گنجور

شمارهٔ ۷۳ - این نامة از جانب ولیعهد بعد از وقعه کرمان

برادر با جان برابر مهربانم: شروح مفصله که نوشته بودی همه رسید. برادر گرامی، امام و یردی میرزا و آصف الدوله و ملک الکتاب هم بعضی فقرات نوشته بودند که از ملاحظه هر یک آنها هزار بار بر مراتب حیرت و تعجب افزود. تو و خدا اندک فکر کن ببین بعد از فضل خدا و وجود مبارک شاهنشاه که را غیر آن برادر در همه عالم دنیا دارم و چرا بی جهه و سبب از مثل تو برادری میگذرم، چه خلاف قاعده از شما دیده ام که در تلافی آن اهانت شما و اولاد شما را بخواهم و چه وقت اولاد خود را و شما را فرق گذاشته ام که حالا بگذارم؟

شما یک یزد دارید و من از تصدق سر پادشاه صد مثل یزد. مگر حکایت داود علی نبینا و علیه السلام است که نعجه را بر روی نعاج خود بخواهم؟ اگر باز مرا نشناخته باشی بسیار ستم است.

والله من اینطور آدم طمع کار، تیشه رو بخود تراش نیستم، از برادری مثل شما جان خود را دریغ ندارم تا چه رسد بمال دنیا؛ اما حفظ آبروی خودم و شما را واجب میدانم بکنم. هزار بار شما از من برنجید و هر نسبتی که بدتر از آن نیست مردم بیکار ولنگار دارالخلافه بمن بدهند و زنها دور شما را بگیرند ونوحه عزل سیف ها را بکنند هیچ نقص خود نمیدانم، اما طاقت آن ندارم که همین اوضاع امسله کرمان را تصور کنم در کاذت های روم و روس و فرنگ بنویسند، یا خنده حاجی اکبر نواب را از قول جعفر، آدم حیدرعلی خان بشنوم.

بوی گل خود بچمن راهنما شد ورنه
مرغ مسکین چه خبر داشت که گلزاری هست

حسنعلی میرزا هوس یزد کرد، شما میر عبدالعظیمی فرستادید، کاغذ نوشتید، پیغام دادید بیا بیا، من هم بعداز آن که نصرالله خان را بخوشی فرستادم و او ناخوشی کرد، برخاستم و آمدم و خاک پای شاهنشاه استدعا کردم قول فرمودند مأمور داشتند؛ رفتم و بی آن که طمع و توقعی داشته باشم کار یزد را درست کردم؛ کرمان را هم بر روی آن گذاشتم بسیف الملوک وسیف الدوله دادم و بخراسان آمدم آن دو جاهل مغرور، گاهی با هم نساختند، گاهی بحمل و نقل کوچ و عیش و عروسی مشغول شدند، گاه به فارسی سازش و کاوش کردند، گاه باصفهان در افتادند و همه حاضرند و منکر نمیتوانند شد که مطلقاً اذن و اجازت را لازم نمیدانستند. خودسر و خود رای، مجتهد جامع الشرایط، بل بتاج و تخت همایون شاهنشاه قسم که مخالفت بین آشکار مثل این که نوشتم زمستان و سرما و این همه قحط و غلا، قشون کشی مایة خرابی رعیت و لشگر است، خودت طهران برو و قشون را مرخص کن، نه خود باین کاغذ من اعتنا کرد، نه کاغذها را که بسایر نوکرها نوشته بودم رساند. یک بار خبر شدم که مثل ما کوی دستگاه شعربافی زود زود زود بکرمان رفته جلد جلد جلد برگشته. آه آن رفتن دریغ از آمدن.

