شمارهٔ ۵ - در ستایش شاهزادهٔ کیوان سریر اردشیر میرزا دام اقبالهالعالی گوید
خیزید و یک دو ساغر صهبا بیاورید
ساغر کمست یک دو سه مینا بیاورید
مینا به کار ناید کشتی کنید پر
کشتی کفاف ندهد دریا بیاورید
خوبان شهر را همه یکجا کنید جمع
جایی که من نشستهام آنجا بیاورید
ما را اگر به جام سفالین دهید می
خاکش ز کاسهٔ سر دارا بیاورید
از ملک ری به ساحت یغما سپه کشید
هرجا پری رخیست به یغما بیاورید
وز روم هر کجا بچه ترسای مهوشست
ور خود بود کشیش کلیسا بیاورید
در بزم عیشم از لب و دندان مهوشان
یک آسمان سهیل و ثریا بیاورید
تا من به یاد چشم نکویان خورم شراب
یک جویبار نرگس شهلا بیاورید
تا من به بوی زلف بتان تر کنم دماغ
یک مرغزار سنبل بویا بیاورید
گیرید گوش زهره و او را کشان کشان
از آسمان به ساحت غبرا بیاورید
تابید زلف حوری و او را دوان دوان
سوی من از بهشت به دنیا بیاورید
تا من کنم ثنای خداوند خود رقم
کلک و مداد وکاغذ و انشا بیاورید
اول به جای صفحه ز بال فرشتگان
پری سه چار دلکش و زیبا بیاورید
ور از دو ساق غلمان ناید قلم به دست
از ساعدین آن بت ترسا بیاورید
پس جای دو ده مردمک دیدگان حور
سایید و هرسه چیز به یکجا بیاورید
تا بر پر فرشته ز آن حبر و آن قلم
در مدح اردشیرکنم چامهای رقم
ترکا مگر تو بچهٔ حور جنانیا
کاندر جهان پیری و دایم جوانیا
معجون جان و جوهر دل کس ندیده بود
اینک تو جوهر دل و معجون جانیا
سوگند میخورم که بهدنیا بهشت نیست
ور هست در زمانه بهشتی تو آنیا
سیم از پی ذخیرهٔ تن مینهند خلق
تو سیمتن ذخیرهٔ روح روانیا
شادی دهد به دل رخ خوب تو ای عجب
کز رنگ ارغوان به اثر زعفرانیا
هنگام رقص چونکه به چرخ افتدت سرین
پندارمت به روی زمین آسمانیا
دل را به نسیه گرچه دهی وعدهها ولیک
جان را به نقد زندگی جاودانیا
هرگه که تشنه گردم خواهم بنوشمت
پندارم از لطافت آب روانیا
سهرابوار خنجر عشقت دلم شکافت
ترکا مگر تو رستم زاولستانیا
گویند جان ز فرط لطافت نهان بود
جانی تو در لطافت و اینک عیانیا
معلوم شد که مردم چشم منی از آنک
در چشم من نشسته و از من نهانیا
بنگر در آب و آینه منگر که ترسمت
عاشق شوی به خویش و درانده بمانیا
روزی بپرس از دهن تنگ خود که تو
عاشق نگشتهای ز چه رو بینشانیا
در عضو عضو پیکر من نقش روی تست
یک تن فزون نیی و به چندین مکانیا
الله اکبر ای سر زلفین یار من
خود مایه چیست کاینهمه عنبر فشانیا
اول ضعیف و زار نمودی به چشم من
وآخر بدیدمت که عجب پهلوانیا
از تار تار موی تو آید شمیم مشک
گویی که خلق والی مازندرانیا
شهزادهای که شاهش فرمانروای کرد
بازش ز مرحمت طبرستان خدای کرد
ای زلف دانم از چه بدینسان خمیدهای
عمری به دوش بار دل ما کشیده ای
زینسان که بینمت مه و خورشید در بغل
دارم گمان که چرخی از آنرو خمیدهای
شیطان شنیدهام که برون شد ز خلد و تو
شیطانی و هنوز به خلد آرمیدهای
مانی به زاغ خلد که عمری به باغ خلد
خوش خوش به گرد کوثر و طوبی چریدهای
رضوان چه کرد با تو و حورا ترا چه گفت
کاشفتهای و با پر و بال شمیدهای
غلمان مگر به شوخی سنگی زدت به بال
کز خلد قهر کرده به دنیا پریدهای
نزدیک گوش یاری و آشفتهای مگر
آشفته حالی من از آنجا شنیدهای
چنبر نموده پشت و به زانو نهاده سر
مانند اهل حال به کنجی خزیدهای
نوری از آن به دیدهٔ مردم مکرٌمی
حوری از آن به باغ جنان جا گزیدهای
پس دیو دل چرایی اگر حور طینتی
پس تیره جان چرایی اگر نور دیدهای
دامن ز پیش برزده چون مرد پهلوان
در روی ماه از پی کشتی دویدهای
خال نگار من مگس است و تو عنکبوت
کز بهر صید تار به گردش تنیدهای
وی خالک سیاه تو هم زان شکنج زلف
بنمای رخ که شبروکی شوخ دیدهای
متواریک چو دانه نظر می کنی ز دام
