شمارهٔ ۸۳ - در غزل است
دلبر من کودکست ناز نداند همی
روز مراتیره کرد راز نداند همی
درد دل ریش من گر نشناسد سزد
رنج دل «آزورادباز»؟ نداند همی
راست بعینه بتم ؛ به طبع چون آتش است
داند سوزندگی ؛ ساز نداند همی
قدر دلم وصل او؛ داند نه هجر او
قیمت زر چون محک گاز نداند همی
چشم ستمکار او؛ چون لب او کی بود
رفتن خوش همچو کبک، باز نداند همی
کی چو قوامی رهم؛ تا به قیامت ز عشق
کم دل مسکین ز رنج، ناز نداند همی
پای من از جای شد؛ در غم آن بت که او
دست چپ از دست راست؛ باز نداند همی
شمارهٔ ۸۲ - در غزل است: ای که در روزه بال و پر زده ایشمارهٔ ۸۴ - در غزل است: سرمایه ای است سنگین؛ زلف تو دلبری را
اطلاعات
وزن: مفتعلن فاعلن مفتعلن فاعلن (منسرح مطوی مکشوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکیدرج
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
دلبر من کودکست ناز نداند همی
روز مراتیره کرد راز نداند همی
هوش مصنوعی: دلبر من کودک است و ناز را نمیفهمد. او حتی راز دل مرا هم نمیداند.
درد دل ریش من گر نشناسد سزد
رنج دل «آزورادباز»؟ نداند همی
هوش مصنوعی: اگر کسی از درد و رنج من آگاه نباشد، حق دارد که به من آسیبی برساند. او از حال من بیخبر است.
راست بعینه بتم ؛ به طبع چون آتش است
داند سوزندگی ؛ ساز نداند همی
هوش مصنوعی: من همانند آتش هستم که خود سوزندگی را میداند، اما نمیتواند ساز و آواز بیاورد.
قدر دلم وصل او؛ داند نه هجر او
قیمت زر چون محک گاز نداند همی
هوش مصنوعی: مقدار و ارزش دل من به خاطر وصل او مشخص است، اما او نمیداند که جداییاش چه قیمت و ارزشی دارد؛ مانند این است که کسی نتواند ارزش طلا را بدون آزمایش دقیق آن بفهمد.
چشم ستمکار او؛ چون لب او کی بود
رفتن خوش همچو کبک، باز نداند همی
هوش مصنوعی: چشم ستمکار او، درست مثل لبش، وقت خوش گذرانی ندارد و مانند کبک نمیتواند برود و شاد باشد. او نمیداند که چگونه باید به خوشی و آزادی برود.
کی چو قوامی رهم؛ تا به قیامت ز عشق
کم دل مسکین ز رنج، ناز نداند همی
هوش مصنوعی: کی میتواند مانند قوام، به من کمک کند؟ تا روز قیامت، عشق باعث نشود که دل بیچارهام از رنج، ناز و نازش را نداشته باشد.
پای من از جای شد؛ در غم آن بت که او
دست چپ از دست راست؛ باز نداند همی
هوش مصنوعی: پای من از جا کنده شده است به خاطر غم آن معشوقه، که او هرگز نمیداند که من چقدر در افسردگی و ناراحتی به سر میبرم. او حتی نمیتواند تشخیص دهد که دست چپ او از دست راستش جدا نیست.

قوامی رازی