اگر شما از احوال رعیت یزد و کرمان خبر دارید بسیار غریب است که این طور کاغذ بمن بنویسید و بحث ضرب را از فرزندان و نوکرهاشان دریغ ندارید. مگر چنین میدانید که فرمان فرما خود میتوانست کرمان برود یا بزور فارسی رفت، یا احدی جز خلق کرمان موسس این اساس ها بود؛ یا سببی جز بدرفتاری و بدسلوکی داشت که حالا اخلاص کیش های قدیم خودمان مثل میرزا حسن وزیر که هواخواه تر از اوئی در ایران کمتر داشتیم، طوری هستند که از سایه ماها فرار میکنند؟ یزد را هم خود انصاف بدهید عمله و خدم و حشم بیرونی و اندرونی دوایمرزاده و خرج ساخلو و فراری های کرمان و شیراز و سیورسات قشون امداد و تعارفات آنها با آن مسدودی راه ها و نابودی خوراک، چطور ممکن بود مردم راضی باشند و مثل کرمان خودشان طالب بیگانه نشوند؟ و آن گاه در این حالت و این دشمن داری و این قشون نگاهداری ها در هر محل چندین وزیر مختار و حاکم با اقتدار حکمرانی میکنند. نوکرهای سیف الدوله هر یک که صبح زودتر از خواب بیدار شوند وزیرند وهر یکی در یک محلی حاکم و امیر که هیچ یک حساب خود را نداده رفته اند.

آدم های من هر یک از آنجا میرفتند فورا رنگ از آنها بر میداشتند، مثل اسمعیل جهود که گفتم بمحمدرضا خان هر چه باو خورانده اند از حلقش در آرد و خودش را آواره کند و علیقلی تفنگدار که شنیدم بعضی از املاک ورثه مرحوم تقی خان در دست او بوده خورده وخرج آنها را من در تبریز متحمل شده ام، همدانی که در کرمان بودند هم بسیار بد سلوکی کرده اند؛ لکن چندین بار بسیف الملوک نوشتم آنها بی نظامند، عراقی روشند ملوک الطوایف بار آمده، زنهار نگاه مدار، عوضش را بفرستم، اصرار و الحاح و سماجت کرد تا حدی که سماجت او با سماجت طبع من موافقت کرده سکوت کردم؛ مثل پارسال که میرعظیم را من از این طرف خواستم شما از آن طرف خواستید، بعذر سفر دارالخلافه نزد من نیامد که قراری در کار یزد بدهم بی دستورالعمل کار نکند، مال دیوان نسوزد پول خودت برسد، خرج ساخلو بگذرد، امر سرحد مضبوط باشد، نزد آن برادر هم که آمد، ببهانه این که سر و کار معامله و رفتار من با فلانی است نه حسابی داد و نه دستورالعملی گرفت، عروس کشان دست آویز کرد، برگشت آتش بجان خلق زد و آتش بازی راه انداخت و از آن تاریخ تا حال هر چه کرده است خودش میداند و خدا. نه تو میدانی و نه من، آخرالدوا که بعد از همه سعی وحک و اصلاح فکرها و تدبیرها بکار رفت، قرار به میرزا اسمعیل نوری گرفت، و من لم یجعل الله نورا فماله من نور. جان من؛ مگر این همان نیست که همین سیف الدوله را بصواب دید زکی خان میخواست از یزد بیرون کند نزد حسنعلی میرزا ببرد؟ راست این است که من بامید میرزا اسمعیل نوری نمیتوانم سرحد یزد را بگذارم و خودم خراسان بنشینم، اگر از آئینه بمن وتو صاف تر باشد هم نمیتوانم سرحدداری او خاطرجمع شوم، منتهی مرتبه، نویسنده زبردست و سر رشته دار پرزور درستی است. امروز یزد کارهای دیگر دارد که سر رشته و حساب در جنب آن بسیار جزئی است. هیچ میدانی که از همین حوادث کرمان چه لت ها بکار من در زابل و سیستان تا قندهار و غزنین خورد و چقدر کار مرا پس انداخت؟ حالا یک یزد خراب مانده که اگر اندک غفلت کنم کار قاین و طبس هم بهم میخورد. این یکی را بر من روا مدارید که قشون از اقصی بلاد آذربایجان بیارم در خراسان از پیش رو با اوزبک و افغان و دشمن خارجی بجنگم و از پشت سر خاطر جمع نباشم، رخنه توی خراسانم هم العیاذ بالله بیفتد مثل گندم در میان دو سنگ آسیا آرد شوم. هزار بار نوشتم، عجز کردم و التماس کردم، که ساخلو یزد را از طهران بفرستی نفرستادی، لابد از خود آدم گذشتم، آدمی هم از شما عامل ولایت خواهد بود. هر کاری اتفاق افتد یک چاپار باید خراسان بیاید، یکی به طهران برود تا جواب ها چه طور برسند موافق باشد یا مختلف؟

من و شما از هم دور و از سوال و جواب یکدیگر به یزد بی خبر، آدمهامان در یزد دایم در انتظار چاپار و خبر. بجان عزیز خودت کار نمیگذرد فاسد میشود. یکی از دو کار بالعفل بکن، خودت و مرا و جمعی را خلاص بده، یا خرج عیال و مستمری خودت را خودت بگیر و سیف الدوله را بفرست نیشابور، یا سبزوار باو بدهم.