در انتظار صید شکار رمیدهای
مانند زاغ بچهٔ نارسته پرّ و بال
تن گرد کرده در دل مادر طپیدهای
دزدیدهای دل من و از دیده گشته دور
در زیر پرده پردهٔ مردم دریدهای
دزد دل منی ز چه جان بخشمت به مزد
جز خویش دزد مزدستان هیچ دیدهای
تاریک و روشنست ز تو چشم من ازانک
چون مردمک ز ظلمت و نور آفریدهای
گر خود سواد مردم چشم منی چرا
پیوند الفت از نظر من بریدهای
یا قطرهٔ مرکب خشکی که بر حریر
از نوک کلک والی والا چکیدهای
فرماندهی که مهرش نرمست وکین درشت
دینار بدره بدره دهد سیم مشت مشت
شد وقت آنکه رو سوی ساری کند همی
فرمان شه به ساری جاری کند همی
زانسان که سار نغمه سراید به شاخسار
بر شاخسار دولت ساری کند همی
رو سوی ساریآرد و آنگه به قول ترک
رخسار دشمنان را ساری کند همی
ساری کنون ز وجد چو سوریست سرخ روی
بیچاره نام خود ز چه ساری کند همی
ساریست رنگ زرد به ترکی و زین لغت
ساری شودگر آگه زاری کند همی
نی باز شادمان شود ار بشنودکه ترک
رخشنده نام یزدان تاری کند همی
باری سزدکه ساری از وجد این خبر
تا حشر شکر نعمت باری کند همی
وقتست کاردشیر برآید به پشت رخش
برکه نشسته طی صحاری کند همی
وقتست کاردشیر به اقبال شهریار
از چرخ و ماه پیل و عماری کند همی
چرخش ز پی علم کشد از خط استوا
مهرش ز پیش غاشیهداری کند همی
یزدان هوای طاعت او را به سان روح
در عضو عضو هستی ساری کند همی
خورشید رایش از افق دل کند طلوع
صد روز روشن از شب تاری کند همی
در هرنفس که برکشد از صدق همچو صبح
باری هزار بارش یاری کند همی
آدم به خلد بیند اگر فرّ و جاه او
فخر از علوّ شأن ذراری کند همی
هرشب بهشرط آنکه کند یاد ازین غلام
بالین ز زلف ترک تتاری کند همی
هرگه که دست همت او دُرفشان شود
دامان چرخ پر ز دراری کند همی
گوینده را مدیحش ابکم نمایدا
یک تن چگونه مدح دو عالم نمایدا
ای آسمان به طوع و ارادت زمین تو
گنجینهٔ یسار جهان در یمین تو
گردون در افق نگشاید بر آفتاب
تا هر سحر چو سایه نبوسد زمین تو
الحق بجاست گر همه اجزای روزگار
یکسر زبان شود ز پی آفرین تو
با صدهزار چشم به چندین هزار قرن
گردون ندیده در همه گیتی قرین تو
عکست درآب و آینه مشکل فتدکه نیست
کس در جهان به صورت و معنی قرین تو
زآنرو به نحل وحی فرستاد کردگار
کش موم بود قابل نقش نگین تو
تا جمله کاینات ببینند نقش خویش
حق ساختست آینهای از جبین تو
نزدیک آن رسیده که بینی ضمیر خلق
ای من فدای این نظر دوربین تو
نبود عجب که دعوی پیغمبری کند
روزی که بدسگال تو آید به کین تو
کانروز خصم سایه ندارد که سایهاش
پنهان شود ز هیبت چین جبین تو
و اعضای او متابعت او نمی کند
گر دشمنی بود به مثل درکمین تو
از دست تست معجز روحالله آشکار
دامان مریمست مگر آستین تو
اهل هنر به کُنه کمالت کجا رسند
خرمن تراستویندگران خوشهچین تو
قاآنی از برِ تو به جایی نمیرود
تو انگبینی او مگس انگبین تو
تا آن زمان بمان که ز پی شاهدی به خلد
تنگت به برکشدکه منم حورعین تو
محمود باد عاقبت روزگار تو
صد چون ایاز و بهتر ازو میگسار تو
شمارهٔ ۴ - در منقبت رسول اکرم حضرت محمّد(ص): شاهی که بر سرست ز لولاک افسرششمارهٔ ۶ - در ستایش پادشاه رضوان آرامگاه محمدشاه غازی طابلله ثراه گوید: زاهدا چندی بیا با ما به خلوت یار باش
اطلاعات
وزن: مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن (مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف)
قالب شعری: ترکیب بند
منبع اولیه: پروژهٔ بازبینی OCR
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
خیزید و یک دو ساغر صهبا بیاورید
ساغر کمست یک دو سه مینا بیاورید
هوش مصنوعی: بیدار شوید و دو تا جام شراب خوشمزه بیاورید؛ به اندازه یک یا دو سه تا مینا (جامهای کوچک).
