکن که از آن شهوتی در دل تو افتد. و حقیقت واجب بود حذر کردن از نظر کردن در جامه زنان و شنودن بوی خوش ایشان و شنیدن آواز ایشان، بلکه پیغام فرستادن و شنیدن به جایی گذشتن که ممکن بود که ایشان تو را بینند، اگرچه تو ایشان را نبینی، که هرکجا که جمال باشد، این همه تخم شهوت و اندیشه بد اندر دل افکندن بود.

اطلاعات

منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

بدان که هرچند شهوت غالبتر ثواب اندر مخالفت وی بیشتر و هیچ شهوت غالبتر از این نیست، ولیکن مطلوب این شهوت زشت است و بیشترین که این شهوت نرانند یا از عجز بود یا از شرم یا از هراس یا از مال یا از بیم آن که آشکار شود و زشت نام گردد. و هرکه بدین سبب ها حذر کند، وی را ثواب نبود که این طاعت دنیایی اس نه طاعت شرع. ولیکن عجز اندر اسباب معصیت سعادت است که باری عقوبت و بزه بیفتد به هر سبب که دست بدارد. اما اگر کسی از پی حرام متمکن شود و هیچ مانع نباشد، لله را دست بدارد، ثواب وی بزرگ است. و وی از آن هفت کس باشد که در سایه عرش حق تعالی خواهند بود روز قیامت و درجه وی درجه یوسف (ع) است و در این معنی مقتدا و امام یوسف (ع) است.
هوش مصنوعی: هرچند تمایلات نفسانی بر انسان غالب می‌شود، پاداش در مخالفت با آن‌ها بیشتر است و از همه تمایلات، این یکی شدیدتر است. اما خواسته‌های این تمایل ناپسند است و اکثر افرادی که به آن پاسخ نمی‌دهند، یا به دلیل ناتوانی، شرم، ترس، یا نگرانی از فاش شدن و بدنامی این کار را نمی‌کنند. کسانی که به خاطر این دلایل از ارتکاب به گناه پرهیز کنند، پاداشی نخواهند داشت، زیرا این نوع پرهیز، عبادت دینی نیست. اما ناتوانی در برابر فریفتگی‌ها می‌تواند خوش‌یمنی به دنبال داشته باشد و ممکن است به سبب دیگر این عواقب به سر آن‌ها بیفتد. اگر کسی قادر باشد به گناه برسد و هیچ مانع‌ای در کار نباشد، اما به خاطر خداوند از آن اجتناب کند، پاداش او بسیار بزرگ خواهد بود و او از جمله کسانی خواهد بود که در روز قیامت در سایه عرش خداوند قرار خواهند گرفت و مقام او به مقام حضرت یوسف (ع) نزدیک است و در این زمینه، او الگوی یوسف (ع) است.
سلیمان بن یسار سخت باجمال بود و زنی خویشتن بر وی عرضه کرد. از وی بگریخت. گفت، «یوسف (ع) را به خواب دیدم. گفتم تو یوسفی؟ گفت آری. من آن یوسفم که قصد کردم و تو آن سلیمانی که قصد نکردی». و اشارت بدین آیت کرد، « و لقد همت به وهم بها» و هم سلیمان می گوید که به حج می شدم. چون از مدینه بیرون شدیم جایی فرود آمدیم که آن را ابوا گویند. رفیق من بشد تا طعامی خرد. زنی از عرب بیامد، چون ماه روی گشاده و مرا گفت، «هین!» پنداشتم که نان می خواهد. سفره طلب کردم. گفت، «آن می خواهم که زنان از مردان می خواهند». گفت، «من سر اندر گریبان کشیدم و به گریستن ایستادم. تا چندان بگریستم که آن زن بازگشت. چون رفیق بازآمد بر من اثر گریستن دید. گفت، «این چیست؟» گفتم، «اندیشه کودکان اندر پیش من آمد،از اندوه ایشان بگریستم». گفت، «تو همین ساعت از این فارغ بودی. تو را واقعه ای افتاده است؟ با من بگو.» چون الحاح کرد بگفتم. وی نیز به گریستن افتاد. گفتم، «تو باری چرا همی گریی؟» گفت، «از آن که می ترسم که اگر این مرد من بودمی نتوانستمی چنین کردن». چون به مکه رسیدیم و طواف و سعی بکردیم و اندر حجره بنشستیم، اندر خواب شدم. شخصی دیدم بغایت جمال، گشاده روی و خوش بوی و درازبالا. گفتم، «تو کیستی؟» گفت، «یوسف»، گفتم، «یوسف صدیق؟» گفت، «آری». گفتم، «عجب کاری بوده آن قصه تو با زن عزیز!» گفت، «قصه تو با آن زن اعرابی عجبتر!»