سیف الملوک هرگز ربط بشما نداشته است و بالفعل مقصر است، خود دانم و او. شما آنقدر مهلت بدهید که کار فارس و کرمان را خوب یا بد بعد از فضل خدا طوری بگذرانم؛ آن وقت که ان شاءالله تعالی امنیت شد و فراغت بهم رسید، یزد بخواهی، کرمان بخواهی، هر جا بخواهی، فدای سر شماست؛ بل که:

گر جان طلبی فدای جانت
سهل است جواب امتحانت

دویم آن که: هرگاه همین حالا هم یزد را میخواهی و تعهد نظم آنجا را میکنی بسیار مبارک است، بشرط که آدم و ساخلوش را هم خودت فکر کنی از من کسی آنجا نباشد. بجان عزیزت قسم، دیگ میان دوری جوش نمیآید. میخ دو سر فرو نمیرود، والا من چه مضایقه دارم بالفعل یزد را بخواهی میدهم، بعد از انضباط بخواهی میدهم. والسلام

اطلاعات

وزن: فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن (رمل مثمن مخبون محذوف)
قالب شعری: غزل/قصیده/قطعه
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

برادر با جان برابر مهربانم: شروح مفصله که نوشته بودی همه رسید. برادر گرامی، امام و یردی میرزا و آصف الدوله و ملک الکتاب هم بعضی فقرات نوشته بودند که از ملاحظه هر یک آنها هزار بار بر مراتب حیرت و تعجب افزود. تو و خدا اندک فکر کن ببین بعد از فضل خدا و وجود مبارک شاهنشاه که را غیر آن برادر در همه عالم دنیا دارم و چرا بی جهه و سبب از مثل تو برادری میگذرم، چه خلاف قاعده از شما دیده ام که در تلافی آن اهانت شما و اولاد شما را بخواهم و چه وقت اولاد خود را و شما را فرق گذاشته ام که حالا بگذارم؟
هوش مصنوعی: برادر عزیزم: نامه‌های مفصل تو به من رسید. برادر گرامی، امام و یردی میرزا و آصف الدوله و ملک الکتاب نیز برخی مطالبی نوشته بودند که با مطالعه هر یک از آن‌ها بر میزان حیرت و شگفتی‌ام افزوده شد. تو و خدا یک کمی فکر کنید، ببینید بعد از لطف خدا و وجود نازنین شاهنشاه، در این دنیا چه کسی غیر از تو برادر دارم و چرا بی‌دلیل و بی‌سبب از برادرت دور شوم؟ چه اشتباهی از شما دیده‌ام که بخواهم به خاطر آن به شما و فرزندانتان بی‌احترامی کنم؟ از چه زمانی فرزندان خود و شما را متفاوت از یکدیگر دانسته‌ام که الآن بخواهم این تمایز را قائل شوم؟
شما یک یزد دارید و من از تصدق سر پادشاه صد مثل یزد. مگر حکایت داود علی نبینا و علیه السلام است که نعجه را بر روی نعاج خود بخواهم؟ اگر باز مرا نشناخته باشی بسیار ستم است.
هوش مصنوعی: شما یک یزد دارید و من از بزرگان و ارزش‌های پادشاهی، صد برابر ارزش یزد را دارم. آیا این مانند داستان داوود پیامبر نیست که من بخواهم یک گوسفند را بر روی گوسفندهای خود داشته باشم؟ اگر هنوز مرا نشناخته‌اید، جفا روا دارید.
والله من اینطور آدم طمع کار، تیشه رو بخود تراش نیستم، از برادری مثل شما جان خود را دریغ ندارم تا چه رسد بمال دنیا؛ اما حفظ آبروی خودم و شما را واجب میدانم بکنم. هزار بار شما از من برنجید و هر نسبتی که بدتر از آن نیست مردم بیکار ولنگار دارالخلافه بمن بدهند و زنها دور شما را بگیرند ونوحه عزل سیف ها را بکنند هیچ نقص خود نمیدانم، اما طاقت آن ندارم که همین اوضاع امسله کرمان را تصور کنم در کاذت های روم و روس و فرنگ بنویسند، یا خنده حاجی اکبر نواب را از قول جعفر، آدم حیدرعلی خان بشنوم.