مینا به کار ناید کشتی کنید پر
کشتی کفاف ندهد دریا بیاورید
هوش مصنوعی: اگر مینا به کار نیاید، پس کشتی را نجات نمیدهد و اگر کشتی به اندازه کافی بزرگ نباشد، دریا نیز کمک نخواهد کرد؛ بنابراین بهتر است که تدابیری بیندیشید.
خوبان شهر را همه یکجا کنید جمع
جایی که من نشستهام آنجا بیاورید
هوش مصنوعی: همه زیبا رویان شهر را در یک مکان جمع کنید و جایی که من نشستهام، آنجا بیاورید.
ما را اگر به جام سفالین دهید می
خاکش ز کاسهٔ سر دارا بیاورید
هوش مصنوعی: اگر به ما جامی از سفال بدهید، ما آن را بر روی زمین میگذاریم و خاک آن را از کاسهٔ سر شخص ثروتمند میگیریم.
از ملک ری به ساحت یغما سپه کشید
هرجا پری رخیست به یغما بیاورید
هوش مصنوعی: از شهر ری، سپاهی به سوی یغما حرکت کرد؛ هر جا که زیبایی و جذابیت باشد، او را به یغما بیاورید.
وز روم هر کجا بچه ترسای مهوشست
ور خود بود کشیش کلیسا بیاورید
هوش مصنوعی: در هر کجا که بچهای زیبا و جذاب وجود دارد، اگر این بچه از روم باشد، کشیش کلیسا را بیاورید.
در بزم عیشم از لب و دندان مهوشان
یک آسمان سهیل و ثریا بیاورید
هوش مصنوعی: در مهمانی شادیم، از زیبایی لب و دندان معشوقانم، خواهش میکنم که یک آسمان ستارههای درخشان را بیاورید.
تا من به یاد چشم نکویان خورم شراب
یک جویبار نرگس شهلا بیاورید
هوش مصنوعی: برای من که به یاد چشمان زیبا و دلفریب میفتم، بیایید یک جویبار از شراب نرگسهای زیبا و خوشرنگ بیاورید.
تا من به بوی زلف بتان تر کنم دماغ
یک مرغزار سنبل بویا بیاورید
هوش مصنوعی: برای اینکه نسیمی خوش و معطر به فضا بپاشم و زیبایی زلفهای دلبرانه را در یادها زنده کنم، به من بوی خوش و دلانگیز سنبل بیاورید.
گیرید گوش زهره و او را کشان کشان
از آسمان به ساحت غبرا بیاورید
هوش مصنوعی: گوش زهره را بگیرید و او را به آرامی از آسمان به زمین بیاورید.
تابید زلف حوری و او را دوان دوان
سوی من از بهشت به دنیا بیاورید
هوش مصنوعی: زلفهای زیبای حوری به قدری دلربا بود که از بهشت به سمت من میدوید.
تا من کنم ثنای خداوند خود رقم
کلک و مداد وکاغذ و انشا بیاورید
هوش مصنوعی: برای اینکه بتوانم خداوند خود را ستایش کنم، قلم و کاغذ و وسایل نوشتن بیاورید.
اول به جای صفحه ز بال فرشتگان
پری سه چار دلکش و زیبا بیاورید
هوش مصنوعی: ابتدا به جای صفحهای که بر بالهای فرشتگان قرار دارد، چند پر زیبا و دلنشین بیاورید.
ور از دو ساق غلمان ناید قلم به دست
از ساعدین آن بت ترسا بیاورید
هوش مصنوعی: اگر از دو ساق غلمان (پسران جوان و زیبا) نتوان نوشت، از بازوهای آن بت (دختر زیبا) ترسا (مسیحی) بیاورید.
