گنجور

شمارهٔ ۲۱ - در مدح ابونصر مملان

اگرچه جانان کسرا عزیز چون جان نیست
مرا جهان و سرو جان بجای جانان نیست
نباشد انده جانان چو آمد انده جان
مراست انده جانان و انده جان نیست
شفا و راحت جان من آن دو مرجان بود
چگونه باشد جانم کش آن دو مرجان نیست
در ابر زلف نهان بوده ماه عارض دوست
کنون بگردوی آن ابر هیچ گردان نیست
نهان نبود ز من تا در ابر پنهان بود
نهان شده است ز من تا در ابر پنهان نیست
بگلستانی ماند نگاهبانش دو مار
رخان او که چنو در جهان گلستان نیست
همی چدیم گل آنگه که با نگهبان بود
کنون همی نتوان چد که با نگهبان نیست
رخان جانان بستان سنبلشان بود
اگرچه کس را بستان سنبلستان نیست
ز بیم طمع کسان کردمش تهی و اکنون
فراق سنبل هست و وصال بستان نیست
برفت و راه بیابان گرفت دلبر من
وزاب دیده من در جهان بیابان نیست
ز هجر آن لب و دندان بدست رویم نیست
بسان موی که بی زخم دست و دندان نیست
ز درد هجران نالم همی و معذورم
که هیچ درد بسختی درد هجران نیست
ز آب دیده من بیم سیل و طوفانست
وز آتش دل من بیم سیل و طوفان نیست
بدین که کرد بتا عاشقت پشیمانست
مباد شاد بروی تو گر پشیمان نیست
ز بهر کاستن خویش در تو نقصان خواست
فزود مهر تو و در تو هیچ نقصان نیست
بگرد جانم جولان عشق بیشتر است
کنون که زلف ترا گرد روی جولان نیست
نبود گوی دلم تا ترا دو چوگان بود
چو گوی گشت دلم تا ترا دو چوگان نیست
بدان زیم بفراق تو درهمی که مرا
فراق خدمت میمون میر مملان نیست
خدایگان جهان آفتاب جان داران
که شغل او بجز از رزم و بزم و میدان نیست
ز جود او درم ارزان شد و مدیح گران
اگر بجان بخری خدمت وی ارزان نیست
بحکم یزدان ماند بلند همت او
که هیچ چیزی برتر ز حکم یزدان نیست
کدام فضل شنیدی که وی نداند آن
کدام دانش دیدی که نزد وی آن نیست
بهیچ چیز من او را صفت ندانم کرد
که او را بدان صفت اندر هزار چندان نیست
هزار بهتان در مدح او بگوی رواست
که گر نگاه کنی فضلش هیچ بهتان نیست
هر آن دلی که بدو در نشان کینه اوست
بدان درست که در وی نشان ایمان نیست
چه ز آن شگفت که فرهنگ او فراوانست
چه زان شگفت که سالش بسی فراوان نیست
چنانش میلان بینم همی بسائل مال
که سفله را و دنی را بمال میلان نیست
سپهر گرد جهانا بکام او گردی
که جز بدولت او هیچگونه سامان نیست
ایا شهی که چو از فضل تو قیاس کنم
سخا و جود کفت را قیاس و پایان نیست
ز نحس کیوان کیهان چنان تهی کردی
که ظن برند که بر چرخ هیچ کیوان نیست
اگر تو دعوی پیغمبری کنی بمثل
ز تیغ و دست تو بهتر دلیل و برهان نیست
کسی که کین تو جوید بدانکه دانا نیست
کسی که مهر تو ورزد بدانکه نادان نیست
بنام نیک فکندی ز جود بنیانی
چگونه بنیان کش بیم ز ابر و باران نیست
بهر دیاری زر و درم بزندانست
کجا تو باشی زر و درم بزندان نیست
کدام منعم کو مر ترا بطاعت نیست
کدام مفلس کو مر ترا بفرمان نیست
همه بزرگان در خانه تو مهمانند
درم یکی شب در خانه تو مهمان نیست
بدانکه نیست گرو کان بدست تو در می
دلی نماند که در دست تو گرو کان نیست
کدام شاعر در مدحت تو خرم نیست
کدام زائر از نعمت تو شادان نیست
کدام کس که بر او مر هزار فضلت نیست
کدام کس که بدو مر هزارت احسان نیست
همیشه ملک سلیمان و عمر نوحت باد
که هیچ مردی چون نوح و چون سلیمان نیست

اطلاعات

وزن: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن (مجتث مثمن مخبون محذوف)
قالب شعری: قصیده
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.