هوش مصنوعی: سلیمان بن یسار فردی بسیار زیبا بود و زنی به او پیشنهاد ازدواج داد. او از او فرار کرد و در خواب یوسف (ع) را دید. از او پرسید که آیا او همان یوسف است و یوسف جواب داد: بله. من همان یوسف هستم که خواسته‌ای را داشتم و تو سلیمانی هستی که خواسته‌ای نداشتی. در ادامه به آیه‌ای اشاره کرد. سلیمان همچنین گفت که می‌خواست به حج برود. وقتی از مدینه خارج شدند، در مکانی به نام ابوا توقف کردند. دوست سلیمان برای خوردن غذایی رفت و زنی عرب با چهره‌ای زیبا به نزد او آمد و گفت: «هین!» سلیمان فکر کرد او نان می‌خواهد. سفره‌ای فراهم کرد، اما زن گفت که چیزی دیگر می‌خواهد. سلیمان با دیدن این موضوع بسیار ناراحت شد و شروع به گریه کرد. او آنقدر گریست که آن زن رفت. وقتی دوستش برگشت و اثر گریستن را بر روی او دید، از او پرسید که چه شده است. سلیمان گفت که به فکر کودکان افتاده و به خاطر اندوه آنان گریسته است. دوستش او را به گفتن علت واقعی تشویق کرد و وقتی سلیمان گفت، او نیز به گریه افتاد. سلیمان از او پرسید که چرا او هم گریه می‌کند و دوستش پاسخ داد که می‌ترسد اگر آن مرد او بود، نمی‌توانست چنین کاری کند. وقتی به مکه رسیدند و طواف و سعی انجام دادند و به حجره نشسته بودند، سلیمان خواب دید که شخصی بسیار زیبا و خوشبو با قد بلند در کنار اوست. سلیمان از او پرسید که کیست و او گفت: یوسف. سلیمان پرسید: یوسف صدیق؟ و یوسف تایید کرد. سلیمان با تعجب از ماجرای یوسف و آن زن عزیز پرسید و یوسف پاسخ داد: اما ماجرای تو با آن زن عربی حتی عجیب‌تر است!
ابن عمر گوید که رسول (ص) گفت، «اندر روزگار گذشته سه مرد به سفر شدند. شب درآمد. اندر غاری شدند تا ایمن باشند. سنگی عظیم از کوه بیفتاد و در غار فرو گرفت که هیچ راه نماند و ممکن نبود آن سنگ را جنبانیدن. گفتند این را هیچ حیله ای نیست مگر دعا کنیم و هر کسی کرداری نیکو از آن خویش عرضه کنیم که باشد که به حق آن خدای فرج دهد. یکی گفت از آن سه مرد، «بارخدایا دانی که مرا مادری و پدری بود که هرگز پیش از ایشان طعام نخوردمی و زن و فرزندان را ندادمی. یک روز به شغلی مشغول شدم و شب دیر باز آمدم و ایشان خفته بودند و آن قدح شیر که آورده بودم بر دست من بود به امید بیداری ایشان و کودکان زاری همی کردند و همی گریستند از گرسنگی و من گفتم تا ایشان پیشتر نخورند شما را ندهم. و ایشان تا صبح بیدار نشوند و من آن بر دست همی داشتم و من و کودکان گرسنه. بارخدایا اگر دانی که آن جز به رضای تو نبود ما را فرج ده!» چون این بگفت سنگ بجنبید و سوراخ پیدا شد ولیکن بیرون نتوانستند شدن. آن دیگر گفت، «بار خدایا دانی که مرا دختر عمی بود و من بر وی فتنه بودم و مرا طاعت نمی داشت. تا سالی قحط پدید آمد، اندر ماند و با من گستاخی کرد. صد و بیست دینار به وی دادم به شرط آن که مرا طاعت دارد. چو بدان کار نزدیک رسیدیم گفت نترسی که مهر خدای تعالی بشکنی بی فرمان حق؟ ترسیدم و زر بگذاشتم و قصد نکردم. و در همه جهان بر هیچ چیزی حریص تر از آن نبودم. بارخدایا دانی که جز برای تو نبوده، فرج فرست!» پس سنگ بجنبید و پاره ای دیگر گشاده شد و هنوز ممکن نبود بیرون شدن. پس آن دیگر گفت، «بارخدایا دانی که من یک بار مزدوران داشتم و مزد همه بدادم مگر یک کس که بشد و مزد بگذاشت. بدان مزد وی گوسفندی خریدم و بدان تجارت همی کردم تا مال بسیار شد. وقتی آن مرد به طلب مزد آمد یک دشت پر از گاو و گوسفند و اشتر و بنده بود. گفتم این همه مزد توست. گفت بر من همی خندی؟ گفتم نه که همه از مال تو حاصل شده است. جمله به وی سپردم و هیچ چیزی بازنگرفتم. بارخدایا اگر دانی که همه از بهر تو بود فرج فرست». پس سنگ حرکت کرد و راه گشاده گشت که بیرون آمدند.