پس جای دو ده مردمک دیدگان حور
سایید و هرسه چیز به یکجا بیاورید
هوش مصنوعی: در اینجا اشاره به این است که به دلیل زیبایی و جاذبهای که یک حور دارد، دو چشم او را به هم میسایند و همه چیز در یک مکان جمع میشود. این تصویر زیبایی و هماهنگی را به نمایش میگذارد.
تا بر پر فرشته ز آن حبر و آن قلم
در مدح اردشیرکنم چامهای رقم
هوش مصنوعی: میخواهم با قلم و نامهای که در وصف اردشیر نوشته شده، شعری سرایم که مانند پر فرشتگان زیبا و دلانگیز باشد.
ترکا مگر تو بچهٔ حور جنانیا
کاندر جهان پیری و دایم جوانیا
هوش مصنوعی: مگر تو فرزند حوریان بهشتی نیستی که در این دنیا پیری و همیشه جوانی؟
معجون جان و جوهر دل کس ندیده بود
اینک تو جوهر دل و معجون جانیا
هوش مصنوعی: هیچکس تا به حال چنین ترکیب شگفتانگیزی از روح و عشق را ندیده بود، اما اکنون تو خود آن ترکیب زیبا و با ارزش هستی.
سوگند میخورم که بهدنیا بهشت نیست
ور هست در زمانه بهشتی تو آنیا
هوش مصنوعی: من قسم میخورم که در دنیا بهشتی وجود ندارد، و اگر هم باشد، آن بهشت تو هستی.
سیم از پی ذخیرهٔ تن مینهند خلق
تو سیمتن ذخیرهٔ روح روانیا
هوش مصنوعی: مردم برای به دست آوردن مال و ثروت مشغول تلاش و فعالیت هستند، اما تو با داشتن روحی پاک و باطنی عمیق، خودت بهترین دارایی و ارزش را داری.
شادی دهد به دل رخ خوب تو ای عجب
کز رنگ ارغوان به اثر زعفرانیا
هوش مصنوعی: رخسار زیبا و دلنشین تو باعث شادی دل من میشود، حقیقت این است که رنگ چهرهات، مانند رنگ ارغوانی، با جلوه زعفران آمیخته شده است.
هنگام رقص چونکه به چرخ افتدت سرین
پندارمت به روی زمین آسمانیا
هوش مصنوعی: وقتی در حال رقصی و به چرخ درمیافتی، گویی که آسمان را بر روی زمین میبینی.
دل را به نسیه گرچه دهی وعدهها ولیک
جان را به نقد زندگی جاودانیا
هوش مصنوعی: اگرچه با دل وعدههای زیادی میدهی و ممکن است آنها را به تأخیر بیندازی، اما جان انسان به چیزهای ملموس و واقعی نیاز دارد تا زندگی همیشگی و جاودانی داشته باشد.
هرگه که تشنه گردم خواهم بنوشمت
پندارم از لطافت آب روانیا
هوش مصنوعی: هر وقت که تشنه شوم، تو را مینوشم و فکر میکنم که از لطافت آب زلال مینوشم.
سهرابوار خنجر عشقت دلم شکافت
ترکا مگر تو رستم زاولستانیا
هوش مصنوعی: عشق تو همچون خنجری دلم را شکافت، آیا تو همانی هستی که از سرزمین زال به دنیا آمدهای؟
گویند جان ز فرط لطافت نهان بود
جانی تو در لطافت و اینک عیانیا
هوش مصنوعی: میگویند که روح به خاطر لطافتش پنهان است، ولی اکنون تو هم در لطافت هستی و این مسأله به وضوح دیده میشود.
معلوم شد که مردم چشم منی از آنک
در چشم من نشسته و از من نهانیا
هوش مصنوعی: این بیت به این معناست که مردم مانند نوری هستند که در چشم من نمایان شدهاند. این احساس از آن روست که آنها در چشمان من جا دارند، اما خودشان از من پنهان هستند.
بنگر در آب و آینه منگر که ترسمت
عاشق شوی به خویش و درانده بمانیا
هوش مصنوعی: به تصویر خود در آب نگاه کن و در آینه نگاه نکن، چون میترسم به خودت علاقمند شوی و در این عشق سرگردان بمانی.
روزی بپرس از دهن تنگ خود که تو
عاشق نگشتهای ز چه رو بینشانیا
هوش مصنوعی: روزی از خودت بپرس که چرا هنوز عاشق نشدهای و دلیل بینشانی تو چیست.