هوش مصنوعی: من این نوع آدم طمع کاری نیستم که برای خودم جزئیات بی‌ارزش را به خطر بندازم. برای برادری مانند شما جان خود را نیز فدای نخواهم کرد، چه برسد به مال دنیا. اما حفظ آبروی خود و شما از نظر من بسیار مهم است. حتی اگر شما هزار بار از من دلخور شوید و هر نسبت بدی که به من بدهید، برایم اهمیتی ندارد. به هیچ وجه ناراحت نخواهم شد، اما نمی‌توانم تحمل کنم که اوضاع ناامیدکننده کرمان را در انظار دیگران ببینم یا بشنوم که دربار روم و روس و فرنگی‌ها در مورد ما چه می‌نویسند یا اینکه از خنده حاجی اکبر نواب به خاطر آنچه که جعفر گفته بشنوم.
بوی گل خود بچمن راهنما شد ورنه
مرغ مسکین چه خبر داشت که گلزاری هست
هوش مصنوعی: بوی گل به مرغی که در جنگل زندگی می‌کند، راهی را نشان داد، در غیر این صورت آن پرنده بیچاره چه می‌دانست که در اینجا گلزار و زیبایی وجود دارد.
حسنعلی میرزا هوس یزد کرد، شما میر عبدالعظیمی فرستادید، کاغذ نوشتید، پیغام دادید بیا بیا، من هم بعداز آن که نصرالله خان را بخوشی فرستادم و او ناخوشی کرد، برخاستم و آمدم و خاک پای شاهنشاه استدعا کردم قول فرمودند مأمور داشتند؛ رفتم و بی آن که طمع و توقعی داشته باشم کار یزد را درست کردم؛ کرمان را هم بر روی آن گذاشتم بسیف الملوک وسیف الدوله دادم و بخراسان آمدم آن دو جاهل مغرور، گاهی با هم نساختند، گاهی بحمل و نقل کوچ و عیش و عروسی مشغول شدند، گاه به فارسی سازش و کاوش کردند، گاه باصفهان در افتادند و همه حاضرند و منکر نمیتوانند شد که مطلقاً اذن و اجازت را لازم نمیدانستند. خودسر و خود رای، مجتهد جامع الشرایط، بل بتاج و تخت همایون شاهنشاه قسم که مخالفت بین آشکار مثل این که نوشتم زمستان و سرما و این همه قحط و غلا، قشون کشی مایة خرابی رعیت و لشگر است، خودت طهران برو و قشون را مرخص کن، نه خود باین کاغذ من اعتنا کرد، نه کاغذها را که بسایر نوکرها نوشته بودم رساند. یک بار خبر شدم که مثل ما کوی دستگاه شعربافی زود زود زود بکرمان رفته جلد جلد جلد برگشته. آه آن رفتن دریغ از آمدن.
هوش مصنوعی: حسنعلی میرزا تصمیم گرفت به یزد برود و شما، میر عبدالعظیمی، را فرستادید و با نوشتن نامه‌ای خواستید که بیاید. بعد از اینکه نصرالله خان را با خوشی فرستادم، به یزد رفتم و برای خاک پای شاهنشاه درخواست کردم. شاه هم قول دادند و مأمورانی فرستادند. من هم بدون اینکه توقعی داشته باشم، کار یزد را سامان دادم و برای کرمان هم کاری کردم و به سیف الملوک و سیف الدوله سپردم و به سمت بخراسان حرکت کردم. آن دو نفر که جاهل و مغرور بودند، همیشه در حال دعوا و مشغول عیش و عروسی و نقل و انتقال بودند و قادر به همکاری نبودند. همگی با هم حاضر بودند، اما هیچ‌کدام حاضر نبودند به اذن و اجازه دیگران اهمیتی بدهند. خودسرانه عمل می‌کردند و خودشان را عالم می‌شمردند. آنها حتی در برابر مشکلاتی که به وجود آمده بود، مانند قحطی و مشکلات نظامی، اعتنایی نکردند و من خواهش کردم که به تهران بروند و لشکر را مرخص کنند، اما هیچ توجهی به این درخواست‌ها نشان ندادند. یکبار هم خبر داشتم که یکی از کارمندان به سرعت به کرمان رفت و برنگشت و چنین رفتنی بسیار افسوس‌برانگیز بود.