هوش مصنوعی: ابن عمر روایت می‌کند که پیامبر (ص) فرمود: در گذشته، سه مرد به سفر رفتند و وقتی شب شد، در غاری پناه گرفتند تا در امان باشند. ناگهان سنگ بزرگی از کوه سقوط کرد و در ورودی غار را مسدود کرد، به طوری که هیچ راهی برای خروج نداشتند و نمی‌توانستند سنگ را جابجا کنند. آن‌ها گفتند که برای نجات، تنها راه دعا است و هر کس باید عملی نیک که انجام داده را به نمایش بگذارد تا شاید خداوند به حق آن عمل، به آن‌ها فرج دهد. یکی از آن‌ها گفت: «خدایایا، می‌دانی که من هرگز قبل از پدر و مادرم طعام نخوردم و همواره برای خانواده‌ام به خاطر گرسنگی‌اشان نگران بودم. یک شب که دیر بازگشتم، آن‌ها خواب بودند و من در کنار آن‌ها گرسنگی را تحمل کردم. اگر تو می‌دانی که آن عمل فقط به رضایت تو بود، ما را نجات بده!» پس از این دعا، سنگی تکان خورد و راهی باز شد، اما هنوز نتوانستند خارج شوند. دومین مرد گفت: «خدایایا، می‌دانی من به دختری دلبسته بودم که تحت تأثیر من نبود. یک سال قحطی آمد و او به من جسارت کرد. من به او پولی دادم به شرطی که به من توجه داشته باشد، اما وقتی به آنجا نزدیک شدم، ترسیدم و از آن کار چشم‌پوشی کردم. اگر می‌دانی این عمل برای جلب رضای تو بود، ما را نجات بده!» بعد از این دعا، سنگ دوباره حرکت کرد و کمی دیگر جابجا شد، اما هنوز نتوانستند خارج شوند. سومین مرد گفت: «خدایایا، من یک بار کارگری داشتم و تمام حقوق را دادم جز یک نفر که رفت. با باقی‌مانده حقوق، گوسفندی خریداری کردم و از آن تجارت کردم تا مال زیاد شد. وقتی آن کارگر برگشت تا حقوقش را بگیرد، من مال زیادی به او دادم و هیچ چیزی از او نگرفتم. اگر می‌دانی که این کار نیز تنها برای تو بود، ما را نجات ده!» سپس سنگ به حرکت درآمد و راهی باز شد و آن‌ها توانستند از غار خارج شوند.
بکر بن عبدالله المزنی گوید، «مردی قصاب بود و بر کنیزک همسایه عاشق شده بود. یک روز کنیزک را به روستا فرستادند. وی از پس وی بشد و اندر وی آویخت. کنیزک گفت، «ای جوانمرد من بر تو فتنه ترم که تو بر من، ولیکن از خدای همی ترسم». گفت، «تو همی ترسی چرا من نترسم؟» توبه کرد و بازگشت. اندر راه تشنگی بر وی افتاد و غلبه کرد و بیم هلاک بود. وی را مردی فرا رسید که یکی از پیمبران روزگار وی را جایی فرستاده بود به رسولی. گفت، «تو را چه رسید؟» گفت، «تشنگی». گفت، «بیا تا دعا کنیم تا حق تعالی میغی فرستد چنان که بر سر ما بایستد تا به شهر رویم». گفتم« من هیچ ندارم از طاعت. تو دعا کن تا من آمین کنم». چنان کردند تا میغ بیامد و بر سر ایشان بایستاد. همی رفتند تا آنجا که از یکدیگر جدای شدند. میغ با قصاب به هم برفت و آن رسول در آفتاب ماند. وی گفت، «ای جوانمرد. نگفتی که من طاعتی ندارم؟ اکنون خود میغ برای تو بوده است. حال خود مرا بگوی». گفت، «هیچ چیز نمی دانم مگر این توبه که بکردم به قول آن کنیزک». گفت، «همچنین است. آن قبول که تایب را بود نزدیک حق تعالی هیچ کس را نبود».
هوش مصنوعی: بکر بن عبدالله المزنی نقل می‌کند که مردی قصاب عاشق کنیزکی از همسایه شده بود. روزی کنیزک را به روستا فرستادند و او از پی‌اش به دنبال او رفت. کنیزک به او گفت که او از او بیشتر دلبسته است اما از خدای می‌ترسد. قصاب از او پرسید که چرا او باید نترسد. پس کنیزک توبه کرد و برگشت. در راه، تشنگی بر او غالب شد و ترس از هلاکت به دل او افتاد. در این حین، مردی به او رسید که پیامبری او را به‌جاهایی فرستاده بود. او از قصاب پرسید که چه بر سرش آمده است و او گفت که تشنه است. آن مرد پیشنهاد کرد که دعا کنند تا باران ببارد و به شهر برسند. قصاب گفت که هیچ طاعتی ندارد و از او خواست که دعا کند تا او آمین کند. آنها دعا کردند و باران آمد. وقتی که آنها از یکدیگر جدا شدند، باران با قصاب همراه شد و آن پیامبر در آفتاب ماند. او به قصاب گفت که چرا وقتی که گفته بود طاعتی ندارد، باران برای او آمد. قصاب پاسخ داد که قبل از آن تنها چیزی که می‌دانست توبه‌اش به خاطر کنیزک بود. پیامبر گفت که همین توبه نزدیک‌ترین چیز به خداوند است و هیچ‌کس دیگری به او نزدیک نمی‌شود.