در عضو عضو پیکر من نقش روی تست
یک تن فزون نیی و به چندین مکانیا
هوش مصنوعی: در هر بخش از بدن من، تصویر زیبای تو وجود دارد. تو تنها یک تن نیستی، بلکه در مکانهای مختلف به چشم میخوری.
الله اکبر ای سر زلفین یار من
خود مایه چیست کاینهمه عنبر فشانیا
هوش مصنوعی: خدا بزرگ است، ای محبوب من با این موهای زیبا. چه چیزی باعث شده که اینقدر خوشبو و دلانگیز باشی که این همه عطر از تو پخش میشود؟
اول ضعیف و زار نمودی به چشم من
وآخر بدیدمت که عجب پهلوانیا
هوش مصنوعی: در ابتدا به نظر میرسید که بسیار ضعیف و ناتوان هستی، اما در پایان تو را دیدم و متوجه شدم که چقدر قوی و شجاعی.
از تار تار موی تو آید شمیم مشک
گویی که خلق والی مازندرانیا
هوش مصنوعی: عطر مشک از هر رشته موی تو به مشام میرسد، انگار که خلق و خوی مردم مازندران را تحت تأثیر قرار میدهد.
شهزادهای که شاهش فرمانروای کرد
بازش ز مرحمت طبرستان خدای کرد
هوش مصنوعی: شاهزادهای که پدرش او را به سلطنت رساند، به لطف خداوند و حمایتهای طبرستان به مقام خودش رسید.
ای زلف دانم از چه بدینسان خمیدهای
عمری به دوش بار دل ما کشیده ای
هوش مصنوعی: ای زلف، میدانم که چرا اینچنین تابدار و خمیدهای، زیرا سالهاست که بار دل ما را بر دوش کشیدهای.
زینسان که بینمت مه و خورشید در بغل
دارم گمان که چرخی از آنرو خمیدهای
هوش مصنوعی: وقتی تو را میبینم، احساس میکنم که در کنارم ماه و خورشید را دارم و به همین خاطر فکر میکنم که اطراف تو چیزی وجود دارد که به خاطرش خمیده شدهای.
شیطان شنیدهام که برون شد ز خلد و تو
شیطانی و هنوز به خلد آرمیدهای
هوش مصنوعی: شنیدهام که شیطان از باغ بهشت بیرون رفته است، اما تو هنوز در آنجا نشستهای و حالت مانند شیطان است.
مانی به زاغ خلد که عمری به باغ خلد
خوش خوش به گرد کوثر و طوبی چریدهای
هوش مصنوعی: تو از زاغ بهشت بهتر هستی، چون سالها در باغ بهشت خوشحال در کنار کوثر و طوبی سرگردانی.
رضوان چه کرد با تو و حورا ترا چه گفت
کاشفتهای و با پر و بال شمیدهای
هوش مصنوعی: رضوان با تو چه کرد و حوریه چه صحبتی با تو داشت، که تو از آنچه رخ داده آگاه هستی و با روحی شاد و پر از امید در آسمانها پرواز میکنی.
غلمان مگر به شوخی سنگی زدت به بال
کز خلد قهر کرده به دنیا پریدهای
هوش مصنوعی: برخی جوانان زیبا و شاداب که به خدمتت آمدهاند، آیا تنها از روی شوخی تو را مورد انتقاد قرار دادند؟ تو که از بهشت برتری کرده و به دنیای فانی پا گذاشتهای.
نزدیک گوش یاری و آشفتهای مگر
آشفته حالی من از آنجا شنیدهای
هوش مصنوعی: شاید تو نزدیک کسی نشستهای و از حال آشفته من خبر داری، چون حال و روز من به گونهای است که ممکن است از آنجا شنیده باشی.
چنبر نموده پشت و به زانو نهاده سر
مانند اهل حال به کنجی خزیدهای
هوش مصنوعی: تو همچون اهل معرفت و حال، در گوشهای نشستهای و سر را بر زانو نهادهای، به حالتی چنبره زدهای.
نوری از آن به دیدهٔ مردم مکرٌمی
حوری از آن به باغ جنان جا گزیدهای
هوش مصنوعی: نوری از آن به چشم مردم افتاده است و زیبایی همچون حوری در باغ بهشت جای دارد.