اگر شما از احوال رعیت یزد و کرمان خبر دارید بسیار غریب است که این طور کاغذ بمن بنویسید و بحث ضرب را از فرزندان و نوکرهاشان دریغ ندارید. مگر چنین میدانید که فرمان فرما خود میتوانست کرمان برود یا بزور فارسی رفت، یا احدی جز خلق کرمان موسس این اساس ها بود؛ یا سببی جز بدرفتاری و بدسلوکی داشت که حالا اخلاص کیش های قدیم خودمان مثل میرزا حسن وزیر که هواخواه تر از اوئی در ایران کمتر داشتیم، طوری هستند که از سایه ماها فرار میکنند؟ یزد را هم خود انصاف بدهید عمله و خدم و حشم بیرونی و اندرونی دوایمرزاده و خرج ساخلو و فراری های کرمان و شیراز و سیورسات قشون امداد و تعارفات آنها با آن مسدودی راه ها و نابودی خوراک، چطور ممکن بود مردم راضی باشند و مثل کرمان خودشان طالب بیگانه نشوند؟ و آن گاه در این حالت و این دشمن داری و این قشون نگاهداری ها در هر محل چندین وزیر مختار و حاکم با اقتدار حکمرانی میکنند. نوکرهای سیف الدوله هر یک که صبح زودتر از خواب بیدار شوند وزیرند وهر یکی در یک محلی حاکم و امیر که هیچ یک حساب خود را نداده رفته اند.
هوش مصنوعی: اگر شما از وضعیت مردم یزد و کرمان مطلع هستید، واقعاً عجیب است که چنین نامه‌ای برای من بنویسید و درباره عدم ضرب و شتم فرزندان و خدمتکارانشان صحبت کنید. آیا شما فکر می‌کنید که فرماندار می‌توانست به کرمان برود یا با زور به فارسی برود، یا آیا کسی جز مردم کرمان این بنیادها را تأسیس کرده بود؟ یا آیا دلیلی جز بدرفتاری و ناملایمتی وجود دارد که افراد مثل میرزا حسن وزیر که در ایران کمتر کسی هواخواه او بود، اکنون از ما دوری می‌کنند؟ درباره یزد نیز باید خودتان قضاوت کنید؛ کارگران و خدمتکاران خارجی و داخلی تحت فرمان دوایمرزاده و هزینه‌های زیانبار دیگر چگونه می‌توانستند مردم را راضی نگه دارند و مانند کرمان به دنبال بیگانگان نباشند؟ حال با وجود این وضعیت دشمنی و نگهداری از نیروها در هر منطقه، چندین وزیر و حاکم با قدرت در حال حکمرانی هستند. هر کدام از نوکرهای سیف‌الدوله که صبح زودتر از خواب بیدار شوند، به مقام وزیری می‌رسند و هر یک در محلی حاکم و امیر هستند، بدون اینکه هیچ‌کدام حساب و کتابی از وضع خود داشته باشند.
آدم های من هر یک از آنجا میرفتند فورا رنگ از آنها بر میداشتند، مثل اسمعیل جهود که گفتم بمحمدرضا خان هر چه باو خورانده اند از حلقش در آرد و خودش را آواره کند و علیقلی تفنگدار که شنیدم بعضی از املاک ورثه مرحوم تقی خان در دست او بوده خورده وخرج آنها را من در تبریز متحمل شده ام، همدانی که در کرمان بودند هم بسیار بد سلوکی کرده اند؛ لکن چندین بار بسیف الملوک نوشتم آنها بی نظامند، عراقی روشند ملوک الطوایف بار آمده، زنهار نگاه مدار، عوضش را بفرستم، اصرار و الحاح و سماجت کرد تا حدی که سماجت او با سماجت طبع من موافقت کرده سکوت کردم؛ مثل پارسال که میرعظیم را من از این طرف خواستم شما از آن طرف خواستید، بعذر سفر دارالخلافه نزد من نیامد که قراری در کار یزد بدهم بی دستورالعمل