گنجور

شمارهٔ ۵

سپردم دوزخ و آن داغ‌های سینه تابش را
سرابی بود در ره تشنه برق عتابش را
ز پیدایی حجاب جلوه سامان کردنش نازم
کف صهباست گویی پنبه مینای شرابش را
ندانم تا چه برق فتنه خواهد ریخت بر هوشم
تصور کرده ام بگسستن بند نقابش را
دم صبح بهار این مایه مدهوشی نمی ارزد
صبا بر مغز دهر افشاند گویی رختخوابش را
سوارش داغ حیرانی غبارش عرض ویرانی
جهان را دیدم و گردیدم آباد و خرابش را
ز تاب تشنگی جان را نوید آبرو بخشم
کمند جذبه دریا شناسم موج آبش را
ز من کز بیخودی در وصل رنگ از بوی نشناسم
به هر یک شیوه نازش باز می خواهد جوابش را
سوار توسن نازست و بر خاکم گذر دارد
ببال ای آرزو چندان که دریابی رکابش را
شکایت نامه گفتم درنوردم تا روان گردد
همان در راه قاصد ریخت رشکم پیچ و تابش را
ندانم تا چه سان از عهده دردش برون آیم
ز شادی جان بها گفتم متاع کم میابش را
ز خوبان جلوه وز ما بیخودان جان رونما خواهد
خریدارست زانجم تا به شبنم آفتابش را
خیالش صید دام پیچ و تاب شوق بود اما
من از مستی غلط کردم به شوخی اضطرابش را
به نظم و نثر مولانا ظهوری زنده‌ام غالب
رگ جان کرده‌ام شیرازه اوراق کتابش را

اطلاعات

وزن: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن (هزج مثمن سالم)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

سپردم دوزخ و آن داغ‌های سینه تابش را
سرابی بود در ره تشنه برق عتابش را
هوش مصنوعی: به درون جهنم سپردم و آن دردهای سینه‌ام که به شدت می‌سوزد، تنها یک توهم بود در مسیر عطش و خشم او.
ز پیدایی حجاب جلوه سامان کردنش نازم
کف صهباست گویی پنبه مینای شرابش را
هوش مصنوعی: در اینجا، شاعر به زیبایی و جذابیت چیزی اشاره می‌کند که به خاطر حجاب و پوشش آن کمتر به چشم می‌آید. او می‌گوید که زیبایی و جلوه خاصش باعث تحسین او می‌شود، انگار که زیبایی شراب در ظرفی خاص جلوه‌گر است و با وجود اینکه درونی‌اش پنهان است، هنوز هم فوق‌العاده و دلربا به نظر می‌رسد.
ندانم تا چه برق فتنه خواهد ریخت بر هوشم
تصور کرده ام بگسستن بند نقابش را
هوش مصنوعی: نمی‌دانم چه تأثیر شگرفی از جذبه‌اش بر هوش من خواهد داشت، اما به تصورم فکر کرده‌ام که چگونه با برداشتن نقابش، همه چیز دگرگون خواهد شد.
دم صبح بهار این مایه مدهوشی نمی ارزد
صبا بر مغز دهر افشاند گویی رختخوابش را
هوش مصنوعی: در صبحگاهان بهاری، این حالت سرمستی و ناباوری ارزش چندانی ندارد؛ گویی نسیم بهاری بر روح زمان دمیده و آن را از خواب بیدار کرده است.
سوارش داغ حیرانی غبارش عرض ویرانی
جهان را دیدم و گردیدم آباد و خرابش را
هوش مصنوعی: سوار بر اسبش، در حالتی مملو از حیرت، گرد و غبارش را دیدم که نشان از ویرانی دنیا دارد و من نیز در میان این آشفتگی برآشفتم و دگرگونی اوضاع را مشاهده کردم.
ز تاب تشنگی جان را نوید آبرو بخشم
کمند جذبه دریا شناسم موج آبش را
هوش مصنوعی: از شدت تشنگی، جانم را به آبرو می‌بخشم و با قدرت کشش دریا، موج آبش را می‌شناسم.
ز من کز بیخودی در وصل رنگ از بوی نشناسم
به هر یک شیوه نازش باز می خواهد جوابش را
هوش مصنوعی: من که در حالت بی‌خودی و عشق، از بوی خوش خبر ندارم، به هر طریقی که او ناز کند، باید به او پاسخ دهم.
سوار توسن نازست و بر خاکم گذر دارد
ببال ای آرزو چندان که دریابی رکابش را
هوش مصنوعی: سوار بر اسب زیبایی هستم و بر خاک آن می‌گذرم. ای آرزو، هر زمان که بتوانی، به من کمک کن تا به او برسم.
شکایت نامه گفتم درنوردم تا روان گردد
همان در راه قاصد ریخت رشکم پیچ و تابش را
هوش مصنوعی: من شکایت‌نامه‌ای نوشتم و آن را در مسیر فرستادم تا دل‌تنگی‌ام از بین برود. در این حال، حسادت و زیبایی آن کار به هم پیچیدگی و افکت خاصی داد.
ندانم تا چه سان از عهده دردش برون آیم
ز شادی جان بها گفتم متاع کم میابش را
هوش مصنوعی: نمی‌دانم چگونه از نارضایتی‌ها و دردهای قلبی‌ام خارج شوم. از عشق و شادیش به او گفتم که ارزشش را کم نکن و کم بها نده.
ز خوبان جلوه وز ما بیخودان جان رونما خواهد
خریدارست زانجم تا به شبنم آفتابش را
هوش مصنوعی: در این بیت، شاعر به زیبایی و جذابیت کسانی که خوبند اشاره می‌کند. او می‌گوید که از ما، افرادی که خود را نسبت به دنیا بی‌اعتنا نشان می‌دهند، با چشم‌پوشی از خود، می‌توانند جان خود را به نمایش بگذارند. آدمی که قیمتی و خواهان چنین زیبایی است، ممکن است در شبی که آفتاب بر زمین می‌تابد، آن جلوه زیبا را در حالت شبنم بیابد.
خیالش صید دام پیچ و تاب شوق بود اما
من از مستی غلط کردم به شوخی اضطرابش را
هوش مصنوعی: او به خاطر شوق و اشتیاقش در خیال خود گم شده بود، اما من از سر مستی، به شوخی اشتباه کردم و اضطراب او را نادیده گرفتم.
به نظم و نثر مولانا ظهوری زنده‌ام غالب
رگ جان کرده‌ام شیرازه اوراق کتابش را
هوش مصنوعی: من به واسطه نظم و نثر مولانا زنده هستم و به گونه‌ای عمیق به رگ‌های جانم متصل شده‌ام، همچون پیوندی که اوراق کتابش را به هم می‌سازد.