پس دیو دل چرایی اگر حور طینتی
پس تیره جان چرایی اگر نور دیدهای
هوش مصنوعی: اگر دل تو به شقاوت میل دارد، چرا باید به زیباییهای بهشتی توجه کند؟ و اگر جان تو تاریک است، پس چرا به نور چشمهایت اهمیت میدهی؟
دامن ز پیش برزده چون مرد پهلوان
در روی ماه از پی کشتی دویدهای
هوش مصنوعی: دریا به خاطر شجاعت و قدرت مردانگیات، همچون قهرمانان به پیش میتازد، و تو با دلیری همچون شیر بر روی چهره ماه دویدهای.
خال نگار من مگس است و تو عنکبوت
کز بهر صید تار به گردش تنیدهای
هوش مصنوعی: صورت زیبا و خوش مشام من همچون مگسی است که در دام تو، که همانند عنکبوتی هستی، اسیر شده و با ترفندهای خود برای صیدش به دور او تار تنیدهای.
وی خالک سیاه تو هم زان شکنج زلف
بنمای رخ که شبروکی شوخ دیدهای
هوش مصنوعی: ای محبوب، خال سیاه تو همچون تابش زلفهایت، چهرهای زیبا و دلربا به نمایش بگذارد که در آن شب و روز، شگفتیها را به چشم میکشانی.
متواریک چو دانه نظر می کنی ز دام
در انتظار صید شکار رمیدهای
هوش مصنوعی: جایی که پنهان شدهای مثل دانهای است که در دام منتظر شکار مینگرد، تو هم در حال فرار و دوری از دستگیر شدنی.
مانند زاغ بچهٔ نارسته پرّ و بال
تن گرد کرده در دل مادر طپیدهای
هوش مصنوعی: تو همچون جوجهزاغی هستی که پر و بال نداشته و در دل مادرش به تپش افتادهای.
دزدیدهای دل من و از دیده گشته دور
در زیر پرده پردهٔ مردم دریدهای
هوش مصنوعی: دل من را دزدیدهای و از چشمانم پنهان شدهای. در زیر پرده، پردههای مردم را شکستهای.
دزد دل منی ز چه جان بخشمت به مزد
جز خویش دزد مزدستان هیچ دیدهای
هوش مصنوعی: تو دزد دل من هستی، پس چرا باید جانم را به تو بدم؟ جز خودت هیچ کس را به دزدیدن مزد نمیبینی.
تاریک و روشنست ز تو چشم من ازانک
چون مردمک ز ظلمت و نور آفریدهای
هوش مصنوعی: چشم من به خاطر تو، هم در تاریکی و هم در نور دیده میشود، زیرا همچون مردمک که از تاریکی و روشنی شکل میگیرد، تو باعث این دید و روشنایی شدهای.
گر خود سواد مردم چشم منی چرا
پیوند الفت از نظر من بریدهای
هوش مصنوعی: اگر تو خود کمک و نور زندگی مردم هستی، پس چرا رابطه و محبتت را از من قطع کردهای؟
یا قطرهٔ مرکب خشکی که بر حریر
از نوک کلک والی والا چکیدهای
هوش مصنوعی: به مانند قطرهای از مرکب خشک که بر روی پارچهٔ ابریشمی افتاده و اثر آن هنوز باقی است.
فرماندهی که مهرش نرمست وکین درشت
دینار بدره بدره دهد سیم مشت مشت
هوش مصنوعی: فرماندهای وجود دارد که محبت و مهربانیاش عمده است و در عوض، به خاطر دلخوریها و دشمنیها، ثروت خود را به صورت دینارهای بزرگ در اختیار میگذارد و نقره را به صورت مشتهای زیاد میدهد.
شد وقت آنکه رو سوی ساری کند همی
فرمان شه به ساری جاری کند همی
هوش مصنوعی: زمان آن فرا رسیده است که فرمان پادشاه به ساری ارسال شود و حرکت به سوی ساری آغاز گردد.
زانسان که سار نغمه سراید به شاخسار
بر شاخسار دولت ساری کند همی
هوش مصنوعی: از انسانی که نغمههایی دلنشین بخواند، درختان و درختان دیگر هم برکت و خوشبختی میگیرند و رونق مییابند.
رو سوی ساریآرد و آنگه به قول ترک
رخسار دشمنان را ساری کند همی
هوش مصنوعی: دستهای به سمت ساری میروند و سپس به روش ترکها، صورت دشمنان را به رنگ قرمز درمیآورند.
ساری کنون ز وجد چو سوریست سرخ روی
بیچاره نام خود ز چه ساری کند همی
هوش مصنوعی: اکنون جانم از شادی چون گل سرخی سرخ است. اما بیچاره نمیداند نامش را چرا باید به دیگران بگوید.