کار نکند، مال دیوان نسوزد پول خودت برسد، خرج ساخلو بگذرد، امر سرحد مضبوط باشد، نزد آن برادر هم که آمد، ببهانه این که سر و کار معامله و رفتار من با فلانی است نه حسابی داد و نه دستورالعملی گرفت، عروس کشان دست آویز کرد، برگشت آتش بجان خلق زد و آتش بازی راه انداخت و از آن تاریخ تا حال هر چه کرده است خودش میداند و خدا. نه تو میدانی و نه من، آخرالدوا که بعد از همه سعی وحک و اصلاح فکرها و تدبیرها بکار رفت، قرار به میرزا اسمعیل نوری گرفت، و من لم یجعل الله نورا فماله من نور. جان من؛ مگر این همان نیست که همین سیف الدوله را بصواب دید زکی خان میخواست از یزد بیرون کند نزد حسنعلی میرزا ببرد؟ راست این است که من بامید میرزا اسمعیل نوری نمیتوانم سرحد یزد را بگذارم و خودم خراسان بنشینم، اگر از آئینه بمن وتو صاف تر باشد هم نمیتوانم سرحدداری او خاطرجمع شوم، منتهی مرتبه، نویسنده زبردست و سر رشته دار پرزور درستی است. امروز یزد کارهای دیگر دارد که سر رشته و حساب در جنب آن بسیار جزئی است. هیچ میدانی که از همین حوادث کرمان چه لت ها بکار من در زابل و سیستان تا قندهار و غزنین خورد و چقدر کار مرا پس انداخت؟ حالا یک یزد خراب مانده که اگر اندک غفلت کنم کار قاین و طبس هم بهم میخورد. این یکی را بر من روا مدارید که قشون از اقصی بلاد آذربایجان بیارم در خراسان از پیش رو با اوزبک و افغان و دشمن خارجی بجنگم و از پشت سر خاطر جمع نباشم، رخنه توی خراسانم هم العیاذ بالله بیفتد مثل گندم در میان دو سنگ آسیا آرد شوم. هزار بار نوشتم، عجز کردم و التماس کردم، که ساخلو یزد را از طهران بفرستی نفرستادی، لابد از خود آدم گذشتم، آدمی هم از شما عامل ولایت خواهد بود. هر کاری اتفاق افتد یک چاپار باید خراسان بیاید، یکی به طهران برود تا جواب ها چه طور برسند موافق باشد یا مختلف؟
هوش مصنوعی: افراد تحت نظر من به محض اینکه از آنجا می‌رفتند، حالتی رنگ‌باخته پیدا می‌کردند. مانند شخصی به نام اسمعیل که به محمدرضا خان گفته است که هر چه خورده را پس بدهد و خود را آواره کند. همچنین علی‌قلی تفنگدار که شنیده‌ام بخشی از املاک مرحوم تقی خان به او سپرده شده بوده و من در تبریز ضرر کردم. هم‌چنین همدانی‌هایی که در کرمان بودند، رفتار بسیار ناپسندی داشتند. من چندین بار برای آنها نوشتم که بی‌نظمی دارند و در عین حال روی عراقی‌ها تأکید کردم که حواشی را مد نظر داشته باشند و عوضش را بفرستند. برای آنها بسیار اصرار کردم تا جایی که سماجت‌هایشان با حسن نیت من هم‌خوانی داشت و در نهایت سکوت کردم. مانند سال گذشته که من میرعظیم را از این طرف خواستم و شما از آن طرف خواستید، به دلیل سفر به دارالخلافه نزد من نیامد و خواسته بودم که بی‌دستورالعمل کار نکند تا اموال دیوان از بین نرود. افتخار داشتم که برادری که به من مراجعه کرد، بهانه‌هایی آورد، اما با بی‌توجهی آتش به جان مردم زد و بعد از آن هر چه کرد، خود می‌داند و خدا. نه من می‌دانم و نه تو. پس از همه کوشش‌ها و تدبیرها، سرانجام قرار بر این شد که به میرزا اسمعیل نوری مراجعه کنم و اینجا معلوم است که نمی‌توانم سرحد یزد را به او بسپارم و خودم در خراسان باشم. اگر هم که از او مطمئن باشم، آخر سر نمی‌توانم به او اطمینان کنم. این روزها یزد کارهای مهم‌تری دارد و اگر غفلت کنم، شرایط قاین و طبس هم به هم می‌ریزد. از شما خواهش می‌کنم که برای رزم با ازبک و افغان قشون از آذربایجان به خراسان بیاورید و بگذارید دل‌نگرانی‌ای از پشت سر نداشته باشم، وگرنه مشکلاتی برای خراسان پیش خواهد آمد. بارها به شما نوشتم و التماس کردم که نیروهای یزد را از تهران بفرستید، اما از خودتان نیز کسی نخواهید فرستاد. در هر شرایطی باید یک پیک به خراسان بیاید و یکی هم به تهران برود تا جواب‌ها به درستی منتقل شوند.
من و شما از هم دور و از سوال و جواب یکدیگر به یزد بی خبر، آدمهامان در یزد دایم در انتظار چاپار و خبر. بجان عزیز خودت کار نمیگذرد فاسد میشود. یکی از دو کار بالعفل بکن، خودت و مرا و جمعی را خلاص بده، یا خرج عیال و مستمری خودت را خودت بگیر و سیف الدوله را بفرست نیشابور، یا سبزوار باو بدهم.
هوش مصنوعی: ما از هم دور هستیم و نسبت به سوالات و پاسخ‌های یکدیگر در یزد بی‌خبر هستیم. در یزد، افراد دائماً منتظر پیام و خبر هستند. مگه به خودت اهمیت نمی‌دهی؟ اوضاع دارد خراب می‌شود. یکی از دو کار را انجام بده: یا خودت و دیگران را از این وضعیت نجات بده، یا هزینه‌های زندگی و مستمری‌ات را خودت تأمین کن و سیف الدوله را به نیشابور بفرست، یا اینکه من او را به سبزوار بفرستم.
سیف الملوک هرگز ربط بشما نداشته است و بالفعل مقصر است، خود دانم و او. شما آنقدر مهلت بدهید که کار فارس و کرمان را خوب یا بد بعد از فضل خدا طوری بگذرانم؛ آن وقت که ان شاءالله تعالی امنیت شد و فراغت بهم رسید، یزد بخواهی، کرمان بخواهی، هر جا بخواهی، فدای سر شماست؛ بل که:
هوش مصنوعی: سیف الملوک هیچ ارتباطی با شما نداشته و در حال حاضر مسئولیت دارد، من و او این را می‌دانیم. شما کمی زمان بدهید تا کارهای فارس و کرمان را به خوبی یا بدی با کمک خدا به پایان برسانم. زمانی که ان شاءالله امنیت برقرار شد و فراغت پیدا کردم، اگر بخواهید یزد، کرمان یا هر جایی دیگر، با کمال میل در خدمت شما هستم.
گر جان طلبی فدای جانت
سهل است جواب امتحانت
هوش مصنوعی: اگر به دنبال جان و زندگی هستی، جان خود را فدای آن کن که آسان است. این نشان‌دهنده‌ی این است که آمادگی برای مواجهه با آزمون‌ها و چالش‌های زندگی ضروری است.
دویم آن که: هرگاه همین حالا هم یزد را میخواهی و تعهد نظم آنجا را میکنی بسیار مبارک است، بشرط که آدم و ساخلوش را هم خودت فکر کنی از من کسی آنجا نباشد. بجان عزیزت قسم، دیگ میان دوری جوش نمیآید. میخ دو سر فرو نمیرود، والا من چه مضایقه دارم بالفعل یزد را بخواهی میدهم، بعد از انضباط بخواهی میدهم. والسلام
هوش مصنوعی: اگر الان هم به یزد علاقه‌مندی و می‌خواهی نظم آنجا را برقرار کنی، بسیار خوب است، به شرطی که خودت هم به مردم و اوضاع آنجا توجه کنی و نگذاری که کسی از من آنجا باشد. قسم به جان عزیزت، دیگر نمی‌توان از دوری انتظار نتیجه داشت. اگر تو بخواهی، الان یزد را به تو می‌دهم، بعد از اینکه نظم آنجا برقرار شد هم می‌توانی بخواهی. والسلام.