ساریست رنگ زرد به ترکی و زین لغت
ساری شودگر آگه زاری کند همی
هوش مصنوعی: رنگ زردی در طبیعت وجود دارد و اگر کسی از این کلمه آگاه باشد، ممکن است به حالتی از غم و اندوه دچار شود.
نی باز شادمان شود ار بشنودکه ترک
رخشنده نام یزدان تاری کند همی
هوش مصنوعی: پرندهای شاد میشود اگر بشنود که طبع زیبا و دلربای خداوند در حال تلطیف و زیبایی است.
باری سزدکه ساری از وجد این خبر
تا حشر شکر نعمت باری کند همی
هوش مصنوعی: بهتر است که خبر شکرگزاری از نعمتهای خداوند تا روز قیامت در دل انسان بجوشد و همواره شاداب باشد.
وقتست کاردشیر برآید به پشت رخش
برکه نشسته طی صحاری کند همی
هوش مصنوعی: در زمانی که شیر بر روی کمرش نشسته و در حال تماشا به دشتها و صحراهاست، به نظر میرسد که آمادهٔ عمل است.
وقتست کاردشیر به اقبال شهریار
از چرخ و ماه پیل و عماری کند همی
هوش مصنوعی: در زمانی که تقدیر و سرنوشت به نفع شاه در حال رقم خوردن است، افلاک و ستارهها نیز به کمک او میآیند و او را در رسیدن به اهدافش یاری میکنند.
چرخش ز پی علم کشد از خط استوا
مهرش ز پیش غاشیهداری کند همی
هوش مصنوعی: خورشید با حرکت خود به سمت علم و دانش میرود و از خط استوا خارج شده و به طور مداوم در حرکت است.
یزدان هوای طاعت او را به سان روح
در عضو عضو هستی ساری کند همی
هوش مصنوعی: خداوند محبت و عبادت خود را مانند روحی در تمام وجود انسان جاری میسازد.
خورشید رایش از افق دل کند طلوع
صد روز روشن از شب تاری کند همی
هوش مصنوعی: خورشید پادشاهیت با طلوع خود از دور دستها، تاریکی شب را برطرف میکند و روزهای روشنی را به ارمغان میآورد.
در هرنفس که برکشد از صدق همچو صبح
باری هزار بارش یاری کند همی
هوش مصنوعی: در هر نفسی که او با صداقت و خلوص در دل برآورد، مثل صبحی که بر میخیزد، هزار بار یاریاش خواهد کرد.
آدم به خلد بیند اگر فرّ و جاه او
فخر از علوّ شأن ذراری کند همی
هوش مصنوعی: اگر انسان در بهشت مقام و عظمتش را ببیند، باید بداند که این احترام و افتخار به خاطر ریشهها و اصل و نسل اوست که به او کمک کرده است.
هرشب بهشرط آنکه کند یاد ازین غلام
بالین ز زلف ترک تتاری کند همی
هوش مصنوعی: هر شب به شرط آنکه به یاد من باشد، این غلام کنار بسترش، زلفهای ترکچشمش را به بازی میگیرد.
هرگه که دست همت او دُرفشان شود
دامان چرخ پر ز دراری کند همی
هوش مصنوعی: هر وقت که تلاش و اراده او درخشان شود، چرخ زمان به خوبی و فراوانی میچرخد و پر از نعمت خواهد شد.
گوینده را مدیحش ابکم نمایدا
یک تن چگونه مدح دو عالم نمایدا
هوش مصنوعی: اگر گوینده نتواند به درستی تعریف کند و بیان کند، چگونه ممکن است که یک نفر بتواند همه موجودات و عوالم را مدح کند؟
ای آسمان به طوع و ارادت زمین تو
گنجینهٔ یسار جهان در یمین تو
هوش مصنوعی: ای آسمان، به خاطر محبت و ارادت خود نسبت به زمین، تو گنجینهای از ثروتهای دنیا را در دست داری.
گردون در افق نگشاید بر آفتاب
تا هر سحر چو سایه نبوسد زمین تو
هوش مصنوعی: آسمان هرگز به خورشید اجازه نمیدهد که در افق طلوع کند، تا هر صبح زمین تو را مانند سایه ببوسد.
الحق بجاست گر همه اجزای روزگار
یکسر زبان شود ز پی آفرین تو
هوش مصنوعی: واقعاً حق با این است که اگر تمام عناصر دنیا هم به زبان بیایند، فقط و فقط به خاطر تو حاضرند سخن بگویند.
با صدهزار چشم به چندین هزار قرن
گردون ندیده در همه گیتی قرین تو
هوش مصنوعی: با چشمان زیادی که دارم، در هزاران سالی که این جهان را میبیند، تو را بیهمتا و بینظیر میبینم.
عکست درآب و آینه مشکل فتدکه نیست
کس در جهان به صورت و معنی قرین تو
هوش مصنوعی: تصویر تو همواره در آب و آینه باقی میماند و هیچکس در دنیا به شکل و ماهیت تو نمیرسد.
زآنرو به نحل وحی فرستاد کردگار
کش موم بود قابل نقش نگین تو
هوش مصنوعی: به همین دلیل، خداوند وحی را به زنبور عسل فرستاد، زیرا موم او مناسب برای نقش و نگین تو است.
تا جمله کاینات ببینند نقش خویش
حق ساختست آینهای از جبین تو
هوش مصنوعی: تمام موجودات عالم میبینند که خداوند تصویر خویش را در تو به نمایش گذاشته است، مانند آینهای که از پیشانی تو ساخته شده است.
نزدیک آن رسیده که بینی ضمیر خلق
ای من فدای این نظر دوربین تو
هوش مصنوعی: زمانی نزدیک است که تو بتوانی با چشمان تیزبینت، باطن و نیت های مردم را ببینی. من جانم را فدای این نگاه عمیق و هوشیار تو میکنم.
نبود عجب که دعوی پیغمبری کند
روزی که بدسگال تو آید به کین تو
هوش مصنوعی: شگفتی ندارد که در روز انتقام تو، کسی ادعای پیامبری کند.
کانروز خصم سایه ندارد که سایهاش
پنهان شود ز هیبت چین جبین تو
هوش مصنوعی: در آن روز، دشمنی وجود نداشت که سایهاش از بزرگی و جلال پیشانی تو پنهان شود.
و اعضای او متابعت او نمی کند
گر دشمنی بود به مثل درکمین تو
هوش مصنوعی: اگر دشمنی وجود داشته باشد، اعضای او از او پیروی نمیکنند.
از دست تست معجز روحالله آشکار
دامان مریمست مگر آستین تو
هوش مصنوعی: روحالله در حقیقت نیرویی است که به واسطهی معجزهای از خداوند تجلی مییابد و میتوان آن را در دامان مریم مشاهده کرد، مگر اینکه آن را در آستین تو بیابیم.
اهل هنر به کُنه کمالت کجا رسند
خرمن تراستویندگران خوشهچین تو
هوش مصنوعی: اهل هنر و کسانی که در جستجوی کمال هستند، چگونه میتوانند به عمق و حقیقت کمال تو برسند؟ زیرا تو همچون خرمن بزرگی هستی و دیگران تنها خوشهچینهای آن هستند.
قاآنی از برِ تو به جایی نمیرود
تو انگبینی او مگس انگبین تو
هوش مصنوعی: قاآنی به خاطر تو به جایی نمیرسد، تو مانند عسل هستی و او فقط مگسی است که به دور تو میچرخد.
تا آن زمان بمان که ز پی شاهدی به خلد
تنگت به برکشدکه منم حورعین تو
هوش مصنوعی: تا زمانی که در بهشت، در کنار تو باشم و تو را به خود جلب کنم، بمان که من همان زیبایی هستم که به دنبالت آمدهام.
محمود باد عاقبت روزگار تو
صد چون ایاز و بهتر ازو میگسار تو
هوش مصنوعی: محمود، امیدوارم در پایان زندگیات به اندازه صد ایاز و بهتر از او، خوشبخت و شادباشی.
حاشیه ها
1399/07/19 01:10
سید میثم تمار
استاد سرآهنگ ملقب به سرتاج موسیقی قسمتهایی از این ترکیب بند را خوانده اند که لینک آن را خدمت دوستان میگذارم.
پیوند به وبگاه بیرونی
اما وقتی این شعر را خواندم متوجه شدم که چه استعدادهایی از نان شاهان تربیت می شوند اما نه برای اینکه خدمتی برای بشریت کنند بلکه برای اینکه چشم و گوش کجِ شاه را همچون بتان روم ترسیم کنند به زیبایی های وزن و قافیه. یک نکته که همواره در اشعار فارسی یافت می شود همجنس گرایی است که آن هم بچه از ترسایان و دیگر اندیشان به غنیمت گرفته می شده البته طوری که در اشعار پیداست. به طور مثال در همین شعر:
وز روم هر کجا بچه ترسای مهوشست
ور خود بود کشیش کلیسا بیاورید
1401/02/14 15:05
محمدجواد محمدزهی
قاآنیخوانی استاد سرآهنگ، نغمهخوان شهیر افغانستان: